هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
102141
نام: کیوان رونما
شهر: منوجان
تاریخ: 1/15/2013 10:30:20 PM
کاربر مهمان
  سلام دلشکسته گرامی ممنون ببخشید من دوتا چرا از شما پرسیدم ۱چرا دل شکسته۲چرا غریب
شاد و سربلند باشید
102140
نام: امیدوار به رحمت خدا
شهر: همدان
تاریخ: 1/15/2013 9:51:57 PM
کاربر مهمان
  به نامت پروردگارم
سلام بر همه دوستان اقا کیوان رونمااز منوجان من در هنرستان کار میکنم که البته شهرت بچه هاش به اخلاق فاسده می خوام نامه شهید حسین علم الهدی به خواهرش رو برایه بچه ها به مسابقه بزاریم به معاون پرورشی هم گفتم موافقت کرد البته اول می خوایم دبیران دینی سر کلاس راجع به این نامه با بچه ها بحث کنند تا اشتیاق بچه ها بیشتر بشه البته این طرح من بود، ممنون میشم اگه شما طرح بهتری پیدا کردید من رو هم درجریان قرار بدید ایمیلم هم قرار دادم
بچه ها خیلی برام دعا کنید امروز در برابره همه ایستادم و از حقم دفاع کردم خدا کنه راه درست باشه و خطا نرم برام خیلی دعاکنید.
خدایا برسان یوسفت را ورنه مارا برسان به یوسفت
102139
نام: ن
شهر: ق
تاریخ: 1/15/2013 9:09:03 PM
کاربر مهمان
  به رسم عاشقی سلام
گفتی برو گفتم باشه این بار برای همیشه میرم تا هم خودم هم دلم کارش تموم شه
هرکس اینومیخونه بدونه پنج سال پای هیچ واستادم ولی یه بار اینجا خوندم یکی نوشته بود نه اسمش عشق است نه علاقه ونه حتی عادت حماقت محض است دل تنگ کسی باسی که دلش با تو نیست.
عینه حقیقت بود حداقل درباره ی من
102138
نام: شيدا
شهر: مشهد
تاریخ: 1/15/2013 9:00:52 PM
کاربر مهمان
  الهي طبع شعرم رافزون كن /كويرسينه ام فيروزه گون كن/ بهارم پركن ازنيلوفرو ياس/خزان ازباغ احساسم برون كن/تو انواري تواسراري تو روحي/بهاران آفرين دشت وكوهي/تويحيي ويميت لايموتي/توآن پروردگارباشكوهي/ تو گرداننده چرخ سپهري /انرژي بخش قرص ماه ومهري/توآن نقش آفريني درطبايع/تو گلتاج كلام ومتن شعري/گذارم پاچودر صحن چمنزار/عيان بينم زهرسوحكمت يار /بودحك روي هربرگ درختي/هوالخالق هو الستاروقهار/معلق بين كواكب درسمارا/نگر هرسوببين صنع خدارا/ زحكمت درتحرك مهرو مه بين به هرجانورحق بين آشكارا/خداياروشنم كن درمعا ني/نشانم ده طريق نكته داني/زدرياي كرامت مرحمت كن / زبان گفتن وطبع رواني
102137
نام: سردرگم
شهر: ویرانه دنیا
تاریخ: 1/15/2013 8:46:30 PM
کاربر مهمان
  سلام
ممنونم فاطمه جان
من هم یک تسبیح صلوات نذر می کنم
برای خوشبختیت با همسرت



بچه ها برام دعا کنید خیلی سرگردون و تنهام
از تنهایی می ترسم
کارم فقط گریه است از صبح تا شب هر کاری می کنم یاد همسرم می افتم دائم در حال گریه کردنم
شبا از درد چشم خوابم نمی بره
خدایا نه می تونم تو روی پدرو مادرم وایسم و باعث عاق والدین بشم نه می تونم همسرمو ول کنم با این حال بدش
خدایا ازت می خوام منو فقط با مرگ از همسرم جدا کنی.الهی آمین
102136
نام: حمید
شهر: امید به خدا
تاریخ: 1/15/2013 8:40:29 PM
کاربر مهمان
  دلم برای آقای سیف الدوله تنگ شده چرا دیگه نمیاد دوستان کسی از ایشون خبری نداره؟؟؟؟
102135
نام: فدایی
شهر:
تاریخ: 1/15/2013 8:38:37 PM
کاربر مهمان
  http://emoghavmati.blogfa.com/سلام علیکم خوشحال میشوم به این وبلاگ سربزنیید و نظرات خویش را ارسال نمایید . موفق باشید خدانگهدار
102134
نام: دلشکسته
شهر: غریب
تاریخ: 1/15/2013 8:37:48 PM
کاربر مهمان
  سلام دوستان یادتون نره حتما بخونید
داستانی از بهلول
هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد.
در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد…
پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست.
اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.
آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت.
جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد.
زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد.
به کارش ادامه داد.
همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت : بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را می فروشی؟!
بهلول گفت : می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت : من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت : این بهشت مال تو،
قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.

بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت.
بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد.
وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد.
در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود.
گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند.
زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند.
یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت : این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای !!!
وقتی زبیده از خواب بیدار شد
از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود
برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد.
وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت
و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد.
بعد صد دینار به بهلول داد و گفت :
یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش!

بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت : به تو نمی فروشم !!!
هارون گفت : اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت : اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم!!!
هارون ناراحت شد و پرسید : چرا؟

بهلول گفت : زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید،
اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
داستانی از بهلول
یک روز بهلول عاقل وارد مجلس اهل سنت شد، بهلول کفشهای خود را از پایش در آورده
و زیر بغل گرفت و در بالای مجلس جایی را برای نشستن انتخاب کرد،

بزرگان مجلس که از سنی های متعصب نیز بودند،به وی گفتند: چرا بالای مجلس
نشستی و چرا کفشهایت را زیر بغل گرفتی؟

بهلول گفت: این کار داستانی دارد:


یک روز پیامبر خدا وارد مجلسی شد و کفشهایش را در آورد.

ابو حنیفه کفشهای پیامبر را دزدید، گفتند: دروغت واضح است.
چون ابوحنیفه با پیامبر هم زمان نبوده.


بهلول گفت: ببخشید،مالکی دزدیده بود. گفتند باز هم دروغ گفتی چون مالکی هم با
پیامبر هم زمان نبوده.

بهلول گفت:ببخشید، شافعی کفشهای پیامبر را دزدید، گفتند: باز هم دروغ گفتی چون
شافعی هم با پیامبر هم زمان نبوده.


آها، حنبلی کفشهای پیامبر را دزدید، گفتند: باز هم دروغ گفتی، چون حنبلی هم با
پیامبر هم زمان نبوده. بهلول گفت:

واینجا بود که بهلول عاقل صدا زد: ای نا مردانی که همه قبول دارید این 4 تا با پیامبر
خد
102133
نام: جان و جوانیم فدای رهبرم
شهر: شهر خدا
تاریخ: 1/15/2013 8:33:12 PM
کاربر مهمان
  مهم ترين سوال هاي جامعه ايروني!!

1) اجتماعي:

کي عاشق کي شده؟

کي مراسم مي گيرن؟

مهريه­ اش چقدر بود؟

جهيزيه اش چيا بود؟

آيا حامله است؟

چي زائيده؟





2) هنري:

کي با کي نسبت داره؟

کي چقدر مي گيره؟

کي قراره با کي ازدواج کنه؟

کي با کي به هم زده؟

کي کجا رقصيده؟



3) اداري:

کي چقدر مي گيره کي قراره مدير بشه؟

کي با مدير نسبت داره؟

کي با مدير به هم زده؟

کي قراره ازدواج کنه ؟





4) مراسم عروسي

کي چي پوشيده؟

کي چي خريده؟

کي چي ماليده

کي با چي آمده؟

کي بخاطر کي نيومده؟



5)بعد از مراسم:

کي چي پوشيده بود؟

کي چي آورده بود؟

کي چرا نيومده بود؟

کي بدون دعوت آمده بود؟

کي بود که چيز مناسبي نپوشيده بود؟!



6) ترکيبي:

کي، کجا و با کي نسبت داشت که حالا داره چقدر مي گيره؟

کي عاشق کي بود که حالا چرا بره با يه، کي ديگه ازدواج کنه؟

کي از کجا آورد که تونسته چي بخره؟

کي با کي به هم زده که با کي خوب شده؟

کي با کي کجا رقصيده بودن که چرا چيز مناسبي نپوشيده بودن؟
102132
نام: شهاب
شهر: اُمید به رحمت خدا
تاریخ: 1/15/2013 7:29:03 PM
کاربر مهمان
 

باسمه تعالا

ایرج جان صلام! ما عینجا هالمان خوب است اُمیدوارم تو هم آنجا حالط خوب باشد این نامه را من میگویم و جعفر خان کفاش براید مینویسد بهش گفتم که این ایرج ما تا کلاس سوم بیشتر نرفته و نمیتواند تن تن بخاند، آروم آروم بنویس که پسرم نامه را راحت بخاند و اقب نماند

وقطی تو رفتی ما هم از آن خوانه اسباب کشی کردیم. پدرت توی صفحه حوادس خوانده بود که بیشتر اطفاغا توی 10 کیلومطری خوانه ما اطفاغ میُفته ما هم 10 کیلومتر اینورتر اسباب کشی کردیم اینجوری دیگر لازم نیست که پدرت هر روز بیخودی پول روظنامه بدهد. عادرص جدید هم نداریم خاسطی نامه بفرصتی به همان عادرص غبلی بفرصت پدرت شماره پلاک خوانه غبلی را آورده و اینجا نسب کرده که دوستان و فامیلا اگه خواستن بیان اینجا به همون عادرص قبلی بیان

آب حوای اینجا خیلی خوب نیست همین هفته پیش دو بار بارون اومد اولیش 4 روض تول کشید دومیش 3 روض ولی این هفته دومیش بیشتر از اولیش تول کشید

ایرج جان آن کت شلوار نارنجیه که خاسطه بودی را مجبور شدم جدا جدا برایت پثت کنم آن دکمه فلزی ها پاکط را سنگین میکرد ولی نگران نباش دکمه ها را جدا کردم و جداگانه توی کارتن مغوایی برایت فرستوادم

پدرت هم که کارش را اوز کرده میگه هر روض 800، 900 نفر آدم زیر دستش هستن از کارش رازیه الهمدلا هر روز سبح میره سر کوار تو غبرستون چمنهای اونجا رو کوتا میکنه و شب میاد خونه

ببخشید معتل شدی جعفر خان کفاش رفته بود دثطشوئی هالا برگشت

دیروظ خاهرت را بردم کلاس شنا گفتن که فقت فقت عجازه دارن مایو یه طیکه بپوشن این دختره هم که فقت یه مایو بیشتر نداره اون هم دوتیکه است بهش گفتم ننه من که اقلم به جایی قد نمیده خودت تثمیم بگیر که کدوم تیکه رو نپوشی

اون یکی خاهرت هم امروز سب فارق شد هنوز نمیدونم بچش دختره یا پسره فهمیدم بهت خبر میدم که بدونی بلخره به سلامتی عمو شدی یا دایی

راستی آقا اَوَذ هم مرد! مرحوم پدرش وسیط کرده بود که بدنش را به آب دریا بندازن اَوَذ آقا هم تفلکی وقتی داشت زیر دریا برای مرحوم پدرش غبر میکند نفس کم آورد و مرد! شرمنده

همین دیگه ... خبر جدیدی نیست
مراغب خودط باش ... غربانط ... مادرت

راسطی ایرج جان خاستم برات یه خرده پول پست کنم ولی وقتی یادم افتاد که دیگه خیلی دیر شده بود و این نامه را برایط پثت کرده بودم.

<<ابتدا <قبلی 10220 10219 10218 10217 10216 10215 10214 10213 10212 10211 10210 بعدی> انتها>>



Logo
https://old.aviny.com/guestbook/default.aspx?Page=10215&mode=print