بخش شهید آوینی حرف دل موبایل شعر و سبک اوقات شرعی کتابخانه گالری عکس  صوتی فیلم و کلیپ لینکستان استخاره دانلود نرم افزار بازی آنلاین
خرابی لینک Instagram

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

نقدى بر طه حسين

دكتر طه حسين مصرى صفحه 385 " ذكرى ابى العلاء " گفته است: " تناسخ از اواخر قرن اول، در عرب معروف بوده است و شيعه به اين عقيده و برخى مذاهب نزديك به آن، مانند حلول و رجعت گرايش دارد و كدام اديب است كه به سخنان نارواى حميرى و افراد بسيار ديگرى، در اين باره آگاه نباشد "

اگر اين نسبت ساختگى، از پيشينيان طه حسين، آن ياوه سرايان عصر خرافات آن سخنگويان نادان، آن فراهم آرندگان نا آگاه، آن نويسندگان بى كنكاش و آن نسبت دهندگان بى پروا، صادر شده بود، مرا به تعجب نمى انداخت، اما شگفتا كه اين سخن، از مردى است كه خود را جستجو گر مى داند و خويشتن را، انسان عصر طلائى، عصر نور و روزگار كاوش مى شناسد.

روزگارى كه به بلاى وجود اين دكتر و ياوه سرايان و دروغ پردازانى چون از گرفتار آمده است، مردمى كه مى خواهند گروه بزرگ و بزرگوارى از امت اسلامى را با نسبت كفر آميز: تناسخ و حلول، خوار و زبون كنند تا گروه مخالف، با اعتقاد به كفر اين دسته، آنان را دشنام دهند و اين دسته نيز از شنيدن چنين نسبت نادرستى به خشم آيند و كار به سر انجام نا ستوده پراكندگى و جدائى انجامد و آرزوى آنكه طه حسين را به چنين كار ناروائى مى گمارد و وادر مى كند، نيز همين است.

آيا جستجوگرى از اين مرد نبپريده است: مصدر اين نسبت نادرست چيست آيا در كتابى از كتب شيعه خوانده اى يا از شيعه اى شنيده اى؟ يا خبر چنين نسبتى از ناحيه دانشمندى از دانشمندان اماميه به تو رسيده است؟ اين شيعه و كتابهاى اوست كه از نخستين روز تا به امروز، به كفر قائلان به تناسخ و حلول، حكم كرده است، و به برائت از آنان گرايش دارد. پس چرا اين دكتر، پيش از آنكه چنين تهمتى زند و چنين ناروائى نويسد، به اين كتب مراجعه نكرده است؟ آرى قبل از او، " ابن حزم اندلسى " در كتاب " الفصل " نسبت تناسخ را بره سيد داده است و تو اى خواننده در صفحه 322 - 329 جلد اول اين كتاب، ابن حزم و جلدالهاى وى را باز شناخته اى. اما قول به رجعت از سنخ قول به تناسخ و حلول نيست، زيرا كتاب و سنت به آن ناطق است همانطور كه تفصيل آن، در كتب كلامى آمده است و تاليفات جداگانه اعلام نيز، متضمن اين مطلب هست. و آنگه وقوفى بر اخبار و اشعار و حجت آوريهاى سيد دارد، مى داند كه ساخت وى از اين نسبتهاى ناروا دور است، اگر اين دكتر از آن كسانى نباشد كه كوشش بسيار در محبت خاندان پيغمبر و مهر ورزى و ستايشگرى و جانبداراى از آنان را سخافت داند.

رفتار سيد با غير شيعه

سيد، براى مخالفان خاندان پاك پيغمبر "ص" احترام و ارزشى قائل نبود و آنان را در همه جا، به سختى انكار مى كرد و با زبان تندش با تمام توان و نيرو آنها را مى راند. و وى را در اين باره اخبارى است كه از آن جمله است:

1- محمد بن سهل حميرى، از قول پدرش آورده است كه: سيد حميرى براى رفتن به اهواز، بركشتى نشست. مردى درباره تفضيل على با او به ستيز برخاست و باوى مباهله كرد. چون شب شد آن مرد براى بول كردن به كنار كشتى آمد، سيد او را در آب انداخت و غرق كرد كشتيبانان فرياد زدند: خداوند اين مرد غرق شد، سيد گفت رهايش كنيد كه نفرين من او را گرفته است.

2- سيد، در اهواز بود. عروسى از خاندان زبير را براى اسماعيل بن عبد الله بن عباس مى بردند. سيد صداى هياهوئى شنيد، پرسيد: چه خبر است، جريان عروسى را به وى گفتند و او سرود كه:

عروسى در محمل گنبدين بر استر بسته اش، از كنار ما گذشت. وى از خاندان زبير و از دختران آنكس است كه حرام كعبه را حلال كرد او را به عروسى به پيشگاه پادشاهى بزرگ مى برند. هرگز اين دو جمع نيايند و مرگ بر اين زن باد.

در بين راه، زن به قضاء حاجت به ويرانه اى رفت و مارى بزرگ او را گزيد و مرد. سيد گفت: نفرين من ويرا دريافت.

3- عبد الله بن حسين بن عبد الله بن اسماعيل بن جعفر گفت: اهل بصره، به طلب باران از خانه بيرون آمدند. سيد نيز با جامه اى از خز و با جبه و رداء و عمامه، با آنان بيرون آمد و در حاليكه رداء خويش را بر زمين مى كشيد، چنين سرود:

اى ابر بر زمين فرود آى و سنگى بردار و اينان را بران قطره اى باران بر اينها مبار، كه اينان دشمنان فرزندان پيغمبرند.

4- ابوس ليمان ناجى، براى من حديث كرد و گفت: روزى " المهدى " كه ولى عهد منصور بود جلوس كرده بود تا صله هاى قريش را به آنان بدهد، و نخست از بنى هاشم شروع كرد تا نوبت به ديگر افراد قريش رسد. سيد آمد و به پرده دار منصور " ربيع " نامه اى سر به مهرداد و گفت: در اين نامه اندرزى به امير است. آن را به وى برسان و در آن اين ابيات بود:

به ابن عباس كه همنام محمد است، بگو بهخاندان " عدى " درهمى مده. و " بنى تيم بن مره " را نيز محروم دارد كه اينها، بدترين مردم گذشته و آينده اند.

چون به آنان بخشش كنى، سپاس نعمت را بجا نيارند و پاداش ترا به ناسزا و مذمت دهند.

و اگر آنها را امين دانى و يا به كارى بگمارى، با تو خيانت كنند و خراجت را به غنيمت برند.

و اگر بخششت را از آنها بازگيرى، اين منع را آنها در روزهائى كه فرمانروا بودند آغاز كرده اند و ستمگرانى بيش نبودند.

اينها عموهاى پيغمبر و فرزندان و دختر وى را كه همانند مريم بود، از ارث محمد "ص" منع كردند و زمام امر خلافت را، بى آنكه به اينكار برگزيده شده باشند بدست گرفتند و چنين كارى در اثبات گنهكارى آنان كافى است.

اينان كه سپاس نعمتهاى پيغمبر را بجا نياوردند، آيا پاس نعمت ديگرى را مى دارند؟

خداوند به بركت وجود محمد، بر آنان منت نهاد و هدايتشان كرد و به پوشاك و خوراك رساند.

اما انها وصى و ولى او را به ناروائى ها رنج دادند و به كامش زهر ريختند. مهدى، نامه را براى كاتب خود ابو عبد الله " معاويه بن سيار " فرستاد و گفت عطا را قطع كن، و او ديگر صله اى نبخشيد و مردم باز گشتند سيد از در در آمد و چون مهدى او را ديد، خنديد و گفت ك اى اسماعيل اندرزت را پذيرفتم و ديگر چيزى به آنان ندادم.

5- " سويد بن حمدان بن حصير " گفت: سيد باما آمد و رفت داشت و غالبا به نزد ما مى آمد، روزى از مجلس ما برخاست و پس از رفت او مردى روى بما آورد و گفت: شما را كه در نزد پادشاه شرف و ارج است با اين مرد "سيد" همنشينى نكنيد كه وى به باده گسارى و بد گوئى از گذشتگان مشهور است. اين خبر به سيد رسيد و به ابن حصين " چنين نوشت:

اى پسر حصين من توصيف حوض پيغمبر را آن چنانكه حارث اعور گفته بود براى تو كردم.

اگر فرداى قيامت جرعه اى از آن به تو بنوشانند بزرگترين بهره را برده اى. گناه من جز آن نبود كه ياد از كسى كردم كه از خيبر گريخت!

از مردى ياد كردم كه چون خرى كه از شير مى گريزد، از مرحب گريخت. همنشين پست و نابكار و فرومايه شما، سخنان مرا نپسنديد.

و مرا به دوستى رهبر هدايت و فاروق امت اكبر "على ع" سرزنش كرده بزودى ريشش را خواهم تراشيد، چه سر زنش وى، شهادت به زور و زشتى است.

سويد گفته است: پس از اين اشعار، دوستان از آن مرد بريدند و مهر و معاشرت سيد را به جان خريدند.

اغانى صفحه 254 - 250

6- از معاذ بن سعيد حميرى " است كه گفت: سيد اسماعيل بن محمد حميرى - رحمه الله - براى اداء شهادتى به نزد سوار قاضى آمد. سوار به وى گفت: آيا تو همان اسماعيل بن محمد معروف به سيد نيستى؟ گفت: چرا، گفت: چگونه براى اداء شهادت به نزد من آمدى با اينكه من خبر از دشمنى تو با گذشتگان دارم؟ سيد گفت: خداوند مرا از دشمنى اولياء خود امان بخشيده است و اين ويژگى هميشگى من است، سپس از جا برخاست، سوار به وى گفت: برخيز اى رافضى چه به خدا قسم شهادت به حق نخواهى داد. سيد بيرون آمد و چنين سرود:

اى سوار پدرت پسر دزد بز پيغمبر و تو پسر دختر ابى جحدرى.

و ما، على رغم تو، از گمراهان و زشتكاران بيزاريم.

سپس شعرى سرود و بر پاره اى كاغذ نوشت و درخواست كرد تا آن را با ديگر كاغذها جلو سوار گذراند سوار نامه را برگرفت و چون بر آن اشعار آگاهى يافت به سوى ابى جعفر منصور كه بر جسر اكبر فرود آمده بود، آورد تا از او در مخالفت با سيد مددگير. سيد، در رسيدن به نزد منصور بر او پيشى گرفت و قصيده خود را كه در آن چنين سروده بود خواند:

اى منصور اى امين خدا واى بهترين فرمان روا

براستى كه سوار بن عبد الله بدترين قاضى است.

او عثمانى و جملى است و پذيراى فرمان شما نيست. جد او، دزد بز پيغمبر و تبهكاران بود.

و كسى بود كه پيغمبر را از پشت ديوار خانه بانگ مى زد كه:

اى فلانى به درآى كه ما فلان كاره ايم.

مرا از شر چنين آدمى بازدار، كه خدا او را از شر بلاها باز ندارد.

او در ميان ما، سنتهائى كه يادگار سركشان بود به جا گذاشت.

ما او را هجو كرديم و هر كس هجو كند به بلاهاى بزرگ گرفتار آيد.

ابو جعفر منصور خنديد، و گفت: ترا به قضاء گمارديم اينك، آنچنان كه سوار را هجو كردى، خود را ستايش كن و سيد "ره" چنين گفت:

من، از خاندان حميرم، خاندانى كه از جوانمردى و بخشندگى، مايه و راست.

سوگند ياد كرده ام كه هيچ بخشنده بلند پايه و سر افرازى را نستايم.

مگر از خاندان بر جسته بنى هاشم، چه آنان را دست بخشنده اى است كه از ديدگاه من قابل ستايش است.

آري آنان را بر من منتي است که از ديدگاه من، سزاوار ستايش اند است،هر چند منكران، انكار كنند.

اى احمد اى نيك مردى كه وجودت رحمت گسترده خدا براى ما است و حمزه و جعفر طيار، همان كه در بهشت به هر جا بخواهد در پرواز است، و امام ما، آن امامى كه ما - آنگاه كه فضاى دين تاريك و راه هدايت باريك بود و اهل زمين به ستم گرويده بودند و كبر مى ورزيدند - پس از نابينائى ها به روشنائى وجود او بينائى يافتيم، از اين خاندانند.

اين امام على بن ابى طالب "ع" است، كه خيبر ذليل او شد.

آنگاه كه تخت بزرگش واژگون گرديد.

در روز نبرد سخت و شكننده خندق نيز كه " عمرو بن عبدود " سرزنش كنان و با شمشير بر ان به او روى آورد، و بى با كانه شمشير خويش را مى جنباند و چون شترى مست و درشت مى خروشيد.

على شمشير كشيده و كشنده خود را، چنان بر سر او كوبيد كه چون تنه سنگين درختى نقش زمين شد و خون سرخ از رگهايش ريختن گرفت.

و از جريانهاى ديگرى كه در ميان سيد و سوار رفته است، داستانى است كه " حرث بن عبيد الله ربيعى " باز گو كرده و گفته است: در مجلس منصور در جسر اكبر نشسته بودم، سوار نيز آنجا بود كه سيد چنين خواند:

خداوندي كه وى را همانندى نيست، ملك دنيا و دين را به شما ارزانى داشت. چنان سلطنتى بى زوال به شما داد كه خاقان چين را مطيع و پادشاه هند را ماخوذ و امير ترك را زبون و زندانى شما كرد.

سيد، قصيده را تمام كرد و منصور مى خنديد، پس سوار گفت: اى امير مومنان بخدا سوگند كه اين مرد آن چه را كه در دل ندارد به زبان مى آورد بخدا، اين ها گروهى هستند كه محبت خود را به پاى ديگرى جز شما ريخته و دل به دشمنى ما بسته اند. سيد گفت: بخدا قسم كه سوار دروغگو است و من در ستايش شما راستگويم.

اما اينك كه مى بيند تو با من بر سر مهر آمده اى، حسد مى برد. براستى كه دلبستگى و مهرورزى من به شما اهل بيت رگى است كه از پدرانم در تن من است. و اين مرد، و خاندانش، در جاهليت و اسلام دشمن شما بوده اند و خداوند عزوجل درباره خاندانش اين آيه را بر پيغمبر فرو فرستاده است:

ان الذين ينادونك من وراء الحجرات اكثرهم لا يعقلون.

منصور گفت: درست است. سوار گفت: اى امير مومنان سيد قائل به رجعت است و شيخين را دشنام مى دهد و ناسزا مى گويد. سيد گفت: اما اينكه مى گويد: قائل به رجعتم، سخن من بر اساس گفتار خداى تعالى است كه فرموده است: و يوم نحشر من كل امه فوجا ممن يكذب باياتنا فهم يوزعون.

و در جاى ديگر فرموده است:

و حشرناهم فلم نغادر منهم احدا.

و از اينجا دانسته مى شود كه حشر، دو حشر است يكى عام و ديگرى خاص. و نيز خداى سبحانه فرموده است:

ربنا امتنا اثنتين و احييتنا اثنتين فاعترفنا بذنوبنا فهل الى خروج من سبيل.

و نيز خداى فرموده است:

الم تر الى الذين خرجوا من ديارهم و هم الوف حذر الموت فقال لهم الله موتوا ثم احياهم.

اين است آيات كتاب خداى عزوجل. پيغمبر "ص" خدا نيز فرموده است: در روز قيامت متكبران در چهره مور محشور ميشوند و نيز فرموده است: چيزى بر بنى اسرائيل نگذاشته است مگر آنكه مانند آن در امت من خواهد بود. حتى مسخ و خسف و قذف.

و حذيفه گفته است: بخدا قسم، دور نيست كه خداوند بسيارى از افراد اين امت را به صورت ميمون و خنزير در آورد. بنابر اين رجعتى كه من بدان معتقدم همان است كه قرآن به آن ناطق است و در سنت نيز آمده است و من بر آنم كه خداى تعالى اين مرد "سوار" را به صورت سگ يا ميمون و ياخنزير يامورد به دنيا بر مى گرداند، چه او ستمگر و سركش و كافر است. پس منصور خنديد و سيد چنين سرود:

در خدمت فرماندهى عادل، كنار ابا شمله سوار به مخاصمه نشستم. او سخنانى گفت كه هر آگاه و نا آگاهى نادرستى آن را در مى يافت. او نتوانست عيب و عار را از دامن من خاندانش بشويد و در انديشه باطل خويش درمانده. درستى سخن من چون دروغگوئى آن مرد ابله نادان بر منصور نمايان شد. سوار، خداى صاحب عرش و رسول روشنى بخش و والاى او را دشمن مى دارد. و به امام بخشنده اى كه در فضل از هر فاضلى بر تر است، ناسزا مى گويد. و در ميان گروهى كه حق رسالت پيغمبر را اداء كرده اند، به ستم حكومت مى كند.

خداوند ريا كاريهاى وى را نمايان كرد و او به سر گشتگى و درماندگى افتاد.

منصور گفت: اى سيد دست از سوار بردار سيد گفت: اى امير مومنان آنكه بدگوئى را آغاز كرد ستمكارتر است. او دست از من بدارد تا مرا نيز با او كارى نباشد، منصور به سوار گفت: سخنى به انصاف است، دست از او بدار تا هجرت نكند.

" الفصول المختاره " صفحه 61 - 64 جلد 1

و از اشعارى كه سيد در هجو سوار سروده و براى منصور خوانده و ابو الفرج آن را روايت كرده است، اينها است:

به پيشوائى كه در اطاعت او نجات از آتش دوزخ در فرداى قيامت است بگو: اى بهترين آفريده خدا جزاى خيرت دهاد سوار را در حكمرانيش يارى مكن. اين مرد بدانديش، مدعى و پر عيب و متكبر و سركش را ياور مباش آنگاه كه طرفيت خصم به نزدش مى آيند از غايب غرور و كبر و سركشى او ديده بر او نمى گشايند.

و اگر تو ار او دستگيرى نمى كردى، او گرسنه برهنه اى بيش نبود. پس سوار داخل شد و چون منصور او را ديد خنديد و گفت: آيا داستان اياس بن معاويه كه شهادت فرزدق را پذيرفت و شهود ديگرى خواست، نشنيده اى؟ چرا خويشتن را در معرض سيد و زبان او قرار مى دهى؟ آنگاه به سيد دستور داد كه با سوار سازش كند و از او پوزش طلبد و سيد چنين كرد ولى سوار عذرش را نپذيرفت و او چنين سرود:

به نزد نابكارى از خاندان عنبر به عذر خواهى رفتم اما عذرم پذيرفته نشد. پس نفس خود را سير زنش كنان گفتم: بس كن.

آيا آزاد مردى چون تو، به نزد مردى عنبرى به عذر خواهى از اعمال خود مى رود؟

اى سوار پدر تو دزد بر پيغمبر و مادرت دختر ابى جحدر است. و ما على رغم تو، گمراهان و زشتكاران را، رافضيم.

و نيز گفته است: به سيد خبر رسيد كه سوار گروهى را آماده كرده است كه بسرقت او در نزد سوار شهادت دهند تا دست سيد را ببرد. شكايت به ابى جعفر برد و او سوار را خواست و گفت ترا از حكومت برسيد، خواه به سود او باشد يا به زيانش، انداختيم. سوار تا مرد ديگر با سيد به بدى رفتار نكرد.

7- اسماعيل بن ساحر گفت: دو مرد از خاندان عبد الله بنت دارم، درباره برترى اصحاب پس از پيغمبر خدا "ص" با يكديگر ستيز مى كردند، تا سر انجام به داورى نخستين كسى كه بر آنها بگرذ، رضا دادند. سيد در رسيد و آنها در حاليكه نمى شناختندش بسويش آمدند و آنكه على را بر تر مى دانست چنين گفت: من و اين مرد درباره بهترين مردم پس از پيغمبر اختلاف پيدا كرده ايم من گفته ام برتر از همه على بن ابى طالب است. سيد سخنش را قطع كرد و گفت مگر اين زنا زاده را سخن ديگرى است؟ حاضر خنديدند و مرد دوم از بيم لب فرو بست و پاسخى نداد. اغانى ج 7 ص 241، طبقات الشعراء ابن معتز ص 7 به نقل از محمد بن عبد الله سدوسى و از خود سيد.

8- در صفحه 91 جلد 1 حيات الحيوان جاحظ چنين آمده است كه: سيد ابن محمد حميرى، عايشه "رض" را در نبردى كه در روز جمل براى كشتار مسلمانان به راه انداخت، به گربه اى مانند كرده كه فرزندان خود را مى خورد، و سروده است:

عايشه در هودج نشسته و با ديگر شوم بختان لشكر خود را به بصره راند گوئى به گربه اى من ماند كه فرزندان خود را مى خورد.

گزارشها و بزم آراييهاي سيد

ابو الفرج و ديگران، خوشمزگيهاى و لطائف و نوادر بسيارى از سيد بازگو كرده اند كه اگر فراهم آيد، كتابى خواهد شد، اينك، ما از تمام آنها مى گذريم و به ذكر اندكى از آن كه مجال گنجايش دارد، بسنده مى كنيم:

1- " ابو الفرج " در صفحه 25 جلد 7 " اغانى به اسناد خود از شخصى روايت كرد است كه گفت: من به نزد پسران قيس مى رفتم و آنها از قول حسن برايم روايت من خواندند. روزى از آنجا بر مى گشتم كه سيد مرا ديد و گفت: الواحت را به من نشان ده تا چيزى در آن بنويسم و گر نه مى گيرمش و نوشته هايش را مى شويم. الواحم را به به او سپردم، در آن نوشت: به وقت گرسنگى جرعه اى سويق و لقمه اى تريد بى گوشت را بر حديثى كه پسران قيس و " صلت بن دينار " از اين و آن نقل كنند دوست تر دارم.

همين روايتهاى است كه آنها را به دوزخ مى كشاند.

2- روزى سيد، در انجمنى نشسته بود و شعر مى خواند، اما حاضران گوش نمى دادند و او چنين سرود:

خداوند، ادبهاى گرد آورده مرا، در ميان اين خران و گوسفندان و گاوان تباه كرد.

اينان به سخنان من گوش نمى دهند و چگونه چهار پايان سخن انسان را مى شنوند؟ تا خاموشند، انسانند و چون به حرف آيند، به قورباغه هاى درون گل ولاى مى مانند.

3- سيد در راهى، با زنى تميمى و اباضى مذهب، همراه شد. زن را خوش آمد و گفت: مى خواهم در اين سفر با تو ازدواج كنم سيد گفت: و اين پيوند مانند نكاح " ام خارجه بى حضور ولى و شهود خواهد بود. زن خنديد و گفت: تا ببينيم در اين صورت تو كيستى؟ سيد چنين سرود:

اگر از خاندانم مى پرسى، از مردى پرسش كرده اى كه در ميان مردم " ذى يمن " در اوج عزت است. در منازل يمن، قدرت من به قبائل " ذو علاع " و " ذورعين " و " همدان " و " ذويرزن " و " ازد " است. آرى " ازد " سر زمين عمان كه چون ماثر گذشته آنها را بر شمرند، در شمار بزرگانند، با اينكه دخترشان از ازدواج من خارج شد خانه آنها خانه من و سر زمين گسترده آنها، وطن من است.

مرا دو منزل است، منزل عالى من در " لحج " و سراى عزتم در " عدن " است و مهرى مكه با آن اميد رهائى از سرنگوئى دردوزخ دارم، متعلق به ابو الحسن هادى "ع" است.

زن گفت: شناختمت، و عجيبتر از اين چيزى نيست، مردى يمنى و رافضى با زنى تميمى و اباضى، اين دو چگونه جمع مى آيند؟ يد گفت: به نيك انديشى تو و اينكه سگ نفس را برانى و هيچ يك از ما يادى از گذشته و مذهب خود نكند. زن گفت: آيات ويژگى زنا شوئى اين نيست كه چون معلوم و مسلم شد، پوشيده ها را پيدا و نهانها را هويدا مى كند؟

سيد گفت پيشنهاد ديگرى دارم، زن گفت: چيست؟ گفت متعه كه هيچ كس بدان پى نمى برد، زن گفت: آن به زنا مى ماند. گفت: به خدا پناه ببر، از اينكه پس از ايمانى كه به قرآن آوردى، به آن كافر گردى؟ گفت: چرا؟ سيد گفت: مگر نه خداى تعالى فرموده است:

فما استمتعم به منهن فاتوهن اجورهن فريضه و لا جناح عليكم فيما تراضيتم به من بعد الفريضه:

زن گفت: از خدا خير مى جويم و از تو كه اهل قياسى، تقليد مى كنم و چنين كرد. و با او برگشت و سيد شب را در كنار وى گذراند و چون خبر اين كار به خاندان خارجى مذهب آن زن رسيد، او را تهديد به قتل كردند و گفتند: چرا به ازدواج كافرى در آمده اى؟ وى انكار كرد اما آنان از متعه آگاهى نداشتند و زن مدتى به طريق متعه با سيد رفت و آمد و رابطه داشت تا از يكديگر جدا شدند.

و اين سخن سيد كه در آغاز داستان گفت ايو پيوند به نكاح " ام خارجه " مى ماند اشاره به مثل سائر اسرع من نكاح ام خارجه است كه در شتابزدگى بكار مى برند. و ام خارجه، عمره، دختر سعد بن عبد الله بن قدار بن ثعلبه است كه چون خواستگارى به نزدش مى آمد و مى گفت خواستگارم فورا مى پذيرفت. خواستگار مى گفت: فرود آى و او مى گفت بخوابان مبرد گفته است: ام خارجه بيست و اندى فرزند از پدران گوناگون براى عرب زائيده است و او از آن زنانى است است كه چون شب را به

ازدواج با مردى به صبح مى آورد. اختيارش با خودش بود اگر مى خواست مى ماند و گر نه مى رفت و علامت خشنودى او از شويش اين بود كه چون بامداد مى شد صبحانه اى براى شويش مى پخت.

4- على بن مغيره گفته است: من با سيد در آستانه خانه عقبه بن مسلم ايستاده بوديم و پسر سليمان بن على هم با ما بود و منتظر عقبه بوديم كه مركب وى رازين كرده بودند تا سوار شود. ابن سليمان با تعريض به سيد گفت: شاعرترين مردم كسى است كه مى گويد: محمد و دويار او و عثمان بن عفان بهترين مردم اند. سيد از جا پريد و گفت: بخدا شاعر تر از او كسى است كه مى گويد: اگر نمى دانى، از قريش بپرس كه پايدار ترين مردم در دين كيست؟ و چه كسى در علم و حلم دانا تر و شكيباتر و در گفتار و پيمان درستكار تر است.

اگر راستگو باشند و از كسانى نباشند كه به نيكان حسد مى رزند از ابى الحسن على نمى گذرند.

سپس روى به آن مرد هاشمى آورد و گفت ك اى جوان تو خلف خوبى براى شرف سلف خويشتن بودى، چرا اينك ويرانگر شرف، و سرزنشگر سلف خود شده اى؟ به كينه توزى خاندان خويش برخاسته اى و كسى را كه نهادش از نهاد تو نيست، بر آن كه فضلت به فضل اوست برترى مى دهى؟ من امير مومنان را از جريان آگاه خواهم كرد، تاترا خوار دارد. آن جوان از شرم گريخت و ديگر منتظر عقبه بن مسلم نماند، ولى خبر گزار، عقبه را در جريان گذاشت، و وى به جايزه اى براى سيد فرمان داد.

5- ابو سليمان ناجى، روايت كرده است كه سيد به اهواز آمد و ابو بجير سماك اسدى فرماندار آنجا و دوست سيد و شيعه بود. اين فرماندار را غلامى به نام يزيد بن مذعور بود كه شعر سيد را حفظ مى كرد و براى او مى خواند، سيد، شب را به نزد دوستان اهوازى خود رفت و به شراب خوارى نشست و چون شب به سر آمد به خانه بازگشت. شبگردان، سيد را دستگير و زندانى كردند. فرداى آن روز اين ابيات را نوشت و براى يزيد بن مذعور فرستاد.

يزيد به نزد ابى بجير آمد و گفت: شب گردان جنايتى به بار آورده اند كه جبران كردنى نيست. پرسيد: چه كرده اند؟ يزيد گفت: اين ابيات را كه سيد از زندان فرستاده است بشنو و آنگاه چنين خواند:

در ديار يار بايست و بر آن درود بفرست و از چگونگى احوالش بپرس و چگونه پاسخ دهد آنكه نمى شنود، ديارى كه خانه خاى آن خالى شده و در پهنه آن جز از روباهها و كبوترهاى از پرواز افتاده، خبرى نيست. روزى آنجا، جايگاه دلبران گل رخسارى چون جمل و عزه و رباب و بوزع بود.

سيه چشمان تر اندامى در آنجا مى زيستند كه در پاكدامنى مانند آنان يافت نمى شد.

افسوس كه اينان پس از پيوند و تجمع از هم گسستند، و روزگار، پراكنده گر گرد آمده ها است.

پس به پيشگاه اميرى كه بر او فرود آمده اى درود بفرست، چه سود و زيان تو بسته به اين درگاه است.

اميرى كه چون زبان به نياز بگشائى، آرزويت را بر مى آورد و شفاعتت را مى پذيرد.

آنگاه كه با او خلوت كردى و ديگران سخنانتان را نمى شوند، به او بگو: به خاطر مهرى كه به احمد مرسل و فرزندانش دارى، سيد را به من ببخش چه روزى اين كشته خود را درو خواهى كرد.

او مهر نهفته در سينه و دل را به پاى دودمان محمد و ص" ريخته است.... در اين قصيده گويد:

اى پسر مذعور برخيز و شعر بخوان تا اين فرومايگان، سربزير اندازند و ديده بر هم نهند.

كه اگر از بيم ابى بجير نبود، كينه هاى خويش را آشكار مى كردند و شكاف و اختلاف بوجود مى آوردند.

اى بينى بريده ها بى تابى مكنيد و تحملى هفتاد ساله داشته باشيد كه ما نيز صبرها كرديم، اين خطيب سخنور شما بود كه پيوسته و پى در پى، دشنام مى داد تا خلق را خشنود و خالق را خشمناك كند. آرى شوم بختان به كار بد حريص اند.

" ابو بجير " چون اين ابيات را شنيد، رئيس پاسبان خويش را فراخواند و او را سرزنش كرد و گفت: جنايتى به من كرده اى كه آن را جبران نتوان كرد. اينك با فروتنى به سوى زندان مى روى و مى پرسى ابو هاشم كدام يك از شمائيد؟ و چون پاسخت داد، بيرونش مياورى وار را بر مركب خويش مى نشانى و با او به تواضع راه مى افتى و به نزد منش مى آرى.

وى چنين كرد، سيد امتناع ورزيد و حاضر نشد از زندان بيرون آيد، منگر آنگاه كه همه كسانى را كه با وى به زندان افكنده بودند، آزاد كنند.

سرپرست عسس، به نزد ابى بجير امد و جريان را گزارش داد ابو بجير گفت: خدا را شكر كه نگفته است، همه زندانيان را بيرون آر و به هر كدام هم پولى بده. چون اگر مى گفت، نمى توانستيم مخالفت كنيم. اينك برو و به زبونى خود، خواسته هايش را انجام بده.

او رفت و همه زندانيان آن شب را آزاد كرد و سيد را به نزد ابى بجير آورد، ابو بجير به زبان از او دلجوئى كرد و گفت: تو بر ما وارد شدى، اما به نزد ما نيامدى و رفتى و با دوستان بد كار اهوازى خويش به مى خوارگى پرداختى، تا آن جريان رخ داد؟ سيد پوزش طلبيد و ابو بجير به جايزه اى بزرگ براى وى دستور داد و سيد مدتى نزد او ماند.

6- " ابو الفرج " در صفحه 259 جلد 7 اغانى گفته است: احمد بن عبد العزيز مرا خبر داد و گفت: عمر بن شبه براى من حديث كرد و گفت: حاتم بن قبيصه براى من حديث كرد و گفت: سيد از محدثى شنيد كه مى گفت: پيغمبر "ص" در سجده بود كه حسن و حسين بر پشت او سوار شدند و عمر "رض" گفت: خوب مركبى است مركب شما. و پيغمبر "ص" فرمود كه آنها نيز نيكو سوارانى هستند. سيد فورا برگشت و در اين باره چنين سرود.

حسن و حسين به خدمت پيغمبر آمدند و در دامان او به بازى نشستند. پيغمبر به آنها فدايتان شوم گفت و نوازش فرمود، و ايشان در خدمت پيغمبر چنين پايگاهى داشتند: بر دوش پيغمبر نشستند و بر گردن او سوار شدند. چه نيكو مركبى و چه خوش سوارانى!

فرزندانى كه مادرشان، بانويى نيكو كار و پاك دامن و نيك سرشت و زيبا و پدرشان فرزند ابى طالب است. چه خوب فرزندانى و چه پسنديده پدر و مادرى دوستان من درنگ مكنيد و بدانيد كه هدايت غير از آن چيزى است كه شما مى پنداريد. بدانيد كه ترديد پس از يقين و كورى بدنبال بينائى، مايه گمراهى است.

آيا به على كه امام هدايت است و هم به عثمان، اميد داريد.

اين دو مايه اميد، سخت با هم مخالفند.

و نيز به معاويه و پيروان او كه خوارج نهروان را بر انگيختند اميدواريد.

امام ايشان در رستاخيز، آن فرو مايه مومن به شيطان است.

" ابن معتز " در صفحه 8 طبقاتش اين ابيات را بدون ذكر حديث آورده است: در چاشتگاهى پيغمبر به جانب حسنين كه براى بازى از خانه خارج شده بودند، آمد و آن دو را آغوش گرفت، و در اين حد گرامى داشت، كه به ايشان " فدايتان شوم " گفت و آنها را بر دوش خود نشاند، چه نيكو مركبى و چه خوب سوارانى!

" مرزبانى " نيز 6 بيت از آن قصيده را بدون ذكر حديث آورده و اين ابيات را افزوده است:

خدا در برابر انعام احمد، بهشت برين را از جانب ما، پاداش بنى هاشم قرار دهد: چه همه افراد اين خاندان، پاك نهاد و پاك سرشت و خوشخوى و شيرين سخن اند.

" امينى " گويد: اين قصيده، متضمن احاديثى درباره دو امام سبط " حسن و حسين ع " است كه برخى از ابيات آن را بازگو مى كنيم.

 

اتى حسن و الحسين النبى

و قد جلسا حجره يلعبان

 

در اين بيت اشاره به حديثى است كه طبرانى و هم ابن عساكر در صفحه 314 جلد 3 تاريخش از ابو ايوب انصارى آورده است كه مى گفت: بر پيغمبر "ص" وارد شدم و حسن و حسين در دامان او بازى مى كردند، گفتم: اى پيغمبر خدا آنها را دوست مى دارى؟ فرمود: چگونه دوست ندارم حال آنكه گلهاى خوشبوى بوئيدنى دنياى منند.

و از جابر است كه گفت بخدمت پيغمبر "ص" آمدم و او حسن و حسين را به پشت داشت و به چهار دست و پا راه مى برد و مى فرمود: نيكو شترى است شتر شما و شما نيز خوب سوارانى هستيد.

ابن عساكر اين روايت را در صفحه 207 جلد 4 تاريخ شام آورده است. و اين گفته سيد:

 

اتى حسنا و الحسين الرسول

و قد برزوا ضحوه يلعبان

 

و اشعار پس از آن، اشاره به حديثى است كه طبرانى، آن را از قول يعلى بن مره و سليمان آورده است كه گفته اند: ما در خدمت پيغمبر بوديم كه ام ايمن آمد و گفت: اى پيغمبر خدا خسن و حسين گم شده اند و آن هنگام، راد النهار، يعنى چاشتگاه بود.

پيغمبر فرمود: برخيزيد و جوياى فرزندانم شويد. هر كسى راهى در پيش گرفت. من نيز از سوئى كه پيغمبر مى رفت، رفتم و همچنان رفتيم تا به كوه پايه اى رسيدم و حسن و حسين را ديدم كه دست در آغوش يكديگر در آورده بودند و مارى كه شعله اى شبيه آتش از دهانش بيرون مى آمد، برگرد آنان حلقه زده بود. پيغمبر شتاب زده به سوى مار رفت و او نيز روى به پيغمبر آورد سپس خزيد و به سوراخى رفت. پيغمبر به جانب فرزندانش آمد و آنان را از هم جدا كرد و دست به صورتشان كشيد و فرمود: پدر و مادرم فدايتان باد. شما در پيشگاه خداوند چقدر عزيزيد سپس يكى را بر دوش راست و ديگرى را بر شانه چپ نشاند. من گفتم خوشا به حال شما نيكو مركبى است مركب شما. پيغمبر فرمود: آنها هم خوب سوارانى هستند و پدرشان از آنها بهتر است.

نقل از جامع كبير سيوطى، آنچنان كه در جلد 7 صفحه 106 ترتيب آن آمده است.

و " ابن عساكر " در صفحه 317 جلد 4 تاريخش، از عمر آورده است كه گفت: حسن و حسين را بر دوش پيغمبر ديدم، گفتم: خوب مركبى است شما. و در عبارت " ابن شاهين " در " السنه "، چنين است كه: خوب مركبى زيرران شما است و پيغمبر "ص" فرمود: آنها نيز خوب سوارانى هستند.

7- از " سليمان بن ارقم " است كه گفت: با سيد از كنار داستانسرائى كه بر در خانه " ابى سفيان بن علاء " قصه مى گفت، گذشتيم او مى گفت: در روز رستاخيز، اعمال پيغمبر خدا را در يك كفه و اعمال تمام امت را در كفه ديگر ترازوى عدل الهى مى نهند و مى سنجيد و اعمال رسول خدا "ص" بر همه آنها، سنگين تر مى آيد.

سپس فلانى را مى آورند و اعمالش را مى سنجيد آن نيز برتر مى آيد. سپس فلانى را مى آورند و اعمالش را وزن مى كنند، او نيز گران تر مى آيد، سيد روى به ابى سفيان آورد و گغت: به جان خودم سوگند كه رسول خدا "ص" بر همه امت در فضل فزونى دارد و اين حديثى حق است.

اما آن دو نفر ديگر، در بديها بر ديگران افزونند، زيرا هر كس سنت زشتى بجا بگذارد كه پس از او بكار گرفته شود، گناه آن سنت و عمل كنندگان به آن، در گردن اوست.

سليمان گفت: هيچ كس جواب به سيد نداد و سيد رفت و كسى نماند مگر آنكه وى را دشنام داد.

"اغانى جلد 7 صفحه 261"

8- از " محمد بن كناسه " است كه گفت: يكى از فرمانداران كوفه، ردائى عدنى به سيد هديه كرد و وى اين شعر را برايش نوشت:

رداء اهدائى شما رسيد، دوستى چون ترا هميشه داشته باشم. خداى جزاى خيرت دهاد، چه خوب بود كه كه اين رداء با جامه همراه بود.

والى، تشريفى تمام و اسبى نيكو براى سيد فرستاد و گفت: اين خلعت از سر زنش ابو هاشم مى كاهد و بر مهرش نسبت به ما مى افزايد.

9- " مرزبانى " از حرث بن عبد الله بن فضل، مسندا روايت كرده است كه گفت: ما در نزد منصور بوديم كه دستور داد سيد را حاضر آرند. چون آمد، منصور گفت: قصيده مدحيه ميميه ات را كه براى ما سروده اى و با اين مصرع شروع مى شود بخوان. ا تعرف دارا عفى رسمها. و تشبيبش را رها كن.

سيد خواند تا به اينجا رسيد كه:

اين و آن را رها كن و بنى هاشم را ستايش كن كه به خدا توسل جسته اى اى خاندان هاشم محبت شما موجب قربت و بهترين دانستنى ها است.

باب هدايت به دست شما مفتوح شد و فردا نيز به دست شما مختوم مى شود. به مهر شما سرزنشم مى كنند و آزارم مى دهند، هان هر كه مرا در عشق شما سرزنش مى كند. خود به سرزنش سزاور تر است.

بر من جز اين خرده نمى گيرند كه سخت شيفته شمايم

من دوستدار و شيفته و دلبسته محبت شمايم و اين گناه من در نزد آنان، چون گناه فرعون، بلكه بزرگتر است پيوسته مورد خشنودى شما خواهم بود همان طور كه همواره در نزد آنان متهمم من على رغم مخالفان شما، ثنا و ستايش خويش را به پاى شما ريخته ام.

منصور گفت: مى پندارم كه در ستايش ما به زحمت افتاده باشى همان طور كه حسان بن ثابت در ثناى پيغمبر به رنج افتاد، و من هيچ يك از افراد بنى هاشم رانمى شناسم، مگر آنكه ترا بر گردن او حقى است. سيد تشكر مى كرد و منصور درباره او سخنانى مكى گفت كه نشنيدم درباره ديگرى اين گونه سخن بگويد.

10- " مرزبانى " در " اخبار السيد به اسناد خود از جعفر بن سليمان آورده است كه گفت: در نزد منصور بوديم كه سيد در آمد، منصور به وى گفت: بخوان قصيده اى را كه در آن چنين سروده اى:

معاويه و پيش از او عثمان سلطنتى يافتند كه ساقط كردن آن آسان نبود.

او نيز پادشاهى را به يزيد واگذار كرد و اين گناه و عذابى بود كه بر مردم روا داشت، خداوند بنى اميه را خوار كند كه آنان بر بندگان خدا ستم روا مى داشتند.

اختر بخت و ستاره اقبالشان خفت و خوابيد و ستارگان فرو مى افتند و بختها به خواب مى روند.

بنى اميه از ولايت بنى هاشم بناله در آمدند و گريستند و اسلام نيز از بنى اميه گريان بود.

بگذار بنالند كه روزگارى هم، دولت از آن آنان بود و روزگارى با دولت بر شما پاينده است. اينك شما را در برابر هر ماهى از حكومت آنان، ماهها و در برابر هر سالى از دولت آنان، سالها دولت و حكومت باد.

اى دودمان احمد آن خداوندى كه سرپرستى خلق را به شما داد و عطاهاى او گوناگون است، و راثت و خلافت را به شما برگرداند و بنى اميه را خوار و زبون ساخت.

خداوند عطاى خويش را بر شما تمام خواهد فرمود، و شما را در پيشگاه او زيادت و فزونى است. شما پسر عموهاى پيغمبريد و از جانب خداوند ذو الجلال بر شما درود و سلام باد.

شما وارث پيغمبريد و به ولايت، خويشاوندان پيغمبر سزاورترند. من به فضيلت شما آشنا و دوستدار قلبى و خدمتگزار شمايم.

در راه مهر شما آزار مى بينم و دشنام مى شنوم و خويشاوندانم چنان مرا حقا و سرزنش كردند كه به پيرى فتادم و گذران روزگار، مويم را سپيد كرد.

راوى گفت: منصور را ديدم كه از غذاهائى كه در جلوش بود به دهان سيد مى گذاشت و مى گفت: خدا را شاكر و از محبت و ستايش تو از خاندان پيغمبر متشكريم. خدا پاداش خيرت دهاد اى ربيع اسبى و بنده اى و كنيزى و هزار درهم براى سيد بفرست و ماهى هزار درهم براى او مقرر دار.

11- " جاحظ " از اسماعيل بن ساحر نقل مى كند كه گفت: من ساقى سيد حميرى و " ابادلامه " بودم، سيد مست شد و ديدگانش را چنان بر هم نهاد كه پنداشتيم به خواب رفته است. در اين هنگام دختر زشت روى " ابادلامه " آمد. پدرش او را در آغوش گرفت و رقصاند و خواند.

نه مريم مادر عيسى شيرت داده است و نه لقمان حكيم سرپرستيت كرده است. سيد ديدگانش را گشوده و گفت:

ليكن مادرى بد، ترا به سينه چسبانده و پدرى پست پرورش داده است.

12- شيخ طائفه، به طوريكه در امالى وى به فرزندش آمده است، به اسناد خود از محمد بن جبله كوفى روايت كرده است كه گفت: سيد بن محمد حميرى و جعفر بن عفان طائى در نزد ما گرد آمدند. سيد به وى گفت: واى بر تو آيا درباره دودمان محمد چنين بد گوئى مى كنى كه:

 

ما بال بيتكم يخرب سقفه

و ثيابكم من ارذل الاثواب

 

جعفر گفت: بد نگفتنه ام، سيد گفت: اگر نمى توانى خوب ثنا كنى دست كم خاموش بمان، آيا خاندان محمد را چنين توصيف مى كنند؟. اما ترا معذور مى داريم. طبع و كار شاعرى و منتهاى انديشه تو همين بوده است. كم قصيده اى سروده ام كه زشتى مدح ترا از ساحت آنان بر طرف مى كند و آن چنين است:

قسم به خداوند و نعمتهاى او. "و انسان مسول سخنان خويشتن است" كه نهاد على بن ابى طالب بر پارسائى و نيكوئى سرشته شده است.

و او امامى است كه بر همه امت برترى دارد.

و او قائل و قاصد حق است و به باطل نمى گرايد.

آنگاه كه ميدان جنگ نيزه ها را به نمايش مى آورد و مردان مرد از رفتن به ميدان باز مى ايستند، او به سوى حريف مى شتابد. و شمشيرى برنده و كشيده در دست دارد.

و به شيرى مى ماند كه از بيش در آمده و ميان فرزندان خود براه افتاده است. على مردى است كه ميكائيل و جبرئيل در شب بدربر وى سلام دادند.

ميكائيل با هزار فرشته و جبرئيل نيز با هزار فرشته و پس از اين دو اسرافيل نيز كه در شب بدر به يارى پيغمبر آمده بودند - چنانكه طير ابابيل به حمايت از خانه خدا - چون با على روبرو شدند به وى سلام كردند.

و اين است نشان بزرگداشت و اعظام نسبت به على.

اى جعفر درباره على اين چنين بايد سخن گفت و مانند شعر ترا بايد براى درماندگان و بيچارگان گفت. جعفر سر سيد را بوسيد و گفت: اى ابا هاشم تو رئيسى و ما پيرو. اين حديث را ابو جعفر طبرى در جزء دوم بشاره المصطفى " از شيخ ابى على ابن شيخ الطايفه و او به اسناد خود از پدرش نقل كرده است.

خلفاء روزگار سيد

سيد 10 تن از خلفاء را كه پنج تن از آنان از بنى اميه و پنج نفر از بنى عباس بودند، درك كرد:

1- هشام بن عبد الملك در گذشته 125 ه. دوران خلافت 19 سال و 9 ماه. سيد در آغاز خلافت وى به دنيا آمد

2- وليد بن يزيد بن عبد الملك، مقتول به سال 126

3- يزيد بن وليد در گذشته به سال 126 ه. پس از 6 ماه مملكت دارى

4- ابراهيم بن وليد متوفى به سال 127 ه. پس از سه ماه مملكت دارى

5- مروان بن محمد بن مروان حكم. مقتول به سال 132 ه. كه حكومت بنى اميه به وى زوال يافت

6- سفاح كه اولين كسى است از بنى عباس كه بحكومت رسيد و در سال 136 ه در گذشت و سيد را درباره او شعرى است كه در " اغانى " و " فوات الوفيات " و صفحه 214 جلد 2 " شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد " آمده است و سهم سالانه سيد از او در هر سال كنيزى بود و خدمتگزار آن كنيز، و كيسه درهمى سر بسته بود و آورنده آن و اسبى بود و مهمتر آن و صندوقى از انواع جامه بود و حامل آن

7- منصور متوفى به سال 158 ه. سيد در نزد وى حالى خوش و زبانى آزاد داشت براى گفتن آنچه مى خواست و هرماه هزار درهم ماهانه نيز

8- مهدى فرزند منصور در گذشته سال 169 ه كه سيد در آغاز خلافت از او پرهيز و او راهجومى نمود پس گرفتار آمد و پوزش طلبيد و مهدى از او خشنود شد و سيد به مدح او پرداخت، برخى از اخبار درباره روابط اين دو گذشت

9- هادى پسر مهدى در گذشته به سال 170 ه

10- رشيد كه در سال 193 ه پس از 23 سال سلطنت در گذشت، سيد او را به دو قصيده ستود و رشيد به دو بدره براى وى فرمان داد. و سيد آن را پخش و بخش كرد و خبر آن به رشيد رسيد و گفت مى پنداشتم كه ابا هاشم از قبول جايزه ما پرهيز مى كند.

مرزبانى در اخبار السيد گفته است. چون رشيد به حكومت، رسيد به وى گزارش دادند كه سيد رافضى است، وى را حاضر كرد، سيد گفت:

اگر رافضى كسى است كه بنى هاشم را دوست مى دارد و آنان را بر ديگران مقدم مى شمارد، من از آن عذرى نخواهم خواست و دست از آن بر نخواهم داشت و اگر غير از اين است من به غير از اين اعتقادى ندارم.

و سپس چنين سرود:

حركت كاروان غمگينت كرد و اشك از ديدگانت فرو ريخت

گوئى در آن روزه كاروان كوچ كرد من مست و بى هوش بودم

بر شتران كاروان، حوران و غزالانى سوار بودند كه:

چون بپا مى خاستند سرينشان چون تل گوشت بود و در قمست بالا صورتى چون ماه و بازوانى چون شاخ درخت داشتند.

و از اين قصيده است:

على و ابوذر و مقداد و سلمان و عباس و عمار و عبد الله، برادران يكديگرند اينان به سوى خدا فراخوانده شدند و از خود علمى بيادگار نهادند. پس حق علم را ادء كردند و خيانت نورزيدند.

من به همان دينى كه آنان داشتند، گرايش دارم.

و حقانيت اين آئين در نزد من روشن و برهان آن آشكار است. هيچ انسانى گفتار مرا درباره سبطين "حسن و حسين" انكار نخواهد كرد.

و اگر كينه توزى، منكر شود، مرا بگفته خود معرفت است. و اگر اين گفته را گناه بشمرند و حاصل را هجران دانند.

پس مرا از ديد آنان، در اين گناه هرگز آمرزشى نخواهد بود. و چه بسيارند نيكها كه مردم ديگرى، آنها را بدى پنداشته اند

اى على محبت تو ايمان من و روى گردانى از تو، كفر من است. دشمنان اين را رفض مى دانند، مرا به پندار و بودشان اعتنائى نيست مرزبانى گفته است: پس از اين، رشيد با او بر سر مهر آمد و گروهى از بنى هاشم سيد راصله دادند.

سيما و ساختمان بدنى سيد

سيد حميرى، گندم گون و خوش اندام و سپيد دندان و پر مو و خوش رو و گشاده جبين و درشت شانه و شيرين سخن و خوش گفتار بود و چون در انجمنى به گفتگو مى پرادخت هر كس از سخن او بهره اى مى برد، وى از خوش بزم ترين مردم بود.

شيبان بن محمد حرانى كه ملقب به بعوضه و از سادات " ازد " بود گفته است: سيد همسايه من بود: وى سيه چرده و با جوانان قبيله نيز همدم بود: و در ميان آنان جوانى زنگى رخسار و درشت بينى و بزرگ لب بود.

سيد نيز بغلى گنديده داشت اين دو باهم مزاح مى كردند. سيد به آن جوان مى گفت: لب و بينى تو چون زنگيان است و آن جوان مى گفت: تو نيز زنگى رنگ و گنديده بغلى، پس سيد سرود:

روزى كه رباح را مى فروختيم، لبان درشت و بينى زشتش را به تو سپرد سهم من نيز از او بوى بد بغل و رنگ سياه رسوا گر بود

بيا و معامله اى پر سود كن و بينيت را با آغوش من عوض كن، زيرا تو بد بينى تر از همه مردمى و آغوش من نيز بدترين آغوشها است

اغانى جلد 7 صفحه 331، امالى اين ابن شيخ صفحه 43

ولادت و وفاتش

سيد الشعراء حميرى به سال 105 ه در عمان ولادت يافت و تحت سر پرستى پدر و مادر اباضى مذهب خود در بصره پرورش يافت تا به عقل و شعور خود رسيد و پس از آن از پدر و مادر خود دورى گزيد و به عقبه بن مسلم فرماندار پيوست و درپيش وى تقرب يافت تا آنگاه كه پدر و مادرش مردند و او آن چنانچه در صفحه 222 تا 234گذشت ميراث خوار آنان شد. سپس از بصره به كوفه آمد و در آنجا از اعمش حديث فرا گرفت و با رفت و آمد در ميان اين دو شهر زندگى كرد، تا در رميله بغداد، در زمان خلافت رشيد در گذشت - قدر مسلم همين است - او را در كفن هائى كه رشيد وسيله برادرش على بن مهدى فرستاد، كفن كردند و على بن مهدى به روش اماميه، بر جنازه وى پنج تكبير گفت و به فرمان رشيد تا آنگاه كه گور سيد را هموار مى كردند، آنجا ايستاد. سيد در باغچه اى در ناحيه اى از كرخ كه در پشت قطيعه ربيع است، بخاك سپرده شد.

اما " مرزبانى " تاريخ سال در گذشت سيد را 173 ه. گفته و قاضى مرعشى در مجالسش اين تاريخ را از دست خط كفعمى بازگو نموده، و ابن حجر پس از نقل تاريخ مذكور از قول ابو فرج گفته است كه ديگرى تاريخ آن را سال 178 ه. دانسته و ابن جوزى 179 ه.

پنداشته است مرزبانى به اسناد خود از ابن ابى حودان روايت كرده است كه گفت: در هنگام مرگ سيد، در بغداد به بالين وى آمدم به غلامش گفت: چون من مردم به انجمن بصريان مى روى و آنان را از مرگ من آگاه مى كنى و گمان نمى كنم كه از آنها جز يكى دو نفر بيايند سپس به مجمع كوفيان مى روى و آنان رانيز از در گذشت من آگاهانى و براى آنان چنين مى خوانى:

اى مردم كوفه من از خردسالى تا كهنسالى و هفتاد سالگى دلباخته شما بوده ام

به شما مهر مى ورزم و دوستتان دارم، ستايش شما را چون فرمان محترم الهى بر خود لازم مى شمرم براى آنكه شما وصى مصطفى را دوست مى داريد. و ما را، مصطفى و جانشين او و آن دو سيد بزرگوار حسن و حسين و فرزند آنان كه همنام پيغمبر همان آورنده آيات و سور است، از ديگر مردم، بى نياز، مى كند

على است پيشوائى كه اميد رهائى از آتش سوزانى كه بر دشمنان شعله و راست به اوست. شعر خود را براى شما فرستادم و خواستار آنم كه چون از اين دنيا به گور روم غير از شما ديگران يعنى منكران بصرى و مبارزان بدرى و پادشاهان ستم پيشه اى كه خوبانشان بى ترديد بد كارند، به تشييع جنازه ام نيايند.

مرا در پارچه اى سفيد و بى رنگ و كم بها كفن كنيد و ناصبيان نيز جنازه مرا تشييع نكنند، چه اينها بدترين مردم از ميان زنان و مردانند

اميد است خداوند مرا به رحمت خود و ستايشى كه از وارستگان و برجستگان خلق كرده ام، از دوزخ رهائى بخشد.

"اى غلام چون اين اشعار را براى آنها بخوانى" به سوى من مى شتابند و مرا تجليل مى كنند.

چون سيد مرد، غلام چنين كرد. از بصريان فقط سه تن كه كفن و عطرى نيز با خود داشتند ديگرى نيامد، اما از كوفيان گروه بسيار كه 70 كفن همراه داشتند آمدند. و رشيد، برادرش على را با كفن و حنوط فرستاد. ديگران كفنها را برگرداندند و سيد را در كفن رشيد پوشاندند و على بن مهدى بر او نماز خواند و پنج تكبير گفت و بر گور او ايستاد تا هموار كردند آنگاه رفت. و تمام اينها به دستور رشيد انجام گرفت، مرزبانى آوردن كوفيان هفتاد كفن را، از قول ابى العينا و او به نقل از پدرش، آورده و افزوده است كه چون سيد مرد، وى را در ناحيه كرخ كه در پشت قطيعه ربيع است به خاك كردند.

و او را در حاثه مرگش، كرامتى جاويدان است، كه در روزگار ماندنى و تا ابد در صفحه تاريخ خواندنى است. بشير بن عمار گفت: در رميله بغداد، به هنگام وفات سيد حاضر بودم او فرستاده اى را به سوى قصابان كوفه فرستاد تا آنان را از حال و وفات خود آگاه كند، فرستاده اشتباه كرد و به سوى سمساران رفت. آنان سيد را دشنام دادند و ناسزا گفتند و رسول فهميد كه اشتباه كرده است، سپس به سوى كوفيان برگشت و آنان را بر حال و وفات سيد اطلاع داد و ايشان با هفتاد كفن به جانب سيد روى آوردند، و چون همگى حاضر آمديم، سيد به سختى افسوس مى خورد و آه مى كشيد و چهره اش چون سياه شده بود و سخن نمى گفت تا آنگاه كه به هوش آمد و ديدگانش را گشود و به جانب قبله و سمت نجف اشرف نگاه كرد و گفت:

اى امير مومنان آيا با دوست خود چنين مى كنى؟ اين جمله را سه بار پى در پى گفت، پس به خدا قسم رگه اى سپيد در پيشانيش نمودار شد و پيوسته گسترده مى شد و چهره اش را فراهم آورديم و او را در " جنينه " بغداد به خاك سپريدم. و اين در روزگار خلافت رشيد بود.

اغانى جلد صفحه 277

ابو سعيد محمد بن رشيد هروى گفته است: روى سيد در هنگام مرگ سياه شد او به سخن آمد و گفت: اى امير مومنان آيا با دوستان شما چنين رفتار مى شود؟ پس چهره اش چون ماه تمام سپيد شد و وى سرودن گرفت:

كسى را دوست دارم كه چون دوستى از دوستانش بميرد، در لحظه مرگ با او به بشارت و شادى روبرو مى شود.

و چون دشمن وى كه ديگرى را دوست دارد بميرد، راهى جز به دوزخ نخواهد داشت.

اى ابا حسن جان و خاندان و مال و آن چه دارم، فدايت باد.

تو جانشين و پسر عم مصطفائى و ما دشمنانت را دشمن مى داريم و آنان را ترك مى كنيم

دوستان تو، مومنان ره يافته و رستگارند و دشمنانت مشرك و گمراهند، سرزنشگرى مرا، درباره على و پيروانش سرزنش كرد و من گفتم خدا دشمنت باد كه سخت نادانى.

رجال كشى صفحه 185، امالى ابن الشيخ صفحه 31 بشاره المصطفى حسين بن عون گفت: سيد حميرى را در بيمارئى كه از آن مرد عيادت كردم وى نزديك به مرگ بود و گروهى از همسايگان عثمانيش نيز در نزدش بودند سيد مردى خوش صورت و گشاده رو و ستبر شانه بود. پس نكته اى چون مركب سياه بر چهره اش نشست و فزونى گرفت و بيشتر شد تا همه صورتش را فرا گرفت. از اين پيشامد شيعيانى كه آنجا بودند اندوهناك و ناصبيان شادمان شدند و شماتت كردند. چيزى نگذشت كه در همان جايگاه اول از صورتش، نقطه اى روشن پيدا شد و پيوسته فزونى گرفت و بيشتر گرديد تا همه رويش را سپيد و تابان كرد. سيد خنديد و چنين سرود:

آنان كه مى پندارند على دوستانش را از هلاك نمى رهاند، دروغگويند بخدا قسم، كه من به بهشت عدن در آمدم و خدا از گناهانم در گذشت. اينك، دوستان على را بشارت دهيد. و تا دم مرگ على را دوست بداريد. پس از وى نيز به فرزندانش يكى پس از ديگرى مهر بورزيد.

سپس دنباله گفتارش راچنين آورد.

اشهد ان لا اله الا الله حقا حقا و اشهد ان محمدا رسول الله حقا حقا و اشهد ان عليا امير المومنين حقا حقا، اشهد ان لا اله الا الله.

پس خودش ديدگانش را بست و جان او گوئى شعله اى بود كه خاموش شد يا سنگى بود كه فرو افتاد. "امالى شيخ صفحه 43، مناقب سروى ج 2 ص 20 كشف الغمه صفحه 124"

next page

fehrest page

back page

 

 
 

 

 

 
 Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved