آن سه مرد
به جاى مقدمه
... از شهدا كه نمىشود چيزى گفت. شهدا شمع محفل دوستانند، شهدا در قهقهه
مستانه شان و در شادى وصولشان، «عند ربهم يرزقون»اند و از نفوس مطمئنهاى
هستند كه مورد خطاب «فأدخلى فى عبادى و ادخلى جنتى» پروردگارند. اينجا، صحبت
عشق است و عشق، و قلم در ترسيم آن برخود مىشكافد.
«حضرت امام خمينى(ره)»
در جايى كه امام عزيز اين چنين احتياط مىكنند و در وصف شهداى عزيز لب فرو
مىبندند از من ناچيز چه انتظار تا بتوانم سيماى نورانى اين عزيزان را ترسيم
كنم، بىشك دفتر حاضر بازگو كننده تماميت وجوه شخصيتى شجاعان شهيدى نيست كه همت
آنها كمر دشمنان ملت سلحشور ما را خم كرد. اما برگ سبزى است...
در اينجا لازم ديدم تا مراتب تقدير و تشكر خود را به پيشگاه همه عزيزانى كه
مستقيم و يا با واسطه با مساعدتهاى خود، اعم از ارائه رهنمود، در اختيار نهادن
عكس، اسناد و خاطره ياريم دادند، به ويژه خانوادههاى محترم اين شهيدان،
همرزمان و دوستانشان در سپاه غرب و لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله
وسلم، بالاخص دوست عزيز نويسندهام «حسين بهزاد» كه مسؤوليت بازخوانى و كنترل
نهايى متن دستنويس اين اثر را متقبل شد ابراز دارم.
هر چند اين قلم انداز در خور قدر بلند «آن سه مرد» افلاكى نيست اما خدا كند كه
از قدر و منزلت خاكى ايشان در نظر خواننده اين اثر، چيزى نكاهد. در اين صورت
مؤلف اجر خود را برده است.
ياد شهيدان به خير
تهران - تابستان 83 - گلعلى بابايى
حكايت اول:
آبى، سبز، سرخ
زندگىنامه سردار دلاور اسلام، فاتح جنگهاى كردستان و
علمدار نبردهاى حماسى جبهه غرب، از بازى دراز تا گيلانغرب؛ شهيد غلامعلى
پيچك
پيچك اين باغ، آن شب تير خورد
يك شقايق در سحر شمشير خورد
«درود خدا و فرشتگان و صالحان بر سردار شجاع و صميمى و فداكار اسلام، غلامعلى
پيچك، شهيدى كه در دشوارترين روزها، مخلصانهترين اقدامها را براى پيروزى در
نبرد تحميلى انجام داد. يادش بخير و روانش شاد.»
«مقام معظم رهبرى»
«زندگى با آرامش، به لجنزارى مبدل خواهد شد و زندگى با تحرك، به مبارزه صرف
مبدل مىشود، تنها و تنها زندگى مىتواند در تكاثر حقيقت باشد كه مانند موج با
امواج ديگر تلفيق حاصل كند و تكثير بپذيرد.»
«شهيد غلامعلى پيچك»
«مولود شعبان»
پاييز غارتگر از راه مىرسد تا با بيرحمى بر درختان سرسبز بتازد و گرد زردى
و نوميدى را بر شاخ و برگهاى آن بپاشد. با بازگشايى مدارس، جنب و جوش در شهر
افتاده و هركس مىدود تا از قافله عقب نماند، مردم آنقدر درد زندگى دارند كه به
درد دينشان اصلاً توجهى نمىكنند. خيمههاى گناه و غفلت در گوشه، گوشه شهر برپا
شده تا در آن به يُمن پيشكش «خدايگان» ××× 1 يكى از دهها لقب محمدرضا پهلوى
شاه فرارى ايران كه مرداد 1359 در بيمارستان معادى قاهره پايتخت كشور مصر با
فلاكت مرد. ××× كه چيزى جز دورى از خود و خويشتن نيست راه خود را گم كنند، تنها
عدهاى معدود تلاش مىكنند تا خود را از منجلاب غفلت و دينگريزى نجات دهند و
در اين آشفته بازار دين فروشى، ايمان خود را حفظ كنند. شهر چراغانى مىشود، طاق
نصرتهاى رنگارنگ و مدل به مدل در هر كوى و برزن جلوه فروشى مىكند. مردم خود
را آماده مىكنند تا از مهدى موعود(عج) استقبال كنند!! نيمه شعبان در پيش است و
اين خود بهانهاى شده تا شهر شبزده و گناهآلود، هر چند به ظاهر هم شده خود را
منتظر مهدى موعود(عج) جا بزند.!
صداى تند موسيقى جاز و گاهى هم رقص و آوازهاى دست جمعى دختران و پسران كه براى
تولد مولود نيمه شعبان جشن و سرور بپا كردهاند تو را از آن وادى دور مىكند.
مىبرد تا هزارتوى خيالات موهوم و...!!
در گوشه جنوبى شهر تهران، مادرى منتظر و دردمند در آتش انتظار تولد اولين
فرزندش مىسوزد. او، هم از اين درد مىسوزد و هم از درد سخت ديندارى.
مادر غلامعلى مىگويد:
«وقتى درد زايمانم شديد شد من را بردند بيمارستان «راهآهن» تهران. آنجا چون
سعى مىكردم حجابم را حفظ كنم مورد تمسخر و توهين چند تا از زنهاى لااُبالى
قرار گرفتم. در آن حالت بغضم گرفت. پتو را كشيدم سرم و زدم زير گريه، در همان
حال، احساس كردم يك نورى به طرفم مىآيد و به من مىگويد:
چرا ناراحتى؟ گفتم: ببين چطورى دارند من را مسخره مىكنند، مگر مسلمان بودن و
حجاب داشتن جرم است كه بايد اينطورى مورد توهين اينها قرار بگيرم؟ گفت: به دل
نگير، بعد گفت:
مگر تو آرزو نداشتى تا پسرى كاكل زرى داشته باشى كه غلام «على»عليه السلام
باشد؟ گفتم چرا گفت: پس برو اسم پسرت را غلامعلى بگذار تا غلام واقعى
«على»عليه السلام باشد.»
اينگونه بود كه در روز هشتم مهرماه سال 1338 مقارن با نيمهشعبان زادروز تولد
حضرت مهدى(عج) «غلامعلى پيچك» قدم به جمع خاكيان گذاشت.
با آمدنش شادى و سرور را براى خانوادهاش به ارمغان آورد. او آمده بود تا لبخند
بر لبان پدر نشيند، او آمده بود تا همدم تنهايىهاى مادر باشد و او آمده بود
تا...
آن چشمان آبى
چهره زيبا و دوستداشتنى غلامعلى با آن چشمهاى آبى آسمانيش جذبه روحانى
خاصى به او بخشيده بود، هركس به او مىرسيد دوست داشت يك طورى احساساتش را بروز
دهد.
در محيط گرم و صميمى خانواده پيچك، غلامعلى در زير سايه پدر و مادرى كه همه
هستى آنها ايمانى بود كه در قلبشان جارى بود، رشد و نمو كرد. همراه مادر به
جلسات قرآن و روضهخوانى مىرفت تا الفباى عشق را بياموزد.
«دبستان پسرانه فرحآباد» اولين مدرسهاى بود كه غلامعلى كوچك، براى آموختن
الفباى دانستن، كيف و كتاب زير بغل گرفته، در آنجا، «بابا آب داد» را هجّى كرد.
بعد به مدرسه «بابك» رفت تا در آنجا ادامه تحصيل بدهد. خودش مىگويد:
«بعد از «بابك» رفتم مدرسه «باباطاهر» و بعد «كيان» و بعد هم در مدرسه «روزبه»
ادامه تحصيل دادم تا اينكه در دبيرستان «اديب» موفق به اخذ ديپلم شدم.
چريك كوچك
تنوع در مدارس و مكانهايى كه غلامعلى در آنها درس مىخواند، از او شاگرد با
تجربهاى ساخته بود كه خيلى پخته و مدبرانه كارهايش را انجام مىداد.
در همان سالهاى دبيرستان بود كه از طريق يكى از معلمينش با مسائل سياسى روز
آشنايى پيدا كرده و كمكم به محافل سياسى راه باز مىكرد.
سال 1354 غلامعلى هنوز شانزده بهار را بيشتر پشت سر نگذاشته كه پايش به
«مسجدالَحُسينعليه السلام» خيابان صفا باز مىشود و همين امر بهانهاى مىگردد
تا او در زمره شاگردان «شهيد شرافت»××× 1 شهيد شرافت بعد از پيروزى انقلاب
اسلامى، نماينده مردم شوشتر در «مجلس شوراى اسلامى» شد و سرانجام در جريان
انفجار بمب در دفتر مركزى حزب جمهورى اسلامى در هفتتير 1360 به شهادت رسيد.
××× قرار بگيرد، كلاسهاى اصول عقايد و مبانى اسلام شهيد شرافت بار علمى زيادى
براى غلامعلى در بر داشت و او را در برابر فريب گروههاى منحرف كه آن روزها
بروبيايى داشتند واكسينه كرد.
مجتبى فراهانى يكى از دوستان دوران نوجوانى غلامعلى مىگويد:
«آن زمانها يك عدهاى به روش مبارزه مسلحانه اعتقاد داشتند و يك عدهاى هم
مبارزه منفى مىكردند. جمع ما از جمله گروههايى بود كه مبارزه منفى را در پيش
گرفته بود. يكى از اصول اين گروهها جذب نيرو و يا به اصطلاح يارگيرى بود، كه از
طرق مختلف انجام مىگرفت.
از جمله شيوههاى يارگيرى همين جلسات و گاهى هم فعاليت در پوشش گروههاى فرهنگى
ورزشى و انجام كوهنوردى بود.
آن روزها در جمع خودمان نوجوانى را مىديديم كه عليرغم سن كمش خيلى فعاليت
مىكرد و نقش اصلى را در يارگيرى ايفا مىنمود. غلامعلى خيلى زود قابليتهاى
خودش را نشان داد و به مسؤولين جمع ما اطمينان داد كه مىتوانند رويش
سرمايهگذارى كنند.»
مسجد اَلحُسينعليه السلام با برخوردارى از امام جماعت آگاه و مردمى و متعهدى
مثل «حاجآقا روشن» و عناصر فرهنگى فعالى چون «شهيد شرافت» به پايگاه مهمى براى
نشر اسلام انقلابى مبدل شد.
هنوز انقلاب پا نگرفته بود و فعاليت گروههاى مخالف رژيم پهلوى، صرفاً در قالب
مخفىكارىها و حركتهاى مقطعى، مثل پخش اعلاميه و شبنامه خلاصه مىشد. بالطبع
مسجد الحسينعليه السلام به لحاظ اينكه از نيروهاى بالقوه خوبى برخوردار بود
در اينگونه امور حضور و فعاليت چشمگيرى داشت.
در همان ايام طرح ترور تيمسار «منوچهر خسرو داد» يكى از جلادان رژيم شاه در
دستور كار بچههاى مسجدالحسينعليه السلام قرار گرفت. آنها مقدمات كار را انجام
دادند و براى اجراى طرح احتياج به اذن ولى امرشان يعنى امام خمينى(ره) داشتند.
به همين جهت، از طريق حاج آقا «مجتبى تهرانى» با امام ارتباط برقرار كردند تا
در اين مورد كسب تكليف نمايند كه بعد از انتقال موضوع به امام، ايشان با اين
طرح مخالفت فرمودند و گفتند: من اينگونه مبارزات را در حال حاضر به صلاح
نمىدانم.
دو سه سالِ قبل از پيروزى انقلاب اسلامى، ايران از لحاظ فرهنگى بدترين شرايط را
داشت و رواج فرهنگ منحط غربى جوانان را به سوى انحطاط فكرى سوق مىداد. در آن
شرايط سالم زندگى كردن و انحراف پيدا نكردن خود ايمانى قوى را طلب مىكرد.
غلامعلى با پشتوانه عقيدتى كه از كلاسهاى شهيد شرافت به دست آورده بود در
برابر اينگونه كجروىها و انحرافات مردانه ايستادگى نمود و حتى مشوق ديگر
جوانان براى رهايى از منجلاب فساد و تباهىاى مىشد كه سوغات «دروازههاى
تمدن»××× 1 شعارى كه شاه در سالهاى آخر حكومت خود براى فريب مردم از آن بهره
مىجست. ×××شاه به ميمنت حكومت 2500 ساله شاهنشاهى در ايران بود.
مسجدالحسينعليه السلام كمكم به پايگاهى ضدنظام استبدادى پهلوى تبديل شد، هر
يك از نيروهاى اين مسجد، به افرادى تبديل شدند كه در سامان دادن به نهضت امام
خمينى(ره) مىكوشيدند.
زمزمههاى مخالفت ابتدا از مسجد به افراد خاص و بعد هم به صورت همهگير در
جامعه پراكنده مىشد. يكى از دوستان غلامعلى مىگويد:
«يادم است اولين تظاهرات را ما از ميدان امام حسينعليه السلام «فوزيه سابق»
راه انداختيم. اول يك نفر آمد سخنرانى كرد و بعد هم شعار مرگ بر شاه فضا را پر
كرد...»
غلامعلى در كنار ادامه تحصيلات كلاسيك به يادگيرى دروس حوزوى همت گماشت. در
مدت كوتاهى دروس مقدماتى را تمام كرد و سپس به تحصيل فقه و فلسفه پرداخت.
در خردادماه سال 1356 پيچك پس از اخذ ديپلم طبيعى در كنكور سراسرى دانشگاهها
شركت كرد و در «دانشكده انرژى اتمى» قبول شد و به تحصيل خود ادامه داد. در همين
ايام با ورود به گروههاى اسلامى مسلح، به فعاليتهاى خود عليه رژيم وسعت بخشيد
و آماده ورود به عرصه مبارزه مسلحانه شد.
برادرش مىگويد:
«بهمن ماه سال 1356 يك روز رفتم سراغ كتابخانه غلامعلى. همينطورى كه داشتم
كتابها را ورق مىزدم، ديدم لاى يكى از آنها، يك قبضه كلت با مهارت خاصى جاسازى
شده. موضوع را مخفيانه، به دور از چشم خانواده به غلامعلى گفتم. او شروع كرد
به توجيه كردن من و گفت: بچهها دارند خودشان را براى مبارزه مسلحانه آماده
مىكنند.
بعدها ديگر فعاليتهاى نظاميش را از من مخفى نمىكرد، سه ماه بعد ديدم با يك
مسلسل سبك به خانه آمد...»
غلامعلى از همان ابتداى فعاليت مبارزاتى خود و حتى يكى دو سال قبل از شروع
نهضت، دل به امام بسته بود و او را به عنوان مرجع خود انتخاب نمود و از طرفى در
كنار مبارزه، براى كسب علم و معرفت نيز تلاش مىكرد.
برادرش رضا مىگويد:
«زندگى غلامعلى را مىتوان به چند حوزه تقسيم كرد، در زندگى، او يك حوزه فكرى
داشت و يك حوزه معنوى كه البته همراه با عمل بود. در حوزه فكرى، او به حدّى
رسيد كه توانست در سطح دانستههايش مقدمهاى به «منظومه» ملا هادى سبزوارى
بنويسد. با وجودى كه در دبيرستان درس مىخواند و بعدازظهرها كار مىكرد توانسته
بود «مبادى اللغة» و «جامع المقدمات» را تمام كند و به اين صورت عربى هم ياد
بگيرد و تا حدودى هم به مسائل فقهى آشنايى پيدا كند. با اينكه من هم در همان
كلاسها، پابهپاى او پيش مىرفتم، اما او گوى سبقت را از ما ربود و من ناگهان
احساس كردم كه با او از لحاظ ميزان دانايى و درك مسائل، تفاوت فكرى زيادى دارم.
در حوزه سلوك معنوى هم جوانى كوشا بود: روزهايى از هفته را روزه مىگرفت و با
اينكه كارهاى زيادى بلد بود، اما براى خودسازى و لمس رنجهاى زحمتكشان جامعه،
به عملگى مىرفت. درآمد كار عصرها و روز جمعهاش را جمع نمىكرد بلكه به
بچههايى مىداد كه مىخواستند كتاب بخرند يا احتياج به پول داشتند. در دوران
كوتاه تحصيلش در دانشگاه كه در رشته انرژى اتمى درس مىخواند، مدتى سرپرست
انجمن اسلامى بود و با وجود اينكه مىتوانست به آلمان هم برود اما قبول نكرد.
قيد ادامه تحصيل را زد و از آذر 1356، به استخدام سازمان انرژى اتمى ايران
درآمد.»
مجتبى فراهانى، از همرزمان پيش از انقلاب پيچك مىگويد:
«غلامعلى از جمله شخصيتهاى شجاع و آگاهِ جمع مبارزاتى ما محسوب مىشد كه از
ضريب هوشى بالايى نيز برخوردار بود چه اين كه در تحصيلات، موفقيتهاى زيادى هم
كسب كرد. همان سال تحصيلى 55-56 كه ما سال ششم دبيرستان بوديم توى مسجد جمع
مىشديم و درسها را مرور مىكرديم. در اين گونه جلسات، او خيلى زود مطالب را
مىگرفت و به قول معروف چند پله از ساير بچهها جلوتر بود. مىتوانيم ايشان را
از نخبگان نسل خودش حساب كنيم. همين نخبگى باعث شد تا غلامعلى در جريانات و
اتفاقات آن دوران، نقش محورى داشته باشد...»
غلامعلى حوادث انقلاب را از همان ابتداى نهضت پيگيرى و حتى به صورت روز شمار
ثبت مىكرد. مقدارى از اين مدارك به صورت خاطرات مكتوب، به يادگار مانده. با
اوجگيرى انقلاب ديگر همه هَم و غمّ او شده بود مبارزه بر عليه رژيم شاه.
مادرش مىگويد:
«... شبها تا ساعت يك يا دو و بعضى مواقع هم تا صبح مىنشستم تا غلامعلى
بيايد. يك شب شيطان رفت تو جلدم و گفتم: بچه جون شاه آنقدرها هم بد نيست كه تو
مىگويى، گفت: نه مامان، خيلى بيشتر از اين حرفها اين رژيم ظلم مىكند، الان
توى شكنجهگاههاى اون پر از بچه مسلمانهايى است كه در راه عقيدهاشان مبارزه
مىكنند...»
پيچك هر چند روز يك بار مىرفت قم و از آخرين اخبار و تحولات انقلاب كسب خبر
مىكرد و مىآمد تهران، مادرش مىگويد:
«يك روز از قم آمد، بعد يك عكس كوچك آقا را از جيبش درآورد و به من داد گفت:
مامان اين را يادگارى نگهدار، گفتم: اين را چطورى آوردى؟ اگر گير مىافتادى
دمار از روزگارت درمىآوردند. گفت: بالاخره راهشرا بلدم كه چطورى بياورم، ديگر
بعد از آن توى همه راهپيمايىها شركت داشت و به من مىگفت: مامان، من از شما نه
ناهار مىخواهم نه شام، فقط مىخواهم در همه راهپيمايىها شركت كنى و با مشت
گره كرده، تو دهان اين حكومت بزنى. من هم واقعاً پا به پايش مىرفتم تا بلكه
شهادتى قسمت ما هم بشود اما متأسفانه نشد.»
انقلاب مسير خودش را پيدا كرده بود و مردم با رهنمودهاى قائد عظيمالشأن انقلاب
حضرت روحالله(ره) به مرز پيروزى نزديك مىشدند. در آغاز دهه دوم بهمن 1357،
كشور طاغوتزده مىرفت تا خود را مهياى استقبال از خورشيد انقلاب نمايد، امام
مىآمد تا سياهىها را بزدايد و نور ايمان را در قلوب امت پراكنده نمايد.
غلامعلى در كميته استقبال از امام كمر همت بست تا گزندى به امام وارد نيايد،
اوست كه مأمور مىشود تا مينهاى كار گذاشته شده توسط نظاميان سرسپرده دولت
بختيار در بهشتزهرا در روز ورود امام(ره) را خنثى و جمعآورى كند.
صبح روز 12 بهمن، تصاوير ورود امام به كشور قرار بود به صورت زنده از تلويزيون
پخش شود. در تهران و ساير شهرها و روستاهاى ايران، مردمى كه نتوانسته بودند
خودشان را به فرودگاه مهرآباد برسانند، ذوق زده پاى تلويزيونهايشان نشسته و
لحظات فرود هواپيماى حامل امام را تماشا مىكردند. درست از لحظهاى كه امام از
هواپيما خارج شد، ناگهان پخش مستقيم تصاوير قطع شد. مأمورين حكومت نظامى كه از
هفتهها قبل به خاطر اعتصاب كارمندان صدا سيما، تأسيسات راديو و تلويزيون را به
زور اشغال كرده بودند، در يك اقدام جنونآميز، ضمن قطع پخش تصاوير امام، اسلايد
چهره شاهفرارى را روى آنتن فرستادند و سرود منفور شاهنشاهى را هم چاشنى آن
كردند! در واكنش به اين وقاحت چكمهپوشان طاغوت، بسيارى از مردم تلويزيونها را
شكستند و خشمگين به خيابانها ريختند. امتناع تلويزيون نظاميان از پخش تصاوير و
مصاحبههاى امام تا شامگاه روز 21 بهمن 57 ادامه داشت. با اين حال، سيستم
فراگير اطلاعرسانى مردمى در مساجد و دانشگاهها، به اتكاى ايمان و عشق جوانان
پويايى همچون غلامعلى، از طريق تكثير بيانيهها و متن سخنرانىهاى حضرت امام و
توزيع گسترده آنها در سطح محلات شهر، به مقابله با بايكوت خبرى چكمهپوشان
اَبلَه دولت غيرقانونى بختيار برخاست و پوزه آنان را به خاك مذلت ماليد. روز 21
بهمن شبكه سراسرى راديو در اقدامى نامتعارف، اعلام كرد: به دستور مقامات
فرماندارى نظامى تهران و حومه، مقررات منع آمد و رفت شبانه در سطح شهر به جاى
ساعت 9 شب، از ساعت 4 بعدازظهر آغاز مىشود. در ادامه اخبار هم اعلام شد كه در
همين شب گزارش تصويرى كامل مراسم سخنرانى روز دوازدهم بهمن امام در بهشت زهرا،
از شبكه اول تلويزيون پخش خواهد شد. همه قرائن از برنامهريزى عوامل دولت
بختيار و حكومت نظامى براى اقدامى مشكوك عليه امام و مردم تهران حكايت داشت.
عصر روز 21 بهمن اعلاميه امام خطاب به مردم منتشر شد: حكومت نظامى اعتبارى
ندارد، اين دولت غيرقانونى است، مردم به خيابانها بريزيد!
مردم تهران به خيابانها سرازير شدند و درگيرىهاى پراكنده آنان با نظاميان در
هر گوشه شهر آغاز شد. همان شب، در لحظاتى كه تصاوير سخنرانى امام از تلويزيون
نظاميان پخش مىشد، از شرق تهران صداى تيراندازىهاى بسيار شديدى به گوش
مىرسيد. مأمورين حكومت نظامى و عناصر وفادار به شاه در لشكر گارد نيروى زمينى
به پايگاه نيروى هوايى دوشان تپه تهران حمله كرده بودند تا كار همافران، افسران
و درجهدارن انقلابى اين پايگاه را كه روز نوزدهم بهمن با حضور در مدرسه علوى و
ملاقات با امام، با انقلاب مردم اعلام همبستگى كرده بودند، يكسره كنند. رژيم
قصد داشت ضمن سركوبى نظاميان طرفدار امام، همان شب در تهران يك كودتاى نظامى
خونين را به اجراء بگذارد.
مادر غلامعلى از آن برهه خطير، اين گونه روايت مىكند:
«... آن شب تلويزيون داشت سخنرانى آقا را نشان مىداد. ما هم نشسته بوديم پاى
تلويزيون و داشتيم نگاه مىكرديم. يكباره غلامعلى آمد منزل. گفتم بيا پسرم آقا
را توى تلويزيون ببين. اصلاً توجهى نكرد و گفت: گاردىها دارند پايگاه نيروى
هوايى را به خاك و خون مىكشند و برادرهاى ما را در آنجا سلاخى مىكنند، آن وقت
شما توقع داريد من توى خانه بنشينم تلويزيون تماشا كنم؟... نه مامان، من نيستم.
آن وقتها توى خانه اسلحه داشت، سريع رفت و آن را برداشت. رفتم به او گفتم:
غلامعلى، مادر جان مگر نشنيدى از ساعت 4 به بعد همه جا حكومت نظامى است؟ نكند
اين جورى بيرون بروى؟ همانطور كه داشت كفشهايش را مىپوشيد به من گفت: حكومت
نظامى چيه مامان؟ همه اينها نقشه است، مىخواهند امام و ساير سران نهضت را
بگيرند يا بكشند تا بلكه اين آتش قيام مردم خاموش بشود، ولى كور خواندهاند. ما
مىريزيم توى خيابانها و همه نقشههاى آنها را نقش بر آب مىكنيم. بعد از بستن
بند كفشها، وقتى بلند شد برود، به من گفت: اگر تو امشب توى خانه بمانى، اصلاً
ديگر مادر من نيستى، تو هم وظيفه دارى دست داداش عباس و داداش حسين را بگيرى و
بيايى توى خيابان! اينها را گفت و از خانه بيرون رفت.
او كه رفت، من هم چادرم را به سر كشيدم، دست عباس و حسين را گرفتم و از خانه
بيرون زدم. تمام شهر توى خيابانها ريخته بودند. ما هم مثل بقيه مردم، آن شب تا
صبح توى خيابان بوديم. تا دو روز بعد، از «غلامعلى» هيچ خبرى نداشتم. دست آخر،
فرداى پيروزى انقلاب و سرنگونى حكومت شاهنشاهى بود كه به خانه برگشت و ما را از
نگرانى درآورد.»
غلامعلى پيچك در درگيرىهاى مسلحانه مردم با نظاميان طاغوت در روزهاى 21 و 22
بهمن 57 شركت فعال داشت و در خلع سلاح مراكز نظامى رژيم در تهران، خصوصاً
پادگان عشرتآباد، پايگاه نيروى هوايى و درگيرىهاى خونين خيابان تهران نو، نقش
مؤثرى ايفا كرد.
به دنبال فروپاشى رژيم نامشروع شاهنشاهى و پيروزى انقلاب اسلامى مردم ايران،
غلامعلى هم مثل ديگر جوانهاى مؤمن و انقلابى اين سرزمين، قيد پرداختن به خود
را زد و سر از پاى نشناخته به طور كامل در اختيار انقلاب بود.
پاسدار انقلاب
با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامى غلامعلى پيچك جزو اولين نيروهايى بود
كه به اين نهاد انقلابى پيوست او از اول روز اسفند 1357 در بخش فرهنگى سپاه
منطقه 6 واقع در خيابان خردمند شهر تهران در كنار سردارانى چون احمد
متوسليان××× 1 حاج احمد متوسليان فرمانده لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه
وآله وسلم بود كه در روز چهاردهم تيرماه 1361 در راه رهايى مردم مظلوم فلسطين
اسير غاصبين صهيونيستى شد. ××× و محمد توسلى××× 2 محمد توسلى پس از آزادسازى
مريوان از تصرف ضدانقلابيون مسلح دست نشانده رژيم بعث در 3 خرداد 59 به حكم
احمد متوسليان، عهدهدار سمت جانشين فرماندهى سپاه مريوان شد و در پاييز 59 به
شهادت رسيد. ××× به فعاليت مشغول شد.
نصرتالله قريب از پاسداران سپاه خردمند مىگويد:
«... اوايل سال 58، انقلاب تازه پيروز شده بود. در كشور مشكلاتى وجود داشت . از
جمله اين مشكلات كمبود مصنوعى ارزاق عمومى توسط محتكرين، كمبود سوخت و ناامنى
بود. ما جزو نيروهاى سپاه منطقه 6 استان تهران بوديم و مقر اصلى ما، در خيابان
خردمند قرار داشت. در همانجا با «برادر پيچك» آشنا شدم. او در بخش فرهنگى سپاه
منطقه همهكاره بود، اما براى شركت در ساير مأموريتهاى سپاه هم، سر از پا
نمىشناخت.
يادم هست يك ساختمانى در خيابان سميه داشتيم. در آنجا هر كارى كه لازم بود
انجام مىداديم. يك روز ارزاق پخش مىكرديم، يك روز انبارهاى مخفى محتكرين
ارزاق عمومى را پلمب مىكرديم، گاهى هم با عوامل ناامنى در شهرى مثل تهران
مقابله مىكرديم.
خلاصه اينكه هر جا لازم مىشد، سراغمان مىآمدند و ما هم با جان و دل آماده
انجام هر كارى بوديم...»
كار طاقتفرساى آن موقع و فعاليت شبانهروزى پيچك در سپاه او را قانع نمىكرد.
از اين رو غلامعلى علاوه بر كار سپاه به شغل مقدس معلمى نيز مىپرداخت و در
يكى از مدرسههاى منطقه محروم تهران عهدهدار تدريس نونهالان انقلاب شد.××× 3
طبق مستندات پرونده پيچك، وى از تاريخ 56/9/1 به استخدام رسمى سازمان انرژى
اتمى درآمده و از 60/1/1 نيز از اين سازمان به وزارت آموزش و پرورش منتقل گرديد
اما از سوى ديگر طبق حكم استخدامى از اول اسفند 1357 به عضويت رسمى سپاه درآمد.
×××
عاشق امام
آن روزها در مدرسه علوى نوجوانى چشم آبى مىآمد و در ميان جمعيت غوطه
مىخورد تا براى لحظهاى چهره زيباى محبوبش را تماشا كند. او با ديدن سيماى
نورانى امام و مراد خود آرامش مىگرفت و تمام خستگى از او دور مىشد. به دنبال
صدور فرمان امام براى تشكيل نهاد «جهاد سازندگى» در بيست و هفتم خرداد 1358،
غلامعلى بدون مطلع ساختن خانواده، به بهانه استقرار در نزديك تهران، به سيستان
و بلوچستان رفت و در آنجا به كار معلمى مشغول شد. آن روزها بچههاى محروم
بلوچى، چشم به دهان معلم خوش سيمايى دوخته بودند كه آمده بود تا پيام انقلاب
اسلامى را به گوششان برساند.
هنوز هم كپرها و آلونكهاى حاشيه كويرى استان سيستان و بلوچستان عطر حضور آن
معلم چشم آبى و مؤمن را با خود دارند.
جنگ با دشمنان انقلاب
رژيمى كه 2500 سال ريشه در تار و پود اين كشور داشت از هم پاشيده شد. واضح
بود كه اقشار مرفه وابسته به رژيم سابق و عناصر سياسى مخالف ماهيت مكتبى و
رهبرى مذهبى انقلاب مردم ايران، ساكت ننشسته و شيطنتهاى خود را شروع مىكردند
كه همينطور هم شد. چند صباحى از پيروزى انقلاب نگذشته بود كه توطئههاى شوم
عوامل خودفروخته از گوشه، گوشه كشور شروع شد. سپاه نوپا و عناصر انقلابى آن
مأموريت يافتند تا بنابر فلسفه وجودى اين نهاد انقلابى، با اين تحركات
ضدانقلابى مقابله كنند.
پيچك با بهرهگيرى از تجربيات قبل از انقلاب خود خيلى زود توانست خودى نشان
دهد. به همين دليل، از همان فرداى پيروزى انقلاب توسط گروههاى تروريستى و
ضدانقلاب در ليست سياه قرار گرفت كه در همين راستا سه بار او را مورد سوء قصد
قرار دادند. با شروع غائله كردستان و هجوم ددمنشانه عوامل مزدور رژيم بعث عراق
به شهر بىدفاع پاوه و قتلعام مظلومانه مردم و پاسداران مستقر در آن، پيچك جزو
اولين نفراتى بود كه همراه شهيد دكتر مصطفى چمران در مرداد 1358 به آن جا شتافت
و در سركوبى ضدانقلابيون سهم عمدهاى داشت. اما در پاوه به خون نشسته، پيچك و
همرزمان انقلابى او، شاهد چه رخدادهايى بودند؟
در فرازى از دست نوشتههاى شهيد چمران در خصوص حوادث پاوه مىخوانيم:
«... آخرين دقايق روز 26 مرداد 58، در گردابى از مصيبتهاى سخت، و طوفانى از
حملههاى همه جانبه هزاران مسلح خونخوار به پايان رسيد، و با غروب آفتاب
استعمار و ضد انقلاب منتظر غروب انقلاب اسلامى ايران بود. جنگى سخت از هر طرف
آغاز شد، و هجوم دشمن مثل سيل مىآمد كه آخرين بقاياى مقاومت را ريشهكن كند، و
باقيماندههاى پاسداران را در خون غرق نمايد، تا در خطه كردستان ديگر كسى
نتواند از امام امت پشتيبانى كند، و يا به اسلام و انقلاب اسلامى ايران معتقد و
ملتزم باشد. از شب تا صبح رگبار گلولههاى سبك و سنگين و خمپارهها و راكتها
مىباريد و دشمن كه سرمست پيروزى خود بود، مغرورانه رجز مىخواند، و بىمهابا
پيش مىآمد. هر چه را در مسير خود مىيافت، مىسوزانيد و ريشهكن مىكرد.
در اين شب مخوف، فقط تعداد كمى پاسدار مجروح و دلشكسته در ميان محاصره هزاران
مسلح ضد انقلاب، در غرقابه گردابى از بلا و مصيبت غوطه مىخوردند. فقط راه
پرافتخار شهادت باقى مانده بود. پرچمداران انقلاب با حقانيت و مظلوميت خاصى در
خون خود مىغلطيدند، و نوكران اجنبى و خونخواران ضدانقلابى پيروزى منحوس خود را
جشن گرفته بودند.
رقصان و پايكوبان همراه با غرش خمپارهها و رگبار مسلسلها پيش مىرفتند. آنها
مغرورانه اطمينان داشتند كه در آن شب سياه، آخرين نداى حق و انقلاب را در گلوى
آخرين رزمنده شهيد براى هميشه خفه مىكنند و خبر شوم شكست انقلاب را همراه با
سقوط جمهورى اسلامى ايران به طاغوتها و اربابها و ابرقدرتها بشارت مىدهند!
چه شبى بود، اين شب قدر، اين شب مقاومت، اين شب تعيين كننده سرنوشت...
من هيچ اميدى به صبح نداشتم. دل به شهادت بسته بودم، با زمين و آسمان وداع كرده
بودم و فقط تصميم داشتم كه در آخرين معركه زندگى، آن چنان ضرب شستى به دشمن
نشان دهم كه هروقت اصحاب كفر و نفاق آن را به ياد بياورند بر خود بلرزند.
براى من جنگهاى پاوه و مصيبتهاى آن امرى عادى بود، من با طنين رگبار مسلسلها
و غرش خمپارهها از سالها پيش عادت داشتم، در لبنان، سالهاى دراز، شب و روز
خود را در سنگرهاى سخت، زير آتش توپخانهها و بمباران هواپيماهاى اسرائيل و
رگبار مسلسل ]شبه نظاميان مسيحى طرفدار اسرائيل، معروف} كتائب به سر آورده
بودم. خطر و شهادت براى من امرى
به طبيعى بود.
از همه شهر پاوه، فقط دو نقطه در دست ما بود، يكى پاسگاه ژاندارمرى در غرب پاوه
و ديگرى محل پاسداران در وسط شهر كه خود من در آنجا بودم و بقيه جاهاى شهر و
اطراف آن در دست دشمن بود.
پاسداران معدودى كه در خانه پاسداران باقى مانده بودند، كيسههاى شنى را در
بالاى ديوارهاى خانه قرار داده و مسلسل كاليبر 50 را در دو طرف مستقر ساخته
مهماتى را كه همان عصر توسط هلىكوپتر رسيده بود، در آنجا متمركز كرده و از شب
تا صبح با ديوارى از آتش جلوى پيشروى دشمن را سد نموده بودند. من بر بالاى
ديوار خانه ايستاده بودم و گلولههاى رسام را مشاهده مىكردم كه در هر دو طرف
مىباريد و آن شب تار را چراغانى مىكرد.
ساعت 4 صبح، آن چنان قتل و غارت همه شهر را فرا گرفته بود كه گويى نيروهاى وسيع
دشمن در باطلاقى فرو رفتهاند و هيچ نيرويى قادر نيست كه مهاجمين را از قتل عام
مردم و غارت خانهها باز دارد و به سمت معركه اصلى نبرد بكشاند.
آنان ماشين حامل بلندگو آوردند و نعره كشيدند:
هركس وفادارى خود را به حزب دموكرات اعلام كند در امن و امان است. ما فقط
آمدهايم كه پاسداران و دكتر چمران را سر ببريم...!»××× 1 رجوع كنيد به كتاب:
كردستان، شهيد دكتر مصطفى چمران دفتر نشر فرهنگ اسلامى، چاپ چهارم، 1380، صص 75
و 76. ×××
در چنين شرايطى با ابلاغ پيام امام به يكباره همهچيز تغيير كرد و گردونه جنگ
به نفع نيروهاى انقلاب به چرخش درآمد.
امام امت در اين پيام به ارتش و ساير نيروهاى مسلح انقلاب، 24 ساعت مهلت داده
بود تا پاوه را از چنگال نيروهاى ضدانقلاب خارج كنند و به درستى كه اينگونه
شد.
البته توطئه گسترده استكبار جهانى براى سرنگونى رژيم نوپاى جمهورى اسلامى خيلى
وسيع بود. چون كه تقريباً تمامى مناطق كردستان را در برگرفته و ساواكىها و
نظاميان وطن فروش شاه با فرار به سمت مرزهاى غربى كشور و پناه گرفتن در آغوش
طاغوت عراق و با هماهنگى گروههاى چپى و التقاطى با فريب مردم سادهلوح كردستان
از طريق رهبران خائن و خود فروخته آنها، حمله گستردهاى به اكثر مناطق كردنشين
غرب كشور را آغاز كردند به نحوى كه حتى سنندج مركز استان كردستان نيز از اين
تهاجم در امان نماند و توسط ضدانقلابيون محاصره شد. از طرف ديگر با توطئه
ضدانقلاب جنگ گنبد نيز آغاز شد كه غلامعلى جزو اولين نفراتى بود كه براى
سركوبى اين توطئه به گنبد اعزام گرديد تا به همراه همرزمانش رگ حيات دشمن را در
آنجا بخشكاند.
كمونيستهاى گردآمده در تشكيلات موسوم به «ستاد خلق تركمن» به يُمن كمكهاى
مالى سيل آساى فئودالهاى طاغوتى و با استفاده از نفوذ سنتى خوانين به مقدرات
روستائيان، هر روزه سوار بر خودروهاى غارت شده از ادارات دولتى روانه روستاهاى
منطقه مىشدند و ضمن پخش فيلمهاى تبليغاتى، سخنرانىهاى پرآب و تاب در باب
مظلوميت تاريخى خلق تركمن و دادن وعده و وعيدهاى فراوان، مردم را تحريك
مىكردند تا عليه نظام نوپاى جمهورى اسلامى قيام كنند. جالب اين كه براساس
گزارش پاسگاههاى مرزى ژاندارمرى، كاميونهاى نظامى حامل هزاران قبضه سلاح و
مهمات از مرز مشترك جمهورى سوسياليستى تركمنستان شوروى با ايران عبور مىكردند
و محمولههاى مرگبار خود را به رفقاى كمونيستشان تحويل مىدادند! مقاومت مردم
مسلمان گنبد و دشت در برابر تجزيهطلبان و نيز، حضور عناصر سپاهى مؤمنى چون
پيچك باعث شد تا تمام نقشههاى آنان نقش برآب شود.
پس از ختم غائله گنبد غلامعلى مجدداً براى دفاع از دستاوردهاى انقلاب راهى
كردستان شد.
سنندج در محاصره دشمن قرار گرفته بود و نيروهاى خودى داخل آن در سختترين شرايط
داشتند مقاومت مىكردند. «احمد متوسليان» همرزم پيچك در سپاه تهران و از
فرماندهان شاخص نيروهاى انقلاب در نبرد با تجزيهطلبان مناطق كردنشين غرب كشور،
در خصوص وضعيت كردستان مىگويد:
«... عرض كنم كه حدود هشت روز بعد از پيروزى انقلاب و به دنبال تحركات
ضدانقلابيون به سركردگى «شيخ عزالدين حسينى» روحانى نماى دغل كار و عامل
جيرهخوار ساواك در مهاباد كه به محاصره و خلع سلاح پادگان اين شهر منجر شد، و
بعد از اينكه مراكز نظامى مهمى از قبيل پادگان سردشت، پادگان بانه، پادگان سقز
و پادگان مريوان را محاصره كردند، تصميم به خلع سلاح كليت لشكر 28 كردستان
گرفته بودند. به اين معنا كه پس از حمله به پادگانهاى اين لشكر در سطح منطقه،
نهايتاً به پادگان مركزى لشكر 28 شهر سنندج هم حمله كردند و قصد آنان از اين
تهاجم، خلع سلاح پادگان بود. از طرفى با توجه به اينكه هنوز چند ماهى بيشتر از
پيروزى انقلاب نمىگذشت، طبيعى بود كه شمارى از ايادى طرفدار رژيم طاغوت در
ارتش وجود داشتند. موقعى كه ضدانقلابيون به سنندج حمله كردند، قسمت اعظم شهدايى
كه در پادگان داده شد توسط ضدانقلابيونى كه از داخل ارتش عمل مىكردند از پشت
تير خوردند. در همين حين بود كه تيمسار شهيد ولىالله قَرَنى، اولين رئيس ستاد
مشترك ارتش جمهورى اسلامى، با توجه به كليه مسائلى كه بر شمردم و اينكه موجوديت
لشكر 28 در خطر قرار گرفته و براى اين مملكت مسأله سرنوشت يك لشكر مطرح بود،
دستور داد تا لشكر 28 با نهايت قدرت از خودش دفاع كند. لشكر 28 هم دفاع كرد.
اصولاً خطمشى شهيد قرنى با روند مدنظر ليبرالهاى حاكم بر دولت موقت انقلاب
خوانايى نداشت و از همان روزهاى اول هم اين تضاد مشخص بود. روش كار شهيد قرنى
به عنوان مسؤول مجموعه قواى نظامى انقلاب پيرو اين مطلب بود كه ارتش جمهورى
اسلامى بايد اقتدار كامل داشته باشد. در صورتى كه سردمداران گروه نهضت آزادى چه
در داخل دولت موقت و چه در شوراى انقلاب آمدند و گفتند مدت خدمت سربازى به جاى
دو سال، بايد يك سال و نيم باشد و بعد هم هشت دوره از مشمولين را از خدمت زير
پرچم معاف كردند تا زمينه مساعدى براى همه ضدانقلابيون در نقاط مختلف كشور براى
شورش مسلحانه عليه انقلاب و يا بستر مناسبى براى يك حمله برق آساى خارجى به
ايران توسط رژيم بعثى عراق را فراهم بياورند.
در حقيقت ليبرالها با اين اقدامات خود ارتش را صددرصد تضعيف كردند. بديهى است
كه تضعيف نيروهاى مسلح يك انقلاب در عمل يعنى سركوب آن انقلاب!!...»××× 1 رجوع
شود به كتاب: آذرخش مهاجر، سرگذشت ايثار و پيكار احمد متوسليان، به اهتمام:
حسين بهزاد، چاپ اول 1383، مؤسسه فرهنگى هنرى شهيد آوينى، ص 43. ×××
سنندج در آستانه سقوط
در چنين شرايطى غلامعلى با گروه كوچكى از همرزمان سپاهيش آمدند تا سنندج را
از لوث وجود عناصر وابسته به رژيم صدام حسين پاكسازى كنند، آنها با جنگى
بىامان توانستند محاصره باشگاه افسران لشكر 28 ارتش را بشكنند و مهاجمان را از
آنجا فرارى دهند. يكى از فرماندهان سپاه كه در آن مأموريت همراه پيچك بوده از
آن ماجرا چنين ياد مىكند:
«... بعد از كلى معطلى بدون دليل، ساعت 3 بعدازظهر بود كه بالاخره از مقابل
پادگان سنندج راه افتاديم، اما من به خوبى دريافته بودم كه چه ضربهاى خورديم،
چرا كه بعد از آن همه توقف بىمورد ما در جلوى در خروجى پادگان و احتمالاً با
همكارى ستون پنجم داخل پادگان، ضدانقلاب توانسته بود به راحتى تعداد نفرات و
سلاحها و تعداد خودروها و مسير حركت ما را فهميده و در مسير موردنظر با فرصت
كافى سنگربندى كنند. من اين عقيدهام را به برادر «غلامعلى پيچك»، فرمانده
گروه گفتم و او نيز معتقد بود كه معطل كردن ما تعمدى بوده و وى كاملاً به اوضاع
مشكوك است. در هر صورت با بچهها صحبت كردم و گفتم با جمعبندى شرايط موجود
احتمال درگير شدن 100 درصد است و خود را كاملاً آماده كنيد. بچهها همه آماده
بودند و مرتباً با شوخى و خنده و با روحيهاى شاد آمادگى خود را نشان مىدادند.
خودروها با صداى بلند صلوات و تكبير برادران به راه افتادند و من كه در جلوى
ماشين و در كنار راننده نشسته بودم بىاختيار اشك از چشمانم جارى شده بود، زيرا
به خوبى مىدانستم كه تا چند لحظه و يا چند دقيقه ديگر ممكن است روحهاى پاك و
صادق و چهرههاى نورانى بچههاى هم گروهمان را ديگر نبينم و به همين خاطر مرتب
از شيشه پشتى به عقب ماشين نگاه مىكردم و يكايك برادرانم را با وسواس و دقت
برانداز مىنمودم. اما چه مىشد كرد؟ صورتم را پاك كردم و اسلحهام را از پشت
پنجره بيرون بردم و با دقت تمام ساختمانهاى كنار خيابان را از نظر گذراندم. در
همين حين دو حركت مشكوك اتفاق افتاد كه در برنامه كارى ما تأثير داشت.
اول اينكه بچهها از عقب ماشين خبر دادند كه ارتباط بىسيم با نفربر در حال
حركت در جلوى ستون قطع شده است و دومين مسئله سبقت گرفتن و جلو افتادن ماشين
آمبولانس بود كه با سرعت از پهلوى ما رد شد و به پشت نفربر رفت. در مورد اول به
فرمانده گروه يعنى برادر «پيچك» دسترسى نداشتيم (وى در ماشين آخر ستون بود)
وضعيت بسيار خطرناك و حاد بود. پيشنهاد بچهها اين بود كه يا توقف كنيم و
فركانس بىسيمها را تنظيم كنيم و يا اينكه به پادگان برگرديم، ما نمىتوانستيم
از امكانات يكديگر هيچگونه استفادهاى داشته باشيم. در اين مورد كاملاً غافلگير
شده بوديم و در مقابل سؤال بچهها كه مىپرسيدند چكار كنيم؟ كاملاً درمانده
بودم. تمام جوانب را در ذهنم مرور كردم و ديدم اگر توقف كرده يا به پادگان
برگرديم دو خطر عمده وجود دارد:
اول آنكه - به علت برگشت بدون برنامه به پادگان در ضمن اين كار نظم و آرايش خود
را از دست مىداديم بنابراين به شدت از قسمت عقب آسيبپذير مىشديم.
دوم آنكه - با توقف يا بازگشت ما، راهى نداريم تا تصميم جديدمان را به نفربر
برسانيم. و نفربر به اميد پشتيبانى ما به راهش ادامه مىدهد و بطور حتم وقتى كه
تنها بماند از همه طرف قابل هجوم و نابودى خواهد بود.
بعد از تجزيه و تحليل موضوع تصميم گرفتيم به راهمان ادامه دهيم.
تقريباً ششصد متر از پادگان فاصله گرفته بوديم و در حين عبور از مقابل
استاندارى بود كه ديديم سطح خيابان را با ريختن چند كاميون سنگ و مقادير زيادى
آهن مسدود كردهاند. بلافاصله شصتم خبردار شد كه مسدود كردن خيابان يعنى طعمه
قرار دادن ما براى موشكهاى آر.پى.جى7 و تك تيراندازان مسلح به تفنگهاى
دوربيندار سيمونف. هنوز اين قضيه را داشتم در ذهنم مرور مىكردم كه ديدم بله
حدسم درست بوده، از همه طرف مورد هجوم قرار گرفتيم، اما بحمدالله هيچكدام از
موشكها به نفربر نخورد. نفربر تلاش فراوان مىكرد تا راهى براى فرار از آن
مخمصه پيدا كند كه در اين امر موفق هم شد. نفربر پس از باز كردن راه مورد اصابت
موشك قرار گرفت كه در جلوى چشمان حيرتزده ما تيربارچى آن از كمر به دو نيم شد
و قسمت بالاى بدنش متلاشى و تكه تكه شد و فقط دو پاى باقيمانده از آن عزيز در
نفربر افتاد. با اين حادثه نفربر دنده عقب گرفت و شروع به بازگشت نمود. با
عقبنشينى نفربر، آمبولانسى كه در پشت سرش بود بين او و درختهاى كنار خيابان
پرس شد و سپس نفربر با سرعت زيادى از كنار ما عبور كرد و به طرف پادگان رفت، من
خواستم با يارى گرفتن از برادران به كمك راننده و پزشك همراه آمبولانس برويم كه
با اصابت يك موشك ديگر آمبولانس يكپارچه آتش شد و با شعله زيادى شروع به سوختن
كرد. به دنبال آن يك موشك هم به طرف خودروى ما زدند كه از مقابل شيشه جلوى
ماشين رد شد و خورد به خانههاى آن طرف خيابان، اما فاصله دور شدنش از جلوى ما
به قدرى اندك بود كه دودش كاملاً شيشه جلوى ماشين را تيره كرد. با اين حال
راننده ما كه جوانى اهل كرمانشاه و خيلى با ايمان بود، دنده را عوض كرد و با
سرعت از كنار موانع گذشت و شروع كرد به پيشروى. با وجود تيراندازى مداوم
ضدانقلابيون فرصت نداشتيم تا از حال بچههاى عقب ماشين خبرى بگيريم. در اين بين
بچهها كه در عقب بودند هر چند لحظه يكبار سرشان را بالا مىآوردند و رگبارى به
سمت هدف شليك مىكردند، البته موقعيتشان طورى نبود كه بيشتر از اين كارى
بكنند، چون ما درست در وسط سهراهى «مردوخ» واقع شده بوديم و از چهار طرف زير
آتش شديدى قرار داشتيم.
اين مكان (يعنى سه راهى مردوخ) يكى از مهمترين محلهايى بود كه ضدانقلاب به آن
دل بسته بود و تقريباً بيشتر ستونهاى ارتش يا با تلفات زيادى از اين محل گذشته
بودند و يا اينكه نتوانسته بودند بگذرند. ضد انقلاب در اين محل از چهار نقطه
مهم نسبت به خيابان تسلط داشت آر.پى.جىزنهايشان از شهردارى و كوچه پايينتر
از بانك صادرات و تك تيراندازهايشان از خيابان مشرف به سه راه و كوچه جنب
مخابرات، شليك مىكردند. در آن موقعيت تنها فكرى كه به نظرم رسيد جلوگيرى از
شليك موشكهايشان بود زيرا در مقابل تيراندازيهاى مكرر و بدون دقتشان
آسيبپذيرى چندانى نداشتيم، ولى اگر يك آر.پى.جى به ماشين مىخورد، كار همگى
تمام بود. براى همين با نشانهروى دقيق به سوى پنجرههاى ساختمان شهردارى كه
دود از آنها بيرون مىآمد (حاكى از وجود آر.پى.جىزن بود) را به شدت زير آتش
گرفتم و به راننده گفتم به حركتش ادامه بدهد.
در اثر تيراندازيهاى مداوم، اسلحهام بشدت داغ شده بود و دستم را مىسوزاند و
حتى دود غليظى نيز از لولهاش خارج مىشد. منتها نمىتوانستم تيراندازى را قطع
كنم، به راه خودمان ادامه داديم و از جلوى شهردارى و مخابرات گذشتيم. به جلوى
مسجد جامع سنندج رسيديم. در جلوى ما سه راه «فرح» قرار داشت كه اگر ضدانقلاب
روى سه راه «مردوخ» بعنوان يك خط دفاعى حساب مىكرد سه راه «فرح» در حقيقت
برايش يك دژ مستحكم بود كه از همه طرف: از داخل پاساژ، از خيابان فرح، از كوچه
بغل پاساژ، از فروشگاه ارتش، از ساختمان ستاد لشكر و... مىتوانست هر جنبدهاى
را در خيابان به گلوله ببندد. من با اين شيوه حركت و با اين تاكتيك كه افراد
توسط ماشين مسير اين مأموريت را طى كنند از ابتدا شديداً مخالف بودم ولى به
خاطر اين كه مقام تصميمگيرنده در اين باره، فرمانده پادگان لشكر 28 بود و اين
تصميم را هم ايشان اتخاذ كرده بود، برادر «پيچك» و ما از سر اضطرار به آن تن
داديم. البته همه ما مىدانستيم كه صحيحترين شيوه حركت در جنگهاى «چريك شهرى»
و خيابانى، پياده رفتن است نه حركت با ماشين، در مورد عبور از سه راه فرح هم
معتقد بوديم كه بايد پياده از اين محل گذشت، اما به علت اينكه توقف ناممكن بود
و بچهها نيز در صورت پياده شدن قابل سازماندهى و تيمبندى نبودند و متفرق
مىشدند و مشكلات تازهاى هم مىآفريدند، ناچار بوديم به همان طريق راهمان را
ادامه بدهيم.
يك امتياز خوب ما داشتن راننده با روحيه مقاوم و شجاع بود كه با وجود اصابت
گلولههاى فراوان به شيشه جلو و به بدنه ماشين همچنان مصمم به ادامه مأموريت
بود. به او گفتم كه بايد از سه راه عبور كند و پس از گذشتن از ستاد لشكر به سمت
راست بپيچد و پس از طى 20 متر سربالايى با پيچيدن به سمت چپ وارد «باشگاه
افسران» شود. با اين تصميم، وى به سرعتش افزود و ما سرنشينان خودرو با
تيراندازىهاى مكرر توانستيم از اين مكان هم عبور كنيم و به پيچ باشگاه افسران
برسيم. باشگاه افسران در محاصره بود و عمده نيروهاى ضدانقلاب هم در اطراف
باشگاه مستقر بودند. گذشتن از اين قسمت مسير هم داراى مشكلات فراوانى بود. اين
مشكلات وقتى بغرنجتر شد كه در سربالايى مسير منتهى به باشگاه، ماشين خاموش شد
و شروع كرد به عقبعقب آمدن و در همان حال هم حداقل پنج آر.پى.جى و چندين
نارنجك تفنگى و باران وسيع گلوله به سر و رويمان مىريخت كه به لطف خدا هيچكدام
به خودرو اصابت نكرد. خلاصه با بدبختى بسيار زياد ماشين شروع به حركت كرد و
وارد باشگاه شد. با ورود ما صداى تكبير برادران مستقر در باشگاه با صداى عدهاى
ديگر كه از خوشحالى كف مىزدند همچون ندايى بهشتى گوشهايمان را نوازش و
دلهايمان را آرامش داد. درون باشگاه افسران نيز زير تير ضدانقلاب قرار داشت و
ما مجبور شديم پس از پياده شدن با حركت مارپيچ و سينهخيز خودمان را به داخل
ساختمان برسانيم و در آنجا برادران ارتشى در حالى كه گريه مىكردند ما را در
آغوش كشيدند و شروع به ديده بوسى كردند. من دنبال فرمانده گروه خودمان، برادر
پيچك رفتم تا به كمك وى ترتيب استقرار برادران را بدهيم، اما از فرمانده و گروه
همراهش خبرى نبود. از يكى از برادران سرباز پرسيدم: چند ماشين داخل باشگاه
شدهاند؟ وى جواب داد: «فقط يكى» تعجب كردم و به داخل ساختمان برگشتم تا از
برادرانى كه در پشت ماشين بودند سؤال كنم، آنها جواب دادند كه ما ديديم ماشين
آنها در جلوى مخابرات به علت تيرخوردن رانندهاش به جوى كنار خيابان افتاد و
بچهها پياده شدند و سنگربندى كردند و برادر پيچك هم فرياد زد: شما برويد ما
خودمان مىآييم. از اين همه ايثار فرماندهامان گريهام گرفت ولى جلوى خودم را
گرفتم و در عين حال مىدانستم محلى كه آنها توقف كردهاند كوچكترين امكان
خلاصى ندارد، زيرا درست روبروىشان تك تيراندازان شهردارى قرار دارند و پشت
سرشان هم تك تيراندازان ساختمان مخابرات و كوچه مجاورش. اگر قصد بازگشت هم
داشتند بايد از سهراه مردوخ مىگذشتند. به سرعت به بچهها گفتم پانزده نفر
داوطلب مىخواهم تا به كمك برادرانى كه جا ماندهاند برويم. اين موضوع با
مخالفت سروان فرمانده باشگاه مواجه شد. وى گفت: من با پادگان لشكر 28 تماس
مىگيرم تا از آنجا به كمكشان بروند. اما به حرف اين برادر كه از روى دلسوزى
بود توجهى نكردم و به بچهها گفتم آماده بشوند. مىخواستيم حركت كنيم كه سروان
فرمانده باشگاه با شتاب آمد و به من گفت: بيا برويم. به دنبالش به اتاق بىسيم
رفتيم او گوشى را به من داد به وسيله بىسيم از برادرى كه صدايش مىآمد، از وضع
حال پيچك و ساير برادرانى كه جا مانده بودند پرسيدم. وى در جواب گفت: «همگى
سالم هستند و به استاندارى برگشتهاند.» با اينكه مىدانستم عقبنشينى بچهها
بسيار مشكل است ولى به خاطر نزديكى استاندارى به آن محل اين امر هم قابل قبول
بود. بچهها از خوشحالى در پوست خود نمىگنجيدند.»××× 1 رجوع شود به كتاب:
لحظههاى يك پاسدار. ×××
اين تنها بيان گوشهاى از حقايق ناگفته جنگهاى كردستان و مقاومت مظلومانه
عزيزان رزمنده بالاخص فرمانده دلاورشان غلامعلى پيچك است. چرا كه اين گروه بعد
از رسيدن به باشگاه افسران با مقاومتى دليرانه و جنگى عاشورايى حماسهاى بزرگ
بوجود آوردند.
به سوى بانه
غلامعلى پس از نبردى دشوار و نفسگير در سنندج، عازم شهر محاصره شده بانه
شد. اين شهر را ضدانقلاب از همه طرف در محاصره خود قرار داده بود و با گماردن
عناصرى از نيروهاى كيفى خود در گردنههاى منتهى به شهر و گلوگاههاى مواصلاتى
اصلى، مانع نفوذ نيروهاى انقلاب به شهر بانه مىشد.
«احمد متوسليان»، از همرزمان پيچك كه خود مسؤوليت گروهى از نيروهاى رزمى سپاه
در نبرد بانه را به عهده داشت، مىگويد:
«... حركت بعدى ما آزاد كردن شهر بانه بود. بايد بگويم كه در بانه ضدانقلاب تا
آنجا كه در توان داشت در برابر ما مقاومت كرد. مخصوصاً در درگيريهاى «گردنه
خان». اگر شما از سمت سقز به طرف بانه برويد، اواسط راه، اين گردنه را خواهيد
ديد كه موقعيتى بسيار سوقالجيشى دارد.
ضدانقلاب در اين گردنه خيلى مقاومت كرده بود تا به هر قيمتى كه شده نيروهاى
ستون ما را زمينگير كند، ولى با اين همه، نيروهاى ما با تمام قدرت آنها را عقب
زدند و طى يك مانور سريع وارد شهر شدند.
در جريان تصرف شهر، بين برادران ما و قواى ضدانقلاب زد و خورد سنگين درون شهرى
بوجود آمد كه در نتيجه آن، ما تعدادى شهيد داديم و از عناصر ضدانقلاب هم تعداد
كثيرى كشته شدند. نهايت اينكه نيروهاى ما توانستند خود را به پادگان بانه
برسانند و بدين ترتيب اين پادگان هم پس از چند ماه از محاصره خارج شد.××× 1
رجوع شود به كتاب: آذرخش مهاجر، ص 53 ×××
پيچك در طول تمامى نبردهاى مظلومانه فرزندان انقلاب رشادتهاى زيادى از خود
نشان داد و يكى از اركان اصلى جنگهاى تن به تن كردستان بود. يكى از همرزمان او
مىگويد:
«... تواضع او به حدى بود كه كسى باور نمىكرد ذرهاى در او شجاعت باشد و در
هنگام بروز شجاعتش كسى باور نمىكرد كه ذرهاى تواضع داشته باشد، ولى او با
اينكه صبر فوقالعادهاى داشت، هنگامى كه معصيت ظالمين را مىديد آنچنان به
خروش مىآمد و به نبرد برمىخاست كه متعجب مىشديم.
يك بار در ده كيلومترى بانه، دو نفرى گير تعداد زيادى ضدانقلاب افتاديم، هيچكس
در آن شرايط حاضر به مبارزه نمىشود ولى ما با رشادت غلامعلى موضع گرفتيم و دو
نفرى در حالى كه با هيچ جا ارتباط نداشتيم شروع به جنگيدن كرديم، در طول
درگيرى، خندههاى غلامعلى مرا عصبانى مىكرد و من به او مىگفتم: چطور در اين
موقعيت مىتوانى بخندى؟ و او مىگفت: «توكل بر خدا كن، اين جوجه ابليسها
نمىتوانند جلوى سربازان جندالله عرضاندام كنند.»
ما با شجاعت و درايتِ خارقالعاده پيچك توانستيم از آن مهلكه جان سالم بدر
ببريم. در يك درگيرى ديگر، در حالى كه سه گلوله خورده بود دائماً اينطرف و آن
طرف مىدويد و بچهها را هدايت مىكرد و تا رسيدن نيروى كمكى، طى حدود هفت، هشت
ساعت درگيرى، دو گلوله ديگر هم خورد. بعد از اينكه به بانه برگشتيم، حاضر نشد
او را به بهدارى پادگان ببريم و مىگفت: من حالم خوبست به ساير بچهها برسيد،
اما در همين حال از شدت ضعف بيهوش شد و با پيكر غرق به خون و مدهوش او را به
بهدارى رسانديم...»
لانه گرگها
دامنه فعاليت غلامعلى و يارانش به آزادى بانه منحصر نشد، بلكه آنها در صدد
خشكاندن ريشه ضدانقلابيون در منطقه بودند. از اين رو پاسگاههاى مرزى را يكى از
پس ديگرى، به تسخير خود درآوردند تا راه ارتباطى ضدانقلابيون با كشور عراق،
مسدود شود.
يكى از فرماندهان سپاه تهران كه چند روز پس از آزادى بانه به همراه تعدادى نيرو
به اين شهر رفته بود مىگويد:
«... اوضاع پادگان بانه حسابى تغيير كرده بود، نيروها به كلى عوض شده و نيروهاى
جديد آمده بودند. محوطه پادگان هم از لحاظ ظاهرى تا حدودى مرتب و منظم شده بود
ولى ساختمانهايى كه در طى محاصره بر اثر برخورد خمپارههاى ضدانقلاب ويران شده
بودند، به همان صورت باقى مانده بود. بوسيله يك جيپ ارتشى به فرماندارى بانه كه
به مقر سپاه مبدل شده بود رفتم و در آنجا مورد استقبال گرم بچهها قرار گرفتم و
با يك يكشان روبوسى كردم.
مسؤوليت سپاه را در آنجا برادرى بسيار فداكار و فهميده و مؤمن به نام غلامعلى
پيچك عهدهدار بود. وى از اولين بچههايى بود كه با يكديگر وارد بانه شديم و
بانه را پاكسازى كرده و سپاهش را به راه انداختيم...»
در طول درگيرىهاى كردستان، يكى از منابع تأمين نيروهاى سپاهى براى حفاظت از
شهرهاى آزاد شده، نيروهاى جمعى 9 گردان رزمى پادگان ولىعصر سپاه منطقه 10
استان تهران بودند كه به صورت نوبتبندى و داوطلبانه به مأموريت اعزام مىشدند.
يكى از گردانهايى كه در بحبوحه اين درگيرىها و در زمان فرماندهى پيچك به بانه
اعزام شد نيروهاى گردان چهار سپاه تهران بودند. قاسم نبىپور، از نيروهاى اين
گردان مىگويد:
«... در تاريخ 20 تيرماه 59، گروهان دو از گردان چهار مستقر در پادگان
ولىعصر(عج)، به فرماندهى برادر عباس ذوالفقارى××× 1 عباس ذوالفقارى بعدها به
شهادت رسيد. ××× مأموريت يافت جهت جابجايى با برادران سپاهى اعزامى از پادگان
توحيد تهران، به شهر بانه اعزام شود.
بعد از تجهيز نفرات، با دو دستگاه اتوبوس، شبانه به سمت شهرستان مراغه حركت
كرديم.
صبح روز بيست و يكم تير، بعد از رسيدن به مراغه، توسط برادران مستقر در سپاه
اين شهر، به پادگان 511 صحرايى اعزام شديم و از آنجا، توسط دو فروند هلىكوپتر
ترابرى شنوك، به طرف بانه پرواز كرديم.
پس از رسيدن به پادگان بانه از سوى غلامعلى پيچك فرمانده سپاه، و شهيد خادمى
فرمانده اطلاعات سپاه بانه مورد استقبال قرار گرفتيم.
اين عزيزان، ما را در دو مقر، يكى ساختمان فرماندارى و ديگرى ساختمان شركت
دخانيات شهر، اسكان دادند. سكوت سنگينى بر شهر حاكم بود. بيشتر افراد داخل شهر
را نيروهاى نظامى و تعدادى از اهالى شهر كه اكثراً پيرمرد و پيرزن بودند تشكيل
مىدادند.
پس از يكى، دو روز استراحت، عدهاى از ما را روى ارتفاعات مشرف به شهر و عدهاى
ديگر را در روى تپهاى در نزديكى گورستان شهر مستقر كردند، تعدادى از بچهها در
ورودى جاده بانه - سقز و بانه - سردشت موضع گرفتند و عدهاى هم، براى ديدهبانى
به ارتفاعات «قلهآر بابا» كه مشرف به شهر و پادگان بود اعزام شدند.
روزها آرامش نسبى در شهر حاكم بود ولى به محض تاريكى هوا از چند نقطه خارج از
شهر به سمت مقر بچهها تيراندازى مىشد و شهر را يك باره، هالهاى از آتش و دود
فرا مىگرفت. روزهاى اول چون شناخت كافى از شهر و دشمن نداشتيم طبق دستور از
مقر خودمان خارج نمىشديم بلكه از همانجا به مبادله آتش با آنها مىپرداختيم.
بعدها با شناخت از ورودىها، خروجىها و كوچه پس كوچههاى شهر با دو دستگاه
خودروى آهو و يك دستگاه جيپ استيشن «چروكى چيف» به گشت مرزى در شهر
مىپرداختيم.
از سوى ديگر شهيد عباس ذوالفقارى با تشكيل گروههاى نه نفرى و استقرار آنها در
مبادى ورودى شهر، به همراه پيشمرگان مسلمان كُرد با جلوگيرى از نفوذ
ضدانقلابيون به داخل بانه، ضربات سنگينى بر پيكر آنها وارد مىكرد. از همرزمان
پيشمرگ مسلمان كرد خودمان، مطلع شديم عناصر مسلح ضدانقلاب در چندين روستاى
اطراف بانه خصوصاً روستاى «بويين سُفلى» تجمع كرده و آماده حمله به مقر نيروهاى
سپاه هستند.
بلافاصله پس از اطلاع از اين خبر، برادر پيچك به همراه برادران محسن شفق، محمود
خادمى، عباس ذوالفقارى و رضاقلى شهبازى جلسهاى در محل فرماندارى شهر تشكيل
دادند. حاصل آن جلسه، اين شد كه عملياتى جهت پاكسازى روستاى بويين سفلى صورت
گيرد. صبح روز 28 تيرماه سال 59 بچهها توسط شهيد رضاقلى شهبازى فرمانده عمليات
گردان توجيه شدند و پس از كنترل وسايل و تجهيزات انفرادى و اقامه نماز ظهر،
سوار بر دو دستگاه خودروى وانت آهو و يك دستگاه نفربر «زيل» ارتشى به طرف ده
«بوئين سفلى» حركت كردند. برادر پيچك براى جلوگيرى از غافلگيرى ستون و احياناً
كمين دشمن، افرادى را در اطراف ستون نيروهاى ما گمارده بود كه حكم ديدهور را
داشتند.
بعد از ساعاتى به محل موردنظر رسيديم، از ضدانقلابيون خبرى نبود. گشتى در اطراف
زديم. بعد از اطمينان نسبت به عدم حضور ضدانقلاب، در حال خروج از روستا بوديم
كه از دو طرف به ما حمله شد. در همان مرحله اول محمدرضا طاهرى، عليرضا وارسته و
احمد سلطانى كه در پشت نفربر «زيل» قرار داشتند با رگبار كاليبر سبك ضدانقلاب
به شهادت رسيدند. مابقى بچهها از خودروها پياده و در اطراف پراكنده شدند. در
اثر آتش شديد ضدانقلاب همه ما زمينگير شده بوديم.
نه راه پس داشتيم و نه راه پيش، پس از چند لحظه به خود آمديم، سينهخيز خودمان
را به جاهايى كه جانپناه داشت رسانديم و از آنجا به سمت دشمن آتش گشوديم.
حسين بلبلى كه قبضه آر.پى.جى داشت چند گلوله به سمت دشمن شليك كرد و همين كار
او باعث شد تا بچهها روحيه بگيرند و نظم و نظامى به خودشان بدهند.
بىسيم پى.آر.سى 77 كه بر پشت شهيد احمد سلطانى حمل مىشد با رگبار ضدانقلاب از
كار افتاد. دموكراتها در يك حمله غافلگيرانه حسين بلبلى را به اسارت گرفتند.
وضعيت خيلى خراب بود... برادران رضاقلى شهبازى و هادى معافى جعفرى با وانت
سيمرغ كه هر چهار چرخ آن پنچر بود و روى رينگ راه مىرفت، جهت آوردن نيروى كمكى
از ميان آتش دشمن گذشتند و به سمت شهر حركت كردند. بچهها چندين ساعت با دهان
روزه در مقابل آتش سنگين ضدانقلاب مقاومت كرده بودند. غلامعلى پيچك، جعفر
شاهگلى، مسعود جعفرى، محسن شفق و آغداشى مجروح شده بودند كه على لسانىفريد؛
پزشك گردان در حال پانسمان زخمهاى آنها بود.
ضدانقلابيون براى تضعيف روحيه ما، با فحاشى از ما مىخواستند كه خودمان را
تسليم كنيم. مىگفتند اگر تسليم شويد كارى به كار شما نداريم، اما اگر شما را
دستگير كنيم سرتان را از بدن جدا مىكنيم...»
بهتر است روايتى ديگر از همين ماجرا را، از زبان يكى از همراهان پيچك در نبرد
بويين سفلى، دنبال كنيم:
«قرار شد ما عمليات پاكسازى روى دهكده نسبتاً بزرگ بوئين سفلى كه مركز تداركات
و فرماندهى عمليات ضدانقلاب بود داشته باشيم. ماه رمضان بود و ما قرار گذاشتيم
عمليات را بعد از نماز ظهر انجام دهيم، چون احتمال مىداديم در آن لحظات به
خاطر گرمى هوا، دشمن در حال استراحت باشد.
طبق خبرهايى كه برايمان آورده بودند دشمن در «بوئين سفلى» هيچچيز براى
براهانداختن يك كشتار كم نداشت، در آنجا علاوه بر دهها شبه نظامى مسلح
همهگونه سلاح سنگين وجود داشت. با اين حال ذرهاى از آنهايى كه جلوى روىمان
قرار داشتند واهمه نداشتيم و با روحيه بسيار خوب و با زبان روزه، مقتدر و
سربلند به سوى هدف پيش مىرفتيم.
از پل روبروى ده كه رد شديم همه از ماشينها پياده شدند و بلافاصله دستهها
بطور منظم حركتشان را شروع كردند، بجز دستهاى كه براى حفاظت از ماشينها باقى
مىماند، بقيه مىبايست از طرفين ده به بالاى ده رسيده و از آنجا پاكسازى
مىكردند و نقطه تجمع هم ميدان ده اعلام شده بود و دست آخر بايد همه آنجا جمع
مىشدند. من و غلامعلى در حين گشتزنى در ده به يك موتور سيكلت كه لوله اگزوز
و بدنهاش هنوز داغ بود مشكوك شديم. پس از پرس و جوى فراوان فهميديم متعلق به
يكى از نيروهاى گروه ضدانقلابى كومله بوده كه با مشاهده ستون ما، موتور را همان
جا رها كرد و از ترس به كوهها پناه برد.
من و پيچك، سوار بر همان موتور، رفتيم اطراف ده گشتى بزنيم. در اثناى خروج از
ده، گير يكى از كمينهاى ضدانقلاب افتاديم و صرفاً با يك معجزه بود كه توانستيم
از دست آنها جان سالم بدر ببريم. يعنى خودمان هم نفهميديم چطورى از ميان آن همه
رگبار آتش گلولهها توانستيم فرار كنيم. وقتى از معركه دور شديم، برگشتم به
غلامعلى كه ترك موتور سوار بود گفتم: غلامعلى، خدا را شكر. غلامعلى جوابى
نداد. گرچه صورتش را نمىديدم اما مىدانستم كه دارد اشك مىريزد، زيرا خودم هم
داشتم از شدت هيجان، آرام آرام مىگريستم، بعد از اين همه مدت دوستى با همديگر
در بعضى موارد مطمئن بودم احساس و واكنشمان در مقابل يك قضيه، مشترك و همسان
است.
اكثر انسانها علم به بعضى مسائل دارند، اما مىبينيم در عمل بهايى به علمشان
نمىدهند، چرا كه به دانستههاشان يقين ندارند. در مورد مرگ هم عيناً همين است.
همه علم به مرگ دارند ولى خيلى كم هستند آدمهايى كه به يقين هم رسيده باشند.
شايد در آن لحظات واقعاً به يقين رسيديم و درك كرديم كه چقدر مرگ به انسان
نزديك است حتى نزديكتر از سايه انسان.
برگشتم و به غلامعلى گفتم: چه كار كنيم غلام؟
گفت: چيه؟... چى مىگى!؟
گفتم: چه كار كنيم؟...
جواب داد: بچههارو جمع و جور كن با سيمرغ برگرديم سروقت رفقامون.
پرسيدم: فكر مىكنى فايدهاى داشته باشه؟!
خيلى مطمئن گفت: حتماً؛ چون ضدانقلابها اصلاً فكرش را هم نمىكنند كه ما جرأت
برگشتن داشته باشيم و حتماً الان همينجورى آنجا ولو هستند و حسابى هم مىشود
خدمتشان رسيد.
موتور را داخل ده گذاشتيم و به سرعت سوار وانت سيمرغ شديم و حركت كرديم. برادرى
كه پشت تيربار كاليبر 50 قرار داشت قيافهاش گوياى اشتياقى بود كه به ديدن دشمن
و گشودن آتش داشت. ماشين به سرعت حركت مىكرد و توى هر دستانداز مسير، ما را
مرتباً بالا و پايين مىانداخت.
وقتى به محل درگيرى رسيديم، با كمال تعجب ديديم از ضدانقلابيون خبرى نيست. ولى
ته دلمان گواهى مىداد كه كار بسيار سختى در پيشرو داشته باشيم و حكماً
حضرات، بايستى خوابهاى زيادى برايمان ديده باشند.
خطوط اضطراب و دلهره را در چهره غلامعلى مىخواندم. هر چند خودم هم كمتر از
او، پريشان نبودم.
خورشيد داشت پشت افق مخفى مىشد اما حرارت و تندىاش را هنوز از دست نداده بود
و بچهها را كه روزه بودند خستهتر مىكرد منتها هيچكدام از اين بابت ابراز
ناراحتى نمىكردند. قيافههاى با نشاط آنها، حكايت از روحيهاى بالا داشت.
غلامعلى بچهها را گوشهاى جمع كرد و مفصل برايشان حرف زد. حرفها و عباراتى
كه او به كار مىبرد، در چهارچوب الفاظ معمولى نمىگنجيدند، آنقدر با معرفت و
شناخت حرف زد كه همه بچهها، فقط به لبهاى او چشم دوخته بودند. او صحبتهايش
را اينطورى تمام كرد:
«... كردستان آنقدر تحت سيطره طواغيت بوده كه همه مفاهيم انسانى و معنوى، و حتى
دين هم در اين سرزمين مسخ شده و اين خونهاى ماست كه خاك كردستان را تطهير
مىكند. فضا و هوايش را عطرآگين مىنمايد. لالههايى كه از خونهاى ما در
كردستان مىرويند، جوانهاى آينده كردستان هستند كه راهشان را اسلام اصيل قرار
خواهند داد. آنها حق اين خونهايى كه همهجاى كردستان را رنگين كرده است، ادا
خواهند كرد. خلاصه آنكه حسينى هستيم و حسينى عمل مىكنيم، مقاومت و جنگ مردانه
و با شرافت تا آخرين گلوله! اگر گلوله هم تمام شد با سلاح اصلى و آخرين؛ يعنى
خونمان، خط جهاد را به خط شهادت متصل مىكنيم.»
اينبار ديگر فرياد تكبير بچهها انگار مىخواست سقف آسمان را سوراخ كند و
بالاتر برود.
حرفهاى غلامعلى خيلى گرم و شيرين بر فطرت بيدار و پاك بچهها مىنشست و
احساساتشان را به آتش مىكشيد.
در آن روز خطابه پيچك شايد عالىترين طرح جنگى و تاكتيك رزمى بود كه مىشد
اتخاذ كرد. در آن شرايطى كه حتى اگر هر ژنرال چهار ستاره و دانشگاه جنگ ديدهاى
به جاى ما بود، مهمترين راه را، زمين گذاشتن اسلحه مىيافت، اين حركت و تشديد
روح معنويت در بچهها، همه مسائل ما را حل كرد. ديگر اصلاً خراب بودن بىسيم و
نداشتن ارتباط با بانه، نشناختن زمين و موقعيت، تنگ بودن وقت و كمبود نيرو و
نبود سلاح سنگين و محدود بودن مهمات و نداشتن امكانات امدادى، مطرح نبود. همه
آماده شده بودند تا با آنچه كه هست عاشورايى ديگر بيافرينند.
گرچه صحبتهاى غلامعلى كمى طولانى شد، اما هنوز بچههايى كه بالاى تپه رفته
بودند از تپه به پايين نرسيده و در نيمه راه بازگشت بودند. بعد از اينكه بچهها
را كاملاً توجيه كرديم، دستور حركت صادر شد.
در همين حين يكى فرياد زد:
«برادران قدر اين لحظههاى خوب را بدانيد كه با زبان روزه، زير تيغ آفتاب داغ
آمديد براى اسلام فداكارى كنيد، اين توفيق نصيب هركسى نمىشود.
برادران، خدا نصيب هركس نمىكند كه مثل حضرت علىعليه السلام روزهاش را با
شربت شهادت افطار كند. هركس نصيبش شد بقيه را از ياد نبرد و شفيع همه پيش
ائمهعليهما السلام معصومين و پيش خدا باشد.»
قطار خودروها كمكم داشت آخرين پيچ منتهى به ده «بويين سفلى» را پشتسر
مىگذاشت. احساس مىكردم آنجا براى من همان چيزى، كه مدتى بود در پى آن بودم،
بسيار نزديك شده است.
ماشين ما پيچ را طى كرد و بعد از ما، نوبت ماشين «زيل» بود كه داشت به پيچ
نزديك مىشد. ناگاه با صداى يك انفجار، تيراندازى به طرف ستون شروع شد. يكباره
همه جا مثل جهنم زيرورو شد. تا آن موقع درگيرى به آن شدت نديده بودم. با همه
نوع سلاح و آتشبار به طرفمان آتش مىريختند.
بچهها سريع از ماشينها بيرون ريختند و كنار جاده موضع گرفتند و با چند تا
تيرى كه به بدنه ماشينها خورد، ما هم دنبال راه نجات بوديم كه ناگاه سوزش و
درد عجيبى در بدنم احساس كردم، خونم روى لباسهاى غلامعلى ريخت، از لاى
چشمهاى نيمه بازم، غلامعلى را مىديدم كه داشت داد مىزد، اما اصلاً
نمىفهميدم چه مىگويد.
غلامعلى داخل ماشين بود و سعى مىكرد لوله تيربار گرينوفاش را كه بين شيشه
جلو و بدنه ماشين گير كرده بود بيرون بياورد. گلولهها هم بدون لحظهاى درنگ و
بىمحابا به ماشين اصابت مىكردند.
غلامعلى بالاخره موفق شد لوله تيربارش را خلاص كند و بيرون بجهد. او در كنارم،
روى زمين نشست. هنوز حرف نزده بود كه صداى انفجار شديدى هر دوى ما را به روى
زمين پرت كرد. تا چند لحظه دود و گردوغبار ناشى از انفجار آن گلوله آر.پى.جى به
حدّى بود كه هيچچيز ديده نمىشد. وقتى هوا كمى صاف شد، ديدم صورت غلامعلى
خونى شده و از گوشش خون مىآيد. غلامعلى بلند شد كه وضعيت بچهها را بررسى
كند. به محض برخاستن، تيرى كه به دست راستش خورد، او را بر جاى خود نشاند. دستش
را گرفت و نشست و اصلاً به روى خودش نياورد. همه بچهها پشت ماشين زيل سنگر
گرفتند.
تيراندازى دشمن كمى سبك شده بود. آنها چون توانسته بودند ستون را متوقف كنند.
ديگر فقط تك تيراندازى مىكردند.
به غلامعلى گفتم: وضعيت بچههايى كه توى ماشين سيمرغ بودند چطوره، آيا
مىتوانى آنها را ببينى؟! غلامعلى برخاست كه عقب را نگاه كند كه وضعيت ماشين
سيمرغ را بفهمد. باز هم به محض اينكه بلند شد يك تير ديگر به همان دست راستش در
محلى پايينتر از محل اصابت تير قبلى اصابت كرد.
اينجا بود كه احساس كردم تير به جگر من خورد فرياد زدم:
غلام چرا حواس خودت را جمع نمىكنى؟!
فرياد من بىجا بود. آخر غلامعلى كه تقصير نداشت. با اينحال، او هيچ نگفت و
سرش را پايين انداخت و گفت: «به چشم». در همين لحظه صداى بلندگويى بلند شد. چند
بار ما را مخاطب قرار دادند: «برادران پاسدار، ما مىدانيم شما روزه هستيد، ما
هم روزه هستيم!! بياييد تسليم شويد تا با هم برويم افطار كنيم.»
تازه يادم افتاد كه همگىمان روزه هستيم.
غلامعلى سرش را از شيار بالا آورد و تيربارش را روى لبه شيار گذاشت و رگبار
گلولهها را به طرفى كه صداى بلندگو مىآمد روانه ساخت. اين اولين و بهترين
واكنش ما بود.
پيراهن غلامعلى را كشيدم و گفتم: اگر بتوانى بچهها را پخش كنى... حلقه بزنند
و نگذارند محاصره شويم، خيلى عالى است.»
گفت: پس من مىروم پيش بچهها. راستى تو چكار مىكنى؟
گفتم: تو برو، من هم پشت سرت مىآيم.
گفت: خيلى خوب، پس معطل نكن.
غلامعلى اين را گفت و جستى زد و از درون شيار بيرون پريد و به طرف بچهها شروع
كرد به دويدن. صدها گلوله در آن مسير 20 مترى او را بدرقه كردند! الحمدالله
توانست خودش را به بچهها برساند.
تمام بدنم داشت از حركت مىايستاد، در گلويم مزه ناخوشايند خون را حس مىكردم،
هر لحظه تجمع خون حجم بيشترى مىيافت، مجبور شدم سرم را به پهلو بچرخانم تا خون
به بيرون دهانم جريان پيدا كند و بتوانم نفس بكشم به ياد خدا و لطفى كه در حقّم
كرده بود اشك مىريختم.
به ذهنم فشار مىآوردم تا دريابم حالا كه از گلويم خون مىآيد. آيا اين خون
روزه را باطل مىكند يا نه؟!
ناگهان غلامعلى چون فرشته نجاتى سر رسيد. تا چشمش به من افتاد زد زير گريه،
خون داخل دهانم را جمع كردم و ريختم بيرون، پرسيدم: چيه؟ مگه چى شده؟
گفت: آخر تو تنها رفيق من هستى، اگر شهيد بشوى من چكار كنم؟
سعى كردم به زور لبخندى بر لبهايم بياورم!
گفتم: شنيدن اين حرف از دهان تو خيلى بچهگانه است. اين همه نيرو زير دستت
ريخته و مسؤوليت همه اينها با تو است، آنوقت آمدى عزاى من را گرفتهاى! پس
تكليف بقيه چى مىشود؟
غلامعلى متقاعد شد كه كارى به كار من نداشته باشد و برود بچهها را سازماندهى
و رهبرى كند.
فانسقه خشابهايم را باز كردم و به او دادم. خداحافظى گرمى با هم داشتيم و بعد،
او رفت. غلامعلى رفت تا ارزش خودش را كه خاص اين لحظات و تنگناها بود نشان
دهد.
او رفت تا با هيچچيز جز خدا، در مقابل همهچيز دشمنِ بىخدا، مقابله كند.
هدايت عملياتى كه هيچ فرد به اصطلاح عاقلى حتى حاضر نمىشد در آن شركت كند چه
رسد به اينكه هدايتش كند.
پدافند در زمينى كه، آدمى هيچ آشنايى با آن ندارد. مهماتى كه براى يك ساعت
استفاده هم كافى نيست و يا نفراتى كه نه جان پناهى دارند و نه اميد به رسيدن
نيرو و كمك از جايى، اما با ايمانهايى كه با همه اين «نيستها» و «نبودها» و
«محدوديتها» آمادهاند، تا با تكهتكه شدن خود، استقامتشان را در راه
عقيدهشان به اثبات برسانند.
تقريباً يك ساعت از درگيرى گذشته بود كه ناگهان صداى حركت وانتِ سيمرغ از دور
به گوش من رسيد كه داشت به طرف ما مىآمد. سيمرغ خيلى نزديك شده بود. جاى آن
همه ترس و ناراحتى را اميد و خوشحالى گرفت. راننده ماشين برادر شهبازى بود كه
با سه چرخ پنچر داشت با سرعت به طرف بانه حركت مىكرد گلولهها در رفتن به طرفش
دچار ازدحام شده بودند. اين حركت برادرمان سبب شد تا همه مطمئن شوند نيروى كمكى
از راه خواهد رسيد و از اين لحظه به بعد، آرايش تدافعى بچهها بدل به يك حالت
تهاجمى شد. شدت گرفتن تيراندازىها حكايت از وحشت بيشتر و بيش از اندازه دشمن
از حركات برادران ما داشت.
تقريباً پس از چهار ساعت درگيرى، از دور، آمدن ستون نيروهاى كمكى را به چشم
ديدم. با ورود آنها به صحنه نبرد، به مدت چند دقيقه زد و خورد بسيار شديدى در
گرفت، اما سرانجام، اين ضدانقلابيون بودند كه صحنه نبرد را خالى كردند و
گريختند. دمى بعد، تيراندازىها به تدريج آرام شد.
اولين مجروحى كه به طرف شهر بانه منتقل شد، من بودم. يك ساعت بعد از من،
غلامعلى را هم كه كاملاً بىهوش بود، به بيمارستان آوردند. بعدها دو خبر عجيب
را شنيدم؛ اولى مربوط مىشد به تعداد شهدايى كه در عمليات بويين سفلى انجام
داده بوديم: هشت شهيد! و خبر دوم؛ تعداد ضدانقلابيونى كه روز قبل به دست
نيروهاى ما به هلاكت رسيدند: سىنفر!
در بين كشته شدگان، اجساد فرمانده عمليات حزب دمكرات، فرمانده عمليات چريكهاى
فدايى خلق و فرمانده عمليات گروه كومله، شناسايى شد».
در جريان پاكسازى بويين سفلى، پنج گلوله به دست پيچك اصابت كرد و يك تركش هم به
پاى او خورد. به علت شدت خونريزى، او را سريعاً به تهران اعزام كردند و در
بيمارستان شهيد مصطفى خمينى بسترى شد. بعد از آن كه نام او در فهرست مجروحين
منتقل شده به تهران در يكى از روزنامهها چاپ شد، عناصر تروريست وابسته به
گروهك «كومله» در صدد ترور او برآمدند. پيچك به محض اطلاع از اين قضيه، ضمن يك
صحنهسازى جالب، شبانه از بيمارستان فرار كرد و به خانه برگشت. بعد از اين
ماجرا بود كه بيانيه گروهك كومله، با مضمون ترور ناكام «پيچك، مزدور خمينى» در
شهر توزيع شد.
شيپور جنگ
به دنبال شروع جنگ تحميلى رژيم بعثى صدام حسين عليه كشورمان، غلامعلى به
جبهه غرب شتافت تا در راه زمينگير كردن دشمن متجاوز، به سهم خود، گامى بردارد.
نخستين عرصه نبرد پيچك، جبهه چپ سرپل ذهاب - يعنى مناطق بازى دراز، دشت ديره و
كوههاى سركش و سنبله - بود. به لحاظ لياقت و شايستگى كه در دوران جنگهاى
كردستان از خود بروز داده بود، از سوى فرمانده مقتدر سپاه منطقه 7 كشورى شهيد
«محمد بروجردى»، به سمت مسؤول عمليات جبهه چپ سرپل ذهاب منصوب شد.
«پيچك» در آن روزها، فرماندهاى بود كه بر قلوب نيروهايش حكومت مىكرد. او با
اخلاق عملى به آنها درس زيستنى سزاوار يك انسان را مىآموخت؛ انسانى كه فريب
عناوين و القاب دهان پركن را نمىخورد و افسون پست و مقام بر جان مهذّبش كارگر
نبود. يكى از نيروهاى تحت امر او در آغازين روزهاى جنگ، در اينباره گفته است:
«... برادر پيچك، علاوه بر اين كه استاد و فرمانده ما بود، در آن روزهاى سراسر
غربت اوايل جنگ، در حكم پدرى مهربان براى ما محسوب مىشد. وقت خوردن غذا، اول
مىآمد و همه بچهها را دور سفره مىنشاند و به آنها غذا مىداد. رسم رايج ما
اين بود: نفر آخرى كه غذاى خودش را تمام كند، بايد كل ظروف را هم بشويد. به
واسطه اين كه برادر پيچك هميشه سعى مىكرد اول بچهها سير شوند و بعد او غذايش
را بخورد، لذا هميشه شستن ظرفها هم به عهده او مىماند. هر چقدر هم بچهها
اصرار مىكردند تا به اين روال خاتمه بدهد، زير بار نمىرفت.»
غلامعلى در زندگى و سلوك فردى و جمعى، سيره حضرت امام علىعليه السلام را براى
خودش سرمشق قرار داده بود. چه اين كه چند بار هم اين تأسى و تأثيرپذيرى از سيره
عملى زندگى مولاى متقيانعليه السلام را به دوستان خاص خودش متذكر شد. يكى از
محرمان راز غلامعلى مىگويد:
«... غلامعلى مىگفت: امام علىعليه السلام در وجود خودش دو جنبه را خيلى خوب
و متوازن حفظ كرده بود؛ يكى اقتدار بىحد و حصر و ديگرى عدالت بىحد و مرز.
خيلى دلم مىخواهد از اين بابت به آقا اميرالمؤمنينعليه السلام اقتدا كنم.
حالا اين كه چقدر خدا توفيق بدهد و چقدر عرضهاش را داشته باشم، بحثى ديگر است.
با اين حال، من سعى خودم را مىكنم.»
پيچك به يمن برخوردارى از موهبت روحيهاى شاداب و چهرهاى بشاش و دوستداشتنى،
هر جا كه مىرفت، خيلى زود در دل اطرافيانش جا باز مىكرد و با آنان خودمانى
مىشد. پس از به عهده گرفتن مسؤوليت محور چپ جبهه سرپل ذهاب و استقرار در
پادگان ابوذر كه عقبه اصلى نيروهاى رزمى سپاه و ارتش در جبهه غرب بود، به واسطه
همين خصائل، بسيارى از دليرمردان ارتش جمهورى اسلامى را هم به سلك دوستان
صميمىاش درآورد. از جمله، بين او و عقاب سلحشور هوانيروز «علىاكبر قربان
شيرودى»××× 1 علىاكبر قربان شيرودى» از خلبانان زبده تيم آتش يگان هوانيروز
كرمانشاه بود كه در بدو تجاوز سپاه دوم ارتش بعث به مناطق غرب كشور، شمار زيادى
از تانكهاى لشكر 6 زرهى دشمن را در منطقه سرپل ذهاب با آتش موشكهاى هلىكوپتر
«كبرا»ى خودش نابود كرد. سرانجام اين خلبان قهرمان در جريان عمليات دوم
بازىدراز، در روز هشتم ارديبهشت 1360 طى نبردى سنگين و نابرابر با دشمن، به
شهادت رسيد. ××× دوستى و الفت گرمى برقرار شد. به نحوى كه اين دو به قدرى به
يكديگر علاقه داشتند كه هر بار در پادگان ابوذر به هم مىرسيدند، گل از گلشان
مىشكفت، با هم مزاح مىكردند و بعد شروع مىكردند به كشتى گرفتن با هم. «محمد
ابراهيم شفيعى»، از فرماندهان سپاهى جبهه چپ سرپل ذهاب در آن روزها، با اشاره
به اين يكدلى به وجود آمده بين خلبانان قهرمانى همچون شيرودى با پيچك مىگويد:
«... در پادگان ابوذر، بچههاى سپاه در چند بلوك ساختمانى مستقر بودند. الباقى
بلوكها هم بين بچههاى لشكر 81 زرهى كرمانشاه و هوانيروز تقسيم شده بود. با
اين حال، وقت و بىوقت، ما مىديديم كه «شيرودى» و «كشورى» مىآيند به مقر ما و
با پيچك و ساير بچههاى سپاه حشر و نشر دارند. يك روز از سر مزاح به شيرودى
گفتم: آقاجان، معلوم هست شما اين جا چه كار مىكنيد؟ مگر خودتان استراحتگاه و
مقر نداريد كه مدام اين جا مىآييد؟ شيرودى گفت: خب حالا مگر اين جا باشيم چه
مىشود؟ گفتم: هيچى، فقط آدم بايد جايى باشد كه در آنجا احساس راحتى داشته
باشد. او با لبخند گفت: خب ما هم وقتى اينجا با شما بچه سپاهىها هستيم
راحتيم.»
با توجه به مسؤوليت فرماندهى جبهه چپ سرپل ذهاب، پيچك خودش را مقيد كرده بود تا
اكثر مواقع براى سركشى به محورها و شناسايى آخرين تحولات منطقه، شخصاً به خطوط
مقدم برود. يكى از نيروهاى تحت امرش در اينباره مىگويد:
«... يك روز كه در پادگان ابوذر، پيچك مطابق معمول آماده مىشد تا براى سركشى
به خط مقدم برود، حين حركتش به او گفتم: برادر پيچك، اجازه دارم مطلبى را با
شما در ميان بگذارم؟ با همان لبخند زيباى خودش گفت: در خدمتيم، بفرماييد. گفتم:
من يك مقدار نگران شما هستم. حالا كه داريد به خط مىرويد، پيشنهاد مىكنم كمى
مواظب خودتان باشيد. كمى سگرمههايش درهم رفت و گفت: ببين برادر، نه تير آدم را
مىكشد، نه تركش، نه بعثى آدم را مىكشد، نه ضدانقلاب، تنها خدا است كه قبض روح
اولاد آدم به دست اوست. با اين اوصاف، دليلى براى نگرانى باقى نمىماند. پس شما
هم بىدليل، نگران نباشيد.
اين را كه گفت، دوباره لبخند زد و سوار ماشين شد و رفت.»
پيچك براى آغاز تعرضى متقابل به مواضع دشمن اشغالگر، لحظهاى آرام و قرار
نداشت. او با شناسايى شبانهروزى خطوط پدافندى واحدهاى ارتش بعث، در صدد
طرحريزى دقيق براى عملياتى بود كه با اجراى آن، بتوان اسطوره شكستناپذيرى
دشمن را در غرب، در هم كوبيد. ارتفاعات سركش و پيچيده «بازىدراز»، بسترى بود
كه پيچك مىخواست به همراه معدود يارانش، روياى شيرين غلبه بر خصم را در آن
تعبير شده ببيند.
در وهله نخست، پيچك در صدد برآمد تا با اجراى يك رشته عمليات محدود در
بازىدراز، به دشمن ضرباتى وارد آورد. از اواخر مهرماه سال 1359 و پس از انجام
شناسايىهاى ضرورى خطوط دشمن و فراهم آوردن نسبى مقدمات كار، مقرر شد تا در
ارتفاعات بازى دراز و «افشار آباد» عملياتى انجام شود. از جمله اهداف جانبى اين
عمليات، آزادسازى ارتفاع «دانه خشك» و خارج كردن پادگان ابوذر از ديد سپاه دوم
ارتش بعث بود.
عمليات در موعد تعيين شده، از سه جناح آغاز شد و نيروها از سه محور «دانه خشك»،
«سرآب گرم» و «دشت ديره»، به سوى مواضع دشمن هجوم بردند. منتها به دليل نرسيدن
نيروى كمكى، آنان مجبور به عقبنشينى شدند. در همين عمليات كه بعدها در تقويم
جنگ به «نبرد اول بازى دراز» مشهور شد، شمارى از رزمندگان كارنامه قبولى خود را
از خداوند دريافت كردند و با نمره قبولى - شهادت - به آسمان پر گشودند. در
خاتمه حمله، شهيد بزرگوار آيتالله دكتر «بهشتى» وارد منطقه شد. پيچك و ديگر
نيروهاى رزمنده، بهشتى را چون نگينى درخشان در ميان گرفته و با او درددل
مىكردند. آنان از بىعدالتىها و پيمانشكنىهاى رييسجمهور و فرمانده كل قواى
وقت - ابوالحسن بنىصدر - نسبت به مسؤوليتهاى قانونىاش در قبال رزمندگان جبهه
غرب، دلشان به درد آمده بود و حال، با آمدن دكتر بهشتى، سنگ صبورى يافته بودند
تا با او از رازهاى نهفته سخن بگويند. آنها گفتند و گفتند و بهشتى مظلوم، فقط
شنيد و شنيد. سرانجام، سيدالشهداى انقلاب اسلامى خطاب به رزمندگان گفت:
«... براى كسب تجربه در جنگ، ما بايد بهايى بپردازيم و آن بهاء، چيزى نيست به
جز خون عزيزان مان، در حال حاضر، چارهاى جز مقاومت وجود ندارد. يا بايد
بگذاريم كه دشمن همهجا را بگيرد، يا با تمام وجود و با چنگ و دندان، جلوى
متجاوزين را بگيريم. برادران عزيز! ما براى دفاع از اسلام به اين جا آمدهايم و
بروز چنين مشكلاتى در هر جنگى طبيعى است. ما ناچاريم مقاومت كنيم و اين تنها
راهى است كه پيش روى ما قرار دارد. ما نبايد اين همه انتقاد كنيم. بايد بكوشيم
از تجربه اين نبردها درس بگيريم و با استفاده از همين درسها، در عمليات بعدى،
انتقام خون شهداى عزيزمان را از دشمن بگيريم.»
فرمانده عمليات ستاد غرب سپاه
از روز يكم دىماه سال 1359، به حكم سردار شهيد «محمد بروجردى»، مسؤوليت
فرماندهى عمليات ستاد غرب سپاه منطقه 7 كشورى به غلامعلى پيچك محول شد. در آن
برهه، او با وضعيت بغرنجى درگير بود، يعنى به عهده داشتن مسؤوليت هدايت عملياتى
نيروها در جبههاى با وسعت زياد و بدون هيچ پشتوانه دولتى؛ چرا كه سپاه در جبهه
غرب از طرف «بنىصدر» تحريم شده بود و كمتر امكانات و تجهيزات لجستيكى به
رزمندگان حاضر در آن جا ارائه مىشد.
با اين حال، پيچك دلسرد نشد و به يمن تدبير و جاذبه معنوى خود توانست به اوضاع
آشفته خطوط دفاعى سر و سامانى بدهد. توجه دقيق به وضعيت محورهاى عملياتى، دغدغه
تسكين احساسات و عواطف جريحهدار شده نيروهاى برآشفته از كارشكنىهاى بنىصدر و
اطرافيان وى و تقدير از زحمات توان فرساى اين رزمندگان نيز، از خصوصيات شاخص
پيچك بود.
حسين همدانى، فرمانده وقت نيروهاى اعزامى سپاه همدان؛ مستقر در جبهه ميانى سرپل
ذهاب طى ماههاى آغازين جنگ، در اين مورد مىگويد:
... از آنجا كه از بدو غائله تجزيهطلبى ضدانقلابيون در كردستان ما با نوع بينش
خشن و عملكرد افراطى آقاى «عباس آقازمانى» - معروف به ابوشريف - و اطرافيان
ايشان مخالف بوديم و حتى در مناطق كردنشين غرب كشور با آنها درگيرى داشتيم،
طبيعى بود كه در آن ماههاى اول شروع جنگ تحميلى، بين بچه رزمندههاى همدانى
حاضر در جبهه غرب، نسبت به طيف ابوشريف و حتى بچههاى اعزامى از سپاه تهران به
منطقه، نوعى ذهنيت سَلبى و مبتنى بر دافعه وجود داشته باشد. به اصطلاحِ رايج در
اين روزها، گارد ذهنى ما نسبت به آنها، كاملاً بسته بود.
خب، غلامعلى پيچك هم كه از تهران به منطقه غرب آمده بود، مىگفتند ابوشريف هم
خيلى با او گرم مىگيرد، لذا آن ذهنيت قبلى بچهها، به نوعى پيشداورى منفى نسبت
به پيچك تسرّى پيدا كرد. منتها پيچك خيلى بزرگوارانه با جوّ ذهنى موجود در بين
بچهها برخورد كرد. اولاً از همان بدو گرفتن مسؤوليت عمليات سپاه غرب، نسبت به
بچههاى ما تواضع مؤمنانهاى از خودش نشان داد. با آن كه فرمانده عمليات سپاه
غرب كشور بود و طبعاً ما بايستى به ديدار او مىرفتيم، ايشان در همان روزهاى
اول تصدّى اين مسؤوليت، بلند شد و آمد به شهرك المهدى(عج)، به ديدار ما بچههاى
سپاه همدان. در جمع بچهها حاضر شد و خيلى دقيق و حساب شده از خدمات و زحمات
بچههاى سپاه همدان ياد كرد.
مشخص بود از همان آغاز تصدى فرماندهى عمليات غرب، آقاى بروجردى او را نسبت به
موقعيت حساس جبهه ميانى سرپل ذهاب و مرارتهايى كه بچههاى سپاه همدان براى
تثبيت خط دفاعى آنجا متحمل شده بودند، توجيه كرده بود. آخر آقاى بروجردى
بالشخصه علاقه عجيبى نسبت به بچههاى سپاه همدان داشت. به خاطر دارم كه آن روز،
«پيچك» در جمع برادرهاى رزمنده ما با لحنى پرشور و تواضعى چشمگير از زحمات
بچهها در جبهه سرپل ذهاب تقدير و تشكر كرد و در ادامه صحبتهايش گفت:
«برادرهاى عزيزم! بنده به زيارتتان آمدم تا ببينم شما چه كم و كسرىهايى
داريد؟ از مسؤولين چه مىخواهيد؟ من از تمام مشقّتهاى شما باخبرم. خوب مىدانم
از روز اول جنگ تا به اين لحظه چقدر سختى كشيديد تا اين خط دفاعى را حفظ كنيد.
الان هم كه در حضورتان توفيق حضور پيدا كردهام، تقاضاى من از شما اين است كه
با بنده در حكم يك برادر كوچك و حقيرتان برخورد كنيد. به خدا قسم من دنبال اين
مسؤوليت نبودم، بلكه از ردههاى بالا آن را به عنوان وظيفهاى شرعى به بنده
محوّل كردند.
همين حالا هم اگر شما به هر عذرى مايل به همكارى با من نباشيد، خدا گواه است
هيچ مسألهاى نيست. صرفاً بدانيد كه وظيفه عمده من خدمترسانى به شما عزيزان و
پشتيبانى هر چه بهتر جبهه شما، براى زمينهسازى عمليات بزرگى است كه به حول و
قوه الهى قرار است در غرب انجام بدهيم.»
منظور پيچك از «عمليات بزرگ در غرب»، نبرد دوم بازى دراز بود كه چهارماه بعد در
ارديبهشت ماه سال 1360 اجرا شد. خلاصه پيچك از همان اولين برخوردش با نيروهاى
ما در زمستان سال 1359، واقعاً قلوب همه بچهها را با آن تواضع و خلوص مثال
زدنى، به خودش جلب كرد. در آن روزهاى سخت و پر از مرارت ماههاى اول جنگ، اين
تواضع و دلسوزى پيچك نسبت به بچه رزمندههاى جبهه سرپل ذهاب، در ساير مسؤولين
بالا دستى آن دوره، كمتر مثل و مانند داشت.
مدام از محورها و مناطق عملياتى بازديد مىكرد. مىآمد سنگر به سنگر، پاى صحبت
بچهها مىنشست. با همان سعه صدرى كه از پيشنهادهاىشان استقبال مىكرد، پذيراى
انتقادهاىشان هم بود. بعد هم مسايل مطرح شده توسط بچهها را سريع جمعبندى
مىكرد و بدون فوت وقت، شخصاً دنبال حل و فصل آنها مىرفت.
به عنوان مثال، يادم هست كه در سه ماهه اول جنگ و قبل از آمدن پيچك، يك پست
دژبانى توسط سپاه غرب در «اسلام آباد» احداث شده بود كه مسؤولين اين دژبانى،
بعضاً در برخورد با كاروانهاى حامل كمكهاى مردمى استان همدان به جبهه سرپل
ذهاب، سختگيرىهاى بىموردى اعمال مىكردند. عناصر اين دژبانى، خودروهاى حامل
كمكهاى اهدايى را به اسم كنترل، مجبور مىكردند بروند به «پادگان ابوذر» و
بارهاىشان را در آنجا تخليه كنند. به محض اين كه پيچك از اين قضيه مطلع شد، طى
يك دستورالعمل اكيد كتبى به مسؤولين آن دژبانى نوشت:
باسمه تعالى
برادران دژبانى سپاه غرب
بدين وسيله ابلاغ مىشود از لحظه صدور اين دستورالعمل، تردّد كليه اشخاص و
خودروهايى كه داراى حكم مأموريت از سپاه استان همدان مىباشند، در منطقه كاملاً
آزاد و بلامانع است و به هيچ عنوان، نيازى به كنترل يا اعزام آنها به پادگان
ابوذر نيست.
اجركم عندالله
عمليات غرب - پيچك
بعد از صدور دستور پيچك، ديگر ما با عناصر آن پست دژبانى مشكل پيدا نكرديم و
روند كمكرسانى مردم استان همدان به بچههاىشان در جبهه ميانى سرپل ذهاب، به
سهولت انجام مىشد.
نمونه ديگرى از مساعدتهاى بسيار مؤثر برادر عزيزمان «غلامعلى پيچك» نسبت به
بچه رزمندههاى همدانى جبهه ميانى سرپل ذهاب، در رابطه با رفع معضل اسكان آنها
در پادگان ابوذر بود. تا قبل از تصدى مسؤوليت عمليات غرب توسط پيچك، در آن
پادگان يك محل بسيار كوچك و محقّرى را به عنوان عقبه در اختيار ما گذاشته
بودند. طورى كه بيتوته نيروها در آن جا خيلى دشوار بود. پيچك كه آمد، دستور داد
يك بلوك كامل از ساختمانهاى پادگان ابوذر را در اختيارمان بگذارند. در نتيجه،
كل نيروهاى فرسوده و خسته عملياتى ما، براى استراحت موقّت و تجديد قوا، از سرپل
ذهاب به عقبه ما در آن بلوك ساختمانى پادگان ابوذر مىرفتند و مشكل بىجا و
مكانى بچهها، با عنايت و اقدام ضربتى پيچك رفع شد. از حُسنِ خُلق و انسانيتِ
پيچك هر چه بگويم، كم است. برخوردهايش با آدمها عالى بود. از اواخر اسفند 59
تا اوايل تير 1360 كه به دستور «حاج محمود شهبازى»××× 1 دانشجوى سال چهارم
مهندسى صنايع دانشگاه علم و صنعت تهران، از فاتحان لانه جاسوسى آمريكا، عضو
دفتر هماهنگى ستاد مركزى سپاه و از اسفند 59 تا دى 1360 فرماندهى سپاه استان
همدان را به عهده داشت. در نبردهاى فتحالمبين و الى بيت المقدس با سِمَتِ قائم
مقام لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم شركت كرد و روز دوم خرداد
1361 در جبهه خيّن به شهادت رسيد. ××× فرمانده سپاه استان همدان، مجبور شدم در
همدان بمانم، ديگر پيچك را نديده بودم. وقتى در آغاز تابستان سال 60 دوباره به
جبهه سرپل ذهاب برگشتم، از بچههاى خودمان در آنجا شنيدم پيچك اكثر شبها به
شهرك المهدى(عج) مىآمد، شب را پيش بچه رزمندههاى همدانى بيتوته مىكرد. خيلى
با آنها گرم مىگرفت و مىگفت و مىخنديد. عجيب آقا صفت و مرد بود.
به همين ترتيب، هم به آن ذهنيت قبلى ما غلبه كرد و هم با بچهها صميمى شد. ديگر
خوب مىدانستيم كه پيچكِ ما، از خودمان است و هيچ سنخيت و تجانسى با امثال
ابوشريف ندارد.»××× 2 رجوع كنيد به كتاب: تكليف است برادر!، خاطرات سردار سرتيپ
حسين همدانى، به اهتمام: حسين بهزاد، چاپ اول 1383. ×××
غلامعلى كمتر به مرخصى مىآمد و بيشتر به كارها و مسؤوليتهاى خودش در منطقه
سرگرم بود، اما وقتى هم كه مىآمد طورى مىآمد كه همه واقعاً احساس كنند براى
ديدار آنها آمده.
برادرش مىگويد:
«... وقتى مىآمد اولاً حرفى از وضعيت جبهه نمىزد، سؤال هم اگر مىكردى
مىگفت: «همه خوب هستند و انشاءالله تودهنى خوبى به دشمن مىزنند» و بعد
مىنشست با اين كشتىبگير و با آن كشتىبگير و با داداش كوچيكها و آبجىام،
بازى مىكرد و خلاصه تلافى چند ماه غيبت خودش را درمىآورد»
پيچك به راهى كه در پيش گرفته بود ايمان داشت و هميشه از خدا مىخواست تا اجر
اين تلاش و مجاهدتهاى او را بپردازد. خواهرش نقل مىكند:
«... يك بار على آمد منزل ما براى خداحافظى، من كه خيلى نگران او بودم گفتم:
داداش! واقعاً تو با اين جوانى، با اين شادابى، فكر نمىكنى توى اين راهى كه
رفتى كشته يا معلول مىشوى؟
خيلى آرام جوابم را داد و گفت: «آبجى من توى اين راهى كه انتخاب كردم خيلى سختى
كشيدم، خيلى محروميتها را لمس كردم و همه هدفم اين است كه زحماتم از بين نرود
و از خدا مىخواهم كه حتماً اين كارها را از من قبول كند و اجر مرا بدهد، اجر
من تنها با شهادت ادا مىشود و اگر در اين راه شهيد نشوم همه زحماتم هدر رفته
است.» از سؤالى كه كرده بودم خجالت كشيدم و دوباره سير نگاهش كردم و همين طور
كه داشت مىرفت، با نگاه تا انتهاى كوچه بدرقهاش كردم.»
در همه وجود پيچك، عشق و علاقه به امام(ره) موج مىزد و ديدن ناراحتى ايشان،
اصلاً برايش قابل تحمل نبود.
خواهرش نقل مىكند:
به يقين مىتوانم بگويم هيچوقت نام امام را بدون وضو ادا نمىكرد. وقتى
تلويزيون تصوير ايشان را نشان مىداد، با عشق خاصى به تلويزيون و امام خيره
مىشد. پس از شهادت استاد مطهرى، وقتى تلويزيون امام را در مدرسه فيضيه قم نشان
داد كه با دستمال اشكهاى چشمانش را پاك مىكرد، على با ضجّه دو دستى كوبيد توى
سر خودش و بعد با صداى بلند، ياحسين، ياحسين، گفت.
پيچك علاوه بر اين كه با حضورش در جبهه، روح خود را صيقل مىداد، وقتى هم كه در
تهران بود، سعى مىكرد با خودسازى و تزكيه نفس خودش را بسازد.
خواهرش مىگويد:
«على اطاق كوچكى داشت كه مخصوص خودش بود. زمستان بود و هوا به شدت سرد. ما براى
اينكه كمى اطاق او را گرم كنيم، يك چراغ والور در آن جا روشن كرديم. وقتى آمد
و آن را ديد، گفت: آبجى براى چه چراغ روشن كردى؟» گفتم: خوب هوا سرد است. سرما
مىخورى؟
گفت: نه! اين را ببر و از اين به بعد هم هيچوقت بدون اجازه، توى اتاق من چراغ
روشن نكن، بگذار وقتى از جبهه مىآيم، فكر مردمى باشم كه الان توى سرما زندگى
مىكنند و هيچ سرپناهى هم ندارند.
بله على با اين كارها سعى مىكرد روحش را تزكيه كند.»
سبز مثل زندگى
در همان ايام، غلامعلى به فكر تشكيل زندگى مشترك افتاد و به قولى، هواى
خارج شدن از عالم مجردى به سرش افتاد. خانوادهاش دخترى را براى همسرى او
پيشنهاد كردند. او پس از تحقيقاتى مختصر «بله» را به خانواده گفت.
با اين تصميم دريچهاى به دنياى سبز زندگى بر روى غلامعلى گشوده شد. او از
ابتداى نوجوانى مثل يك چريك مهاجر زندگى كرده بود و حالا اينگونه به نظر
مىرسيد كه پاىبند زندگى و خوشىهاى آن بشود اما...
همسرش از نحوه آشنايى اوليه خود با غلامعلى مىگويد:
«تقريباً اواخر سال 59 بود كه برنامه آشنايى ما براى ازدواج پيش آمد. در اولين
جلسهاى كه با هم صحبت كرديم، به من گفت: تو بايد خودت را براى يك زندگى پر
دردسر آماده كنى كه جاى مشخصى ندارد. اگر در ايران جنگ تمام شد كشورهاى ديگرى
هست. مطمئن باش تا زمانى كه من زنده هستم و در روى زمين جنگ بين حق و باطل وجود
دارد، من نمىتوانم در يك جا زندگى كنم. تو بايد خودت را براى اين زندگى آماده
كنى؛ زندگى كه خوشى به صورت متداول در آن نيست بلكه لذتهاى ديگرى دارد. مدام
در آن سختى است. گشت و گذار و ماديات در آن دخالت ندارد.»
همسرش از تواضع و پرهيز غلامعلى از خودنمايى مىگويد:
«او همه كار مىكرد، ولى هميشه مىگفت من هيچ كارى نمىكنم. هيچ كس نمىدانست
او فرمانده سپاه است هركس از او مىپرسيد كجا هستى؟ طورى جواب نمىداد كه حتى
بفهمند در غرب كشور مىجنگد يا جنوب.»
صيغه عقد پيچك توسط حضرت امام خمينى(ره) جارى شد، مادرش از اين واقعه شيرين
اينگونه ياد مىكند:
«واقعاً عاشق امام بود و علاقه خاصى نسبت به ايشان داشت، وقتى قرار شد مراسم
عقدش در محضر امام باشد در پوست خود نمىگنجيد، از منزل راه افتاديم طرف
جماران. به بيت امام رسيديم، آنجا پاسدارها گفتند: شما براى سه نفر اجازه
گرفتيد ولى حالا مىبينيم چهار نفر هستيد، يك نفر از شماها نمىتواند در مراسم
شركت كند. خواستند من را نگه دارند كه غلامعلى ناراحت شد و به آن پاسدارها
گفت: من بدون مادرم نمىروم. آنها يك كمى بگو مگو كردند و بعد هم، همگى ما
رفتيم داخل. آنجا امام صيغه عقد را جارى كردند و ماها همه محو جمال او بوديم.
امام به همه شيرينى داد، از جذبه امام، به همسر غلامعلى حالت شوك دست داد، به
كمك غلامعلى هر طورى بود خانمش را از پيش امام بيرون آورديم.»
روح بلند و منش بزرگوارانه غلامعلى پيچك باعث جذب بسيارى از نيروهاى لايق و
كارآمد به سپاه غرب شد كه با كمك آنان عملياتهاى بزرگى چون «كُلينه» و «سيد
صادق» و در دنباله آن عمليات «بازى دراز» را انجام داد كه طراحى همه آنها را
شخصاً بر عهده داشت. در همان زمان برخلاف روش معمول، از طرف شوراى عالى دفاع،
فرماندهى عمليات مشترك و بزرگ «بازى دراز 2« را بر عهده سپاه گذاشتند. پيچك
شخصاً در تمامى جلساتى كه با ارتش داشتند شركت مىكرد. اظهارنظرهاى غلامعلى در
جلسات مشترك، همواره از سوى فرماندهان ارتش مورد قبول و تحسين قرار مىگرفت و
همين امر باعث همكارى بسيار مؤثر ارتش و سپاه در منطقه تحت امر وى شده بود.
بازى دراز به زانو درمىآيد
پيچك در اوايل سال 1360 به فكر انجام عملياتى گسترده براى آزادسازى بخش
وسيعى از ارتفاعات غرب ميهن اسلامى از اشغال رژيم بعثى عراق افتاد. او به همراه
«علىرضا موحددانش» چندين ماه به شناسايى خطوط دشمن رفت تا اين عمليات را طراحى
كند.
طرح كلى عمليات بزرگ بازى دراز را آماده كرد و براى انجام آن، فرماندهى محورها
را به محسن وزوايى××× 1 محسن وزوايى از دانشجويان مسلمان پيرو خط امام و معاونت
عملياتى لشكر 27 محمد رسولاللهصلى الله عليه وآله وسلم در عمليات الى
بيتالمقدس )61/2/10( به شهادت رسيد. ×××، محسن حاجىبابا××× 2 محسن حاجىبابا
بعد از شهيد پيچك به عنوان فرمانده سپاه غرب منصوب و در تاريخ 22 ارديبهشت 1361
به شهادت رسيد. ××× و علىرضا موحددانش××× 3 علىرضا موحددانش روز 13 مرداد
1362 طى عمليات والفجر 2 در ارتفاع 2519 حاج عمران با سمت فرمانده لشكر 10
سيدالشهداعليه السلام به شهادت رسيد. ××× واگذار كرد. همه چيز براى شروع عمليات
آماده شده بود، نيروها با اشتياق فراوان منتظر بودند تا به دستور فرماندهان به
سمت نيروهاى دشمن هجوم خود را شروع كنند. در همين اثناء زمزمههايى خائنانه
گوشها را آزار داد.
يكى از همرزمان پيچك مىگويد:
»24 ساعت قبل از عمليات دوم «بازى دراز»، ستاد كرمانشاه با انجام عمليات مخالفت
كرد. سرهنگ عطاريان و ابوشريف هر دو خودشان را كشيدند كنار و پيچك اين وسط تنها
ماند. اول كمى دو دل بود كه آيا عمليات بكند يا نه. ولى وقتى اشتياق بچهها و
زحماتى كه كشيده بودند را ديد، سريع به كرمانشاه زنگ زد و گفت: ما عمليات را
انجام مىدهيم. حالا شما مىخواهيد ما را تدارك بكنيد، مىخواهيد نكنيد. هيچ
تأثيرى در تصميمگيرى ما ندارد. ما نه يكبار بلكه سه بار استخاره كرديم و به
پيروزى در اين عمليات اطمينان داريم. در هر شرايطى اين عمليات را انجام
مىدهيم. از آن طرف هم صدام رجز مىخواند و مىگفت: هركس بازى دراز را از چنگ
من درآورد من كليد «بغداد» را به او خواهم داد.»
عمليات دوم بازى دراز به قصد آزاد سازى ارتفاعات 1100-1150 گچى و 1100 صخرهاى
روز چهارشنبه دوم ارديبهشت 1360 شروع شد. حوادث اين حمله بزرگ، بيشتر به افسانه
شبيه است تا يك واقعه تاريخى. در اين عمليات نيروهاى پيچك خيلى سريع توانستند
به اهداف خود برسند؛ اما دشمن زخم خورده چون موجوديت خودش را در خطر مىديد دست
به پاتكهايى زد كه هر كدام از آن پاتكها براى نابودى يك نيروى بزرگ نظامى
كافى بود، چه رسد به گروه اندكى كه با ابتدايىترين امكانات و تجهيزات، خود را
به بالاترين ارتفاع منطقه رسانده بودند. آنها در آنجا با جنگى نابرابر و
عاشورايى، چنان عرصه را بر دشمن تنگ كردند كه فرماندهان سپاه دوم ارتش بعث،
مجبور شدند نيروهاى تازه نفس ساير سپاههاى ارتش عراق را به منطقه نبرد آورده و
در آنجا آنان را وارد عمل نمايند.
يكى از فرماندهان عمليات دوم بازى دراز مىگويد:
«در اين عمليات، عراق سىودو پاتك كرد كه بزرگترين پاتك آن، حضور دو لشگر از
سپاه سوم و يك تيپ كامل مكانيزه به فرماندهى مستقيم صدام صورت گرفت. در اين
عمليات حدود هزار و دويست تن از نيروهاى عراقى به اسارت درآمدند و تعداد زيادى
از آنها نيز كشته شدند، در «چم امام حسنعليه السلام» و در ميان كوه و صخرهها،
پر از اجساد بو گرفته نيروهاى متجاوز بعثى بود. به هر گوشه و كنار كه مىرفتيم،
دست و پاهاى قطع شده نيروهاى دشمن را مىديديم كه در اطراف پراكنده بودند. در
پايان درگيرىها، دشمن سعى كرد از مناطق ديگرى وارد عمل شود. يك بار از سمت «چم
امام حسنعليه السلام» وارد عمل شد، ولى با هوشيارى بچهها، اين تهاجم نيز در
هم شكسته شد. حدود دو ماه، دشمن مواضع مقدم ما را با توپ و خمپاره و عقبه ما را
هم با بمبها و راكتهاى شليك شده از جتها و هلىكوپترهايش زير آتش گرفت. تصور
فرماندهان ارتش بعث اين بود كه مىتوانند ما را مجبور به عقبنشينى كنند، ولى
اين تصور غلط، هرگز رنگ واقعيت به خودش نگرفت و ما با اقتدار بر آن جا حاكم
شديم.»
در اين عمليات كه عمده نيروهاى عمل كننده آن جمعى گردانهاى 4 9 و 7 سپاه منطقه
10 تهران بودند، جلوههاى زيادى از امدادهاى غيبى خداوند متجلى شد كه هر يك در
حكم نشانهاى عينى، حاكى از حضور آقا امام زمان(عج) در پيشاپيش نيروهاى رزمنده
بود. پس از خاتمه نبرد، آيتالله دكتر بهشتى و آقاى محمدعلى رجايى - نخستوزير
وقت - به همراه تعدادى از افراد بيت مكرم حضرت امام(ره)، براى ديدار با
رزمندگان و مشاهده پيروزى مدافعان سلحشور ميهن اسلامى، وارد منطقه شدند، كه
ورودشان با استقبال كمنظير رزمندگان همراه بود. در پايان بازديد ميهمانان،
آيتالله بهشتى ضمن شركت در يك مصاحبه راديو - تلويزيونى، فاتحان مظلوم نبرد
بازىدراز را، مصاديق عينى عارفان واصل معرفى كرد و گفت:
«... از قول من به عرفا بگوييد، عرفان، خانقاهش بازىدراز است.»
از ديگر سو، «بنىصدر» در جايگاه فرمانده كل قوايى كه كوچكترين قدمى براى
تأمين و تجهيز نيروهاى جبهه غرب برنداشته بود، در صدد ورود به منطقه عملياتى
بازىدراز برآمد و به همين خاطر، وارد كرمانشاه شد، ليكن با دريافت پيام
نيروهاى مستقر در خط كه گفته بودند: به آقاى بنىصدر بگوييد ما نمىتوانيم براى
تأمين امنيت ايشان هيچ تضمينى بدهيم، ناچار شد از عزيمت به منطقه صرفنظر كند.
نمايندگان خبرى رسانههاى گروهى از داخل و خارج به منطقه نبرد آمدند تا از
فتوحات حيرتانگيز پيچك و همرزمان دلاور او، عكس و فيلم و گزارش تهيه كنند.
پيچك در اين پيكار خوش درخشيد، ليكن داغ فراقى عظيم را هم متحمل شد. شهادت
مظلومانه «علىاكبر قربان شيرودى» در همين عمليات، بيش از هر كس بر پيچك گران
آمد. به محض دريافت خبر شهادت شيرودى، پيچك كارى كرد كه تا به آن روز بىسابقه
بود. به دستور او بچههاى سپاه جسد خونين شيرودى را به پادگان ابوذر آوردند و
تابوت حامل پيكر مطهر اين شهيد والامقام بر روى شانههاى غلامعلى و ديگر
همرزمانش در محوطه پادگان ميان فريادهاى حسين، حسين حضار، تشييع شد. به گواهى
ياران پيچك، در تمام آن روز، آسمان چشمان آبى غلامعلى، سراسر ابرى بود. او با
چهرهاى غرق در اشك، چنان ضجه مىزد و مىگريست كه تا به آن لحظه، احدى مشابه
آن حالات را در او مشاهده نكرده بود.
بوسه امام
براى فاتحان نبرد بازى دراز، چه هديهاى از ملاقات و دست بوسى امام عزيز
مىتوانست لذتبخشتر باشد؟ آنان با اشتياق براى گرفتن هديه خود، رهسپار تهران
شدند. جماران در آن آخرين روزهاى ارديبهشت 1360، رنگ و بويى عاشورايى گرفته بود
و پرچمداران بازى دراز، آمده بودند تا از انفاس قدسى امام جوانمردان، جانى تازه
بگيرند. آنان هنگامى كه با امام رخ در رخ شدند، سر از پا نشناخته، فقط دستهاى
عقيق آلاى امام را غرق بوسه كردند. و آنها را چون دُرّى گرانبها بر چشمان خود
كشيدند و اشك ريختند.
محمد ابراهيم شفيعى از فرماندهان عمليات بازى دراز در خصوص حال و هواى آن
ملاقات مىگويد:
«... بعد از عمليات دوم بازى دراز توفيقى پيدا كرديم و اواخر ارديبهشت 1360 با
جمعى از رزمندگان خدمت حضرت امام رسيديم. در آن جا برادرمان محسن وزوايى راجع
به حضور معنوى آقا امام زمان(عج) در جبهه صحبت كرد. حضرت امام(ره) با شنيدن اين
صحبتها تبسم خاصى كردند.
در آن ملاقات خصوصى، صحبتهاى زيادى راجع به مسايل گوناگون جنگ و فرماندهى
بنىصدر مطرح شد. بچهها از بنىصدر و موضعگيرىهاى او گلايه كردند. حضرت امام
بچهها را مورد دلجويى قرار داد و آنان را بوسيد...»××× 1 كتاب وصال صفحه 74.
×××
بعد از عمليات افتخارآفرين «بازى دراز» تعداد زيادى از نيروهاى قديمى گردان
نُه، جبهه غرب را ترك كردند و دور و بر پيچك تقريباً خلوت شد ولى او مصمم و
استوار به كار خود ادامه داد. تا اينكه بچههاى گردان هفت وارد منطقه شدند و
پدافند آنجا را بر عهده گرفتند.
نيروهاى گردان نُه سپاه تهران پس از مدتى مجدداً به منطقه اعزام شدند و پيچك در
تاريخ يازدهم شهريور سال 1360 مقدمات انجام عمليات ديگرى را فراهم نمود كه
بعدها به «عمليات سوم بازى دراز» معروف شد. در اين عمليات نيروهاى اسلام
توانستند ضربات مهلكى به دشمن وارد آورند.
استراتژى جنگ
براى تعيين استراتژى ادامه جنگ بحثهاى زيادى در محافل مسؤولين جبهه و پشت
جبهه مطرح مىشد. يك دسته معتقد بودند كه بايد عمليات بزرگ و سرنوشتساز در
جنوب شكل بگيرد، زيرا اين منطقه داراى ذخائر عظيم نفت است و براى دشمن اهميت
سياسى و اقتصادى فراوانى دارد.
دسته ديگر معتقد بودند با توجه به شرايط محيطى غرب، كه در آن ارتفاعات بلند و
سوقالجيشى وجود دارد، ما مىتوانيم با تداوم عمليات و جنگ چريكى و غير كلاسيك،
ضمن تصرف ارتفاعات كليدى ضربات زيادى به عراق وارد كنيم.
در آن زمان، دشمن در غرب زمينگير شده بود ولى هنوز پيشروى در جنوب را ممكن
مىدانست و در فكر حملات جديد بود. به همين منظور نيروهاى خودى براى جلوگيرى از
پيشروى ارتش بعث در جنوب متمركز شدند و سرمايهگذارى بيشترى روى جنوب صورت
گرفت.
محمدابراهيم شفيعى جانشين غلامعلى پيچك، در جايگاه معاونت عمليات ستاد غرب
سپاه در اين خصوص مىگويد:
«... نظر من و گروهى ديگر از بچهها تأكيد بيشتر روى مناطق غرب بود. ما معتقد
بوديم كه حركتهاى سرنوشتساز را از غرب انجام دهيم. پيچك در يكى از دفعاتى كه
به حضور حضرت امام رسيد اين نقطهنظرات را مطرح كرد و امام از آن استقبال كرده
بود. بر اين اساس عمليات يازده شهريور يا همان «بازى دراز - 3« طراحى شد.
نحوه عمليات به اين صورت بود كه در جبهه چپ سرپل ذهاب، سه گردان به فرماندهى
جواهرى، كاظمى و «روح اللهى»××× 1 شفيعى مىگويد: آقاى روح اللهى اهل نجفآباد
اصفهان بود. از جبهه سومار به ما پيوست و با توجه به تجربه خوب ايشان در غرب،
كمك بسيارى برايمان بود. او در تاريخ 11 شهريور 1360 در عمليات سوم بازى دراز،
روى قله 1150 به درجه رفيع شهادت نائل آمد. ×××، تحت امر محسن وزوايى از سه
نقطه به ارتفاع 1150 بازىدراز حمله كنند. جواهرى از وسط به خط دشمن مىزد.
گردان كاظمى از جناح چپ و گردان روحاللهى از سمت راست بايد به دشمن حمله
مىبردند. وزوايى تا پاى ارتفاع با آنها حركت مىكرد و از آنجا به اتفاق
جواهرى حركت را ادامه مىداد.
شب عمليات، به جعفر جواهرى گفتم: «عمليات بزرگى در پيش داريم. بايد از مسير
صخرهاى و ميدان مين عبور كنى و با دشمن وارد جنگ تن به تن شوى.»
جعفر وقتى صحبتهاى مرا شنيد، با تبسم مليحى گفت: «غسل شهادت كردم. هيچ سعادتى
برايم بالاتر از اين نيست كه در راه خدا شهيد بشوم.»
براى آخرين بار به او گفتم: «در هر صورت، مواظب خودت باش.»
لبخندى زد و گفت: «ما تا آخر ايستادهايم؛ يا پيروزى يا شهادت!»
و بعد از من جدا شد و به سمت بچهها رفت.
سرى به عباس كاظمى زدم تا آخرين صحبتها را با او بكنم. به او گفتم: «يك مقدار
احتياط كن، مواظب خودت باش.»
با چهرهاى روحانى، گفت: «مگر جان ما چه قدر ارزش دارد، ان شاءالله خداوند
شهادت را نصيب من كند، در اين دنيا مگر ما دنبال چه چيزى هستيم؟»
هماهنگى با تهران و فرماندهى سپاه انجام شد و همهچيز آماده بود. نيروها با
آمادگى كامل، در ساعت تعيين شده، به سمت دشمن حركت كردند. نيمه شب به محل
موردنظر رسيديم. مشكل خاصى وجود نداشت و همه براى عمليات آماده بودند.
در ساعت دو بامداد يازدهم شهريور 1360 عمليات شروع شد و نيروها از محورهاى
مختلف وارد عمل شدند. در محورهايى، كه مسؤوليت آن به عهده من بود، خط مقدم دشمن
به راحتى شكسته شد و پيشروى ادامه پيدا كرد. جعفر جواهرى پس از تصرف خط دفاعى
اوليه دشمن و عبور از آن، وقتى به تجمع نيروهاى دشمن نزديك مىشد، از نزديك
مورد اصابت رگبار گلوله قرار گرفت و كمر او از وسط دو نيم شد. كاظمى، پس از
عبور از ميدان وسيع مين و سيمهاى خاردار، سنگرهاى اوليه دشمن را فتح كرد و
هنگام عبور از اين سنگرها، وقتى به سمت قله 1100 صخرهاى بازىدراز مىرفت،
مورد اصابت تير قرار گرفت و در لبه پرتگاه به شهادت رسيد. روحاللهى هم پس از
كشتن نفرات دشمن در سنگرهاى اوليه، در بين ميادين مين، براثر انفجار نارنجك
دشمن به شهادت رسيد. به اين ترتيب، فرماندهان گردان عملكننده بر روى ارتفاع
1150 بازىدراز شهيد شدند.
بالاخره قله 1150 به تصرف ما درآمد. بعد از تصرف قله، به همراه نيروها حركت
كردم و به محض رسيدن به پاى ارتفاع متوجه شدم كه تنها معبر عبور ما به سمت قله،
با چندين مسلسل به طور يكنواخت زير آتش قرار گرفته است. هركدام از بچهها كه از
اين معبر عبور مىكرد، مورد هدف قرار مىگرفت و مجروح مىشد. در لحظه عبور از
معبر، وقتى با سرعت از آن مىگذشتم، دو تير به پايم خورد. با پاهاى تيرخورده،
خودم را روى ارتفاع كشاندم و شروع به براندازى منطقه كردم. سمت شمال، جناح
ميانى تاراستِ قله پاكسازى شده بود ولى در جناح چپ هنوز نيروهاى دشمن مقاومت
مىكردند. وزوايى با تعدادى نيرو به سمت آنها حركت كرد و بعد از يكى دو ساعت
درگيرى آنجا را به تصرف درآوردند.
بعد از تصرف كامل قله 1150، پيشروى به سمت ارتفاع 1100 صخرهاى بازىدراز مطرح
شد. در برنامهريزى اوليه قرار شده بود محسن حاجىبابا آن را به تصرف درآورد كه
در عمل موفق نشد و نيروها به خاطر مشكلاتى كه در سر راه با آن مواجه بودند،
زمينگير شدند.
نزديك ظهر، تيمسار قاسمعلى ظهيرنژاد فرمانده وقت نيروى زمينى و تيمسار ولى
فلاحى، رئيس وقت ستاد مشترك ارتش، وارد منطقه شدند و از ديدگاه فرماندهى منطقه،
از طريق بيسيم، پيام تشكرآميزى به ما ابلاغ كردند. در همان موقع پيچك خود را به
روى ارتفاع رساند و تدارك حمله بر روى قله 1100 صخرهاى را از سمت ما
برنامهريزى كرد.
ابتدا قرار بود من به همراه تعدادى از نيروها وارد عمل شوم، ولى به خاطر زخمى
شدن و نداشتن تحرك لازم، مسؤوليت كار به محسن وزوايى واگذار شد. وقتى نيروها
آماده حركت شدند، يكى از بچهها آمد و گفت: «نيروهاى دشمن از جناح چپ حمله
كردهاند و در حال پيشروى هستند.»
وزوايى به سرعت نيروها را به آن جناح برد و مشغول دفع پاتك شد.
مجدداً نيرويى تدارك ديده شد تا به فرماندهى «امير چيذرى» به ارتفاع 1100 حمله
كنند. موقع حركت، يك گردان از نيروهاى عراق از محور وسط قله 1150 پاتك كردند.
اين نيرو هم براى دفع پاتك وارد عمل شد و توان خود را صرف مقابله با دشمن كرد.
بعد از وخيم شدن اوضاع، با نيروهاى ارتش تماس گرفتم و از آنها خواستم هوانيروز
را وارد عمل كنند. با توجه به نامناسب بودن موقعيت هلىكوپترها، چند تا از
سنگرهاى اجتماعى نزديك ما مورد اصابت قرار گرفت. بعد از چند عمليات پروازى،
هوانيروز اعلام كرد: «مكان مناسبى براى پناهگيرى هلىكوپترها و شليك موشك وجود
ندارد.»
بعد از آن، گروههاى موشكانداز تيپ 58 تكاور ذوالفقار ارتش، كه از قبل
پيشبينى شده بود، وارد ميدان شدند. به خاطر تدابير ضدآتشبار دشمن، اين نيروها
نيز موفقيت چندانى نداشتند. دشمن ادوات زرهى خود را به گونهاى آرايش داده بود
كه در برد موشكهاى ضد تانك قرار نگيرند. چون گروههاى موشكانداز تجربه كافى
نداشتند، فقط توانستند چند تا از تانكها را مورد هدف قرار دهند و آنها را
منهدم كنند.
عصر همان روز، محسن وزوايى در يكى از پاتكهاى سنگين ارتش بعث از سمت غرب
ارتفاع، براثر اصابت تير مستقيم تانك، به شدّت زخمى شد. دست او از چند ناحيه
مجروح شد و فكش شكست و بدن او در چند قسمت صدمه ديد.
وقتى خبر را به من دادند، براى ديدن وزوايى حركت كردم. در بين راه، ناگهان خود
را در ميان ميدان مين ديدم.
با احتياط كامل و با قدمهاى شمرده شده، از ميدان مين خارج شدم. چند قدمى كه
رفتم، متوجه شدم كه با برانكارد، وزوايى را به طرف همان ميدان مين مىبرند.
حدود سى متر با آنها فاصله داشتم. فرياد زدم: «همان جا بايستيد، جلو نياييد.»
خودم را به بالاى سر محسن رساندم. نيمه بىهوش بود و چون فكش شكسته بود،
نمىتوانست صحبت كند. روى او را بوسيدم و كمى با او صحبت كردم. با چشم اشاره
كرد و با دست سالمش روى تكه كاغذى اين جمله را نوشت: «ظاهراً توفيق شهادت حاصل
شد. من اين بچهها را به شما مىسپارم؛ خداحافظ.»
چون حالش خوب نبود، به پشت جبهه منتقل شد. پس از شهادت كاظمى، جواهرى،
روحاللهى و جراحات وزوايى و زمينگير شدن من، كار ادامه نبرد بسيار دشوارتر شده
بود. شب با پادگان ابوذر تماس گرفتم و صحبت مفصلى با پيچك كردم. در پايان به او
گفتم: «يا هر چه سريعتر براى ما نيروى كمكى بفرست يا ما قله را قبل از طلوع
آفتاب تخليه مىكنيم.»
يك گردان از نيروهاى تازهنفس ارتش، با روحيهاى نسبتاً خوب، به كمك آمدند. در
حال آمادهسازى آنها براى ادامه عمليات بوديم كه ناگهان دشمن پاتك سنگينى را
شروع كرد. توان رزمى اين گردان هم براى دفع پاتك تحليل رفت و وضعيت منطقه نبرد
با قبل تغيير چندانى نكرد.
پس از دفع پاتك، اوضاع آرامتر شد. برادر خاكبازان، مسؤول مخابرات و بيسيمچى
خودم را براى كسب خبر از ارتفاع سمت راست(غرب) فرستادم. خاكبازان بعد از بررسى
اوضاع برگشت و گفت: «تانكهاى دشمن سنگرهاى ما را با تير مستقيم مىزنند و بخش
اعظم نيروها در آن جا شهيد و مجروح شدهاند. در ضمن، نيروهاى كماندويى دشمن از
آن مسير در حال پيشروى هستند.»
با چند نفر از بچهها، با مسلسلهاى به غنيمت گرفته شده، مسير آنها را زير آتش
سنگين قرار داديم. حدود صد نفر از كماندوها كشته شدند و بقيه عقبنشينى كردند.
براى جلوگيرى از حمله احتمالى دشمن، تعدادى نيرو را در قسمت انتهايى قله مستقر
كردم تا از آن جهت دور نخوريم.
در محورهاى مختلف عمليات، وضعيت گوناگونى پيش آمده بود. در محور ميانى جبهه
سرپل ذهاب، معروف به جبهه «قراويز» كه برادر «محمود شهبازى» به همراه نيروهاى
سپاه همدان عمل كرده بودند، توانستند به پنجاه درصد از اهداف خود دست يابند. در
محور راست جبهه سرپل ذهاب، يعنى پشت ارتفاعات شاهنشين هم، نيروها توانسته
بودند بخشى از آن مناطق را تصرف كنند. در منطقه گيلانغرب و ارتفاعات سرتنان
بخشى از اهداف به تصرف درآمد، ولى مجدداً توسط دشمن پس گرفته شد. نيرويى كه
قرار بود ارتفاع چم امام حسنعليه السلام را از دست دشمن خارج كند، بدون به دست
آوردن دستاوردى، مجبور به عقبنشينى شد.
يكى دو روز بعد از عمليات، به يكباره همهچيز تغيير كرد. دشمن با توجه به
تجربهاى كه از عمليات قبل پيدا كرده بود، نيروى عظيمى را وارد منطقه كرد و با
پاتكهاى سنگين در محورهاى عمليات، تمام توان خود را صرف كرد تا مناطق از دست
داده را مجدداً به دست آورد.
دشمن در بعضى از محورها توانست بخش زيادى از مناطق را به دست آورد. جناح ما وضع
بهترى نسبت به ديگر محورها داشت و ارتفاع همچنان در اختيار ما بود. بيشترين
مشكل ما عدم تصرف جناح چپ و راست بود كه باعث مىشد دشمن از پشت، روى ما ديد
داشته باشد و با تنظيم آتش، تلفات و خسارت به ما وارد مىكرد. البته اين وضع
براى دشمن هم وجود داشت، زيرا از بالاى ارتفاع 1150 به راحتى روى آنها ديد
داشتيم و به آنها خسارت وارد مىكرديم. حفظ و نگهدارى آنجا مقاومت جانانهاى
را مىطلبيد تا يكى از دو طرف از ميدان خارج شود.
دشمن هر دو ساعت يكبار پاتك مىزد و هر بار نيروهاى تازهنفس وارد منطقه
مىكرد. بچهها سرسختانه مقاومت مىكردند و با شجاعت جلوى پاتكها را
مىگرفتند. لحظه به لحظه وضعيت سختتر مىشد. نيروهاى پشتيبانى به محض ورود به
منطقه با پاتكهاى ارتش بعث روبهرو مىشدند و توان آنها گرفته مىشد.
نرسيدن آب و موادغذايى باعث شده بود كه لب بچهها از بىآبى ترك بخورد. لحظه به
لحظه، عطش و گرسنگى بيشتر مىشد. در آن شرايط، حاج آقا «برادران» - مسؤول
پشتيبانى - چند گالن آب به بالاى ارتفاع رساند و با پنبه لبهاى خشك بچهها را
خيس مىكرد. آب را به هر كسى تعارف مىكردم، حاضر نبود تا ديگرى از آن استفاده
نكرده، از آن بخورد. با همان حال سعى مىكردم حركت دشمن را زير نظر داشته باشم
و نگذارم كنترل اوضاع از دستم خارج شود.
با فرا رسيدن شب، ارتش بعث پاتك سنگينى كرد و تعداد ديگرى از بچهها شهيد و
مجروح شدند.
تمام قدرت و توان ما بر روى معبرى متمركز شده بود كه اگر به دست دشمن مىافتاد،
منطقه وسيعى را از دست مىداديم. دشمن به خوبى روى اين معبر ديد داشت و با
ثبتىهاى دقيقى كه از آن محدوده گرفته بود، يكسره آن جا را زير آتش داشت. اين
مسأله باعث شده بود كه هر روز تعدادى از بچهها شهيد و مجروح شوند. براى حفظ
اين معبر، هر روز تعدادى از نيروهاى داوطلب شهادت خود را معرفى مىكردند و با
شهادت آنان تعدادى ديگر جايگزين مىشدند.
بمباران منطقه توسط هواپيماها و هلىكوپترهاى توپدار دشمن بدون وقفه ادامه داشت
و هيچ جا پيدا نمىشد كه از تير و تركش در امان باشد.
طى روزها و شبها تلاش مىكردم تا نيرويى را براى ادامه عمليات آماده كنم.
سرفرماندهى ارتش بعث، وقتى مقاومت ما را روى ارتفاع ديد، از لشكر 3 زرهى سپاه
سوم خود كه مأموريت استمرار اشغال خرمشهر و محاصره آبادان را برعهده داشت،
خواست تا خود را به غرب بكشاند. سرعت عمل دشمن در شرايط اضطرارى باعث تعجب ما
شده بود. بخشى از اين لشكر زرهى، با تمام قدرت به ما حمله كرد ولى در اثر
مقاومت مردانه بچهها، دچار شكست شد و عقبنشينى كرد.
هشت روز از استقامت بچهها براى حفظ معبر گذشته بود. در اين مدت، تعداد زيادى
از بچهها شهيد و مجروح شده بودند. طى اين روزها، مرتب مىآمدم و نيروهاى زبده
و آموزش ديده گردان را به طور داوطلب براى حفاظت معبر، در مسير گذرگاه قرار
مىدادم.
در نوزدهم شهريور 1360، مقارن با روز هشتم عمليات، ديگر آن توان روحى را نداشتم
تا مجدداً به پيش بچههاى گردان نُه بروم. در حالتى كه بغض گلويم را گرفته بود،
در پشت تخته سنگ بزرگى نشستم و رو به آسمان شروع به زمزمه و درخواست كمك از خدا
كردم. در حالى كه زير لب نجوا مىكردم، گفتم: خدايا، خودت مىدانى كه بچهها به
عشق زيارت تو، به عشق احياء اسلام، به عشق برافراشتن پرچم دين و به عشق ديدار
امام زمانعليه السلام اين طور از خود گذشتهاند، خدايا خودت كمك كن.
زمزمههايم ادامه داشت. «كلامى»××× 1 از فرماندهان گردان 9 سپاه بود كه بر روى
ارتفاع 1150 به شهادت رسيد. ××× كه صحبتهاى مرا شنيده بود، پيش آمد و گفت:
برادر شفيعى، چه اتفاقى افتاده؟ چرا اين قدر ناراحت هستى؟ موضوع چيه؟
گفتم: اتفاق خاصى نيفتاده. نشسته بودم تا نفسى تازه كنم و كمى فكر كنم.
قانع نشد و دوباره گفت: نه برادر. از چهرهات تشخيص مىدهم كه شما به دنبال چيز
ديگرى هستى.
پرسيدم: به نظر تو دنبال چه چيزى هستم.
او كه با اوضاع آن جا آشنا بود، گفت: من مىدانم شما به دنبال نيروى داوطلب
شهادت مىگرديد.
پرسيدم: شما از كجا مىدانيد؟
در همين لحظه، بغض گلويم تركيد و با همان حالت گفتم: ديگر شرم دارم از اين كه
پيش بچهها بروم و از آنها درخواست كمك كنم.
دو دستى به پشتم زد و گفت: برادر من، شما فكر مىكنى بچههايى كه به جبهه
آمدهاند، به اميد زنده ماندن آمدهاند؟ تمام اين بچهها عاشق شهادت هستند، شما
نگران هيچچيز نباش.
به اصرار او عازم غارى شديم كه بچهها در آن در حال استراحت بودند. با ورود به
غار تمامى نگاهها متوجه ما شد. كلامى گفت: بچهها، مىدانيد آقاى شفيعى به چه
منظورى به اين جا آمده؟
همه با هم گفتند: دنبال نيروى داوطلب شهادت، آمده!
با شنيدن اين جمله، آرامش بيشترى پيدا كردم و گفتم: همه مىدانيد كه ما با چه
وضعيتى روبه رو هستيم. اعتقاد من اين است كه ما مىتوانيم اين ارتفاع را حفظ
كنيم و با اين عمل، كارى بزرگ را انجام دادهايم. كسى داوطلب است؟
وصف آن لحظات و حالات غيرممكن است. اخلاص و ايمان بچهها انسان را مات و مبهوت
مىكرد. همه به خوبى مىدانستند كه داوطلب شدن با شهادت يكى است. درك و معرفت
بالاى بچهها به حدى بود كه براى داوطلب شدن اختلاف به وجود آمد.
بچههايى كه در آن غار بودند، حدود دويست نفر مىشدند همه آنها اعلام كردند كه
براى دفاع از معبر آمادهاند. كار به جايى كشيد كه براى انتخاب افراد قرعهكشى
كرديم و نُه نفر انتخاب شدند. بقيه از اين كه انتخاب نشدهاند، ناراحت بودند.
با آنهايى كه انتخاب شدند از غار خارج شدم و آنها را در معبر مستقر كردم.
دشمن به خوبى آگاه بود كه در صورت حفظ ارتفاعات از سوى ما، بايد تا پشت قصر
شيرين عقبنشينى كند. در جايى كه دشمن همه جا صحبت از فتوحات و پيروزىهاى خود
مىكرد، اين مسأله براى آنها بزرگترين سرافكندگى محسوب مىشد.
مجموع پاتكهاى دشمن تا آن موقع بيشتر از بيست و هشت تا شده بود. گردانهاى
سپاهى از شهرهاى مختلف: تهران، اصفهان، مشهد و بندر انزلى به جمع ما پيوسته
بودند ولى در اثر پاتكهاى مكرر دشمن نيروهاىشان شهيد و مجروح شده و به عقب
برگشته بودند.
نُه شب از شروع عمليات گذشته بود و در اين مدت مجروحين زيادى داشتيم كه در
سنگرها جا مانده بودند و به هيچ طريقى امكان تخليه آنها به پشت جبهه وجود
نداشت. به خاطر كمبود امكانات بهداشتى، مشكلات زيادى براى بچهها درست شده بود.
پاى زخمى من، بعد از نُه روز، همان طور در معرض باد و گرد و خاك بود و خون به
آرامى از زخمها بيرون مىزد. حتى تكهاى باند وجود نداشت تا پاهايم را با آن
ببندم.
با فشار بيش از حد دشمن و بالا گرفتن شمار مجروحين و شهدا، كمكم اين فكر به
ذهن بچهها خطور كرد كه در صورت امكان ارتفاع را رها كنيم و به عقب برويم.
تعدادى از بچهها به سراغ برادر غفارى××× 1 سردار شهيد حجتالاسلام محمدعلى قره
گوزلو معروف به حاج آقا غفارى، ديدهبان زبده جبهه غرب در همين نبرد به شهادت
رسيد. ××× رفته و از او خواسته بودند راجع به عقبنشينى با من صحبت كند. آن شب،
بعد از اين كه تعدادى از نيروهاى تازه نفس را در جاى خودشان مستقر كردم، فرصتى
پيش آمد تا به سنگر بروم و ساعتى استراحت كنم.
هنگامى كه وارد سنگر شدم، برادر غفارى راجع به جنگهاى صدر اسلام و عقبنشينى
سپاه اسلام پس از شكست در جبهه موته صحبت كرد. از مجموع صحبتهايش فهميدم كه
مىخواهد مطلبى را به طور غيرمستقيم به من بفهماند.
حدسم درست از آب درآمد. او قصد داشت زمينه را براى بحث عقبنشينى آماده كند و
در صورت رضايت من، مشكل ديگرى وجود نداشت. بحث داغى در گرفت و صحبتهاى زيادى
رد و بدل شد. مخالفت شديد من به دو علت بود: نكته اول انگيزه الهى بچهها بود
كه به خواست خود و بدون هيچگونه زور و اجبارى به جبهه آمده بودند و نكته دوم
وجود سنگرهاى طبيعى محكم بر روى ارتفاع بود كه ما را قادر مىساخت در مقابل
پيشروى دشمن مقاومت كنيم.
غفارى تصور مىكرد پافشارى من صرفاً نشأت گرفته از يك تعصب بىپايه و بدون منطق
است. او فكر مىكرد مقاومت به خاطر اين صورت مىگيرد كه اگر ما آنجا را ترك
كنيم، بعدها خواهند گفت كه اينها نتوانستند ارتفاعات را حفظ كنند. براى اين كه
خيال او را مطمئن كنم، گفتم: بيا از نزديك سنگرها و نقاط مستحكم را به شما نشان
بدهم.»
با هم بيرون رفتيم و از نزديك نقاط محكم و پناهگاههاى مطمئن را كه مىتوانست
تعداد زيادى نيرو را در خود جا دهد، به او نشان دادم. موقع گشت و گذار، گفتم:
به عنوان يك فرد روحانى و مورد اطمينان بچهها، از شما مىخواهم با نفوذى كه در
دل نيروها داريد همه آنها را جهت مقاومت و پايدارى بيشتر آماده كنيد.
او با صحبتهاى من متقاعد شد و گريه زيادى كرد و از اين كه براى اولين بار چنين
تصميمى گرفته است، بسيار ناراحت بود.
بعد از اين صحبت، پيش بچهها رفت و همه را دعوت به مقاومت كرد و عقبنشينى را
كار بىفايدهاى خواند. و بعد طبق عادت هميشگىاش مشغول خواندن نماز شب شد. من
هم چون خسته بودم، در گوشهاى به استراحت پرداختم.
نيم ساعت گذشته بود كه «امير چيذرى» فرمانده يكى از گردانهاى عملكننده، مرا
از خواب بيدار كرد و گفت: برادر شفيعى بلندشو، دشمن حمله بزرگى كرده.»
چهره او حكايت از نگرانى مىكرد. با خونسردى گفتم: نگران نباشيد. نيروى تازه
نفس و آماده را مستقر كردم.
باز اصرار كرد. از سنگر خارج شدم و نگاه دقيقى به اطراف انداختم. نيروهاى دشمن
با بچهها وارد جنگ تن به تن شده بودند. اوضاع پيچيدهاى بود.
سپاه دوم ارتش بعث كه در اين چند روز شناسايى دقيقى روى مواضع ما انجام داده
بود، با استفاده از نيروهاى زبده كماندويىاش در بين بچههاى ما نفوذ كرد. لحظه
به لحظه آتش دشمن سنگينتر مىشد. سنگرها مورد اصابت گلولههاى آر.پى.جى قرار
مىگرفت. آنها با استفاده از دوربينهاى ديد در شب، بچهها را يكى يكى مورد
هدف قرار مىدادند.
گروهى از نيروهاى دشمن آنقدر نزديك شده بودند كه نارنجك دستى به طرف
سنگرهاىمان پرتاب مىكردند. در تاريكى شب هيچ چيز قابل تشخيص نبود. هر لحظه
عرصه بر بچهها تنگتر مىشد.
فضاى منطقه را تير و تركش فرا گرفته بود. در آن شرايط، تكان خوردن مساوى با
خوردن چند گلوله و تركش بود.
به محض خروج از سنگر، براى رسيدن به سنگر بعدى، حدود سى متر را پشتسر گذاشتم.
در اين بين، چهار تركش خوردم. براى پى بردن به وضعيت بچهها، بايد به تمام
سنگرها سركشى مىكردم. ضعف جسمانى تمام وجودم را گرفته بود. وقتى براى تجديد
قوا در گوشهاى نشستم، از هوش رفتم و ديگر هيچچيز متوجه نشدم. در زمانى كه
بىهوش در كنارى افتاده بودم، اتفاقات زيادى افتاده بود كه مدتها بعد از
عمليات از آن مطلع شدم. حدود چهل و دو تير و تركش خورده بودم و سستى تمام بدنم
را گرفته بود.
همان موقع كه بيهوش بودم، خط وضعيت آشفتهاى پيدا كرده بود. از شدت فشار، يكى
از بچهها دست به سوى آسمان بلند مىكند و از خداوند طلب كمك مىكند. بلند
مىگويد: «خدايا، نگذار نيروهاى دشمن ناله و عجز جهادگرانت را بشنوند، خدايا،
اين صداميان بىدين را نابود كن و نگذار آنها شاهد ضعف و ناراحتى رزمندگانت
باشند.»
بچهها يكسره «يامهدى، يامهدى» گفته و امام زمانعليه السلام را طلب كرده
بودند. در آن تاريكى شب، همه قدرت دفاع و مقاومت را از دست داده بودند. در گوشه
و كنار، مجروحان نالهشان به آسمان بلند بود. ناله و فغان لحظه به لحظه اوج
مىگرفت و عراقىها بيشتر نفوذ مىكردند.
در ميان ناله بچهها، دعا و نيايش آن فرد هم ادامه داشت: «مگر عاشقتر از اين
بچهها وجود دارد؟ چرا به فرياد بندگان خودت نمىرسى؟ اينها به عشق تو زندگى و
فرزندان خود را رها كردهاند و به اين كوهستانها آمدهاند...» بچهها شروع به
گفتن تكبير كردند. در اين لحظات، تقريباً به هوش آمده بودم. وضعيت كاملاً تغيير
پيدا كرد. الله اكبر بچهها آنقدر شدت گرفته بود كه انگار كوهها به لرزه
درآمده بودند.
با سر دادن تكبير بچهها، ناگهان تاريكى و ظلمت شب مبدل به روشنايى شد، به حدى
كه فكر مىكردى دهها منور بالاى سرمان روشن كردهاند. عراقىها كه تا آن لحظه
با استفاده از تاريكى شب و دوربينهاى ديد در شب و وارد كردن تعداد زيادى نيروى
نظامى توانسته بودند بچهها را مورد هدف قرار دهند، با روشن شدن هوا همهچيز به
نفع ما تغيير كرد. بعثىها در ميدان ديد بچهها قرار گرفتند. نيروهاى خودى
تكبير گويان به سمت دشمن يورش مىبردند و بعثىها با وحشت پا به فرار گذاشتند.
شيون و ناله كماندوهاى بعثى در منطقه بلند بود. به هر گوشه و كنارى كه نگاه
مىكردى، از جنازههاى دشمن پر شده بود. تقاضاى كمك از هر گوشهاى شنيده مىشد.
گريه و زارى فضاى ارتفاع را گرفته بود.
بچهها تا آن جا كه امكان داشت، حتى لابهلاى شيارها و درهها، نيروهاى دشمن را
دنبال كردند و بسيارى از آنها را كشتند.
وقتى كه سپيدى صبح بر سياهى شب غالب مىشد، بلند شدم و نظرى به اطراف انداختم.
در پايين ارتفاع متوجه يك گروه از كماندوهاى دشمن شدم. گويا در انتظار سقوط قله
بودند و قصد داشتند خود را به بالاى ارتفاع برسانند.
مهمات ما در درگيرى شب گذشته تقريباً تمام شده بود. اطراف را گشتم تا اسلحهاى
پيدا كنم. تنها يك كلاش خالى پيدا كردم.
حركت روى ارتفاع، به خاطر حجم گسترده آتش دشمن، بسيار مشكل بود. سپاه دوم دشمن
با استفاده از ضدهوايى و ديگر سلاحها به شدت روى ارتفاع را مىكوبيد. در همين
هنگام كه در فكر تهيه سلاح و مهمات بودم، «على خزايى» جوان هفده سالهاى كه اهل
خرمشهر بود، پيش آمد و گفت: برادر شفيعى، چيزى نياز دارى؟
گفتم: به هر ترتيبى كه شده مقدارى نارنجك دستى تهيه كن.
لحظات حساسى بود. كوچكترين غفلت باعث مىشد كه ارتفاع را از دست بدهيم. وضعيتم
به گونهاى بود كه قادر به حركت نبودم. خزايى به همراه يك نفر ديگر حركت كردند
تا از قسمت ديگرى نارنجكها را بياورند. زير آتش دشمن به صورت سينهخيز حركت
كردند و در حالى كه هر كدام چند تا تير و تركش خوردند، دو كولهپشتى پر از
نارنجك با خود آوردند. خواستم كولهپشتى را بلند كنم، ولى ضعف و سستى مانع از
اين شد كه بتوانم روى پا بايستم.
خودم را طورى بالاى ارتفاع قرار دادم تا روى كماندوهاى دشمن احاطه داشته باشم.
وقتى آنها در تيررس قرار گرفتند، يكى يكى نارنجكها را به ميان آنها انداختم.
ناله و فرياد آنها بلند شد. آخرين نارنجك را كه پرتاب كردم، ديگر سر و صدا و
مقاومتى وجود نداشت. تعدادى از آنها كشته و مجروح شدند و بقيه هم پا به فرار
گذاشتند.
هوا روشن شده بود. وضع مزاجىام چندان تعريفى نداشت. سه تركش به كمرم و هر دو
پايم نيز تير خورده بود. تعدادى تركش به پا و يك تركش هم به زير قلبم اصابت
كرده بود. قسمتى از سرم جراحت داشت و در جاى جاى بدنم اين تركشها كه اكثريت
آنها با ساچمه و تركشهاى آر.پى.جى هفت و نارنجك بود، احساس مىكردم. لحظاتى
به هوش مىآمدم و مجدداً از هوش مىرفتم. مدتى بعد از اين كه با دلاور مردى على
خزايى و دوستش توانستيم نيروها را فرارى دهيم، ناصر شيرازى پيش من آمد و گفت:
برادر شفيعى، حدود يك گردان نيرو از داخل شيار در حركت هستند.
كشان كشان خودم را به آن نقطه كشاندم تا آنها را خوب ببينم. يك گردان كماندوى
تازهنفس، همراه با كليه تجهيزات، با حالت عادى از داخل دره به سمت ما در حركت
بودند. آنها به خيال اين كه ارتفاع سقوط كرده است و ما هم عقبنشينى كردهايم،
بىخيال در حركت بودند. به شيرازى گفتم: هيچ عكسالعملى از خودت نشان نده،
بگذار تا امكان داره نزديك بشن.
يك قبضه تفنگ دوربيندار سيمينوف در اختيار شيرازى گذاشتم و به او گفتم: از ته
ستون شروع كن و يكى يكى آنها را بزن.
او گفت: من به مادرم قول دادهام بيشتر از سه عراقى نكشم!
گفتم: اين جا جبهه جنگ است. اگر تو آنها را نكشى آنها تو را خواهند كشت!
با اصرار من، اسلحهاش را برداشت و از انتهاى ستون شروع به زدن عراقىها كرد.
حدود سى نفر از آنها را زد و مجدداً گفت: برادر شفيعى، من بيشتر از سى نفر از
آنها را كشتم، ديگر كافى نيست!؟
بحث بينمان دوباره بالا گرفت به او گفتم: در جنگ بيست تا و سى تا نداره، تا
جايى كه نياز است بايد اين كار صورت بگيره.
اسلحه را پر كردم و به او دادم. كار آن قدر ادامه پيدا كرد تا اين كه كماندوها
فهميدند از انتهاى ستون يكى يكى از تعدادشان كم مىشود. وحشت در بين آنها
افتاد و باعث شد تا از منطقه فرار كنند.
به اين ترتيب، حدود سيصد نفر از كماندوهاى بعثى مورد اصابت تير قرار گرفتند.
ناله آنها از ميان دره بلند شده بود. آنقدر در ميان دره ناله كردند، تا جان
دادند. بعد از فرار آنان، در گوشهاى روى ارتفاع نشسته بودم كه ناگهان گلولهاى
در جلوى پايم منفجر شد. براى يك آن احساس كردم قلبم از سينه خارج شد. تركش به
سينهام خورده و از طرف ديگر خارج شده بود. حبابهاى هوا از سطح سينهام خارج
مىشد. با قدرت و توانى كه برايم باقى مانده بود، خودم را به سختى به جلوى يك
سنگر كشاندم كه حاج آقا غفارى در آن قرار داشت. روى تخته سنگى دراز كشيدم و
تقريباً از هوش رفتم.
بعدها برايم تعريف كردند، همان موقعى كه روى تخته سنگ افتاده بودم، گلوله ديگرى
در كنارم منفجر شده و موج انفجار آن مرا به داخل شيارى پرتاب كرده بود. همين
باعث شد گلوله و تركشهايى كه از هر سو مىباريد، ديگر به من اصابت نكند. در
بيست و يكم شهريور 1360، يعنى يك روز بعد از اين ماجرا، غلامعلى پيچك به همراه
دكتر به بالاى ارتفاع آمدند. آنها مرا داخل شيار پيدا كردند. گويا به پيچك
الهام شده بود كه مرا پيدا مىكنند. به دكتر گفته بود: هر چه سريعتر وضعيت او
را بررسى كن، ببين حال او چگونه است.
دكتر وقتى گوشى را روى قلب من گذاشته بود، قلب من فعاليتى نشان نداده بود. دكتر
به پيچك مىگويد: قلب او كار نمىكند، در ضمن بدن او كاملاً سرد شده و ريه
مقدارى باز شده است.
وقتى پيچك و دكتر روى زنده يا مرده بودن من بحث مىكردند و پيچك تأكيد مىكرده
كه نمىتوان به گوشى اعتماد كرد و بايد كارى انجام داد، من پلك زده بودم. پيچك،
با تعجب و خوشحالى به دكتر مىگويد: به تو نگفتم او زنده است، همين حالا يك پلك
زد.
دكتر مجدداً بالاى سر من مىآيد و در كمال تعجب مشاهده مىكند كه چشمان من در
حال باز شدن است. صحبتهاى آنها را تا حدى مىشنيدم و به بحثهاى آنها گوش
مىدادم. دكتر به پيچك گفت: چرا همهچيز اين جا، با جاهاى ديگر فرق دارد؟ حتى
گوشى هم درست كار نمىكند!
دكتر مشغول مداوا شد. سرم به من وصل كرد و زخمهايم را پانسمان كرد. با تزريق
سرم احساس قوت بيشترى مىكردم. چون در حالت خوابيده نفسم مىگرفت، بلند شدم و
به حالت نشسته به تخته سنگ تكيه دادم، آرام آرام حالم بهتر مىشد. با مداواى
اوليه دكتر، پس از ساعتى، كيسه سرم را به دست گرفتم و به آرامى به طرف عقب حركت
كردم. اوضاع تقريباً آرام بود و از شدت حجم آتش دشمن كاسته شده بود.
با دوندگى پيچك، مرا به بيمارستان رساندند و بسترى شدم. در آن جا دستگاهى را
داخل ششهايم قرار دادند تا مواد زايد و اجرام اضافى از آن خارج شود. جراحات و
زخمهاى بدنم را پانسمان كردند و براى مدتى در آن جا ماندگار شدم.
شهداى عزيز و بزرگوارى در اين عمليات به خدا پيوستند. حجتالاسلام محمدعلى
غفارى از جمله آنان بود. او مكرر از حضور آقا امام زمان(عج) در جبههها صحبت
مىكرد. عشق و علاقه بىحد او به رزم باعث شده بود تا آموزش ديدهبانى توپخانه
ببيند و علاوه بر كار موعظه و ارشاد، ديدهبانى توپخانه را انجام دهد. در لباس
روحانى و رزم، با عشق و علاقه كلاه آهنى بر سر مىگذاشت. غفارى هميشه در خطوط
مقدم جبهه حضور داشت. بعضى از شبها، وقتى فرصت پيدا مىكردم، راجع به مسايل
نبوت، عدل، جهاد و امامت با او صحبت مىكردم.
هر چه از آشنايى ما مىگذشت، بيشتر متوجه اخلاص و معنويت او مىشدم. حالات و
رفتار او توجه مرا به خود جلب كرده بود. مناجات طولانى، نماز شب مداوم، اعتقاد
عميق به حضور آقا در جبهه و توسل به ائمهعليهما السلام از خصوصيات بارز او
بود.
در شناسايى و گشتهاى شبانه كه با هم مىرفتيم گاهى تا يك شبانه روز وضوى خود
را حفظ مىكرد. از او مىپرسيدم: چرا شما اينقدر اصرار داريد تا وضوى خود را
حفظ كنيد؟
مىگفت: ما در جايى قدم مىگذاريم كه بسيار مقدس و مورد عنايت خداوند است. اين
مناطق محل گذر و عبور آقا امام زمانعليه السلام است. اين جا محل عشق به خداست،
پس چگونه انسان با وضو نباشد. جسم و روح در چنين نقاطى بايد پاك و مطهر باشد.
صفاى روح و معنويت او باعث شده بود كه محبوبيت زيادى بين بچهها پيدا كند.
بچهها با عشق و علاقه پاى صحبت او مىنشستند و او به خوبى روحيات معنوى خود را
به ديگران انتقال مىداد. حجتالاسلام غفارى يك مُبلّغ واقعى اسلام و رزمندهاى
جنگجو بود. در يكى از پاتكهاى سنگين دشمن در ارتفاع 1150 بازى دراز، زمانى كه
من به سنگرهاى جلويى رفته بودم و يكبار كه براى گرفتن پيام جديد به عقب آمدم،
او را در داخل سنگر مشغول خواندن نماز شب ديدم. چيذرى پاى بيسيم نشسته و مشغول
كار بود. دشمن هم به شدت آن جا را زير آتش داشت. از بيرون سنگر به چيذرى گفتم:
نماز خواندن برادر غفارى خيلى طولانى شده.
چيذرى بلافاصله پيش او رفت و ديد كه سجدهگاه او را خون گرفته و در حالى كه سر
به مهر گذاشته، به شهادت رسيده است.
او در آخرين نماز شب، در يكى از قنوتهاى طولانى خود از خداوند طلب شهادت كرده
بود. وقتى اولين سجده را به جاى مىآورد و بلند مىشود تا به سجده دوم برود،
خمپارهاى بيرون سنگر منفجر مىشود و تركش به سر او اصابت مىكند. او در
سجدهگاه خونين به آرزوى خود رسيد و جان به جان آفرين تسليم كرد؛»××× 1 نقل از
كتاب وصال، خاطرات محمدابراهيم شفيعى، فصل سوم؛ عمليات سوم بازىدراز. ×××
بعد از فرماندهى عمليات يازده شهريور 1360، پيچك كه حدود هشت ماه از عقدش
مىگذشت، جهت انجام مراسم ازدواج راهى تهران شد.
همسرش مىگويد:
«قرار ازدواجمان روز بيست و ششم مهرماه 1360 بود. ابتدا قرار بود كه روز بيستم
مهر براى انجام يك سرى كارهاى مقدماتى به تهران بيايد، اما تلفن زد و گفت دو
روز بعد مىآيم، دو روز بعد هم نيامد، تلفن زد و گفت دو روز بعد مىآيم.
عاقبت در ساعت 5 صبح روز بيست و ششم مهر، كه عصر آن روز مىخواست ازدواج كند،
از جبهه به تهران آمد. وقتى كه آمد، متوجه شديم روز بيست و چهارم كه قصد داشت
به تهران بيايد، اتومبيلشان در جاده چپ مىكند و دندههايش مىشكند. با وجود
اين جراحت، هيچكس در آن روز آثار درد و ناراحتى در صورت ايشان نديد. از نظر
اخلاقى در يك جمله به طور خلاصه مىتوانم بگويم، غلامعلى داراى تمام خوبيها
بود.»
عصر روز 26 مهرماه 1360 طى مراسم سادهاى كه به صرف شيرينى و شربت بود مراسم
ازدواج غلامعلى و همسر صبورش برگزار شد. وصلتى آسمانى با دريايى از خاطره و
آرزو، اما نه آرزوهاى مادى و زودگذر بلكه... .
... و مرگى سرخ
پيچك بعد از ازدواج بار ديگر كولهبار سفر را بست و راهى جبههها شد. او كه
حدود 5-4 ماه روى طرح عمليات مطلعالفجر كار كرده بود تصميم گرفت تا اين طرح را
به اجرا دربياورد.
هر چقدر به زمان عمليات نزديكتر مىشد حالت روحىاش بيشتر تغيير مىكرد و
چهرهاش نورانىتر مىشد. نورانيتى شگفتانگيز!
زمان عمليات فرا رسيد و همهچيز براى اجراى آن مهيا شد.
روز نوزدهم آذر 1360 شيپور آغاز «عمليات مطلعالفجر» نواخته شد. هدف عمليات
آزادسازى ارتفاعات «چرميان» - «سرتنان» - «شياكوه» - «ديزه كش» - «برآفتاب»-
«تنگ كورك» - «تنگ قاسمآباد» - «تنگ حاجيان» - «دشت شكميان و اناره» - «دشت
گيلان» و مناطق ديگرى در دشت «گيلان غرب» بود.
حالات روحى پيچك در شب عمليات مطلعالفجر بسيار تغيير كرده بود يكى از همرزمان
او مىگويد:
«شب قبل از عمليات «مطلعالفجر» بود كه به اتفاق هم رفتيم و تمام نيروهاى شركت
كننده در عمليات را جمع و جور كرديم و برادر پيچك تصميم گرفت براى نيروها صحبت
كند.
او صحبتهايش را با اين جمله شروع كرد:
«ما امشب به جنگ با صدام مىرويم براى اينكه حقى را بر جهان ثابت كنيم و آن حق
اينست كه اسلام و سرزمين اسلامى ما مورد هجوم كفر و بيگانه واقع شده و ما براى
اثبات اين حق راهى تنگه قاسمآباد مىشويم.»
آن شب از لحاظ روحى دقيقاً مىشد آثار شهادت را در چهره پيچك خواند. به طورى كه
براى اولين بار من قبل از شروع عمليات احساس كردم كه بايد با او خداحافظى كنم.
در نبردهاى قبل هرگز به اين صورت نبود. عكس كوچكى از امام همراهم بود به او
دادم. بوسيد و در جيبش گذاشت، بعد انگشترم را به دست او كردم و همديگر را
بوسيديم و خداحافظى كرديم.
او پيش از آن در موقعيتهاى بسيار خطرناك ديگرى هم واقع شده بود، چه بسا
گلولههاى آر.پى.جى و تيربارهاى دشمن افراد كنار او را به شهادت رسانده بودند،
ولى او زنده مانده بود. اما اين بار جور ديگرى بود. انگار همهچيز مشخص شده
بود. حتى يكى از پاسداران گردان 9 بنام برادر «آرميده» كه قبلاً شهيد شده بود
به خواب يكى از اقوامشان آمده بود و در حالى كه در باغ زيبايى بوده به او
مىگويد عكسى را به وسيله پيچك برايش بفرستند. به اين ترتيب براى همه مسجّل شده
بود كه پذيرش الهى، ايشان را به درگاه خودش پذيرفته است.»
برادرش نقل مىكند:
«... من براى شركت در عمليات آزادسازى بستان، در منطقه جنوب بودم، همان شبى كه
غلامعلى مىخواست در غرب عمليات انجام دهد به من زنگ زد و گفت: داداش مىخواهم
ببينمت. گفتم: خوب ديدن نداره بالاخره همديگررو مىبينيم. گفت: نه، خواستم
باشما خداحافظى كنم.
منظور غلامعلى را نفهميدم ولى دلم هرى ريخت پايين و پيش خودم گفتم: اين بچه
چرا اينطورى حرف زد؟ خلاصه با هم خداحافظى كرديم و...»
غلامعلى با ايمان و نورانيتى كه داشت، اتفاقات آينده چون آينهاى، فرا رويش
بود و او با آغوش باز مىرفت به سوى سرنوشتى كه خودش آنرا آرزو مىكرد. مثل
هميشه توصيههايى كه داشت حول محور اخلاص و ايثار دور مىزد. آنجا كه گفت:
«... به عارفان بگوييد، عشق بىمعنى است مگر آنكه در درونتان سرمايه اخلاص و
از خودگذشتى داشته باشيد.»
همه نيروها براى زدن به خط آماده شده بودند و غلامعلى نيز با وجود اينكه يك
نيروى عادى بود و هيچ مسؤوليتى نداشت ولى در هدايت عمليات كمك حال فرماندهان
بود.××× 1 از اواسط پاييز 1360 با تغيير و تحولاتى كه ناخواسته در جبهه غرب به
وجود آمد، غلامعلى پيچك از مسؤوليت فرماندهى عمليات سپاه غرب بركنار شد. ×××
صداى انفجار گلولههاى خمپاره و توپخانههايى كه در دور دستها دل زمين را
مىشكافتند گهگاهى سكوت منطقه را به هم مىزدند.
غلامعلى نماز شبش را خواند. چند لقمهاى غذا خورد و به راه افتاد. داخل ماشين
سرودها و دعاهاى مختلف خوانده مىشد. عمليات، سه بعد از نيمهشب آغاز شده بود.
نيروهاى رزمنده با يورش به مواضع دشمن آنها را تارومار كردند. غلامعلى چون
شيرى مىغريد و پيش مىرفت تا اينكه سرانجام روز جمعه بيستم آذر 1360 مقارنِ
ساعت 12/5 ظهر، آسمان آغوش گشود تا ميهمان دلشكسته خود را پذيرا باشد. ملائكه
بالهاى خود را بر پهندشت زمين گسترانده بودند تا آسيبى به او نرسد. در همان
لحظه بود كه به وسيله تيرهايى كه به سينه و گردنش اصابت كرد به جمع شهدا پيوست.
زمين آوردگاه، نعره زنان امانتى خودش را باز يافت. درست پنجاه و شش روز بعد از
عروسيش، غلامعلى به وصال معشوقى رسيد كه سالها به دنبالش، كوهها و صخرهها
را درنورديده بود.
شهادت غلامعلى پيچك قلب خيلىها را شكست. همه آنهايى كه از محور سرپل ذهاب تا
گيلانغرب با نفسهاى گرم او قوت مىگرفتند و بر دشمن مىتاختند. حسين همدانى
فرمانده محور ميانى جبهه سرپل ذهاب از حال و روز بچههاى همدان بعد از شهادت
پيچك مىگويد:
«وقتى در آذرماه سال 1360 طى مرحله اول عمليات مطلعالفجر، پيچك در چم امام
حسنعليه السلام به شهادت رسيد، تك به تك بچههاى همدانى در جبهه ميانى سرپل
ذهاب، احساس مىكردند برادر دلبندى را از دست دادهاند. اصلاً آن انگيزه بالايى
را كه ما در بين بچههاىمان، براى شروع مرحله دوم عمليات مطلعالفجر در منطقه
«تنگ كورك» مىديديم، عمدتاً ناشى از تأثير عاطفى شديد شهادت غلامعلى پيچك
بود. همه دوستش داشتند، همانقدر كه او آنها را دوست داشت. بچههاى ما با بغض
و اشك و ناله مىگفتند: حالا كه پيچك ما شهيد شده، آيا نبايستى انتقام خون او
را از دشمن بگيريم؟
به اين ترتيب، حتى شهادت پيچك هم براى ادامه رزم در بين بچههاى ما، نقش موتور
محرك را ايفا كرد. يادش به خير، كه خيلى آقا بود.
خبر شهادت پيچك را «حاج محمود شهبازى» به من داد. وقتى در همان روز اول عمليات
مطلعالفجر - 20 آذر 1360 - كار در «بر آفتاب» گره خورد، پيچك بلافاصله در صدد
برآمد تا با اعزام نيرو به خط، معادله را به سود نيروهاى خودى تغيير بدهد.
موقعيت بغرنجى بود. بعد از سازماندهى نيروها، براى هدايت آنها به خط، خود پيچك
داوطلب شد و به همراه يكى از افسران فوقالعاده متعهد و شجاع لشكر 81 زرهى
كرمانشاه به اسم «سرگرد مرادى»، نيروها را به سمت برآفتاب برد. همان روز و در
چم امام حسنعليه السلام، پيچك و سرگرد مرادى در كنار هم به شهادت رسيدند.××× 1
ر.ك.به. كتاب: «... تكليف است برادر!»، تاريخ شفاهى حماسه دفاع مقدس به روايت
سردار حسين همدانى. به اهتمام: حسين بهزاد. فصل آخر؛ نبرد مطلعالفجر. ×××
اينگونه بود كه روح پرشور و ملكوتى سردار دلاور اسلام غلامعلى پيچك به
كهكشانها سفر كرد و جسم ماديش بر خاكهاى «برآفتاب» برجاى ماند. عمليات تمام
شد، بعضى از جنازهها را به عقب منتقل كردند اما جنازه غلامعلى بر خاك خون
گرفته ميدان نبرد بر جاى ماند.
غلامعلى در دل تكتك بچهها جاى داشت و آنها هيچوقت راضى نمىشدند كه جسم مطهر
اين سردار دلاور در منطقه باقى بماند. از اينرو تعدادى از بچهها تمامى خطرها
را به جان و دل خريدند و بعد از يك هفته از زير آتش شديد دشمن جنازه غلامعلى
را به عقب منتقل كردند.
خواهرش مىگويد:
«... جنازه غلامعلى چند روزى در منطقه جا مانده بود. وقتى او را آوردند
طبيعتاً بايد اين جنازه بو مىداد. ولى خدا گواه است وقتى من مىخواستم اين
جنازه را ببوسم ديدم خدايا چه عطر خوشى! چه بوى گلى از اين جنازه بلند مىشود،
حتى خون تازه از گلويش روان بود.»
روز 26 آذر ماه 1360 جنازه غلامعلى بعد از برگزارى مراسم تشييع سادهاى در
قطعه 26 بهشت زهرا(س) به خاك سپرده شد.
از شهيد غلامعلى پيچك آثار مكتوب يا صوتى زيادى برجاى نمانده، شايد هم مانده
ولى به دست ما نرسيده، تمام آنچه كه در دسترس ما است، متن مصاحبهاى است كه با
خبرنگار اعزامى شبكه سراسرى صداى جمهورى اسلامى به جبهه غرب انجام داد. بهتر
ديديم اين منظومه را با سخنان عاشورايى اين شهيد عزيز به پايان برسانيم. به
اميد آنكه گفتار و كردار اين بزرگمرد، در دل و جان ما و در عمل و كردار ما
حضورى هميشگى داشته باشد.
«... بعد از آن عمليات دوباره عمليات ديگرى در ارتفاعات، كلينه، سيد صادق،
طرحريزى شد كه 60 نفر از نيروهاى عراقى اسير، و دو گردان از نيروهاى ارتش بعث
متلاشى شدند. هشت دستگاه تانك نيروهاى دشمن منهدم گرديد و ما محور عملياتى
خودمان را به دشت ذهاب متصل كرديم. بعد از اين نبرد، عمليات دوم بازىدراز
انجام شد كه اين عمليات با هماهنگى نيروهاى ارتش و تحت فرماندهى و طراحى سپاه
انجام شد، در اين عمليات 600 نفر از نيروهاى عراقى اسير شدند كه در حين عمليات
سه تا از ارتفاعات مهم بازى دراز به تصرف نيروهاى ما درآمد. عراق براى باز
پسگيرى آنها پاتكهاى شديدى را انجام داد كه در بعضى از اين پاتكها، تانكهاى
عراقى از روى جنازه بچههاى ما عبور كردند. در عوض نيروهاى ما با بستن نارنجك
به خودشان تانكها را منهدم مىكردند. در يكى از پاتكها چيزى نمانده بود كه
مواضع ما را تصرف كنند، اما با از بين رفتن تعداد زيادى از تانكهايشان مجبور
به عقبنشينى شدند.
به غير از اين عمليات، عمليات ديگرى در محور گيلانغرب «چغالوند» آغاز شد كه تحت
فرماندهى سپاه و نيروهاى ادغامى ژاندارمرى روى بلندترين ارتفاع منطقه «چرميان»
انجام شد كه منجر به آزادسازى ارتفاعات «چغالوند» گرديد. در اين عمليات نيز
ارتش بعث پاتكهاى شديدى انجام داد كه منجر به متلاشى شدن دو گردان از نيروهاى
دشمن و اسير شدن شصت نفر از آنها شد، از طرف ديگر باعث گرديد تا جبهه جديدى در
«بانسيران» و «شياكوه» در مقابل عراق ايجاد شود. علاوه بر اينها نبردهاى متعددى
به صورت چريكى در منطقه انجام شد كه اين حملاتِ چريكى واحدهاى منظم دشمن را فلج
مىكرد و قدرت تهاجمى ما را در مقابل ارتش عراق افزايش داد.
عملياتهاى چريكى به علت تحرك دادن به جبههها و تضعيف روحيه نيروهاى عراقى
ادامه پيدا كرد و توانست مقدار زيادى از توان دشمن را بگيرد.
بعد از اين نبردها، طرح عمليات گستردهاى در منطقه سرپل ريخته شد كه به منظور
تأمين ارتفاعات «بازى دراز»، «قراويز» و «كوره موش» بود. در اين عمليات - نبرد
سوم بازىدراز معروف به عمليات يازده شهريور - با فشار زيادى كه نيروهاى اسلام
به نيروهاى عراقى وارد كردند، دو تيپ سپاه دوم ارتش بعث از بين رفت و دشمن
مجبور شد، يك گردان از جنوب، يك گردان از گيلانغرب و تعدادى از نيروهاى گارد
رياست جمهورى را وارد عمل كند ولى آنها هم نتوانستند كارى از پيش ببرند و در
پاتكهايى كه انجام دادند هيچ توفيقى پيدا نكردند و دست از پا درازتر عقبنشينى
كردند.
بعد از دادن اين گزارشها، مسئله اصلى و مهمى كه بايد به اطلاع مردم رسانده شود
تا در جريان قرار بگيرند اين است كه اولاً جنگ براى رسيدن به خدا و براى حاكم
كردن دين خدا مشكلات فراوانى دارد. برادرهايى مثل «محسن چريك» كه در افشارآباد
به شهادت رسيد و «عباس ملكى» كه روى ارتفاعات چغالوند شهيد شدند و «عباس كاظمى»
و «على طاهرى» كه روى بازىدراز شهيد شدند. و بسيارى از اين برادران كه الان
زنده هستند و در اينجا مشغول جهاد مىباشند براى اين جنگيدند كه مستقل شويم،
اگر ملتى بخواهد خودش حركت كند و به هيچ جايى وابسته نباشد، مگر خدا (چرا كه هر
روز در نماز آن را تكرار مىكند: «اياك نعبد و اياك نستعين») بايد امتحان پس
بدهد بايد مشكلات را لمس كند و با مشكلات دست و پنجه نرم كند تا بتواند موفق
شود. اگر توانست بر مشكلات فائق آيد و آنها را از بين ببرد آن موقع حاكميت خودش
را كه همان حاكميت خداست به اثبات رسانده است، ولى اگر در برابر مشكلات صبر و
استقامت نداشت، آن موقع است كه بايد دوباره زير چتر استعمارگران و استثمارگران
قرار بگيرد.
در همين جبههها وقتى صحبت از كمبود فلان مهمات مىشود فرماندهان عزيز ما
مىگويند؛ ما با همين وضع موجود تك مىكنيم، برادرهاى ما مىگويند ما با
جانمان حمله مىكنيم نه با مهماتمان! بسيارى از همان بچهها الان در پيش خدا
هستند و از او روزى مىخورند. فريادشان هنوز در گوشمان هست كه يكى از آنها
مىگفت:
«امروز براى كشتن نيامديم، براى چگونه مردن آمديم، براى همهچيز گرفتن نيامديم،
بلكه براى همهچيز دادن آمديم.»
و آن عزيز ديگر مىگفت:
«من رضايم بر اين است كه طورى بميرم كه جسدم را پيدا نكنند و اين جسدم بپوسد و
هيچكس آنرا نشناسد. فقط يك نفر بايد مرا بشناسد كه آن هم خداست.»
عدهاى بودند كه وقتى با آنها صحبت مىكردى فقط از وصيتنامههايشان مىگفتند.
يكى از آنها نوشته بود:
«علمزدگى و عملزدگى دو عامل انحطاط جامعه ما است، خدا كند كه حكومت سرنگون
گردد، اما منحرف نگردد، چون انحراف؛ خيانت به خون كسانى است كه براى اين انقلاب
با ايمانى كامل و عملى در خور تحسين، خون دادند.»
به نظر من مسؤوليت ما، مسؤوليت تاريخ است. بگذاريد بگويند حكومت ديگرى هم به جز
حكومت علىعليه السلام بود به نام حكومت خمينى(ره) كه با هيچ ناحقى نساخت تا
سرنگون شد، ما از سرنگونى نمىهراسيم بلكه از انحراف مىترسيم و اين برادرها با
اين ملاكهاى درونى و ذاتى خودشان و آن ايمانهاى خاصشان نسبت به خدا، پا پيش
گذاشتند و بار ديگر حماسه حنظلهها را زنده كردند.
پيرمردى اينجا بود به نام «مرد پيشه» كه واقعاً ياد «حمزه سيدالشهداءعليه
السلام» را زنده مىكرد، عاشقانه مىجنگيد و بر خصم مىتاخت تا اينكه در عمليات
كلينه شهيد شد.
وقتى با عباس ملكى صحبت مىكردى مىگفت:
«آرام باش، همهچيز درست مىشود، ساكت باش، خدا با ماست.»
وقتى با عباس كاظمى صحبت مىشد مىگفت:
«سر تو بالا بگير كه براى خدا مىجنگى، پاهايت را محكم بر زمين بگذار تا كه
دشمن ازت بترسد، شمشيرت را در دست بچرخان و تفنگ را جلوى دستت بگير كه استقامتت
بيشتر بشود.»
اما موردى كه مىخواهم عرض كنم هماهنگى خوبى هست كه اينجا بين ارتش و سپاه وجود
دارد كه ما اين را به بركت وجود حضرت امام(ره) مىدانيم.
من در اينجا لازم مىدانم از برادر عزيزمان خلبان شهيد علىاكبر قربان شيرودى
يادى بكنم كه به قول آقاى رفسنجانى، مالكاشتر ارتش اسلام بود. مردى كه با
فداكارىها و رشادتهايش باعث زمينگير شدن دشمن در دشت ذهاب شد و از سقوط
پادگان ابوذر جلوگيرى كرد. واقعاً علىاكبر با هلىكوپتر و صفاى درونش پادگان
را حفظ كرد و در عمليات دوم بازىدراز آنقدر بىباك عمل مىكرد كه حتى ما به او
مىگفتيم اكبر اينجا را نرو، او واقعاً شجاع بود و بحمدالله تمامى برادران
هوانيروز از اين طيف هستند و زحمات زيادى را در اينجا متحمل شدند.
هماهنگى ما با توپخانه ارتش تا حدى بود كه سپاه ديدهبان درست كرده بود،
ديدهبانهاى سپاه در منطقه ارتش عمل مىكردند و ديدهبانهاى ارتش در منطقه سپاه
و اين صميميت و برادرى ضامن پيروزى ماست.
يكى از بهترين ديدهبانهاى منطقه اعم از ارتش و سپاه، شهيد «على طاهرى» بود كه
وقتى به شهادت رسيد، همه برادران از سوزدل گريه مىكردند. چه بچههاى توپخانه
ارتش و چه بچههاى ديدهبانى سپاه. و حال از شما مردم بايد گفت، كه بسيار عجيب
است، بسيارى از شما در اين جا مىجنگيد به نام نيروى سپاه يا ارتش؛ اما نه جزو
واحد سپاه هستيد و نه ارتش، سينههايتان در مقابل گلولههاى صدام مستحكم و ستبر
است و پاهايتان بر زمين استوار. همچون شماهايى كه به اين انقلاب و اسلام
معتقديد، در مغازهها را بستيد، در خانهها را بستيد، ادارات را رها كرديد و
آمديد جنگ، چون احساس كرديد به شما نياز است. پس بياييد و يارى كنيد همانگونه
كه تاكنون مىكرديد، تا خدا همگى شما را يارى كند.
اين جنگ به ما تجربههاى بسيار آموخت، تجربههايى شگرف كه فقط در ميدان عمل به
دست آمد، اين جنگ مردم عزيزمان را به ما شناساند كه چگونه مىجنگند، از طلبه
حوزه علميه گرفته تا بقال سر كوچه، از كارمند آموزش و پرورش گرفته تا كارمند
بانك، از مهندس شركت گرفته تا كارگر، همه و همه با هم در يك سنگر عليه دشمن
مىجنگيم.
نمونه بارزش برادرى روحانى بود به نام «حاجى غفارى» كه ديدهبان سپاه در منطقه
بود. دقيقاً يادم هست. از روز اول جنگ همراه ما بود تا اينكه ما را ترك كرد و
به خدا پيوست، هميشه عاشقانه ديدهبانى مىكرد، مىگفت: من طلبهام، شما نگاه
كنيد و ببينيد هر كجا كه بيشتر نياز هست، من را آنجا بفرستيد. هركجا كه بايد
بروم به من بگوييد، هرچقدر هم مشكل باشد من مىروم، برايم هيچ فرقى نمىكند.
پاكى و اخلاص عجيبى داشت. از اين جور آدمها اينجا داشتيم و شهيدانى داديم كه
از خود مردم بودند.
اما اينكه چه كسى مىخواهد برود كربلا؟ اينجا كربلاست، بسمالله.
همانطور كه امام صادقعليه السلام فرمودند: «كل ارض كربلا و كل شهر محرم و كل
يوم عاشورا» همه جا كربلاست، هر ماهى محرم است و هر روزى عاشوراست. در هر كجاى
جهان كه بجنگى و براى خدا باشد آنجا كربلاست و در هر ماهى بجنگى كه براى خدا
باشد آن ماه محرم است و در هر روز كه بجنگى كه براى خدا باشد، آنروز عاشورا
است.
عاشقان شهادت، زمان و وقت و مكان برايشان توفيرى ندارد، بلكه ملاك خدا و براى
خدا جنگيدن و در راه خدا شهيد شدن است.»
و حسن ختام اين وجيزه، قسمتى از وصيتنامه شهيد پيچك است:
«جنازه مرا بر روى مينها بياندازيد كه منافقين فكر نكنند ما در راه خدا از
جنازهمان دريغ داريم. به دامادى دو ماهه من نگرييد، دامادى بزرگى در پيش
دارم.»
والسلام
××× : اين علامت به معناي پي نوشت است. كه جملات داخل اين دو علامت پي نوشت
توضيح كلمه قبل از اين علامت مي باشد.