بحث روايتى

در مجمع البيان گفته : از امام باقر (عليه السلام) روايت شده كه فرمود: او يعنى جبرئيل گريبان و يقه پيراهن مريم را گرفت و در آن دميد، دميدنى كه با آن فرزند در رحمش در يك ساعت به حد كمال رسيد، كمالى كه در رحم ساير زنان احتياج به نه ماه وقت دارد، آرى در عرض يك ساعت زنى باردار و سنگين شد، كه وقتى خاله اش بدو نگريست او را نشناخت، و مريم در حالى كه از او و از زكريا خجالت مى كشيد راه خود را گرفت و رفت. و بعضى گفته اند مدت حملش نه ساعت بود. و اين از امام صادق (عليه السلام) هم روايت شده.

مؤلف: و در بعضى روايات آمده كه مدت حمل او شش ماه بود.

و در مجمع در ذيل آيه (قالت يا ليتنى مت قبل هذا...) گفته است : علت اينكه مريم آرزوى مرگ كرد اين بود كه - تا آنجا كه مى گويد - و از امام صادق (عليه السلام) روايت شده كه چون در ميان قوم خود حتى يك نفر رشيد و صاحب فراست سراغ نداشت كه او را تبرئه كند.

و نيز در همان كتاب در ذيل آيه (قد جعل ربك تحتك سريا) نقل كرده كه بعضى گفته اند: جبرئيل با پاى خود به زمين زد، آبى گوارا پيدا شد، بعضى ديگر گفته اند. بلكه عيسى وقتى با پاى خود به زمين زد آبى جوشيد و جارى گرديد، و اين معنا از امام ابى جعفر (عليه السلام) نيز روايت شده.

و در الدرالمنثور است كه طبرانى در كتاب صغير و ابن مردويه از براء بن عازب از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) روايت كرده اند كه در معناى كلمه (سريا) در جمله (قد جعل ربك تحتك سريا) فرموده : يعنى نهرى.

مؤلف: و در روايتى ديگر در همان كتاب از ابن عمر از آن جناب آمده كه آن نهرى بوده كه خدا براى مريم بيرون كرد تا از آن بياشامد.

و در كتاب خصال از على (عليه السلام) روايت كرده كه در ضمن چهار صد بند فرمود: هيچ غذا و دوائى زن حامله نمى خورد كه بهتر از خرماى تازه باشد، و لذا است كه خداى تعالى به مريم فرمود: (و هزى اليك بجذع النخله تساقط عليك رطبا جنيا فكلى و اشربى و قرى عينا).

مؤلف: اين معنا به طرق اهل سنت در رواياتى چند از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) و از طرق شيعه از امام باقر (عليه السلام) روايت شده.

و در كافى به سند خود از جراح مدائنى از امام صادق (عليه السلام) آورده كه فرمود: روزه تنها خوددارى از خوردن و آشاميدن نيست، آنگاه فرمود: مريم گفت انى نذرت للرحمن صوما) و مقصودش از روزه، روزه سكوت بود، و در نسخه ديگر حديث فرمود: مقصودش از روزه، سكوت بود، پس شما نيز هر وقت روزه مى گيريد مواظب زبان خود باشد و چشم خويش بر بنديد و نزاع مكنيد و به يكديگر حسد مورزيد....

و در كتاب سعد السعود ابن طاووس از كتاب عبد الرحمان بن محمد ازدى نقل كرده كه گفت : سماك بن حرب از مغيره بن شعبه برايم حديث كرد كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) مرا به نجران فرستاد تا دعوتشان كنم، به من ايرادى گرفتند كه از جواب آن عاجز ماندم، و آن اين بود كه قرآن شما مريم را خواهر هارون خوانده، و گفته (يا اخت هرون ) با اينكه ميان مريم تا هارون سالهاى بسيار فاصله است، من نزد رسول خدا آمدم و جريان را نقل كردم، فرمود: چرا به ايشان جواب ندادى كه در ايشان رسم بود افراد را به نام انبياء و صالحان از پدران خود مى خواندند.

مؤلف: در تفسير الدر المنثور اين حديث را مفصلا نقل كرده، و در مجمع البيان به طور مختصر آورده، و هر دو از مغيره بن شعبه از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) آورده اند، و خلاصه معناى آن اين است كه مراد از هارون در جمله (يااخت هرون ) مردى است كه اسمش همنام هارون پيغمبر برادر موسى (عليه السلام) بوده، و هيچ دلالت ندارد بر اينكه مرد نامبرده آنطور كه بعضى پنداشته اند از صالحان بوده باشد.

و در كافى و معانى الاخبار از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده اند كه در معناى كلمه (مبارك ) در آيه (و جعلنى مباركا اين ما كنت ) فرموده اند: يعنى سودمند.

مؤلف: اين روايت در الدر المنثور از صاحبان كتب حديث از ابو هريره از رسول خدا به اين عبارت نقل شده كه رسول خدا در معناى كلام عيسى كه گفت (و جعلنى مباركا اين ما كنت ) فرمود: يعنى به هر سو كه متوجه شوم براى مردم سودمند و پر فايده باشم.

و در الدر المنثور است كه ابن عدى و ابن عساكر، از ابن مسعود از رسول خدا(صلى اللّه عليه و آله و سلم) نقل كرده كه در معناى جمله (و جعلنى مباركا اين ما كنت ) فرموده يعنى مرا معلم و ادب آموز كرده است.

و در كافى به سند خود از بريد كناسى روايت كرده كه گفت : من از ابو جعفر (عليه السلام) پرسيدم : آيا عيسى بن مريم در آن هنگامى كه در گهواره با مردم سخن گفت حجت خدا بر مردم زمان خود بود؟ فرمود: آن روز نبى و حجت خدا بود، ولى هنوز مرسل نبود، مگر كلام خود او را نشنيده اى كه مى گويد (من بنده خدايم به من كتاب داده و نبيم كرده و مباركم گردانده هر جا كه باشم، و به نماز و زكات سفارشم فرموده مادامى كه زنده باشم ).

عرض كردم : بنابراين در همان كودكى و در آن حال حجت خدا بر زكريا نيز بوده است ؟ فرمود عيسى در آن حال آيت خدا و رحمتى از او بر مريم بود، آنگاه كه سخن گفت و از مريم دفاع كرد، و نسبت به هر كس هم كه كلام او را مى شنيد نبى و حجت بود، البته تا سخن مى گفت حجت بود، و بعد از سكوت او تا مدت دو سال كه زبان باز كرد زكريا حجت بر مردم بود.

بعد از درگذشت زكريا فرزندش يحيى كتاب و حكمت را از او ارث برد، در حالى كه او نيز كودكى صغير بود، مگر نشنيدى كلام خداى را كه مى فرمايد (يا يحيى خذ الكتاب بقوه و آتيناه الحكم صبيا)؟ و بعد از آنكه به هفت سالگى رسيد به نبوت و رسالت سخن گفت، چون در آن هنگام خداوند بر وى وحى فرستاد، و بنابراين عيسى (عليه السلام) حتى بر يحيى هم حجت بود، و در حقيقت بر همه مردم حجت بود.

اى ابا خالد از آغاز خلقت كه خدا آدم (عليه السلام) را آفريد و در زمين جاى داد، زمين حتى يك روز هم از حجت خدا بر مردم خالى نبود....

و نيز به سند خود از صفوان بن يحيى روايت مى كند كه گفت : به حضرت رضا (عليه السلام) عرض كردم : قبل از آنكه خداوند فرزندت حضرت ابا جعفر را به تو ارزانى بدارد، از تو از جانشينت مى پرسيديم، مى فرمودى خداوند به من غلامى خواهد بخشيد اينك خداوند او را به تو ارزانى نمود و چشم ما را روشن ساخت، حال مى پرسيم - خدا نياورد آن روز را - اگر خبرى شد بعد از شما به چه كسى رجوع كنيم ؟ حضرت به فرزند خود ابو جعفر (عليه السلام) كه پيش رويش ايستاده بود اشاره فرمود. عرض كردم فدايت شوم ايشان كودكى سه ساله اند؟ فرمود: كودكى او ضررى به او نمى زند، عيسى در سه سالگى به حجيت قيام نمود.

مؤلف: قريب به اين معنا، روايات ديگرى نيز هست.

و در همان كتاب به سند خود از معاويه بن وهب روايت كرده كه گفت : از امام صادق (عليه السلام) از بهترين وسيله براى تقرب به خدا و محبوب ترين آن ها نزد خدا پرسش نمودم، فرمود هيچ چيزى سراغ ندارم كه بعد از معرفت بهتر از اين نماز باشد، مگر نمى بينى كه عبد صالح، عيسى بن مريم مى گويد (و اوصانى بالصلوه والزكوه ما دمت حيا)؟

و در عيون الاخبار به سند خود از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده كه در حديثى فرمود:

و يكى از آنها عاق والدين شدن است چون خداى تعالى عاق را در حكايت كلام عيسى جبار شقى ناميده و فرموده : (و برا بوالدتى و لم يجعلنى جبارا شقيا).

مؤلف: ظاهر روايت اين است كه امام (عليه السلام) (جمله و لم يجعلنى جبارا شقيا) را عطف تفسيرى جمله (و برا بوالدتى ) دانسته است.

و در مجمع آمده كه مسلم در صحيح به سند خود از ابو سعيد خدرى روايت كرده كه گفت، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) فرمود: چون اهل بهشت وارد بهشت و اهل دوزخ وارد آتش مى شوند كسى صدا مى زند اى اهل بهشت توجه كنيد، و نيز صدا مى زند اى اهل آتش توجه كنيد، و هر دو فريق متوجه و مشرف به صاحب صدا مى شوند، آنگاه مرگ را به صورت گوسفندى سياه و سفيد مى آورند، او صدا مى زند آيا مرگ را مى شناسيد؟ مى گويند: اين است، اين است، و همه او را مى شناسند، پس آن شخص آن گوسفند را سر مى برد و ذبح مى كند، و به اهل بهشت مى گويد كه ديگر مرگى نداريد و جاودانه در بهشت خواهيد بود، و به اهل آتش ‍ مى گويد ديگر مرگى نداريد و در آتش جاودانى خواهيد بود، اين است كه خداى تعالى مى فرمايد (و انذرهم يوم الحسره....)

آنگاه مى گويد: اين روايت را اصحاب ما از امام باقر و امام صادق (عليه السلام) روايت كرده اند، آنگاه در آخر حديث آمده كه اهل بهشت آنقدر خوشحال مى شوند كه اگر در آن روز مرگى براى كسى بود قطعا از خوشحالى مى مردند، و اهل آتش دچار حسرتى مى شوند كه اگر آن روز مرگى ممكن بود قطعا مى مردند.

مؤلف: اين معنا را غير از مسلم ساير صاحبان جامع، از قبيل بخارى، و ترمذى و نسائى و طبرى و غير ايشان نيز از ابو سعيد خدرى و ابو هريره و ابن مسعود و ابن عباس نقل كرده اند.

و در تفسير قمى در ذيل آيه (انا نحن نرث الارض و من عليها) فرموده : هر چيزى را كه خداوند خلق كرده روز قيامت آن را به ارث مى برد.

مؤلف: اين همان معناى دومى است كه در تفسير آيه مذكور آورديم.

سوره مريم، آيات 41 تا 50

 و اذكر فى الكتاب ابرهيم انه كان صديقا نبيا (41)

 اذ قال لابيه يا ابت لم تعبد مالا يسمع ولا يبصر ولا يغنى عنك شيا (42)

 يا ابت انى قد جاءنى من العلم ما لم يانك فاتبعنى اهدك صراطا سويا (43)

 يا ابت لا تعبد الشيطان ان الشيطان كان للرحمن عصيا (44)

 ياابت انى اخاف ان يمسك عذاب من الرحمن فتكون للشيطان وليا (45)

 قال اراغب انت عن آلهتى يابراهيم لئن لم تنته لا رجمنك واهجرنى مليا (46)

 قال سلام عليك ساستغفر لك ربى انه كان بى حفيا (47)

 و اعتزلكم و ما تدعون من دون اللّه و ادعوا ربى عسى الا اكون بدعاء ربى شقيا (48)

 فلما اعتزلهم و ما يعبدون من دون اللّه وهبنا له اسحق و يعقوب و كلا جعلنا نبيا (49)

 و وهبنا لهم من رحمتنا و جعلنا لهم لسان صدق عليا (50)

ترجمه آيات

در اين كتاب ابراهيم را ياد كن كه وى بسيار راستگو و پيغمبر خدا بود (41).

آندم كه به پدرش گفت : اى پدر! چرا بتى را پرستش مى كنى كه نه مى شنود و نه مى بيند و نه تو را از چيزى بى نياز مى كند (42).

اى پدر! علمى براى من آمده كه براى تو نيامده مرا پيروى كن تا تو را به راهى راست هدايت كنم (43).

اى پدر! بندگى شيطان مكن كه شيطان عاصى درگاه خداى رحمان است (44).

اى پدر! من بيم آن دارم كه از خداى رحمان عذابى به تو رسد و دوستدار شيطان شوى (45).

گفت : اى ابراهيم مگر از خدايان من روى گردانى ؟ اگر بس نكنى تو را سنگسار مى كنم و آنگاه بايد مدتى دراز از من جدا شوى (46).

ابراهيم گفت : سلام بر تو باد. براى تو از پروردگارم آمرزش خواهم خواست كه او به من مهربان است (47).

و از شما و آنچه سواى خدا مى خوانيد كناره مى كنم و پروردگارم را مى خوانم شايد در مورد دعاى پروردگارم كم اطلاع نباشم (48).

و همينكه از آنها و بتها كه به جاى خدا مى پرستيدند كناره گرفت اسحاق و يعقوب را بدو بخشيديم و هر يك را پيامبر قرار داديم (49).

و از رحمت خويش به آنها عطا كرديم و ذكر خير بلند آوازه اى به ايشان داديم (50).

بيان آيات

اين آيات به پاره اى از داستان ابراهيم (عليه السلام) اشاره مى كند و آن عبارت است از احتجاجش با پدر درباره بت ها، با حجت و هدايت فطرى و معرف ت يقينى كه خدايش داده بود، و نيز داستان كناره گيرى از پدر و از مردم و خدايانشان، و اينكه خداوند به او اسحاق و يعقوب را داد، و به كلمه باقيه در نسلش اختصاص داد، و براى او و اعقاب او ياد خيرى در آيندگان گذاشت كه تا روزگارى هست نامش را به نيكى ببرند.

 

و اذكر فى الكتاب ابراهيم انه كان صديقا نبيا

ظاهرا كلمه (صديق ) مبالغه از صدق باشد، و صديق كسى را گويند كه در صدق مبالغه كند يعنى آنچه را كه انجام مى دهد مى گويد، و آنچه را كه مى گويد انجام مى دهد، و ميان گفتار و كردارش تناقضى نباشد و ابراهيم (عليه السلام) چنين بود چون در محيطى كه يك پارچه وثنى و بت پرست بودند دم از توحيد زد، با پدر و معاصرينش در افتاد، و با پادشاه بابل در افتاد، و خدايان دروغين را بشكست، و بر آنچه مى گفت مقاومت و ايستادگى مى نمود، تا آنجا كه در آتش افكنده شد و در آخر هم همانطور كه به پدرش وعده داده بود از همه كناره گيرى و اعتزال جست، و خداوند به پاداش اين استقامت اسحاق و يعقوب را به او ارزانى داشت و وعده هاى ديگرى هم كه خدا از موهبت هايش به وى داده بود درباره اش تنفيذ نمود.

بعضى گفته اند: كلمه (صديق ) مبالغه تصديق است، و معنايش اين است كه او مردى بود كثير التصديق نسبت به حق، هم به زبان تصديقش مى كرد و هم به عمل. و اين معنا هر چند نزديك به همان معنايى است كه گذشت، و هر چند برگشت هر دو به يكى است، ليكن از جهت اينكه از فعل مزيد فيه صيغه مبالغه به ندرت آمده، معنايى بعيد است.

كلمه (نبى ) بر وزن فعيل و ماخوذ از ماده (نبا) (خبر) است، و اگر انبياء را انبياء ناميده اند بدين جهت است كه ايشان به وسيله وحى خدا از عالم غيب خبردار هستند بعضى گفته اند: كلمه مذكور (ماخوذ) از نبوه به معناى رفعت است، و انبياء را به خاطر رفعت مقامشان نبى خوانده اند.

 

اذ قال لابيه يا ابت لم تعبد ما لا يسمع و لا يبصر و لا يغنى عنك شيئا

كلمه (اذ قال ) ظرف است براى ابراهيم چون مقصود اين آيات يادآورى داستانهاى آن جناب است، همچنان كه نظير اين تعبير درباره مريم گذشت كه مى فرمود (و اذكر فى الكتاب مريم اذ...) و اما اينكه به قول بعضى ظرف براى صديق و يا براى (نبيا) باشد، احتمالى است كه طبع سليم آن را ناپسند مى داند.

در اين آيات ابراهيم (عليه السلام) در خطابى كه با پدر خود دارد دو نكته را خاطر نشان مى سازد، اول اينكه طريقه و مسلك او در پرستش بتها طريقه اى لغو و باطل است، دوم اينكه نزد او علم و معرفتى است كه نزد پدرش نيست، و بر او لازم است كه از وى پيروى كند تا به راه حق دلالتش نمايد، زيرا او در خطر ولايت شيطان قرار دارد.

پس جمله (يا ابت لم تعبد ما لا يسمع و لا يبصر...) انكار توبيخى ابراهيم است نسبت به بت پرستى پدر، چيزى كه هست در اين جمله به جاى اسم، تنها اوصاف آن ها را ذكر كرده و فرموده چرا چيزى مى پرستى كه نه مى شنود و نه مى بيند؟ و اين بدان منظور بوده كه در ضمن اعتراض، به دليل آن هم اشاره كرده باشد، و در ضمن بيان مدعى حجت آن را هم آورده باشد، و حاصل آن حجت اين است كه پرستش بتها از دو جهت باطل است، يكى اينكه پرستش به معناى اظهار خضوع و مجسم نمودن عابد، ذلت خود را براى معبود است، و اين صورت نمى گيرد مگر در جايى و در حق معبودى كه از حال عابد آگاه باشد، و بتها جماداتى هستند صورتگرى شده و فاقد تصور، و نه مى بينند و نه مى شنوند، پس عبادت آنها لغو و باطل و بى اثر است ؛

جمله (ما لا يسمع و لا يبصر) اين معنا را بيان مى كند.

جهت دوم اينكه عبادت و دعا و دست حاجت دراز كردن براى فايده اى است كه عايد عابد و دعا كننده شود، و يا ضررى از او دفع گردد، و اين لا محاله متوقف بر قدرت معبود است، و بتها قدرتى بر جلب نفع به سوى عابد و دفع ضرر از وى ندارند، پس به هيچ وجه دردى از او دوا نمى كنند، و به اين جهت نيز عبادت آنها لغو و باطل و بى اثر است، و اين معنا را جمله (و لا يغنى عنك شيئا) عهده دار بيان آن است.

در تفسير سوره انعام گذشت كه آن كسى كه ابراهيم (عليه السلام) اين خطاب خود را به وى نموده و گفته (يا ابت،) پدر واقعى وى نبوده، بلكه عمو و يا جد مادرى و يا شوهر مادرش بوده كه بعد از درگذشت پدرش با او ازدواج كرده، خواننده بدانجا مراجعه كند. و معروف از مذهب اهل نحو درباره كلمه (يا ابت ) اين است كه (تا) آن عوض از ياء متكلم است، و همچنين در كلمه (يا امت ) و اين عوض آوردن تنها در نداء جائز است، و ديگر مثلا گفته نمى شود: (قال ابت پدرم گفت ) و يا (قالت امت - مادرم گفت )، بلكه در اينگونه موارد بايد خود (ياء) را آورد و گفت : (قال ابى و يا امى ).

 

يا ابت انى قد جاءنى من العلم ما لم يانك فاتبعنى اهدك صراطا سويا

بعد از آنكه بطلان بت پرستى و لغويت آن را اثبات نمود، و چون لازمه بطلان آن اين است كه او ندانسته راه غير هموار را پيموده باشد، لذا به او توجه داد كه من علمى به اين مساله دارم كه تو ندارى، و تو بايد مرا پيروى كنى تا به راه هموار مستقيم - و آن راهى است كه از بس روشن و واضح است راه پيمايش گمراه نمى گردد - هدايتت كنم، و به همين جهت كه او از اين راه غافل بوده كلمه صراط را نكره آورد و گفت (راهى سوى، و نگفت راه سوى ) گويا به پدر مى گويد چون تو ناگزيرى كه راهى طى كنى پس از نادانى اين راه غير سوى را سلوك مكن، بلكه مرا پيروى كن تا تو را به راهى كه سوى است راهنمائى كنم، چون من آن راه را بلدم. و تو از آن غافلى.

و اينكه فرمود: (قد جاءنى من العلم علمى به من آمده ) دلالت دارد بر اينكه علم ابراهيم به راه حق قبل از اين دعوت و احتجاجش ‍ بوده، و اين خود گفتار سابق ما را كه در داستان ابراهيم (عليه السلام) در سوره انعام گذرانديم، كه وى قبل از بر خورد با پدر و قومش ‍ و احتجاج با ايشان نيز علم به خدا و مشاهده ملكوت آسمانها و زمين را داشته است، تأييد مى كند.

و مراد از هدايت در جمله (اهدك صراطا سويا) هدايت به معناى راه نشان دادن است، نه به راه رساندن، چون شأن پيامبر اين نيست كه امت خود را به راه برساند، بلكه شأن او تنها راه نشان دادن است، و به راه رساندن شأن امام است كه ابراهيم (عليه السلام) در آن روزها به چنين مقامى نرسيده بود، چون در تفسير آيه (قال انى جاعلك للناس اماما) گفتيم كه آيه شريفه صريح در اين است كه رسيدن ابراهيم به منصب امامت، در اواخر عمر و بعد از سالها نبوت بوده است.

 

يا ابت لا تعبد الشيطان ان الشيطان كان للرحمن عصيا... فتكون للشيطان وليا

وثنى ها معتقد به وجود جن هستند - البته ابليس هم از جن است - و اصنام جن را مى پرستيدند، همانطور كه اصنام ملائكه و مقدمين از بشر را مى پرستيدند، چيزى كه هست مراد از نهى، نهى از عبادت به اين معنا نيست، چون جهتى تصور نمى شود كه تنها از خصوص پرستش جن نهى فرموده باشد، بلكه مراد از عبادت، اطاعت است، همچنانكه در آيه (الم اعهد اليكم يا بنى آدم ان لا تعبدوا الشيطان...) به اين معنا آمده پس نهى از عبادت شيطان، نهى از اطاعت او در هر چيزى است كه به آن امر مى كند، و يكى از چيزهايى كه بدان امر مى كند عبادت غير خدا است.

ابراهيم (عليه السلام) بعد از آنكه پدر را به پيروى خود دعوت كرد تا به سوى صراط سوى رهبريش كند، خواست تا او را در قبول اين دعوت تحريك و تشويق نموده و نسبت به گمراهى كه در آن است متنبه ساخته يك باره از پرستش بتها بازش بدارد لذا اين معنا را خاطر نشان كرد كه بت پرستى نه تنها لغو و بتها فايد نفع و ضررند، بلكه در معرض اين است كه صاحبش را به مورد هلاكت وارد، و در تحت ولايت شيطان داخل سازد، كه پر واضح است بعد از قرار گرفتن در تحت ولايت شيطان ديگر اميدى به صلاح و رستگارى و سلامت و سعادت نمى ماند.

براى اينكه عبادت بتها با در نظر داشتن اينكه مستحق عبادت، خداى سبحان است، چون رحمانى است كه همه رحمت ها به او منتهى مى گردد، و نيز تقرب به آنها از ناحيه شيطان و تسويلات و اغوائات او است، و همه مى دانند كه شيطان نافرمان خدا و مصر در نافرمانى او، و مخصوصا در اخصّ حقوق او يعنى عبادت او است، و با اين حال معلوم است كه در عبادت او و تقرب به او خوف آن است كه رحمت خدا كه همان هدايت به سوى سعادت است از آدمى منقطع گشته، عذاب خذلان بر او نازل گردد، و ديگر خداوند متولى امر او نگشته، در عوض شيطان مولاى او و او ولى شيطان خواهد شد، و اين همان هلاكت است.

پس معناى دو آيه (و خدا داناتر است ) اين مى شود كه اى پدر! شيطان را در آنچه به تو دستور مى دهد، و از آن جمله به عبادت بتها وادار مى كند اطاعت مكن، چون شيطان خودش نافرمان خدا و مصر در نافرمانى او است، كه او خود يگانه مصدر همه رحمتها و نعمتها است، پس چنين كسى كه مصدر همه نعمتها را نافرمانى مى كند جز به نافرمانى خدا و محروميت از رحمت او فرمان نمى دهد، و اگر من تو را از اطاعت شيطان نهى مى كنم براى اين است كه مى ترسم عذاب خذلان خدا تو را بگيرد و رحمتش از تو قطع شود، و سرپرستى جز شيطان برايت باقى نماند، آن وقت تو ولى شيطان شوى و شيطان مولاى تو گردد.

پس از آنچه گذشت اين چند نكته به دست آمد:

اول اينكه : مراد از عبادت، در جمله (لا تعبد الشيطان )، عبادت اطاعت است، و كلمه (شيطان ) كه به معناى شرير است نيز دخالت در اين حكم دارد.

دوم اينكه : وجه تبديل اسم (اللّه ) به وصف (رحمان )، در دو جاى آيه اين است كه چون وصف رحمت نيز در هر دو حكم دخالت دارد، زيرا اينكه خدا مصدر همه رحمتها و نعمتها است بايد باعث آن شود كه ديگر كسى اصرار بر نافرمانى او نكند و آن را قبيح بداند پس صحيح است كه از نافرمانى او نهى شود، و نيز مصدريت او براى هر رحمت باعث مى شود كه آدمى از عذاب او كه ملازم با امساك او از رحمت خويش است بترسد، و از اين كه مشمول نقمت و شقوت گردد بيمناك باشد.

سوم اينكه : مراد از عذاب، خذلان و يا چيزى به معناى خذلان، مانند امساك از رحمت و به خود واگذارى است، و اينكه بعضى گفته اند: مراد از آن، عذاب اخروى است، گفتارى است كه سياق با آن مساعدت ندارد.

 

قال اراغب انت عن آلهتى يا ابراهيم لئن لم تنته لارجمنك و اهجرنى مليا

كلمه (رغبت ) به طورى كه در مجمع آمده از كلمات اضداد است، يعنى اگر با لف ظ (عن ) متعدى شود به معناى نفرت از چيزى است، و اگر با لفظ (فى ) متعدى شود به معناى ميل در آن است، و كلمه (تنته ) از انتهاء و خوددارى از كارى است، اما خوددارى بعد از آنكه او را از آن عمل نهى كرده باشند، و كلمه (رجم ) به معناى سنگسار كردن است،

ولى معناى معروف آن كشتن به وسيله سنگباران است، و كلمه (هجر) به معناى ترك و جدايى است، و كلمه (ملى ) به معناى روزگارى طولانى است.

در اين آيه پدر ابراهيم او را تهديد به بدترين كشتن ها كرده، و آن سنگسار است كه با آن افراد رانده شده را شكنجه كرده، مى كشند، و آزر، ابراهيم را با اين كلام خود از خود طرد كرده است.

 

قال سلام عليك ساستغفر لك ربى انه كان بى حفيا

كلمه (حفى ) به طورى كه راغب گفته به معناى نيكوكار لطيف و مهربان است، و لطيف كسى است كه مراقب حوائج دقيق و باريك محتاجان باشد تا در صدد رفع آن ها بر آيد گفته مى شود (حفا - يحفو - حفى و حفوه، و احفاء سوال ) به معناى اصرار و التماس در آن است.

ابراهيم (عليه السلام) در مقابل تهديد پدر و بديش به او سلام كرد، سلامى كه در آن احسان و امنيت باشد، و نيز به او وعده استغفار داد تا از پروردگارش براى او طلب آمرزش كند و در مقابل تهديد او كه گفت دهرى طولانى از من كناره بگير، گفت : من از شما و اين بتها كه مى پرستيد كناره مى گيرم.

اما اينكه سلام كرد، چون سلام داءب و عادت بزرگواران است، با تقديم آن جهالت پدر را تلافى كرد، او وى را به خاطر حرف حقى كه زده بود تهديد به رجم و طرد كرد، ولى وى او را وعده امنيت و سلامتى و احسان داد، اين همان دستور العملى است كه قرآن كريم در آيه (و اذا مروا باللغو مروا كراما) و آيه (و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما) بيان كرده است، و اما اينكه بعضى گفته اند كه : منظورش از سلام، خداحافظى و تحيت جدايى بوده، و خواسته است امر پدر را كه گفت : (و اهجرنى...) اطاعت كند، حرف صحيحى نيست، زيرا ابراهيم (عليه السلام) بعد از مدتها كه از اين گفت و شنود گذشت از قوم خود دورى گزيد.

و اما اينكه گفت : برايت از پروردگارم طلب مغفرت مى كنم با اينكه پدرش مشرك بوده جهتش به طورى كه از ظاهر آيه (يا ابت انى اخاف ان يمسك عذاب من الرحمن فتكون للشيطان وليا) بر مى آيد اين بوده كه ابراهيم در آن لحظه يقين به كفر او و اينكه از اولياى شيطان است و دلش يك باره مطبوع بر كفر و انكار و عناد حق شده، نداشته، چون اگر به اين معانى يقين مى داشت به مثل (انى اخاف ) تعبير نمى كرد پس معلوم مى شود كه آن جناب احتمال مى داده كه پدر جاهلى قاصر و مستضعف باشد كه اگر حق برايش ‍ روشن گردد آن را پيروى مى كند، و شمول رحمت الهى به امثال اينگونه اشخاص امرى ممكن است، همچنانكه قرآن كريم فرموده : (الا المستضعفين من الرجال و النساء و الولدان لا يستطيع ون حيله و لا يهتدون سبيلا فاولئك عسى اللّه ان يعفو عنهم و كان اللّه عفوا غفورا) و چون اين احتمال را مى داده خواسته است عواطف او را با اين وعده تحريك كند، و در عين حال آمرزش خدا را هم برايش حتمى نكرد و آن را به صورت اميدوارى وعده داد، به دليل اينكه گفت : (انه كان بى حفيا پروردگار من همواره به من لطف داشته است ) و نيز در سوره ممتحنه آيه 4، از او نقل شده كه بعد از وعده استغفار اضافه كرده است كه من از خدا چيزى را براى تو مالك و صاحب اختيار نيستم، و فرموده : (الا قول ابراهيم لابيه لاستغفرن لك و ما املك لك من اللّه من شى ء).

و مؤ يد اين گفتار، قول خداوند متعال است كه مى فرمايد: (ما كان للنبى و الذين آمنوا ان يستغفر واللمشركين و لو كانوا اولى قربى من بعد ما تبين لهم انهم اصحاب الجحيم و ما كان استغفار ابراهيم لابيه الا عن موعده وعدها اياه فلما تبين له انه عدو لله تبرء منه ان ابراهيم لاواه حليم ).

پس تبرّى و بيزاريش بعد از آنكه معلوم شد پدرش از دشمنان خدا است، خود دليل بر اين است كه قبلا احتمال مى داده كه دشمن خدا نباشد، هرچند كه مى دانسته است مشرك است، و جمع ميان مشرك بودن و دشمن خدا نبودن در افراد جاهل خالى از عناد تصور دارد.

مؤ يد اين نظريه آيه شريفه (يا ايها الذين آمنوا الا تتخذوا عدوى و عدوكم اولياء تلقون اليهم بالموده... لا ينهاكم اللّه عن الذين لم يقاتلوكم فى الدين و لم يخرجوكم من دياركم ان تبروهم و تقسطوا اليهم ان اللّه يحب المقسطين....).

و از جمله توجيهاتى كه براى استغفار ابراهيم براى پدر مشركش كرده اند اين است كه : او وعده استغفارش داده بود، و به حكم عقل وفاى به وعده لازم بود، زيرا عقل از تجويز، آن ابايى ندارد، و جائز نبودن آن به دليل نقل است، و آن روز اين منع نقلى نرسيده بود بعدا وقتى شريعت برايش آمد تحريم شد، و بعد از تحريم از پدر بيزارى جسته است.

ولى اشكال اين توجيه اين است كه با آيات داستان اگر در آن دقت شود تطبيق نمى كند. يكى ديگر اين است كه : معناى استغفار ابراهيم مشروط به توبه پدر و ايمان آوردن او بوده. اين وجه نيز به طورى كه خود شما خواننده ملاحظه مى كنيد صحيح نيست.

يكى ديگر اينكه : معناى (ساستغفر لك ربى ) اين است كه من به زودى دعا مى كنم كه خدا تو را در دنيا عذاب نكند، و اين نيز مانند وجه قبلى تقييدى است بدون مقيد.

يكى ديگر اينكه : وعده دعا به مسبب است، كه مستلزم وعده دعاء به سبب است و معناى اين كه گفت به زودى از خدا مسئلت مى نمايم كه تو را بيامرزد اين است كه به زودى از خدا مسئلت مى كنم كه تو را موفق به توبه نموده به سوى ايمان هدايتت كند، و در نتيجه تو را بيامرزد، ممكن هم هست طلب مغفرت را كنايه از طلب توفيق توبه و هدايت به ايمان گرفت.

و اين معنا هر چند كه از ساير معانى ديگر معتدلتر است، وليكن خالى از بعد هم نيست، براى اينكه گفتيم در كلام بوئى از استعطاف و تحبيب قلبه هست، و اين با طلب مغفرت مناسب تر است تا طلب توفيق و هدايت، (هر چند كه اين مناسبتر بودن هم محل حرف است ).

و نظير اين دعا كه براى پدر خود كرد دعايى است كه براى عموم مشركين كرده و گفت (و اجنبنى و بنى ان نعبد الاصنام رب انهن اضللن كثيرا من الناس فمن تبعنى فانه منى و من عصانى فانك غفور رحيم ).

 

و اعتزلكم و ما تدعون من دون اللّه و ادعوا ربى عسى الا اكون بدعاء ربى شقيا

در اين آيه وعده مى دهد به كناره گيرى و دورى از مشركين و از اصنام آنان، تا با خداى خود خلوت نموده خالص او را بخواند، تا شايد دعايش بى ثمر نشود، و اگر در اين كار اظهار رجاء و اميد كرد براى اين بود كه اينگونه اسباب يعنى دعا و توجه به سوى خدا و امثال آن، اسبابى نيست كه چيزى را بر خدا واجب كند، بلكه اگر خدا در مقابل آن ثوابى بدهد و سعادتى مرحمت كند و يا هر پاداش نيك ديگرى بدهد همه از باب تفضل است، علاوه بر اين ملاك امور، خاتمه آن است و جز خدا كسى از غيب و از خواتم امور خبر ندارد، پس مرد مؤمن بايد كه هميشه بين خوف و رجاء باشد.

 

فلما اعتزلهم و ما يعبدون من دون اللّه وهبنا له اسحق و يعقوب... لسان صدق عليا

بعيد نيست اينكه به جاى بردن نام فرزند ديگر خود اسماعيل، نام نوه خود يعقوب را برد براى اين بوده كه خواسته است به توالى شجره نبوت در بنى اسرائيل اشاره كند، چون از دودمان يعقوب جمع كثيرى از انبياء بوده اند، مؤ يد اين معنا جمله (و كلا جعلنا نبيا) است.

(و وهبنا لهم من رحمتنا) - ممكن است مراد از رحمت، امامت باشد، همچنانكه در آيه 72 و 73 سوره انبياء كه آن موهوب را صريحا نام برده ائمه اى صالح خوانده و فرموده (و وهبنا له اسحق و يعقوب نافله و كلا جعلنا صالحين و جعلناهم ائمه يهدون بامرنا)، و ممكن هم هست مراد از آن رحمت، تأييد به روح القدس باشد، همچنانكه جمله بعدى همان آيه 73 كه مى فرمايد : (و اوحينا اليهم فعل الخيرات به ايشان فعل خيرات را وحى كرديم ) كه به زودى معنايش خواهد آمد بدان اشاره مى كند، ممكن هم هست معناى آن مطلق ولايت الهى باشد.

كلمه لسان در جمله (و جعلنا لهم لسان صدق عليا) (به طورى كه گفته اند) به معناى ذكر خير در مردم و يا ذكر شر است، كه اگر به صدق اضافه شود معنايش ثناء جميل مردم و ثنائى كه در آن دروغ نباشد مى باشد، و كلمه (على ) به معناى رفيع است و معنا اين است كه : براى آنان ثناى جميلى راست و رفيع القدر قرار داديم.

سوره مريم، آيات 51 تا 57

 و اذكر فى الكتاب موسى انه كان مخلصا و كان رسولا نبيا (51)

 وناديناه من جانب الطور الايمن و قربناه نجيا (52)

 و وهبنا له من رحمتنا اخاه هرون نبيا (53)

 و اذكر فى الكتاب اسمعيل انه كان صادق الوعد و كان رسولا نبيا (54)

 و كان يامر اهله بالصلوه و الزكوه و كان عند ربه مرضيا (55)

 واذكر فى الكتاب ادريس انه كان صديقا نبيا (56)

 و رفعنه مكانا عليا (57)

ترجمه آيات

در اين كتاب موسى را ياد كن كه وى بى شائبه و مخلص، و فرستاده اى پيغمبر بود (51).

ما او را از جانب راست (كوه ) طور ندا زديم و او را به رازگويى تقرب داديم (52).

و از رحمت خويش برادرش هارون پيغمبر را به او بخشيديم (53).

در اين كتاب اسماعيل را ياد كن كه وى درست وعده، و فرستاده اى پيامبر بود (54).

و كسان خود را به نماز خواندن و زكات دادن وادار مى كرد، و نزد پروردگار خويش پسنديده بود (55).

در اين كتاب ادريس را ياد كن كه پيغمبرى راستى پيشه بود (56).

و ما او را به مقامى بلند بالا برديم (57).

بيان آيات

در اين آيات جمع ديگرى از انبياء، و برخى از موهبت ها و رحمت هايى را كه به ايشان اختصاص داده ذكر مى كند، و آنان عبارتند از موسى، هارون، اسماعيل و ادريس (عليهم السلام).

 

و اذكر فى الكتاب موسى انه كان مخلصا و كان رسولا نبيا

در سابق معناى كلمه (مخلص ) - به فتح لام - گذشت، كه عبارت است از كسى كه خداوند او را خالص براى خود قرار داده و غير خدا كسى در او نصيبى نداشته باشد، نه در او و نه در عمل او، و اين مقام، بلندترين مقامهاى عبوديت است، و نيز در سابق فرق ميان رسول و نبىّ گذشت.

 

و ناديناه من جانب الطور الايمن و قربناه نجيا

كلمه (ايمن ) صفت (جانب ) است، يعنى جانب راست طور، و در مجمع گفته : كلمه (نجى ) به معناى مناجى است، مانند جليس و ضجيع كه به معناى مجالس و مضاجع است.

و ظاهر آيه اين است كه منظور از (قربناه ) نزديكى معنوى است نه مكانى، هر چند كه اين معنا در مكان (طور) واقع شده است و تكلم هم در آن مكان بود، مثال اين آيه شريفه اين است كه مولايى مقتدر و عزيز، بنده ذليل خود را بخواند و او را به مجلس خود نزديك گرداند و بيخ گوشى با او سخن بگويد، و معلوم است كه چنين تقربى به خدا سعادتى است كه براى كس ديگرى دست نمى دهد.

 

و وهبنا له من رحمتنا اخاه هرون نبيا

اين آيه اشاره است به اجابت دعايى كه موسى (عليه السلام) در اولين بار كه در طور به او وحى شد كرده و گفته بود (و اجعل لى وزيرا من اهلى هارون اخى اشدد به ازرى و اشركه فى امرى).

 

و اذكر فى الكتاب اسمعيل انه كان صادق الوعد...

مفسرين در اينكه اين اسماعيل كيست اختلاف كرده اند، بيشتر آنها گفته اند كه او فرزند ابراهيم خليل الرحمان است و اگر او را تنها نام برده و از اسحاق و يعقوب نام نبرد براى اين بوده كه نسبت به خصوص او عنايت داشته است. و بعضى گفته اند: اسماعيل بن حزقيل يكى از انبياى بنى اسرائيل است، چون اگر فرزند ابراهيم بود مى بايست اسحاق و يعقوب را هم نام مى برد.

دليلى كه بيشتر مفسرين براى نظريه خود آورده اند (كه به خصوص اسماعيل عنايت داشته ) حرف صحيحى نيست، زيرا اگر چنين بود جا داشت كه نام وى را بعد از نام ابراهيم و قبل از داستان موسى ذكر كند نه بعد از داستان او.

 

و كان يامر اهله بالصلوه و الزكوه و كان عند ربه مرضيا

مراد از (اهل او) به طورى كه از ظاهر لفظ بر مى آيد خواص از عترت و عشيره و قوم او است، بعضى گفته اند مراد از اهل او امت او است. ولى سخنى است بدون دليل.

و مراد از (مرضىّ) بودن نزد پروردگارش اين است كه نفس او مرضى است نه عملش، همچنانكه بعضى از مفسرين به همين معنا تفسيرش كرده اند، چون اطلاق لفظ با تقييد مخصوص رضاى به عمل نمى سازد.

 

و اذكر فى الكتاب ادريس انه كان صديقا نبيا... مكانا عليا

مفسرين گفته اند: نام ادريس پيغمبر (اخنوخ ) بود، و او به طورى كه تورات در سفر تكوين نوشته يكى از اجداد نوح (عليه السلام) است، و اگر به ادريس معروف شده بدين جهت بوده كه بسيار مشغول به درس دادن بوده است.

(و رفعناه مكانا عليا) - ممكن است از سياق داستانهايى كه در اين سوره به رديف ذكر مى شود و مواهب نبوت و ولايت را كه از مقامات معنوى و الهى است ذكر مى كند، استفاده كرد كه مراد از (مكان على ) كه خدا وى را بدان مكان رفعت داده يكى از درجات قرب باشد. زيرا رفعت مكانى و صعود دادن به جايى بلند هر چند كه بلندترين مكانهاى متصور باشد مزيتى به شمار نمى رود.

بعضى گفته اند: مراد از آن - به طورى كه حديث هم بر آن وارد شده - اين است كه خداوند او را به بعضى طبقات آسمان بالا برده و همانجا قبض روحش كرد، كه اگر اين باشد آنگاه مقصود در آيه نشان دادن يكى از آيات بالغه قدرت الهى است، و همين خود مزيت قابل توجهى است.

داستان اسماعيل صادق الوعد

داستان اسماعيل بن حزقيل پيغمبر جز در اين دو آيه در جايى ديگر نيامده، تازه اين دو آيه هم بنا به يك تفسير مربوط به او است، و بنابر آن خداى سبحان او را به ثناى جميلى ستوده و صادق الوعد و آمر به معروف و مرضى درگاه خويش خوانده وفرموده كه : او رسولى نبى بوده است.

و اما حديث در علل الشرايع به سند خود از ابن ابى عمير و محمد بن سنان، از شخصى كه نام برده، از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده كه فرمود: اسماعيلى كه خداى عز و جل در كتاب خود درباره اش فرموده (و اذكر فى الكتاب اسمعيل انه كان صادق الوعد و كان رسولا نبيا) اسماعيل فرزند ابراهيم نيست بلكه پيغمبرى ديگر از انبياء بوده كه خداى عز و جل به سوى قومش مبعوث نمود، و مردمش او را گرفته و پوست سر و رويش را كندند، پس فرشته اى نزدش آمده گفت : خداى عز و جل مرا نزد تو فرستاد تا هر امرى دارى اطاعت كنم، گفت : من بايد به ديگر انبياء اقتداء داشته و آنان را اسوه خود قرار دهم.

مؤلف: اين معنا را به سند خود از ابو بصير از امام صادق (عليه السلام) نيز روايت كرده كه در آخر آن آمده : من بايد حسين (عليه السلام) را اسوه خود قرار دهم.

و در كتاب عيون به سند خود از سليمان جعفرى، از امام رضا (عليه السلام) روايت كرده كه فرمود: هيچ مى دانى چرا اسماعيل را صادق الوعد خواندند؟ عرض كردم : نه، نمى دانم. فرمود : با مردى وعده كرده بود، در همان موعد در آنجا حاضر شده تا يك سال به انتظارش نشست.

مؤلف: اين معنا در كافى از ابن ابى عمير از منصور بن حازم و از امام صادق (عليه السلام) روايت شده در مجمع نيز آن را بدون ذكر سند از آن جناب نقل كرده است.

و در تفسير قمى در ذيل آيه

 

(واذكر فى الكتاب اسمعيل انه كان صادق الوعد)

آمده كه امام فرمود: اسماعيل وعده اى داده بود و يك سال منتظر دوستش نشست، و او اسماعيل پسر حزقيل بود.

مؤلف: وعده اى كه آن جناب داده بوده مطلق بوده است، يعنى مقيد نكرده كه يك ساعت يا يك روز يافلان مدت در آنجا منتظر مى مانم، به همين جهت مقامى كه از صدق و درستى داشته اقتضاء كرده كه به اين وعده مطلق وفا كند، و در جائى كه معين نموده، بايستد تا رفيقش بيايد.

صفت وفاء مانند ساير صفات نفسانى از حب، اراده، عزم، ايمان، ثقه و تسليم داراى مراتب مختلفى است كه بر حسب اختلاف مراتب علم و يقين مختلف مى شود، همانطور كه يك مرتبه از ايمان با تمامى خطاها و گناهان مى سازد كه نازلترين مراتب آن است، و از آن به بعد مرتبه به مرتبه رو به تزايد و صفا نهاده تابه جايى مى رسد كه از هر شرك خفى خالص مى گردد، و ديگر قلب به چيزى غير از خدا تعلق پيدا نمى كند، حتى التفاتى هم به غير خدا نمى نمايد، كه اين اعلا مراتب ايمان است، همچنين وفاى به عهد هم داراى مراتبى است، يكى از مراتبش وفاى قولى است، مثل اينكه قول بدهد كه يك ساعت يا دو ساعت فلان جا منتظر بايستد، تا كار لازم ترى پيدا شده او را از بيشتر ايستادن منصرف كند، اين يك مرتبه از وفاء است، كه عرفا آن را وفاء مى خوانند، و از اين مرتبه بالاتر اين است كه آنقدر بايستد تا عادتا از برگشتن طرف نااميد شود و اطلاق وعده را به ياس مقيد سازد، و از اين هم بالاتر اينكه اطلاق آن را حفظ نموده اينقدر بايستد تا طرف برگردد هر چند كه طولانى شود، پس نفوس قوى كه مراقب قول و فعل خود هستند هيچ وقت قولى نمى دهند مگر قولى كه طاقت عمل به آن را داشته باشند و بتوانند با عمل آن را تصديق كنند و همينكه از زبانشان در آمد ديگر هيچ چيز از انفاذ آن بازشان نمى دارد.

و در روايت آمده كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) به يكى از اصحاب خود وعده داد كه درم كه نزد خانه كعبه منتظرش ‍ مى باشد تا او برگردد، ولى آن مرد در پى كار خود رفته فراموش كرد برگردد، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) سه روز در آنجا منتظر ماند تا خبر به آن مرد رسيد، به مسجد آمده عذر خواهى كرد. آرى اين مقام صديقين است كه هيچ سخنى نگويند مگر آنكه بدان عمل كنند.

داستان ادريس پيغمبر (عليه السلام)

1 - در قرآن كريم داستان آن جناب جز در دو آيه از سوره مريم نيامده، و آن دو آيه اين است كه مى فرمايد (و اذكر فى الكتاب ادريس انه كان صديقا نبيا، و رفعناه مكانا عليا) و دو آيه از سوره انبياء كه مى فرمايد (و اسمعيل و ادريس و ذالكفل كل من الصابرين و ادخلناهم فى رحمتنا انهم من الصالحين ).

و در اين آيات خداى تعالى او را به ثنايى جميل ستوده و او را پيامبرى صديق و از زمره صابرين و صالحين شمرده، و خبر داده كه او را به مكانى منيع بلند كرده است.

2 - از جمله روايات وارده در داستان ادريس روايتى است كه كتاب (كمال الدين و تمام النعمه ) به سند خود از ابراهيم بن ابى البلاد از پدرش از امام محمد باقر (عليه السلام) نقل كرده، و چون حديث طولانى بود ما آن را تلخيص كرديم. و خلاصه اش اين است كه : ابتداء نبوت ادريس چنين بوده. كه در عهد وى سلطانى جبار بوده، روزى براى گردش سوار شده و به سير و تنره مشغول گشت، در ضمن راه به سرزمينى سبز و خرم رسيد و از آنجا خوشش آمد و دلش خواست تا آنجا را به ملك خود در آورد، و آن زمين مال بنده اى مؤمن بود، دستور داد احضارش كردند، و در باب خريدن آن به گفتگو پرداخت، ولى مرد حاضر به فروش نشد، پادشاه به شهر خود بازگشت در حالى كه درباره اين پيشامد اندوهناك و متحير بود، با همسرش مشورت كرد، البته در همه مهمات خود با او مشورت مى كرد، زن چنين نظر داد كه چند نفر شاهد دروغين وادار كن تا گواهى دهند كه فلان شخص از دين پادشاه بيرون شده دادگاه حكم قتلش را صادر كند و ملكش را به تصرف در آورد، شاه همين كار را كرد، و زمين آنمرد مؤمن را غصب نمود.

خداوند به ادريس وحى فرستاد تا نزد آن پادشاه رفته اين پيام را از ناحيه خدا به وى برساند كه :آيا به كشتن بنده مؤمن و بى گناه من راضى نشدى، زمينش را هم مصادره كردى و زن و فرزندش را گرسنه و محتاج و تهى دست ساختى ؟ به عزت خودم سوگند كه در آخرت انتقامش را از تو خواهم گرفت، و در دنيا هم سلطنت را از تو سلب خواهم نمود، و مملكتت را ويران و عزّتت را مبدل به ذلت خواهم كرد، و گوشت همسرت را به خورد سگان خواهم داد، زيرا حلم من، تو را فريب داده.

ادريس با رسالت خداوند به نزد آن شاه آمده و پيام خداى را در ميان بزرگان در بارش به او رسانيد، شاه او را از مجلس خود بيرون رانده به اشاره همسرش افرادى را فرستاد تا او را به قتل برسانند، بعضى از ياران ادريس از ماجرا مطلع شده، به او رساندند كه از شهر خارج شده، مهاجرت كند، ادريس با بعضى از يارانش همان روز از شهر بيرون شدند، آنگاه در مناجات با پروردگارش از آنچه كه از پادشاه ديده بود شكوه نمود، خداى تعالى در پاسخش وحى فرستاد كه از شهر بيرون شو كه به زودى وعده اى كه دادم درباره شاه انفاذ مى كنم، ادريس از خدا خواست تا علاوه بر انفاذ آنچه وعده داد، باران آسمان را هم تا روزى كه او درخواست باران نمايد از اهل شهر حبس كند، خداى تعالى اين درخواست وى را نيز اجابت نمود، پس ادريس جريان را با ياران با ايمان خود در ميان نهاد و دستور داد تا آنان نيز از شهر خارج گردند، يارانش كه بيست نفر بودند هر يك به شهر و ديارى متفرق شدند، و داستان وحى ادريس ‍ و بيرون شدنش همه جا منتشر گشت، خود ادريس به غارى كه در كوهى بلند قرار داشت پناهنده گشته، مشغول عبادت خدا و روزه شد، همه روزه فرشته اى برايش افطار مى آورد، و خدا امر خود را در اهل آن شهر انفاذ نمود، پادشاه و همسرش را هلاك ساخت، چيزى نگذشت كه پادشاه جبارى ديگر جاى او را گرفت، و بنا به دعاى ادريس آسمان مدت بيست سال از باريدن بر اهل آن شهر همچنان حبس شده بود، تا كار مردم به فلاكت و تيره روزى كشيد، وقتى كارد به استخوانشان رسيد بعضى به بعضى گفتند: اين چوبها را از ناحيه نفرين ادريس مى خوريم، و قطعا باران نخواهد آمد مگر اينكه او دعا كند ولى چه كنيم كه نهانگاه او را نمى دانيم كجا است، چاره كار همين است كه به سوى خدا بازگشت نموده و توبه كنيم، و درخواست باران كنيم زيرا او از ادريس به ما مهربانتر است.

در اين هنگام خداى تعالى به ادريس وحى فرستاد كه مردم رو به توبه نهاده اند، و ناله ها سر داده و به استغفار و گريه و تضرع و زارى پرداخته اند، و من به ايشان ترحم كردم، ولى چون به تو وعده داده ام كه باران برايشان نفرستم مگر به دعاى تو اينك از من درخواست باران كن تا سيرابشان كنم، ادريس گفت : بار الها من چنين درخواستى نمى كنم.

پس خداى عز و جل به آن فرشته اى كه برايش طعام مى برد وحى فرستاد كه ديگر براى ادريس طعام مبر، سه روز گرسنه ماند و گرسنگى از پايش در آورد، پس ندا كرد كه بار الها رزق مرا از من حبس كردى با اينكه هنوز زنده ام و قبض روحم ننموده اى ؟ خداى تعالى به او وحى فرستاد: از اينكه سه روز غذا به تو نرساندم جزع مى كنى ولى از گرسنگى اهل قريه ات هيچ ناراحت نيستى با اينكه آن بى نوايان بيست سال است دچار قحطى هستند، تازه وقتى به تو مى گويم دعا كن تا برايشان باران بفرستم از دعا هم بخل مى ورزى اينك با گرسنگى ادبت كردم (تا بدانى چه مزه اى دارد) و حال بايد از اين غار و كوه پائين روى و به دنبال كار و كسب باشى، از اين به بعد رزقت را به كار و كوشش خودت محول كردم.

ادريس از كوه پايين آمده به دهى در آن نزديكيها رسيد، خانه اى ديد كه دود ازآن بلند است، به عجله بدان سو رفت، زنى پير و سالخورده يافت كه دو قرص نان خود را روى ساج مى پزد، ادريس گفت : اى زن قدرى طعام به من بده كه از گرسنگى از پاى در آمدم، زن گفت : اى بنده خدا نفرين ادريس براى ما چيزى باقى نگذاشته تا به كسى انفاق كنيم و سوگند ياد كرد كه غير از اين دو قرص ‍ هيچ چيز ندارم اگر معاشى مى طلبى از غير اهل اين ده بطلب. ادريس گفت : لااقل مقدارى به من طعام بده كه بتوانم جانم را حفظ كنم و راه بروم تا به طلب معاش برخيزم، گفت اين نان بيش از دو قرص نيست، يكى براى خودم است و يكى براى فرزندم، اگر سهم خودم رابدهم مى ميرم، و اگر سهم پسرم را بدهم او مى ميرد، و چيزى زايد بر آن هم نداريم، گفت فرزند تو صغير است، نصف نان براى او بس است، و نصف ديگرش را به من بده، زن راضى شد و نصف قرص را به او داد.

فرزند آن زن وقتى ديد كه ادريس سهم نان او را مى خورد از شدت نگرانى افتاد و مرد، مادرش گفت : اى بنده خدا پسرم را از شدت جزع نسبت به قوت لايموتش كشتى ؟ گفت : مترس و نگران مباش كه همين ساعت به اذن خدا زنده اش مى كنم، آنگاه دو بازوى كودك را گرفت گفت : اى روح كه از بدن او به امر خدا بيرون شده اى به اذن خدا برگرد كه من ادريس پيغمبرم، روح كودك برگشت.

مادر كودك وقتى كلام ادريس را شنيد، و شنيد كه گفت : من ادريسم، و نيز ديد كه فرزندش زنده شده، فرياد زد كه شهادت مى دهم كه تو ادريس پيغمبرى، پس از خانه بيرون شده با بانگ هر چه بلندتر در ده فرياد زد: مژده مژده كه فرج نزديك شد، و ادريس به داخل قريه آمد، پس ادريس خود را به آن مكانى كه پادشاه جبار زندگى مى كرد و به صورت تلى خاك در آمده بود رسانيد، در آنجا نشست و جمعى از اهل قريه گردش جمع شده التماس كردند و طلب ترحم نموده، درخواست كردند دعا كند تا باران بر آنان ببارد، گفت : دعا نمى كنم تا آن پادشاه جبارتان حاضر شود با شما با پاى برهنه حركت كند، و از من درخواست دعا كند.

اين خبر به گوش آن جبار رسيد، چهل نفر را فرستاد تا ادريس را نزد او ببرند، وقتى آمدند و تكليف كردند كه بيا با ما نزد جبار رويم، ادريس نفرين كرد و هر چهل نفر تا آخرين نفرشان مردند، جبار پانصد نفر را فرستاد، وقتى نزد ادريس آمده تكليف رفتن نزد جبار كردند و التماس نمودند، ادريس كشته چهل نفر همكارانشان را نشانشان داده فرمود من نزد او نمى آيم و دعا براى باران هم نمى كنم تا اينكه او و همه اهل قريه پاى برهنه نزد من آيند و از من درخواست دعا كنند.

افراد نامبرده نزد آن جبار شده جريان را باز گفتند، و از او خواستند تا به اين كار تن در دهد، شاه جبار با خانواده و اهل قريه اش با كمال خضوع و تذلل نزد ادريس آمده درخواست كردند تا از خدا بخواهد باران را بر آنان ببارد، در اين هنگام ادريس درخواست باران كرد، پس ابرى در آسمان برخاسته بر آنان سايه افكند، و شروع به رعد و برق نموده لحظه اى بعد رگبارى زد كه ترس غرق شدن پديد آمد، و مردم از خطر آب در فكر جان خود افتادند.

و در كافى به سند خود از عبد اللّه بن ابان از امام صادق (عليه السلام) نقل كرده كه در حديثى كه درباره مسجد سهله است فرموده : مگر نمى دانى كه آنجا جاى خانه ادريس پيغمبر است كه در آنجا مشغول خياطى بوده.

مؤلف: در ميان اهل تاريخ و سيره نيز معروف است كه ادريس (عليه السلام) اولين كسى بوده كه با قلم خط نوشته، و اولين كسى بوده كه خياطت كرده است.

و در تفسير قمى مى گويد: اگر ادريس را ادريس ناميده اند به خاطر كثرت دراست كتاب بوده است.

مؤلف: در بعضى از روايات در معناى آيه (و رفعناه مكانا عليا) آمده كه خداى تعالى بر فرشته اى از فرشتگان، غضب نمود، پس بال او را قطع نموده و در جزيره اى بيفكند، و اين جزيره در وسط دريا قرار داشت، مدتها كه خدا مى داند چقدر بوده در آنجا ماند تا آنكه خداى تعالى ادريس را مبعوث نمود، فرشته نزد ادريس آمده درخواست كرد كه از خدا مسئلت نمايد تا از او راضى گردد و بالش را به او برگرداند، ادريس دعا كرد و خدا بالش را برگردانيد و از او راضى شد.

فرشته در تلافى احسان ادريس به او گفت : آيا حاجتى دارى ؟ گفت : بلى، دوست مى دارم مرا به آسمان ببرى تا ملك الموت را ببينم، چون هر وقت به ياد او مى افتم زندگى بر من تلخ مى شود، پس فرشته او را بر بال خود گرفته به آسمان چهارم آورد، در آنجا ملك الموت را ديد كه از تعجب سر خود را تكان مى داد، ادريس بر وى سلام كرد، و پرسيد چرا سر خود را تكان مى دهى ؟ گفت : خداى رب العزه مرا دستور داده بود تو را بين آسمان چهارم و پنجم قبض روح كنم، من عرضه داشتم : پروردگارا ميان هر يك از آسمانها پانصد سال، و قطر هر آسمانى هم پانصد سال راه، فعلا فاصله ميان من و ادريس چهار آسمان است، چگونه او خود رابدينجا مى رساند، اينك مى بينم كه خودت آمدى، پس او را قبض روح نمود، اين است معناى آيه و (رفعناه مكانا عليا).

مؤلف: اين حديث را على بن ابراهيم قمى در تفسير خود از پدرش، از ابى عمير، از شخصى از امام صادق (عليه السلام) آورده.

و در معناى آن كافى نيز از على بن ابراهيم از پدرش، از عمرو بن عثمان، از مفضل بن صالح، از جابر، از ابو جعفر (عليه السلام)، از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) نقل كرده اند.

و اين دو روايت، و مخصوصا روايت دومى با ضعف سندى كه دارند، نمى شود مورد اعتماد قرار گيرند، چون با ظاهر كتاب كه دلالت بر عصمت ملائكه و نزاهتشان از كذب و خطا دارد، مخالف مى باشند.

ثعلبى در كتاب عرائس از ابن عباس و ديگران روايتى آورده كه خلاصه اش اين است كه : روزى ادريس در گرماى آفتاب راه پيمايى كرده و از حرارت آن آزار ديد، با خود گفت : يك روز در حرارت آفتاب راه رفتم اينقدر ناراحتم كرد، پس آن كسى كه آفتاب را حمل مى كند و در هر يك روز پانصد سال راه مى برد چه حالى دارد؟ پس دعا كرد كه بار الها سنگينى آن را بردوش آن ملك سبك گردان، و گرمايش را برايش تخفيف ده، خدا دعايش را مستجاب كرد، و آن ملك از خداى تعالى سبب را پرسيد، و فهميد كه اين سبكى و تخفيف حرارت كه در حمل او پيدا شده از دعاى ادريس بوده است، پس از خدا خواست تا ديدار ادريس را به او روزى كند، و ميان او و وى دوستى برقرار سازد، خدايش اجازه داد.

پس ادريس همواره از او پرسش ها مى كرد، از آن جمله يكى اين بود كه تو گفتى گرامى ترين فرشتگان نزد ملك الموت هستى، وبيش از سايرين نزد او مكان و منزلت دارى، حال با چنين منزلتى نزد او برايم شف اعت كن تا اجل مرا تاءخير بيندازد تا بيش از پيش ‍ به شكر و عبادت خدا بپردازم، فرشته گفت : خداوند اجل هيچ كس را تاءخير نمى اندازد، ادريس گفت : بله، و ليكن اين را بيشتر دوست دارم، گفت : بسيار خوب، من با او گفتگو مى كنم، و قول مى دهم كه آنچه بتواند درباره يكى از بنى آدم انجام دهد درباره تو انجام دهد.

پس فرشته ادريس را حمل كرده به آسمان برد، و در جايى كه آفتاب طلوع مى كند نهاد، و خودش نزد ملك الموت آمده و حاجت ادريس را به عرض رساند و شفاعتش كرد، ملك الموت گفت : من چنين اختيارى ندارم، ولى تنها اين احسان را مى توانم در حق او بكنم كه اگر دوست بدارد بگويم چه وقت اجلش مى رسد گفت بگو، پس ملك الموت به دفتر خود نگاهى كرده، گفت : اسم او فلان است، و به گمانم او هرگز نمى ميرد، چون او را مى بينم كه در محل طلوع آفتاب مى ميرد، فرشته گفت : اتفاقا من او را در همانجا گذاشته و نزد تو آمده ام، ملك الموت گفت : پس برگرد كه گمان نمى كنم او را زنده ببينى، زيرا به خدا سوگند چيزى از اجل او باقى نمانده، پس فرشته برگشت و او را مرده يافت.

اين روايت را الدرالمنثور نيز از ابن ابى شيبه و ابن ابى حاتم، از ابن عباس از كعب، روايت كرده، چيزى كه هست در روايت كعب آمده : فرشته اى كه بر ادريس در آمد همان فرشته اى بوده كه همواره عمل ادريس را بالا مى برده، و نيز در آن آمده كه همه روزه از ادريس عملى بالا مى برده كه معادل عمل همه اهل زمين و معاصرين وى بوده است، و از اين جهت از ادريس بسيار خوشش آمده از خدا درخواست اجازه كرد تا بر زمين وارد شود و با ادريس بناى رفاقت بگذارد، و پس از كسب اجازه بر او نازل شده و با او رفاقت كرد....

و ابن ابى حاتم به طريقى ديگر اين روايت را از ابن عباس نقل كرده، و در آن آمده كه ادريس در ميان دو بال فرشته نامبرده از دنيا رفته است.

و نيز در الدر المنثور است كه ابن منذر، از عمر مولاى غفره، و او بدون ذكر سند از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آ له و سلم) روايت كرده كه از ادريس به تنهائى عمل و عبادتى بالا مى رفته كه معادل عمل همه مردم اهل عصرش بوده است، ملك الموت - فرشته ماءمور - از او خوشش آمد، از خدا اجازه خواست تا به زمين نازل شود و با او همنشين گردد خداى تعالى اجازه اش داد، پس فرشته و ادريس در زمين به سير و گردش و عبادت خدا پرداختند، ادريس از عبادت رفيقش خوشش آمد چون ديد كه اصلا از عبادت خسته و كسل نمى شود، از او سببش را پرسيد، و اصرار كرد، فرشته خود را معرفى كرد، معلوم شد كه همان ملك الموت است، و چون از عبادت وى خوشش آمده از خدا خواسته است تا اجازه مصاحبت با وى را به او بدهد.

ادريس وقتى فهميد رفيقش از جنس بشر نيست، بلكه ملك الموت است، سه حاجت درخواست كرد: اول اينكه ساعتى او را قبض ‍ روح كند و دوباره جانش را برگرداند، ملك الموت با كسب اجازه از خداى تعالى اين كار را كرد، دوم اينكه او را به آسمان ببرد و آتش دوزخ را به او نشان دهد، ملك الموت اين كار را نيز با كسب اجازه برايش انجام داد، سوم اينكه بهشت را به او نشان دهد، آن را نيز انجام داد، و وقتى كه ادريس داخل بهشت شد و از ميوه هاى آن خورد و از آبش آشاميد، ملك الموت گفت حال بيا تا بيرون رويم همه حوائجت را بر آوردم، ادريس از بيرون شدن امتناع ورزيد و به يكى از درختهاى بهشتى چسبيد كه به هيچ وجه بيرون نمى آيم، و در مقام احتجاج گفت : مگر غير اين است كه هر كسى بايد مرگ را بچشد؟ من كه چشيده ام، و مگر غير از اين است كه هر كسى بايد وارد جهنم شود، من كه وارد آن نيز شده ام، و مگر غير اين است كه هر كس وارد بهشت شود ديگر بيرون نمى آيد؟ پس من بيرون نمى آيم، ملك الموت در جوابش عاجز گشت : خداى تعالى به ملك الموت فرمود: ادريس عاجزت كرد، پس متعرض او مشو، بگذار بماند، و به همين جهت ادريس در بهشت باقى ماند.

اين روايت را عرائس نيز آورده، و آن را از وهب نقل كرده، و در آخر روايت او اين اضافه آمده است : (پس ادريس در آنجا زنده است، گاهى در آسمان چهارم خداى را بندگى مى كند، و گاهى در بهشت به تنعم مى پردازد).

و در مستدرك حاكم از سمره روايت مى كند كه گفت : ادريس مردى سفيد روى، بلندقامت، تنومند، فراخ سينه، بدنش كم موى، سرش پر موى بود، و يكى از دو چشمش از ديگرى درشت تر بود، و در سينه لكه سفيدى داشت كه برص نبود، و چون خداى تعالى جور و عداوت مردم را ديد و ديد كه از اوامرش سرپيچى مى كنند، ادريس را به آسمان ششم برد، و اينكه در قرآن فرموده : (و رفعناه مكانا عليا) اشاره به همين است.

مؤلف: هيچ نقاد با بصيرت شك نمى كند در اينكه اين روايات از اسرائيلياتى است كه دست جعالان حديث آن را در ميان روايات ما وارد كرده است، براى اينكه با هيچ يك از موازين علمى و اصول مسلم دين سازگارى ندارد.

3 - ادريس (عليه السلام) (هرمس ) نيز نام داشته، زيرا قفطى در كتاب اخبار العلماء باخبار الحكماء، در شرح حال ادريس ‍ مى گويد: حكماء در محل ولادت و منشاء و استاد ادريس قبل از نبوتش اختلاف كرده اند، فرقه اى گفته اند: در مصر به دنيا آمد، و او را (هرمس الهرامسه ) ناميدند، و مولدش در (منف ) بوده، و نيز گفته اند كه : كلمه هرمس عربى ارميس يونانى است، و ارميس به زبان يونانى به معناى عطارد است. بعضى ديگر گفته اند: نام او به زبان يونانى طرميس و به زبان عبرى خنوخ بود كه معرب آن اخنوخ شده، و خداى عز و جل او را در كتاب عربى مبينش ادريس ناميده.

همين صاحب نظران گفته اند: نام معلمش غوثاذيمون بوده، بعضى گفته اند: اغثاذيمون مصرى بوده، ولى نگفته اند كه اين شخص چكاره بوده است، فقط گفته اند: اغثاذيمون يكى از انبياى يونانيان و مصريان بود، و نيز او را اورين دوم خوانده اند، و ادريس نزد ايشان اورين سوم بوده، و معناى كلمه (غوثاذيمون ) خوشبخت است، آن وقت گفته اند: هرمس از مصر بيرون گفته و همه زمين را گردش كرد و دوباره به مصر برگشت، و خداوند در مصر او را بالا برد، و در آن روز هشتاد و دو سال از عمرش گذشته بود.

فرقه ديگرى گفته اند كه : ادريس در بابل به دنيا آمده و نشو و نما كرد، و او در اول عمرش از شيث بن آدم كه جد جد پدرش بود درس ‍ گرفت، چون ادريس پسر يارد، و او پسر مهلائيل، و او پسر قينان، و او پسر انوش، و او پسر شيث است، شهرستانى گفته : اغثاذيمون همان شيث است.

و چون ادريس بزرگ شد، خداوند او رابه افتخار نبوت مفتخر ساخت، پس مفسدين از بنى آدم را از مخالفت با شريعت آدم و شيث نهى مى كرد اندكى اطاعتش كردند اما بيشتر مردم مخالفتش نموده اند، پس تصميم گرفت از ميان آنان كوچ كند، آنان را كه اطاعتش ‍كرده بودند دستور داد آماده كوچ باشند، برايشان گران آمد كه از وطن هاى خود چشم بپوشند، ناگزير گفتند: اگر كوچ كنيم ديگر كجا مانند بابل نهرى خواهيم يافت ؟ (بابل به زبان سريانى به معناى نهر است ) و گويا مقصودشان از نهر - بابل - دجله و فرات بوده، ادريس گفت : اگر براى خاطر خدا مهاجرت كنيم، خداوند نهرى غير آن روزيمان خواهد كرد.

پس ادريس با ايشان بيرون شده و رفتند تا به اين اقليم كه اقليم بابليونش مى نامند رسيدند، پس رود نيل و دشتى خالى از سكنه را ديدند، ادريس كنار نيل ايستاده مشغول تسبيح خدا شد، و به جماعت خود گفت : بابليون.

و در معناى اين گفته وى اختلاف كرده اند، بعضى گفته اند: يعنى چه نهر بزرگى است. بعضى ديگر گفته اند: يعنى نهرى مانند نهر شما است، بعضى گفته اند: نهرى پر بركت است. و بعضى ديگر گفته اند: كلمه (يون ) در زبان سريانى معناى صيغه افعل در عربى را مى دهد كه به معناى برتر است، يعنى اين نهر بزرگتر است و به همين مناسبت آن وادى و اقليم در ميان همه امت ها به نام بابليون معروف شد، غير از عرب كه آن را مصر خوانده اند كه منسوب است به مصر پسر حام، كه بعد از واقعه طوفان نوح آنجا نزول كرد، (و خدا به همه اينها داناتر است ).

ادريس و همراهانش در مصر رحل اقامت افكنده، خلايق را به معروف امر، و از منكرات نهى مى كرد و به اطاعت خداى عز و جل دعوت مى كرد، مردم زمان او با هفتاد و دو زبان حرف مى زدند، و خداوند زبان همگى آنان را به وى تعليم داده بود تا هر فرقه اى از ايشان را با زبان خودش تعليم دهد، و علاوه بر اينها آداب و طريقه نقشه كشى براى شهر سازى را به ايشان بياموخت، دانشجويان از هر ناحيه اى گردش جمع شدند، و به ايشان سياست مدنيت بياموخت و قواعد آن را برايشان مقرر فرمود، و هر فرقه اى از هر امتى كه بودند به سرزمين خود برگشته و شهرهايى ساختند تا آنجا كه در عهد وى و به وسيله شاگردان او، صد و هشتاد و هشت شهر ساخته شد، كه از همه كوچكترش (رها) بود، و ادريس به آنان علوم را بياموخت.

و اولين كسى كه حكمت را استخراج نموده و علم نجوم را به مردم ياد داد، ادريس بود، چون خداى عز و جل سر فلك و تركيب آن، و نقطه هاى اجتماع كواكب را در آن فلك به او فهمانده بود، و نيز علم عدد سنين و حساب را به او داده بود، و اگر اين نبود و ادريس ‍ در اين علم فتح باب نمى كرد، هرگز خاطر بشر به اين معنا خطور نمى كرد كه در مقام سرشمارى ستارگان بر آيد.

ادريس (عليه السلام) براى هر امتى در هر اقليمى سنتى شايسته آن امت و آن اقليم به پا داشت، و زمين را به چهار قسمت تقسيم نموده براى هر قسمتى پادشاهى مقرر كرد تا به سياست و اداره امور آنجا و آباديش قيام نمايد، و هر پادشاهى را ماءمور كرد تا اهل اقليم خود را به شريعتى كه بعدا اسم بعضى از آنها را مى بريم ملزم سازد.

اسماء آن پادشاهان كه زمامدار زمين بودند بدين قرار بود: اول (ايلاوس ) كه به زبان عربى به معناى رحيم است، دوم (اوس )، سوم (سقلبيوس )، چهارم (اوس آمون )، و بعضى گفته اند: ايلاوس آمون، بعضى ديگر نام او را يسيلوخس كه همان آمون ملك باشد دانسته اند، اين بود آن مقدار از كلام قفطى در كتاب اخبار العلماء باخبار الحكماء، كه مورد حاجت ما بود.

و اين احاديث و اخبار، همه به ما قبل تاريخ منتهى مى شود، و آنطور كه بايد نمى شود بدان اعتماد كرد، چيزى كه هست همين كه مى بينيم نام او در عربى جيلا بعد جيل (جيل ) يك صنف از مردم اهل يك زمان ) در ميان فلاسفه و اهل علم زنده مانده و اسم او را به عظمت ياد مى كنند و ساحتش را محترم شمرده و اصول هر علمى را منتهى به او مى دانند، خود كشف مى كند از اينكه او از قديمى ترين پيشوايان علم بوده كه نطفه و بذر علوم را در ميان بشر پاشيده و افكار بشرى را با استدلال و دقت در بحث، و جستجوى از معارف الهى آشنا ساخته اند، و يا آن جناب اولين مبتكر ايشان بوده است.

سوره مريم، آيات 58 تا 63

 

 اولئك الذين انعم اللّه عليهم من النبين من ذريه آدم و ممن حملنا مع نوح و من ذريه ابراهيم و اسرائيل و ممن هدينا و اجتبينا اذا تتلى عليهم آيت الرحمان خروا سجدا و بكيا (58)

 فخلف من بعدهم خلف اضاعوا الصلوه و اتبعوا الشهوات فسوف يلقون غيا (59)

 الا من تاب و آمن و عمل صالحا فاولئك يدخلون الجنه و لا يظلمون شيا (60)

 جنات عدن التى وعد الرحمن عباده بالغيب انه كان وعده ماتيا (61)

 لا يسمعون فيها لغوا الا سلاما و لهم رزقهم فيها بكره و عشيا (62)

 تلك الجنه التى نورث من عبادنا من كان تقيا (63)

ترجمه آيات

همان كسانى كه خدا موهبتشان داده بود، از فرزندان آدم و از فرزندان آن كسانى كه همراه نوح بر كشتى سوار كرديم و از فرزندان ابراهيم و اسرائيل و آن كسانى كه هدايت كرده و برگزيده بوديم، چون آيه هاى خدا برايشان خوانده مى شد به حال گريه به خاك مى افتادند و سجده مى كردند (58).

و از پى آنان خلفى جانشين ايشان شدند كه نماز را مهمل گذاشتند و پيرو هوسها شدند كه به زودى سرگشتگى خود را خواهند ديد (59).

مگر كسانى كه توبه كرده و ايمان آورده و كار شايسته كرده باشند آنها به بهشت داخل شوند، و به هيچ وجه ستم نبينند(60).

بهشت هاى جاويدان كه خداى رحمان از غيب به بندگانش وعده داده كه وعده او آمدنى است (61).

در آنجا ياوه اى نشنوند مگر سلامى و در آنجا بامدادان و شامگاهان روزى خويش را دارند (62).

اين بهشتى استكه به هر كس از بندگان خويش كه پ رهيزكار باشد مى دهيم (63).

بيان آيات

در سابق كه درباره غرض اين سوره بحث كرديم گذشت كه آنچه از سياق آن بر مى آيد اين است كه مى خواهد بيان كند كه عبادت خداى تعالى - يعنى دين توحيد - دين اهل سعادت و رشد است، دين انبياء و اولياءاست، و تخلف از طريقه ايشان، يعنى ضايع كردن نماز و پيروى شهوات، پيروى راه ضلالت است و كسى كه چنين كند گمراه است، مگر آنكه توبه كند و ايمان آورد و عمل صالح انجام دهد.

پس آيات و مخصوصا سه آيه اول آن متضمن خلاصه غرض سوره است و اين خلاصه گيرى را به صورت استنباط از داستانهاى وارده در سوره بيان كرده است.

و تفاوت اين سوره با ساير سوره ها همين است كه در ساير سوره هاى طولانى غرض از سوره را به عنوان برائت استهلال در ابتداى آن، و نيز به عنوان حسن الختام در آخر آن بيان مى كند، ولى در اين سوره اين غرض را در وسط آن بيان كرده است.

 

اولئك الذين انعم اللّه عليهم من النبيين ...

كلمه (اولئك ) اشاره به نامبردگان در آيات قبل است، يعنى به زكريا، يحيى، مريم، عيسى، ابراهيم، اسحاق، يعقوب، موسى، هارون، اسماعيل و ادريس (عليهم السلام).

در سابق هم به اين نكته اشاره كرديم كه از سياق آيات سوره بر مى آيد، داستانهائى كه در آن آورده شده به عنوان مثل است، و اين آيه و دو آيه بعدش نتيجه اى است كه از آن مثالها استخراج شده است، و لازمه اين نظريه اين است كه كلمه (اولئك ) اشاره به عين نامبردگان در همه داستانها بوده و مبتداء باشد و جمله (الذين انعم اللّه عليهم ) صفت آن و جمله (اذا تتلى عليهم...) خبر آن باشد.

اين آن نظريه اى است كه تدبر در سياق آن را افاده مى كند، و اگر جمله (الذين انعم اللّه عليهم ) را خبر كلمه (اولئك ) بگيريم، و در نتيجه جمله (اذا تتلى عليهم ) خبر بعد از خبر باشد، معنايى به دست مى آيد كه آنطور كه بايد با سياق آيه ملائمت و سازگارى داشته باشد ندارد.

در اين آيه خداى عز و جل خبر داده كه بر اين نامبردگان انعام نمود، و اين معنا را مطلق هم آورده، و اين اطلاق كلام دلالت مى كند بر اينكه نعمت الهى از هر سو به ايشان احاطه دارد و ديگر از هيچ سوء و جهتى نقمت و نكبت ندارند، پس اينان اهل سعادت و فلاح به تمام معنى الكلمه هستند.

و از سوى ديگر در سوره حمد، از همين طائفه خبر داده كه اصحاب صراط المستقيم اند و صراط مستقيم را معنا كرده به راهى كه سالك آن از غضب خدا و ضلالت ايمن است، چون فرموده : (اهدنا الصراط المستقيم صراط الذين انعمت عليهم غير المغضوب عليهم و لا الضالين ) و نيز در سوره انعام آنان را مردمى ايمن و راه يافته معرفى نموده و فرموده : (الذين آمنوا و لم يلبسوا ايمانهم بظلم اولئك لهم الامن و هم مهتدون ) پس معلوم مى شود اصحاب صراط مستقيم كه مصون از غضب و ضلالتند و ايمان خود را با ظلم مشوب نساخته اند، از هر خطرى كه آدمى را تهديد مى كند ايمنند، پس در سلوك راه زندگى كه پيمودند سعادتمند بودند، و راهى هم كه آنان سلوك كردند راه سعادت بوده است.

كلمه (من ) در جمله (من النبيين ) تبعيضى است، و عديل آن در جمله (و ممن هدينا و اجتبينا) است كه توضيحش خواهد آمد، مفسرين جائز دانسته اند كه كلمه مزبور بيانيه باشد نه تبعيضى، و ليكن شما خواننده توجه داريد كه اگر اينطور باشد معنا چنين مى شود كه (اينان كه خدا انعامشان كرده انبياء هستند) و حال آنكه گفتيم كلمه (اولئك ) به همه نامبردگان بر مى گشت كه بعضى از آنان مانند مريم از انبياء نبودند، مگر آنكه بگويند: كلمه مذكور اشاره به نامبردگان، از باب مثل باشد، و معنا اين باشد: (اينان كه نامبرديم و امثالشان كه خدا انعامشان كرده انبياء و از آنانند كه ما هدايت و انتخابشان كرديم.).

و جمله (من ذريه آدم ) در معناى صفت است براى (نبيين )، و كلمه (من ) در آن براى تبعيض است، يعنى از انبيايى هستند كه بعضى از ذريه آدم و نمونه هايى از جنس بشر بودند، نه اينكه بيان براى (نبيين ) باشد، چون اگر بيان بگيريم خلل در معنا رخ مى دهد، (چون معنا اين مى شود كه ذريه آدم پيغمبرند).

جمله (و ممن حملنا مع نوح ) عطف است بر جمله (من ذريه آدم ) كه مراد از آنان افرادى است كه در كشتى با نوح بودند، و ذريه آنان كه خداوند در ذريه شان بركت نهاد و به حكم آيه (و جعلنا ذريته هم الباقين ) ذريه خود نوح بودند.

جمله (و من ذريه ابراهيم و اسرائيل ) نيز مانند جمله قبلش عطف بر جمله (من النبيين ) است.

خداى تعالى در اين آيه افرادى را كه بر آنان انعام نموده چهار طائفه معرفى كرده است :

1 - ذريه آدم 2- آنانكه با نوح در كشتيشان قرار داد، 3 - ذريه ابراهيم 4 - ذريه اسرائيل، و اين چهار طائفه هر يك نسبت به طائفه بعد خود شمول دارد، و با ذكرش حاجت به ذكر آن نمى گذارد زيرا مثلا ذريه اسرائيل خود ذريه ابراهيم بودند و ذريه ابراهيم و اسرائيل از آنانكه با نوح به كشتى در آمدند بودند، و همه نامبردگان از ذريه آدم (عليه السلام) بودند.

و شايد وجه اين تعبير، و ذكر خاص بعد از عام، اشاره به اين باشد كه نعمت سعادت، و بركت نبوت بر نوع بشر دفعه بعد دفعه نازل شده، و اين معنا را قرآن كريم در چهار جا براى چهار طايفه ذكر فرموده :

اول : براى عامه بنى آدم، كه فرموده : (قلنا اهبطوا منها جميعا فاما ياتينكم منى هدى فمن تبع هداى فلاخوف عليهم و لا هم يحزنون و الذين كفروا و كذبوا باياتنا اولئك اصحاب النار هم فيها خالدون ).

دوم : آنجا كه مى فرمايد: (قيل يا نوح اهبط بسلام منا و بركات عليك و على امم ممن معك و امم سنمتعهم ثم يمسهم منا عذاب اليم.).

سوم : آنجا كه مى فرمايد: (و لقد ارسلنا نوحا و ابراهيم و جعلنا فى ذريتهما النبوه و الكتاب فمنهم مهتد و كثير منهم فاسقون ).

چهارم : آنجا كه مى فرمايد: (و لقد آتينا بنى اسرائيل الكتاب و الحكم و النبوه و رزقناهم من الطيبات و فضلناهم على العالمين ).

پس در اين چهار ميعاد، نوع بشرى را به نعمت نبوت، و موهبت سعادت اختصاص داده، و در آيه مورد بحث كه مى فرمايد: (من النبيين من ذريه آدم و ممن حملنا مع نوح و من ذريه ابراهيم و اسرائيل ) بدان اشاره نموده، و در داستانهاى گذشته از ذريه هاى چهارگانه نمونه هائى - يعنى ادريس از ذريه آدم، و ابراهيم از ذريه كشتى نشينان با نوح، و اسحاق و يعقوب از ذريه ابراهيم، و زكريا و يحيى و عيسى و موسى و هارون و اسماعيل، آنطور كه استظهار نموديم - از ذريه اسرائيل گذشت.

جمله (و ممن هدينا و اجتبينا) عطف است بر (من النبيين )، و اين نبيين غير آن كسانى است كه خدا بر آنان انعام نمود زيرا اين نعمت مخصوص به نبيين و منحصر در ايشان نيست تا بگوئيم (الذين انعم اللّه عليهم ) همان نبيين هستند، به دليل اينكه آيه (و من يطع اللّه و الرسول فاولئك مع الذين انعم اللّه عليهم من النبيين و الصديقين و الشهداء و الصالحين و حسن اولئك رفيقا) صريحا فرموده كه (الذين انعم اللّه عليهم ) هم نبيين هستند و هم صديقين و شهداء و صالحين.

علاوه بر اين خداى سب حان در ضمن داستانهايى كه به عنوان نمونه از (الذين انعم اللّه عليهم ) آورده يكى هم داستان مريم است و حال آنكه مى دانيم او از انبياء نبوده بلكه از صديقين است مانند آيه شريفه (ما المسيح بن مريم الا رسول قد خلت من قبله الرسل و امه صديقه ) پس مراد از جمله (و ممن هدينا و اجتبينا) انبياء نبوده بلكه صديقين و شهداء و صالحين است.

نظريه آن مفسرى كه گفته : جمله (و ممن هدينا و اجتبينا) عطف بر جمله (من النبيين) است، و كلمه (من ) را در آن بيانيه گرفته، فاسد است. بعضى ديگر در فساد آن گفته اند كه ظاهر عطف اين است كه ميان معطوف ومعطوف عليه مغايرت باشد، و بنابراين صاحب اين نظريه ناگزير است براى توجيه نظريه خود بگويد كه معناى آيه اين است كه (و از جمله كسانى كه ما برايش ميان نبوت و هدايت و اجتباء جمع كرديم تا بيشتر احترامش كنيم...) و اين معنا خلاف ظاهر آيه است. و ليكن اين اشكال به او وارد نيست، چون اگر در عطف لازم است ميان معطوف و معطوف عليه مغايرت باشد، مغايرت فى الجمله است، نه اينكه مصداق هر يك غير ديگرى باشد، بلكه همين كه بر حسب وصف و بيان مختلف باشد كافى است.

و نيز يكى ديگر از نظريه هاى فاسد اين است كه گفته اند: جمله مذكور عطف است بر جمله (من ذريه آدم ) و كلمه (من ) را هم در آن تبعيضى گرفته اند، كه وجه فسادش از آنچه گذشت معلوم شد.

و باز نظير آن، نظريه كسى است كه گفته جمله (و ممن هدينا) جمله اى استينافى و ابتدايى است، و عطف بر ما قبل نيست، زيرا كلام قبلى در كلمه (اسرائيل ) تمام شده، و از جمله مورد بحث دوباره شروع به سخن شده و فرموده كه (ميان امتها از كسانى كه ما هدايتشان كرده و انتخابشان نموديم، مردمى هستند كه وقتى آيات رحمان بر آنان خوانده مى شود با چشم گريان به سجده مى افتند) و مبتداى جمله به خاطر اينكه معلوم بود حذف شده. اين نظريه را به ابى مسلم مفسر نسبت داده اند.

ولى اين تقدير گرفتن مبتدا تقديرى است بدون دليل، علاوه بر اين با اين تفسير غرض از آيه پايمال مى شود، چون غرض از آن به طورى كه سياق بر آن گواهى مى دهد اين است كه طريقه آن بندگان را كه خدا بر آنان انعام فرموده بيان كند و بفرمايد كه به اين جهت به ايشان انعام شد كه براى خداى تعالى خضوع و خشوع داشتند، و اگر به بازماندگانشان آن انعام را نكرد براى اين بود كه ايشان از طريقه پدران خود اعراض نموده، نماز را ضايع و شهوات را پيروى كردند، و اين غرض تمام نمى شود مگر به اينكه جمله (اذا تتلى عليهم ) تا به آخر، همه خبر باشد، براى جمله (اولئك الذين انعم اللّه عليهم )، و اگر جمله (و ممن هدينا) تا به آخر را استينافيه و مقطوع از ما قبل بگيريم اين غرض به كلى باطل مى شود.

كلمه (سجدا) در جمله (خروا سجدا و بكيا) جمع ساجد است و كلمه (بكى ) بر وزن فعول جمع باكى است، و جمله مذكور خبر است براى كلمه (للذين ) كه در صدر آيه است، احتمال هم دارد كه به خاك افتادن براى سجده با حالت گريه، كنايه باشد از كمال خضوع و خشوع، زيرا سجده مجسم كننده كمال خضوع، و گريه مجسم كننده كمال خشوع است، و بنابراين معنا، جا دارد مقصود از آيات و تلاوت آن ياد آورى هر چيزى باشد كه شأنى از شؤ ون خداى تعالى را حكايت مى كند.

و اما اينكه بعضى گفته اند: مراد از تلاوت آيات، قرائت كتابهاى آسمانى، و يا خصوص آن آياتى از آن كتابها است كه عذاب كفار و مجرمين را خاطر نشان مى سازد، و يا مراد از (سجود)، نماز يا سجده تلاوت است، و يا اينكه گفته اند: مراد از (بكاء) گريه در هنگام شنيدن آيات و يا تلاوت آن است، احتمالاتى بى وجه است.

پس معناى آيه (و خدا داناتر است ) اين شد كه : اينان كه خدا انعامشان كرده بعضى از انبياء از ذريه آدمند، و از آنهايى هستند كه خدا با نوح در كشتى سوارشان كرد، و از ذريه ابراهيم و اسرائيلند، و بعضى ديگر از اهل هدايت و اجتبايند كه براى خداى رحمان خاضعند، و چون نزد ايشان آيات او تلاوت شود خاشعند.

البته در اينجا جا داشت بفرمايد: (كانوا اذا تتلى عليهم...) ولى اينطور نفرموده چون عنايت در اين مقام به بيان حال نوع است، بدون اينكه نظرى به زمان گذشته و آينده داشته باشد و تنها عنايت به تقسيم آن به سلف صالح و خلف طالح، و توبه كارى كه ايمان آورده و عمل صالح مى كند بوده، و اين خود روشن است.

 

فخلف من بعدهم خلف اضاعوا الصلوه و اتبعوا الشهوات فسوف يلقون غيا

اهل لغت گفته اند: كلمه (خلف ) در صورتى كه با سكون لام خوانده شود به معناى بدل زشت است، و در صورتى كه با فتحه لام خوانده شود ضد آن است، يعنى به معناى بدل خوب است، گاهى هم مى شود كه بعكس استعمال شود.

و كلمه (اضاعوا) از ضياع است، كه ضياع هر چيزى به معناى فساد و يا از بين رفتن آن است، از اين جهت كه آنطور كه بايد، سرپرستى نشود، مثلا وقتى گفته مى شود (فلان اضاع المال فلانى مال را ضايع كرد) كه با سوء تدبيرش آن را محافظت نكرد و از دست داد، و در جايى مصرف كرد كه نبايدمى كرد.

كلمه (غى ) به معناى ضد رشد است، و رشد به معناى اصابه واقع است، قهرا غى به معناى اين است كه كسى فكرش به واقع نرسد و به خطا رود، كه در حقيقت قريب المعناى با ضلالت است كه خلاف هدايت مى باشد، و خود به معناى پيمودن راهى است كه صاحبش را به غايت منظور خود برساند.

پس معناى جمله (فخلف من بعدهم خلف...) اين است كه به جاى آنان كه خدا انعامشان كرده بود و طريقه شان خضوع و خشوع براى خداى تعالى بوده همواره با عبادت متوجه او مى شدند، قومى آمدند و قائم مقام ايشان شدند كه آنچه را از آنان گرفتند يعنى نماز و توجه عبادى به سوى خداى سبحان را ضايع كرده و در آن سهل انگارى نمودند، بلكه به كلى از آن اعراض نمودند، و در عوض ‍ شهوات را پيروى كردند، و در نتيجه همان شهوات، ايشان را از مجاهده در راه خدا و توجه به او مانع گرديد.

از همين جا روشن مى شود كه مراد از ضايع كردن نماز فاسد كردن آن است، به اينكه در آن سهل انگارى و بى اعتنايى كنند، و در نتيجه كار به جايى برسد كه آن را بازيچه قرار دهند و در آن دخل و تصرف نمايند، و سر انجام بعد از قبولش به كلى تركش كنند و ضايعش گذارند.

پس اينكه بعضى ها گفته اند: مراد از ضايع كردن نماز ترك آن است خيلى حرف صحيحى نيست، چون ترك، به كلى ضايع كردن را نمى گويند، و عنايت دو آيه شريفه متعلق به اين نكته است كه دين الهى از آن طبقه صالح به اين طبقه خلف ناصالح آنها منتقل گرديد، و حق جانشينى آنان را درباره دين ادا نكردند، و آنچه را از نماز به ارث برده بودند ضايع گذارند، در حالى كه نماز تنها ركن عبوديت بود، و در عوض شهوات را كه سد راه حق است پيروى نمودند.

(فسوف يلقون غيا) - بعضى ها گفته اند: يعنى (فسوف يلقون جزاء غيهم به زودى كيفر غى خود را مى بينند)، و در حقيقت اين عبارت مانند جمله (و من يفعل ذلك يلق اثاما) است كه، تقديرش (و من يفعل ذلك يلق جزاء اثمه ) است، يعنى هر كس چنين كند كيفر گناه خود را مى بيند.

ممكن هم هست مراد از غى، خودش باشد نه جزايش، به اين صورت كه غى را غايت و منتهاى سير در مسير فرض كرده باشد، و مسير عبارت باشد از ضايع كردن نماز و پيروى شهوات، و نقطه انتهايش عبارت باشد از غى، آنگاه فرموده باشد حال كه اين طبقه ناخلف راهى پيش گرفته اند كه نهايتش غى است، به زودى به همان نهايت نيز مى رسند، حال يا به اينكه در قيامت كه عالم كشف حقايق است پى به گمراهى خود مى برند، يا به اينكه همان گمراهى رفته رفته در دلهاشان رسوخ مى كند تا آنجا كه از اولياى شيطان شوند، همچنانكه فرمود: (ان عبادى ليس لك عليهم سلطان الا من اتبعك من الغاوين ) و به هر حال عبارت مذكور استعاره از كنايه لطيفى است.

 

الا من تاب و آمن و عمل صالحا فاولئك يدخلون الجنه و لا يظلمون شيئا

اين آيه استثنايى از آيه سابق است، و مى فرمايد: كسانى كه از اين راه شيطانى برگردند و ايمان آورده عمل صالح كنند داخل بهشت گشته و به هيچ وجه ظلم نمى شوند بلكه به همان طبقه گذشته كه مورد انعام خدا بودند ملحق مى گردند البته با آنان، نه اينكه از آنان باشند همچنانكه در آيه (و من يطع اللّه و الرسول فاولئك مع الذين انعم اللّه عليهم من النبيين و الصديقين و الشهداء و الصالحين و حسن اولئك رفيقا) نيز فرمود: كسانى كه خدا و رسول را اطاعت مى كنند با كسانى (نه از كسانى ) خواهند بود كه خدا به ايشان انعام فرموده، كه عبارتند از انبياء و صديقين و شهداء و صالحين، كه نيكو رفقايى هستند.

(فاولئك يدخلون الجنه ) - اين جمله از باب به كار بردن مسبب در جاى سبب است، و اصل آن (اولئك يوفون اجرهم ) است، يعنى ايشان به تمام و كمال اجر خود را مى يابند، به دليل اينكه بعد از آن فرموده : (و لا يظلمون شيئا) چون ظلم نشدن در كوچكترين عمل از لوازم يافتن اجر تمام و كمال است، نه از لوازم داخل بهشت شدن.

 

جنات عدن التى وعد الرحمن عباده بالغيب انه كان وعده ماتيا

كلمه (عدن ) به معناى اقامت است، و اگر بهشت را عدن ناميده اند اشاره به اين است كه انسان بهشتى در بهشت، جاودان و ابدى است، و كلمه (وعده به غيب ) وعده به چيزى است كه موعود فعلا آن را نمى بيند، و (ماتى ) بودن (وعد) به اين است كه تخلف نكند، در مجمع البيان گفته : كلمه (ماتى ) اسم مفعول است ولى معناى فاعل دارد، چون درست است كه تو، به آن وعده مى رسى، ولى آن هم به تو مى رسد، هم چنانكه هر چيز كه به آدمى برسد آدمى هم به آن مى رسد، هم گفته مى شود پنجاه سال بر من آمد، و هم من به پنجاه رسيدم، بعضى ديگر گفته اند: موعود آدمى نيست، بلكه بهشت است و مؤمنين به بهشت مى رسند، نه اين كه بهشت به مؤمنين برسد.

 

لا يسمعون فيها لغوا الا سلاما و لهم رزقهم فيها بكره و عشيا

همانطور كه در اين آيه بيان فرموده يكى از خصوصى ترين صفات بهشت آن است كه در آن لغوى شنيده نمى شود، و خداى تعالى به اين نعمت در چند جا منت نهاده كه به زودى تفصيلش را در جاى مناسبى ان شاء اللّه بيان مى كنيم.

و اگر سلام را از آن استثناء كرده استثناى منفصل است، و كلمه (سلم) قريب المعناى با امن است - كه در سابق فرق ميان آن دو گذشت - و خلاصه اش اين بود كه وقتى به كسى مى گويى تو از من در امانى معنايش اين است كه از من حركت و سخنى كه ناراحتت كند نخواهى ديد، ولى وقتى به كسى مى گويى سلام من بر تو باد، معنايش اين است كه نه تنها چيزى كه ناراحتت كند نمى بينى، بلكه هر چه مى بينى چيزى خواهد بود كه ناراحتت نمى كند، و اهل بهشت اين سلام را از ملائكه و از رفقاى بهشتى خود مى شنوند، همچنان كه خداى تعالى از ملائكه حكايت كرده كه مى گويند (سلام عليكم طبتم ) و به رفقاى بهشتى نسبت داده فرموده (فسلام لك من اصحاب اليمين ).

(و لهم رزقهم فيها بكره و عشيا) - ظاهر كلام اين است كه آمدن رزق در صبح و شام كنايه باشد از آمدن آن پشت سر هم و بدون انقطاع.

 

تلك الجنه التى نورث من عبادنا من كان تقيا

كلمه (ارث) و (وراثت) به معناى اين است كه مال و يا شبه مالى از شخصى به ديگرى برسد، بعد از آنكه شخص اول آن را با مردن خود و يا با جلاى وطن و امثال آن ترك گفته باشد.

و در اينجا بهشت را از اين جهت ارث ناميده كه بهشت در معرض آن بود كه به تمامى افراد اعطاء شود، چون خدا آن را به شرط ايمان و عمل صالح به همه وعده داده بود، پس اگر به متقين اختصاص يافت و ديگران به خاطر اضاعه نماز و پيروى شهوات محروم شدند، در حقيقت از اينان به آنان ارث رسيده، نظير اين عنايت در آيه (ان الارض يرئها عبادى الصالحون) به كار رفته، و در آيه (و قالوا الحمد لله الذى صدقنا وعده و اورثنا الارض نتبوء من الجنه حيث نشاء فنعم اجر العاملين ). ميان ارث دادن و اجر جمع شده است.

بحث روايتى

در مجمع البيان در ذيل آيه (و ممن هدينا و اجتبينا...) از على بن الحسين (عليهمالسلام) روايت آورده كه فرمود: مقصود از آنان ماييم.

مؤلف: مناقب ابن شهر آشوب از آن جناب نظير روايت گذشته را آورده، و با تفسيرى كه ما براى اين آيه كرديم معناى روايت روشن گرديد، چون مراد از آن اهل هدايت و اجتباء از غير انبياء است هر چند كه انبياء (عليهم السلام) هم اهل هدايت و اجتباء هستند، و ليكن اينطور نيست كه غير انبياء كسى اهل اجتباء و هدايت نباشد، به دليل اينكه قرآن كريم صريحا مريم را اهل اجتباء دانسته، با اينكه آن جناب پيغمبر نبوده.

در تفسير روح المعانى گفته است : بعضى از اماميه از على بن الحسين (رضى اللّه عنهما) روايت كرده اند كه فرموده : منظور از اين آيه ماييم، ولى اين سخن خلاف ظاهر آيه است، علاوه بر اين حال روايات اماميه هم بر كسى از ارباب تميز پوشيده نيست. اين بود كلام روح المعانى، و خطاء اين گفتار از آنچه گذشت معلوم است، و علت اشتباه وى اين است كه جمله (و ممن هدينا و اجتبينا) را عطف بر جمله (من ذريه آدم ) كرده و جمله (من النبيين ) را بيان براى جمله (اولئك الذين...) گرفته است، در نتيجه (اولئك الذين انعم اللّه عليهم ) را منحصر به نبيين كرده، آنگاه ناچار شده بگويد كه آيه شريفه غير انبياء را شامل نمى شود، با اينكه خود او مى داند كه خداى تعالى در زمره همان منعم عليهم مريم را نام برده، با اينكه آن جناب پيغمبر نبوده.

و در الدر المنثور است كه احمد، ابن منذر، ابن ابى حاتم، ابن حبان، حاكم (وى حديث را صحيح دانسته)، ابن مردويه و بيهقى (در كتاب شعب الايمان )، از ابى سعيد خدرى روايت كرده اند كه گفت : از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) شنيدم كه مى خواند (فخلف من بعدهم خلف،) و مى فرمود: بعد از شصت سال اين خلف خواهد آمد كه (اضاعوا الصلوه و اتبعوا الشهوات فسوف يلقون غيا)، آنگاه خلفى پديد مى آيد كه قرآن مى خوانند، اما اين قرآن از گلويشان تجاوز نمى كند، و سه طائفه قرآن مى خوانند، مؤمن و منافق و فاجر.

و در مجمع البيان در ذيل جمله (اضاعوا الصلوه ) گفته بعضى ها گفته اند كه مقصود كسانى است كه نماز را از وقت خود تاخير بيندازند نه اينكه ترك كنند و اين معنا از امام صادق (عليه السلام) روايت شده.

مؤلف: در كافى نيز نظير اين معنا را از داوود بن فرقد، از آن جناب روايت كرده، و نيز از طرق عامه از ابن مسعود و عده اى از طبقه بعد از صحابه روايت شده.

و از كتاب جوامع الجامع، و نيز در روح المعانى، در ذيل جمله (و اتبعوا الشهوات ) از على (عليه السلام) روايت آورده اند كه فرمود: پيرو شهوات كسى است كه ساختمان هاى عريض و طويل بسازد، و مركب مورد تماشاى مردم سوار شود، و لباس انگشت نما بپوشد.

و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از طريق نهشل از ضحاك از ابن عباس از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) روايت كرده كه فرمود: غى، دره اى است كه در جهنم قرار دارد.

مؤلف: در رواياتى ديگر آمده كه غى و اثام دو نهر است در جهنم، و اين روايات بر فرض هم كه صحيح باشد آنطور كه بعضى پنداشته اند تفسير ديگرى براى اين دو كلمه نيست، بلكه بيان مال امر غى است كه خلاصه جزاى آن در قيامت به چه صورتى خواهد بود، نظير اين روايت، روايتى است كه در معناى كلمه (ويل ) آمده كه چاهى در جهنم است، و نيز در تفسير طوبى آمده كه درختى در بهشت است، و همچنين رواياتى ديگر كه صورت و مجسم آخرتى كيفر را بيان مى كنند.

 
 

 
 Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved