اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
| هرچه می خواهد دل تنگت بگو |
102142 |
نام:
ملتمس دعا
شهر:
آشوب
تاریخ:
1/15/2013 10:31:00 PM
کاربر مهمان
|
سلام آقا شهاب میشه لطفا ۵ دسته گل محمدی واسه من ثبت کنین. خدا قوت. التماس دعا بچه ها بخدا خجالت می کشم از بس هر بار اومدم گفتم دعام کنین ، شرمنده. دست خودم نیست میگم شاید با دعا های شما و به حرمت آقا سید مرتضی فرجی بشه. با اجازه می خوام یه داستان واقعی براتون تعریف کنم. ماجرای جوونی که ۲۳ سال از ۲۳ سال عمرش خطا رفت. خطاهایی که پشت ظاهر مذهبی خودشو خونواده اش مخفی بودن. اما فقط خودش فریبش رو خورده بود. یه روز به خودش اومد دید شده بازیچه ی جهالت کسایی که اسم خانواده رو یدک می کشن اون موقع ۲۱ سالش بود. سر همین موضوع با خانواده اش حرفش شد ولی مگه میشه تنهایی کاری کرد؟ تحقیر شد. همین روزا بود که دید والدینش بخاطر همون جهالت پای کسایی رو به زندگیش باز کردن که قاتل آرامش و شادی بهترین روزهای کودکی و نوجوانیش بودن. اونم با چه عزت و احترامی؟ شکست،داغون شد، فکر کنم نابود شد. برای اولین بار خیلی جدی با خدا حرف زد خدایا چرا اینطوریه؟؟؟؟؟ جوابی نشنید. وقتی دید زورش به خانواده اش نمیرسه با خدا قهر کرد. گفت عمرا دیگه چیزی ازت بخوام مگه من غرور ندارم که هی خودمو کوچیک کنم یه چیزی بخوام و تو ندی؟ دوسال قهر بود اما هر کاری کرد که نماز نخونه نشد که نشد. یه روز یکی از دوستای دانشگاهیش متوجه شد جوون قصه ما با خدا قهره یک ماه تموم تو گوشش خوند که: خدا مهربونه. ولی مگه می رود میخ آهنین در سنگ؟ همین روزا بود که دوباره سر موضوع های تکراری که واسه خانوادش سرگرمی بودن باهاشون حرفش شد. قاطی کرد عصبانی شد از حرفای بی منطقی که می شنید سرش سوت می کشید. دیوونه شد. رگشو زد. به خودش که اومد اولین چیزی که گفت این بود: فکر کردی مردن به همین راحتیاس؟ حالا با اون حال بد ، شد عاصی. شد خائن. شد سر خود، بعد تنها شد. تنها که شد یه نفر برای چند ثانیه وارد صفحه زندگیش شد و یه چیزی گفت و رفت. گفت: یکی اذیتم کرده اما من نمی خوام قضاوت کنم چون خدا دوست نداره در مورد بنده هاش بد بشنوه. جوون قصه ی ما با خودش گفت: عجب خدای مهربونی؟ به اون خدا گفت: می ذاری بنده ات بشم که هر کی ناراحتم کرد واسم ناراحت شی؟ با تمام وجود برای یک لحظه تبسم خدا رو حس کرد و دلش گیر کرد با خودش گفت:این خدا کجا و خدای خونه ی ما کجا؟ حالا خدا کم کم گرگهای در کمین واشتباهات زندگیشو بهش نشون میداد. یا خدا .... چه خبره؟؟با این همه خطا و دشمن چطور سالم اینجا رسیده بود خدا می دونست. خدا یکی رو فرستاد که بهش بفهمونه همه اش بخاطر اون نمازهایی بود که با غرغر و دعوا می خوندی.(می بینین چه خدای با حالیه؟)حالا جوون ما، جوون تنها و اسیر ما۲ ساله مراقبه که خطا نره اما سایه ی شیطانی جهل هنوز پادشاهی میکنه و اون بخاطر اشتباهات گذشته اش که باعث بیشتر شون خودش نیست تو چنان چاه مخوفی افتاده که برا بیرون آمدن از اون باید یه معجزه بشه باید پرواز کردن یاد بگیره. برا همین ازتون می خواد دعاش کنین اسمش ملتمس دعاست یا علی
|
|
102141 |
نام:
کیوان رونما
شهر:
منوجان
تاریخ:
1/15/2013 10:30:20 PM
کاربر مهمان
|
سلام دلشکسته گرامی ممنون ببخشید من دوتا چرا از شما پرسیدم ۱چرا دل شکسته۲چرا غریب شاد و سربلند باشید
|
|
102140 |
نام:
امیدوار به رحمت خدا
شهر:
همدان
تاریخ:
1/15/2013 9:51:57 PM
کاربر مهمان
|
به نامت پروردگارم سلام بر همه دوستان اقا کیوان رونمااز منوجان من در هنرستان کار میکنم که البته شهرت بچه هاش به اخلاق فاسده می خوام نامه شهید حسین علم الهدی به خواهرش رو برایه بچه ها به مسابقه بزاریم به معاون پرورشی هم گفتم موافقت کرد البته اول می خوایم دبیران دینی سر کلاس راجع به این نامه با بچه ها بحث کنند تا اشتیاق بچه ها بیشتر بشه البته این طرح من بود، ممنون میشم اگه شما طرح بهتری پیدا کردید من رو هم درجریان قرار بدید ایمیلم هم قرار دادم بچه ها خیلی برام دعا کنید امروز در برابره همه ایستادم و از حقم دفاع کردم خدا کنه راه درست باشه و خطا نرم برام خیلی دعاکنید. خدایا برسان یوسفت را ورنه مارا برسان به یوسفت
|
|
102139 |
نام:
ن
شهر:
ق
تاریخ:
1/15/2013 9:09:03 PM
کاربر مهمان
|
به رسم عاشقی سلام گفتی برو گفتم باشه این بار برای همیشه میرم تا هم خودم هم دلم کارش تموم شه هرکس اینومیخونه بدونه پنج سال پای هیچ واستادم ولی یه بار اینجا خوندم یکی نوشته بود نه اسمش عشق است نه علاقه ونه حتی عادت حماقت محض است دل تنگ کسی باسی که دلش با تو نیست. عینه حقیقت بود حداقل درباره ی من
|
|
102138 |
نام:
شيدا
شهر:
مشهد
تاریخ:
1/15/2013 9:00:52 PM
کاربر مهمان
|
الهي طبع شعرم رافزون كن /كويرسينه ام فيروزه گون كن/ بهارم پركن ازنيلوفرو ياس/خزان ازباغ احساسم برون كن/تو انواري تواسراري تو روحي/بهاران آفرين دشت وكوهي/تويحيي ويميت لايموتي/توآن پروردگارباشكوهي/ تو گرداننده چرخ سپهري /انرژي بخش قرص ماه ومهري/توآن نقش آفريني درطبايع/تو گلتاج كلام ومتن شعري/گذارم پاچودر صحن چمنزار/عيان بينم زهرسوحكمت يار /بودحك روي هربرگ درختي/هوالخالق هو الستاروقهار/معلق بين كواكب درسمارا/نگر هرسوببين صنع خدارا/ زحكمت درتحرك مهرو مه بين به هرجانورحق بين آشكارا/خداياروشنم كن درمعا ني/نشانم ده طريق نكته داني/زدرياي كرامت مرحمت كن / زبان گفتن وطبع رواني
|
|
102137 |
نام:
سردرگم
شهر:
ویرانه دنیا
تاریخ:
1/15/2013 8:46:30 PM
کاربر مهمان
|
سلام ممنونم فاطمه جان من هم یک تسبیح صلوات نذر می کنم برای خوشبختیت با همسرت
بچه ها برام دعا کنید خیلی سرگردون و تنهام از تنهایی می ترسم کارم فقط گریه است از صبح تا شب هر کاری می کنم یاد همسرم می افتم دائم در حال گریه کردنم شبا از درد چشم خوابم نمی بره خدایا نه می تونم تو روی پدرو مادرم وایسم و باعث عاق والدین بشم نه می تونم همسرمو ول کنم با این حال بدش خدایا ازت می خوام منو فقط با مرگ از همسرم جدا کنی.الهی آمین
|
|
102136 |
نام:
حمید
شهر:
امید به خدا
تاریخ:
1/15/2013 8:40:29 PM
کاربر مهمان
|
دلم برای آقای سیف الدوله تنگ شده چرا دیگه نمیاد دوستان کسی از ایشون خبری نداره؟؟؟؟
|
|
102135 |
نام:
فدایی
شهر:
تاریخ:
1/15/2013 8:38:37 PM
کاربر مهمان
|
http://emoghavmati.blogfa.com/سلام علیکم خوشحال میشوم به این وبلاگ سربزنیید و نظرات خویش را ارسال نمایید . موفق باشید خدانگهدار
|
|
102134 |
نام:
دلشکسته
شهر:
غریب
تاریخ:
1/15/2013 8:37:48 PM
کاربر مهمان
|
سلام دوستان یادتون نره حتما بخونید داستانی از بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد… پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد. آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت. ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت : بهلول، چه می سازی؟ بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم. همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را می فروشی؟! بهلول گفت : می فروشم. - قیمت آن چند دینار است؟ - صد دینار. زبیده خاتون گفت : من آن را می خرم. بهلول صد دینار را گرفت و گفت : این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم. زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت. زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت : این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای !!! وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد. صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت : یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش! بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت : به تو نمی فروشم !!! هارون گفت : اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم. بهلول گفت : اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم!!! هارون ناراحت شد و پرسید : چرا؟
بهلول گفت : زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ داستانی از بهلول یک روز بهلول عاقل وارد مجلس اهل سنت شد، بهلول کفشهای خود را از پایش در آورده و زیر بغل گرفت و در بالای مجلس جایی را برای نشستن انتخاب کرد،
بزرگان مجلس که از سنی های متعصب نیز بودند،به وی گفتند: چرا بالای مجلس نشستی و چرا کفشهایت را زیر بغل گرفتی؟ بهلول گفت: این کار داستانی دارد:
یک روز پیامبر خدا وارد مجلسی شد و کفشهایش را در آورد.
ابو حنیفه کفشهای پیامبر را دزدید، گفتند: دروغت واضح است. چون ابوحنیفه با پیامبر هم زمان نبوده.
بهلول گفت: ببخشید،مالکی دزدیده بود. گفتند باز هم دروغ گفتی چون مالکی هم با پیامبر هم زمان نبوده.
بهلول گفت:ببخشید، شافعی کفشهای پیامبر را دزدید، گفتند: باز هم دروغ گفتی چون شافعی هم با پیامبر هم زمان نبوده.
آها، حنبلی کفشهای پیامبر را دزدید، گفتند: باز هم دروغ گفتی، چون حنبلی هم با پیامبر هم زمان نبوده. بهلول گفت:
واینجا بود که بهلول عاقل صدا زد: ای نا مردانی که همه قبول دارید این 4 تا با پیامبر خد
|
|
102133 |
نام:
جان و جوانیم فدای رهبرم
شهر:
شهر خدا
تاریخ:
1/15/2013 8:33:12 PM
کاربر مهمان
|
مهم ترين سوال هاي جامعه ايروني!!
1) اجتماعي:
کي عاشق کي شده؟
کي مراسم مي گيرن؟
مهريه اش چقدر بود؟
جهيزيه اش چيا بود؟
آيا حامله است؟
چي زائيده؟
2) هنري:
کي با کي نسبت داره؟
کي چقدر مي گيره؟
کي قراره با کي ازدواج کنه؟
کي با کي به هم زده؟
کي کجا رقصيده؟
3) اداري:
کي چقدر مي گيره کي قراره مدير بشه؟
کي با مدير نسبت داره؟
کي با مدير به هم زده؟
کي قراره ازدواج کنه ؟
4) مراسم عروسي
کي چي پوشيده؟
کي چي خريده؟
کي چي ماليده
کي با چي آمده؟
کي بخاطر کي نيومده؟
5)بعد از مراسم:
کي چي پوشيده بود؟
کي چي آورده بود؟
کي چرا نيومده بود؟
کي بدون دعوت آمده بود؟
کي بود که چيز مناسبي نپوشيده بود؟!
6) ترکيبي:
کي، کجا و با کي نسبت داشت که حالا داره چقدر مي گيره؟
کي عاشق کي بود که حالا چرا بره با يه، کي ديگه ازدواج کنه؟
کي از کجا آورد که تونسته چي بخره؟
کي با کي به هم زده که با کي خوب شده؟
کي با کي کجا رقصيده بودن که چرا چيز مناسبي نپوشيده بودن؟
|
|