بخش شهید آوینی حرف دل موبایل شعر و سبک اوقات شرعی کتابخانه گالری عکس  صوتی فیلم و کلیپ لینکستان استخاره دانلود نرم افزار بازی آنلاین
خرابی لینک Instagram

 

 
 

 
next page

fehrest page

back page

فرمان خليفه به زدن جواني كه با مادرش نزاع كرده بود

از محمد بن عبد الله بن ابى رافع از پدرش گفت: جوانى از انصار با مادرش نزاع كرد نزد عمر بن خطاب... پس مادرش او را انكار كرد گفت اين پسر من نيست پس عمر گواه خواست پس نزد او شاهدى نبودكه گواهى دهد و زن چند نفر شاهد آورد و گواهى دادند كه او بكر است دختر است و هنوز شوهر نكرده است و جوان افتراء و تهمت زده بانزن پس عمر دستور داد كه آن جوان را بزنند. پس على عليه السلام را ديد و سئوال كرد ازكار آنها پس آنحضرت آنها را طلبيد. سپس در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله نشست و از زن پرسيد پس او را انكار كرد پس به جوان گفت: تو اين زن را انكار كن چنانچه او تو را انكار كرد پس گفت اى پسر عموى پيامبرخدا اين زن مادر من است. حضرت فرمود: باو انكار كن او را و من پدر تو و حسن و حسين برادران تواند گفت من او را انكار كردم پس على عليه السلام بصاحبان زن فرمود: حكم من درباره اين زن جارى و نافذ است گفتند آرى و درباره ما هم جاريست، پس على عليه السلام فرمود: كسانيكه اينجا حاضر هستند گواهى دهند كه من تزويج كردم اين جوان را از اين زن بيگانه از او، قنبر برو كيسه ايكه در آن پولست بياور پس آورد پس شمردند چهارصد و هشتاد درهم بود پس انداختند در دامن زن بعنوان مهريه او و بجوان فرمودند بگير دست زنت را و به بر و نيا پيش ما مگر اينكه بر تو اثر عروسى باشد پس چون آن جوان برگشت زن فرياد زد اى ابو الحسن " الله الله " خدا خدا كه اين آتش است بخدا قسم كه اين پسر منست، فرمود چگونه او را انكار كردى گفت: پدرش زنگى بود و برادران من مرا باو تزويج كردند پس باين جوان آبستن شدم و آنمرد رفت بجنگ و كشته شد و من اين را فرستادم به فلان قبيله پس در ميان آنها بزرگ شد و من انكار كردم كه او پسر من باشد. پس على عليه السلام فرمود من ابو الحسنم و آن جوان را ملحق به مادرش كرد و نسبش ثابت شد ابن قيم جوزى آنرا در" الطرق الحكميه" ص 45ياد كرده.

نادانى خليفه به مفاد كلمات

1- عمر بن خطاب از مردى پرسيد تو چطورى؟ گفت: از مردمى هستم كه فتنه را دوست دارد و حق را مكروه و بر چيز نديده گواهى ميدهد، پس دستور داد كه او رازندانى كنند پس على عليه السلام فرمان داد او را برگردانند و فرمود:مال و فرزند را دوست دارد و خداوند تعالى ميفرمايد:""انما اموالكم و اولادكم فتنه"" جز اين نيست كه اموال و فرزندان شما فتنه و آزمايش است براى شما و مرگ را مكروه دارد و حال آنكه آن حق است و شهادت ميدهد كه محمد پيامبر خدا است و او را نديده پس عمر... دستور داد او را آزاد كنند و گفت " الله يعلم حيث يجعل رسالته.

الطريق الحكميه" ابن قيم جوزيه ص 46.

2- از حذيفه بن يمان روايت شده كه گفت با عمر بن خطاب ملاقات كرد پس عمر گفت باو پسر يمان چگونه صبح نمودى، پس گفت ميخواهى چطور صبح كنم، بخدا قسم صبح كردم در حاليكه حق را مكروه دارم و فتنه را دوست و شهادت ميدهم بچيزيكه نديده ام آنرا و نگه ميدارم غير آفريده را و بدون وضو نماز ميخوانم و براى من در روى زمين چيزيستكه براى خدا در آسمان نيست. پس عمر خشمگين شد براى سخنان حذيفه و فورا برگشت و حال آنكه كار مستعجلى داشت و تصميم گرفت كه حذيفه را براى اين گفتارش اذيت كند پس در همان ميان كه در راه بود. بر على بن ابيطالب عليه السلام گذشت پس على عليه السلام آثار خشم و غضب در چهره او مشاهده كرد فرمود: اى عمر چه امرى تو را خشمگين نموده: گفت برخورد كردم در حاليكه حذيفه بن يمان را پس باو گفتم چگونه صبح كردى؟ گفت صبح كردم در حاليكه از حق خوشم نميايد فرمود: راست گفت مرگ را ناخوش دارد و آن حق است گفت: ميگويد: فتنه را دوست دارم، فرمود: راست گفت مال و فرزند را دوست دارد و خداوند تعالى ميفرمايد:""انما اموالكم و اولادكم فتنه"" گفت يا على ميگويد: و شهادت ميدهم بچيزيكه نديده ام فرمود راست ميگويد: شهادت بيكتائى خدا و مرگ و بعث و قيامت و بهشت و جهنم و صراط ميدهد و هيچكدام آنها را نديده. پس گفت: اى على ميگويد كه من حفظ ميكنم غير آفريده را فرمود: راست ميگويد: حفظ ميكند كتاب خداى تعالى را و او مخلوق نيست گفت: و ميگويد من بدون وضو نماز ميخوانم فرمود: راست ميگويد: صلوات ميفرستد بر پسر عمويم رسول خدا بدون وضو و صلوات بر او بدون وضو جايز است پس گفت: اى ابو الحسن چيز بزرگتر از همه اينها گويد فرمود: چى آن گفت: گويد كه من در روى زمين چيزى دارم كه خدا در آسمان ندارد فرمود: راست گفت زيرا او زن وفرزند دارد و خداوند منزه و عاليست از داشتن زن و فرزند. پس عمر گفت: نزديك بود كه پسر خطاب هلاك شود اگر على بن ابيطالب نبود.

حافظ گنجى در كفايه ص 96 نقل كرده و گفته: كه من گفتم اين ثابت است پيش اهل نقل بسيارى از تاريخ نگاران آنراياد كرده اند. و ابن صباغ مالكى در فصول المهمه ص 18.

3- روايت شده كه مردى را آوردند پيش عمر بن خطاب... كه از او كارى سر زده بود و آن اين بود كه بگروهى از مردم گفت بود كه باو گفته بودند چگونه صبح كردى گفته بود صبح كردم در حاليكه فتنه را دوست دارم و حق را دوست ندارم و يهود و نصارى را تصديق ميكنم و ايمان دارم بچيزيكه نديده ام و اقرار ميكنم بچيزيكه خلق نشده پس عمر فرستاد نزد على عليه السلام پس چون آمدند سخنان آنمرد را بازگو كردند: فرمود راست گويد، فتنه را دوست دارد و خداوند تعالى فرمايد:""انما اموالكم و اولادكم فتنه"" و حق را مكروه دارد يعنى مرگ را و خداوند تعالى فرمود:""و جائت سكره الموت بالحق"" و آمدسكرات مرگ بحق، و يهود و نصارى را تصديق ميكند خداوند تعالى فرمود:""و قالت اليهود ليست النصارى على شى ء و قالت النصارى ليست اليهود على شى ء"" يهود گفتند نصارى بر چيزى نيستند و نصارى گفتند يهود بر چيزى نيست و ايمان دارد بچيزيكه نديده آنرا. ايمان بخداى عز و جل دارد و اقرار ميكند بچيزيكه خلق نشده يعنى ساعت قيامت پس عمر گفت" اعوذ بالله من معضله لا على لها " پناه ميبرم بخدا از مشكله ايكه نباشد على براى آن.

4- حافظ ابن شيبه و عبد بن حميد، و ابن المنذر از ابراهيم تميمى نقل نموده اند گويد: مردى پيش عمر گفت بار خدايا مرا از قليل قرار بده پس عمر گفت اين چه دعاء است. آنمرد گفت من شنيدم كه خدا ميگويد:""و قليل من عبادى الشكور"" و اندكى از بنده گان من سپاسگذارند و من از خدا ميخواهم كه مرا از اين قليل قرار دهد. پس عمر گفت: " كل الناس افقه من عمر " همه مردم از عمر داناترند.

و در لفظ قرطبى: آمده " كل الناس اعلم منك يا عمر " همه مردم داناترنداز تو اى عمر، و در تعبير زمخشرى است" كل الناس اعلم من عمر " تمام مردم داناتر از عمرند.

مدارك اين قضيه

تفسير قرطبى ج 14 ص 277 تفسير كشاف ج 2 ص 445، تفسير سيوطى ج 5 ص 5 و 229،

5- زنى آمد پيش عمر... و گفت: اى رهبر مسلمين: بدرستيكه شوهر من روزها را روزه ميدارد و شبها بعبادت ميپردارد پس عمر گفت بان زن خوب مرديست شوهر تو و در مجلس عمر مرديكه نامش كعب بود نشسته بود گفت اى پيشواى مومنين اين زن از كار شوهرش در دورى از او از همخوابگى و آميزش شكايت ميكند پس عمر گفت چنانچه سخن او را فهميدى قضاوت ميان آنها نما. پس كعب گفت شوهر او را حاضر كنيد پس فورا اورا آوردند پس گفت اين زن از تو شكايت ميكند. گفت: آيا در امر غذا و نوشابه شكايت دارد گفت: بلكه در امردورى تو از آميزش و همخوابگى با او، پس زن اين دو بيت را سرود:

 

يا ايها القاضى الحكيم انشده

الهى خليلى عن فراشى مسجده

 

اى قاضى درست كار سوگند بده او را كه آيا رفيق و همسر مرا مسجدش از آميزش من غافل كرده است.

 

نهاره و ليله لا يرقده

فلست فى امر النساء احمده

 

روز و شبش بخواب نميرود پس من نيستم كه در امر زنها او را سپاس كنم پس شوهرش انشاد كرده و گفت:

 

زهدنى فى فرشها و فى الحلل

انى امرو اذهلنى ما قد نزل

 

بازداشته مرا در آميزش و همخوابگى او و در زينتها چونكه من مردى هستم كه پريشان كرده مرا آنچه نازل شده

 

فى سوره النمل و فى سبع الطول

و فى كتاب الله تخويف يجل

 

در سوره نمل و در هفت سوره بزرگ و در كتاب خدا بيم است كه ميترساند پس قاضى باو گفت:

 

ان لها عليك حقا لم يزل

فى اربع نصيبها لمن عقل

فعاطها ذاك ودع عنك العلل

 

 

بدرستيكه براى او بر تو همواره حقى است در چهار شب نصيب و حظ او است براى كسيكه عاقل باشد و بفهمد. پس اين حق را باو بده و ترك كن از خودت عذرها را سپس گفت: خداوند تعالى براى تو حلال كرده از زنها دو تا و سه تا و چهار تا را پس براى تو است سه شبانه روز و براى اوست يكروز و شب پس عمر... گفت من نميدانم از كدام يك شما تعجب كنم آيا از سخن زن يا ازحكم و قضاوت تو در بين آنها، برو كه من تو را والى بصره نمودم.

صورت ديگر

ازفتاده و شعبى روايت شده كه گويند: زنى آمد نزد عمر و گفت شوهر من شبها را بعبادت قيام ميكند و روز را روزه ميگيرد، پس عمرگفت: هر آينه نيكو گفتى درود بر شوهرت را. پس كعب بن سوار گفت: هر آينه شكايت از شوهرش دارد عمر گفت چطور، گفت: ادعا ميكند كه براى او از شوهرش بهره اى نيست گفت: پس اگر اين گونه فهميدى قضاوت كن ميان آنها پس گفت اى رهبر مسلمين خداوند حلال رده براى او از زنها چهار تا پس براى آنزن از هر چهار روز يكروز است و از هر چهار شب يك شب.

م- و در تعبير ابى عمر در استيعاب است كه زنى شكايت كرد از شوهرش بعمر پس گفت: كه شوهر من شب قيام ميكند بعبادت و روز را روزه ميدارد و من خوش ندارم كه شكايت از او بتو نمايم چونكه او عمل بطاعت خدا ميكند پس عمر نفهميد از آنزن...

و در لفظ ديگرى براى او عمر بكعب بن سوار گفت: لازم كردم بر تو كه بين آنها قضاوت كنى چونكه تو از كار او چيزى فهميدى كه من نفهميدم تا آخر.

ابو عمر گويد: اين مشهور است.

و ازشعبى روايت شده: كه زنى آمد پيش عمرو گفت اى امير مومنان مرا كمك كن بر شوهرم كه شب نمى خوابد و روز روزه ميگيرد گفت: پس بمن چه دستور ميدهى آيا مرا فرمان ميدهى كه منع كنم مرديرا از عباده پروردگارش

اجتهاد خليفه در قرائت نماز

1- از عبد الرحمن بن حنظله بن راهب روايت شده كه عمر بن خطاب نماز مغرب را خواند پس در ركعت اول حمد و سوره نخواند

پس چون ركعت دوم را مشغول شد سوره حمد را دو بار خواند پس چون نماز را تمام كرد و سلام داد دو سجده سهو بجاآورد.

ابن حجر در فتح البارى ج 3 ص 69 ياد كرده و گويد تمام روايات اين خبر مورد اعتمادند و مثل اينكه آن مذهب و عقيده عمر بوده است. و بيهقى آنرا در سنن كبرى ج 2 ص 382 نقل كرده و عبارتش اين است عمر بن خطاب با ما نماز خواند پس در ركعت اول چيزى نخواهد پس چون در ركعت دوم برخاست حمد و سوره را دو بار خواند آنگاه گذشت پس چون از نمازش خلاص شد بعد ازسلام دو سجده بجا آورد و در عبارتى:دو سجده بجا آورد سپس سلام گفت.

سيوطى در جمع الجوامع ياد كرده چنانچه در كنز العمال ج 4 ص 213، ازجمعى از حفاظ بلفظ دوم نقل كرده است.

2- از ابى سلمه بن عبد الرحمن گويد: كه عمر بن خطاب داشت نماز مغرب را با مردم ميخواند پس حمد و سوره را نخواند پس چون منصرف شد از نماز باو گفتند: چرا قرائت را بجا نياوردى گفت پس ركوع و سجود چطور بود گفتند خوب بود گفت: پس در اين وقت باكى نيست.

مدارك اين حكايت

بيهقى در سنن ج 2 ص 381 و347 نقل كرده و سيوطى از مالك و عبد الرزاق و نسائى در جمع الجوامع حكايت كرده چنانچه در ترتيب آن ج 4 ص213 ياد شده و بيهقى گويد شافعى گفت: ابو سلمه اين قصه را در مدينه پيش خاندان عمر ميگفت و هيچكس آنرا انكارنميكرد. و اسناد صحيح و تمام راويانش مورد اعتمادند

3- از ابراهيم نخعى گويد: كه عمر بن خطاب نماز مغرب را خواند و چيزى قرائت نكرد تا سلام داد پس چون فارغ شد باوگفته شد كه تو چيزى نخواندى. پس عمرگفت: من در نماز كاروانى بشام ميفرستادم پس شروع كردم منزل بمنزل آنرا فرود مياوردم تا وارد شام شدم پس همه شترها و پالان آنها و پلاسهاى آنها و بارهاى آنها را فروختم. پس نماز را اعاده كرده و مردم هم اعاده كردند.

و از شعبى روايت شده: كه ابو موسى اشعرى بعمر بن خطاب گفت اى رهبر مسلمين: آيا در دلت خواندى گفت نه، پس دستور داد كه موذن ها اذان گويند پس اذان و اقامه گفتند و نماز را با مردم اعاده كرد.

سنن كبرى بيهقى ج 2 ص 382، كنز العمال ج 4 ص 213

از اين موارد و تكرار قصه ظاهر و معلوم ميشود كه خليفه استناد نكرده در اين دو نمازش باصل مسلمى پس يكباردر ركعت اول چيزى نمى خواند و در ركعت دوم آنرا قضا ميكند و سجده سهو بجا مياورد پيش از سلام يا بعد از سلام و در مرتبه دوم اكتفا ميكند بخوبى ركوع و سجده از اعاده كردن و سجده سهو و يكدفعه مى بينيم احتياط ميكند. باعاده كردن يا اينكه او ميبيند آنچه آورده باطل است پس اعاده ميكند و مردم هم اعاده ميكنند. پس آيا اين اجتهادهاى وقتيه است يا آنكه او ملاكى براى مسئله نميشناسد كه بان رجوع كند. و عجيب از اين حجراست كه او مسائل خلاف قاعده از راه مستقيم را مذهب ميداند و جا ميدهد هر مخالف قاعده اى را كه زره و سلاحى در بر كند مانند اين مذهب پس عيب و نقص خود را مستور دارد. و در اين احاديث اعلان و آگهى است از مقدار و اندازه خضوع و حضور قلب خليفه در نمازش.

 

next page

fehrest page

back page

 

 
 

 

 
 
 Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved