آن سه مرد

به‏ جاى مقدمه

... از شهدا كه نمى‏شود چيزى گفت. شهدا شمع محفل دوستانند، شهدا در قهقهه مستانه شان و در شادى وصول‏شان، «عند ربهم يرزقون»اند و از نفوس مطمئنه‏اى هستند كه مورد خطاب «فأدخلى فى عبادى و ادخلى جنتى» پروردگارند. اينجا، صحبت عشق است و عشق، و قلم در ترسيم آن برخود مى‏شكافد.
«حضرت امام خمينى(ره)»
در جايى كه امام عزيز اين چنين احتياط مى‏كنند و در وصف شهداى عزيز لب فرو مى‏بندند از من ناچيز چه انتظار تا بتوانم سيماى نورانى اين عزيزان را ترسيم كنم، بى‏شك دفتر حاضر بازگو كننده تماميت وجوه شخصيتى شجاعان شهيدى نيست كه همت آنها كمر دشمنان ملت سلحشور ما را خم كرد. اما برگ سبزى است...
در اينجا لازم ديدم تا مراتب تقدير و تشكر خود را به پيشگاه همه عزيزانى كه مستقيم و يا با واسطه با مساعدت‏هاى خود، اعم از ارائه رهنمود، در اختيار نهادن عكس، اسناد و خاطره ياريم دادند، به ويژه خانواده‏هاى محترم اين شهيدان، همرزمان و دوستانشان در سپاه غرب و لشكر 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم، بالاخص دوست عزيز نويسنده‏ام «حسين بهزاد» كه مسؤوليت بازخوانى و كنترل نهايى متن دست‏نويس اين اثر را متقبل شد ابراز دارم.
هر چند اين قلم انداز در خور قدر بلند «آن سه مرد» افلاكى نيست اما خدا كند كه از قدر و منزلت خاكى ايشان در نظر خواننده اين اثر، چيزى نكاهد. در اين صورت مؤلف اجر خود را برده است.
ياد شهيدان به خير
تهران - تابستان 83 - گل‏على بابايى
 

حكايت اول:

آبى، سبز، سرخ

زندگى‏نامه سردار دلاور اسلام، فاتح جنگهاى كردستان و علمدار نبردهاى حماسى جبهه غرب، از بازى دراز تا گيلان‏غرب؛ شهيد غلام‏على پيچك


پيچك اين باغ، آن شب تير خورد
يك شقايق در سحر شمشير خورد
«درود خدا و فرشتگان و صالحان بر سردار شجاع و صميمى و فداكار اسلام، غلام‏على پيچك، شهيدى كه در دشوارترين روزها، مخلصانه‏ترين اقدام‏ها را براى پيروزى در نبرد تحميلى انجام داد. يادش بخير و روانش شاد.»
«مقام معظم رهبرى»
«زندگى با آرامش، به لجنزارى مبدل خواهد شد و زندگى با تحرك، به مبارزه صرف مبدل مى‏شود، تنها و تنها زندگى مى‏تواند در تكاثر حقيقت باشد كه مانند موج با امواج ديگر تلفيق حاصل كند و تكثير بپذيرد.»
«شهيد غلام‏على پيچك»

«مولود شعبان»

پاييز غارتگر از راه مى‏رسد تا با بيرحمى بر درختان سرسبز بتازد و گرد زردى و نوميدى را بر شاخ و برگ‏هاى آن بپاشد. با بازگشايى مدارس، جنب و جوش در شهر افتاده و هركس مى‏دود تا از قافله عقب نماند، مردم آنقدر درد زندگى دارند كه به درد دينشان اصلاً توجهى نمى‏كنند. خيمه‏هاى گناه و غفلت در گوشه، گوشه شهر برپا شده تا در آن به يُمن پيشكش «خدايگان» ××× 1 يكى از ده‏ها لقب محمدرضا پهلوى شاه فرارى ايران كه مرداد 1359 در بيمارستان معادى قاهره پايتخت كشور مصر با فلاكت مرد. ××× كه چيزى جز دورى از خود و خويشتن نيست راه خود را گم كنند، تنها عده‏اى معدود تلاش مى‏كنند تا خود را از منجلاب غفلت و دين‏گريزى نجات دهند و در اين آشفته بازار دين فروشى، ايمان خود را حفظ كنند. شهر چراغانى مى‏شود، طاق نصرت‏هاى رنگارنگ و مدل به مدل در هر كوى و برزن جلوه فروشى مى‏كند. مردم خود را آماده مى‏كنند تا از مهدى موعود(عج) استقبال كنند!! نيمه شعبان در پيش است و اين خود بهانه‏اى شده تا شهر شب‏زده و گناه‏آلود، هر چند به ظاهر هم شده خود را منتظر مهدى موعود(عج) جا بزند.!
صداى تند موسيقى جاز و گاهى هم رقص و آوازهاى دست جمعى دختران و پسران كه براى تولد مولود نيمه شعبان جشن و سرور بپا كرده‏اند تو را از آن وادى دور مى‏كند. مى‏برد تا هزارتوى خيالات موهوم و...!!
در گوشه جنوبى شهر تهران، مادرى منتظر و دردمند در آتش انتظار تولد اولين فرزندش مى‏سوزد. او، هم از اين درد مى‏سوزد و هم از درد سخت ديندارى.
مادر غلام‏على مى‏گويد:
«وقتى درد زايمانم شديد شد من را بردند بيمارستان «راه‏آهن» تهران. آنجا چون سعى مى‏كردم حجابم را حفظ كنم مورد تمسخر و توهين چند تا از زنهاى لااُبالى قرار گرفتم. در آن حالت بغضم گرفت. پتو را كشيدم سرم و زدم زير گريه، در همان حال، احساس كردم يك نورى به طرفم مى‏آيد و به من مى‏گويد:
چرا ناراحتى؟ گفتم: ببين چطورى دارند من را مسخره مى‏كنند، مگر مسلمان بودن و حجاب داشتن جرم است كه بايد اينطورى مورد توهين اينها قرار بگيرم؟ گفت: به دل نگير، بعد گفت:
مگر تو آرزو نداشتى تا پسرى كاكل زرى داشته باشى كه غلام «على»عليه السلام باشد؟ گفتم چرا گفت: پس برو اسم پسرت را غلام‏على بگذار تا غلام واقعى «على»عليه السلام باشد.»
اينگونه بود كه در روز هشتم مهرماه سال 1338 مقارن با نيمه‏شعبان زادروز تولد حضرت مهدى(عج) «غلام‏على پيچك» قدم به جمع خاكيان گذاشت.
با آمدنش شادى و سرور را براى خانواده‏اش به ارمغان آورد. او آمده بود تا لبخند بر لبان پدر نشيند، او آمده بود تا همدم تنهايى‏هاى مادر باشد و او آمده بود تا...

آن چشمان آبى

چهره زيبا و دوست‏داشتنى غلام‏على با آن چشمهاى آبى آسمانيش جذبه روحانى خاصى به او بخشيده بود، هركس به او مى‏رسيد دوست داشت يك طورى احساساتش را بروز دهد.
در محيط گرم و صميمى خانواده پيچك، غلام‏على در زير سايه پدر و مادرى كه همه هستى آنها ايمانى بود كه در قلبشان جارى بود، رشد و نمو كرد. همراه مادر به جلسات قرآن و روضه‏خوانى مى‏رفت تا الفباى عشق را بياموزد.
«دبستان پسرانه فرح‏آباد» اولين مدرسه‏اى بود كه غلام‏على كوچك، براى آموختن الفباى دانستن، كيف و كتاب زير بغل گرفته، در آنجا، «بابا آب داد» را هجّى كرد. بعد به مدرسه «بابك» رفت تا در آنجا ادامه تحصيل بدهد. خودش مى‏گويد:
«بعد از «بابك» رفتم مدرسه «باباطاهر» و بعد «كيان» و بعد هم در مدرسه «روزبه» ادامه تحصيل دادم تا اينكه در دبيرستان «اديب» موفق به اخذ ديپلم شدم.
چريك كوچك
تنوع در مدارس و مكان‏هايى كه غلام‏على در آنها درس مى‏خواند، از او شاگرد با تجربه‏اى ساخته بود كه خيلى پخته و مدبرانه كارهايش را انجام مى‏داد.
در همان سال‏هاى دبيرستان بود كه از طريق يكى از معلمينش با مسائل سياسى روز آشنايى پيدا كرده و كم‏كم به محافل سياسى راه باز مى‏كرد.
سال 1354 غلام‏على هنوز شانزده بهار را بيشتر پشت سر نگذاشته كه پايش به «مسجدالَحُسين‏عليه السلام» خيابان صفا باز مى‏شود و همين امر بهانه‏اى مى‏گردد تا او در زمره شاگردان «شهيد شرافت»××× 1 شهيد شرافت بعد از پيروزى انقلاب اسلامى، نماينده مردم شوشتر در «مجلس شوراى اسلامى» شد و سرانجام در جريان انفجار بمب در دفتر مركزى حزب جمهورى اسلامى در هفت‏تير 1360 به شهادت رسيد. ××× قرار بگيرد، كلاس‏هاى اصول عقايد و مبانى اسلام شهيد شرافت بار علمى زيادى براى غلام‏على در بر داشت و او را در برابر فريب گروههاى منحرف كه آن روزها بروبيايى داشتند واكسينه كرد.
مجتبى فراهانى يكى از دوستان دوران نوجوانى غلام‏على مى‏گويد:
«آن زمانها يك عده‏اى به روش مبارزه مسلحانه اعتقاد داشتند و يك عده‏اى هم مبارزه منفى مى‏كردند. جمع ما از جمله گروههايى بود كه مبارزه منفى را در پيش گرفته بود. يكى از اصول اين گروهها جذب نيرو و يا به اصطلاح يارگيرى بود، كه از طرق مختلف انجام مى‏گرفت.
از جمله شيوه‏هاى يارگيرى همين جلسات و گاهى هم فعاليت در پوشش گروههاى فرهنگى ورزشى و انجام كوهنوردى بود.
آن روزها در جمع خودمان نوجوانى را مى‏ديديم كه عليرغم سن كمش خيلى فعاليت مى‏كرد و نقش اصلى را در يارگيرى ايفا مى‏نمود. غلام‏على خيلى زود قابليت‏هاى خودش را نشان داد و به مسؤولين جمع ما اطمينان داد كه مى‏توانند رويش سرمايه‏گذارى كنند.»
مسجد اَلحُسين‏عليه السلام با برخوردارى از امام جماعت آگاه و مردمى و متعهدى مثل «حاج‏آقا روشن» و عناصر فرهنگى فعالى چون «شهيد شرافت» به پايگاه مهمى براى نشر اسلام انقلابى مبدل شد.
هنوز انقلاب پا نگرفته بود و فعاليت گروههاى مخالف رژيم پهلوى، صرفاً در قالب مخفى‏كارى‏ها و حركت‏هاى مقطعى، مثل پخش اعلاميه و شب‏نامه خلاصه مى‏شد. بالطبع مسجد الحسين‏عليه السلام به لحاظ اين‏كه از نيروهاى بالقوه خوبى برخوردار بود در اينگونه امور حضور و فعاليت چشمگيرى داشت.
در همان ايام طرح ترور تيمسار «منوچهر خسرو داد» يكى از جلادان رژيم شاه در دستور كار بچه‏هاى مسجدالحسين‏عليه السلام قرار گرفت. آنها مقدمات كار را انجام دادند و براى اجراى طرح احتياج به اذن ولى امرشان يعنى امام خمينى(ره) داشتند. به همين جهت، از طريق حاج آقا «مجتبى تهرانى» با امام ارتباط برقرار كردند تا در اين مورد كسب تكليف نمايند كه بعد از انتقال موضوع به امام، ايشان با اين طرح مخالفت فرمودند و گفتند: من اين‏گونه مبارزات را در حال حاضر به صلاح نمى‏دانم.
دو سه سالِ قبل از پيروزى انقلاب اسلامى، ايران از لحاظ فرهنگى بدترين شرايط را داشت و رواج فرهنگ منحط غربى جوانان را به سوى انحطاط فكرى سوق مى‏داد. در آن شرايط سالم زندگى كردن و انحراف پيدا نكردن خود ايمانى قوى را طلب مى‏كرد. غلام‏على با پشتوانه عقيدتى كه از كلاس‏هاى شهيد شرافت به دست آورده بود در برابر اين‏گونه كجروى‏ها و انحرافات مردانه ايستادگى نمود و حتى مشوق ديگر جوانان براى رهايى از منجلاب فساد و تباهى‏اى مى‏شد كه سوغات «دروازه‏هاى تمدن»××× 1 شعارى كه شاه در سالهاى آخر حكومت خود براى فريب مردم از آن بهره مى‏جست. ×××شاه به ميمنت حكومت 2500 ساله شاهنشاهى در ايران بود.
مسجدالحسين‏عليه السلام كم‏كم به پايگاهى ضدنظام استبدادى پهلوى تبديل شد، هر يك از نيروهاى اين مسجد، به افرادى تبديل شدند كه در سامان دادن به نهضت امام خمينى(ره) مى‏كوشيدند.
زمزمه‏هاى مخالفت ابتدا از مسجد به افراد خاص و بعد هم به صورت همه‏گير در جامعه پراكنده مى‏شد. يكى از دوستان غلام‏على مى‏گويد:
«يادم است اولين تظاهرات را ما از ميدان امام حسين‏عليه السلام «فوزيه سابق» راه انداختيم. اول يك نفر آمد سخنرانى كرد و بعد هم شعار مرگ بر شاه فضا را پر كرد...»
غلام‏على در كنار ادامه تحصيلات كلاسيك به يادگيرى دروس حوزوى همت گماشت. در مدت كوتاهى دروس مقدماتى را تمام كرد و سپس به تحصيل فقه و فلسفه پرداخت.
در خردادماه سال 1356 پيچك پس از اخذ ديپلم طبيعى در كنكور سراسرى دانشگاه‏ها شركت كرد و در «دانشكده انرژى اتمى» قبول شد و به تحصيل خود ادامه داد. در همين ايام با ورود به گروه‏هاى اسلامى مسلح، به فعاليت‏هاى خود عليه رژيم وسعت بخشيد و آماده ورود به عرصه مبارزه مسلحانه شد.
برادرش مى‏گويد:
«بهمن ماه سال 1356 يك روز رفتم سراغ كتابخانه غلام‏على. همينطورى كه داشتم كتابها را ورق مى‏زدم، ديدم لاى يكى از آنها، يك قبضه كلت با مهارت خاصى جاسازى شده. موضوع را مخفيانه، به دور از چشم خانواده به غلام‏على گفتم. او شروع كرد به توجيه كردن من و گفت: بچه‏ها دارند خودشان را براى مبارزه مسلحانه آماده مى‏كنند.
بعدها ديگر فعاليت‏هاى نظاميش را از من مخفى نمى‏كرد، سه ماه بعد ديدم با يك مسلسل سبك به خانه آمد...»
غلام‏على از همان ابتداى فعاليت مبارزاتى خود و حتى يكى دو سال قبل از شروع نهضت، دل به امام بسته بود و او را به عنوان مرجع خود انتخاب نمود و از طرفى در كنار مبارزه، براى كسب علم و معرفت نيز تلاش مى‏كرد.
برادرش رضا مى‏گويد:
«زندگى غلام‏على را مى‏توان به چند حوزه تقسيم كرد، در زندگى، او يك حوزه فكرى داشت و يك حوزه معنوى كه البته همراه با عمل بود. در حوزه فكرى، او به حدّى رسيد كه توانست در سطح دانسته‏هايش مقدمه‏اى به «منظومه» ملا هادى سبزوارى بنويسد. با وجودى كه در دبيرستان درس مى‏خواند و بعدازظهرها كار مى‏كرد توانسته بود «مبادى اللغة» و «جامع المقدمات» را تمام كند و به اين صورت عربى هم ياد بگيرد و تا حدودى هم به مسائل فقهى آشنايى پيدا كند. با اينكه من هم در همان كلاس‏ها، پابه‏پاى او پيش مى‏رفتم، اما او گوى سبقت را از ما ربود و من ناگهان احساس كردم كه با او از لحاظ ميزان دانايى و درك مسائل، تفاوت فكرى زيادى دارم. در حوزه سلوك معنوى هم جوانى كوشا بود: روزهايى از هفته را روزه مى‏گرفت و با اين‏كه كارهاى زيادى بلد بود، اما براى خودسازى و لمس رنج‏هاى زحمت‏كشان جامعه، به عملگى مى‏رفت. درآمد كار عصرها و روز جمعه‏اش را جمع نمى‏كرد بلكه به بچه‏هايى مى‏داد كه مى‏خواستند كتاب بخرند يا احتياج به پول داشتند. در دوران كوتاه تحصيلش در دانشگاه كه در رشته انرژى اتمى درس مى‏خواند، مدتى سرپرست انجمن اسلامى بود و با وجود اينكه مى‏توانست به آلمان هم برود اما قبول نكرد. قيد ادامه تحصيل را زد و از آذر 1356، به استخدام سازمان انرژى اتمى ايران درآمد.»
مجتبى فراهانى، از همرزمان پيش از انقلاب پيچك مى‏گويد:
«غلام‏على از جمله شخصيت‏هاى شجاع و آگاهِ جمع مبارزاتى ما محسوب مى‏شد كه از ضريب هوشى بالايى نيز برخوردار بود چه اين كه در تحصيلات، موفقيت‏هاى زيادى هم كسب كرد. همان سال تحصيلى 55-56 كه ما سال ششم دبيرستان بوديم توى مسجد جمع مى‏شديم و درسها را مرور مى‏كرديم. در اين گونه جلسات، او خيلى زود مطالب را مى‏گرفت و به قول معروف چند پله از ساير بچه‏ها جلوتر بود. مى‏توانيم ايشان را از نخبگان نسل خودش حساب كنيم. همين نخبگى باعث شد تا غلام‏على در جريانات و اتفاقات آن دوران، نقش محورى داشته باشد...»
غلام‏على حوادث انقلاب را از همان ابتداى نهضت پيگيرى و حتى به صورت روز شمار ثبت مى‏كرد. مقدارى از اين مدارك به صورت خاطرات مكتوب، به يادگار مانده. با اوج‏گيرى انقلاب ديگر همه هَم و غمّ او شده بود مبارزه بر عليه رژيم شاه.
مادرش مى‏گويد:
«... شب‏ها تا ساعت يك يا دو و بعضى مواقع هم تا صبح مى‏نشستم تا غلام‏على بيايد. يك شب شيطان رفت تو جلدم و گفتم: بچه جون شاه آنقدرها هم بد نيست كه تو مى‏گويى، گفت: نه مامان، خيلى بيشتر از اين حرف‏ها اين رژيم ظلم مى‏كند، الان توى شكنجه‏گاههاى اون پر از بچه مسلمان‏هايى است كه در راه عقيده‏اشان مبارزه مى‏كنند...»
پيچك هر چند روز يك بار مى‏رفت قم و از آخرين اخبار و تحولات انقلاب كسب خبر مى‏كرد و مى‏آمد تهران، مادرش مى‏گويد:
«يك روز از قم آمد، بعد يك عكس كوچك آقا را از جيبش درآورد و به من داد گفت: مامان اين را يادگارى نگه‏دار، گفتم: اين را چطورى آوردى؟ اگر گير مى‏افتادى دمار از روزگارت درمى‏آوردند. گفت: بالاخره راهش‏را بلدم كه چطورى بياورم، ديگر بعد از آن توى همه راهپيمايى‏ها شركت داشت و به من مى‏گفت: مامان، من از شما نه ناهار مى‏خواهم نه شام، فقط مى‏خواهم در همه راهپيمايى‏ها شركت كنى و با مشت گره كرده، تو دهان اين حكومت بزنى. من هم واقعاً پا به پايش مى‏رفتم تا بلكه شهادتى قسمت ما هم بشود اما متأسفانه نشد.»
انقلاب مسير خودش را پيدا كرده بود و مردم با رهنمودهاى قائد عظيم‏الشأن انقلاب حضرت روح‏الله(ره) به مرز پيروزى نزديك مى‏شدند. در آغاز دهه دوم بهمن 1357، كشور طاغوت‏زده مى‏رفت تا خود را مهياى استقبال از خورشيد انقلاب نمايد، امام مى‏آمد تا سياهى‏ها را بزدايد و نور ايمان را در قلوب امت پراكنده نمايد. غلام‏على در كميته استقبال از امام كمر همت بست تا گزندى به امام وارد نيايد، اوست كه مأمور مى‏شود تا مين‏هاى كار گذاشته شده توسط نظاميان سرسپرده دولت بختيار در بهشت‏زهرا در روز ورود امام(ره) را خنثى و جمع‏آورى كند.
صبح روز 12 بهمن، تصاوير ورود امام به كشور قرار بود به صورت زنده از تلويزيون پخش شود. در تهران و ساير شهرها و روستاهاى ايران، مردمى كه نتوانسته بودند خودشان را به فرودگاه مهرآباد برسانند، ذوق زده پاى تلويزيونهايشان نشسته و لحظات فرود هواپيماى حامل امام را تماشا مى‏كردند. درست از لحظه‏اى كه امام از هواپيما خارج شد، ناگهان پخش مستقيم تصاوير قطع شد. مأمورين حكومت نظامى كه از هفته‏ها قبل به خاطر اعتصاب كارمندان صدا سيما، تأسيسات راديو و تلويزيون را به زور اشغال كرده بودند، در يك اقدام جنون‏آميز، ضمن قطع پخش تصاوير امام، اسلايد چهره شاه‏فرارى را روى آنتن فرستادند و سرود منفور شاهنشاهى را هم چاشنى آن كردند! در واكنش به اين وقاحت چكمه‏پوشان طاغوت، بسيارى از مردم تلويزيون‏ها را شكستند و خشمگين به خيابان‏ها ريختند. امتناع تلويزيون نظاميان از پخش تصاوير و مصاحبه‏هاى امام تا شامگاه روز 21 بهمن 57 ادامه داشت. با اين حال، سيستم فراگير اطلاع‏رسانى مردمى در مساجد و دانشگاه‏ها، به اتكاى ايمان و عشق جوانان پويايى همچون غلام‏على، از طريق تكثير بيانيه‏ها و متن سخنرانى‏هاى حضرت امام و توزيع گسترده آنها در سطح محلات شهر، به مقابله با بايكوت خبرى چكمه‏پوشان اَبلَه دولت غيرقانونى بختيار برخاست و پوزه آنان را به خاك مذلت ماليد. روز 21 بهمن شبكه سراسرى راديو در اقدامى نامتعارف، اعلام كرد: به دستور مقامات فرماندارى نظامى تهران و حومه، مقررات منع آمد و رفت شبانه در سطح شهر به جاى ساعت 9 شب، از ساعت 4 بعدازظهر آغاز مى‏شود. در ادامه اخبار هم اعلام شد كه در همين شب گزارش تصويرى كامل مراسم سخنرانى روز دوازدهم بهمن امام در بهشت زهرا، از شبكه اول تلويزيون پخش خواهد شد. همه قرائن از برنامه‏ريزى عوامل دولت بختيار و حكومت نظامى براى اقدامى مشكوك عليه امام و مردم تهران حكايت داشت. عصر روز 21 بهمن اعلاميه امام خطاب به مردم منتشر شد: حكومت نظامى اعتبارى ندارد، اين دولت غيرقانونى است، مردم به خيابان‏ها بريزيد!
مردم تهران به خيابان‏ها سرازير شدند و درگيرى‏هاى پراكنده آنان با نظاميان در هر گوشه شهر آغاز شد. همان شب، در لحظاتى كه تصاوير سخنرانى امام از تلويزيون نظاميان پخش مى‏شد، از شرق تهران صداى تيراندازى‏هاى بسيار شديدى به گوش مى‏رسيد. مأمورين حكومت نظامى و عناصر وفادار به شاه در لشكر گارد نيروى زمينى به پايگاه نيروى هوايى دوشان تپه تهران حمله كرده بودند تا كار همافران، افسران و درجه‏دارن انقلابى اين پايگاه را كه روز نوزدهم بهمن با حضور در مدرسه علوى و ملاقات با امام، با انقلاب مردم اعلام همبستگى كرده بودند، يكسره كنند. رژيم قصد داشت ضمن سركوبى نظاميان طرفدار امام، همان شب در تهران يك كودتاى نظامى خونين را به اجراء بگذارد.
مادر غلام‏على از آن برهه خطير، اين گونه روايت مى‏كند:
«... آن شب تلويزيون داشت سخنرانى آقا را نشان مى‏داد. ما هم نشسته بوديم پاى تلويزيون و داشتيم نگاه مى‏كرديم. يكباره غلام‏على آمد منزل. گفتم بيا پسرم آقا را توى تلويزيون ببين. اصلاً توجهى نكرد و گفت: گاردى‏ها دارند پايگاه نيروى هوايى را به خاك و خون مى‏كشند و برادرهاى ما را در آنجا سلاخى مى‏كنند، آن وقت شما توقع داريد من توى خانه بنشينم تلويزيون تماشا كنم؟... نه مامان، من نيستم.
آن وقت‏ها توى خانه اسلحه داشت، سريع رفت و آن را برداشت. رفتم به او گفتم: غلام‏على، مادر جان مگر نشنيدى از ساعت 4 به بعد همه جا حكومت نظامى است؟ نكند اين جورى بيرون بروى؟ همان‏طور كه داشت كفش‏هايش را مى‏پوشيد به من گفت: حكومت نظامى چيه مامان؟ همه اين‏ها نقشه است، مى‏خواهند امام و ساير سران نهضت را بگيرند يا بكشند تا بلكه اين آتش قيام مردم خاموش بشود، ولى كور خوانده‏اند. ما مى‏ريزيم توى خيابان‏ها و همه نقشه‏هاى آنها را نقش بر آب مى‏كنيم. بعد از بستن بند كفش‏ها، وقتى بلند شد برود، به من گفت: اگر تو امشب توى خانه بمانى، اصلاً ديگر مادر من نيستى، تو هم وظيفه دارى دست داداش عباس و داداش حسين را بگيرى و بيايى توى خيابان! اين‏ها را گفت و از خانه بيرون رفت.
او كه رفت، من هم چادرم را به سر كشيدم، دست عباس و حسين را گرفتم و از خانه بيرون زدم. تمام شهر توى خيابان‏ها ريخته بودند. ما هم مثل بقيه مردم، آن شب تا صبح توى خيابان بوديم. تا دو روز بعد، از «غلام‏على» هيچ خبرى نداشتم. دست آخر، فرداى پيروزى انقلاب و سرنگونى حكومت شاهنشاهى بود كه به خانه برگشت و ما را از نگرانى درآورد.»
غلام‏على پيچك در درگيرى‏هاى مسلحانه مردم با نظاميان طاغوت در روزهاى 21 و 22 بهمن 57 شركت فعال داشت و در خلع سلاح مراكز نظامى رژيم در تهران، خصوصاً پادگان عشرت‏آباد، پايگاه نيروى هوايى و درگيرى‏هاى خونين خيابان تهران نو، نقش مؤثرى ايفا كرد.
به دنبال فروپاشى رژيم نامشروع شاهنشاهى و پيروزى انقلاب اسلامى مردم ايران، غلام‏على هم مثل ديگر جوان‏هاى مؤمن و انقلابى اين سرزمين، قيد پرداختن به خود را زد و سر از پاى نشناخته به طور كامل در اختيار انقلاب بود.

پاسدار انقلاب

با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامى غلام‏على پيچك جزو اولين نيروهايى بود كه به اين نهاد انقلابى پيوست او از اول روز اسفند 1357 در بخش فرهنگى سپاه منطقه 6 واقع در خيابان خردمند شهر تهران در كنار سردارانى چون احمد متوسليان××× 1 حاج احمد متوسليان فرمانده لشكر 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم بود كه در روز چهاردهم تيرماه 1361 در راه رهايى مردم مظلوم فلسطين اسير غاصبين صهيونيستى شد. ××× و محمد توسلى××× 2 محمد توسلى پس از آزادسازى مريوان از تصرف ضدانقلابيون مسلح دست نشانده رژيم بعث در 3 خرداد 59 به حكم احمد متوسليان، عهده‏دار سمت جانشين فرماندهى سپاه مريوان شد و در پاييز 59 به شهادت رسيد. ××× به فعاليت مشغول شد.
نصرت‏الله قريب از پاسداران سپاه خردمند مى‏گويد:
«... اوايل سال 58، انقلاب تازه پيروز شده بود. در كشور مشكلاتى وجود داشت . از جمله اين مشكلات كمبود مصنوعى ارزاق عمومى توسط محتكرين، كمبود سوخت و ناامنى بود. ما جزو نيروهاى سپاه منطقه 6 استان تهران بوديم و مقر اصلى ما، در خيابان خردمند قرار داشت. در همان‏جا با «برادر پيچك» آشنا شدم. او در بخش فرهنگى سپاه منطقه همه‏كاره بود، اما براى شركت در ساير مأموريت‏هاى سپاه هم، سر از پا نمى‏شناخت.
يادم هست يك ساختمانى در خيابان سميه داشتيم. در آنجا هر كارى كه لازم بود انجام مى‏داديم. يك روز ارزاق پخش مى‏كرديم، يك روز انبارهاى مخفى محتكرين ارزاق عمومى را پلمب مى‏كرديم، گاهى هم با عوامل ناامنى در شهرى مثل تهران مقابله مى‏كرديم.
خلاصه اين‏كه هر جا لازم مى‏شد، سراغمان مى‏آمدند و ما هم با جان و دل آماده انجام هر كارى بوديم...»
كار طاقت‏فرساى آن موقع و فعاليت شبانه‏روزى پيچك در سپاه او را قانع نمى‏كرد. از اين رو غلام‏على علاوه بر كار سپاه به شغل مقدس معلمى نيز مى‏پرداخت و در يكى از مدرسه‏هاى منطقه محروم تهران عهده‏دار تدريس نونهالان انقلاب شد.××× 3 طبق مستندات پرونده پيچك، وى از تاريخ 56/9/1 به استخدام رسمى سازمان انرژى اتمى درآمده و از 60/1/1 نيز از اين سازمان به وزارت آموزش و پرورش منتقل گرديد اما از سوى ديگر طبق حكم استخدامى از اول اسفند 1357 به عضويت رسمى سپاه درآمد. ×××

عاشق امام

آن روزها در مدرسه علوى نوجوانى چشم آبى مى‏آمد و در ميان جمعيت غوطه مى‏خورد تا براى لحظه‏اى چهره زيباى محبوبش را تماشا كند. او با ديدن سيماى نورانى امام و مراد خود آرامش مى‏گرفت و تمام خستگى از او دور مى‏شد. به دنبال صدور فرمان امام براى تشكيل نهاد «جهاد سازندگى» در بيست و هفتم خرداد 1358، غلام‏على بدون مطلع ساختن خانواده، به بهانه استقرار در نزديك تهران، به سيستان و بلوچستان رفت و در آنجا به كار معلمى مشغول شد. آن روزها بچه‏هاى محروم بلوچى، چشم به دهان معلم خوش سيمايى دوخته بودند كه آمده بود تا پيام انقلاب اسلامى را به گوششان برساند.
هنوز هم كپرها و آلونك‏هاى حاشيه كويرى استان سيستان و بلوچستان عطر حضور آن معلم چشم آبى و مؤمن را با خود دارند.

جنگ با دشمنان انقلاب

رژيمى كه 2500 سال ريشه در تار و پود اين كشور داشت از هم پاشيده شد. واضح بود كه اقشار مرفه وابسته به رژيم سابق و عناصر سياسى مخالف ماهيت مكتبى و رهبرى مذهبى انقلاب مردم ايران، ساكت ننشسته و شيطنت‏هاى خود را شروع مى‏كردند كه همينطور هم شد. چند صباحى از پيروزى انقلاب نگذشته بود كه توطئه‏هاى شوم عوامل خودفروخته از گوشه، گوشه كشور شروع شد. سپاه نوپا و عناصر انقلابى آن مأموريت يافتند تا بنابر فلسفه وجودى اين نهاد انقلابى، با اين تحركات ضدانقلابى مقابله كنند.
پيچك با بهره‏گيرى از تجربيات قبل از انقلاب خود خيلى زود توانست خودى نشان دهد. به همين دليل، از همان فرداى پيروزى انقلاب توسط گروه‏هاى تروريستى و ضدانقلاب در ليست سياه قرار گرفت كه در همين راستا سه بار او را مورد سوء قصد قرار دادند. با شروع غائله كردستان و هجوم ددمنشانه عوامل مزدور رژيم بعث عراق به شهر بى‏دفاع پاوه و قتل‏عام مظلومانه مردم و پاسداران مستقر در آن، پيچك جزو اولين نفراتى بود كه همراه شهيد دكتر مصطفى چمران در مرداد 1358 به آن جا شتافت و در سركوبى ضدانقلابيون سهم عمده‏اى داشت. اما در پاوه به خون نشسته، پيچك و همرزمان انقلابى او، شاهد چه رخدادهايى بودند؟
در فرازى از دست نوشته‏هاى شهيد چمران در خصوص حوادث پاوه مى‏خوانيم:
«... آخرين دقايق روز 26 مرداد 58، در گردابى از مصيبت‏هاى سخت، و طوفانى از حمله‏هاى همه جانبه هزاران مسلح خونخوار به پايان رسيد، و با غروب آفتاب استعمار و ضد انقلاب منتظر غروب انقلاب اسلامى ايران بود. جنگى سخت از هر طرف آغاز شد، و هجوم دشمن مثل سيل مى‏آمد كه آخرين بقاياى مقاومت را ريشه‏كن كند، و باقيمانده‏هاى پاسداران را در خون غرق نمايد، تا در خطه كردستان ديگر كسى نتواند از امام امت پشتيبانى كند، و يا به اسلام و انقلاب اسلامى ايران معتقد و ملتزم باشد. از شب تا صبح رگبار گلوله‏هاى سبك و سنگين و خمپاره‏ها و راكت‏ها مى‏باريد و دشمن كه سرمست پيروزى خود بود، مغرورانه رجز مى‏خواند، و بى‏مهابا پيش مى‏آمد. هر چه را در مسير خود مى‏يافت، مى‏سوزانيد و ريشه‏كن مى‏كرد.
در اين شب مخوف، فقط تعداد كمى پاسدار مجروح و دل‏شكسته در ميان محاصره هزاران مسلح ضد انقلاب، در غرقابه گردابى از بلا و مصيبت غوطه مى‏خوردند. فقط راه پرافتخار شهادت باقى مانده بود. پرچمداران انقلاب با حقانيت و مظلوميت خاصى در خون خود مى‏غلطيدند، و نوكران اجنبى و خونخواران ضدانقلابى پيروزى منحوس خود را جشن گرفته بودند.
رقصان و پايكوبان همراه با غرش خمپاره‏ها و رگبار مسلسل‏ها پيش مى‏رفتند. آنها مغرورانه اطمينان داشتند كه در آن شب سياه، آخرين نداى حق و انقلاب را در گلوى آخرين رزمنده شهيد براى هميشه خفه مى‏كنند و خبر شوم شكست انقلاب را همراه با سقوط جمهورى اسلامى ايران به طاغوت‏ها و ارباب‏ها و ابرقدرت‏ها بشارت مى‏دهند! چه شبى بود، اين شب قدر، اين شب مقاومت، اين شب تعيين كننده سرنوشت...
من هيچ اميدى به صبح نداشتم. دل به شهادت بسته بودم، با زمين و آسمان وداع كرده بودم و فقط تصميم داشتم كه در آخرين معركه زندگى، آن چنان ضرب شستى به دشمن نشان دهم كه هروقت اصحاب كفر و نفاق آن را به ياد بياورند بر خود بلرزند.
براى من جنگ‏هاى پاوه و مصيبت‏هاى آن امرى عادى بود، من با طنين رگبار مسلسل‏ها و غرش خمپاره‏ها از سالها پيش عادت داشتم، در لبنان، سال‏هاى دراز، شب و روز خود را در سنگرهاى سخت، زير آتش توپخانه‏ها و بمباران هواپيماهاى اسرائيل و رگبار مسلسل ]شبه نظاميان مسيحى طرفدار اسرائيل، معروف} كتائب به سر آورده بودم. خطر و شهادت براى من امرى
به طبيعى بود.
از همه شهر پاوه، فقط دو نقطه در دست ما بود، يكى پاسگاه ژاندارمرى در غرب پاوه و ديگرى محل پاسداران در وسط شهر كه خود من در آنجا بودم و بقيه جاهاى شهر و اطراف آن در دست دشمن بود.
پاسداران معدودى كه در خانه پاسداران باقى مانده بودند، كيسه‏هاى شنى را در بالاى ديوارهاى خانه قرار داده و مسلسل كاليبر 50 را در دو طرف مستقر ساخته مهماتى را كه همان عصر توسط هلى‏كوپتر رسيده بود، در آنجا متمركز كرده و از شب تا صبح با ديوارى از آتش جلوى پيشروى دشمن را سد نموده بودند. من بر بالاى ديوار خانه ايستاده بودم و گلوله‏هاى رسام را مشاهده مى‏كردم كه در هر دو طرف مى‏باريد و آن شب تار را چراغانى مى‏كرد.
ساعت 4 صبح، آن چنان قتل و غارت همه شهر را فرا گرفته بود كه گويى نيروهاى وسيع دشمن در باطلاقى فرو رفته‏اند و هيچ نيرويى قادر نيست كه مهاجمين را از قتل عام مردم و غارت خانه‏ها باز دارد و به سمت معركه اصلى نبرد بكشاند.
آنان ماشين حامل بلندگو آوردند و نعره كشيدند:
هركس وفادارى خود را به حزب دموكرات اعلام كند در امن و امان است. ما فقط آمده‏ايم كه پاسداران و دكتر چمران را سر ببريم...!»××× 1 رجوع كنيد به كتاب: كردستان، شهيد دكتر مصطفى چمران دفتر نشر فرهنگ اسلامى، چاپ چهارم، 1380، صص 75 و 76. ×××
در چنين شرايطى با ابلاغ پيام امام به يكباره همه‏چيز تغيير كرد و گردونه جنگ به نفع نيروهاى انقلاب به چرخش درآمد.
امام امت در اين پيام به ارتش و ساير نيروهاى مسلح انقلاب، 24 ساعت مهلت داده بود تا پاوه را از چنگال نيروهاى ضدانقلاب خارج كنند و به درستى كه اين‏گونه شد.
البته توطئه گسترده استكبار جهانى براى سرنگونى رژيم نوپاى جمهورى اسلامى خيلى وسيع بود. چون كه تقريباً تمامى مناطق كردستان را در برگرفته و ساواكى‏ها و نظاميان وطن فروش شاه با فرار به سمت مرزهاى غربى كشور و پناه گرفتن در آغوش طاغوت عراق و با هماهنگى گروههاى چپى و التقاطى با فريب مردم ساده‏لوح كردستان از طريق رهبران خائن و خود فروخته آنها، حمله گسترده‏اى به اكثر مناطق كردنشين غرب كشور را آغاز كردند به نحوى كه حتى سنندج مركز استان كردستان نيز از اين تهاجم در امان نماند و توسط ضدانقلابيون محاصره شد. از طرف ديگر با توطئه ضدانقلاب جنگ گنبد نيز آغاز شد كه غلام‏على جزو اولين نفراتى بود كه براى سركوبى اين توطئه به گنبد اعزام گرديد تا به همراه همرزمانش رگ حيات دشمن را در آنجا بخشكاند.
كمونيست‏هاى گردآمده در تشكيلات موسوم به «ستاد خلق تركمن» به يُمن كمك‏هاى مالى سيل آساى فئودال‏هاى طاغوتى و با استفاده از نفوذ سنتى خوانين به مقدرات روستائيان، هر روزه سوار بر خودروهاى غارت شده از ادارات دولتى روانه روستاهاى منطقه مى‏شدند و ضمن پخش فيلم‏هاى تبليغاتى، سخنرانى‏هاى پرآب و تاب در باب مظلوميت تاريخى خلق تركمن و دادن وعده و وعيدهاى فراوان، مردم را تحريك مى‏كردند تا عليه نظام نوپاى جمهورى اسلامى قيام كنند. جالب اين كه براساس گزارش پاسگاه‏هاى مرزى ژاندارمرى، كاميون‏هاى نظامى حامل هزاران قبضه سلاح و مهمات از مرز مشترك جمهورى سوسياليستى تركمنستان شوروى با ايران عبور مى‏كردند و محموله‏هاى مرگبار خود را به رفقاى كمونيست‏شان تحويل مى‏دادند! مقاومت مردم مسلمان گنبد و دشت در برابر تجزيه‏طلبان و نيز، حضور عناصر سپاهى مؤمنى چون پيچك باعث شد تا تمام نقشه‏هاى آنان نقش برآب شود.
پس از ختم غائله گنبد غلام‏على مجدداً براى دفاع از دستاوردهاى انقلاب راهى كردستان شد.
سنندج در محاصره دشمن قرار گرفته بود و نيروهاى خودى داخل آن در سخت‏ترين شرايط داشتند مقاومت مى‏كردند. «احمد متوسليان» همرزم پيچك در سپاه تهران و از فرماندهان شاخص نيروهاى انقلاب در نبرد با تجزيه‏طلبان مناطق كردنشين غرب كشور، در خصوص وضعيت كردستان مى‏گويد:
«... عرض كنم كه حدود هشت روز بعد از پيروزى انقلاب و به دنبال تحركات ضدانقلابيون به سركردگى «شيخ عزالدين حسينى» روحانى نماى دغل كار و عامل جيره‏خوار ساواك در مهاباد كه به محاصره و خلع سلاح پادگان اين شهر منجر شد، و بعد از اينكه مراكز نظامى مهمى از قبيل پادگان سردشت، پادگان بانه، پادگان سقز و پادگان مريوان را محاصره كردند، تصميم به خلع سلاح كليت لشكر 28 كردستان گرفته بودند. به اين معنا كه پس از حمله به پادگان‏هاى اين لشكر در سطح منطقه، نهايتاً به پادگان مركزى لشكر 28 شهر سنندج هم حمله كردند و قصد آنان از اين تهاجم، خلع سلاح پادگان بود. از طرفى با توجه به اينكه هنوز چند ماهى بيشتر از پيروزى انقلاب نمى‏گذشت، طبيعى بود كه شمارى از ايادى طرفدار رژيم طاغوت در ارتش وجود داشتند. موقعى كه ضدانقلابيون به سنندج حمله كردند، قسمت اعظم شهدايى كه در پادگان داده شد توسط ضدانقلابيونى كه از داخل ارتش عمل مى‏كردند از پشت تير خوردند. در همين حين بود كه تيمسار شهيد ولى‏الله قَرَنى، اولين رئيس ستاد مشترك ارتش جمهورى اسلامى، با توجه به كليه مسائلى كه بر شمردم و اينكه موجوديت لشكر 28 در خطر قرار گرفته و براى اين مملكت مسأله سرنوشت يك لشكر مطرح بود، دستور داد تا لشكر 28 با نهايت قدرت از خودش دفاع كند. لشكر 28 هم دفاع كرد.
اصولاً خطمشى شهيد قرنى با روند مدنظر ليبرال‏هاى حاكم بر دولت موقت انقلاب خوانايى نداشت و از همان روزهاى اول هم اين تضاد مشخص بود. روش كار شهيد قرنى به عنوان مسؤول مجموعه قواى نظامى انقلاب پيرو اين مطلب بود كه ارتش جمهورى اسلامى بايد اقتدار كامل داشته باشد. در صورتى كه سردمداران گروه نهضت آزادى چه در داخل دولت موقت و چه در شوراى انقلاب آمدند و گفتند مدت خدمت سربازى به جاى دو سال، بايد يك سال و نيم باشد و بعد هم هشت دوره از مشمولين را از خدمت زير پرچم معاف كردند تا زمينه مساعدى براى همه ضدانقلابيون در نقاط مختلف كشور براى شورش مسلحانه عليه انقلاب و يا بستر مناسبى براى يك حمله برق آساى خارجى به ايران توسط رژيم بعثى عراق را فراهم بياورند.
در حقيقت ليبرالها با اين اقدامات خود ارتش را صددرصد تضعيف كردند. بديهى است كه تضعيف نيروهاى مسلح يك انقلاب در عمل يعنى سركوب آن انقلاب!!...»××× 1 رجوع شود به كتاب: آذرخش مهاجر، سرگذشت ايثار و پيكار احمد متوسليان، به اهتمام: حسين بهزاد، چاپ اول 1383، مؤسسه فرهنگى هنرى شهيد آوينى، ص 43. ×××

سنندج در آستانه سقوط

در چنين شرايطى غلام‏على با گروه كوچكى از همرزمان سپاهيش آمدند تا سنندج را از لوث وجود عناصر وابسته به رژيم صدام حسين پاكسازى كنند، آنها با جنگى بى‏امان توانستند محاصره باشگاه افسران لشكر 28 ارتش را بشكنند و مهاجمان را از آنجا فرارى دهند. يكى از فرماندهان سپاه كه در آن مأموريت همراه پيچك بوده از آن ماجرا چنين ياد مى‏كند:
«... بعد از كلى معطلى بدون دليل، ساعت 3 بعدازظهر بود كه بالاخره از مقابل پادگان سنندج راه افتاديم، اما من به خوبى دريافته بودم كه چه ضربه‏اى خورديم، چرا كه بعد از آن همه توقف بى‏مورد ما در جلوى در خروجى پادگان و احتمالاً با همكارى ستون پنجم داخل پادگان، ضدانقلاب توانسته بود به راحتى تعداد نفرات و سلاح‏ها و تعداد خودروها و مسير حركت ما را فهميده و در مسير موردنظر با فرصت كافى سنگربندى كنند. من اين عقيده‏ام را به برادر «غلام‏على پيچك»، فرمانده گروه گفتم و او نيز معتقد بود كه معطل كردن ما تعمدى بوده و وى كاملاً به اوضاع مشكوك است. در هر صورت با بچه‏ها صحبت كردم و گفتم با جمع‏بندى شرايط موجود احتمال درگير شدن 100 درصد است و خود را كاملاً آماده كنيد. بچه‏ها همه آماده بودند و مرتباً با شوخى و خنده و با روحيه‏اى شاد آمادگى خود را نشان مى‏دادند.
خودروها با صداى بلند صلوات و تكبير برادران به راه افتادند و من كه در جلوى ماشين و در كنار راننده نشسته بودم بى‏اختيار اشك از چشمانم جارى شده بود، زيرا به خوبى مى‏دانستم كه تا چند لحظه و يا چند دقيقه ديگر ممكن است روح‏هاى پاك و صادق و چهره‏هاى نورانى بچه‏هاى هم گروهمان را ديگر نبينم و به همين خاطر مرتب از شيشه پشتى به عقب ماشين نگاه مى‏كردم و يكايك برادرانم را با وسواس و دقت برانداز مى‏نمودم. اما چه مى‏شد كرد؟ صورتم را پاك كردم و اسلحه‏ام را از پشت پنجره بيرون بردم و با دقت تمام ساختمانهاى كنار خيابان را از نظر گذراندم. در همين حين دو حركت مشكوك اتفاق افتاد كه در برنامه كارى ما تأثير داشت.
اول اينكه بچه‏ها از عقب ماشين خبر دادند كه ارتباط بى‏سيم با نفربر در حال حركت در جلوى ستون قطع شده است و دومين مسئله سبقت گرفتن و جلو افتادن ماشين آمبولانس بود كه با سرعت از پهلوى ما رد شد و به پشت نفربر رفت. در مورد اول به فرمانده گروه يعنى برادر «پيچك» دسترسى نداشتيم (وى در ماشين آخر ستون بود) وضعيت بسيار خطرناك و حاد بود. پيشنهاد بچه‏ها اين بود كه يا توقف كنيم و فركانس بى‏سيم‏ها را تنظيم كنيم و يا اينكه به پادگان برگرديم، ما نمى‏توانستيم از امكانات يكديگر هيچگونه استفاده‏اى داشته باشيم. در اين مورد كاملاً غافلگير شده بوديم و در مقابل سؤال بچه‏ها كه مى‏پرسيدند چكار كنيم؟ كاملاً درمانده بودم. تمام جوانب را در ذهنم مرور كردم و ديدم اگر توقف كرده يا به پادگان برگرديم دو خطر عمده وجود دارد:
اول آنكه - به علت برگشت بدون برنامه به پادگان در ضمن اين كار نظم و آرايش خود را از دست مى‏داديم بنابراين به شدت از قسمت عقب آسيب‏پذير مى‏شديم.
دوم آنكه - با توقف يا بازگشت ما، راهى نداريم تا تصميم جديدمان را به نفربر برسانيم. و نفربر به اميد پشتيبانى ما به راهش ادامه مى‏دهد و بطور حتم وقتى كه تنها بماند از همه طرف قابل هجوم و نابودى خواهد بود.
بعد از تجزيه و تحليل موضوع تصميم گرفتيم به راهمان ادامه دهيم.
تقريباً ششصد متر از پادگان فاصله گرفته بوديم و در حين عبور از مقابل استاندارى بود كه ديديم سطح خيابان را با ريختن چند كاميون سنگ و مقادير زيادى آهن مسدود كرده‏اند. بلافاصله شصتم خبردار شد كه مسدود كردن خيابان يعنى طعمه قرار دادن ما براى موشك‏هاى آر.پى.جى7 و تك تيراندازان مسلح به تفنگ‏هاى دوربين‏دار سيمونف. هنوز اين قضيه را داشتم در ذهنم مرور مى‏كردم كه ديدم بله حدس‏م درست بوده، از همه طرف مورد هجوم قرار گرفتيم، اما بحمدالله هيچ‏كدام از موشك‏ها به نفربر نخورد. نفربر تلاش فراوان مى‏كرد تا راهى براى فرار از آن مخمصه پيدا كند كه در اين امر موفق هم شد. نفربر پس از باز كردن راه مورد اصابت موشك قرار گرفت كه در جلوى چشمان حيرت‏زده ما تيربارچى آن از كمر به دو نيم شد و قسمت بالاى بدنش متلاشى و تكه تكه شد و فقط دو پاى باقيمانده از آن عزيز در نفربر افتاد. با اين حادثه نفربر دنده عقب گرفت و شروع به بازگشت نمود. با عقب‏نشينى نفربر، آمبولانسى كه در پشت سرش بود بين او و درخت‏هاى كنار خيابان پرس شد و سپس نفربر با سرعت زيادى از كنار ما عبور كرد و به طرف پادگان رفت، من خواستم با يارى گرفتن از برادران به كمك راننده و پزشك همراه آمبولانس برويم كه با اصابت يك موشك ديگر آمبولانس يكپارچه آتش شد و با شعله زيادى شروع به سوختن كرد. به دنبال آن يك موشك هم به طرف خودروى ما زدند كه از مقابل شيشه جلوى ماشين رد شد و خورد به خانه‏هاى آن طرف خيابان، اما فاصله دور شدنش از جلوى ما به قدرى اندك بود كه دودش كاملاً شيشه جلوى ماشين را تيره كرد. با اين حال راننده ما كه جوانى اهل كرمانشاه و خيلى با ايمان بود، دنده را عوض كرد و با سرعت از كنار موانع گذشت و شروع كرد به پيشروى. با وجود تيراندازى مداوم ضدانقلابيون فرصت نداشتيم تا از حال بچه‏هاى عقب ماشين خبرى بگيريم. در اين بين بچه‏ها كه در عقب بودند هر چند لحظه يكبار سرشان را بالا مى‏آوردند و رگبارى به سمت هدف شليك مى‏كردند، البته موقعيت‏شان طورى نبود كه بيشتر از اين كارى بكنند، چون ما درست در وسط سه‏راهى «مردوخ» واقع شده بوديم و از چهار طرف زير آتش شديدى قرار داشتيم.
اين مكان (يعنى سه راهى مردوخ) يكى از مهم‏ترين محل‏هايى بود كه ضدانقلاب به آن دل بسته بود و تقريباً بيشتر ستون‏هاى ارتش يا با تلفات زيادى از اين محل گذشته بودند و يا اينكه نتوانسته بودند بگذرند. ضد انقلاب در اين محل از چهار نقطه مهم نسبت به خيابان تسلط داشت آر.پى.جى‏زن‏هايشان از شهردارى و كوچه پايين‏تر از بانك صادرات و تك تيراندازهايشان از خيابان مشرف به سه راه و كوچه جنب مخابرات، شليك مى‏كردند. در آن موقعيت تنها فكرى كه به نظرم رسيد جلوگيرى از شليك موشك‏هايشان بود زيرا در مقابل تيراندازيهاى مكرر و بدون دقتشان آسيب‏پذيرى چندانى نداشتيم، ولى اگر يك آر.پى.جى به ماشين مى‏خورد، كار همگى تمام بود. براى همين با نشانه‏روى دقيق به سوى پنجره‏هاى ساختمان شهردارى كه دود از آنها بيرون مى‏آمد (حاكى از وجود آر.پى.جى‏زن بود) را به شدت زير آتش گرفتم و به راننده گفتم به حركتش ادامه بدهد.
در اثر تيراندازيهاى مداوم، اسلحه‏ام بشدت داغ شده بود و دستم را مى‏سوزاند و حتى دود غليظى نيز از لوله‏اش خارج مى‏شد. منتها نمى‏توانستم تيراندازى را قطع كنم، به راه خودمان ادامه داديم و از جلوى شهردارى و مخابرات گذشتيم. به جلوى مسجد جامع سنندج رسيديم. در جلوى ما سه راه «فرح» قرار داشت كه اگر ضدانقلاب روى سه راه «مردوخ» بعنوان يك خط دفاعى حساب مى‏كرد سه راه «فرح» در حقيقت برايش يك دژ مستحكم بود كه از همه طرف: از داخل پاساژ، از خيابان فرح، از كوچه بغل پاساژ، از فروشگاه ارتش، از ساختمان ستاد لشكر و... مى‏توانست هر جنبده‏اى را در خيابان به گلوله ببندد. من با اين شيوه حركت و با اين تاكتيك كه افراد توسط ماشين مسير اين مأموريت را طى كنند از ابتدا شديداً مخالف بودم ولى به خاطر اين كه مقام تصميم‏گيرنده در اين باره، فرمانده پادگان لشكر 28 بود و اين تصميم را هم ايشان اتخاذ كرده بود، برادر «پيچك» و ما از سر اضطرار به آن تن داديم. البته همه ما مى‏دانستيم كه صحيح‏ترين شيوه حركت در جنگ‏هاى «چريك شهرى» و خيابانى، پياده رفتن است نه حركت با ماشين، در مورد عبور از سه راه فرح هم معتقد بوديم كه بايد پياده از اين محل گذشت، اما به علت اين‏كه توقف ناممكن بود و بچه‏ها نيز در صورت پياده شدن قابل سازماندهى و تيم‏بندى نبودند و متفرق مى‏شدند و مشكلات تازه‏اى هم مى‏آفريدند، ناچار بوديم به همان طريق راه‏مان را ادامه بدهيم.
يك امتياز خوب ما داشتن راننده با روحيه مقاوم و شجاع بود كه با وجود اصابت گلوله‏هاى فراوان به شيشه جلو و به بدنه ماشين همچنان مصمم به ادامه مأموريت بود. به او گفتم كه بايد از سه راه عبور كند و پس از گذشتن از ستاد لشكر به سمت راست بپيچد و پس از طى 20 متر سربالايى با پيچيدن به سمت چپ وارد «باشگاه افسران» شود. با اين تصميم، وى به سرعتش افزود و ما سرنشينان خودرو با تيراندازى‏هاى مكرر توانستيم از اين مكان هم عبور كنيم و به پيچ باشگاه افسران برسيم. باشگاه افسران در محاصره بود و عمده نيروهاى ضدانقلاب هم در اطراف باشگاه مستقر بودند. گذشتن از اين قسمت مسير هم داراى مشكلات فراوانى بود. اين مشكلات وقتى بغرنج‏تر شد كه در سربالايى مسير منتهى به باشگاه، ماشين خاموش شد و شروع كرد به عقب‏عقب آمدن و در همان حال هم حداقل پنج آر.پى.جى و چندين نارنجك تفنگى و باران وسيع گلوله به سر و رويمان مى‏ريخت كه به لطف خدا هيچكدام به خودرو اصابت نكرد. خلاصه با بدبختى بسيار زياد ماشين شروع به حركت كرد و وارد باشگاه شد. با ورود ما صداى تكبير برادران مستقر در باشگاه با صداى عده‏اى ديگر كه از خوشحالى كف مى‏زدند همچون ندايى بهشتى گوش‏هايمان را نوازش و دلهايمان را آرامش داد. درون باشگاه افسران نيز زير تير ضدانقلاب قرار داشت و ما مجبور شديم پس از پياده شدن با حركت مارپيچ و سينه‏خيز خودمان را به داخل ساختمان برسانيم و در آنجا برادران ارتشى در حالى كه گريه مى‏كردند ما را در آغوش كشيدند و شروع به ديده بوسى كردند. من دنبال فرمانده گروه خودمان، برادر پيچك رفتم تا به كمك وى ترتيب استقرار برادران را بدهيم، اما از فرمانده و گروه همراهش خبرى نبود. از يكى از برادران سرباز پرسيدم: چند ماشين داخل باشگاه شده‏اند؟ وى جواب داد: «فقط يكى» تعجب كردم و به داخل ساختمان برگشتم تا از برادرانى كه در پشت ماشين بودند سؤال كنم، آنها جواب دادند كه ما ديديم ماشين آنها در جلوى مخابرات به علت تيرخوردن راننده‏اش به جوى كنار خيابان افتاد و بچه‏ها پياده شدند و سنگربندى كردند و برادر پيچك هم فرياد زد: شما برويد ما خودمان مى‏آييم. از اين همه ايثار فرمانده‏امان گريه‏ام گرفت ولى جلوى خودم را گرفتم و در عين حال مى‏دانستم محلى كه آنها توقف كرده‏اند كوچك‏ترين امكان خلاصى ندارد، زيرا درست روبروى‏شان تك تيراندازان شهردارى قرار دارند و پشت سرشان هم تك تيراندازان ساختمان مخابرات و كوچه مجاورش. اگر قصد بازگشت هم داشتند بايد از سه‏راه مردوخ مى‏گذشتند. به سرعت به بچه‏ها گفتم پانزده نفر داوطلب مى‏خواهم تا به كمك برادرانى كه جا مانده‏اند برويم. اين موضوع با مخالفت سروان فرمانده باشگاه مواجه شد. وى گفت: من با پادگان لشكر 28 تماس مى‏گيرم تا از آنجا به كمك‏شان بروند. اما به حرف اين برادر كه از روى دلسوزى بود توجهى نكردم و به بچه‏ها گفتم آماده بشوند. مى‏خواستيم حركت كنيم كه سروان فرمانده باشگاه با شتاب آمد و به من گفت: بيا برويم. به دنبالش به اتاق بى‏سيم رفتيم او گوشى را به من داد به وسيله بى‏سيم از برادرى كه صدايش مى‏آمد، از وضع حال پيچك و ساير برادرانى كه جا مانده بودند پرسيدم. وى در جواب گفت: «همگى سالم هستند و به استاندارى برگشته‏اند.» با اينكه مى‏دانستم عقب‏نشينى بچه‏ها بسيار مشكل است ولى به خاطر نزديكى استاندارى به آن محل اين امر هم قابل قبول بود. بچه‏ها از خوشحالى در پوست خود نمى‏گنجيدند.»××× 1 رجوع شود به كتاب: لحظه‏هاى يك پاسدار. ×××
اين تنها بيان گوشه‏اى از حقايق ناگفته جنگ‏هاى كردستان و مقاومت مظلومانه عزيزان رزمنده بالاخص فرمانده دلاورشان غلام‏على پيچك است. چرا كه اين گروه بعد از رسيدن به باشگاه افسران با مقاومتى دليرانه و جنگى عاشورايى حماسه‏اى بزرگ بوجود آوردند.
 

به سوى بانه

غلام‏على پس از نبردى دشوار و نفس‏گير در سنندج، عازم شهر محاصره شده بانه شد. اين شهر را ضدانقلاب از همه طرف در محاصره خود قرار داده بود و با گماردن عناصرى از نيروهاى كيفى خود در گردنه‏هاى منتهى به شهر و گلوگاه‏هاى مواصلاتى اصلى، مانع نفوذ نيروهاى انقلاب به شهر بانه مى‏شد.
«احمد متوسليان»، از همرزمان پيچك كه خود مسؤوليت گروهى از نيروهاى رزمى سپاه در نبرد بانه را به عهده داشت، مى‏گويد:
«... حركت بعدى ما آزاد كردن شهر بانه بود. بايد بگويم كه در بانه ضدانقلاب تا آنجا كه در توان داشت در برابر ما مقاومت كرد. مخصوصاً در درگيريهاى «گردنه خان». اگر شما از سمت سقز به طرف بانه برويد، اواسط راه، اين گردنه را خواهيد ديد كه موقعيتى بسيار سوق‏الجيشى دارد.
ضدانقلاب در اين گردنه خيلى مقاومت كرده بود تا به هر قيمتى كه شده نيروهاى ستون ما را زمين‏گير كند، ولى با اين همه، نيروهاى ما با تمام قدرت آنها را عقب زدند و طى يك مانور سريع وارد شهر شدند.
در جريان تصرف شهر، بين برادران ما و قواى ضدانقلاب زد و خورد سنگين درون شهرى بوجود آمد كه در نتيجه آن، ما تعدادى شهيد داديم و از عناصر ضدانقلاب هم تعداد كثيرى كشته شدند. نهايت اين‏كه نيروهاى ما توانستند خود را به پادگان بانه برسانند و بدين ترتيب اين پادگان هم پس از چند ماه از محاصره خارج شد.××× 1 رجوع شود به كتاب: آذرخش مهاجر، ص 53 ×××
پيچك در طول تمامى نبردهاى مظلومانه فرزندان انقلاب رشادت‏هاى زيادى از خود نشان داد و يكى از اركان اصلى جنگ‏هاى تن به تن كردستان بود. يكى از همرزمان او مى‏گويد:
«... تواضع او به حدى بود كه كسى باور نمى‏كرد ذره‏اى در او شجاعت باشد و در هنگام بروز شجاعتش كسى باور نمى‏كرد كه ذره‏اى تواضع داشته باشد، ولى او با اين‏كه صبر فوق‏العاده‏اى داشت، هنگامى كه معصيت ظالمين را مى‏ديد آنچنان به خروش مى‏آمد و به نبرد برمى‏خاست كه متعجب مى‏شديم.
يك بار در ده كيلومترى بانه، دو نفرى گير تعداد زيادى ضدانقلاب افتاديم، هيچ‏كس در آن شرايط حاضر به مبارزه نمى‏شود ولى ما با رشادت غلام‏على موضع گرفتيم و دو نفرى در حالى كه با هيچ جا ارتباط نداشتيم شروع به جنگيدن كرديم، در طول درگيرى، خنده‏هاى غلام‏على مرا عصبانى مى‏كرد و من به او مى‏گفتم: چطور در اين موقعيت مى‏توانى بخندى؟ و او مى‏گفت: «توكل بر خدا كن، اين جوجه ابليس‏ها نمى‏توانند جلوى سربازان جندالله عرض‏اندام كنند.»
ما با شجاعت و درايتِ خارق‏العاده پيچك توانستيم از آن مهلكه جان سالم بدر ببريم. در يك درگيرى ديگر، در حالى كه سه گلوله خورده بود دائماً اين‏طرف و آن طرف مى‏دويد و بچه‏ها را هدايت مى‏كرد و تا رسيدن نيروى كمكى، طى حدود هفت، هشت ساعت درگيرى، دو گلوله ديگر هم خورد. بعد از اينكه به بانه برگشتيم، حاضر نشد او را به بهدارى پادگان ببريم و مى‏گفت: من حالم خوبست به ساير بچه‏ها برسيد، اما در همين حال از شدت ضعف بيهوش شد و با پيكر غرق به خون و مدهوش او را به بهدارى رسانديم...»
 

لانه گرگ‏ها

دامنه فعاليت غلام‏على و يارانش به آزادى بانه منحصر نشد، بلكه آنها در صدد خشكاندن ريشه ضدانقلابيون در منطقه بودند. از اين رو پاسگاه‏هاى مرزى را يكى از پس ديگرى، به تسخير خود درآوردند تا راه ارتباطى ضدانقلابيون با كشور عراق، مسدود شود.
يكى از فرماندهان سپاه تهران كه چند روز پس از آزادى بانه به همراه تعدادى نيرو به اين شهر رفته بود مى‏گويد:
«... اوضاع پادگان بانه حسابى تغيير كرده بود، نيروها به كلى عوض شده و نيروهاى جديد آمده بودند. محوطه پادگان هم از لحاظ ظاهرى تا حدودى مرتب و منظم شده بود ولى ساختمان‏هايى كه در طى محاصره بر اثر برخورد خمپاره‏هاى ضدانقلاب ويران شده بودند، به همان صورت باقى مانده بود. بوسيله يك جيپ ارتشى به فرماندارى بانه كه به مقر سپاه مبدل شده بود رفتم و در آنجا مورد استقبال گرم بچه‏ها قرار گرفتم و با يك يك‏شان روبوسى كردم.
مسؤوليت سپاه را در آنجا برادرى بسيار فداكار و فهميده و مؤمن به نام غلام‏على پيچك عهده‏دار بود. وى از اولين بچه‏هايى بود كه با يكديگر وارد بانه شديم و بانه را پاكسازى كرده و سپاهش را به راه انداختيم...»
در طول درگيرى‏هاى كردستان، يكى از منابع تأمين نيروهاى سپاهى براى حفاظت از شهرهاى آزاد شده، نيروهاى جمعى 9 گردان رزمى پادگان ولى‏عصر سپاه منطقه 10 استان تهران بودند كه به صورت نوبت‏بندى و داوطلبانه به مأموريت اعزام مى‏شدند. يكى از گردان‏هايى كه در بحبوحه اين درگيرى‏ها و در زمان فرماندهى پيچك به بانه اعزام شد نيروهاى گردان چهار سپاه تهران بودند. قاسم نبى‏پور، از نيروهاى اين گردان مى‏گويد:
«... در تاريخ 20 تيرماه 59، گروهان دو از گردان چهار مستقر در پادگان ولى‏عصر(عج)، به فرماندهى برادر عباس ذوالفقارى××× 1 عباس ذوالفقارى بعدها به شهادت رسيد. ××× مأموريت يافت جهت جابجايى با برادران سپاهى اعزامى از پادگان توحيد تهران، به شهر بانه اعزام شود.
بعد از تجهيز نفرات، با دو دستگاه اتوبوس، شبانه به سمت شهرستان مراغه حركت كرديم.
صبح روز بيست و يكم تير، بعد از رسيدن به مراغه، توسط برادران مستقر در سپاه اين شهر، به پادگان 511 صحرايى اعزام شديم و از آن‏جا، توسط دو فروند هلى‏كوپتر ترابرى شنوك، به طرف بانه پرواز كرديم.
پس از رسيدن به پادگان بانه از سوى غلام‏على پيچك فرمانده سپاه، و شهيد خادمى فرمانده اطلاعات سپاه بانه مورد استقبال قرار گرفتيم.
اين عزيزان، ما را در دو مقر، يكى ساختمان فرماندارى و ديگرى ساختمان شركت دخانيات شهر، اسكان دادند. سكوت سنگينى بر شهر حاكم بود. بيشتر افراد داخل شهر را نيروهاى نظامى و تعدادى از اهالى شهر كه اكثراً پيرمرد و پيرزن بودند تشكيل مى‏دادند.
پس از يكى، دو روز استراحت، عده‏اى از ما را روى ارتفاعات مشرف به شهر و عده‏اى ديگر را در روى تپه‏اى در نزديكى گورستان شهر مستقر كردند، تعدادى از بچه‏ها در ورودى جاده بانه - سقز و بانه - سردشت موضع گرفتند و عده‏اى هم، براى ديده‏بانى به ارتفاعات «قله‏آر بابا» كه مشرف به شهر و پادگان بود اعزام شدند.
روزها آرامش نسبى در شهر حاكم بود ولى به محض تاريكى هوا از چند نقطه خارج از شهر به سمت مقر بچه‏ها تيراندازى مى‏شد و شهر را يك باره، هاله‏اى از آتش و دود فرا مى‏گرفت. روزهاى اول چون شناخت كافى از شهر و دشمن نداشتيم طبق دستور از مقر خودمان خارج نمى‏شديم بلكه از همان‏جا به مبادله آتش با آن‏ها مى‏پرداختيم.
بعدها با شناخت از ورودى‏ها، خروجى‏ها و كوچه پس كوچه‏هاى شهر با دو دستگاه خودروى آهو و يك دستگاه جيپ استيشن «چروكى چيف» به گشت مرزى در شهر مى‏پرداختيم.
از سوى ديگر شهيد عباس ذوالفقارى با تشكيل گروه‏هاى نه نفرى و استقرار آن‏ها در مبادى ورودى شهر، به همراه پيشمرگان مسلمان كُرد با جلوگيرى از نفوذ ضدانقلابيون به داخل بانه، ضربات سنگينى بر پيكر آن‏ها وارد مى‏كرد. از همرزمان پيشمرگ مسلمان كرد خودمان، مطلع شديم عناصر مسلح ضدانقلاب در چندين روستاى اطراف بانه خصوصاً روستاى «بويين سُفلى» تجمع كرده و آماده حمله به مقر نيروهاى سپاه هستند.
بلافاصله پس از اطلاع از اين خبر، برادر پيچك به همراه برادران محسن شفق، محمود خادمى، عباس ذوالفقارى و رضاقلى شهبازى جلسه‏اى در محل فرماندارى شهر تشكيل دادند. حاصل آن جلسه، اين شد كه عملياتى جهت پاكسازى روستاى بويين سفلى صورت گيرد. صبح روز 28 تيرماه سال 59 بچه‏ها توسط شهيد رضاقلى شهبازى فرمانده عمليات گردان توجيه شدند و پس از كنترل وسايل و تجهيزات انفرادى و اقامه نماز ظهر، سوار بر دو دستگاه خودروى وانت آهو و يك دستگاه نفربر «زيل» ارتشى به طرف ده «بوئين سفلى» حركت كردند. برادر پيچك براى جلوگيرى از غافلگيرى ستون و احياناً كمين دشمن، افرادى را در اطراف ستون نيروهاى ما گمارده بود كه حكم ديده‏ور را داشتند.
بعد از ساعاتى به محل موردنظر رسيديم، از ضدانقلابيون خبرى نبود. گشتى در اطراف زديم. بعد از اطمينان نسبت به عدم حضور ضدانقلاب، در حال خروج از روستا بوديم كه از دو طرف به ما حمله شد. در همان مرحله اول محمدرضا طاهرى، عليرضا وارسته و احمد سلطانى كه در پشت نفربر «زيل» قرار داشتند با رگبار كاليبر سبك ضدانقلاب به شهادت رسيدند. مابقى بچه‏ها از خودروها پياده و در اطراف پراكنده شدند. در اثر آتش شديد ضدانقلاب همه ما زمين‏گير شده بوديم.
نه راه پس داشتيم و نه راه پيش، پس از چند لحظه به خود آمديم، سينه‏خيز خودمان را به جاهايى كه جان‏پناه داشت رسانديم و از آن‏جا به سمت دشمن آتش گشوديم. حسين بلبلى كه قبضه آر.پى.جى داشت چند گلوله به سمت دشمن شليك كرد و همين كار او باعث شد تا بچه‏ها روحيه بگيرند و نظم و نظامى به خودشان بدهند.
بى‏سيم پى.آر.سى 77 كه بر پشت شهيد احمد سلطانى حمل مى‏شد با رگبار ضدانقلاب از كار افتاد. دموكرات‏ها در يك حمله غافلگيرانه حسين بلبلى را به اسارت گرفتند. وضعيت خيلى خراب بود... برادران رضاقلى شهبازى و هادى معافى جعفرى با وانت سيمرغ كه هر چهار چرخ آن پنچر بود و روى رينگ راه مى‏رفت، جهت آوردن نيروى كمكى از ميان آتش دشمن گذشتند و به سمت شهر حركت كردند. بچه‏ها چندين ساعت با دهان روزه در مقابل آتش سنگين ضدانقلاب مقاومت كرده بودند. غلام‏على پيچك، جعفر شاهگلى، مسعود جعفرى، محسن شفق و آغداشى مجروح شده بودند كه على لسانى‏فريد؛ پزشك گردان در حال پانسمان زخم‏هاى آن‏ها بود.
ضدانقلابيون براى تضعيف روحيه ما، با فحاشى از ما مى‏خواستند كه خودمان را تسليم كنيم. مى‏گفتند اگر تسليم شويد كارى به كار شما نداريم، اما اگر شما را دستگير كنيم سرتان را از بدن جدا مى‏كنيم...»
بهتر است روايتى ديگر از همين ماجرا را، از زبان يكى از همراهان پيچك در نبرد بويين سفلى، دنبال كنيم:
«قرار شد ما عمليات پاكسازى روى دهكده نسبتاً بزرگ بوئين سفلى كه مركز تداركات و فرماندهى عمليات ضدانقلاب بود داشته باشيم. ماه رمضان بود و ما قرار گذاشتيم عمليات را بعد از نماز ظهر انجام دهيم، چون احتمال مى‏داديم در آن لحظات به خاطر گرمى هوا، دشمن در حال استراحت باشد.
طبق خبرهايى كه برايمان آورده بودند دشمن در «بوئين سفلى» هيچ‏چيز براى براه‏انداختن يك كشتار كم نداشت، در آنجا علاوه بر ده‏ها شبه نظامى مسلح همه‏گونه سلاح سنگين وجود داشت. با اين حال ذره‏اى از آنهايى كه جلوى روى‏مان قرار داشتند واهمه نداشتيم و با روحيه بسيار خوب و با زبان روزه، مقتدر و سربلند به سوى هدف پيش مى‏رفتيم.
از پل روبروى ده كه رد شديم همه از ماشين‏ها پياده شدند و بلافاصله دسته‏ها بطور منظم حركت‏شان را شروع كردند، بجز دسته‏اى كه براى حفاظت از ماشين‏ها باقى مى‏ماند، بقيه مى‏بايست از طرفين ده به بالاى ده رسيده و از آنجا پاكسازى مى‏كردند و نقطه تجمع هم ميدان ده اعلام شده بود و دست آخر بايد همه آنجا جمع مى‏شدند. من و غلام‏على در حين گشت‏زنى در ده به يك موتور سيكلت كه لوله اگزوز و بدنه‏اش هنوز داغ بود مشكوك شديم. پس از پرس و جوى فراوان فهميديم متعلق به يكى از نيروهاى گروه ضدانقلابى كومله بوده كه با مشاهده ستون ما، موتور را همان جا رها كرد و از ترس به كوه‏ها پناه برد.
من و پيچك، سوار بر همان موتور، رفتيم اطراف ده گشتى بزنيم. در اثناى خروج از ده، گير يكى از كمين‏هاى ضدانقلاب افتاديم و صرفاً با يك معجزه بود كه توانستيم از دست آنها جان سالم بدر ببريم. يعنى خودمان هم نفهميديم چطورى از ميان آن همه رگبار آتش گلوله‏ها توانستيم فرار كنيم. وقتى از معركه دور شديم، برگشتم به غلام‏على كه ترك موتور سوار بود گفتم: غلام‏على، خدا را شكر. غلام‏على جوابى نداد. گرچه صورتش را نمى‏ديدم اما مى‏دانستم كه دارد اشك مى‏ريزد، زيرا خودم هم داشتم از شدت هيجان، آرام آرام مى‏گريستم، بعد از اين همه مدت دوستى با همديگر در بعضى موارد مطمئن بودم احساس و واكنش‏مان در مقابل يك قضيه، مشترك و همسان است.
اكثر انسان‏ها علم به بعضى مسائل دارند، اما مى‏بينيم در عمل بهايى به علم‏شان نمى‏دهند، چرا كه به دانسته‏هاشان يقين ندارند. در مورد مرگ هم عيناً همين است. همه علم به مرگ دارند ولى خيلى كم هستند آدم‏هايى كه به يقين هم رسيده باشند. شايد در آن لحظات واقعاً به يقين رسيديم و درك كرديم كه چقدر مرگ به انسان نزديك است حتى نزديكتر از سايه انسان.
برگشتم و به غلام‏على گفتم: چه كار كنيم غلام؟
گفت: چيه؟... چى مى‏گى!؟
گفتم: چه كار كنيم؟...
جواب داد: بچه‏هارو جمع و جور كن با سيمرغ برگرديم سروقت رفقامون.
پرسيدم: فكر مى‏كنى فايده‏اى داشته باشه؟!
خيلى مطمئن گفت: حتماً؛ چون ضدانقلاب‏ها اصلاً فكرش را هم نمى‏كنند كه ما جرأت برگشتن داشته باشيم و حتماً الان همين‏جورى آنجا ولو هستند و حسابى هم مى‏شود خدمت‏شان رسيد.
موتور را داخل ده گذاشتيم و به سرعت سوار وانت سيمرغ شديم و حركت كرديم. برادرى كه پشت تيربار كاليبر 50 قرار داشت قيافه‏اش گوياى اشتياقى بود كه به ديدن دشمن و گشودن آتش داشت. ماشين به سرعت حركت مى‏كرد و توى هر دست‏انداز مسير، ما را مرتباً بالا و پايين مى‏انداخت.
وقتى به محل درگيرى رسيديم، با كمال تعجب ديديم از ضدانقلابيون خبرى نيست. ولى ته دل‏مان گواهى مى‏داد كه كار بسيار سختى در پيش‏رو داشته باشيم و حكماً حضرات، بايستى خواب‏هاى زيادى برايمان ديده باشند.
خطوط اضطراب و دلهره را در چهره غلام‏على مى‏خواندم. هر چند خودم هم كمتر از او، پريشان نبودم.
خورشيد داشت پشت افق مخفى مى‏شد اما حرارت و تندى‏اش را هنوز از دست نداده بود و بچه‏ها را كه روزه بودند خسته‏تر مى‏كرد منتها هيچكدام از اين بابت ابراز ناراحتى نمى‏كردند. قيافه‏هاى با نشاط آنها، حكايت از روحيه‏اى بالا داشت.
غلام‏على بچه‏ها را گوشه‏اى جمع كرد و مفصل برايشان حرف زد. حرف‏ها و عباراتى كه او به كار مى‏برد، در چهارچوب الفاظ معمولى نمى‏گنجيدند، آنقدر با معرفت و شناخت حرف زد كه همه بچه‏ها، فقط به لب‏هاى او چشم دوخته بودند. او صحبت‏هايش را اينطورى تمام كرد:
«... كردستان آنقدر تحت سيطره طواغيت بوده كه همه مفاهيم انسانى و معنوى، و حتى دين هم در اين سرزمين مسخ شده و اين خونهاى ماست كه خاك كردستان را تطهير مى‏كند. فضا و هوايش را عطرآگين مى‏نمايد. لاله‏هايى كه از خون‏هاى ما در كردستان مى‏رويند، جوان‏هاى آينده كردستان هستند كه راهشان را اسلام اصيل قرار خواهند داد. آنها حق اين خون‏هايى كه همه‏جاى كردستان را رنگين كرده است، ادا خواهند كرد. خلاصه آنكه حسينى هستيم و حسينى عمل مى‏كنيم، مقاومت و جنگ مردانه و با شرافت تا آخرين گلوله! اگر گلوله هم تمام شد با سلاح اصلى و آخرين؛ يعنى خون‏مان، خط جهاد را به خط شهادت متصل مى‏كنيم.»
اينبار ديگر فرياد تكبير بچه‏ها انگار مى‏خواست سقف آسمان را سوراخ كند و بالاتر برود.
حرف‏هاى غلام‏على خيلى گرم و شيرين بر فطرت بيدار و پاك بچه‏ها مى‏نشست و احساسات‏شان را به آتش مى‏كشيد.
در آن روز خطابه پيچك شايد عالى‏ترين طرح جنگى و تاكتيك رزمى بود كه مى‏شد اتخاذ كرد. در آن شرايطى كه حتى اگر هر ژنرال چهار ستاره و دانشگاه جنگ ديده‏اى به جاى ما بود، مهم‏ترين راه را، زمين گذاشتن اسلحه مى‏يافت، اين حركت و تشديد روح معنويت در بچه‏ها، همه مسائل ما را حل كرد. ديگر اصلاً خراب بودن بى‏سيم و نداشتن ارتباط با بانه، نشناختن زمين و موقعيت، تنگ بودن وقت و كمبود نيرو و نبود سلاح سنگين و محدود بودن مهمات و نداشتن امكانات امدادى، مطرح نبود. همه آماده شده بودند تا با آنچه كه هست عاشورايى ديگر بيافرينند.
گرچه صحبت‏هاى غلام‏على كمى طولانى شد، اما هنوز بچه‏هايى كه بالاى تپه رفته بودند از تپه به پايين نرسيده و در نيمه راه بازگشت بودند. بعد از اينكه بچه‏ها را كاملاً توجيه كرديم، دستور حركت صادر شد.
در همين حين يكى فرياد زد:
«برادران قدر اين لحظه‏هاى خوب را بدانيد كه با زبان روزه، زير تيغ آفتاب داغ آمديد براى اسلام فداكارى كنيد، اين توفيق نصيب هركسى نمى‏شود.
برادران، خدا نصيب هركس نمى‏كند كه مثل حضرت على‏عليه السلام روزه‏اش را با شربت شهادت افطار كند. هركس نصيبش شد بقيه را از ياد نبرد و شفيع همه پيش ائمه‏عليهما السلام معصومين و پيش خدا باشد.»
قطار خودروها كم‏كم داشت آخرين پيچ منتهى به ده «بويين سفلى» را پشت‏سر مى‏گذاشت. احساس مى‏كردم آن‏جا براى من همان چيزى، كه مدتى بود در پى آن بودم، بسيار نزديك شده است.
ماشين ما پيچ را طى كرد و بعد از ما، نوبت ماشين «زيل» بود كه داشت به پيچ نزديك مى‏شد. ناگاه با صداى يك انفجار، تيراندازى به طرف ستون شروع شد. يكباره همه جا مثل جهنم زيرورو شد. تا آن موقع درگيرى به آن شدت نديده بودم. با همه نوع سلاح و آتشبار به طرف‏مان آتش مى‏ريختند.
بچه‏ها سريع از ماشين‏ها بيرون ريختند و كنار جاده موضع گرفتند و با چند تا تيرى كه به بدنه ماشين‏ها خورد، ما هم دنبال راه نجات بوديم كه ناگاه سوزش و درد عجيبى در بدنم احساس كردم، خونم روى لباس‏هاى غلام‏على ريخت، از لاى چشم‏هاى نيمه بازم، غلام‏على را مى‏ديدم كه داشت داد مى‏زد، اما اصلاً نمى‏فهميدم چه مى‏گويد.
غلام‏على داخل ماشين بود و سعى مى‏كرد لوله تيربار گرينوف‏اش را كه بين شيشه جلو و بدنه ماشين گير كرده بود بيرون بياورد. گلوله‏ها هم بدون لحظه‏اى درنگ و بى‏محابا به ماشين اصابت مى‏كردند.
غلام‏على بالاخره موفق شد لوله تيربارش را خلاص كند و بيرون بجهد. او در كنارم، روى زمين نشست. هنوز حرف نزده بود كه صداى انفجار شديدى هر دوى ما را به روى زمين پرت كرد. تا چند لحظه دود و گردوغبار ناشى از انفجار آن گلوله آر.پى.جى به حدّى بود كه هيچ‏چيز ديده نمى‏شد. وقتى هوا كمى صاف شد، ديدم صورت غلام‏على خونى شده و از گوشش خون مى‏آيد. غلام‏على بلند شد كه وضعيت بچه‏ها را بررسى كند. به محض برخاستن، تيرى كه به دست راستش خورد، او را بر جاى خود نشاند. دستش را گرفت و نشست و اصلاً به روى خودش نياورد. همه بچه‏ها پشت ماشين زيل سنگر گرفتند.
تيراندازى دشمن كمى سبك شده بود. آنها چون توانسته بودند ستون را متوقف كنند. ديگر فقط تك تيراندازى مى‏كردند.
به غلام‏على گفتم: وضعيت بچه‏هايى كه توى ماشين سيمرغ بودند چطوره، آيا مى‏توانى آنها را ببينى؟! غلام‏على برخاست كه عقب را نگاه كند كه وضعيت ماشين سيمرغ را بفهمد. باز هم به محض اينكه بلند شد يك تير ديگر به همان دست راستش در محلى پايين‏تر از محل اصابت تير قبلى اصابت كرد.
اينجا بود كه احساس كردم تير به جگر من خورد فرياد زدم:
غلام چرا حواس خودت را جمع نمى‏كنى؟!
فرياد من بى‏جا بود. آخر غلام‏على كه تقصير نداشت. با اين‏حال، او هيچ نگفت و سرش را پايين انداخت و گفت: «به چشم». در همين لحظه صداى بلندگويى بلند شد. چند بار ما را مخاطب قرار دادند: «برادران پاسدار، ما مى‏دانيم شما روزه هستيد، ما هم روزه هستيم!! بياييد تسليم شويد تا با هم برويم افطار كنيم.»
تازه يادم افتاد كه همگى‏مان روزه هستيم.
غلام‏على سرش را از شيار بالا آورد و تيربارش را روى لبه شيار گذاشت و رگبار گلوله‏ها را به طرفى كه صداى بلندگو مى‏آمد روانه ساخت. اين اولين و بهترين واكنش ما بود.
پيراهن غلام‏على را كشيدم و گفتم: اگر بتوانى بچه‏ها را پخش كنى... حلقه بزنند و نگذارند محاصره شويم، خيلى عالى است.»
گفت: پس من مى‏روم پيش بچه‏ها. راستى تو چكار مى‏كنى؟
گفتم: تو برو، من هم پشت سرت مى‏آيم.
گفت: خيلى خوب، پس معطل نكن.
غلام‏على اين را گفت و جستى زد و از درون شيار بيرون پريد و به طرف بچه‏ها شروع كرد به دويدن. صدها گلوله در آن مسير 20 مترى او را بدرقه كردند! الحمدالله توانست خودش را به بچه‏ها برساند.
تمام بدنم داشت از حركت مى‏ايستاد، در گلويم مزه ناخوشايند خون را حس مى‏كردم، هر لحظه تجمع خون حجم بيشترى مى‏يافت، مجبور شدم سرم را به پهلو بچرخانم تا خون به بيرون دهانم جريان پيدا كند و بتوانم نفس بكشم به ياد خدا و لطفى كه در حقّم كرده بود اشك مى‏ريختم.
به ذهنم فشار مى‏آوردم تا دريابم حالا كه از گلويم خون مى‏آيد. آيا اين خون روزه را باطل مى‏كند يا نه؟!
ناگهان غلام‏على چون فرشته نجاتى سر رسيد. تا چشمش به من افتاد زد زير گريه، خون داخل دهانم را جمع كردم و ريختم بيرون، پرسيدم: چيه؟ مگه چى شده؟
گفت: آخر تو تنها رفيق من هستى، اگر شهيد بشوى من چكار كنم؟
سعى كردم به زور لبخندى بر لب‏هايم بياورم!
گفتم: شنيدن اين حرف از دهان تو خيلى بچه‏گانه است. اين همه نيرو زير دستت ريخته و مسؤوليت همه اينها با تو است، آن‏وقت آمدى عزاى من را گرفته‏اى! پس تكليف بقيه چى مى‏شود؟
غلام‏على متقاعد شد كه كارى به كار من نداشته باشد و برود بچه‏ها را سازماندهى و رهبرى كند.
فانسقه خشاب‏هايم را باز كردم و به او دادم. خداحافظى گرمى با هم داشتيم و بعد، او رفت. غلام‏على رفت تا ارزش خودش را كه خاص اين لحظات و تنگناها بود نشان دهد.
او رفت تا با هيچ‏چيز جز خدا، در مقابل همه‏چيز دشمنِ بى‏خدا، مقابله كند. هدايت عملياتى كه هيچ فرد به اصطلاح عاقلى حتى حاضر نمى‏شد در آن شركت كند چه رسد به اين‏كه هدايتش كند.
پدافند در زمينى كه، آدمى هيچ آشنايى با آن ندارد. مهماتى كه براى يك ساعت استفاده هم كافى نيست و يا نفراتى كه نه جان پناهى دارند و نه اميد به رسيدن نيرو و كمك از جايى، اما با ايمان‏هايى كه با همه اين «نيست‏ها» و «نبودها» و «محدوديت‏ها» آماده‏اند، تا با تكه‏تكه شدن خود، استقامت‏شان را در راه عقيده‏شان به اثبات برسانند.
تقريباً يك ساعت از درگيرى گذشته بود كه ناگهان صداى حركت وانتِ سيمرغ از دور به گوش من رسيد كه داشت به طرف ما مى‏آمد. سيمرغ خيلى نزديك شده بود. جاى آن همه ترس و ناراحتى را اميد و خوشحالى گرفت. راننده ماشين برادر شهبازى بود كه با سه چرخ پنچر داشت با سرعت به طرف بانه حركت مى‏كرد گلوله‏ها در رفتن به طرفش دچار ازدحام شده بودند. اين حركت برادرمان سبب شد تا همه مطمئن شوند نيروى كمكى از راه خواهد رسيد و از اين لحظه به بعد، آرايش تدافعى بچه‏ها بدل به يك حالت تهاجمى شد. شدت گرفتن تيراندازى‏ها حكايت از وحشت بيشتر و بيش از اندازه دشمن از حركات برادران ما داشت.
تقريباً پس از چهار ساعت درگيرى، از دور، آمدن ستون نيروهاى كمكى را به چشم ديدم. با ورود آن‏ها به صحنه نبرد، به مدت چند دقيقه زد و خورد بسيار شديدى در گرفت، اما سرانجام، اين ضدانقلابيون بودند كه صحنه نبرد را خالى كردند و گريختند. دمى بعد، تيراندازى‏ها به تدريج آرام شد.
اولين مجروحى كه به طرف شهر بانه منتقل شد، من بودم. يك ساعت بعد از من، غلام‏على را هم كه كاملاً بى‏هوش بود، به بيمارستان آوردند. بعدها دو خبر عجيب را شنيدم؛ اولى مربوط مى‏شد به تعداد شهدايى كه در عمليات بويين سفلى انجام داده بوديم: هشت شهيد! و خبر دوم؛ تعداد ضدانقلابيونى كه روز قبل به دست نيروهاى ما به هلاكت رسيدند: سى‏نفر!
در بين كشته شدگان، اجساد فرمانده عمليات حزب دمكرات، فرمانده عمليات چريك‏هاى فدايى خلق و فرمانده عمليات گروه كومله، شناسايى شد».
در جريان پاكسازى بويين سفلى، پنج گلوله به دست پيچك اصابت كرد و يك تركش هم به پاى او خورد. به علت شدت خونريزى، او را سريعاً به تهران اعزام كردند و در بيمارستان شهيد مصطفى خمينى بسترى شد. بعد از آن كه نام او در فهرست مجروحين منتقل شده به تهران در يكى از روزنامه‏ها چاپ شد، عناصر تروريست وابسته به گروهك «كومله» در صدد ترور او برآمدند. پيچك به محض اطلاع از اين قضيه، ضمن يك صحنه‏سازى جالب، شبانه از بيمارستان فرار كرد و به خانه برگشت. بعد از اين ماجرا بود كه بيانيه گروهك كومله، با مضمون ترور ناكام «پيچك، مزدور خمينى» در شهر توزيع شد.

شيپور جنگ

به دنبال شروع جنگ تحميلى رژيم بعثى صدام حسين عليه كشورمان، غلام‏على به جبهه غرب شتافت تا در راه زمين‏گير كردن دشمن متجاوز، به سهم خود، گامى بردارد. نخستين عرصه نبرد پيچك، جبهه چپ سرپل ذهاب - يعنى مناطق بازى دراز، دشت ديره و كوه‏هاى سركش و سنبله - بود. به لحاظ لياقت و شايستگى كه در دوران جنگ‏هاى كردستان از خود بروز داده بود، از سوى فرمانده مقتدر سپاه منطقه 7 كشورى شهيد «محمد بروجردى»، به سمت مسؤول عمليات جبهه چپ سرپل ذهاب منصوب شد.
«پيچك» در آن روزها، فرمانده‏اى بود كه بر قلوب نيروهايش حكومت مى‏كرد. او با اخلاق عملى به آنها درس زيستنى سزاوار يك انسان را مى‏آموخت؛ انسانى كه فريب عناوين و القاب دهان پركن را نمى‏خورد و افسون پست و مقام بر جان مهذّبش كارگر نبود. يكى از نيروهاى تحت امر او در آغازين روزهاى جنگ، در اين‏باره گفته است:
«... برادر پيچك، علاوه بر اين كه استاد و فرمانده ما بود، در آن روزهاى سراسر غربت اوايل جنگ، در حكم پدرى مهربان براى ما محسوب مى‏شد. وقت خوردن غذا، اول مى‏آمد و همه بچه‏ها را دور سفره مى‏نشاند و به آن‏ها غذا مى‏داد. رسم رايج ما اين بود: نفر آخرى كه غذاى خودش را تمام كند، بايد كل ظروف را هم بشويد. به واسطه اين كه برادر پيچك هميشه سعى مى‏كرد اول بچه‏ها سير شوند و بعد او غذايش را بخورد، لذا هميشه شستن ظرف‏ها هم به عهده او مى‏ماند. هر چقدر هم بچه‏ها اصرار مى‏كردند تا به اين روال خاتمه بدهد، زير بار نمى‏رفت.»
غلام‏على در زندگى و سلوك فردى و جمعى، سيره حضرت امام على‏عليه السلام را براى خودش سرمشق قرار داده بود. چه اين كه چند بار هم اين تأسى و تأثيرپذيرى از سيره عملى زندگى مولاى متقيان‏عليه السلام را به دوستان خاص خودش متذكر شد. يكى از محرمان راز غلام‏على مى‏گويد:
«... غلام‏على مى‏گفت: امام على‏عليه السلام در وجود خودش دو جنبه را خيلى خوب و متوازن حفظ كرده بود؛ يكى اقتدار بى‏حد و حصر و ديگرى عدالت بى‏حد و مرز.
خيلى دلم مى‏خواهد از اين بابت به آقا اميرالمؤمنين‏عليه السلام اقتدا كنم. حالا اين كه چقدر خدا توفيق بدهد و چقدر عرضه‏اش را داشته باشم، بحثى ديگر است. با اين حال، من سعى خودم را مى‏كنم.»
پيچك به يمن برخوردارى از موهبت روحيه‏اى شاداب و چهره‏اى بشاش و دوست‏داشتنى، هر جا كه مى‏رفت، خيلى زود در دل اطرافيانش جا باز مى‏كرد و با آنان خودمانى مى‏شد. پس از به عهده گرفتن مسؤوليت محور چپ جبهه سرپل ذهاب و استقرار در پادگان ابوذر كه عقبه اصلى نيروهاى رزمى سپاه و ارتش در جبهه غرب بود، به واسطه همين خصائل، بسيارى از دليرمردان ارتش جمهورى اسلامى را هم به سلك دوستان صميمى‏اش درآورد. از جمله، بين او و عقاب سلحشور هوانيروز «على‏اكبر قربان شيرودى»××× 1 على‏اكبر قربان شيرودى» از خلبانان زبده تيم آتش يگان هوانيروز كرمانشاه بود كه در بدو تجاوز سپاه دوم ارتش بعث به مناطق غرب كشور، شمار زيادى از تانك‏هاى لشكر 6 زرهى دشمن را در منطقه سرپل ذهاب با آتش موشك‏هاى هلى‏كوپتر «كبرا»ى خودش نابود كرد. سرانجام اين خلبان قهرمان در جريان عمليات دوم بازى‏دراز، در روز هشتم ارديبهشت 1360 طى نبردى سنگين و نابرابر با دشمن، به شهادت رسيد. ××× دوستى و الفت گرمى برقرار شد. به نحوى كه اين دو به قدرى به يكديگر علاقه داشتند كه هر بار در پادگان ابوذر به هم مى‏رسيدند، گل از گل‏شان مى‏شكفت، با هم مزاح مى‏كردند و بعد شروع مى‏كردند به كشتى گرفتن با هم. «محمد ابراهيم شفيعى»، از فرماندهان سپاهى جبهه چپ سرپل ذهاب در آن روزها، با اشاره به اين يكدلى به وجود آمده بين خلبانان قهرمانى همچون شيرودى با پيچك مى‏گويد:
«... در پادگان ابوذر، بچه‏هاى سپاه در چند بلوك ساختمانى مستقر بودند. الباقى بلوك‏ها هم بين بچه‏هاى لشكر 81 زرهى كرمانشاه و هوانيروز تقسيم شده بود. با اين حال، وقت و بى‏وقت، ما مى‏ديديم كه «شيرودى» و «كشورى» مى‏آيند به مقر ما و با پيچك و ساير بچه‏هاى سپاه حشر و نشر دارند. يك روز از سر مزاح به شيرودى گفتم: آقاجان، معلوم هست شما اين جا چه كار مى‏كنيد؟ مگر خودتان استراحتگاه و مقر نداريد كه مدام اين جا مى‏آييد؟ شيرودى گفت: خب حالا مگر اين جا باشيم چه مى‏شود؟ گفتم: هيچى، فقط آدم بايد جايى باشد كه در آنجا احساس راحتى داشته باشد. او با لبخند گفت: خب ما هم وقتى اينجا با شما بچه سپاهى‏ها هستيم راحتيم.»
با توجه به مسؤوليت فرماندهى جبهه چپ سرپل ذهاب، پيچك خودش را مقيد كرده بود تا اكثر مواقع براى سركشى به محورها و شناسايى آخرين تحولات منطقه، شخصاً به خطوط مقدم برود. يكى از نيروهاى تحت امرش در اين‏باره مى‏گويد:
«... يك روز كه در پادگان ابوذر، پيچك مطابق معمول آماده مى‏شد تا براى سركشى به خط مقدم برود، حين حركتش به او گفتم: برادر پيچك، اجازه دارم مطلبى را با شما در ميان بگذارم؟ با همان لبخند زيباى خودش گفت: در خدمتيم، بفرماييد. گفتم: من يك مقدار نگران شما هستم. حالا كه داريد به خط مى‏رويد، پيشنهاد مى‏كنم كمى مواظب خودتان باشيد. كمى سگرمه‏هايش درهم رفت و گفت: ببين برادر، نه تير آدم را مى‏كشد، نه تركش، نه بعثى آدم را مى‏كشد، نه ضدانقلاب، تنها خدا است كه قبض روح اولاد آدم به دست اوست. با اين اوصاف، دليلى براى نگرانى باقى نمى‏ماند. پس شما هم بى‏دليل، نگران نباشيد.
اين را كه گفت، دوباره لبخند زد و سوار ماشين شد و رفت.»
پيچك براى آغاز تعرضى متقابل به مواضع دشمن اشغالگر، لحظه‏اى آرام و قرار نداشت. او با شناسايى شبانه‏روزى خطوط پدافندى واحدهاى ارتش بعث، در صدد طرح‏ريزى دقيق براى عملياتى بود كه با اجراى آن، بتوان اسطوره شكست‏ناپذيرى دشمن را در غرب، در هم كوبيد. ارتفاعات سركش و پيچيده «بازى‏دراز»، بسترى بود كه پيچك مى‏خواست به همراه معدود يارانش، روياى شيرين غلبه بر خصم را در آن تعبير شده ببيند.
در وهله نخست، پيچك در صدد برآمد تا با اجراى يك رشته عمليات محدود در بازى‏دراز، به دشمن ضرباتى وارد آورد. از اواخر مهرماه سال 1359 و پس از انجام شناسايى‏هاى ضرورى خطوط دشمن و فراهم آوردن نسبى مقدمات كار، مقرر شد تا در ارتفاعات بازى دراز و «افشار آباد» عملياتى انجام شود. از جمله اهداف جانبى اين عمليات، آزادسازى ارتفاع «دانه خشك» و خارج كردن پادگان ابوذر از ديد سپاه دوم ارتش بعث بود.
عمليات در موعد تعيين شده، از سه جناح آغاز شد و نيروها از سه محور «دانه خشك»، «سرآب گرم» و «دشت ديره»، به سوى مواضع دشمن هجوم بردند. منتها به دليل نرسيدن نيروى كمكى، آنان مجبور به عقب‏نشينى شدند. در همين عمليات كه بعدها در تقويم جنگ به «نبرد اول بازى دراز» مشهور شد، شمارى از رزمندگان كارنامه قبولى خود را از خداوند دريافت كردند و با نمره قبولى - شهادت - به آسمان پر گشودند. در خاتمه حمله، شهيد بزرگوار آيت‏الله دكتر «بهشتى» وارد منطقه شد. پيچك و ديگر نيروهاى رزمنده، بهشتى را چون نگينى درخشان در ميان گرفته و با او درددل مى‏كردند. آنان از بى‏عدالتى‏ها و پيمان‏شكنى‏هاى رييس‏جمهور و فرمانده كل قواى وقت - ابوالحسن بنى‏صدر - نسبت به مسؤوليت‏هاى قانونى‏اش در قبال رزمندگان جبهه غرب، دل‏شان به درد آمده بود و حال، با آمدن دكتر بهشتى، سنگ صبورى يافته بودند تا با او از رازهاى نهفته سخن بگويند. آنها گفتند و گفتند و بهشتى مظلوم، فقط شنيد و شنيد. سرانجام، سيدالشهداى انقلاب اسلامى خطاب به رزمندگان گفت:
«... براى كسب تجربه در جنگ، ما بايد بهايى بپردازيم و آن بهاء، چيزى نيست به جز خون عزيزان مان، در حال حاضر، چاره‏اى جز مقاومت وجود ندارد. يا بايد بگذاريم كه دشمن همه‏جا را بگيرد، يا با تمام وجود و با چنگ و دندان، جلوى متجاوزين را بگيريم. برادران عزيز! ما براى دفاع از اسلام به اين جا آمده‏ايم و بروز چنين مشكلاتى در هر جنگى طبيعى است. ما ناچاريم مقاومت كنيم و اين تنها راهى است كه پيش روى ما قرار دارد. ما نبايد اين همه انتقاد كنيم. بايد بكوشيم از تجربه اين نبردها درس بگيريم و با استفاده از همين درس‏ها، در عمليات بعدى، انتقام خون شهداى عزيزمان را از دشمن بگيريم.»

فرمانده عمليات ستاد غرب سپاه

از روز يكم دى‏ماه سال 1359، به حكم سردار شهيد «محمد بروجردى»، مسؤوليت فرماندهى عمليات ستاد غرب سپاه منطقه 7 كشورى به غلام‏على پيچك محول شد. در آن برهه، او با وضعيت بغرنجى درگير بود، يعنى به عهده داشتن مسؤوليت هدايت عملياتى نيروها در جبهه‏اى با وسعت زياد و بدون هيچ پشتوانه دولتى؛ چرا كه سپاه در جبهه غرب از طرف «بنى‏صدر» تحريم شده بود و كمتر امكانات و تجهيزات لجستيكى به رزمندگان حاضر در آن جا ارائه مى‏شد.
با اين حال، پيچك دلسرد نشد و به يمن تدبير و جاذبه معنوى خود توانست به اوضاع آشفته خطوط دفاعى سر و سامانى بدهد. توجه دقيق به وضعيت محورهاى عملياتى، دغدغه تسكين احساسات و عواطف جريحه‏دار شده نيروهاى برآشفته از كارشكنى‏هاى بنى‏صدر و اطرافيان وى و تقدير از زحمات توان فرساى اين رزمندگان نيز، از خصوصيات شاخص پيچك بود.
حسين همدانى، فرمانده وقت نيروهاى اعزامى سپاه همدان؛ مستقر در جبهه ميانى سرپل ذهاب طى ماه‏هاى آغازين جنگ، در اين مورد مى‏گويد:
... از آنجا كه از بدو غائله تجزيه‏طلبى ضدانقلابيون در كردستان ما با نوع بينش خشن و عملكرد افراطى آقاى «عباس آقازمانى» - معروف به ابوشريف - و اطرافيان ايشان مخالف بوديم و حتى در مناطق كردنشين غرب كشور با آن‏ها درگيرى داشتيم، طبيعى بود كه در آن ماه‏هاى اول شروع جنگ تحميلى، بين بچه رزمنده‏هاى همدانى حاضر در جبهه غرب، نسبت به طيف ابوشريف و حتى بچه‏هاى اعزامى از سپاه تهران به منطقه، نوعى ذهنيت سَلبى و مبتنى بر دافعه وجود داشته باشد. به اصطلاحِ رايج در اين روزها، گارد ذهنى ما نسبت به آن‏ها، كاملاً بسته بود.
خب، غلام‏على پيچك هم كه از تهران به منطقه غرب آمده بود، مى‏گفتند ابوشريف هم خيلى با او گرم مى‏گيرد، لذا آن ذهنيت قبلى بچه‏ها، به نوعى پيشداورى منفى نسبت به پيچك تسرّى پيدا كرد. منتها پيچك خيلى بزرگوارانه با جوّ ذهنى موجود در بين بچه‏ها برخورد كرد. اولاً از همان بدو گرفتن مسؤوليت عمليات سپاه غرب، نسبت به بچه‏هاى ما تواضع مؤمنانه‏اى از خودش نشان داد. با آن كه فرمانده عمليات سپاه غرب كشور بود و طبعاً ما بايستى به ديدار او مى‏رفتيم، ايشان در همان روزهاى اول تصدّى اين مسؤوليت، بلند شد و آمد به شهرك المهدى(عج)، به ديدار ما بچه‏هاى سپاه همدان. در جمع بچه‏ها حاضر شد و خيلى دقيق و حساب شده از خدمات و زحمات بچه‏هاى سپاه همدان ياد كرد.
مشخص بود از همان آغاز تصدى فرماندهى عمليات غرب، آقاى بروجردى او را نسبت به موقعيت حساس جبهه ميانى سرپل ذهاب و مرارت‏هايى كه بچه‏هاى سپاه همدان براى تثبيت خط دفاعى آنجا متحمل شده بودند، توجيه كرده بود. آخر آقاى بروجردى بالشخصه علاقه عجيبى نسبت به بچه‏هاى سپاه همدان داشت. به خاطر دارم كه آن روز، «پيچك» در جمع برادرهاى رزمنده ما با لحنى پرشور و تواضعى چشمگير از زحمات بچه‏ها در جبهه سرپل ذهاب تقدير و تشكر كرد و در ادامه صحبت‏هايش گفت: «برادرهاى عزيزم! بنده به زيارت‏تان آمدم تا ببينم شما چه كم و كسرى‏هايى داريد؟ از مسؤولين چه مى‏خواهيد؟ من از تمام مشقّت‏هاى شما باخبرم. خوب مى‏دانم از روز اول جنگ تا به اين لحظه چقدر سختى كشيديد تا اين خط دفاعى را حفظ كنيد. الان هم كه در حضورتان توفيق حضور پيدا كرده‏ام، تقاضاى من از شما اين است كه با بنده در حكم يك برادر كوچك و حقيرتان برخورد كنيد. به خدا قسم من دنبال اين مسؤوليت نبودم، بلكه از رده‏هاى بالا آن را به عنوان وظيفه‏اى شرعى به بنده محوّل كردند.
همين حالا هم اگر شما به هر عذرى مايل به همكارى با من نباشيد، خدا گواه است هيچ مسأله‏اى نيست. صرفاً بدانيد كه وظيفه عمده من خدمت‏رسانى به شما عزيزان و پشتيبانى هر چه بهتر جبهه شما، براى زمينه‏سازى عمليات بزرگى است كه به حول و قوه الهى قرار است در غرب انجام بدهيم.»
منظور پيچك از «عمليات بزرگ در غرب»، نبرد دوم بازى دراز بود كه چهارماه بعد در ارديبهشت ماه سال 1360 اجرا شد. خلاصه پيچك از همان اولين برخوردش با نيروهاى ما در زمستان سال 1359، واقعاً قلوب همه بچه‏ها را با آن تواضع و خلوص مثال زدنى، به خودش جلب كرد. در آن روزهاى سخت و پر از مرارت ماه‏هاى اول جنگ، اين تواضع و دلسوزى پيچك نسبت به بچه رزمنده‏هاى جبهه سرپل ذهاب، در ساير مسؤولين بالا دستى آن دوره، كمتر مثل و مانند داشت.
مدام از محورها و مناطق عملياتى بازديد مى‏كرد. مى‏آمد سنگر به سنگر، پاى صحبت بچه‏ها مى‏نشست. با همان سعه صدرى كه از پيشنهادهاى‏شان استقبال مى‏كرد، پذيراى انتقادهاى‏شان هم بود. بعد هم مسايل مطرح شده توسط بچه‏ها را سريع جمع‏بندى مى‏كرد و بدون فوت وقت، شخصاً دنبال حل و فصل آن‏ها مى‏رفت.
به عنوان مثال، يادم هست كه در سه ماهه اول جنگ و قبل از آمدن پيچك، يك پست دژبانى توسط سپاه غرب در «اسلام آباد» احداث شده بود كه مسؤولين اين دژبانى، بعضاً در برخورد با كاروان‏هاى حامل كمك‏هاى مردمى استان همدان به جبهه سرپل ذهاب، سخت‏گيرى‏هاى بى‏موردى اعمال مى‏كردند. عناصر اين دژبانى، خودروهاى حامل كمك‏هاى اهدايى را به اسم كنترل، مجبور مى‏كردند بروند به «پادگان ابوذر» و بارهاى‏شان را در آنجا تخليه كنند. به محض اين كه پيچك از اين قضيه مطلع شد، طى يك دستورالعمل اكيد كتبى به مسؤولين آن دژبانى نوشت:
باسمه تعالى
برادران دژبانى سپاه غرب
بدين وسيله ابلاغ مى‏شود از لحظه صدور اين دستورالعمل، تردّد كليه اشخاص و خودروهايى كه داراى حكم مأموريت از سپاه استان همدان مى‏باشند، در منطقه كاملاً آزاد و بلامانع است و به هيچ عنوان، نيازى به كنترل يا اعزام آن‏ها به پادگان ابوذر نيست.
اجركم عندالله
عمليات غرب - پيچك
بعد از صدور دستور پيچك، ديگر ما با عناصر آن پست دژبانى مشكل پيدا نكرديم و روند كمك‏رسانى مردم استان همدان به بچه‏هاى‏شان در جبهه ميانى سرپل ذهاب، به سهولت انجام مى‏شد.
نمونه ديگرى از مساعدت‏هاى بسيار مؤثر برادر عزيزمان «غلام‏على پيچك» نسبت به بچه رزمنده‏هاى همدانى جبهه ميانى سرپل ذهاب، در رابطه با رفع معضل اسكان آن‏ها در پادگان ابوذر بود. تا قبل از تصدى مسؤوليت عمليات غرب توسط پيچك، در آن پادگان يك محل بسيار كوچك و محقّرى را به عنوان عقبه در اختيار ما گذاشته بودند. طورى كه بيتوته نيروها در آن جا خيلى دشوار بود. پيچك كه آمد، دستور داد يك بلوك كامل از ساختمان‏هاى پادگان ابوذر را در اختيارمان بگذارند. در نتيجه، كل نيروهاى فرسوده و خسته عملياتى ما، براى استراحت موقّت و تجديد قوا، از سرپل ذهاب به عقبه ما در آن بلوك ساختمانى پادگان ابوذر مى‏رفتند و مشكل بى‏جا و مكانى بچه‏ها، با عنايت و اقدام ضربتى پيچك رفع شد. از حُسنِ خُلق و انسانيتِ پيچك هر چه بگويم، كم است. برخوردهايش با آدم‏ها عالى بود. از اواخر اسفند 59 تا اوايل تير 1360 كه به دستور «حاج محمود شهبازى»××× 1 دانشجوى سال چهارم مهندسى صنايع دانشگاه علم و صنعت تهران، از فاتحان لانه جاسوسى آمريكا، عضو دفتر هماهنگى ستاد مركزى سپاه و از اسفند 59 تا دى 1360 فرماندهى سپاه استان همدان را به عهده داشت. در نبردهاى فتح‏المبين و الى بيت المقدس با سِمَتِ قائم مقام لشكر 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم شركت كرد و روز دوم خرداد 1361 در جبهه خيّن به شهادت رسيد. ××× فرمانده سپاه استان همدان، مجبور شدم در همدان بمانم، ديگر پيچك را نديده بودم. وقتى در آغاز تابستان سال 60 دوباره به جبهه سرپل ذهاب برگشتم، از بچه‏هاى خودمان در آن‏جا شنيدم پيچك اكثر شب‏ها به شهرك المهدى(عج) مى‏آمد، شب را پيش بچه رزمنده‏هاى همدانى بيتوته مى‏كرد. خيلى با آن‏ها گرم مى‏گرفت و مى‏گفت و مى‏خنديد. عجيب آقا صفت و مرد بود.
به همين ترتيب، هم به آن ذهنيت قبلى ما غلبه كرد و هم با بچه‏ها صميمى شد. ديگر خوب مى‏دانستيم كه پيچكِ ما، از خودمان است و هيچ سنخيت و تجانسى با امثال ابوشريف ندارد.»××× 2 رجوع كنيد به كتاب: تكليف است برادر!، خاطرات سردار سرتيپ حسين همدانى، به اهتمام: حسين بهزاد، چاپ اول 1383. ×××
غلام‏على كمتر به مرخصى مى‏آمد و بيشتر به كارها و مسؤوليت‏هاى خودش در منطقه سرگرم بود، اما وقتى هم كه مى‏آمد طورى مى‏آمد كه همه واقعاً احساس كنند براى ديدار آنها آمده.
برادرش مى‏گويد:
«... وقتى مى‏آمد اولاً حرفى از وضعيت جبهه نمى‏زد، سؤال هم اگر مى‏كردى مى‏گفت: «همه خوب هستند و انشاءالله تودهنى خوبى به دشمن مى‏زنند» و بعد مى‏نشست با اين كشتى‏بگير و با آن كشتى‏بگير و با داداش كوچيك‏ها و آبجى‏ام، بازى مى‏كرد و خلاصه تلافى چند ماه غيبت خودش را درمى‏آورد»
پيچك به راهى كه در پيش گرفته بود ايمان داشت و هميشه از خدا مى‏خواست تا اجر اين تلاش و مجاهدت‏هاى او را بپردازد. خواهرش نقل مى‏كند:
«... يك بار على آمد منزل ما براى خداحافظى، من كه خيلى نگران او بودم گفتم: داداش! واقعاً تو با اين جوانى، با اين شادابى، فكر نمى‏كنى توى اين راهى كه رفتى كشته يا معلول مى‏شوى؟
خيلى آرام جوابم را داد و گفت: «آبجى من توى اين راهى كه انتخاب كردم خيلى سختى كشيدم، خيلى محروميت‏ها را لمس كردم و همه هدفم اين است كه زحماتم از بين نرود و از خدا مى‏خواهم كه حتماً اين كارها را از من قبول كند و اجر مرا بدهد، اجر من تنها با شهادت ادا مى‏شود و اگر در اين راه شهيد نشوم همه زحماتم هدر رفته است.» از سؤالى كه كرده بودم خجالت كشيدم و دوباره سير نگاهش كردم و همين طور كه داشت مى‏رفت، با نگاه تا انتهاى كوچه بدرقه‏اش كردم.»
در همه وجود پيچك، عشق و علاقه به امام(ره) موج مى‏زد و ديدن ناراحتى ايشان، اصلاً برايش قابل تحمل نبود.
خواهرش نقل مى‏كند:
به يقين مى‏توانم بگويم هيچ‏وقت نام امام را بدون وضو ادا نمى‏كرد. وقتى تلويزيون تصوير ايشان را نشان مى‏داد، با عشق خاصى به تلويزيون و امام خيره مى‏شد. پس از شهادت استاد مطهرى، وقتى تلويزيون امام را در مدرسه فيضيه قم نشان داد كه با دستمال اشك‏هاى چشمانش را پاك مى‏كرد، على با ضجّه دو دستى كوبيد توى سر خودش و بعد با صداى بلند، ياحسين، ياحسين، گفت.
پيچك علاوه بر اين كه با حضورش در جبهه، روح خود را صيقل مى‏داد، وقتى هم كه در تهران بود، سعى مى‏كرد با خودسازى و تزكيه نفس خودش را بسازد.
خواهرش مى‏گويد:
«على اطاق كوچكى داشت كه مخصوص خودش بود. زمستان بود و هوا به شدت سرد. ما براى اين‏كه كمى اطاق او را گرم كنيم، يك چراغ والور در آن جا روشن كرديم. وقتى آمد و آن را ديد، گفت: آبجى براى چه چراغ روشن كردى؟» گفتم: خوب هوا سرد است. سرما مى‏خورى؟
گفت: نه! اين را ببر و از اين به بعد هم هيچ‏وقت بدون اجازه، توى اتاق من چراغ روشن نكن، بگذار وقتى از جبهه مى‏آيم، فكر مردمى باشم كه الان توى سرما زندگى مى‏كنند و هيچ سرپناهى هم ندارند.
بله على با اين كارها سعى مى‏كرد روحش را تزكيه كند.»

سبز مثل زندگى

در همان ايام، غلام‏على به فكر تشكيل زندگى مشترك افتاد و به قولى، هواى خارج شدن از عالم مجردى به سرش افتاد. خانواده‏اش دخترى را براى همسرى او پيشنهاد كردند. او پس از تحقيقاتى مختصر «بله» را به خانواده گفت.
با اين تصميم دريچه‏اى به دنياى سبز زندگى بر روى غلام‏على گشوده شد. او از ابتداى نوجوانى مثل يك چريك مهاجر زندگى كرده بود و حالا اينگونه به نظر مى‏رسيد كه پاى‏بند زندگى و خوشى‏هاى آن بشود اما...
همسرش از نحوه آشنايى اوليه خود با غلام‏على مى‏گويد:
«تقريباً اواخر سال 59 بود كه برنامه آشنايى ما براى ازدواج پيش آمد. در اولين جلسه‏اى كه با هم صحبت كرديم، به من گفت: تو بايد خودت را براى يك زندگى پر دردسر آماده كنى كه جاى مشخصى ندارد. اگر در ايران جنگ تمام شد كشورهاى ديگرى هست. مطمئن باش تا زمانى كه من زنده هستم و در روى زمين جنگ بين حق و باطل وجود دارد، من نمى‏توانم در يك جا زندگى كنم. تو بايد خودت را براى اين زندگى آماده كنى؛ زندگى كه خوشى به صورت متداول در آن نيست بلكه لذت‏هاى ديگرى دارد. مدام در آن سختى است. گشت و گذار و ماديات در آن دخالت ندارد.»
همسرش از تواضع و پرهيز غلام‏على از خودنمايى مى‏گويد:
«او همه كار مى‏كرد، ولى هميشه مى‏گفت من هيچ كارى نمى‏كنم. هيچ كس نمى‏دانست او فرمانده سپاه است هركس از او مى‏پرسيد كجا هستى؟ طورى جواب نمى‏داد كه حتى بفهمند در غرب كشور مى‏جنگد يا جنوب.»
صيغه عقد پيچك توسط حضرت امام خمينى(ره) جارى شد، مادرش از اين واقعه شيرين اينگونه ياد مى‏كند:
«واقعاً عاشق امام بود و علاقه خاصى نسبت به ايشان داشت، وقتى قرار شد مراسم عقدش در محضر امام باشد در پوست خود نمى‏گنجيد، از منزل راه افتاديم طرف جماران. به بيت امام رسيديم، آنجا پاسدارها گفتند: شما براى سه نفر اجازه گرفتيد ولى حالا مى‏بينيم چهار نفر هستيد، يك نفر از شماها نمى‏تواند در مراسم شركت كند. خواستند من را نگه دارند كه غلام‏على ناراحت شد و به آن پاسدارها گفت: من بدون مادرم نمى‏روم. آن‏ها يك كمى بگو مگو كردند و بعد هم، همگى ما رفتيم داخل. آنجا امام صيغه عقد را جارى كردند و ماها همه محو جمال او بوديم. امام به همه شيرينى داد، از جذبه امام، به همسر غلام‏على حالت شوك دست داد، به كمك غلام‏على هر طورى بود خانمش را از پيش امام بيرون آورديم.»
روح بلند و منش بزرگوارانه غلام‏على پيچك باعث جذب بسيارى از نيروهاى لايق و كارآمد به سپاه غرب شد كه با كمك آنان عمليات‏هاى بزرگى چون «كُلينه» و «سيد صادق» و در دنباله آن عمليات «بازى دراز» را انجام داد كه طراحى همه آنها را شخصاً بر عهده داشت. در همان زمان برخلاف روش معمول، از طرف شوراى عالى دفاع، فرماندهى عمليات مشترك و بزرگ «بازى دراز 2« را بر عهده سپاه گذاشتند. پيچك شخصاً در تمامى جلساتى كه با ارتش داشتند شركت مى‏كرد. اظهارنظرهاى غلام‏على در جلسات مشترك، همواره از سوى فرماندهان ارتش مورد قبول و تحسين قرار مى‏گرفت و همين امر باعث همكارى بسيار مؤثر ارتش و سپاه در منطقه تحت امر وى شده بود.
 

بازى دراز به زانو درمى‏آيد

پيچك در اوايل سال 1360 به فكر انجام عملياتى گسترده براى آزادسازى بخش وسيعى از ارتفاعات غرب ميهن اسلامى از اشغال رژيم بعثى عراق افتاد. او به همراه «على‏رضا موحددانش» چندين ماه به شناسايى خطوط دشمن رفت تا اين عمليات را طراحى كند.
طرح كلى عمليات بزرگ بازى دراز را آماده كرد و براى انجام آن، فرماندهى محورها را به محسن وزوايى××× 1 محسن وزوايى از دانشجويان مسلمان پيرو خط امام و معاونت عملياتى لشكر 27 محمد رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله وسلم در عمليات الى بيت‏المقدس )61/2/10( به شهادت رسيد. ×××، محسن حاجى‏بابا××× 2 محسن حاجى‏بابا بعد از شهيد پيچك به عنوان فرمانده سپاه غرب منصوب و در تاريخ 22 ارديبهشت 1361 به شهادت رسيد. ××× و على‏رضا موحددانش××× 3 على‏رضا موحددانش روز 13 مرداد 1362 طى عمليات والفجر 2 در ارتفاع 2519 حاج عمران با سمت فرمانده لشكر 10 سيدالشهداعليه السلام به شهادت رسيد. ××× واگذار كرد. همه چيز براى شروع عمليات آماده شده بود، نيروها با اشتياق فراوان منتظر بودند تا به دستور فرماندهان به سمت نيروهاى دشمن هجوم خود را شروع كنند. در همين اثناء زمزمه‏هايى خائنانه گوش‏ها را آزار داد.
يكى از همرزمان پيچك مى‏گويد:
»24 ساعت قبل از عمليات دوم «بازى دراز»، ستاد كرمانشاه با انجام عمليات مخالفت كرد. سرهنگ عطاريان و ابوشريف هر دو خودشان را كشيدند كنار و پيچك اين وسط تنها ماند. اول كمى دو دل بود كه آيا عمليات بكند يا نه. ولى وقتى اشتياق بچه‏ها و زحماتى كه كشيده بودند را ديد، سريع به كرمانشاه زنگ زد و گفت: ما عمليات را انجام مى‏دهيم. حالا شما مى‏خواهيد ما را تدارك بكنيد، مى‏خواهيد نكنيد. هيچ تأثيرى در تصميم‏گيرى ما ندارد. ما نه يك‏بار بلكه سه بار استخاره كرديم و به پيروزى در اين عمليات اطمينان داريم. در هر شرايطى اين عمليات را انجام مى‏دهيم. از آن طرف هم صدام رجز مى‏خواند و مى‏گفت: هركس بازى دراز را از چنگ من درآورد من كليد «بغداد» را به او خواهم داد.»
عمليات دوم بازى دراز به قصد آزاد سازى ارتفاعات 1100-1150 گچى و 1100 صخره‏اى روز چهارشنبه دوم ارديبهشت 1360 شروع شد. حوادث اين حمله بزرگ، بيشتر به افسانه شبيه است تا يك واقعه تاريخى. در اين عمليات نيروهاى پيچك خيلى سريع توانستند به اهداف خود برسند؛ اما دشمن زخم خورده چون موجوديت خودش را در خطر مى‏ديد دست به پاتك‏هايى زد كه هر كدام از آن پاتك‏ها براى نابودى يك نيروى بزرگ نظامى كافى بود، چه رسد به گروه اندكى كه با ابتدايى‏ترين امكانات و تجهيزات، خود را به بالاترين ارتفاع منطقه رسانده بودند. آنها در آنجا با جنگى نابرابر و عاشورايى، چنان عرصه را بر دشمن تنگ كردند كه فرماندهان سپاه دوم ارتش بعث، مجبور شدند نيروهاى تازه نفس ساير سپاه‏هاى ارتش عراق را به منطقه نبرد آورده و در آنجا آنان را وارد عمل نمايند.
يكى از فرماندهان عمليات دوم بازى دراز مى‏گويد:
«در اين عمليات، عراق سى‏ودو پاتك كرد كه بزرگ‏ترين پاتك آن، حضور دو لشگر از سپاه سوم و يك تيپ كامل مكانيزه به فرماندهى مستقيم صدام صورت گرفت. در اين عمليات حدود هزار و دويست تن از نيروهاى عراقى به اسارت درآمدند و تعداد زيادى از آنها نيز كشته شدند، در «چم امام حسن‏عليه السلام» و در ميان كوه و صخره‏ها، پر از اجساد بو گرفته نيروهاى متجاوز بعثى بود. به هر گوشه و كنار كه مى‏رفتيم، دست و پاهاى قطع شده نيروهاى دشمن را مى‏ديديم كه در اطراف پراكنده بودند. در پايان درگيرى‏ها، دشمن سعى كرد از مناطق ديگرى وارد عمل شود. يك بار از سمت «چم امام حسن‏عليه السلام» وارد عمل شد، ولى با هوشيارى بچه‏ها، اين تهاجم نيز در هم شكسته شد. حدود دو ماه، دشمن مواضع مقدم ما را با توپ و خمپاره و عقبه ما را هم با بمب‏ها و راكت‏هاى شليك شده از جت‏ها و هلى‏كوپترهايش زير آتش گرفت. تصور فرماندهان ارتش بعث اين بود كه مى‏توانند ما را مجبور به عقب‏نشينى كنند، ولى اين تصور غلط، هرگز رنگ واقعيت به خودش نگرفت و ما با اقتدار بر آن جا حاكم شديم.»
در اين عمليات كه عمده نيروهاى عمل كننده آن جمعى گردان‏هاى 4 9 و 7 سپاه منطقه 10 تهران بودند، جلوه‏هاى زيادى از امدادهاى غيبى خداوند متجلى شد كه هر يك در حكم نشانه‏اى عينى، حاكى از حضور آقا امام زمان(عج) در پيشاپيش نيروهاى رزمنده بود. پس از خاتمه نبرد، آيت‏الله دكتر بهشتى و آقاى محمدعلى رجايى - نخست‏وزير وقت - به همراه تعدادى از افراد بيت مكرم حضرت امام(ره)، براى ديدار با رزمندگان و مشاهده پيروزى مدافعان سلحشور ميهن اسلامى، وارد منطقه شدند، كه ورودشان با استقبال كم‏نظير رزمندگان همراه بود. در پايان بازديد ميهمانان، آيت‏الله بهشتى ضمن شركت در يك مصاحبه راديو - تلويزيونى، فاتحان مظلوم نبرد بازى‏دراز را، مصاديق عينى عارفان واصل معرفى كرد و گفت:
«... از قول من به عرفا بگوييد، عرفان، خانقاهش بازى‏دراز است.»
از ديگر سو، «بنى‏صدر» در جايگاه فرمانده كل قوايى كه كوچك‏ترين قدمى براى تأمين و تجهيز نيروهاى جبهه غرب برنداشته بود، در صدد ورود به منطقه عملياتى بازى‏دراز برآمد و به همين خاطر، وارد كرمانشاه شد، ليكن با دريافت پيام نيروهاى مستقر در خط كه گفته بودند: به آقاى بنى‏صدر بگوييد ما نمى‏توانيم براى تأمين امنيت ايشان هيچ تضمينى بدهيم، ناچار شد از عزيمت به منطقه صرفنظر كند.
نمايندگان خبرى رسانه‏هاى گروهى از داخل و خارج به منطقه نبرد آمدند تا از فتوحات حيرت‏انگيز پيچك و همرزمان دلاور او، عكس و فيلم و گزارش تهيه كنند. پيچك در اين پيكار خوش درخشيد، ليكن داغ فراقى عظيم را هم متحمل شد. شهادت مظلومانه «على‏اكبر قربان شيرودى» در همين عمليات، بيش از هر كس بر پيچك گران آمد. به محض دريافت خبر شهادت شيرودى، پيچك كارى كرد كه تا به آن روز بى‏سابقه بود. به دستور او بچه‏هاى سپاه جسد خونين شيرودى را به پادگان ابوذر آوردند و تابوت حامل پيكر مطهر اين شهيد والامقام بر روى شانه‏هاى غلام‏على و ديگر همرزمانش در محوطه پادگان ميان فريادهاى حسين، حسين حضار، تشييع شد. به گواهى ياران پيچك، در تمام آن روز، آسمان چشمان آبى غلام‏على، سراسر ابرى بود. او با چهره‏اى غرق در اشك، چنان ضجه مى‏زد و مى‏گريست كه تا به آن لحظه، احدى مشابه آن حالات را در او مشاهده نكرده بود.
 

بوسه امام

براى فاتحان نبرد بازى دراز، چه هديه‏اى از ملاقات و دست بوسى امام عزيز مى‏توانست لذت‏بخش‏تر باشد؟ آنان با اشتياق براى گرفتن هديه خود، رهسپار تهران شدند. جماران در آن آخرين روزهاى ارديبهشت 1360، رنگ و بويى عاشورايى گرفته بود و پرچمداران بازى دراز، آمده بودند تا از انفاس قدسى امام جوانمردان، جانى تازه بگيرند. آنان هنگامى كه با امام رخ در رخ شدند، سر از پا نشناخته، فقط دست‏هاى عقيق آلاى امام را غرق بوسه كردند. و آنها را چون دُرّى گرانبها بر چشمان خود كشيدند و اشك ريختند.
محمد ابراهيم شفيعى از فرماندهان عمليات بازى دراز در خصوص حال و هواى آن ملاقات مى‏گويد:
«... بعد از عمليات دوم بازى دراز توفيقى پيدا كرديم و اواخر ارديبهشت 1360 با جمعى از رزمندگان خدمت حضرت امام رسيديم. در آن جا برادرمان محسن وزوايى راجع به حضور معنوى آقا امام زمان(عج) در جبهه صحبت كرد. حضرت امام(ره) با شنيدن اين صحبت‏ها تبسم خاصى كردند.
در آن ملاقات خصوصى، صحبت‏هاى زيادى راجع به مسايل گوناگون جنگ و فرماندهى بنى‏صدر مطرح شد. بچه‏ها از بنى‏صدر و موضع‏گيرى‏هاى او گلايه كردند. حضرت امام بچه‏ها را مورد دلجويى قرار داد و آنان را بوسيد...»××× 1 كتاب وصال صفحه 74. ×××
بعد از عمليات افتخارآفرين «بازى دراز» تعداد زيادى از نيروهاى قديمى گردان نُه، جبهه غرب را ترك كردند و دور و بر پيچك تقريباً خلوت شد ولى او مصمم و استوار به كار خود ادامه داد. تا اينكه بچه‏هاى گردان هفت وارد منطقه شدند و پدافند آنجا را بر عهده گرفتند.
نيروهاى گردان نُه سپاه تهران پس از مدتى مجدداً به منطقه اعزام شدند و پيچك در تاريخ يازدهم شهريور سال 1360 مقدمات انجام عمليات ديگرى را فراهم نمود كه بعدها به «عمليات سوم بازى دراز» معروف شد. در اين عمليات نيروهاى اسلام توانستند ضربات مهلكى به دشمن وارد آورند.
 

استراتژى جنگ

براى تعيين استراتژى ادامه جنگ بحث‏هاى زيادى در محافل مسؤولين جبهه و پشت جبهه مطرح مى‏شد. يك دسته معتقد بودند كه بايد عمليات بزرگ و سرنوشت‏ساز در جنوب شكل بگيرد، زيرا اين منطقه داراى ذخائر عظيم نفت است و براى دشمن اهميت سياسى و اقتصادى فراوانى دارد.
دسته ديگر معتقد بودند با توجه به شرايط محيطى غرب، كه در آن ارتفاعات بلند و سوق‏الجيشى وجود دارد، ما مى‏توانيم با تداوم عمليات و جنگ چريكى و غير كلاسيك، ضمن تصرف ارتفاعات كليدى ضربات زيادى به عراق وارد كنيم.
در آن زمان، دشمن در غرب زمينگير شده بود ولى هنوز پيشروى در جنوب را ممكن مى‏دانست و در فكر حملات جديد بود. به همين منظور نيروهاى خودى براى جلوگيرى از پيشروى ارتش بعث در جنوب متمركز شدند و سرمايه‏گذارى بيشترى روى جنوب صورت گرفت.
محمدابراهيم شفيعى جانشين غلام‏على پيچك، در جايگاه معاونت عمليات ستاد غرب سپاه در اين خصوص مى‏گويد:
«... نظر من و گروهى ديگر از بچه‏ها تأكيد بيشتر روى مناطق غرب بود. ما معتقد بوديم كه حركت‏هاى سرنوشت‏ساز را از غرب انجام دهيم. پيچك در يكى از دفعاتى كه به حضور حضرت امام رسيد اين نقطه‏نظرات را مطرح كرد و امام از آن استقبال كرده بود. بر اين اساس عمليات يازده شهريور يا همان «بازى دراز - 3« طراحى شد.
نحوه عمليات به اين صورت بود كه در جبهه چپ سرپل ذهاب، سه گردان به فرماندهى جواهرى، كاظمى و «روح اللهى»××× 1 شفيعى مى‏گويد: آقاى روح اللهى اهل نجف‏آباد اصفهان بود. از جبهه سومار به ما پيوست و با توجه به تجربه خوب ايشان در غرب، كمك بسيارى برايمان بود. او در تاريخ 11 شهريور 1360 در عمليات سوم بازى دراز، روى قله 1150 به درجه رفيع شهادت نائل آمد. ×××، تحت امر محسن وزوايى از سه نقطه به ارتفاع 1150 بازى‏دراز حمله كنند. جواهرى از وسط به خط دشمن مى‏زد. گردان كاظمى از جناح چپ و گردان روح‏اللهى از سمت راست بايد به دشمن حمله مى‏بردند. وزوايى تا پاى ارتفاع با آن‏ها حركت مى‏كرد و از آن‏جا به اتفاق جواهرى حركت را ادامه مى‏داد.
شب عمليات، به جعفر جواهرى گفتم: «عمليات بزرگى در پيش داريم. بايد از مسير صخره‏اى و ميدان مين عبور كنى و با دشمن وارد جنگ تن به تن شوى.»
جعفر وقتى صحبت‏هاى مرا شنيد، با تبسم مليحى گفت: «غسل شهادت كردم. هيچ سعادتى برايم بالاتر از اين نيست كه در راه خدا شهيد بشوم.»
براى آخرين بار به او گفتم: «در هر صورت، مواظب خودت باش.»
لبخندى زد و گفت: «ما تا آخر ايستاده‏ايم؛ يا پيروزى يا شهادت!»
و بعد از من جدا شد و به سمت بچه‏ها رفت.
سرى به عباس كاظمى زدم تا آخرين صحبت‏ها را با او بكنم. به او گفتم: «يك مقدار احتياط كن، مواظب خودت باش.»
با چهره‏اى روحانى، گفت: «مگر جان ما چه قدر ارزش دارد، ان شاءالله خداوند شهادت را نصيب من كند، در اين دنيا مگر ما دنبال چه چيزى هستيم؟»
هماهنگى با تهران و فرماندهى سپاه انجام شد و همه‏چيز آماده بود. نيروها با آمادگى كامل، در ساعت تعيين شده، به سمت دشمن حركت كردند. نيمه شب به محل موردنظر رسيديم. مشكل خاصى وجود نداشت و همه براى عمليات آماده بودند.
در ساعت دو بامداد يازدهم شهريور 1360 عمليات شروع شد و نيروها از محورهاى مختلف وارد عمل شدند. در محورهايى، كه مسؤوليت آن به عهده من بود، خط مقدم دشمن به راحتى شكسته شد و پيشروى ادامه پيدا كرد. جعفر جواهرى پس از تصرف خط دفاعى اوليه دشمن و عبور از آن، وقتى به تجمع نيروهاى دشمن نزديك مى‏شد، از نزديك مورد اصابت رگبار گلوله قرار گرفت و كمر او از وسط دو نيم شد. كاظمى، پس از عبور از ميدان وسيع مين و سيم‏هاى خاردار، سنگرهاى اوليه دشمن را فتح كرد و هنگام عبور از اين سنگرها، وقتى به سمت قله 1100 صخره‏اى بازى‏دراز مى‏رفت، مورد اصابت تير قرار گرفت و در لبه پرتگاه به شهادت رسيد. روح‏اللهى هم پس از كشتن نفرات دشمن در سنگرهاى اوليه، در بين ميادين مين، براثر انفجار نارنجك دشمن به شهادت رسيد. به اين ترتيب، فرماندهان گردان عمل‏كننده بر روى ارتفاع 1150 بازى‏دراز شهيد شدند.
بالاخره قله 1150 به تصرف ما درآمد. بعد از تصرف قله، به همراه نيروها حركت كردم و به محض رسيدن به پاى ارتفاع متوجه شدم كه تنها معبر عبور ما به سمت قله، با چندين مسلسل به طور يكنواخت زير آتش قرار گرفته است. هركدام از بچه‏ها كه از اين معبر عبور مى‏كرد، مورد هدف قرار مى‏گرفت و مجروح مى‏شد. در لحظه عبور از معبر، وقتى با سرعت از آن مى‏گذشتم، دو تير به پايم خورد. با پاهاى تيرخورده، خودم را روى ارتفاع كشاندم و شروع به براندازى منطقه كردم. سمت شمال، جناح ميانى تاراستِ قله پاكسازى شده بود ولى در جناح چپ هنوز نيروهاى دشمن مقاومت مى‏كردند. وزوايى با تعدادى نيرو به سمت آن‏ها حركت كرد و بعد از يكى دو ساعت درگيرى آن‏جا را به تصرف درآوردند.
بعد از تصرف كامل قله 1150، پيشروى به سمت ارتفاع 1100 صخره‏اى بازى‏دراز مطرح شد. در برنامه‏ريزى اوليه قرار شده بود محسن حاجى‏بابا آن را به تصرف درآورد كه در عمل موفق نشد و نيروها به خاطر مشكلاتى كه در سر راه با آن مواجه بودند، زمين‏گير شدند.
نزديك ظهر، تيمسار قاسم‏على ظهيرنژاد فرمانده وقت نيروى زمينى و تيمسار ولى فلاحى، رئيس وقت ستاد مشترك ارتش، وارد منطقه شدند و از ديدگاه فرماندهى منطقه، از طريق بيسيم، پيام تشكرآميزى به ما ابلاغ كردند. در همان موقع پيچك خود را به روى ارتفاع رساند و تدارك حمله بر روى قله 1100 صخره‏اى را از سمت ما برنامه‏ريزى كرد.
ابتدا قرار بود من به همراه تعدادى از نيروها وارد عمل شوم، ولى به خاطر زخمى شدن و نداشتن تحرك لازم، مسؤوليت كار به محسن وزوايى واگذار شد. وقتى نيروها آماده حركت شدند، يكى از بچه‏ها آمد و گفت: «نيروهاى دشمن از جناح چپ حمله كرده‏اند و در حال پيشروى هستند.»
وزوايى به سرعت نيروها را به آن جناح برد و مشغول دفع پاتك شد.
مجدداً نيرويى تدارك ديده شد تا به فرماندهى «امير چيذرى» به ارتفاع 1100 حمله كنند. موقع حركت، يك گردان از نيروهاى عراق از محور وسط قله 1150 پاتك كردند. اين نيرو هم براى دفع پاتك وارد عمل شد و توان خود را صرف مقابله با دشمن كرد.
بعد از وخيم شدن اوضاع، با نيروهاى ارتش تماس گرفتم و از آن‏ها خواستم هوانيروز را وارد عمل كنند. با توجه به نامناسب بودن موقعيت هلى‏كوپترها، چند تا از سنگرهاى اجتماعى نزديك ما مورد اصابت قرار گرفت. بعد از چند عمليات پروازى، هوانيروز اعلام كرد: «مكان مناسبى براى پناه‏گيرى هلى‏كوپترها و شليك موشك وجود ندارد.»
بعد از آن، گروه‏هاى موشك‏انداز تيپ 58 تكاور ذوالفقار ارتش، كه از قبل پيش‏بينى شده بود، وارد ميدان شدند. به خاطر تدابير ضدآتشبار دشمن، اين نيروها نيز موفقيت چندانى نداشتند. دشمن ادوات زرهى خود را به گونه‏اى آرايش داده بود كه در برد موشك‏هاى ضد تانك قرار نگيرند. چون گروه‏هاى موشك‏انداز تجربه كافى نداشتند، فقط توانستند چند تا از تانك‏ها را مورد هدف قرار دهند و آن‏ها را منهدم كنند.
عصر همان روز، محسن وزوايى در يكى از پاتك‏هاى سنگين ارتش بعث از سمت غرب ارتفاع، براثر اصابت تير مستقيم تانك، به شدّت زخمى شد. دست او از چند ناحيه مجروح شد و فكش شكست و بدن او در چند قسمت صدمه ديد.
وقتى خبر را به من دادند، براى ديدن وزوايى حركت كردم. در بين راه، ناگهان خود را در ميان ميدان مين ديدم.
با احتياط كامل و با قدم‏هاى شمرده شده، از ميدان مين خارج شدم. چند قدمى كه رفتم، متوجه شدم كه با برانكارد، وزوايى را به طرف همان ميدان مين مى‏برند. حدود سى متر با آن‏ها فاصله داشتم. فرياد زدم: «همان جا بايستيد، جلو نياييد.»
خودم را به بالاى سر محسن رساندم. نيمه بى‏هوش بود و چون فكش شكسته بود، نمى‏توانست صحبت كند. روى او را بوسيدم و كمى با او صحبت كردم. با چشم اشاره كرد و با دست سالمش روى تكه كاغذى اين جمله را نوشت: «ظاهراً توفيق شهادت حاصل شد. من اين بچه‏ها را به شما مى‏سپارم؛ خداحافظ.»
چون حالش خوب نبود، به پشت جبهه منتقل شد. پس از شهادت كاظمى، جواهرى، روح‏اللهى و جراحات وزوايى و زمينگير شدن من، كار ادامه نبرد بسيار دشوارتر شده بود. شب با پادگان ابوذر تماس گرفتم و صحبت مفصلى با پيچك كردم. در پايان به او گفتم: «يا هر چه سريع‏تر براى ما نيروى كمكى بفرست يا ما قله را قبل از طلوع آفتاب تخليه مى‏كنيم.»
يك گردان از نيروهاى تازه‏نفس ارتش، با روحيه‏اى نسبتاً خوب، به كمك آمدند. در حال آماده‏سازى آن‏ها براى ادامه عمليات بوديم كه ناگهان دشمن پاتك سنگينى را شروع كرد. توان رزمى اين گردان هم براى دفع پاتك تحليل رفت و وضعيت منطقه نبرد با قبل تغيير چندانى نكرد.
پس از دفع پاتك، اوضاع آرام‏تر شد. برادر خاكبازان، مسؤول مخابرات و بيسيم‏چى خودم را براى كسب خبر از ارتفاع سمت راست(غرب) فرستادم. خاكبازان بعد از بررسى اوضاع برگشت و گفت: «تانك‏هاى دشمن سنگرهاى ما را با تير مستقيم مى‏زنند و بخش اعظم نيروها در آن جا شهيد و مجروح شده‏اند. در ضمن، نيروهاى كماندويى دشمن از آن مسير در حال پيشروى هستند.»
با چند نفر از بچه‏ها، با مسلسل‏هاى به غنيمت گرفته شده، مسير آن‏ها را زير آتش سنگين قرار داديم. حدود صد نفر از كماندوها كشته شدند و بقيه عقب‏نشينى كردند.
براى جلوگيرى از حمله احتمالى دشمن، تعدادى نيرو را در قسمت انتهايى قله مستقر كردم تا از آن جهت دور نخوريم.
در محورهاى مختلف عمليات، وضعيت گوناگونى پيش آمده بود. در محور ميانى جبهه سرپل ذهاب، معروف به جبهه «قراويز» كه برادر «محمود شهبازى» به همراه نيروهاى سپاه همدان عمل كرده بودند، توانستند به پنجاه درصد از اهداف خود دست يابند. در محور راست جبهه سرپل ذهاب، يعنى پشت ارتفاعات شاه‏نشين هم، نيروها توانسته بودند بخشى از آن مناطق را تصرف كنند. در منطقه گيلان‏غرب و ارتفاعات سرتنان بخشى از اهداف به تصرف درآمد، ولى مجدداً توسط دشمن پس گرفته شد. نيرويى كه قرار بود ارتفاع چم امام حسن‏عليه السلام را از دست دشمن خارج كند، بدون به دست آوردن دستاوردى، مجبور به عقب‏نشينى شد.
يكى دو روز بعد از عمليات، به يكباره همه‏چيز تغيير كرد. دشمن با توجه به تجربه‏اى كه از عمليات قبل پيدا كرده بود، نيروى عظيمى را وارد منطقه كرد و با پاتك‏هاى سنگين در محورهاى عمليات، تمام توان خود را صرف كرد تا مناطق از دست داده را مجدداً به دست آورد.
دشمن در بعضى از محورها توانست بخش زيادى از مناطق را به دست آورد. جناح ما وضع بهترى نسبت به ديگر محورها داشت و ارتفاع همچنان در اختيار ما بود. بيشترين مشكل ما عدم تصرف جناح چپ و راست بود كه باعث مى‏شد دشمن از پشت، روى ما ديد داشته باشد و با تنظيم آتش، تلفات و خسارت به ما وارد مى‏كرد. البته اين وضع براى دشمن هم وجود داشت، زيرا از بالاى ارتفاع 1150 به راحتى روى آن‏ها ديد داشتيم و به آن‏ها خسارت وارد مى‏كرديم. حفظ و نگهدارى آن‏جا مقاومت جانانه‏اى را مى‏طلبيد تا يكى از دو طرف از ميدان خارج شود.
دشمن هر دو ساعت يك‏بار پاتك مى‏زد و هر بار نيروهاى تازه‏نفس وارد منطقه مى‏كرد. بچه‏ها سرسختانه مقاومت مى‏كردند و با شجاعت جلوى پاتك‏ها را مى‏گرفتند. لحظه به لحظه وضعيت سخت‏تر مى‏شد. نيروهاى پشتيبانى به محض ورود به منطقه با پاتك‏هاى ارتش بعث روبه‏رو مى‏شدند و توان آن‏ها گرفته مى‏شد.
نرسيدن آب و موادغذايى باعث شده بود كه لب بچه‏ها از بى‏آبى ترك بخورد. لحظه به لحظه، عطش و گرسنگى بيشتر مى‏شد. در آن شرايط، حاج آقا «برادران» - مسؤول پشتيبانى - چند گالن آب به بالاى ارتفاع رساند و با پنبه لب‏هاى خشك بچه‏ها را خيس مى‏كرد. آب را به هر كسى تعارف مى‏كردم، حاضر نبود تا ديگرى از آن استفاده نكرده، از آن بخورد. با همان حال سعى مى‏كردم حركت دشمن را زير نظر داشته باشم و نگذارم كنترل اوضاع از دستم خارج شود.
با فرا رسيدن شب، ارتش بعث پاتك سنگينى كرد و تعداد ديگرى از بچه‏ها شهيد و مجروح شدند.
تمام قدرت و توان ما بر روى معبرى متمركز شده بود كه اگر به دست دشمن مى‏افتاد، منطقه وسيعى را از دست مى‏داديم. دشمن به خوبى روى اين معبر ديد داشت و با ثبتى‏هاى دقيقى كه از آن محدوده گرفته بود، يكسره آن جا را زير آتش داشت. اين مسأله باعث شده بود كه هر روز تعدادى از بچه‏ها شهيد و مجروح شوند. براى حفظ اين معبر، هر روز تعدادى از نيروهاى داوطلب شهادت خود را معرفى مى‏كردند و با شهادت آنان تعدادى ديگر جايگزين مى‏شدند.
بمباران منطقه توسط هواپيماها و هلى‏كوپترهاى توپدار دشمن بدون وقفه ادامه داشت و هيچ جا پيدا نمى‏شد كه از تير و تركش در امان باشد.
طى روزها و شب‏ها تلاش مى‏كردم تا نيرويى را براى ادامه عمليات آماده كنم. سرفرماندهى ارتش بعث، وقتى مقاومت ما را روى ارتفاع ديد، از لشكر 3 زرهى سپاه سوم خود كه مأموريت استمرار اشغال خرمشهر و محاصره آبادان را برعهده داشت، خواست تا خود را به غرب بكشاند. سرعت عمل دشمن در شرايط اضطرارى باعث تعجب ما شده بود. بخشى از اين لشكر زرهى، با تمام قدرت به ما حمله كرد ولى در اثر مقاومت مردانه بچه‏ها، دچار شكست شد و عقب‏نشينى كرد.
هشت روز از استقامت بچه‏ها براى حفظ معبر گذشته بود. در اين مدت، تعداد زيادى از بچه‏ها شهيد و مجروح شده بودند. طى اين روزها، مرتب مى‏آمدم و نيروهاى زبده و آموزش ديده گردان را به طور داوطلب براى حفاظت معبر، در مسير گذرگاه قرار مى‏دادم.
در نوزدهم شهريور 1360، مقارن با روز هشتم عمليات، ديگر آن توان روحى را نداشتم تا مجدداً به پيش بچه‏هاى گردان نُه بروم. در حالتى كه بغض گلويم را گرفته بود، در پشت تخته سنگ بزرگى نشستم و رو به آسمان شروع به زمزمه و درخواست كمك از خدا كردم. در حالى كه زير لب نجوا مى‏كردم، گفتم: خدايا، خودت مى‏دانى كه بچه‏ها به عشق زيارت تو، به عشق احياء اسلام، به عشق برافراشتن پرچم دين و به عشق ديدار امام زمان‏عليه السلام اين طور از خود گذشته‏اند، خدايا خودت كمك كن.
زمزمه‏هايم ادامه داشت. «كلامى»××× 1 از فرماندهان گردان 9 سپاه بود كه بر روى ارتفاع 1150 به شهادت رسيد. ××× كه صحبت‏هاى مرا شنيده بود، پيش آمد و گفت: برادر شفيعى، چه اتفاقى افتاده؟ چرا اين قدر ناراحت هستى؟ موضوع چيه؟
گفتم: اتفاق خاصى نيفتاده. نشسته بودم تا نفسى تازه كنم و كمى فكر كنم.
قانع نشد و دوباره گفت: نه برادر. از چهره‏ات تشخيص مى‏دهم كه شما به دنبال چيز ديگرى هستى.
پرسيدم: به نظر تو دنبال چه چيزى هستم.
او كه با اوضاع آن جا آشنا بود، گفت: من مى‏دانم شما به دنبال نيروى داوطلب شهادت مى‏گرديد.
پرسيدم: شما از كجا مى‏دانيد؟
در همين لحظه، بغض گلويم تركيد و با همان حالت گفتم: ديگر شرم دارم از اين كه پيش بچه‏ها بروم و از آن‏ها درخواست كمك كنم.
دو دستى به پشتم زد و گفت: برادر من، شما فكر مى‏كنى بچه‏هايى كه به جبهه آمده‏اند، به اميد زنده ماندن آمده‏اند؟ تمام اين بچه‏ها عاشق شهادت هستند، شما نگران هيچ‏چيز نباش.
به اصرار او عازم غارى شديم كه بچه‏ها در آن در حال استراحت بودند. با ورود به غار تمامى نگاه‏ها متوجه ما شد. كلامى گفت: بچه‏ها، مى‏دانيد آقاى شفيعى به چه منظورى به اين جا آمده؟
همه با هم گفتند: دنبال نيروى داوطلب شهادت، آمده!
با شنيدن اين جمله، آرامش بيشترى پيدا كردم و گفتم: همه مى‏دانيد كه ما با چه وضعيتى روبه رو هستيم. اعتقاد من اين است كه ما مى‏توانيم اين ارتفاع را حفظ كنيم و با اين عمل، كارى بزرگ را انجام داده‏ايم. كسى داوطلب است؟
وصف آن لحظات و حالات غيرممكن است. اخلاص و ايمان بچه‏ها انسان را مات و مبهوت مى‏كرد. همه به خوبى مى‏دانستند كه داوطلب شدن با شهادت يكى است. درك و معرفت بالاى بچه‏ها به حدى بود كه براى داوطلب شدن اختلاف به وجود آمد.
بچه‏هايى كه در آن غار بودند، حدود دويست نفر مى‏شدند همه آن‏ها اعلام كردند كه براى دفاع از معبر آماده‏اند. كار به جايى كشيد كه براى انتخاب افراد قرعه‏كشى كرديم و نُه نفر انتخاب شدند. بقيه از اين كه انتخاب نشده‏اند، ناراحت بودند. با آن‏هايى كه انتخاب شدند از غار خارج شدم و آن‏ها را در معبر مستقر كردم.
دشمن به خوبى آگاه بود كه در صورت حفظ ارتفاعات از سوى ما، بايد تا پشت قصر شيرين عقب‏نشينى كند. در جايى كه دشمن همه جا صحبت از فتوحات و پيروزى‏هاى خود مى‏كرد، اين مسأله براى آن‏ها بزرگترين سرافكندگى محسوب مى‏شد.
مجموع پاتك‏هاى دشمن تا آن موقع بيشتر از بيست و هشت تا شده بود. گردان‏هاى سپاهى از شهرهاى مختلف: تهران، اصفهان، مشهد و بندر انزلى به جمع ما پيوسته بودند ولى در اثر پاتك‏هاى مكرر دشمن نيروهاى‏شان شهيد و مجروح شده و به عقب برگشته بودند.
نُه شب از شروع عمليات گذشته بود و در اين مدت مجروحين زيادى داشتيم كه در سنگرها جا مانده بودند و به هيچ طريقى امكان تخليه آن‏ها به پشت جبهه وجود نداشت. به خاطر كمبود امكانات بهداشتى، مشكلات زيادى براى بچه‏ها درست شده بود. پاى زخمى من، بعد از نُه روز، همان طور در معرض باد و گرد و خاك بود و خون به آرامى از زخم‏ها بيرون مى‏زد. حتى تكه‏اى باند وجود نداشت تا پاهايم را با آن ببندم.
با فشار بيش از حد دشمن و بالا گرفتن شمار مجروحين و شهدا، كم‏كم اين فكر به ذهن بچه‏ها خطور كرد كه در صورت امكان ارتفاع را رها كنيم و به عقب برويم. تعدادى از بچه‏ها به سراغ برادر غفارى××× 1 سردار شهيد حجت‏الاسلام محمدعلى قره گوزلو معروف به حاج آقا غفارى، ديده‏بان زبده جبهه غرب در همين نبرد به شهادت رسيد. ××× رفته و از او خواسته بودند راجع به عقب‏نشينى با من صحبت كند. آن شب، بعد از اين كه تعدادى از نيروهاى تازه نفس را در جاى خودشان مستقر كردم، فرصتى پيش آمد تا به سنگر بروم و ساعتى استراحت كنم.
هنگامى كه وارد سنگر شدم، برادر غفارى راجع به جنگ‏هاى صدر اسلام و عقب‏نشينى سپاه اسلام پس از شكست در جبهه موته صحبت كرد. از مجموع صحبت‏هايش فهميدم كه مى‏خواهد مطلبى را به طور غيرمستقيم به من بفهماند.
حدسم درست از آب درآمد. او قصد داشت زمينه را براى بحث عقب‏نشينى آماده كند و در صورت رضايت من، مشكل ديگرى وجود نداشت. بحث داغى در گرفت و صحبت‏هاى زيادى رد و بدل شد. مخالفت شديد من به دو علت بود: نكته اول انگيزه الهى بچه‏ها بود كه به خواست خود و بدون هيچ‏گونه زور و اجبارى به جبهه آمده بودند و نكته دوم وجود سنگرهاى طبيعى محكم بر روى ارتفاع بود كه ما را قادر مى‏ساخت در مقابل پيشروى دشمن مقاومت كنيم.
غفارى تصور مى‏كرد پافشارى من صرفاً نشأت گرفته از يك تعصب بى‏پايه و بدون منطق است. او فكر مى‏كرد مقاومت به خاطر اين صورت مى‏گيرد كه اگر ما آن‏جا را ترك كنيم، بعدها خواهند گفت كه اين‏ها نتوانستند ارتفاعات را حفظ كنند. براى اين كه خيال او را مطمئن كنم، گفتم: بيا از نزديك سنگرها و نقاط مستحكم را به شما نشان بدهم.»
با هم بيرون رفتيم و از نزديك نقاط محكم و پناهگاه‏هاى مطمئن را كه مى‏توانست تعداد زيادى نيرو را در خود جا دهد، به او نشان دادم. موقع گشت و گذار، گفتم: به عنوان يك فرد روحانى و مورد اطمينان بچه‏ها، از شما مى‏خواهم با نفوذى كه در دل نيروها داريد همه آن‏ها را جهت مقاومت و پايدارى بيشتر آماده كنيد.
او با صحبت‏هاى من متقاعد شد و گريه زيادى كرد و از اين كه براى اولين بار چنين تصميمى گرفته است، بسيار ناراحت بود.
بعد از اين صحبت، پيش بچه‏ها رفت و همه را دعوت به مقاومت كرد و عقب‏نشينى را كار بى‏فايده‏اى خواند. و بعد طبق عادت هميشگى‏اش مشغول خواندن نماز شب شد. من هم چون خسته بودم، در گوشه‏اى به استراحت پرداختم.
نيم ساعت گذشته بود كه «امير چيذرى» فرمانده يكى از گردان‏هاى عمل‏كننده، مرا از خواب بيدار كرد و گفت: برادر شفيعى بلندشو، دشمن حمله بزرگى كرده.»
چهره او حكايت از نگرانى مى‏كرد. با خونسردى گفتم: نگران نباشيد. نيروى تازه نفس و آماده را مستقر كردم.
باز اصرار كرد. از سنگر خارج شدم و نگاه دقيقى به اطراف انداختم. نيروهاى دشمن با بچه‏ها وارد جنگ تن به تن شده بودند. اوضاع پيچيده‏اى بود.
سپاه دوم ارتش بعث كه در اين چند روز شناسايى دقيقى روى مواضع ما انجام داده بود، با استفاده از نيروهاى زبده كماندويى‏اش در بين بچه‏هاى ما نفوذ كرد. لحظه به لحظه آتش دشمن سنگين‏تر مى‏شد. سنگرها مورد اصابت گلوله‏هاى آر.پى.جى قرار مى‏گرفت. آن‏ها با استفاده از دوربين‏هاى ديد در شب، بچه‏ها را يكى يكى مورد هدف قرار مى‏دادند.
گروهى از نيروهاى دشمن آن‏قدر نزديك شده بودند كه نارنجك دستى به طرف سنگرهاى‏مان پرتاب مى‏كردند. در تاريكى شب هيچ چيز قابل تشخيص نبود. هر لحظه عرصه بر بچه‏ها تنگ‏تر مى‏شد.
فضاى منطقه را تير و تركش فرا گرفته بود. در آن شرايط، تكان خوردن مساوى با خوردن چند گلوله و تركش بود.
به محض خروج از سنگر، براى رسيدن به سنگر بعدى، حدود سى متر را پشت‏سر گذاشتم. در اين بين، چهار تركش خوردم. براى پى بردن به وضعيت بچه‏ها، بايد به تمام سنگرها سركشى مى‏كردم. ضعف جسمانى تمام وجودم را گرفته بود. وقتى براى تجديد قوا در گوشه‏اى نشستم، از هوش رفتم و ديگر هيچ‏چيز متوجه نشدم. در زمانى كه بى‏هوش در كنارى افتاده بودم، اتفاقات زيادى افتاده بود كه مدت‏ها بعد از عمليات از آن مطلع شدم. حدود چهل و دو تير و تركش خورده بودم و سستى تمام بدنم را گرفته بود.
همان موقع كه بيهوش بودم، خط وضعيت آشفته‏اى پيدا كرده بود. از شدت فشار، يكى از بچه‏ها دست به سوى آسمان بلند مى‏كند و از خداوند طلب كمك مى‏كند. بلند مى‏گويد: «خدايا، نگذار نيروهاى دشمن ناله و عجز جهادگرانت را بشنوند، خدايا، اين صداميان بى‏دين را نابود كن و نگذار آن‏ها شاهد ضعف و ناراحتى رزمندگانت باشند.»
بچه‏ها يكسره «يامهدى، يامهدى» گفته و امام زمان‏عليه السلام را طلب كرده بودند. در آن تاريكى شب، همه قدرت دفاع و مقاومت را از دست داده بودند. در گوشه و كنار، مجروحان ناله‏شان به آسمان بلند بود. ناله و فغان لحظه به لحظه اوج مى‏گرفت و عراقى‏ها بيشتر نفوذ مى‏كردند.
در ميان ناله بچه‏ها، دعا و نيايش آن فرد هم ادامه داشت: «مگر عاشق‏تر از اين بچه‏ها وجود دارد؟ چرا به فرياد بندگان خودت نمى‏رسى؟ اين‏ها به عشق تو زندگى و فرزندان خود را رها كرده‏اند و به اين كوهستان‏ها آمده‏اند...» بچه‏ها شروع به گفتن تكبير كردند. در اين لحظات، تقريباً به هوش آمده بودم. وضعيت كاملاً تغيير پيدا كرد. الله اكبر بچه‏ها آن‏قدر شدت گرفته بود كه انگار كوه‏ها به لرزه درآمده بودند.
با سر دادن تكبير بچه‏ها، ناگهان تاريكى و ظلمت شب مبدل به روشنايى شد، به حدى كه فكر مى‏كردى ده‏ها منور بالاى سرمان روشن كرده‏اند. عراقى‏ها كه تا آن لحظه با استفاده از تاريكى شب و دوربين‏هاى ديد در شب و وارد كردن تعداد زيادى نيروى نظامى توانسته بودند بچه‏ها را مورد هدف قرار دهند، با روشن شدن هوا همه‏چيز به نفع ما تغيير كرد. بعثى‏ها در ميدان ديد بچه‏ها قرار گرفتند. نيروهاى خودى تكبير گويان به سمت دشمن يورش مى‏بردند و بعثى‏ها با وحشت پا به فرار گذاشتند.
شيون و ناله كماندوهاى بعثى در منطقه بلند بود. به هر گوشه و كنارى كه نگاه مى‏كردى، از جنازه‏هاى دشمن پر شده بود. تقاضاى كمك از هر گوشه‏اى شنيده مى‏شد. گريه و زارى فضاى ارتفاع را گرفته بود.
بچه‏ها تا آن جا كه امكان داشت، حتى لابه‏لاى شيارها و دره‏ها، نيروهاى دشمن را دنبال كردند و بسيارى از آن‏ها را كشتند.
وقتى كه سپيدى صبح بر سياهى شب غالب مى‏شد، بلند شدم و نظرى به اطراف انداختم. در پايين ارتفاع متوجه يك گروه از كماندوهاى دشمن شدم. گويا در انتظار سقوط قله بودند و قصد داشتند خود را به بالاى ارتفاع برسانند.
مهمات ما در درگيرى شب گذشته تقريباً تمام شده بود. اطراف را گشتم تا اسلحه‏اى پيدا كنم. تنها يك كلاش خالى پيدا كردم.
حركت روى ارتفاع، به خاطر حجم گسترده آتش دشمن، بسيار مشكل بود. سپاه دوم دشمن با استفاده از ضدهوايى و ديگر سلاح‏ها به شدت روى ارتفاع را مى‏كوبيد. در همين هنگام كه در فكر تهيه سلاح و مهمات بودم، «على خزايى» جوان هفده ساله‏اى كه اهل خرمشهر بود، پيش آمد و گفت: برادر شفيعى، چيزى نياز دارى؟
گفتم: به هر ترتيبى كه شده مقدارى نارنجك دستى تهيه كن.
لحظات حساسى بود. كوچكترين غفلت باعث مى‏شد كه ارتفاع را از دست بدهيم. وضعيتم به گونه‏اى بود كه قادر به حركت نبودم. خزايى به همراه يك نفر ديگر حركت كردند تا از قسمت ديگرى نارنجك‏ها را بياورند. زير آتش دشمن به صورت سينه‏خيز حركت كردند و در حالى كه هر كدام چند تا تير و تركش خوردند، دو كوله‏پشتى پر از نارنجك با خود آوردند. خواستم كوله‏پشتى را بلند كنم، ولى ضعف و سستى مانع از اين شد كه بتوانم روى پا بايستم.
خودم را طورى بالاى ارتفاع قرار دادم تا روى كماندوهاى دشمن احاطه داشته باشم. وقتى آن‏ها در تيررس قرار گرفتند، يكى يكى نارنجك‏ها را به ميان آن‏ها انداختم. ناله و فرياد آن‏ها بلند شد. آخرين نارنجك را كه پرتاب كردم، ديگر سر و صدا و مقاومتى وجود نداشت. تعدادى از آن‏ها كشته و مجروح شدند و بقيه هم پا به فرار گذاشتند.
هوا روشن شده بود. وضع مزاجى‏ام چندان تعريفى نداشت. سه تركش به كمرم و هر دو پايم نيز تير خورده بود. تعدادى تركش به پا و يك تركش هم به زير قلبم اصابت كرده بود. قسمتى از سرم جراحت داشت و در جاى جاى بدنم اين تركش‏ها كه اكثريت آن‏ها با ساچمه و تركش‏هاى آر.پى.جى هفت و نارنجك بود، احساس مى‏كردم. لحظاتى به هوش مى‏آمدم و مجدداً از هوش مى‏رفتم. مدتى بعد از اين كه با دلاور مردى على خزايى و دوستش توانستيم نيروها را فرارى دهيم، ناصر شيرازى پيش من آمد و گفت: برادر شفيعى، حدود يك گردان نيرو از داخل شيار در حركت هستند.
كشان كشان خودم را به آن نقطه كشاندم تا آن‏ها را خوب ببينم. يك گردان كماندوى تازه‏نفس، همراه با كليه تجهيزات، با حالت عادى از داخل دره به سمت ما در حركت بودند. آن‏ها به خيال اين كه ارتفاع سقوط كرده است و ما هم عقب‏نشينى كرده‏ايم، بى‏خيال در حركت بودند. به شيرازى گفتم: هيچ عكس‏العملى از خودت نشان نده، بگذار تا امكان داره نزديك بشن.
يك قبضه تفنگ دوربين‏دار سيمينوف در اختيار شيرازى گذاشتم و به او گفتم: از ته ستون شروع كن و يكى يكى آن‏ها را بزن.
او گفت: من به مادرم قول داده‏ام بيشتر از سه عراقى نكشم!
گفتم: اين جا جبهه جنگ است. اگر تو آن‏ها را نكشى آن‏ها تو را خواهند كشت!
با اصرار من، اسلحه‏اش را برداشت و از انتهاى ستون شروع به زدن عراقى‏ها كرد. حدود سى نفر از آن‏ها را زد و مجدداً گفت: برادر شفيعى، من بيشتر از سى نفر از آن‏ها را كشتم، ديگر كافى نيست!؟
بحث بين‏مان دوباره بالا گرفت به او گفتم: در جنگ بيست تا و سى تا نداره، تا جايى كه نياز است بايد اين كار صورت بگيره.
اسلحه را پر كردم و به او دادم. كار آن قدر ادامه پيدا كرد تا اين كه كماندوها فهميدند از انتهاى ستون يكى يكى از تعدادشان كم مى‏شود. وحشت در بين آن‏ها افتاد و باعث شد تا از منطقه فرار كنند.
به اين ترتيب، حدود سيصد نفر از كماندوهاى بعثى مورد اصابت تير قرار گرفتند. ناله آن‏ها از ميان دره بلند شده بود. آن‏قدر در ميان دره ناله كردند، تا جان دادند. بعد از فرار آنان، در گوشه‏اى روى ارتفاع نشسته بودم كه ناگهان گلوله‏اى در جلوى پايم منفجر شد. براى يك آن احساس كردم قلبم از سينه خارج شد. تركش به سينه‏ام خورده و از طرف ديگر خارج شده بود. حباب‏هاى هوا از سطح سينه‏ام خارج مى‏شد. با قدرت و توانى كه برايم باقى مانده بود، خودم را به سختى به جلوى يك سنگر كشاندم كه حاج آقا غفارى در آن قرار داشت. روى تخته سنگى دراز كشيدم و تقريباً از هوش رفتم.
بعدها برايم تعريف كردند، همان موقعى كه روى تخته سنگ افتاده بودم، گلوله ديگرى در كنارم منفجر شده و موج انفجار آن مرا به داخل شيارى پرتاب كرده بود. همين باعث شد گلوله و تركش‏هايى كه از هر سو مى‏باريد، ديگر به من اصابت نكند. در بيست و يكم شهريور 1360، يعنى يك روز بعد از اين ماجرا، غلام‏على پيچك به همراه دكتر به بالاى ارتفاع آمدند. آن‏ها مرا داخل شيار پيدا كردند. گويا به پيچك الهام شده بود كه مرا پيدا مى‏كنند. به دكتر گفته بود: هر چه سريع‏تر وضعيت او را بررسى كن، ببين حال او چگونه است.
دكتر وقتى گوشى را روى قلب من گذاشته بود، قلب من فعاليتى نشان نداده بود. دكتر به پيچك مى‏گويد: قلب او كار نمى‏كند، در ضمن بدن او كاملاً سرد شده و ريه مقدارى باز شده است.
وقتى پيچك و دكتر روى زنده يا مرده بودن من بحث مى‏كردند و پيچك تأكيد مى‏كرده كه نمى‏توان به گوشى اعتماد كرد و بايد كارى انجام داد، من پلك زده بودم. پيچك، با تعجب و خوشحالى به دكتر مى‏گويد: به تو نگفتم او زنده است، همين حالا يك پلك زد.
دكتر مجدداً بالاى سر من مى‏آيد و در كمال تعجب مشاهده مى‏كند كه چشمان من در حال باز شدن است. صحبت‏هاى آن‏ها را تا حدى مى‏شنيدم و به بحث‏هاى آن‏ها گوش مى‏دادم. دكتر به پيچك گفت: چرا همه‏چيز اين جا، با جاهاى ديگر فرق دارد؟ حتى گوشى هم درست كار نمى‏كند!
دكتر مشغول مداوا شد. سرم به من وصل كرد و زخم‏هايم را پانسمان كرد. با تزريق سرم احساس قوت بيشترى مى‏كردم. چون در حالت خوابيده نفسم مى‏گرفت، بلند شدم و به حالت نشسته به تخته سنگ تكيه دادم، آرام آرام حالم بهتر مى‏شد. با مداواى اوليه دكتر، پس از ساعتى، كيسه سرم را به دست گرفتم و به آرامى به طرف عقب حركت كردم. اوضاع تقريباً آرام بود و از شدت حجم آتش دشمن كاسته شده بود.
با دوندگى پيچك، مرا به بيمارستان رساندند و بسترى شدم. در آن جا دستگاهى را داخل شش‏هايم قرار دادند تا مواد زايد و اجرام اضافى از آن خارج شود. جراحات و زخم‏هاى بدنم را پانسمان كردند و براى مدتى در آن جا ماندگار شدم.
شهداى عزيز و بزرگوارى در اين عمليات به خدا پيوستند. حجت‏الاسلام محمدعلى غفارى از جمله آنان بود. او مكرر از حضور آقا امام زمان(عج) در جبهه‏ها صحبت مى‏كرد. عشق و علاقه بى‏حد او به رزم باعث شده بود تا آموزش ديده‏بانى توپخانه ببيند و علاوه بر كار موعظه و ارشاد، ديده‏بانى توپخانه را انجام دهد. در لباس روحانى و رزم، با عشق و علاقه كلاه آهنى بر سر مى‏گذاشت. غفارى هميشه در خطوط مقدم جبهه حضور داشت. بعضى از شب‏ها، وقتى فرصت پيدا مى‏كردم، راجع به مسايل نبوت، عدل، جهاد و امامت با او صحبت مى‏كردم.
هر چه از آشنايى ما مى‏گذشت، بيشتر متوجه اخلاص و معنويت او مى‏شدم. حالات و رفتار او توجه مرا به خود جلب كرده بود. مناجات طولانى، نماز شب مداوم، اعتقاد عميق به حضور آقا در جبهه و توسل به ائمه‏عليهما السلام از خصوصيات بارز او بود.
در شناسايى و گشت‏هاى شبانه كه با هم مى‏رفتيم گاهى تا يك شبانه روز وضوى خود را حفظ مى‏كرد. از او مى‏پرسيدم: چرا شما اين‏قدر اصرار داريد تا وضوى خود را حفظ كنيد؟
مى‏گفت: ما در جايى قدم مى‏گذاريم كه بسيار مقدس و مورد عنايت خداوند است. اين مناطق محل گذر و عبور آقا امام زمان‏عليه السلام است. اين جا محل عشق به خداست، پس چگونه انسان با وضو نباشد. جسم و روح در چنين نقاطى بايد پاك و مطهر باشد.
صفاى روح و معنويت او باعث شده بود كه محبوبيت زيادى بين بچه‏ها پيدا كند. بچه‏ها با عشق و علاقه پاى صحبت او مى‏نشستند و او به خوبى روحيات معنوى خود را به ديگران انتقال مى‏داد. حجت‏الاسلام غفارى يك مُبلّغ واقعى اسلام و رزمنده‏اى جنگجو بود. در يكى از پاتك‏هاى سنگين دشمن در ارتفاع 1150 بازى دراز، زمانى كه من به سنگرهاى جلويى رفته بودم و يك‏بار كه براى گرفتن پيام جديد به عقب آمدم، او را در داخل سنگر مشغول خواندن نماز شب ديدم. چيذرى پاى بيسيم نشسته و مشغول كار بود. دشمن هم به شدت آن جا را زير آتش داشت. از بيرون سنگر به چيذرى گفتم: نماز خواندن برادر غفارى خيلى طولانى شده.
چيذرى بلافاصله پيش او رفت و ديد كه سجده‏گاه او را خون گرفته و در حالى كه سر به مهر گذاشته، به شهادت رسيده است.
او در آخرين نماز شب، در يكى از قنوت‏هاى طولانى خود از خداوند طلب شهادت كرده بود. وقتى اولين سجده را به جاى مى‏آورد و بلند مى‏شود تا به سجده دوم برود، خمپاره‏اى بيرون سنگر منفجر مى‏شود و تركش به سر او اصابت مى‏كند. او در سجده‏گاه خونين به آرزوى خود رسيد و جان به جان آفرين تسليم كرد؛»××× 1 نقل از كتاب وصال، خاطرات محمدابراهيم شفيعى، فصل سوم؛ عمليات سوم بازى‏دراز. ×××
بعد از فرماندهى عمليات يازده شهريور 1360، پيچك كه حدود هشت ماه از عقدش مى‏گذشت، جهت انجام مراسم ازدواج راهى تهران شد.
همسرش مى‏گويد:
«قرار ازدواج‏مان روز بيست و ششم مهرماه 1360 بود. ابتدا قرار بود كه روز بيستم مهر براى انجام يك سرى كارهاى مقدماتى به تهران بيايد، اما تلفن زد و گفت دو روز بعد مى‏آيم، دو روز بعد هم نيامد، تلفن زد و گفت دو روز بعد مى‏آيم.
عاقبت در ساعت 5 صبح روز بيست و ششم مهر، كه عصر آن روز مى‏خواست ازدواج كند، از جبهه به تهران آمد. وقتى كه آمد، متوجه شديم روز بيست و چهارم كه قصد داشت به تهران بيايد، اتومبيل‏شان در جاده چپ مى‏كند و دنده‏هايش مى‏شكند. با وجود اين جراحت، هيچكس در آن روز آثار درد و ناراحتى در صورت ايشان نديد. از نظر اخلاقى در يك جمله به طور خلاصه مى‏توانم بگويم، غلام‏على داراى تمام خوبيها بود.»
عصر روز 26 مهرماه 1360 طى مراسم ساده‏اى كه به صرف شيرينى و شربت بود مراسم ازدواج غلام‏على و همسر صبورش برگزار شد. وصلتى آسمانى با دريايى از خاطره و آرزو، اما نه آرزوهاى مادى و زودگذر بلكه... .
 

... و مرگى سرخ

پيچك بعد از ازدواج بار ديگر كوله‏بار سفر را بست و راهى جبهه‏ها شد. او كه حدود 5-4 ماه روى طرح عمليات مطلع‏الفجر كار كرده بود تصميم گرفت تا اين طرح را به اجرا دربياورد.
هر چقدر به زمان عمليات نزديك‏تر مى‏شد حالت روحى‏اش بيشتر تغيير مى‏كرد و چهره‏اش نورانى‏تر مى‏شد. نورانيتى شگفت‏انگيز!
زمان عمليات فرا رسيد و همه‏چيز براى اجراى آن مهيا شد.
روز نوزدهم آذر 1360 شيپور آغاز «عمليات مطلع‏الفجر» نواخته شد. هدف عمليات آزادسازى ارتفاعات «چرميان» - «سرتنان» - «شياكوه» - «ديزه كش» - «برآفتاب»- «تنگ كورك» - «تنگ قاسم‏آباد» - «تنگ حاجيان» - «دشت شكميان و اناره» - «دشت گيلان» و مناطق ديگرى در دشت «گيلان غرب» بود.
حالات روحى پيچك در شب عمليات مطلع‏الفجر بسيار تغيير كرده بود يكى از همرزمان او مى‏گويد:
«شب قبل از عمليات «مطلع‏الفجر» بود كه به اتفاق هم رفتيم و تمام نيروهاى شركت كننده در عمليات را جمع و جور كرديم و برادر پيچك تصميم گرفت براى نيروها صحبت كند.
او صحبت‏هايش را با اين جمله شروع كرد:
«ما امشب به جنگ با صدام مى‏رويم براى اينكه حقى را بر جهان ثابت كنيم و آن حق اينست كه اسلام و سرزمين اسلامى ما مورد هجوم كفر و بيگانه واقع شده و ما براى اثبات اين حق راهى تنگه قاسم‏آباد مى‏شويم.»
آن شب از لحاظ روحى دقيقاً مى‏شد آثار شهادت را در چهره پيچك خواند. به طورى كه براى اولين بار من قبل از شروع عمليات احساس كردم كه بايد با او خداحافظى كنم.
در نبردهاى قبل هرگز به اين صورت نبود. عكس كوچكى از امام همراهم بود به او دادم. بوسيد و در جيبش گذاشت، بعد انگشترم را به دست او كردم و همديگر را بوسيديم و خداحافظى كرديم.
او پيش از آن در موقعيت‏هاى بسيار خطرناك ديگرى هم واقع شده بود، چه بسا گلوله‏هاى آر.پى.جى و تيربارهاى دشمن افراد كنار او را به شهادت رسانده بودند، ولى او زنده مانده بود. اما اين بار جور ديگرى بود. انگار همه‏چيز مشخص شده بود. حتى يكى از پاسداران گردان 9 بنام برادر «آرميده» كه قبلاً شهيد شده بود به خواب يكى از اقوام‏شان آمده بود و در حالى كه در باغ زيبايى بوده به او مى‏گويد عكسى را به وسيله پيچك برايش بفرستند. به اين ترتيب براى همه مسجّل شده بود كه پذيرش الهى، ايشان را به درگاه خودش پذيرفته است.»
برادرش نقل مى‏كند:
«... من براى شركت در عمليات آزادسازى بستان، در منطقه جنوب بودم، همان شبى كه غلام‏على مى‏خواست در غرب عمليات انجام دهد به من زنگ زد و گفت: داداش مى‏خواهم ببينمت. گفتم: خوب ديدن نداره بالاخره همديگررو مى‏بينيم. گفت: نه، خواستم باشما خداحافظى كنم.
منظور غلام‏على را نفهميدم ولى دلم هرى ريخت پايين و پيش خودم گفتم: اين بچه چرا اينطورى حرف زد؟ خلاصه با هم خداحافظى كرديم و...»
غلام‏على با ايمان و نورانيتى كه داشت، اتفاقات آينده چون آينه‏اى، فرا رويش بود و او با آغوش باز مى‏رفت به سوى سرنوشتى كه خودش آنرا آرزو مى‏كرد. مثل هميشه توصيه‏هايى كه داشت حول محور اخلاص و ايثار دور مى‏زد. آنجا كه گفت:
«... به عارفان بگوييد، عشق بى‏معنى است مگر آنكه در درون‏تان سرمايه اخلاص و از خودگذشتى داشته باشيد.»
همه نيروها براى زدن به خط آماده شده بودند و غلام‏على نيز با وجود اينكه يك نيروى عادى بود و هيچ مسؤوليتى نداشت ولى در هدايت عمليات كمك حال فرماندهان بود.××× 1 از اواسط پاييز 1360 با تغيير و تحولاتى كه ناخواسته در جبهه غرب به وجود آمد، غلام‏على پيچك از مسؤوليت فرماندهى عمليات سپاه غرب بركنار شد. ×××
صداى انفجار گلوله‏هاى خمپاره و توپخانه‏هايى كه در دور دستها دل زمين را مى‏شكافتند گهگاهى سكوت منطقه را به هم مى‏زدند.
غلام‏على نماز شبش را خواند. چند لقمه‏اى غذا خورد و به راه افتاد. داخل ماشين سرودها و دعاهاى مختلف خوانده مى‏شد. عمليات، سه بعد از نيمه‏شب آغاز شده بود. نيروهاى رزمنده با يورش به مواضع دشمن آنها را تارومار كردند. غلام‏على چون شيرى مى‏غريد و پيش مى‏رفت تا اين‏كه سرانجام روز جمعه بيستم آذر 1360 مقارنِ ساعت 12/5 ظهر، آسمان آغوش گشود تا ميهمان دل‏شكسته خود را پذيرا باشد. ملائكه بال‏هاى خود را بر پهندشت زمين گسترانده بودند تا آسيبى به او نرسد. در همان لحظه بود كه به وسيله تيرهايى كه به سينه و گردنش اصابت كرد به جمع شهدا پيوست. زمين آوردگاه، نعره زنان امانتى خودش را باز يافت. درست پنجاه و شش روز بعد از عروسيش، غلام‏على به وصال معشوقى رسيد كه سال‏ها به دنبالش، كوه‏ها و صخره‏ها را درنورديده بود.
شهادت غلام‏على پيچك قلب خيلى‏ها را شكست. همه آنهايى كه از محور سرپل ذهاب تا گيلان‏غرب با نفس‏هاى گرم او قوت مى‏گرفتند و بر دشمن مى‏تاختند. حسين همدانى فرمانده محور ميانى جبهه سرپل ذهاب از حال و روز بچه‏هاى همدان بعد از شهادت پيچك مى‏گويد:
«وقتى در آذرماه سال 1360 طى مرحله اول عمليات مطلع‏الفجر، پيچك در چم امام حسن‏عليه السلام به شهادت رسيد، تك به تك بچه‏هاى همدانى در جبهه ميانى سرپل ذهاب، احساس مى‏كردند برادر دلبندى را از دست داده‏اند. اصلاً آن انگيزه بالايى را كه ما در بين بچه‏هاى‏مان، براى شروع مرحله دوم عمليات مطلع‏الفجر در منطقه «تنگ كورك» مى‏ديديم، عمدتاً ناشى از تأثير عاطفى شديد شهادت غلام‏على پيچك بود. همه دوستش داشتند، همان‏قدر كه او آن‏ها را دوست داشت. بچه‏هاى ما با بغض و اشك و ناله مى‏گفتند: حالا كه پيچك ما شهيد شده، آيا نبايستى انتقام خون او را از دشمن بگيريم؟
به اين ترتيب، حتى شهادت پيچك هم براى ادامه رزم در بين بچه‏هاى ما، نقش موتور محرك را ايفا كرد. يادش به خير، كه خيلى آقا بود.
خبر شهادت پيچك را «حاج محمود شهبازى» به من داد. وقتى در همان روز اول عمليات مطلع‏الفجر - 20 آذر 1360 - كار در «بر آفتاب» گره خورد، پيچك بلافاصله در صدد برآمد تا با اعزام نيرو به خط، معادله را به سود نيروهاى خودى تغيير بدهد. موقعيت بغرنجى بود. بعد از سازماندهى نيروها، براى هدايت آن‏ها به خط، خود پيچك داوطلب شد و به همراه يكى از افسران فوق‏العاده متعهد و شجاع لشكر 81 زرهى كرمانشاه به اسم «سرگرد مرادى»، نيروها را به سمت برآفتاب برد. همان روز و در چم امام حسن‏عليه السلام، پيچك و سرگرد مرادى در كنار هم به شهادت رسيدند.××× 1 ر.ك.به. كتاب: «... تكليف است برادر!»، تاريخ شفاهى حماسه دفاع مقدس به روايت سردار حسين همدانى. به اهتمام: حسين بهزاد. فصل آخر؛ نبرد مطلع‏الفجر. ×××
اينگونه بود كه روح پرشور و ملكوتى سردار دلاور اسلام غلام‏على پيچك به كهكشان‏ها سفر كرد و جسم ماديش بر خاكهاى «برآفتاب» برجاى ماند. عمليات تمام شد، بعضى از جنازه‏ها را به عقب منتقل كردند اما جنازه غلام‏على بر خاك خون گرفته ميدان نبرد بر جاى ماند.
غلام‏على در دل تك‏تك بچه‏ها جاى داشت و آنها هيچوقت راضى نمى‏شدند كه جسم مطهر اين سردار دلاور در منطقه باقى بماند. از اين‏رو تعدادى از بچه‏ها تمامى خطرها را به جان و دل خريدند و بعد از يك هفته از زير آتش شديد دشمن جنازه غلام‏على را به عقب منتقل كردند.
خواهرش مى‏گويد:
«... جنازه غلام‏على چند روزى در منطقه جا مانده بود. وقتى او را آوردند طبيعتاً بايد اين جنازه بو مى‏داد. ولى خدا گواه است وقتى من مى‏خواستم اين جنازه را ببوسم ديدم خدايا چه عطر خوشى! چه بوى گلى از اين جنازه بلند مى‏شود، حتى خون تازه از گلويش روان بود.»
روز 26 آذر ماه 1360 جنازه غلام‏على بعد از برگزارى مراسم تشييع ساده‏اى در قطعه 26 بهشت زهرا(س) به خاك سپرده شد.
از شهيد غلام‏على پيچك آثار مكتوب يا صوتى زيادى برجاى نمانده، شايد هم مانده ولى به دست ما نرسيده، تمام آنچه كه در دسترس ما است، متن مصاحبه‏اى است كه با خبرنگار اعزامى شبكه سراسرى صداى جمهورى اسلامى به جبهه غرب انجام داد. بهتر ديديم اين منظومه را با سخنان عاشورايى اين شهيد عزيز به پايان برسانيم. به اميد آنكه گفتار و كردار اين بزرگمرد، در دل و جان ما و در عمل و كردار ما حضورى هميشگى داشته باشد.
«... بعد از آن عمليات دوباره عمليات ديگرى در ارتفاعات، كلينه، سيد صادق، طرح‏ريزى شد كه 60 نفر از نيروهاى عراقى اسير، و دو گردان از نيروهاى ارتش بعث متلاشى شدند. هشت دستگاه تانك نيروهاى دشمن منهدم گرديد و ما محور عملياتى خودمان را به دشت ذهاب متصل كرديم. بعد از اين نبرد، عمليات دوم بازى‏دراز انجام شد كه اين عمليات با هماهنگى نيروهاى ارتش و تحت فرماندهى و طراحى سپاه انجام شد، در اين عمليات 600 نفر از نيروهاى عراقى اسير شدند كه در حين عمليات سه تا از ارتفاعات مهم بازى دراز به تصرف نيروهاى ما درآمد. عراق براى باز پس‏گيرى آنها پاتك‏هاى شديدى را انجام داد كه در بعضى از اين پاتك‏ها، تانك‏هاى عراقى از روى جنازه بچه‏هاى ما عبور كردند. در عوض نيروهاى ما با بستن نارنجك به خودشان تانك‏ها را منهدم مى‏كردند. در يكى از پاتك‏ها چيزى نمانده بود كه مواضع ما را تصرف كنند، اما با از بين رفتن تعداد زيادى از تانك‏هايشان مجبور به عقب‏نشينى شدند.
به غير از اين عمليات، عمليات ديگرى در محور گيلانغرب «چغالوند» آغاز شد كه تحت فرماندهى سپاه و نيروهاى ادغامى ژاندارمرى روى بلندترين ارتفاع منطقه «چرميان» انجام شد كه منجر به آزادسازى ارتفاعات «چغالوند» گرديد. در اين عمليات نيز ارتش بعث پاتك‏هاى شديدى انجام داد كه منجر به متلاشى شدن دو گردان از نيروهاى دشمن و اسير شدن شصت نفر از آنها شد، از طرف ديگر باعث گرديد تا جبهه جديدى در «بانسيران» و «شياكوه» در مقابل عراق ايجاد شود. علاوه بر اينها نبردهاى متعددى به صورت چريكى در منطقه انجام شد كه اين حملاتِ چريكى واحدهاى منظم دشمن را فلج مى‏كرد و قدرت تهاجمى ما را در مقابل ارتش عراق افزايش داد.
عمليات‏هاى چريكى به علت تحرك دادن به جبهه‏ها و تضعيف روحيه نيروهاى عراقى ادامه پيدا كرد و توانست مقدار زيادى از توان دشمن را بگيرد.
بعد از اين نبردها، طرح عمليات گسترده‏اى در منطقه سرپل ريخته شد كه به منظور تأمين ارتفاعات «بازى دراز»، «قراويز» و «كوره موش» بود. در اين عمليات - نبرد سوم بازى‏دراز معروف به عمليات يازده شهريور - با فشار زيادى كه نيروهاى اسلام به نيروهاى عراقى وارد كردند، دو تيپ سپاه دوم ارتش بعث از بين رفت و دشمن مجبور شد، يك گردان از جنوب، يك گردان از گيلانغرب و تعدادى از نيروهاى گارد رياست جمهورى را وارد عمل كند ولى آنها هم نتوانستند كارى از پيش ببرند و در پاتك‏هايى كه انجام دادند هيچ توفيقى پيدا نكردند و دست از پا درازتر عقب‏نشينى كردند.
بعد از دادن اين گزارش‏ها، مسئله اصلى و مهمى كه بايد به اطلاع مردم رسانده شود تا در جريان قرار بگيرند اين است كه اولاً جنگ براى رسيدن به خدا و براى حاكم كردن دين خدا مشكلات فراوانى دارد. برادرهايى مثل «محسن چريك» كه در افشارآباد به شهادت رسيد و «عباس ملكى» كه روى ارتفاعات چغالوند شهيد شدند و «عباس كاظمى» و «على طاهرى» كه روى بازى‏دراز شهيد شدند. و بسيارى از اين برادران كه الان زنده هستند و در اينجا مشغول جهاد مى‏باشند براى اين جنگيدند كه مستقل شويم، اگر ملتى بخواهد خودش حركت كند و به هيچ جايى وابسته نباشد، مگر خدا (چرا كه هر روز در نماز آن را تكرار مى‏كند: «اياك نعبد و اياك نستعين») بايد امتحان پس بدهد بايد مشكلات را لمس كند و با مشكلات دست و پنجه نرم كند تا بتواند موفق شود. اگر توانست بر مشكلات فائق آيد و آنها را از بين ببرد آن موقع حاكميت خودش را كه همان حاكميت خداست به اثبات رسانده است، ولى اگر در برابر مشكلات صبر و استقامت نداشت، آن موقع است كه بايد دوباره زير چتر استعمارگران و استثمارگران قرار بگيرد.
در همين جبهه‏ها وقتى صحبت از كمبود فلان مهمات مى‏شود فرماندهان عزيز ما مى‏گويند؛ ما با همين وضع موجود تك مى‏كنيم، برادرهاى ما مى‏گويند ما با جان‏مان حمله مى‏كنيم نه با مهمات‏مان! بسيارى از همان بچه‏ها الان در پيش خدا هستند و از او روزى مى‏خورند. فريادشان هنوز در گوش‏مان هست كه يكى از آنها مى‏گفت:
«امروز براى كشتن نيامديم، براى چگونه مردن آمديم، براى همه‏چيز گرفتن نيامديم، بلكه براى همه‏چيز دادن آمديم.»
و آن عزيز ديگر مى‏گفت:
«من رضايم بر اين است كه طورى بميرم كه جسدم را پيدا نكنند و اين جسدم بپوسد و هيچ‏كس آنرا نشناسد. فقط يك نفر بايد مرا بشناسد كه آن هم خداست.»
عده‏اى بودند كه وقتى با آنها صحبت مى‏كردى فقط از وصيت‏نامه‏هايشان مى‏گفتند. يكى از آنها نوشته بود:
«علم‏زدگى و عمل‏زدگى دو عامل انحطاط جامعه ما است، خدا كند كه حكومت سرنگون گردد، اما منحرف نگردد، چون انحراف؛ خيانت به خون كسانى است كه براى اين انقلاب با ايمانى كامل و عملى در خور تحسين، خون دادند.»
به نظر من مسؤوليت ما، مسؤوليت تاريخ است. بگذاريد بگويند حكومت ديگرى هم به جز حكومت على‏عليه السلام بود به نام حكومت خمينى(ره) كه با هيچ ناحقى نساخت تا سرنگون شد، ما از سرنگونى نمى‏هراسيم بلكه از انحراف مى‏ترسيم و اين برادرها با اين ملاك‏هاى درونى و ذاتى خودشان و آن ايمان‏هاى خاص‏شان نسبت به خدا، پا پيش گذاشتند و بار ديگر حماسه حنظله‏ها را زنده كردند.
پيرمردى اينجا بود به نام «مرد پيشه» كه واقعاً ياد «حمزه سيدالشهداءعليه السلام» را زنده مى‏كرد، عاشقانه مى‏جنگيد و بر خصم مى‏تاخت تا اينكه در عمليات كلينه شهيد شد.
وقتى با عباس ملكى صحبت مى‏كردى مى‏گفت:
«آرام باش، همه‏چيز درست مى‏شود، ساكت باش، خدا با ماست.»
وقتى با عباس كاظمى صحبت مى‏شد مى‏گفت:
«سر تو بالا بگير كه براى خدا مى‏جنگى، پاهايت را محكم بر زمين بگذار تا كه دشمن ازت بترسد، شمشيرت را در دست بچرخان و تفنگ را جلوى دستت بگير كه استقامتت بيشتر بشود.»
اما موردى كه مى‏خواهم عرض كنم هماهنگى خوبى هست كه اينجا بين ارتش و سپاه وجود دارد كه ما اين را به بركت وجود حضرت امام(ره) مى‏دانيم.
من در اينجا لازم مى‏دانم از برادر عزيزمان خلبان شهيد على‏اكبر قربان شيرودى يادى بكنم كه به قول آقاى رفسنجانى، مالك‏اشتر ارتش اسلام بود. مردى كه با فداكارى‏ها و رشادت‏هايش باعث زمين‏گير شدن دشمن در دشت ذهاب شد و از سقوط پادگان ابوذر جلوگيرى كرد. واقعاً على‏اكبر با هلى‏كوپتر و صفاى درونش پادگان را حفظ كرد و در عمليات دوم بازى‏دراز آنقدر بى‏باك عمل مى‏كرد كه حتى ما به او مى‏گفتيم اكبر اينجا را نرو، او واقعاً شجاع بود و بحمدالله تمامى برادران هوانيروز از اين طيف هستند و زحمات زيادى را در اينجا متحمل شدند.
هماهنگى ما با توپخانه ارتش تا حدى بود كه سپاه ديده‏بان درست كرده بود، ديده‏بانهاى سپاه در منطقه ارتش عمل مى‏كردند و ديده‏بانهاى ارتش در منطقه سپاه و اين صميميت و برادرى ضامن پيروزى ماست.
يكى از بهترين ديده‏بانهاى منطقه اعم از ارتش و سپاه، شهيد «على طاهرى» بود كه وقتى به شهادت رسيد، همه برادران از سوزدل گريه مى‏كردند. چه بچه‏هاى توپخانه ارتش و چه بچه‏هاى ديده‏بانى سپاه. و حال از شما مردم بايد گفت، كه بسيار عجيب است، بسيارى از شما در اين جا مى‏جنگيد به نام نيروى سپاه يا ارتش؛ اما نه جزو واحد سپاه هستيد و نه ارتش، سينه‏هايتان در مقابل گلوله‏هاى صدام مستحكم و ستبر است و پاهايتان بر زمين استوار. همچون شماهايى كه به اين انقلاب و اسلام معتقديد، در مغازه‏ها را بستيد، در خانه‏ها را بستيد، ادارات را رها كرديد و آمديد جنگ، چون احساس كرديد به شما نياز است. پس بياييد و يارى كنيد همان‏گونه كه تاكنون مى‏كرديد، تا خدا همگى شما را يارى كند.
اين جنگ به ما تجربه‏هاى بسيار آموخت، تجربه‏هايى شگرف كه فقط در ميدان عمل به دست آمد، اين جنگ مردم عزيزمان را به ما شناساند كه چگونه مى‏جنگند، از طلبه حوزه علميه گرفته تا بقال سر كوچه، از كارمند آموزش و پرورش گرفته تا كارمند بانك، از مهندس شركت گرفته تا كارگر، همه و همه با هم در يك سنگر عليه دشمن مى‏جنگيم.
نمونه بارزش برادرى روحانى بود به نام «حاجى غفارى» كه ديده‏بان سپاه در منطقه بود. دقيقاً يادم هست. از روز اول جنگ همراه ما بود تا اين‏كه ما را ترك كرد و به خدا پيوست، هميشه عاشقانه ديده‏بانى مى‏كرد، مى‏گفت: من طلبه‏ام، شما نگاه كنيد و ببينيد هر كجا كه بيشتر نياز هست، من را آنجا بفرستيد. هركجا كه بايد بروم به من بگوييد، هرچقدر هم مشكل باشد من مى‏روم، برايم هيچ فرقى نمى‏كند. پاكى و اخلاص عجيبى داشت. از اين جور آدم‏ها اينجا داشتيم و شهيدانى داديم كه از خود مردم بودند.
اما اين‏كه چه كسى مى‏خواهد برود كربلا؟ اينجا كربلاست، بسم‏الله.
همان‏طور كه امام صادق‏عليه السلام فرمودند: «كل ارض كربلا و كل شهر محرم و كل يوم عاشورا» همه جا كربلاست، هر ماهى محرم است و هر روزى عاشوراست. در هر كجاى جهان كه بجنگى و براى خدا باشد آنجا كربلاست و در هر ماهى بجنگى كه براى خدا باشد آن ماه محرم است و در هر روز كه بجنگى كه براى خدا باشد، آن‏روز عاشورا است.
عاشقان شهادت، زمان و وقت و مكان برايشان توفيرى ندارد، بلكه ملاك خدا و براى خدا جنگيدن و در راه خدا شهيد شدن است.»
و حسن ختام اين وجيزه، قسمتى از وصيت‏نامه شهيد پيچك است:
«جنازه مرا بر روى مين‏ها بياندازيد كه منافقين فكر نكنند ما در راه خدا از جنازه‏مان دريغ داريم. به دامادى دو ماهه من نگرييد، دامادى بزرگى در پيش دارم.»
والسلام


××× : اين علامت به معناي پي نوشت است. كه جملات داخل اين دو علامت پي نوشت توضيح كلمه قبل از اين علامت مي باشد.

 
 
https://old.aviny.com/books/book_Aviny/se_mard/01.aspx?&mode=print
Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved