و اذكر فى الكتاب ابرهيم انه كان صديقا نبيا (41)
اذ قال لابيه يا ابت
لم تعبد مالا يسمع ولا يبصر ولا يغنى عنك شيا (42)
يا ابت انى قد جاءنى
من العلم ما لم يانك فاتبعنى اهدك صراطا سويا (43)
يا ابت لا تعبد
الشيطان ان الشيطان كان للرحمن عصيا (44)
ياابت انى اخاف ان يمسك عذاب
من الرحمن فتكون للشيطان وليا (45)
قال اراغب انت عن آلهتى يابراهيم لئن
لم تنته لا رجمنك واهجرنى مليا (46)
قال سلام عليك ساستغفر لك ربى انه
كان بى حفيا (47)
و اعتزلكم و ما تدعون من دون اللّه و ادعوا ربى عسى
الا اكون بدعاء ربى شقيا (48)
فلما اعتزلهم و ما يعبدون من دون اللّه
وهبنا له اسحق و يعقوب و كلا جعلنا نبيا (49)
و وهبنا لهم من رحمتنا و جعلنا لهم لسان صدق عليا (50) |
ترجمه آيات
در اين كتاب ابراهيم را ياد كن كه وى بسيار راستگو و پيغمبر خدا بود
(41).
آندم كه به پدرش گفت : اى پدر! چرا بتى را پرستش مى كنى كه نه مى شنود و نه مى
بيند و نه تو را از چيزى بى نياز مى كند (42).
اى پدر! علمى براى من آمده كه براى تو نيامده مرا پيروى كن تا تو را به راهى
راست هدايت كنم (43).
اى پدر! بندگى شيطان مكن كه شيطان عاصى درگاه خداى رحمان است (44).
اى پدر! من بيم آن دارم كه از خداى رحمان عذابى به تو رسد و دوستدار شيطان شوى
(45).
گفت : اى ابراهيم مگر از خدايان من روى گردانى ؟ اگر بس نكنى تو را سنگسار مى
كنم و آنگاه بايد مدتى دراز از من جدا شوى (46).
ابراهيم گفت : سلام بر تو باد. براى تو از پروردگارم آمرزش خواهم خواست كه او
به من مهربان است (47).
و از شما و آنچه سواى خدا مى خوانيد كناره مى كنم و پروردگارم را مى خوانم شايد
در مورد دعاى پروردگارم كم اطلاع نباشم (48).
و همينكه از آنها و بتها كه به جاى خدا مى پرستيدند كناره گرفت اسحاق و يعقوب
را بدو بخشيديم و هر يك را پيامبر قرار داديم (49).
و از رحمت خويش به آنها عطا كرديم و ذكر خير بلند آوازه اى به ايشان داديم
(50).
بيان آيات
اين آيات به پاره اى از داستان ابراهيم (عليه السلام) اشاره مى كند و
آن عبارت است از احتجاجش با پدر درباره بت ها، با حجت و هدايت فطرى و معرف ت
يقينى كه خدايش داده بود، و نيز داستان كناره گيرى از پدر و از مردم و
خدايانشان، و اينكه خداوند به او اسحاق و يعقوب را داد، و به كلمه باقيه در
نسلش اختصاص داد، و براى او و اعقاب او ياد خيرى در آيندگان گذاشت كه تا
روزگارى هست نامش را به نيكى ببرند.
و اذكر فى الكتاب ابراهيم انه كان صديقا نبيا |
ظاهرا كلمه (صديق
) مبالغه از صدق باشد، و صديق كسى
را گويند كه در صدق مبالغه كند يعنى آنچه را كه انجام مى دهد مى گويد، و آنچه
را كه مى گويد انجام مى دهد، و ميان گفتار و كردارش تناقضى نباشد و ابراهيم
(عليه السلام) چنين بود چون در محيطى كه يك پارچه وثنى و بت پرست بودند دم از
توحيد زد، با پدر و معاصرينش در افتاد، و با پادشاه بابل در افتاد، و خدايان
دروغين را بشكست، و بر آنچه مى گفت مقاومت و ايستادگى مى نمود، تا آنجا كه در
آتش افكنده شد و در آخر هم همانطور كه به پدرش وعده داده بود از همه كناره گيرى
و اعتزال جست، و خداوند به پاداش اين استقامت اسحاق و يعقوب را به او ارزانى
داشت و وعده هاى ديگرى هم كه خدا از موهبت هايش به وى داده بود درباره اش تنفيذ
نمود.
بعضى گفته اند: كلمه (صديق
) مبالغه تصديق است، و معنايش اين
است كه او مردى بود كثير التصديق نسبت به حق، هم به زبان تصديقش مى كرد و هم
به عمل. و اين معنا هر چند نزديك به همان معنايى است كه گذشت، و هر چند برگشت
هر دو به يكى است، ليكن از جهت اينكه از فعل مزيد فيه صيغه مبالغه به ندرت
آمده، معنايى بعيد است.
كلمه (نبى
) بر وزن فعيل و ماخوذ از ماده
(نبا)
(خبر) است، و اگر انبياء را انبياء ناميده اند بدين جهت است كه ايشان به وسيله
وحى خدا از عالم غيب خبردار هستند بعضى گفته اند: كلمه مذكور
(ماخوذ)
از نبوه به معناى رفعت است، و انبياء را به خاطر رفعت مقامشان نبى خوانده اند.
اذ قال لابيه يا ابت لم تعبد ما لا يسمع و لا يبصر و لا يغنى عنك شيئا |
كلمه (اذ قال
) ظرف است براى ابراهيم چون مقصود
اين آيات يادآورى داستانهاى آن جناب است، همچنان كه نظير اين تعبير درباره
مريم گذشت كه مى فرمود (و اذكر فى
الكتاب مريم اذ...) و اما اينكه به
قول بعضى ظرف براى صديق و يا براى (نبيا) باشد، احتمالى است كه طبع سليم آن را
ناپسند مى داند.
در اين آيات ابراهيم (عليه السلام) در خطابى كه با پدر خود دارد دو نكته را
خاطر نشان مى سازد، اول اينكه طريقه و مسلك او در پرستش بتها طريقه اى لغو و
باطل است، دوم اينكه نزد او علم و معرفتى است كه نزد پدرش نيست، و بر او لازم
است كه از وى پيروى كند تا به راه حق دلالتش نمايد، زيرا او در خطر ولايت شيطان
قرار دارد.
پس جمله (يا ابت لم تعبد ما لا يسمع
و لا يبصر...) انكار توبيخى ابراهيم
است نسبت به بت پرستى پدر، چيزى كه هست در اين جمله به جاى اسم، تنها اوصاف آن
ها را ذكر كرده و فرموده چرا چيزى مى پرستى كه نه مى شنود و نه مى بيند؟ و اين
بدان منظور بوده كه در ضمن اعتراض، به دليل آن هم اشاره كرده باشد، و در ضمن
بيان مدعى حجت آن را هم آورده باشد، و حاصل آن حجت اين است كه پرستش بتها از دو
جهت باطل است، يكى اينكه پرستش به معناى اظهار خضوع و مجسم نمودن عابد، ذلت
خود را براى معبود است، و اين صورت نمى گيرد مگر در جايى و در حق معبودى كه از
حال عابد آگاه باشد، و بتها جماداتى هستند صورتگرى شده و فاقد تصور، و نه مى
بينند و نه مى شنوند، پس عبادت آنها لغو و باطل و بى اثر است ؛
جمله (ما لا يسمع و لا يبصر)
اين معنا را بيان مى كند.
جهت دوم اينكه عبادت و دعا و دست حاجت دراز كردن براى فايده اى است كه عايد
عابد و دعا كننده شود، و يا ضررى از او دفع گردد، و اين لا محاله متوقف بر قدرت
معبود است، و بتها قدرتى بر جلب نفع به سوى عابد و دفع ضرر از وى ندارند، پس
به هيچ وجه دردى از او دوا نمى كنند، و به اين جهت نيز عبادت آنها لغو و باطل و
بى اثر است، و اين معنا را جمله (و
لا يغنى عنك شيئا) عهده دار بيان آن
است.
در تفسير سوره انعام گذشت كه آن كسى كه ابراهيم (عليه السلام) اين خطاب خود را
به وى نموده و گفته (يا ابت،)
پدر واقعى وى نبوده، بلكه عمو و يا جد مادرى و يا شوهر مادرش بوده كه بعد از
درگذشت پدرش با او ازدواج كرده، خواننده بدانجا مراجعه كند. و معروف از مذهب
اهل نحو درباره كلمه (يا ابت
) اين است كه
(تا)
آن عوض از ياء متكلم است، و همچنين در كلمه (يا
امت ) و اين عوض آوردن تنها در نداء
جائز است، و ديگر مثلا گفته نمى شود: (قال
ابت پدرم گفت ) و يا
(قالت امت - مادرم گفت
)، بلكه در اينگونه موارد بايد خود
(ياء)
را آورد و گفت : (قال ابى و يا امى
).
يا ابت انى قد جاءنى من العلم ما لم يانك فاتبعنى اهدك صراطا سويا |
بعد از آنكه بطلان بت پرستى و لغويت آن را اثبات نمود، و چون لازمه بطلان آن
اين است كه او ندانسته راه غير هموار را پيموده باشد، لذا به او توجه داد كه من
علمى به اين مساله دارم كه تو ندارى، و تو بايد مرا پيروى كنى تا به راه هموار
مستقيم - و آن راهى است كه از بس روشن و واضح است راه پيمايش گمراه نمى گردد -
هدايتت كنم، و به همين جهت كه او از اين راه غافل بوده كلمه صراط را نكره آورد
و گفت (راهى سوى، و نگفت راه سوى
) گويا به پدر مى گويد چون تو
ناگزيرى كه راهى طى كنى پس از نادانى اين راه غير سوى را سلوك مكن، بلكه مرا
پيروى كن تا تو را به راهى كه سوى است راهنمائى كنم، چون من آن راه را بلدم. و
تو از آن غافلى.
و اينكه فرمود: (قد جاءنى من العلم
علمى به من آمده ) دلالت دارد بر
اينكه علم ابراهيم به راه حق قبل از اين دعوت و احتجاجش بوده، و اين خود
گفتار سابق ما را كه در داستان ابراهيم (عليه السلام) در سوره انعام گذرانديم، كه وى قبل از بر خورد با پدر و قومش و احتجاج با ايشان نيز علم به خدا و
مشاهده ملكوت آسمانها و زمين را داشته است، تأييد مى كند.
و مراد از هدايت در جمله (اهدك
صراطا سويا) هدايت به معناى راه
نشان دادن است،
نه به راه رساندن، چون شأن پيامبر اين نيست كه امت خود را به راه برساند،
بلكه شأن او تنها راه نشان دادن است، و به راه رساندن شأن امام است كه
ابراهيم (عليه السلام) در آن روزها به چنين مقامى نرسيده بود، چون در تفسير
آيه (قال انى جاعلك للناس اماما)
گفتيم كه آيه شريفه صريح در اين است كه رسيدن ابراهيم به منصب امامت، در اواخر
عمر و بعد از سالها نبوت بوده است.
يا ابت لا تعبد الشيطان ان الشيطان كان للرحمن عصيا... فتكون للشيطان
وليا |
وثنى ها معتقد به وجود جن هستند - البته ابليس هم از جن است - و اصنام جن را مى
پرستيدند، همانطور كه اصنام ملائكه و مقدمين از بشر را مى پرستيدند، چيزى كه
هست مراد از نهى، نهى از عبادت به اين معنا نيست، چون جهتى تصور نمى شود كه
تنها از خصوص پرستش جن نهى فرموده باشد، بلكه مراد از عبادت، اطاعت است،
همچنانكه در آيه (الم اعهد اليكم يا
بنى آدم ان لا تعبدوا الشيطان...)
به اين معنا آمده پس نهى از عبادت شيطان، نهى از اطاعت او در هر چيزى است كه به
آن امر مى كند، و يكى از چيزهايى كه بدان امر مى كند عبادت غير خدا است.
ابراهيم (عليه السلام) بعد از آنكه پدر را به پيروى خود دعوت كرد تا به سوى
صراط سوى رهبريش كند، خواست تا او را در قبول اين دعوت تحريك و تشويق نموده و
نسبت به گمراهى كه در آن است متنبه ساخته يك باره از پرستش بتها بازش بدارد لذا
اين معنا را خاطر نشان كرد كه بت پرستى نه تنها لغو و بتها فايد نفع و ضررند،
بلكه در معرض اين است كه صاحبش را به مورد هلاكت وارد، و در تحت ولايت شيطان
داخل سازد، كه پر واضح است بعد از قرار گرفتن در تحت ولايت شيطان ديگر اميدى به
صلاح و رستگارى و سلامت و سعادت نمى ماند.
براى اينكه عبادت بتها با در نظر داشتن اينكه مستحق عبادت، خداى سبحان است،
چون رحمانى است كه همه رحمت ها به او منتهى مى گردد، و نيز تقرب به آنها از
ناحيه شيطان و تسويلات و اغوائات او است، و همه مى دانند كه شيطان نافرمان خدا
و مصر در نافرمانى او، و مخصوصا در اخصّ حقوق او يعنى عبادت او است، و با اين
حال معلوم است كه در عبادت او و تقرب به او خوف آن است كه رحمت خدا كه همان
هدايت به سوى
سعادت است از آدمى منقطع گشته، عذاب خذلان بر او نازل گردد، و ديگر خداوند
متولى امر او نگشته، در عوض شيطان مولاى او و او ولى شيطان خواهد شد، و اين
همان هلاكت است.
پس معناى دو آيه (و خدا داناتر است ) اين مى شود كه اى پدر! شيطان را در آنچه
به تو دستور مى دهد، و از آن جمله به عبادت بتها وادار مى كند اطاعت مكن، چون
شيطان خودش نافرمان خدا و مصر در نافرمانى او است، كه او خود يگانه مصدر همه
رحمتها و نعمتها است، پس چنين كسى كه مصدر همه نعمتها را نافرمانى مى كند جز
به نافرمانى خدا و محروميت از رحمت او فرمان نمى دهد، و اگر من تو را از اطاعت
شيطان نهى مى كنم براى اين است كه مى ترسم عذاب خذلان خدا تو را بگيرد و رحمتش
از تو قطع شود، و سرپرستى جز شيطان برايت باقى نماند، آن وقت تو ولى شيطان شوى
و شيطان مولاى تو گردد.
پس از آنچه گذشت اين چند نكته به دست آمد:
اول اينكه : مراد از عبادت، در جمله (لا
تعبد الشيطان )، عبادت اطاعت است،
و كلمه (شيطان
) كه به معناى شرير است نيز دخالت
در اين حكم دارد.
دوم اينكه : وجه تبديل اسم (اللّه
) به وصف
(رحمان
)، در دو جاى آيه اين است كه چون وصف رحمت نيز در هر دو حكم
دخالت دارد، زيرا اينكه خدا مصدر همه رحمتها و نعمتها است بايد باعث آن شود كه
ديگر كسى اصرار بر نافرمانى او نكند و آن را قبيح بداند پس صحيح است كه از
نافرمانى او نهى شود، و نيز مصدريت او براى هر رحمت باعث مى شود كه آدمى از
عذاب او كه ملازم با امساك او از رحمت خويش است بترسد، و از اين كه مشمول نقمت
و شقوت گردد بيمناك باشد.
سوم اينكه : مراد از عذاب، خذلان و يا چيزى به معناى خذلان، مانند امساك از
رحمت و به خود واگذارى است، و اينكه بعضى گفته اند: مراد از آن، عذاب اخروى
است، گفتارى است كه سياق با آن مساعدت ندارد.
قال اراغب انت عن آلهتى يا ابراهيم لئن لم تنته لارجمنك و اهجرنى مليا |
كلمه (رغبت
) به طورى كه در مجمع آمده از كلمات
اضداد است، يعنى اگر با لف ظ (عن
) متعدى شود به معناى نفرت از چيزى
است، و اگر با لفظ (فى
) متعدى شود به معناى ميل در آن است، و كلمه (تنته
) از انتهاء و خوددارى از كارى است، اما خوددارى بعد از آنكه او را از آن عمل نهى كرده باشند، و كلمه
(رجم
) به معناى سنگسار كردن است،
ولى معناى معروف آن كشتن به وسيله سنگباران است، و كلمه
(هجر)
به معناى ترك و جدايى است، و كلمه (ملى
) به معناى روزگارى طولانى است.
در اين آيه پدر ابراهيم او را تهديد به بدترين كشتن ها كرده، و آن سنگسار است
كه با آن افراد رانده شده را شكنجه كرده، مى كشند، و آزر، ابراهيم را با اين
كلام خود از خود طرد كرده است.
قال سلام عليك ساستغفر لك ربى انه كان بى حفيا |
كلمه (حفى
) به طورى كه راغب گفته به معناى
نيكوكار لطيف و مهربان است، و لطيف كسى است كه مراقب حوائج دقيق و باريك
محتاجان باشد تا در صدد رفع آن ها بر آيد گفته مى شود
(حفا - يحفو - حفى و حفوه، و احفاء
سوال ) به معناى اصرار و التماس در
آن است.
ابراهيم (عليه السلام) در مقابل تهديد پدر و بديش به او سلام كرد، سلامى كه در
آن احسان و امنيت باشد، و نيز به او وعده استغفار داد تا از پروردگارش براى او
طلب آمرزش كند و در مقابل تهديد او كه گفت دهرى طولانى از من كناره بگير، گفت :
من از شما و اين بتها كه مى پرستيد كناره مى گيرم.
اما اينكه سلام كرد، چون سلام داءب و عادت بزرگواران است، با تقديم آن جهالت
پدر را تلافى كرد، او وى را به خاطر حرف حقى كه زده بود تهديد به رجم و طرد
كرد، ولى وى او را وعده امنيت و سلامتى و احسان داد، اين همان دستور العملى است
كه قرآن كريم در آيه (و اذا مروا
باللغو مروا كراما) و آيه
(و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما)
بيان كرده است، و اما اينكه بعضى گفته اند كه : منظورش از سلام، خداحافظى و
تحيت جدايى بوده، و خواسته است امر پدر را كه گفت :
(و اهجرنى...)
اطاعت كند، حرف صحيحى نيست، زيرا ابراهيم (عليه السلام) بعد از مدتها كه از
اين گفت و شنود گذشت از قوم خود دورى گزيد.
و اما اينكه گفت : برايت از پروردگارم طلب مغفرت مى كنم با اينكه پدرش مشرك
بوده جهتش به طورى كه از ظاهر آيه (يا
ابت انى اخاف ان يمسك عذاب من الرحمن فتكون للشيطان وليا)
بر مى آيد اين بوده كه ابراهيم در آن لحظه يقين به كفر او و اينكه از اولياى
شيطان است و دلش يك باره مطبوع بر كفر و انكار و عناد حق شده، نداشته، چون
اگر به اين معانى يقين مى داشت به مثل (انى
اخاف ) تعبير نمى كرد پس معلوم مى
شود كه آن جناب احتمال مى داده كه پدر جاهلى قاصر و مستضعف باشد كه اگر حق
برايش روشن گردد آن را پيروى مى كند، و شمول رحمت الهى به امثال اينگونه
اشخاص امرى ممكن است، همچنانكه قرآن كريم فرموده :
(الا المستضعفين من الرجال و النساء
و الولدان لا يستطيع ون حيله و لا يهتدون سبيلا فاولئك عسى اللّه ان يعفو عنهم
و كان اللّه عفوا غفورا) و چون اين
احتمال را مى داده خواسته است عواطف او را با اين وعده تحريك كند، و در عين حال
آمرزش خدا را هم برايش حتمى نكرد و آن را به صورت اميدوارى وعده داد، به دليل
اينكه گفت : (انه كان بى حفيا
پروردگار من همواره به من لطف داشته است )
و نيز در سوره ممتحنه آيه 4، از او نقل شده كه بعد از وعده استغفار اضافه كرده
است كه من از خدا چيزى را براى تو مالك و صاحب اختيار نيستم، و فرموده :
(الا قول ابراهيم لابيه لاستغفرن لك
و ما املك لك من اللّه من شى ء).
و مؤ يد اين گفتار، قول خداوند متعال است كه مى فرمايد:
(ما كان للنبى و الذين آمنوا ان
يستغفر واللمشركين و لو كانوا اولى قربى من بعد ما تبين لهم انهم اصحاب الجحيم
و ما كان استغفار ابراهيم لابيه الا عن موعده وعدها اياه فلما تبين له انه عدو
لله تبرء منه ان ابراهيم لاواه حليم ).
پس تبرّى و بيزاريش بعد از آنكه معلوم شد پدرش از دشمنان خدا است، خود دليل بر
اين است كه قبلا احتمال مى داده كه دشمن خدا نباشد، هرچند كه مى دانسته است
مشرك است، و جمع ميان مشرك بودن و دشمن خدا نبودن در افراد جاهل خالى از عناد
تصور دارد.
مؤ يد اين نظريه آيه شريفه (يا ايها
الذين آمنوا الا تتخذوا عدوى و عدوكم اولياء تلقون
اليهم بالموده... لا ينهاكم اللّه عن الذين لم يقاتلوكم فى الدين و لم يخرجوكم
من دياركم ان تبروهم و تقسطوا اليهم ان اللّه يحب المقسطين....).
و از جمله توجيهاتى كه براى استغفار ابراهيم براى پدر مشركش كرده اند اين است
كه : او وعده استغفارش داده بود، و به حكم عقل وفاى به وعده لازم بود، زيرا عقل
از تجويز، آن ابايى ندارد، و جائز نبودن آن به دليل نقل است، و آن روز اين منع
نقلى نرسيده بود بعدا وقتى شريعت برايش آمد تحريم شد، و بعد از تحريم از پدر
بيزارى جسته است.
ولى اشكال اين توجيه اين است كه با آيات داستان اگر در آن دقت شود تطبيق نمى
كند. يكى ديگر اين است كه : معناى استغفار ابراهيم مشروط به توبه پدر و ايمان
آوردن او بوده. اين وجه نيز به طورى كه خود شما خواننده ملاحظه مى كنيد صحيح
نيست.
يكى ديگر اينكه : معناى (ساستغفر لك
ربى ) اين است كه من به زودى دعا مى
كنم كه خدا تو را در دنيا عذاب نكند، و اين نيز مانند وجه قبلى تقييدى است بدون
مقيد.
يكى ديگر اينكه : وعده دعا به مسبب است، كه مستلزم وعده دعاء به سبب است و
معناى اين كه گفت به زودى از خدا مسئلت مى نمايم كه تو را بيامرزد اين است كه
به زودى از خدا مسئلت مى كنم كه تو را موفق به توبه نموده به سوى ايمان هدايتت
كند، و در نتيجه تو را بيامرزد، ممكن هم هست طلب مغفرت را كنايه از طلب توفيق
توبه و هدايت به ايمان گرفت.
و اين معنا هر چند كه از ساير معانى ديگر معتدلتر است، وليكن خالى از بعد هم
نيست، براى اينكه گفتيم در كلام بوئى از استعطاف و تحبيب قلبه هست، و اين با
طلب مغفرت مناسب تر است تا طلب توفيق و هدايت، (هر چند كه اين مناسبتر بودن هم
محل حرف است ).
و نظير اين دعا كه براى پدر خود كرد دعايى است كه براى عموم مشركين كرده و گفت
(و اجنبنى و بنى ان نعبد الاصنام رب
انهن اضللن كثيرا من الناس فمن تبعنى فانه منى و من عصانى فانك غفور رحيم
).
و اعتزلكم و ما تدعون من دون اللّه و ادعوا ربى عسى الا اكون بدعاء ربى
شقيا |
در اين آيه وعده مى دهد به كناره گيرى و دورى از مشركين و از اصنام آنان، تا
با خداى خود خلوت نموده خالص او را بخواند، تا شايد دعايش بى ثمر نشود، و اگر
در اين كار اظهار رجاء و اميد كرد براى اين بود كه اينگونه اسباب يعنى دعا و
توجه به سوى خدا و امثال آن، اسبابى نيست كه چيزى را بر خدا واجب كند، بلكه
اگر خدا در مقابل آن ثوابى بدهد و سعادتى مرحمت كند و يا هر پاداش نيك ديگرى
بدهد همه از باب تفضل است، علاوه بر اين ملاك امور، خاتمه آن است و جز خدا كسى
از غيب و از خواتم امور خبر ندارد، پس مرد مؤمن بايد كه هميشه بين خوف و رجاء
باشد.
فلما اعتزلهم و ما يعبدون من دون اللّه وهبنا له اسحق و يعقوب... لسان
صدق عليا |
بعيد نيست اينكه به جاى بردن نام فرزند ديگر خود اسماعيل، نام نوه خود يعقوب
را برد براى اين بوده كه خواسته است به توالى شجره نبوت در بنى اسرائيل اشاره
كند، چون از دودمان يعقوب جمع كثيرى از انبياء بوده اند، مؤ يد اين معنا جمله
(و كلا جعلنا نبيا)
است.
(و وهبنا لهم من رحمتنا)
- ممكن است مراد از رحمت، امامت باشد، همچنانكه در آيه 72 و 73 سوره انبياء كه
آن موهوب را صريحا نام برده ائمه اى صالح خوانده و فرموده
(و وهبنا له اسحق و يعقوب نافله و
كلا جعلنا صالحين و جعلناهم ائمه يهدون بامرنا)،
و ممكن هم هست مراد از آن رحمت، تأييد به روح القدس باشد، همچنانكه جمله بعدى
همان آيه 73 كه مى فرمايد : (و
اوحينا اليهم فعل الخيرات به ايشان فعل خيرات را وحى كرديم
) كه به زودى معنايش خواهد آمد بدان
اشاره مى كند، ممكن هم هست معناى آن مطلق ولايت الهى باشد.
كلمه لسان در جمله (و جعلنا لهم
لسان صدق عليا) (به طورى كه گفته
اند) به معناى ذكر خير در مردم و يا ذكر شر است، كه اگر به صدق اضافه شود
معنايش ثناء جميل مردم و ثنائى كه در آن دروغ نباشد مى باشد، و كلمه
(على
) به معناى رفيع است و معنا اين است كه : براى آنان ثناى جميلى
راست و رفيع القدر قرار داديم.
سوره مريم، آيات 51 تا 57
و اذكر فى الكتاب موسى انه كان مخلصا و كان رسولا نبيا (51)
وناديناه من
جانب الطور الايمن و قربناه نجيا (52)
و وهبنا له من رحمتنا اخاه هرون
نبيا (53)
و اذكر فى الكتاب اسمعيل انه كان صادق الوعد و كان رسولا
نبيا (54)
و كان يامر اهله بالصلوه و الزكوه و كان عند ربه مرضيا (55)
واذكر فى الكتاب ادريس انه كان صديقا نبيا (56)
و رفعنه مكانا عليا (57) |
ترجمه آيات
در اين كتاب موسى را ياد كن كه وى بى شائبه و مخلص، و فرستاده اى
پيغمبر بود (51).
ما او را از جانب راست (كوه ) طور ندا زديم و او را به رازگويى تقرب داديم
(52).
و از رحمت خويش برادرش هارون پيغمبر را به او بخشيديم (53).
در اين كتاب اسماعيل را ياد كن كه وى درست وعده، و فرستاده اى پيامبر بود
(54).
و كسان خود را به نماز خواندن و زكات دادن وادار مى كرد، و نزد پروردگار خويش
پسنديده بود (55).
در اين كتاب ادريس را ياد كن كه پيغمبرى راستى پيشه بود (56).
و ما او را به مقامى بلند بالا برديم (57).
بيان آيات
در اين آيات جمع ديگرى از انبياء، و برخى از موهبت ها و رحمت هايى را كه
به ايشان اختصاص داده ذكر مى كند، و آنان عبارتند از موسى، هارون، اسماعيل و
ادريس (عليهم السلام).
و اذكر فى الكتاب موسى انه كان مخلصا و كان رسولا نبيا |
در سابق معناى كلمه (مخلص
) - به فتح لام - گذشت، كه عبارت
است از كسى كه خداوند او را خالص براى خود قرار داده و غير خدا كسى در او نصيبى
نداشته باشد، نه در او و نه در عمل او، و اين مقام، بلندترين مقامهاى عبوديت
است، و نيز در سابق فرق ميان رسول و نبىّ گذشت.
و ناديناه من جانب الطور الايمن و قربناه نجيا |
كلمه (ايمن
) صفت
(جانب ) است، يعنى
جانب راست طور، و در مجمع گفته : كلمه (نجى
) به معناى مناجى است، مانند جليس و
ضجيع كه به معناى مجالس و مضاجع است.
و ظاهر آيه اين است كه منظور از (قربناه
) نزديكى معنوى است نه مكانى، هر
چند كه اين معنا در مكان (طور)
واقع شده است و تكلم هم در آن مكان بود، مثال اين آيه شريفه اين است كه مولايى
مقتدر و عزيز، بنده ذليل خود را بخواند و او را به مجلس خود نزديك گرداند و بيخ
گوشى با او سخن بگويد، و معلوم است كه چنين تقربى به خدا سعادتى است كه براى كس
ديگرى دست نمى دهد.
و وهبنا له من رحمتنا اخاه هرون نبيا |
اين آيه اشاره است به اجابت دعايى كه موسى (عليه السلام) در اولين بار كه در
طور به او وحى شد كرده و گفته بود (و
اجعل لى وزيرا من اهلى هارون اخى اشدد به ازرى و اشركه فى امرى).
و اذكر فى الكتاب اسمعيل انه كان صادق الوعد... |
مفسرين در اينكه اين اسماعيل كيست اختلاف كرده اند، بيشتر آنها گفته اند كه او
فرزند ابراهيم خليل الرحمان است و اگر او را تنها نام برده و از اسحاق و يعقوب
نام نبرد براى اين بوده كه نسبت به خصوص او عنايت داشته است. و بعضى گفته اند:
اسماعيل بن حزقيل يكى از انبياى بنى اسرائيل است، چون اگر فرزند ابراهيم بود
مى بايست اسحاق و يعقوب را هم نام مى برد.
دليلى كه بيشتر مفسرين براى نظريه خود آورده اند
(كه به خصوص اسماعيل عنايت داشته
) حرف صحيحى نيست، زيرا اگر چنين بود جا داشت كه نام وى را بعد
از نام ابراهيم و قبل از داستان موسى ذكر كند نه بعد از داستان او.
و كان يامر اهله بالصلوه و الزكوه و كان عند ربه مرضيا |
مراد از (اهل او)
به طورى كه از ظاهر لفظ بر مى آيد خواص از عترت و عشيره و قوم او است، بعضى
گفته اند مراد از اهل او امت او است. ولى سخنى است بدون دليل.
و مراد از (مرضىّ)
بودن نزد پروردگارش اين است كه نفس او مرضى است نه عملش، همچنانكه بعضى از
مفسرين به همين معنا تفسيرش كرده اند، چون اطلاق لفظ با تقييد مخصوص رضاى به
عمل نمى سازد.
و اذكر فى الكتاب ادريس انه كان صديقا نبيا... مكانا عليا |
مفسرين گفته اند: نام ادريس پيغمبر (اخنوخ
) بود، و او به طورى كه تورات در
سفر تكوين نوشته يكى از اجداد نوح (عليه السلام) است، و اگر به ادريس معروف شده
بدين جهت بوده كه بسيار مشغول به درس دادن بوده است.
(و رفعناه مكانا عليا)
- ممكن است از سياق داستانهايى كه در اين سوره به رديف ذكر مى شود و مواهب نبوت
و ولايت را كه از مقامات معنوى و الهى است ذكر مى كند، استفاده كرد كه مراد از
(مكان على
) كه خدا وى را بدان مكان رفعت داده
يكى از درجات قرب باشد. زيرا رفعت مكانى و صعود دادن به جايى بلند هر چند كه
بلندترين مكانهاى متصور باشد مزيتى به شمار نمى رود.
بعضى گفته اند: مراد از آن - به طورى كه حديث هم بر آن وارد شده - اين است كه
خداوند او را به بعضى طبقات آسمان بالا برده و همانجا قبض روحش كرد، كه اگر اين
باشد آنگاه مقصود در آيه نشان دادن يكى از آيات بالغه قدرت الهى است، و همين
خود مزيت قابل توجهى است.
داستان اسماعيل صادق الوعد
داستان اسماعيل بن حزقيل پيغمبر جز در اين دو آيه در جايى ديگر نيامده،
تازه اين دو آيه هم بنا به يك تفسير مربوط به او است، و بنابر آن خداى سبحان او
را به ثناى جميلى ستوده و صادق الوعد و آمر به معروف و مرضى درگاه خويش خوانده
وفرموده كه : او رسولى نبى بوده است.
و اما حديث در علل الشرايع به سند خود از ابن ابى عمير و محمد بن سنان، از
شخصى كه نام برده، از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده كه فرمود: اسماعيلى
كه خداى عز و جل در كتاب خود درباره اش فرموده
(و اذكر فى الكتاب اسمعيل انه كان صادق الوعد و كان رسولا نبيا)
اسماعيل فرزند ابراهيم نيست بلكه پيغمبرى ديگر از انبياء بوده كه خداى عز و جل
به سوى قومش مبعوث نمود، و مردمش او را گرفته و پوست سر و رويش را كندند، پس
فرشته اى نزدش آمده گفت : خداى عز و جل مرا نزد تو فرستاد تا هر امرى دارى
اطاعت كنم، گفت : من بايد به ديگر انبياء اقتداء داشته و آنان را اسوه خود قرار
دهم.
مؤلف: اين معنا را به سند خود از ابو بصير از امام صادق (عليه السلام) نيز
روايت كرده كه در آخر آن آمده : من بايد حسين (عليه السلام) را اسوه خود قرار
دهم.
و در كتاب عيون به سند خود از سليمان جعفرى، از امام رضا (عليه السلام) روايت
كرده كه فرمود: هيچ مى دانى چرا اسماعيل را صادق الوعد خواندند؟ عرض كردم : نه، نمى دانم.
فرمود : با مردى وعده كرده بود، در همان موعد در آنجا حاضر شده تا يك سال به
انتظارش نشست.
مؤلف: اين معنا در كافى از ابن ابى عمير از منصور بن حازم و از امام صادق (عليه
السلام) روايت شده در مجمع نيز آن را بدون ذكر سند از آن جناب نقل كرده است.
و در تفسير قمى در ذيل آيه
(واذكر فى الكتاب اسمعيل
انه كان صادق الوعد) |
آمده كه امام فرمود: اسماعيل وعده اى داده بود و يك سال منتظر دوستش نشست، و
او اسماعيل پسر حزقيل بود.
مؤلف: وعده اى كه آن جناب داده بوده مطلق بوده است، يعنى مقيد نكرده كه يك
ساعت يا يك روز يافلان مدت در آنجا منتظر مى مانم، به همين جهت مقامى كه از
صدق و درستى داشته اقتضاء كرده كه به اين وعده مطلق وفا كند، و در جائى كه معين
نموده، بايستد تا رفيقش بيايد.
صفت وفاء مانند ساير صفات نفسانى از حب، اراده، عزم، ايمان، ثقه و تسليم
داراى مراتب مختلفى است كه بر حسب اختلاف مراتب علم و يقين مختلف مى شود،
همانطور كه يك مرتبه از ايمان با تمامى خطاها و گناهان مى سازد كه نازلترين
مراتب آن است، و از آن به بعد مرتبه به مرتبه رو به تزايد و صفا نهاده تابه
جايى مى رسد كه از هر شرك خفى خالص مى گردد، و ديگر قلب به چيزى غير از خدا
تعلق پيدا نمى كند، حتى التفاتى هم به غير خدا نمى نمايد، كه اين اعلا مراتب
ايمان است، همچنين وفاى به عهد هم داراى مراتبى است، يكى از مراتبش وفاى قولى
است، مثل اينكه قول بدهد كه يك ساعت يا دو ساعت فلان جا منتظر بايستد، تا كار
لازم ترى پيدا شده او را از بيشتر ايستادن منصرف كند، اين يك مرتبه از وفاء است، كه عرفا آن را وفاء مى خوانند، و از اين مرتبه بالاتر اين است كه آنقدر
بايستد تا عادتا از برگشتن طرف نااميد شود و اطلاق وعده را به ياس مقيد سازد، و
از اين هم بالاتر اينكه اطلاق آن را حفظ نموده اينقدر بايستد تا طرف برگردد هر
چند كه طولانى شود، پس نفوس قوى كه مراقب قول و فعل خود هستند هيچ وقت قولى نمى
دهند مگر قولى كه طاقت عمل به آن را داشته باشند و بتوانند با عمل آن را تصديق
كنند و همينكه از زبانشان در آمد ديگر هيچ چيز از انفاذ آن بازشان نمى دارد.
و در روايت آمده كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) به يكى از اصحاب
خود وعده داد كه درم كه نزد خانه كعبه منتظرش مى باشد تا او برگردد، ولى آن
مرد در پى كار خود رفته فراموش كرد برگردد، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و
سلم) سه روز در آنجا منتظر ماند تا خبر به آن مرد رسيد،
به مسجد آمده عذر خواهى كرد. آرى اين مقام صديقين است كه هيچ سخنى نگويند مگر
آنكه بدان عمل كنند.
داستان ادريس پيغمبر (عليه السلام)
1 - در قرآن كريم داستان آن جناب جز در دو آيه از سوره مريم نيامده، و
آن دو آيه اين است كه مى فرمايد (و
اذكر فى الكتاب ادريس انه كان صديقا نبيا، و رفعناه مكانا عليا)
و دو آيه از سوره انبياء كه مى فرمايد (و
اسمعيل و ادريس و ذالكفل كل من الصابرين و ادخلناهم فى رحمتنا انهم من الصالحين
).
و در اين آيات خداى تعالى او را به ثنايى جميل ستوده و او را پيامبرى صديق و از
زمره صابرين و صالحين شمرده، و خبر داده كه او را به مكانى منيع بلند كرده است.
2 - از جمله روايات وارده در داستان ادريس روايتى است كه كتاب
(كمال الدين و تمام النعمه
) به سند خود از ابراهيم بن ابى
البلاد از پدرش از امام محمد باقر (عليه السلام) نقل كرده، و چون حديث طولانى
بود ما آن را تلخيص كرديم. و خلاصه اش اين است كه : ابتداء نبوت ادريس چنين
بوده. كه در عهد وى سلطانى جبار بوده، روزى براى گردش سوار شده و به سير و
تنره مشغول گشت، در ضمن راه به سرزمينى سبز و خرم رسيد و از آنجا خوشش آمد و
دلش خواست تا آنجا را به ملك خود در آورد، و آن زمين مال بنده اى مؤمن بود،
دستور داد احضارش كردند، و در باب خريدن آن به گفتگو پرداخت، ولى مرد حاضر به
فروش نشد، پادشاه به شهر خود بازگشت در حالى كه درباره اين پيشامد اندوهناك و
متحير بود، با همسرش مشورت كرد، البته در همه مهمات خود با او مشورت مى كرد، زن
چنين نظر داد كه چند نفر شاهد دروغين وادار كن تا گواهى دهند كه فلان شخص از
دين پادشاه بيرون شده دادگاه حكم قتلش را صادر كند و ملكش را به تصرف در آورد،
شاه همين كار را كرد، و زمين آنمرد مؤمن را غصب نمود.
خداوند به ادريس وحى فرستاد تا نزد آن پادشاه رفته اين پيام را از ناحيه خدا به
وى برساند كه :آيا به كشتن بنده مؤمن و بى گناه من راضى نشدى، زمينش را هم
مصادره كردى و
زن و فرزندش را گرسنه و محتاج و تهى دست ساختى ؟ به عزت خودم سوگند كه در آخرت
انتقامش را از تو خواهم گرفت، و در دنيا هم سلطنت را از تو سلب خواهم نمود، و
مملكتت را ويران و عزّتت را مبدل به ذلت خواهم كرد، و گوشت همسرت را به خورد
سگان خواهم داد، زيرا حلم من، تو را فريب داده.
ادريس با رسالت خداوند به نزد آن شاه آمده و پيام خداى را در ميان بزرگان در
بارش به او رسانيد، شاه او را از مجلس خود بيرون رانده به اشاره همسرش افرادى
را فرستاد تا او را به قتل برسانند، بعضى از ياران ادريس از ماجرا مطلع شده،
به او رساندند كه از شهر خارج شده، مهاجرت كند، ادريس با بعضى از يارانش همان
روز از شهر بيرون شدند، آنگاه در مناجات با پروردگارش از آنچه كه از پادشاه
ديده بود شكوه نمود، خداى تعالى در پاسخش وحى فرستاد كه از شهر بيرون شو كه به
زودى وعده اى كه دادم درباره شاه انفاذ مى كنم، ادريس از خدا خواست تا علاوه
بر انفاذ آنچه وعده داد، باران آسمان را هم تا روزى كه او درخواست باران نمايد
از اهل شهر حبس كند، خداى تعالى اين درخواست وى را نيز اجابت نمود، پس ادريس
جريان را با ياران با ايمان خود در ميان نهاد و دستور داد تا آنان نيز از شهر
خارج گردند، يارانش كه بيست نفر بودند هر يك به شهر و ديارى متفرق شدند، و
داستان وحى ادريس و بيرون شدنش همه جا منتشر گشت، خود ادريس به غارى كه در
كوهى بلند قرار داشت پناهنده گشته، مشغول عبادت خدا و روزه شد، همه روزه فرشته
اى برايش افطار مى آورد، و خدا امر خود را در اهل آن شهر انفاذ نمود، پادشاه و
همسرش را هلاك ساخت، چيزى نگذشت كه پادشاه جبارى ديگر جاى او را گرفت، و بنا
به دعاى ادريس آسمان مدت بيست سال از باريدن بر اهل آن شهر همچنان حبس شده بود،
تا كار مردم به فلاكت و تيره روزى كشيد، وقتى كارد به استخوانشان رسيد بعضى به
بعضى گفتند: اين چوبها را از ناحيه نفرين ادريس مى خوريم، و قطعا باران نخواهد
آمد مگر اينكه او دعا كند ولى چه كنيم كه نهانگاه او را نمى دانيم كجا است،
چاره كار همين است كه به سوى خدا بازگشت نموده و توبه كنيم، و درخواست باران
كنيم زيرا او از ادريس به ما مهربانتر است.
در اين هنگام خداى تعالى به ادريس وحى فرستاد كه مردم رو به توبه نهاده اند، و
ناله ها سر داده و به استغفار و گريه و تضرع و زارى پرداخته اند، و من به ايشان
ترحم كردم، ولى چون به تو وعده داده ام كه باران برايشان نفرستم مگر به دعاى
تو اينك از من درخواست باران كن تا سيرابشان كنم، ادريس گفت : بار الها من چنين
درخواستى نمى كنم.
پس خداى عز و جل به آن فرشته اى كه برايش طعام مى برد وحى فرستاد كه ديگر براى
ادريس طعام مبر، سه روز گرسنه ماند و گرسنگى از پايش در آورد، پس ندا كرد كه
بار الها رزق مرا از من حبس كردى با اينكه هنوز زنده ام و قبض روحم ننموده اى ؟
خداى تعالى به او وحى فرستاد: از اينكه سه روز غذا به تو نرساندم جزع مى كنى
ولى از گرسنگى اهل قريه ات هيچ ناراحت نيستى با اينكه آن بى نوايان بيست سال
است دچار قحطى هستند، تازه وقتى به تو مى گويم دعا كن تا برايشان باران بفرستم
از دعا هم بخل مى ورزى اينك با گرسنگى ادبت كردم (تا بدانى چه مزه اى دارد) و
حال بايد از اين غار و كوه پائين روى و به دنبال كار و كسب باشى، از اين به بعد
رزقت را به كار و كوشش خودت محول كردم.
ادريس از كوه پايين آمده به دهى در آن نزديكيها رسيد، خانه اى ديد كه دود ازآن
بلند است، به عجله بدان سو رفت، زنى پير و سالخورده يافت كه دو قرص نان خود
را روى ساج مى پزد، ادريس گفت : اى زن قدرى طعام به من بده كه از گرسنگى از پاى
در آمدم، زن گفت : اى بنده خدا نفرين ادريس براى ما چيزى باقى نگذاشته تا به
كسى انفاق كنيم و سوگند ياد كرد كه غير از اين دو قرص هيچ چيز ندارم اگر
معاشى مى طلبى از غير اهل اين ده بطلب. ادريس گفت : لااقل مقدارى به من طعام
بده كه بتوانم جانم را حفظ كنم و راه بروم تا به طلب معاش برخيزم، گفت اين نان
بيش از دو قرص نيست، يكى براى خودم است و يكى براى فرزندم، اگر سهم خودم
رابدهم مى ميرم، و اگر سهم پسرم را بدهم او مى ميرد، و چيزى زايد بر آن هم
نداريم، گفت فرزند تو صغير است، نصف نان براى او بس است، و نصف ديگرش را به
من بده، زن راضى شد و نصف قرص را به او داد.
فرزند آن زن وقتى ديد كه ادريس سهم نان او را مى خورد از شدت نگرانى افتاد و
مرد، مادرش گفت : اى بنده خدا پسرم را از شدت جزع نسبت به قوت لايموتش كشتى ؟
گفت : مترس و نگران مباش كه همين ساعت به اذن خدا زنده اش مى كنم، آنگاه دو
بازوى كودك را گرفت گفت : اى روح كه از بدن او به امر خدا بيرون شده اى به اذن
خدا برگرد كه من ادريس پيغمبرم، روح كودك برگشت.
مادر كودك وقتى كلام ادريس را شنيد، و شنيد كه گفت : من ادريسم، و نيز ديد كه
فرزندش زنده شده، فرياد زد كه شهادت مى دهم كه تو ادريس پيغمبرى، پس از خانه
بيرون شده با بانگ هر چه بلندتر در ده فرياد زد: مژده مژده كه فرج نزديك شد، و
ادريس به داخل قريه آمد، پس ادريس خود را به آن مكانى كه پادشاه جبار زندگى مى
كرد و به صورت تلى خاك در آمده بود رسانيد، در آنجا نشست و جمعى از اهل قريه
گردش جمع شده التماس كردند و طلب ترحم نموده، درخواست كردند دعا كند تا باران
بر آنان ببارد، گفت : دعا
نمى كنم تا آن پادشاه جبارتان حاضر شود با شما با پاى برهنه حركت كند، و از من
درخواست دعا كند.
اين خبر به گوش آن جبار رسيد، چهل نفر را فرستاد تا ادريس را نزد او ببرند،
وقتى آمدند و تكليف كردند كه بيا با ما نزد جبار رويم، ادريس نفرين كرد و هر
چهل نفر تا آخرين نفرشان مردند، جبار پانصد نفر را فرستاد، وقتى نزد ادريس آمده
تكليف رفتن نزد جبار كردند و التماس نمودند، ادريس كشته چهل نفر همكارانشان را
نشانشان داده فرمود من نزد او نمى آيم و دعا براى باران هم نمى كنم تا اينكه او
و همه اهل قريه پاى برهنه نزد من آيند و از من درخواست دعا كنند.
افراد نامبرده نزد آن جبار شده جريان را باز گفتند، و از او خواستند تا به اين
كار تن در دهد، شاه جبار با خانواده و اهل قريه اش با كمال خضوع و تذلل نزد
ادريس آمده درخواست كردند تا از خدا بخواهد باران را بر آنان ببارد، در اين
هنگام ادريس درخواست باران كرد، پس ابرى در آسمان برخاسته بر آنان سايه افكند،
و شروع به رعد و برق نموده لحظه اى بعد رگبارى زد كه ترس غرق شدن پديد آمد، و
مردم از خطر آب در فكر جان خود افتادند.
و در كافى به سند خود از عبد اللّه بن ابان از امام صادق (عليه السلام) نقل
كرده كه در حديثى كه درباره مسجد سهله است فرموده : مگر نمى دانى كه آنجا جاى
خانه ادريس پيغمبر است كه در آنجا مشغول خياطى بوده.
مؤلف: در ميان اهل تاريخ و سيره نيز معروف است كه ادريس (عليه السلام) اولين
كسى بوده كه با قلم خط نوشته، و اولين كسى بوده كه خياطت كرده است.
و در تفسير قمى مى گويد: اگر ادريس را ادريس ناميده اند به خاطر كثرت دراست
كتاب بوده است.
مؤلف: در بعضى از روايات در معناى آيه (و
رفعناه مكانا عليا) آمده كه خداى
تعالى بر فرشته اى از فرشتگان، غضب نمود، پس بال او را قطع نموده و در جزيره
اى بيفكند، و اين جزيره در وسط دريا قرار داشت، مدتها كه خدا مى داند چقدر
بوده در آنجا ماند تا آنكه خداى تعالى ادريس را مبعوث نمود، فرشته نزد ادريس
آمده درخواست كرد كه از خدا مسئلت
نمايد تا از او راضى گردد و بالش را به او برگرداند، ادريس دعا كرد و خدا بالش
را برگردانيد و از او راضى شد.
فرشته در تلافى احسان ادريس به او گفت : آيا حاجتى دارى ؟ گفت : بلى، دوست مى
دارم مرا به آسمان ببرى تا ملك الموت را ببينم، چون هر وقت به ياد او مى افتم
زندگى بر من تلخ مى شود، پس فرشته او را بر بال خود گرفته به آسمان چهارم آورد،
در آنجا ملك الموت را ديد كه از تعجب سر خود را تكان مى داد، ادريس بر وى سلام
كرد، و پرسيد چرا سر خود را تكان مى دهى ؟ گفت : خداى رب العزه مرا دستور داده
بود تو را بين آسمان چهارم و پنجم قبض روح كنم، من عرضه داشتم : پروردگارا
ميان هر يك از آسمانها پانصد سال، و قطر هر آسمانى هم پانصد سال راه، فعلا
فاصله ميان من و ادريس چهار آسمان است، چگونه او خود رابدينجا مى رساند، اينك
مى بينم كه خودت آمدى، پس او را قبض روح نمود، اين است معناى آيه و
(رفعناه مكانا عليا).
مؤلف: اين حديث را على بن ابراهيم قمى در تفسير خود از پدرش، از ابى عمير، از
شخصى از امام صادق (عليه السلام) آورده.