شهید آوینی

 

 

فکر سیاسی امام موسی صدر

قسمت سوم

 اشاره:
در دو نوبت پيشين، بخش‏هايى از فكر سياسى امام موسى صدر تقديم شد. در نوشته حاضر بخش ديگرى از انديشه ايشان آورده مى‏شود. در اين مقاله نيز برخى عناصر اساسى فكر سياسى امام موسى صدر نقل و برجسته مى‏شود. گفتنى است غالب عناوين و تيترهاى انتخابى از نگارنده است. در مباحث فراروى، همانند دو بخش پيشين، افزون بر حذف برخى مباحث و كوتاه كردن متن‏ها و نيز ويرايش صورى هيچ‏گونه دخل و تصرفى در گفتار و نوشتار امام صدر انجام نشده و مباحث ايشان به طور مستقيم آمده است.
 

انسان، خدا و مسئوليت‏
خداى متعال آن ذات مقدس واحد و احدى است كه همانند ندارد و فقط براى اوست اسماى حسنى و مثال‏هاى اعلى و همه صفات كمال او، بالاتر و برتر از هر نقصى و نيازى، غنى بالذات است. نه مى‏زايد و نه زاده شده است: لَم يلد و لَم يُولَد. از انتساب خاص به هر چيز و پديده و يا به هر فردى مبرّاست...

و عالم به پنهان و آشكار جهان است و به اندازه ذره‏اى از ديد وى پنهان نمى‏ماند. اين كمال مطلق كه در تفسير كلمه اللَّه متجلّى است و جوانب گوناگون و زمينه‏هاى عديده تربيتى كه در ذات مقدس آفريننده انعكاس دارد، پژوهش‏گر را از نگاه تجريدى و داشتن يك احساس درونى صرف و تشريفات مذهبى محض دور نگاه مى‏دارد.

تعمق در تجرد ذات حق و دورى گزيدن از تشبيه و همانندى براى حضرتش و برترى و تعالى آن ذات يگانه از هرگونه ارتباط ويژه‏اى به فرد، شى‏ء يا پديده‏اى، خصيصه قداست ذاتى هر چيزى را نفى مى‏كند و انسان را از هرگونه قيد و بند عقلى يا علمى و اجتماعى و يا عملى و عاطفى آزاد مى‏سازد و او را تنها بنده خدا و رها و آزاد در همه امور زندگى كه هيچ گونه مانعى در راه تعالى و پيش‏رفتش نيست، قرار مى‏دهد.

همه زمين و آسمان‏ها در قبضه قدرت اوست و نيز ديدگان او را نمى‏يابند، لكن او چشم‏ها را مى‏بيند؛ خداوند از ادراك عقول بشرى برتر و بالاتر است و بر طبق بيان حديث شريف «آن چه را شما با وهم‏هاى خود در دقيق‏ترين معانى مى‏يابيد، آفريده اوهام شماست كه به خود شما بر مى‏گردد.»

در عين حال، هر جا كه باشيد او با شماست. از اين حيث كه او با همه اشيا است، نه به مقارنه، و غير هر چيز است، نه به جدايى؛ چنين احاطه‏اى، به انسان اطمينان و قدرت مى‏بخشد و وحشت و نگرانى را از او زايل مى‏كند و او را موجودى مسئول و متعهد مى‏سازد. سپس تأثير چنين انديشه ژرفى را در حيات انسانى مشاهده مى‏كنيم، انسان خود را مجرد و جداى از خدا نمى‏داند: وَللَّهِ‏ِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ فَأَيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ؛3 مشرق و مغرب از آن خداست. پس به هر جا كه رو كنيد، همان جا رو به خداست.
 

انسان، شيطان و اختيار
گفتگو درباره شيطان، سلطان شرور، با بحث درباره ملائكه مرتبط است، زيرا بر حسب توصيف قرآن كريم، شيطان پيش از خلقت آدم با ملائكه آفريده شده است. وى قبل از آن كه آدم قدم به عرصه وجود گذارد، مطيع فرمان خدا بود. پروردگار را سجده مى‏كرد و ذات مقدس الهى را تسبيح و تنزيه مى‏گفت، اما پس از آن كه مأمور شد در برابر آدم، سجده كند، با بزرگ‏بينى و فخر نسبت به خود، خداوند را نافرمانى كرد و تا روز قيامت به او مهلت داده شد. اغواگرى، گمراه نمودن و منحرف كردن بشر را، با هم‏دستى لشگريان خود، قواى شر، رهبرى مى‏كند... پس انحراف و شقاوت و طرد، پى‏آمد عصيان فرمان خدا بود نه اين كه وى ذاتاً شقاوت‏مند بوده يا بدين سبب كه طرد و دورى از مقام قرب الهى خود كيفر است و عقوبت... .

قرآن كريم، آزادى و اختيار انسان را به صورت داستانى در يك تابلوى زيبا ترسيم كرده و در آيات 30 تا 38 سوره بقره، چگونگى آفرينش را تشريح كرده است. به موجب اين آيات شريفه، خداوند اراده كرده است كه خليفه‏اى روى زمين مستقر كند، نه موجودى چونان يك ابزار بى‏اراده يا شبيه به آن، بلكه مشيت خداوند بر آفرينش موجودى تعلق گرفته است كه بتواند بر طبق اراده و اختيار خود عمل كند و در اعمال ارادى و اختيارى، آزادى خويش را به آزمايش گذارد. بديهى است كه آزادى و اختيار انسان، در عمل، آن گاه محقق خواهد گرديد كه گرايش‏هاى خير و شر، هر دو، در نهاد وى وجود داشته باشد و با وجود راه‏هاى خير و شر در روى زمين بود كه خداوند انسان را با اين خصايص آفريد و سپس اسما را به وى آموخت و او را براى شناخت جهان آفرينش و نيروهاى خلقت و احاطه بر آنها آماده ساخت. در اين هنگام بود كه به ملائكه فرمان داد در برابر آدم سجده كنند. پس همه فرشتگان آدم را بر طبق امر آفريدگار سجده كردند. در حقيقت سجود و خضوع فرشتگان در برابر آدم مستلزم به اطاعت در آوردن قدرت‏ها و نيروهاى هستى براى انسان است؛ قدرت‏ها و نيروهايى كه در دست ملائكة اللَّه است.

بدين ترتيب، آدم، جانشين و خليفه خداوند در روى زمين شد و ابليس از سجده بر آدم امتناع ورزيد و از مقام مقربان درگاه الهى مطرود گرديد و بر طبق درخواستش از بارى تعالى تا روز قيامت به وى مهلت داده شد و او نيز با لشگريانش به اغوا و انحراف بشر پرداخت و خصلت شر را در درون انسان تقويت كرد، آن طور كه شيطان از دعوت كنندگان به راه شر به شمار آمد. از آن هنگام سراسر جهان ميدان مبارزه پويندگان خط مستقيم و روندگان راه انحراف و گمراهى شد. در اين صحنه دو فرياد طنين انداز است و سامعه انسان دو ندا مى‏شنود: نداى اللَّه، كه بر زبان عقل و وجدان انسانى و لسان انبيا و سفيران الهى جارى مى‏شود و جامعه بشرى را به سوى هدايت و رستگارى فرا مى‏خواند و نداى شيطان، كه بر زبان نفس اماره به سوء و تمامى عناصر شهوت و فساد جارى مى‏گردد و اجتماع انسانى را به انحراف و شقاوت و بدبختى فرو مى‏خواند. بنابراين، انسان دز زندگى خود همواره دو ندا مى‏شنود: نداى خير، نداى شر؛ و مطابق اراده آزاد و اختيار خويش، يا به نداى خير پاسخ مى‏گويد يا به نداى شر.

از آن چه بر شمرديم به اين نتيجه رسيديم كه شيطان در عمق بخشيدن به اختيار و آزادى انسان، در مفهوم اسلامى خود، داراى نقش بسيار بارزى است: لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَيَحْيَا مَنْ حَىَّ عَنْ بَيِّنَةٍ5؛ تا هر كه هلاك مى‏شود به دليلى هلاك شود و هر كه زنده مى‏ماند به دليلى زنده ماند.
 

اهتمام اسلام به امور اجتماعى
آيين اسلام، در تعاليم خود، تنها به مسائل عقيدتى و اخلاقى بسنده ننموده، بلكه، علاوه بر عنايت به امور فردى، نظام فراگيرى ارائه داده است كه ارتباط انسان را با ديگران و با دولت و با نظامات و مقررات ادارى و قوانين بين‏المللى مشخص مى‏سازد. اين چنين دخالت‏هاى تفصيلى و گسترده در همه امور زندگى مجالى براى پرسش از موجبات آن فراهم مى‏سازد و سپس اين سؤال مطرح مى‏شود كه آيا مى‏توان يك نظام دينى با ويژگى‏هاى قداست و ثبات براى اداره يك جامعه متحول و امور در حال تغيير آن وضع كرد؟

براى روشن شدن اين مسئله مهم از بحث، اولاً اين پرسش را مطرح مى‏كنيم كه آيا كسانى كه از اديان تنها به بعد عقيدتى و اخلاقى آن بسنده نموده‏اند و يا از اديان تنها چنين بعدى را متوقع هستند بر اين باورند كه صيانت از ايمان و محافظت از اخلاق نيكو براى كسى كه در فضاى خارجى هيچ‏گونه ارتباطى با چهارچوب‏هاى متناسب با ايمان و اخلاق مزبور ندارد، امكان‏پذير است؟ آيا براى انسانى كه يك موجود واحد به شمار مى‏آيد نه موجود متعدد، ممكن است كه روح خود را از تأثير جسم خويش جدا و يا جسم خود را از فعل و انفعال روح خود جدا و بى‏تأثير سازد و ايمان و اخلاقى را كه از عناصر نفس‏اند از تأثير جسم به دور نگه دارد؟

به باور ما پاسخ كاملاً روشن است، زيرا تأثير متقابل ميان تمامى ابعاد وجود انسانى امرى است بديهى و لذا براى صيانت ايمان و اخلاق به ناچار انسان بايد به اعمال و رفتار ويژه‏اى مقيد باشد و وجودش را با انسجامى متناسب با صيانت روحى مزبور به يك‏پارچگى برساند. قرآن كريم، مانند بقيه كتاب‏هاى مقدس آسمانى، بر اين تأثير متقابل تأكيد مى‏ورزد و به طور صريح اعلام مى‏دارد كه تكرار و تداوم برخى از اعمال زشت ايمان را از قلب انسان بيرون مى‏كند: ثُمَّ كَانَ عَاقِبَةَ الَّذِينَ أَسَاءُوا السُّوءَى أَنْ كَذَّبُوا بِآيَاتِ اللَّهِ وَكَانُوا بِهَا يَسْتَهْزِئُون‏7؛ سپس عاقبت آن كسانى كه مرتكب كارهاى بد شدند ناگوارتر بود، زيرا اينان آيات خدا را دروغ انگاشتند و آنها را به مسخره گرفتند.

به راستى آيا معقول است بپذيريم كه انسان در اجتماعى كه مسير عملى آن با ايمان و اخلاق وى در تناقض و تنافى است زندگى كند، ولى تحت تأثير چنين جامعه‏اى قرار نگيرد؟ انسان در آفرينش، در حيات، در نيازمندى‏ها، در انديشه و تفكر و در همه جنبه‏هاى حيات خويش موجودى است اجتماعى و با جامعه‏اى كه در آن زندگى مى‏كند تعامل و تأثير متقابل دارد. در اين صورت، آيا براى وى امكان دارد كه ايمان و اخلاق و رفتار فردى خويش را از فعل و انفعالات جامعه‏اش جدا سازد؟ به باور من پاسخ اين سؤال نيز روشن است. از همين روست كه مشاهده مى‏كنيم اسلام بر لزوم ايجاد و تأسيس جامعه متناسب با ايمان و اخلاق و اعمال صالح تأكيد مى‏ورزد و صريحاً اعلام مى‏دارد: «ما آمَنَ بِاللَّه وَ اليَومِ الاخِر مَن باتَ شبعاناً و جاره جائعاً.»

در جمله فوق كلمه ما آمن آمده شده است تا نسبت به تناقض ميان ايمان و وضع نامطلوب اجتماعى، كه اسلام آن را مى‏بيند، آگاه شويم و بر چنين پايه و اساسى است كه در مى‏يابيم كه اسلامى كه پيامبرش تأكيد مى‏كند: «اِنِّما بُعِثتُ لاُ تَمِّمَ مَكارِمَ الاخلاق؛ همانا مبعوث شدم براى اتمام مكارم اخلاق» مى‏كوشد، به جهت نائل آمدن به چنين هدفى، در حيات عملى و سپس اجتماعى دخالت كند و براى چنين منظورى اصل حلال و حرام را پى مى‏ريزد. لذا ما مى‏بينيم كه نظام قانونى گسترده اسلامى قريب نصف تعاليم اسلامى را تشكيل مى‏دهد. اينك به طور صريح به بررسى پرسش مهمى كه از دشوارى انسجام و هم‏آهنگى قوانين ثابت با جامعه متحول نشأت گرفته مى‏پردازيم. پاسخ به اين پرسش نيازمند توجه به امور سه گانه زير است:

1. تحول و پيش‏رفت در حيات انسانى و در تاريخ بشرى به مفهوم تعامل انسان با هستى است. انسان هر روز بر تجربه‏هاى خود مى‏افزايد و علمش افزون مى‏گردد... او به كمك آگاهى تازه خود از نيروهاى كشف شده هستى بهره‏مند مى‏گردد و بدين ترتيب زندگى شخصى و اجتماعى خويش را در معرض تغيير و تحول قرار مى‏دهد. پس تحول عبارت است از مطالعه سطر جديدى از كتاب هستى و قرار گرفتن انسان در صفحه جديدى از اين كتاب، تأثير اين مطالعه به كارگيرى شناخت جديد و سپس دگرگونى نشأت گرفته از آن است.

... موجبات تطور و تحول انسان از عالم ديگرى به حيات او و جهانى كه در آن زندگى مى‏كند وارد نمى‏شود. عملى از خارج حيات انسان را دگرگون نمى‏كند. بلكه تحول؛ يعنى كنش و واكنش ميان انسان و هستى. معروف است كه اوّل آفرينش، انسان و جهان دو عنصر بودند كه در صحنه حيات وجود داشتند؛ بر اين دو عنصر چيزى افزوده نگرديده و چيزى هم از آنها كم نشده؛ بلكه با هر كشفى از جهان صفحه جديدى از حيات انسان پديدار گشته است.

2. براساس نظر اسلام، دين عبارت است از شريعتى كه آفريننده جهان و انسان، يعنى خداى سبحان آن را وضع كرده است. پس او، خداى تعالى، از اين رو كه آفريننده جهان است، تمامى ابعاد وجود عالم، ظواهر و بواطن آن، را مى‏داند. نيز از اين حيث كه خالق انسان است، جميع ابعاد وجود انسان، نيازمندى‏ها و تمايلات او در علم خداوند هست، پروردگار، براساس اين علم، قوانينى را در مسير بهره‏ورى از جهان و احياى حياتى طيب و پاكيزه و كامل وضع كرده است. درست مثل اين كه كارخانه‏هاى ماشين‏سازى براى حفظ خودروها و استفاده كامل از آنها قوانين و مقررات و ضوابطى وضع نموده‏اند؛ زيرا سازنده ماشين‏ها به چگونگى ساختمان آنها، مشخصات و ويژگى‏هاى آنها و بالاخره راه‏هاى استفاده كامل از آنها آگاه است.

3. گفتيم كه خداوند آفريننده هستى است و آن را مى‏شناسد و براى انسان بر اين اساس قوانين و رهنمودهايى وضع كرده است تا انسان بتواند در اين جهان به يك زندگى پاكيزه و كامل دست يازد. بنا بر نظر اسلام، نظام و مقررات مزبور به وسيله كلماتى كه از ذات مقدس احديت صادر گشته، يعنى همان آيات قرآنى، بيان شده است، زيرا ايمان اسلامى چنين است كه قرآن كريم با عين همين الفاظ نازل گرديده است.

فهم كلام بشر محدود به حدود معرفت و كمالات گوينده است و تجاوز از اين حد امكان ندارد. به هر اندازه كه سطح معرفت و آگاهى گوينده بالا رود به همان نسبت امكان تفسير و توجيه كلام وى و تعمق در آن بيشتر مى‏شود و بالا مى‏رود و به همين دليل است كه قضات و وكلا در تفسير قوانين به درجاتى برتر و بالاتر از فهم توده‏هاى مردم تعمق و ژرف نگرى دارند. بنابراين، چون معرفت خداوند لايتناهى است و هيچ‏گونه حدى براى آن متصوّر نيست، مى‏توان بر جميع ابعاد و مراحل مدلولات و مفاهيم كلام الهى اعتماد كرد و هر اندازه كه تحقيق و تعمق در كلام خداوند زيادتر و گسترده‏تر شود، ابعاد جديدتر و مفاهيم تازه‏ترى از آن فراچنگ مى‏آيد... .

اكنون به پرسش فوق باز مى‏گرديم و مى‏گوييم كه انسان در تعامل با جهان هستى از كنش‏ها و واكنش‏هايى بهره‏مند است كه شالوده پديده تحول و تكامل را تشكيل مى‏دهد. روند و جهت اين تعامل و به تعبير ديگر اين فعل و انفعالات را نظام و شريعت الهى تنظيم و هم‏آهنگ مى‏كند و اين شريعت، براى هر مرحله‏اى از مراحل تكامل، تعاليم و آموزه‏هاى تطور يافته‏ترى عرضه مى‏كند كه با آن مرحله‏اى كه انسان در آن به سر مى‏برد متناسب و هم‏آهنگ است. بر اين اساس، يك سلسله ارتباطات و فعل و انفعالات ثابت و استوار ميان انسان و جهان تنظيم مى‏شود و برقرار مى‏گردد.

خلاصه پاسخ به پرسش اين است كه موارد سه گانه‏اى كه يادآور شديم، هر يك پشتوانه‏اى است براى اين كه ما را در صحنه حيات براى كشف مراحل و حقايق جديدتر يارى رسانند و از همين طريق است كه ما مى‏توانيم در عين تحولى علمى و عالمانه ويژگى قداست را براى نظام‏هاى دينى محفوظ نگاه داريم. بدين معنا كه تعاليم، آموزش‏ها و مقررات تحول يافته خصلت‏هاى الهى خود را حفظ كرده‏اند و قداست، قوت و قيادت آنها از اصول و پايگاه‏هاى مستحكم و ثابت دينى نشأت گرفته‏اند.

[در جايى ديگر نيز در اين باره مى‏گويد:8] مطلب آخر پاسخ اين سؤال است: «تو مى‏گويى اسلام مى‏خواهد از فرد صيانت كند، لذا به جامعه اهتمام مى‏ورزد و راه‏هاى گسترده‏اى براى تشكيل جوامع ترسيم مى‏كند. چگونه مى‏توان مشكل تحول و پيش‏رفت را حل نمود؟» يا «همان طور كه مى‏دانيم، جامعه به ميزان پيش‏رفت بشريت و اعتلاى سطح فرهنگ آن توسعه مى‏يابد. از آن جا كه تعاليم دينى ثابت است، چگونه دين مى‏تواند با تحول و توسعه جوامع هم‏آهنگ باشد؟»

براى پاسخ‏گويى به اين سؤال لازم است قبلاً سؤال ديگرى مطرح كنيم: پيش‏رفت چيست؟ آيا پيش‏رفت از آفريدن چيزى جديد در دنيا به وجود مى‏آيد؟ يا با نابود شدن چيزى كه وجود دارد ايجاد مى‏شود؟ چنين نيست. نه چيزى پديد مى‏آيد و نه چيزى ناپديد مى‏گردد. تحول عبارت است از كنش و واكنش بين انسان و جهان. بشر همواره در حال تجربه است. او مطالعه و تفكر مى‏كند و چيز جديدى كشف مى‏كند. وقتى چيزى كشف كرد آن را به كار مى‏گيرد، در نتيجه زندگى و جامعه خويش را متحول مى‏كند... پس تحول و توسعه عبارت است از كنش و واكنش نو به نو يا تفاعل مستمر بين انسان و جهان. چيز جديدى پديد نمى‏آيد. آن چه پديد مى‏آيد فقط كنش و واكنش جديد و قرائت و برداشت جديد از هستى و تعمق نو در كتاب آفرينش است. اين است معناى پيشرفت و توسعه.

از ديدگاه اسلام قرآن كلام خداوند است و كلامى است كه دانش گوينده آن حدى ندارد، زيرا گوينده آن خود خداست، كه علم او بى‏نهايت است. علم الهى محدود به عصر خاص يا قرن و دوره خاص نيست، بلكه او همه چيز را مى‏داند. ظاهر و باطن همه را مى‏داند... پس وقتى مى‏دانيم كه دانش گوينده حد و مرزى ندارد، مى‏توانيم در هر زمانى از كلام خدا چيز جديدى كشف و درك كنيم، همان‏گونه كه شما مى‏توانيد از هستى مفهوم جديدى درك كنيد.

آيا هستى امروز نسبت به جهانى كه در هزار سال يا پنج هزار سال پيش بوده تغيير كرده است. هستى همان هستى است، ولى شما چيز جديدى دريافته‏اى و آن را به شكل جديدى بررسى كرده‏اى. هم‏چنين قرآن كلام خدا است و شما حق داريد به قدر توان خويش در اين كتاب تفكر و تعمق كنيد. ديروز از قرآن چيزى مى‏فهميديد و امروز چيز ديگرى در مى‏يابيد. مى‏توانيد در كتاب خدا تفكر و تعمق كنيد، همان‏گونه كه در هستى تفكر و تعمق مى‏كنيد. در اين مسير، هوش‏يار باشيم و بدانيم كه در مقابل ما سه عامل وجود دارد: «انسان» و «هستى»، كه پيش‏رفت جوامع حاصل كنش و واكنش آنها است و عنصر سومى كه در مقابل ماست «كلام اللَّه» است. شما مى‏توانيد، همان‏گونه كه با هستى (جهان يا كون) كنش و واكنش داريد، با قرآن هم تفاعل و تعامل داشته باشيد. بدين ترتيب ميان شما و جهان و پيش‏رفت جوامع شما و «كلام خدا» نوعى هم‏آهنگى منسجم و منظم وجود دارد.

بنابراين، اسلام قادر است تعليمات وسيع و راه‏هاى گسترده‏اى براى تشكيل شايسته جوامع ارائه كند، كه شما، در چهارچوب آن، پيش خواهيد رفت و چيزهاى جديدى در سايه علم و فرهنگ و افزايش تجربيات خود درك خواهيد كرد تا اين كه پديده‏هاى جزئى يا كلّى تازه‏اى براى ساختن جامعه‏اى كه درصدد ساختن آن هستيد كشف خواهيد كرد... .
 

ابعاد اجتماعى اسلام
فرد و جامعه. چرا اسلام به مسائل اجتماعى اهتمام ويژه دارد و خود را درگير امور اجتماعى مى‏كند؟ آيا ممكن نيست اسلام تمام همّ خود را با همه توان متوجه تعاليمى كند كه در حوزه خاص ايمان و اخلاق و مسائل فردى است؟ آيا بهتر نيست دين اسلام فقط به تربيت فرد بسنده كند بى آن كه در حوزه اجتماع دخالتى داشته باشد؟

در پاسخ به اين سؤال بايد گفت كه اگر ما جوياى حقيقت باشيم، در مى‏يابيم كه فرد جزء حقيقى جامعه است. او به روشنى از جامعه تأثير مى‏پذيرد و بر جامعه نيز اثر مى‏گذارد. آدمى، در تكوين خود، در زندگى، در فرهنگ خود، در برآوردن نيازهايش، و در همه امور، جزئى از جامعه خويش است و از جامعه اثر مى‏پذيرد. نمى‏توان فرد را در كانون همه توجهات قرار داد، اما نسبت به اوضاع اجتماع بى‏توجه بود و از آن غفلت ورزيد. نمى‏توان براى فرد و تربيت او برنامه‏ريزى كرد و در عين حال او را در جامعه‏اى رها نمود كه با تعاليم و برنامه‏هاى مذكور سنخيت و تناسبى ندارد. پس اگر بخواهيم فرد، صالح، مؤمن و شايسته باشد، غفلت از جامعه فرد به هيچ وجه مجاز نيست.

بدون شك اجتماع از افراد تشكيل مى‏شود. اما آيا فقط وجود افراد براى تشكيل جامعه كافى است؟ هرگز؛ اگر هزار نفر انسان بدون كنش و واكنش و داد و ستد يا خريد و فروش در كنار هم قرار گيرند، در اين صورت جامعه‏اى تشكيل نشده است. پس تشكيل جامعه به وجود افرادى وابسته است كه با تبادل توانايى‏هاى خود در كارها تعامل داشته باشند... لذا بنيان جامعه بر مبادله و تعامل است. اما، تعادل و مبادله ميان افراد جامعه چگونه پديد مى‏آيد؟ پيدايش چنين ارتباطى سه علت دارد:

علّت اوّل، تفاوت در شايستگى‏ها. همان‏گونه كه شكل بدنى افراد مختلف انسان متفاوت است، انسان‏ها از لحاظ روحيات و استعدادها و توانايى‏هاى انسانى [هم‏] با هم متفاوت‏اند. اين تفاوت‏ها موجب پيدايش تبادل و تعامل ميان افراد مى‏شود... بنابراين، تبادل داد و ستدى است كه اساس تشكيل جوامع است و به واسطه تفاوت توانايى‏ها و استعدادها حاصل مى‏شود.

علّت دوم، بشر اهداف و منافع و غاياتى پيش روى خود دارد كه عظيم‏تر و گسترده‏تر از توانايى‏هاى يك فرد است و فرد به تنهايى نمى‏تواند به آنها دست يابد. بنابراين، آدمى براى رسيدن به اين اهداف و دست يافتن به آن غايات به همكارى ديگران نيازمند است.

علّت سوم، انسان، در مسير زندگى، با خطرات، دشمنان و تنگناهايى روبه‏رو است كه غلبه بر آنها از توانايى‏هاى فردى او فراتر است و يك فرد تنها، بدون مساعدت ديگران، امكان پيروزى بر اين مشكلات و مبارزه با دشمنان و دفاع از خويش را ندارد.

اين سه علّت، يعنى تفاوت در استعدادها، وجود اهداف و مصالحى كه نيل به آنها فراتر از ظرفيت خود است و نيز آسيب‏ها و تنگناهاى قوى‏تر از توان فرد، بشر را به سوى تشكيل جوامع سوق مى‏دهد. اين علت‏هاى سه‏گانه از ابتداى خلقت با انسان بوده است، لذا مدنيّت يا گرايش انسان به تشكيل جوامع امرى طبيعى و بنيادى است، چرا كه علت آن در نهاد آدمى نهفته است.

تمايل و احساس انسان براى تشكيل جامعه به معناى گرايش نسبت به تعامل و داد و ستد است؛ به معناى ميل و رغبت به انجام وظيفه (حقى كه ديگران بر تو دارند) و گرفتن حقوق (وظايف ديگران در قبال تو) همان حسى است كه آن را شعور مدنى يا حس تعامل يا ميل به اخذ و عطا مى‏ناميم. اين حس، در بشر، اصيل و ذاتى و طبيعى است و اسلام، در برخورد با اين احساس طبيعى انسان، تلاش مى‏كند ريشه‏هاى آن را بشناسد و آن را ژرفا بخشد.

اصالت جامعه. اولاً، احساس يا گرايش به زندگى اجتماعى در انسان وجود دارد. اما اسلام فلسفه‏اى براى آن مطرح مى‏كند تا در جان انسان عمق يابد. ثانياً، اسلام اين گرايش را مقدّس مى‏شمارد و به آن زيبايى مى‏بخشد. ثالثاً، اسلام با تعاليم خود اين گرايش را استحكام مى‏بخشد و براى آن چهارچوب‏ها و موازين و معيارهايى تعيين مى‏كند و براى جوامع دينى ساختار و شاكله گسترده‏اى ترسيم مى‏نمايد.

نكته اول. اسلام چگونه اين گرايش را عمق مى‏بخشد؟ مثال مى‏زنيم. براى تربيت فرزند خود، گاه به او مى‏گوييم «دروغ نگو». كودك را مخاطب قرار مى‏دهيم و او را از انجام كارى باز مى‏داريم. اين نوع تربيت سطحى است. ولى اگر كودك را از زشتى دروغ بياگاهانيم، يعنى خواسته خود را با دليل همراه كنيم و بگوييم «دروغ نگو، زيرا دروغ‏گويى عملى ناپسند و نامطلوب است»، تأثيرش عميق‏تر است. اما ممكن است فضاى سالمى فراهم آوريم كه در آن اصولا نيازى به دروغ‏گويى نباشد و كودك اگر دروغ گويد احساس از خودبيگانگى كند اين نوع تربيت عميق‏تر و قوى‏تر از انواع پيش گفته است.

اين گونه نيست كه اسلام فقط به انسان توصيه كند كه به تعهدات خود عمل كند يا با ديگران داد و ستد داشته باشد يا امانت‏دار باشد، بلكه، علاوه بر آن، كوشش مى‏كند تا از جهانى كه انسان در آن زندگى مى‏كند تصوير روشنى ارائه نمايد... در قرآن كريم چنين آمده است: وَالسَّمَاءَ رَفَعَهَا وَوَضَعَ الْمِيزَانَ‏10؛ آسمان را برپا كرد و ميزان را قرار داد. اين كدام ميزان است؟ ميزان حقيقى؛ يعنى «عدالت در آفرينش و دقت در عمل».

پس همه چيز دقيق، درست و منظم است. و آسمان را برافراشت و ميزان را وضع كرد. چرا؟ براى اين كه شما از ميزان عدالت خارج نشويد... بنابراين، راهى كه اسلام براى تعميق اين احساس در پيش مى‏گيرد اين است كه هستى منظم است، عطا مى‏كند و نيز دقيق است.

... لذا دين براى آدمى شرايطى فراهم مى‏آورد كه احساس او، نسبت به ضرورت وفادارى و اداى امانت، از ريشه‏هايى سرچشمه مى‏گيرد كه از آسمان تا زمين امتداد دارد. و اين خواسته‏اى سطحى و رفتارى صورى نيست، بلكه عملى است كه بر اين ريشه‏هاى عميق استوار است. دين اين گونه احساس آدمى را نسبت به ضرورت انجام وظايف و درخواست حقوقش، يعنى تشكيل اجتماعات، عمق مى‏بخشد.

نكته دوم. اسلام مى‏كوشد تا احساس بشر را نسبت به مدنيّت (حقوق و وظايف يا اخذ و عطا) تقدّس بخشد. چگونه اسلام به اين احساس رنگ تقدّس مى‏زند؟ از چند طريق:

طريق اوّل اين است كه عطا و دهش از نظر اسلام از وظايف دينى است. متقّين چه كسانى هستند؟ قرآن، در نخستين آيات سوره بقره، آنها را چنين وصف مى‏كند كه به پنج اصل پاى‏بندند: به غيب ايمان دارند (اصل اول) و نماز به پا مى‏دارند (اصل دوم) و از رزق و روزى خود انفاق مى‏كنند (اصل سوم) و به آن چه بر تو و بر پيامبران پيشين نازل شده ايمان دارند (اصل چهارم) و به آخرت يقين دارند (اصل پنجم‏11). اصل سوم اين است كه از هر چه روزى آنها شده است انفاق مى‏كنند. (كلمه انفاق فقط به پرداخت مال اطلاق نمى‏شود، بلكه بخشش از همه روزى‏ها است و معناى آن عطا و بخشيدن است.

 يعنى مؤمن باتقوا كسى است كه از علم و آبرو و مهارت و توانايى‏ها و از همه چيز خود عطا مى‏كند.) آن كه مى‏بخشد باتقواست، پس عطا، كه يكى از عوامل تشكيل دهنده جامعه است، جزئى از تقواست. بنابراين، انجام وظيفه اجتماعى و فعاليت اجتماعى يك وظيفه دينى اصيل به شمار مى‏رود. بايد دانست كه تعبير به انفاق با تعبير به صدقه متفاوت است. آن چه مرد به همسرش مى‏دهد، انفاق به حساب مى‏آيد و اين حق است نه سخاوت و كرم، انجام وظيفه است.

بنابراين، اسلام به عطا رنگ وظيفه و وجوب مى‏دهد و به آن قداست مى‏بخشد... بنابراين، مى‏توان هر انجام وظيفه‏اى را اداى امانت شمرد. كسى كه اداى امانت مى‏كند، حقوق مردم را به طور كامل و بدون كم و كاست مى‏پردازد. هر چه بر او واجب است ادا مى‏كند، يعنى امانت‏دارى مى‏كند. لذا مى‏توان عطا را، كه ركن اساسى تشكيل جوامع است، اداى امانت دانست. اينك به قداستى كه در اين كلمه نهفته است بر مى‏گرديم. اداى امانت زيبايى و برجستگى انسان است. اين‏جاست كه معناى آيه كريمه زير براى ما روشن مى‏شود: (إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنْسَانُ 12؛ ما اين امانت را بر آسمان‏ها و زمين و كوه‏ها عرضه داشتيم، از تحمل آن سر باز زدند و از آن ترسيدند و انسان آن امانت را بر دوش گرفت). انسان تنها موجودى است كه مى‏تواند اداى امانت كند و بار امانت را بر دوش كشد و در اين جا به طريق دوم مى‏رسيم:

طريق دوم. چرا در قرآن كريم از نقش طبيعى خورشيد و ماه و ساير اجزاء هستى به سجود و تسبيح و صلاة تعبير مى‏شود، ولى از نقش آنها تعبير به امانت نمى‏شود؟ زيرا امانت امرى است اختيارى و اين انسان است كه وظايف خويش را با اختيار كامل انجام مى‏دهد. در حالى كه خورشيد و ماه و بقيه اجزاء هستى وظايف خود را نه به حكم اراده بلكه بدون اختيار انجام مى‏دهند. آنها به سوى انجام وظيفه رانده مى‏شوند و به كار گرفته مى‏شوند. آدمى تنها موجود مختار است و بدين سبب از عمل او به اداى امانت تعبير مى‏شود. بنابراين، دهش و عطاى انسان انفاق است و انفاق يكى از صفات پنج‏گانه متقيان است. امانت‏دارى و اداى امانت واجب است و بدين سان در اين اصطلاح و تعبيراتى نظير آن و در عطا رنگ قداست را مشاهده مى‏كنيم.

هم چنين در تفسيرهاى دينى، اين سخن را مى‏بينيم كه: «مردم همه عيال اللَّه اند و محبوب‏ترين مردم نزد خدا كسى است كه براى عيال خدا (مردم) نافع‏تر باشد13» پس عطا كردن به جامعه، سود رساندن به عيال اللَّه است و در نتيجه موجب قرب پروردگار. به اين مطلب مى‏رسيم كه، به طور خلاصه، اسلام پيوندهاى اجتماعى را مقدّس و اخذ و عطا را عبادت مى‏داند.
طريق سوم. اسلام اين پيوندها را تثبيت مى‏كند و براى آنها خطوط و موازينى قرار مى‏دهد. اين موضوع را در مجموعه تعاليم اسلام صريح و واضح مى‏بينيم.

... دين داراى عرصه‏هاى گوناگونى است، از جمله: 1. عرصه فرهنگى، يعنى مفاهيم و تفاسيرى كه اسلام از پديده‏ها و اشيا به دست مى‏دهد؛ 2. عرصه ايمان، يعنى اعتقاد به خدا، روز آخرت و نبوّت؛ 3. عرصه احكام، يعنى واجبات و محرمّات، صحيح و غلط، جايز و غير جايز؛ 4. عرصه اخلاق، صفات و فضايل. اين چهار عرصه وجود دارد و ما مشاهده مى‏كنيم كه در همه اين چهار عرصه، به وضوح، به روابط اجتماعى اهميت داده مى‏شود.

در حوزه مفاهيم (حوزه فرهنگى) به تفسير اسلام از جامعه مى‏نگريم و مى‏بينيم كه مى‏فرمايد: إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ14؛ و افراد جامعه را برادر مى‏داند و با اين روش مى‏خواهد ميان افراد جامعه خويشاوندى و پيوندهاى عاطفى و منطقى ايجاد كند. سپس در اين معنا مبالغه مى‏كند و از حد برادرى فراتر مى‏رود و مى‏فرمايد: «مؤمنان هم چون يك تن واحدند كه هرگاه عضوى دردمند شود ديگر اعضا با او هم‏دردى مى‏كنند». اعضاى جامعه را به اجزاى يك بدن‏15 تشبيه مى‏كند.

پس تفسير اسلام از جامعه و مفهومى كه از جامعه ارائه مى‏دهد دلالت بر پديده‏اى يگانه دارد: برادرى و خويشاوندى اعضاى جامعه و يك‏پارچگى آن، مانند بدن واحد. اما در عرصه ايمان و عقيده مى‏بينيد كه اسلام در اصول دين امر به اجتهاد مى‏كند. يعنى مى‏فرمايد مسلمان كسى است كه يگانگى خدا را با دليل و منطق مى‏پذيرد و ايمان تقليدى كفايت نمى‏كند. چرا اسلام بر اين نكته اصرار دارد و از ما مى‏خواهد كه اصول دين را عميقاً درك كنيم؟

اسلام از ما اين را مى‏خواهد تا با ايمان خود زندگى كنيم. اين چه فايده‏اى دارد؟ ايمان به خداى يكتا معنايش اين است كه چون خدا يكتا است و از داشتن فرزند، والدين، همتا، نزديكان و خويشاوند مبراست، بنابراين، همه افراد بشر نزد او برابرند، هم چون دندانه‏هاى شانه. وقتى كه انسان‏ها مساوى باشند، همكارى ميان آنها آسان مى‏شود. چه، در آن صورت، كسى بر ديگران برترى ندارد يا بى‏نياز از ديگران نيست تا تعاون صورت نگيرد، بلكه هر فرد نيازمند به ديگران است. پس قبول اين مسئله كه افراد بشر با يك‏ديگر مساوى هستند. تعاون و داد و ستد را تسهيل مى‏كند. در اين صورت در ميان انسان‏ها بى‏نياز كامل يا نيازمند كامل پيدا نمى‏شود، بلكه هر شخصى از بعضى جهات غنى و از ديگر جهات نيازمند است.

بنابراين، هم عطا مى‏كند هم مى‏گيرد. در حالى كه اگر گمان كنيم كه بعضى از انسان‏ها از ديگران بى‏نيازند، تعاون و همكارى مشكل مى‏شود. از طرف ديگر، وقتى بپذيريم كه انسان‏ها قديس و مصون از خطا نيستند، پذيرفته‏ايم كه هر فردى در معرض اشتباه است و نياز به مشورت دارد. و اين امر تعاون فكرى ميان انسان‏ها را پى مى‏ريزد. پس انسان به هم‏فكرى و همكارى اجتماعى نيازمند است و اين نتيجه ايمان به تساوى افراد بشر است. به همين ترتيب، وقتى بگوييم كه همه حركات و فعاليت‏هاى ما منبعث از خداى يكتاست، از وحدت مبدأ و هم‏آهنگى حركت‏ها چيزى حاصل مى‏شود كه تعاون ميان انسان‏ها را تسهيل مى‏كند.
كما اين كه اين مفهوم با چند تعبير تصريح مى‏گردد.

... ميان افراد انسان امتياز و تفاوتى وجود ندارد؛ تفاوت در استعدادها و قابليت‏هاست نه برترى بعضى بر ديگران.
مى‏گويند اسلام به برترى بعضى از انسان‏ها بر ديگران اذعان دارد و اين مطلب با سخنان شما كه مى‏گوييد: «مردم مانند دندانه‏هاى شانه مساوى‏اند» سازگار نيست. ولى وقتى معناى آيه‏16 و قرائن آن را ملاحظه مى‏كنيم مى‏بينيم كه آيه در صدد آن نيست كه رجحان و تقدم و برترى بعضى از انسان‏ها را بر ديگران ثابت كند، بلكه آن چه را ما در مورد تفاوت در قابليت‏ها گفتيم در نظر دارد. هر انسانى در تخصص خود از ديگران برتر است. پزشك در علم پزشكى از مريض برتر است. عالم دينى در تخصص خويش از پرسش‏گران بالاتر است... بنابراين، «بعضى از شما را در حوزه تخصصى بر ديگران برترى داديم.» لِيَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً سُخْرِيّاً17؛ تا برخى‏شان برخى ديگر را به كار گيرند. اين، معناى تفاوت در تخصص است. لذا بشر مساوى است هم چون دندانه‏هاى شانه. تفاوت، در لياقت‏ها است و اين، همكارى ميان افراد جامعه را تسهيل و تثبيت مى‏كند.

ايمان به عدالت خداوند، به كمال خداوند، و به بخشندگى و مهربانى او است. خداوند است كه جامع صفات كماليّه است. خدا رحيم، رؤوف، مهربان، عادل و عالم است. او مخلوقات را آفريده و صفات خود را در آنها منعكس كرده و اين امرى طبيعى است؛ انسجام ميان علت و معلول و تناسب بين علت و معلول. معلول همواره به شكل علت است و اين اصل دومى را ايجاد مى‏كند. اين اصل مى‏گويد: انسان ذاتاً پاك است. در ميان انسان‏ها فرد پست و كسى كه نتوان او را اصلاح كرد يا نتوان با وى همكارى نمود وجود ندارد.

 اگر چنين شخصى يافت شود، در ميان مخلوقات، از نوادر است. اين امر تعاون را براى انسان‏ها آسان مى‏كند و به ايشان اجازه مى‏دهد كه دست خود را براى همكارى به سوى هر انسان ديگرى دراز كنند؛ و اين فطرت الهى است كه مردم را بر آن آفريده است. بنابراين، ايمان به خداى يكتا تسهيل كننده است و ايمان به عدالت خالق تسهيل كننده است و ايمان به روز حساب و معاد انسان را وا مى‏دارد تا احساس مسئوليت دقيق داشته باشد و در قبال جامعه خود احساس وظيفه دينى كند.

عرصه احكام. در حوزه احكام مباحث بسيارى مطرح شده كه به شئون جامعه اختصاص دارد. ملاحظه مى‏كنيد كه اسلام چگونه پيوندها را تأييد و مستحكم مى‏كند. در خانواده، روابط ميان زن و شوهر را تقديس مى‏كند و آن را وظيفه‏اى مقدّس مى‏داند كه فوق آن وظيفه‏اى نيست و ازدواج را از ساختن مسجد برتر مى‏داند و قطع پيوند زناشويى و كوتاهى در اداى وظايف زندگى مشترك را معصيتى فراتر از كوتاهى در ساختن مسجد به شمار مى‏آورد. پس پيوند ميان زن و شوهر مقدس است و استوار.
بعد، پيوند ميان فرزندان و والدين را تقديس مى‏كند و آن را وظيفه‏اى قريب به اطاعت از خداوند مى‏داند...
به روابط همسايگى نيز وارد مى‏شود. در مورد همسايه توصيه و تأكيد خاص دارد...

اسلام در تعليمات خود تأكيد مى‏كند مسئوليت مردم يك سرزمين، مسئوليتى است مشترك. پس اگر در يك منطقه يك نفر بر اثر فقر و گرسنگى يا بيمارى از دنيا رفت، خداوند به اين منطقه التفاتى نمى‏كند.
بنابراين، در هر منطقه هر فرد در قبال افراد مسئول است و تخلف از اين وظايف نزد خدا پذيرفته نيست.
«كسى كه شب سير بخوابد و همسايه وى گرسنه باشد ايمان به خدا و معاد ندارد18» و بدين طريق پيوند ميان افراد جامعه را به شدت محكم مى‏كند. سپس جلوتر مى‏رود و كناره‏گيرى از مردم و جامعه را تحريم مى‏كند.
اسلام، آزار، ظلم، غيبت، افترا و هر آن چه موجب تضعيف پيوندهاى اجتماعى و دور شدن افراد جامعه از يك‏ديگر مى‏شود تحريم مى‏كند.

در عبادات ملاحظه مى‏شود كه اسلام اهتمام كاملى دارد به اين كه هر عبادتى رنگ اجتماعى داشته باشد. شايد بدانيد كه نماز در ابتدا به صورت جماعت بود و بعد به مسلمانان اجازه داده شد كه آن را به صورت فرادى هم بخوانند. پس نماز، در طبيعت خود، به صورت جماعت است. هم چنين مسلمانان را به سوى قبله واحدى فرا مى‏خواند و به نماز چهره‏اى اجتماعى مى‏بخشد...

زكات هم، در همه انواع خود، يك تكليف اجتماعى است. برادران، زكات با مالياتى كه حكومت اسلامى در جاى خود وضع مى‏كند و آن را الزامى مى‏سازد فرق دارد. زكات و صدقات، آن گونه كه از آيه كريمه به دست مى‏آيد، فرايضى هستند كه براى حل مشكل اختلاف طبقاتى وضع شده‏اند نه براى تأمين خزانه دولت و پرداخت حقوق كارمندان و كارهاى ديگر. زكات براى اين است كه طبقات مختلف، با روش‏هاى متناسب با زمان، به يك‏ديگر نزديك شوند. كما اين كه امر به معروف و نهى از منكر ركن اساسى براى همكارى اجتماعى و هم بستگى افراد جامعه است؛ چرا كه: كُلُّكُم راع و كُلُّكُم مسؤول عَن رَعِيَّتِه‏19

عرصه چهارم، اخلاق. به منظور ايجاد حس مشترك و گسترده در انسان‏ها رهنمودهاى فراوان و آموزه‏هاى مكررى ديده مى‏شود كه حتى از عرصه اخلاق گسترده‏تر است. اسلام در آموزه‏هاى تربيتى خود مى‏خواهد به «فرد» اين حقيقت را بباوراند كه تو تنها نيستى بلكه جزئى از جامعه انسانى هستى. فلذا اين باور را در تعليمات اخلاقى خود استحكام مى‏بخشد و پس، در چهارچوب‏هاى اخلاقى، همكارى افراد با يك‏ديگر آسان مى‏شود.

از جمله اخلاق حسنه مردم دوستى، كرم، تواضع، حسن ظن، حسن معاشرت، صداقت، كمك به ضعيف، سوادآموزى، احترام به بزرگ‏تر، ترحم به كوچك‏تر، سلام كردن، خوش‏رويى، كتمان اندوه، عيادت بيماران، ادب حضور، قدردانى از صالحان، نكوهش فاسدان، حيا، عفو، عذر پذيرى، قبول فداكارى، خدمت به دوست، خستگى ناپذيرى در تعليم و تربيت، باز كردن مكان براى نشستن ديگران در مجالس و هزاران رفتار ديگر از اين گونه است، كه هر يك از اينها گرايش و رغبت انسان را براى توسعه و تعالى تقويت مى‏كند و همكارى و محبت ميان افراد جامعه را بر مى‏انگيزاند و موجب استحكام پيوندهاى اجتماعى مى‏گردد. اگر خواسته باشيم به تفصيل و توضيح احكامى بپردازيم كه به شئون اجتماعى اختصاص دارد، ناچار بايد نصف فقه اسلام را بيان كنيم، كه از معاملات و سياست تشكيل مى‏شود. اين ابواب، اگر بخش اعظم فقه نباشد، قطعا نيمى از آن است و براى تنظيم و تعيين حدود و ثغور مسائل مختلفى هم چون مسائل شخصى، قوانين مدنى و نظاير آن آمده است.

اسلامى كه احساس مدنيت را در انسان عمق مى‏بخشد و اين احساس را تقديس مى‏كند و آن را مستحكم مى‏خواهد، قبل از همه اينها، تلاش مى‏كند كه در فرد بينشى نسبت به جامعه ايجاد مى‏كند. مى‏خواهد روشن كند كه جامعه ساخته دست تو است، از مخلوقات تو است و چيزى نيست كه از بيرون بر تو تحميل شده باشد. اين يك مسئله اساسى است. انسان وقتى احساس كند كه خود او سازنده جامعه است، مى‏تواند باعث توسعه جامعه خود گردد و طبق برنامه مشخصى تعامل نمايد. اين مطلب در پاره‏اى از آيات قرآن كريم بيان شده است: إِنَّ اللَّهَ لَا يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ؛20 خدا چيزى را كه از آن مردمى است دگرگون نكند تا آن مردم خود دگرگون شوند. ظَهَرَ الْفَسَادُ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِمَا كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ؛21 به سبب اعمال مردم، فساد در خشكى و دريا آشكار شد... .
 

اسلام و منشأ اختلاف طبقاتى‏
محيط مادى، مجموعه عوامل مختلف و متنوعى است كه افراد بشر را احاطه كرده و به طور محسوسى در وضع قيافه، قواى بدنى، غرايز، عواطف و حتى افكار و انديشه‏هاى وى مؤثر است...
هر چند گروهى از فلاسفه مادى در تأثير محيط مبالغه كرده و به ناروا معتقد شده‏اند كه همه قواى انسانى فقط محصول محيط مادى اوست و مؤثر ديگرى در پيدايش آن وجود ندارد، ولى اصل اين تأثيرها به طور اجمال مورد قبول همه متفكرين و فلاسفه است...

آيا مى‏توانيم ثروت‏مندى را كه در آسايش و تنعّم زندگى كرده، هر خواسته‏اش انجام يافته و در راه تحصيل ثروت بيشتر مطالعه‏اى جزئى و يك فعاليّت مختصر فكرى براى او كافى بوده است و مطّلعين و متخصصين از هر رشته در خدمتش آماده بوده‏اند و طعم فقر و گرسنگى را نچشيده و رنج بيمارى بدون درمان را نبرده است، از لحاظ روحيه، عاطفه و ورزيدگى عضلات، با خاركنى مقايسه كنيم كه هزاران جهاد در يك روز براى تأمين معاش فقيرانه خود متحمل مى‏شود و همه كارش را با تلاش‏هاى طاقت فرساى خودش انجام مى‏دهد؟ و بالاخره جوانى كه در محيط آزاد و بى بند و بار، در آغوش شهوات و در درياى هوى و هوس غوطه‏ور بوده، نمى‏تواند مثل محصّلى كه زندگى را در محيط پاك و جدى و منظّم آموزشگاه گذرانده است، فكر كند، كار انجام دهد و عواطف مشابه و اعصاب يك سان داشته باشد.

اين اختلاف قواى بدنى و روحى و تنوع شكل بدن و روح و تفاوت عواطف و غرايز در همه آثار و شئون زندگى مشهود مى‏شود...
اين تفاوت‏ها، وقتى از يك نسل تجاوز كند، به تدريج، شدّت مى‏گيرد و خود به خود اين تفاوت جسمى و روحى، مادى و معنوى تبديل به شكاف‏هاى عظيم صنفى، طبقه‏اى و ملى مى‏شود و فاصله‏ها رفته رفته زياد و زيادتر مى‏گردد.

انقلاب صنعتى، توسعه روزافزون سرمايه‏دارى و تكامل وسايل ارتباط و بالاخره ايجاد تمركز در همه شئون اجتماعات بشرى، شرايط مساعدى براى تشديد اين اختلاف و توسعه اين شكاف در همه شئون و به خصوص در زندگى مادى مردم به وجود آورد.
سرمايه‏هاى كوچك، با مساعدت شرايط، به سرمايه‏هاى بزرگ تبديل شد و به تدريج كمپانى‏ها، كارتل‏ها و تراست‏ها را به وجود آورد.

قدرت دولت‏ها در مقابل قدرت اين سازمان‏هاى اقتصادى ناچيز شد. سرمايه‏هاى متوسط و ضعيف، كه نتوانست شرايط مساعدى تحصيل كند، به علت عدم امكان رقابت، به تدريج، از بين رفت. اعضاى طبقات متوسط به طبقه اول مبدل شدند يا در سلك طبقات ضعيف و محروم درآمدند. پيش‏رفت صنايع، توسعه بانك‏دارى، نظام‏هاى عالى توليد، استعمار ممالك ضعيف و ايجاد بازارهاى جهانى و بالا رفتن سطح زندگى به وسيله علوم و اختراعات، آن چنان سطح زندگى طبقات ممتاز را بالا برد كه زندگى شاهانه گذشته را به خاطر مى‏آورد و در مقابل، فقر و فاقه مستمندان آن چنان جان‏گداز به نظر مى‏آمد كه هيچ شباهتى به زندگى ساده فقراى سابق نداشت...

فقدان وسايل و انحطاط سطح زندگى، فقر و مرض، امكان تحصيلات عاليه را از فرزندان طبقات پايين گرفت و وسيله معالجه بدن رنجور و اعصاب فرسوده آنها را، كه از تغذيه نامناسب و آلودگى مسكن و لباس آنها شدت مى‏يافت، برايشان فراهم نساخت و در نتيجه، وقتى و فكرى و حالى براى علم و معرفت نيافتند.

رفته رفته جامعه به دو طبقه مشخص منشعب گشت: يك دسته داراى همه چيز شد و ديگرى همه چيز را از دست داد. آينده اين دو طبقه را هم، به علت فراهم بودن همان شرايط، درست مثل گذشته آنها يا كمى شديدتر بايد دانست.
اين شكاف عظيم و اين ظلم جان‏كاه، كه نتيجه طبيعى سازمان‏هاى اجتماعى بود، بزرگ‏ترين رنج روحى را براى وجدان‏هاى بيدار و متفكران فراهم مى‏كرد و بزرگ‏ترين خطر را نيز در مقابل طبقات مرفه به وجود مى‏آورد و در نتيجه، مطالعه درباره علاج اين بلاى اجتماعى و اين درد خطرناك شروع شد.

مكتب ماركسيسم يا سوسياليسم علمى معتقد است كه اگر ابزار توليد را از مالكيت طبقه سرمايه‏دار بورژوا در آوريم و آن را عمومى و ملى كنيم، اين مشكل حل شده است.
اين مكتب مى‏گويد تنها عامل تعيين كننده يك نظام اجتماعى همان طرز توليد است و تنها موجب اختلاف طبقاتى، در رژيم سرمايه‏دارى، اختصاص مالكيت ابزار توليد به طبقه بورژوا است.

اين تسلط بر وسايل توليد، از قبيل كارخانه‏ها، بانك‏ها، شركت‏ها، زمينهاى زراعى، معادن و غيره، سبب شده كه منافع در اختيار مالكان و مؤسسان ابزار توليد در آيد و شكاف طبقاتى عظيم بين اين طبقه و طبقه كارگر (پرولتر) حاصل شود و هرگاه اين تفاوت اصلى و عظيم از بين برود، رفته رفته سطح زندگى براى همه مردم يك‏سان مى‏شود و اين يك‏نواختى در مزاج افراد، در قواى بدنى، فكر، اخلاق، فرهنگ، دين، ادب و هنر تأثير خواهد كرد و در نتيجه جامعه يك طبقه‏اى به وجود خواهد آمد كه افرادش در همه چيز هم‏آهنگى خواهند داشت و حتى در طرز تفكر و كليه روبناهاى اجتماع نيز مساوى و مشابه خواهند بود و بنابراين فقط و فقط بايد مالكيت ابزار توليد و سرمايه‏هاى بزرگ را القا كرد.

ما در اين جا در مقام بحث در پايه‏هاى اين نظريه از جهات فلسفى و اقتصادى و حتى سياسى نيستيم و چون مشكلى را كه در صدد پيدا كردن راه‏حل براى آن هستيم، مشكل اختلاف طبقاتى است، فقط به يك سؤال اكتفا مى‏كنيم:
محيط مادى و شرايط خارجى كه، به اعتقاد اين مكتب، خالق فكر و ايده و كليه روبناهاى اجتماع است در نظر ساير متفكران عامل مؤثر در ايجاد آنها است، چه بود؟ آيا فقط مالكيت ابزار توليد بود؟ آيا براى ايجاد وحدت طبقه، به جاى يك‏نواخت كردن هزاران عامل مؤثرى كه محيط را تشكيل مى‏داد و علت ايجاد طبقات گوناگون اجتماع بود، فقط يك‏سان كردن يك عامل، هر چند مهم باشد، كافى به نظر مى‏رسد؟

مگر شما خالق ايده و فكر و پديدآورنده جسم و روح و موجد نيروهاى بدنى و فكرى را فقط داشتن يك كارخانه و نداشتن آن مى‏دانستيد؟ يا مى‏گفتيد همه چيز و كليه عوامل محيط را به وجود مى‏آورد و اين محيط مادى است كه خالق و مؤثر است؟ بنابراين، شما، براى ايجاد طبقه واحد، بايد كليه عوامل متنوع محيط را يك‏سان كنيد و اگر نتوانستيد، دست از اين مدعا برداريد.
به همين دليل است كه در داخل كشورهاى سوسياليستى نتوانسته‏ايد وحدت طبقه، يعنى وحدت فكر، ايده، عاطفه، غريزه، تمايل و نيروهاى بدنى ايجاد كنيد. در چنين كشورهايى هر چند طبقه‏اى به نام بورژوا (سرمايه‏دار) يافت نمى‏شود ولى طبقات گوناگونى به نام افراد حزبى و افراد غير حزبى، بوروكرات‏ها (كارمندان) مردم عادى، كشاورز، كارگر، و جنگ ديده نظامى وجود دارد كه از هر نظر، مخصوصاً شرايط زندگى مادى و سطح زندگانى، با هم متفاوت‏اند.

تجمّل طبقه بوروكرات، حزبى و نظاميان تا آن جا مى‏رسد كه انسان را به ياد نظام‏هاى فئوداليته و سرمايه‏دارى مى‏اندازد. افكار گوناگون و تمايلات مختلف، حتى در بعضى از تربيت شده‏ها و رهبران حزبى، ديده مى‏شود، و گاه و بى گاه آنها به ارتجاع، تندروى، چپ روى و خيانت متهم و اخراج مى‏شوند. سرَّ اين اختلاف طبقاتى به شكل جديد اين است كه عوامل مادى و شرايط پديدآورنده طبقه‏ها در اين رژيم باقى است و امكان زوال ندارد. با بقاى علّت چگونه مى‏توان انتظار داشت معلول رفع شود و مشكل ما حل گردد، گرچه يكى از عوامل مهم اختلاف يعنى اختصاص ابزار توليد مرتفع شد و از انحصار در آمد؟ عامل توارث نيز، با ريشه‏هاى محكم خود، اختلافات عظيم بدنى، فكرى، هنرى، اخلاقى و حتى سليقه زندگى را ماندگار مى‏كند.

كشورهاى مترقى سرمايه‏دارى، با يك سلسله قوانين و اقدامات اصلاحى، يك حداقل معيشت، شامل غذا، لباس، مسكن، براى طبقات محروم و ضعيف در نظر گرفته و به عقيده خود، اين آلام اجتماعى را درمان كرده‏اند. در برابر اين نظريه بايد گفت، شما با اين تصميم مسلماً توانسته‏ايد از مرگ طبقات ضعيف و محروم جلوگيرى كنيد. به اين ترتيب، ديگر طفلى به چرا نمى‏رود، از بى دوايى كسى نمى‏ميرد، در زمستان هلاكت از سرما اتفاق نمى‏افتد، ولى آيا به اين وسيله شكاف عظيم اختلاف طبقاتى را پر كرده‏ايد؟ آيا اين فاصله زياد، كه به تدريج توسعه مى‏يابد، باز براى اجتماع مشكلى ايجاد نمى‏كند؟ آيا زندگى تجمّلى و افسانه‏اى طبقه ثروت‏مند، كه براى ابد از دست‏رس طبقات محروم به دور است، غضب و نارضايتى آنها را بر نمى‏انگيزد؟ آيا اين دسته از خلق خدا، كه قوانين غلط اجتماعى آنها را محروم كرده و آنها هيچ نماينده‏اى در قوه قانون‏گذارى و قوه مجريه ندارند، بايد براى هميشه يك زندگى مرفه را در احلام و آرزوهاى خود ببينند؟

دين اسلام، با واقع‏بينى، اين اختلاف طبقاتى را ديده و براى آن چه از اين اختلاف خطرناك تشخيص داده، يعنى اختلاف در سطح زندگى مادى و نتايج و آثار آن، علاج انديشيده و در ساير قسمت‏ها با دستورات اخلاقى و تربيتى نتايج صحيحى از اين اختلاف گرفته است. تشريع خمس و زكات قانون مقدسى است كه براى تعديل زندگى طبقات مختلف وضع شده است. در همه آيات و روايات زكات و خمس، نام از فقير و مسكين برده مى‏شود و فقير را چنين تعريف كرده‏اند: «كسى كه وسيله امرار معاش و تأمين زندگى سالانه خود را نداشته باشد.» ما مى‏توانيم ادعا كنيم كه مفهوم و معناى فقير هم، مثل اغلب مفاهيم عرفى، بر حسب زمان و تغييرات زندگى بشر و تفاوت وضع معيشت عمومى و بلكه بر حسب تفاوت مناطق و شهرها در يك زمان، متفاوت و متغير است... .

... اجراى اين حكم الهى و طريق عملى كردن اين قانون مقدس برعهده زمان واگذار شده است تا به هر طريق كه حاكم مسلمين مصلحت ديد آن را اجرا كند... راه‏حلى كه به وسيله خمس و زكات براى تعديل اختلاف طبقاتى در نظر گرفته شده، در حقيقت، بالا بردن سطح زندگى طبقات محروم است.

بايد افزود كه در دين اسلام راه‏حل ديگرى نيز وضع و تدوين شده است كه در واقع براى جلوگيرى از ايجاد شكاف‏هاى عظيم اختلاف طبقاتى است. قيود و محدوديت‏هايى كه در اين دين، براى تحصيل ثروت، تشريع شده از حرمت ربا (جلوگيرى از بانك‏دارى ربوى)، كه اساس سرمايه‏دارى امروز دنيا را به وجود آورده است، تحريم احتكار، جلوگيرى از معاملات «جزاف» و «غرر»، كه احياناً موجب ثروت‏هاى بى‏كران است و گاه سبب ضرر مى‏شود و از اين جهت به قمار شبيه است و بعد از اينها قوانين ارث يك باره سرمايه عظيمى را به چند سرمايه كوچك مبدل مى‏كند و بنابراين مى‏توان گفت غالباً ثروت‏هاى افسانه‏اى به وجود نمى‏آيد.

در دين اسلام سعى شده است از تظاهر به ثروت‏مندى جلوگيرى شود تا حتى المقدور از ايجاد شكاف‏هاى عظيم و تجلّى آنها در روحيه افراد پيش‏گيرى شود. ريخت و پاش (تبذير و اسراف) حرام گرديده و مترفين همه جا ملامت شده‏اند.

{و اما درباره‏} اختلافات ديگر مردم از قبيل اختلاف در قواى بدنى، فكرى، تفاوت در عواطف و اخلاق و استعداد فنى و هنرى، در اين مورد، نه تنها در دين اسلام سعى بر رفع اين اختلافات ديده نمى‏شود (برخلاف روش ماركسيسم)، بلكه از پاره‏اى كلمات بزرگان اسلام استفاده مى‏شود كه وجود اين تفاوت‏ها لازم و رحمت است. اين تفاوت‏ها سبب مى‏شود كه وظايف گوناگون اجتماع را هر كس بر حسب استعداد خود برعهده بگيرد و هيچ وظيفه‏اى زمين نماند. هر كس برحسب ذوق و تخصص فكرى وعلمى خود متعهد كارى مى‏شود و جامعه از تخصص و تفاوت نيروى فكرى و هنرى و صنعتى او با ديگران بهره‏مند مى‏گردد... .

علم و دين: نقش انسان‏
1. خدا انسان را آفريد و با او دين و دانش را چونان دو بال براى او خلق كرد. دين از ديد انجيل «ناموس» تلقى مى‏شود و بنا به تعبير تورات با سرانگشت خداوند بر ذات انسان حك شده است. بنابر نظر دانشمندان بزرگ تاريخ اديان در قرن اخير، دين «سرشتى اصيل در انسان» محسوب مى‏شود. دانشمندان معاصر، اكنون دين را حاصل عقده‏هاى روانى نمى‏دانند و ديگر بر اين عقيده نيستند كه در پى ترس انسان يا ناتوانى و ضعف او يا تحت تأثير ديگر عوامل پديد آمده است. پژوهش‏ها و بررسى‏هاى تاريخى و باستانى تأكيد مى‏كند كه شعور دينى همه جوامع بشرى را با همه تنوع‏ها و اختلافاتشان فرا گرفته و تا كهن‏ترين و ابتدايى‏ترين جوامع انسانى، از آغاز تكوين آنها، امتداد دارد. كسانى كه مى‏گويند. دين نتيجه رويدادها و عوامل مختلف است هنوز نتوانسته‏اند به اين پرسش اساسى پاسخ دهند كه چگونه انسان اوليه، كه هنوز دين را بذاته نمى‏شناخته است، توانسته به آن پناه ببرد يا از آن يارى جويد و وقايع را به وسيله آن تفسير و تحليل كند. دين، از نظر منابع دينى، با ولادت انسان متولد شده و اين نظريه از سوى تاريخ و آثار بر جاى مانده و براهين علمى ثابت شده است... .

2. خداوند علم و دين را هنگام آفرينش انسان با هم آفريد، زيرا ميان علم و دين پيوندى ابدى است و اين دو سرانجام انسان و تكامل او را رقم مى‏زنند. علم، صرف‏نظر از قيودات فلسفه يا تعريف‏هاى حدى منطقى، همانند چراغى است كه پرده از روى واقعيت‏ها بر مى‏دارد و حقايق را باز مى‏شناساند. حقيقت همان فعل و امر الهى است. علم نيز براى رؤيت آثار خالص راهى طبيعى به شمار مى‏رود و با افزون شدن دانش، معرفت و شناخت نسبت به خداوند هم فزونى مى‏گيرد. علم، هم چنين، به معناى عام، كه در برگيرنده فلسفه هم هست، وسيله‏اى است براى كشف حقيقت وجود و حقيقت انسان و پيوند انسان با جهان و موجودات، نيز وسيله‏اى است براى تبيين نقش انسان در جهان و حيات و آفرينش. دين به صورتى قاطع از اين نقش پرده بر مى‏دارد و انسان را به قيام براى ايفاى نقش وجودى خويش فرا مى‏خواند. طبق تفسير برخى از علما، دين همانند پيوند انسان با جهان است و اين تفسير با تفسير ديگرى كه انسان را به خالق جهان پيوند مى‏دهد، سازگارى دارد. چرا كه اطوار وجودى، منشأ گرفته از تدبيرهاى خالق است...

3. خداوند پيامبران نويد بخش و بيم دهنده را برانگيخت و با آنان كتاب‏هاى آسمانى را فرو فرستاد تا در ميان مردم به درستى فرمان برانند و انسان را از شب تار رهايى بخشند و او را از اين زندان تنگى كه با دست خويش براى خود ساخته بود و دين و علمش را هم در آن به بند كشيده بود، آزاد كنند. پيامبران مردم را به توحيد، به عبادت خداى يكتا و يگانه - واحد و احد - كه نه مى‏زايد و نه زاده شده است، فرا خواندند و خداوند را از هرگونه پيوند خاص با موجودات، چه پيوند منفى و چه پيوند مثبت، منزه دانستند...
فرستادگان الهى در تعاليم خود اين مبادى را با توجه به مراتب مختلف ايمانى، عملى، فكرى و اخلاقى مورد تأكيد قرار دادند و انسان را از قيد اوهام و برداشت‏هاى ناصوابش از جهان هستى آزاد كردند... آنگاه دين تماماً از آن خدا شد و هيچ معبودى از هر نوع، غير او، بر جاى نماند. حصارى كه به دور علم كشيده شده بود، گشوده شد و علم، بى‏هيچ مشكل و هراسى، با جرأتى تمام، رهايى يافت و به سير در آفاق و انفس و شناخت موجودات پرداخت... .

4. بنيان‏هاى علمى‏اى كه كاخ‏هاى برافراشته علم و تمدن بر آنها بنا گشته، نخستين بار در مصر و بين‏النهرين و ايران و نزد يونانيان در فاصله قرن هشتم و ششم پيش از ميلاد زاده شده است. اين هنگام، هم چنين عصر انتشار دعوت پيامبران بزرگ و گسترش آن در فلسطين به دست عاموس و هوشع و بيكاه و اشعيا و ارميا و فاحوم و پس از اشتهار اسفار پنج‏گانه در تورات و پس از گرايش انسان شرقى به دعوت ابراهيم و تحولات او در فلسطين و حجاز و بين‏النهرين و پس از ظهور زرتشت در ايران و بودا در هند بوده است. آن گاه پيوندهاى فرهنگى كه ميان فلسطين و مصر با يونيا، گهواره تمدن يونان و سفرهاى كشتى‏هاى كوچك و مسافرت‏هاى آنها از فرات به بندر ميلتوس به خوبى و وضوح تشابه موجود بين آثار هوميروس و آثار پيامبران مذكور و كارهاى هنرى در ميان اين ملل را هم چون نقوش قديمى مصريان بر عاج كه نظير آن در سامرا، مركز قديم سومر، نيز به دست آمده است، نشان مى‏دهد... تلاقى تاريخى و جغرافيايى شگفتى را ميان رهايى علم و انتشار دين خدا و دعوت انبيا مى‏يابيم. در مى‏يابيم كه مركز علوم و خاستگاه تمدن‏ها و فرهنگ‏ها همان مراكز طلوع اديان و عهد علم همان زمان دين است...

5. روزگارى سرآمد و آن گاه باز ايام درد و رنج پديدار گشت - رنجى ناشى از ستم برادر به برادر، ستم علم به دين؛ و تحمل ظلم و ستمى كه از آشنا مى‏رسد به مراتب دردآورتر و محنت بارتر است. دين در برابر ستم علم شوريد و آنگاه در پى اين طغيان، دين‏داران از دين سلاحى براى متوقف كردن علم و تسليم كردن آن در برابر قدرت مهار نشدنى خود ساختند و آن را با حكم شرعى، كه مشروعيت خود را از قداست دين به دست آورده بود، به بند كشيدند... .

6. سپس همين وضع تكرار شد و اين فاجعه صورت عكس به خود گرفت. هنوز قرون وسطى به آخر خود نزديك نشده بود كه در افق، علايم انتقام و تعدّى و «انقلاب» آشكار گرديد و علم سر به شورش برداشت و به خون‏خواهى از كرامت پايمال شده خود برخاست و درهاى زندانى را كه به اسم دين برايش ساخته بودند شكست. به خود مى‏نازيد و با وجد و سرورى بى حد و مرز دين را تحقير مى‏كرد. علم از شراب پيروزى بر دين و غلبه بر برادر و ياورش سرمست بود. علم از دين انتقام گرفت و آن را انكار نمود و به نقش دين در زندگى بشر يك‏سره تجاهل ورزيد. علم دين را سدى دانست كه مانع پيشرفت مى‏شد...
آنها دين را محكوم مى‏كردند و آن را چون دشمن هر انقلاب اجتماعى و دگرگونى و تحوّل عميق در زندگى انسان مى‏دانستند. دين را به حمايت از منافع ستم‏گران، آرام كردن ستم‏ديدگان در برابر ستم‏گران، و باز داشتن آنان از گرفتن حقوقشان متهم مى‏كردند. اين فاجعه تا امروز، به گونه‏اى، در برخى از انديشه‏هاى اجتماعى و فلسفى و حتى تربيتى ما به چشم مى‏خورد...

7. قرن بيستم كه فرا رسيد، اعصاب علم آرام گرفت. تجربياتش رو به فزونى گذاشت. و بيش از پيش با حقيقت روبه‏رو شد و دانست كه به تنهايى نمى‏تواند بشر را به سعادت رهنمون شود. احساس غربت در علم بيدار گشت، زيرا به نتايجى دست يافته بود كه خود نيز آنها را گمان نمى‏كرد. او آشكارا بدبختى انسان را سبب شده و جهان را از فجايع جنگ‏ها و ستم كجروى‏ها آكنده ساخته بود. پس از اين، علم دست خود را به سوى برادرش دين دراز كرد و به جست‏وجوى ايمان تباه شده برخاست تا بتواند با او به سر برد و به كمك او به اصلاح كارى كه در گذشته منجر به فساد شده بود بپردازد... علم به ادراك حقيقت دين پرداخت، سپس به آن ايمان آورد و ارج نهاد و بر آن تكيه كرد. دين‏داران نيز به شناخت خدمات علم به دين و به انسان پرداختند و در نتيجه، علم را تأييد و به آن اعتراف كردند...

8. اكنون ما نغمه‏هاى موزونى مى‏شنويم كه روز به روز شمار آنها در سمفونى هم‏آهنگ و هم آواز دين و علم زيادتر مى‏شود. هر يك از آنها بر سيم خود مى‏نوازد و نقش خود را بدون تعدّى و تجاوز به ديگرى ايفا مى‏كند. هر دو با هم مى‏خوانند و جهان را از نور و سرور آكنده مى‏سازند...

9. پس از آن كه علم ارزش يافت و رشد كرد، تازه حدود صلاحيت‏ها و اختيارات و امكاناتش آشكار شد. علم، بى‏هيچ شك و ترديد، چراغى شد براى شناخت حقيقت و وسيله‏اى براى رؤيت واقعيت در جوانب گوناگون و تنوع مراتب حقيقت. درست است كه علم قسمتى از حقيقت را براى انسان آشكار مى‏كند، اما در زندگى انسان نمى‏تواند نقش محرك و انگيزاننده داشته باشد و نيز نمى‏تواند انگيزه‏اى براى تكامل او ايجاد كند، بلكه علم تنها بر كشف راز و رمز حيات و كمك به تكامل بسنده مى‏كند. محرك حقيقى انسان همان طبيعت و غرايز و اميال اوست.

انسان، براى رسيدن به هدف دل‏خواه‏اش آرزومند و بلندهمت و تلاش‏گر آفريده شده و براى رسيدن به چيزى كه والاتر از زمان حال اوست حركت مى‏كند و ايستايى و ركود را خوش نمى‏دارد... انسان‏ها، براى پيمودن راه، انگيزه‏هاى روانى مختلف و گوناگون دارند. در اين جاست كه در مى‏يابيم كه نياز مبرمى به صافى و محكى داريم تا انگيزه‏هاى مختلف را بشناسد و غربال كند و شايسته‏ترين آنها را در اختيار انسان بگذارد... .

انسان، برخلاف ساير موجودات، صاحب اراده و آزاد آفريده شده و اين اراده بُعدى از ابعاد وجود او را تشكيل مى‏دهد. آزادى نيز بُعدى ديگر از او را مى‏سازد كه بعد اجتماعى وجود اوست و نمى‏توان آن را انكار كرد. انسان در آگاهى‏ها و تجارب و در زندگى گذشته و آينده‏اش و نيز در خوراك و پوشاك و سلامتش، در تمام اينها، تنها جزئى از مجموعه بشرى است - جزئى جدا نشدنى.
اما براى انسان بعد سومى هم هست و آن بعد وجودى اوست. انسان، در تكوين و بقايش، جزئى است از زمين و هوا و آن چه اطراف او را احاطه كرده. او از اين جهان جدا نيست.

پس، براى انسان صاحب اراده و آزاد، كمال حقيقى وجود حركت و رشد در همه اين ابعاد است و اگر آدمى تنها در يك بعد از اين ابعاد رشد و تكامل بيابد، به انحراف مى‏افتد. اين جاست كه به همان نكته اساسى مى‏رسيم كه اگر انسان تنها به انگيزه بعد اول فعّاليت و حركت كند؛ سر به انانيّت و غرور بلند مى‏كند و با واقعيت خودش نا هم‏آهنگ مى‏شود. همين‏طور، اگر در بعد اجتماعى خود بدون در نظر گرفتن شخصيت ويژه‏اش خلاصه شود، باز هم عقب مى‏ماند و جامعه و وجود را از رنگ اصيل و توانايى‏هاى منحصرش محروم مى‏نمايد. هم چنين، اگر حركت او در راه تكوين و موجوديتش صرفاً مبتنى بر تغيير جديد باشد، به خود و نيز به جهانش ظلم كرده. چرا كه وجه تمايز انسان را از دست داده است و خط برترى دهنده انسان خطى است ويژه او و موازى با خط ديگران در جامعه‏اش و نيز هم‏سو با خط سير كل آفرينش. انسان، در حركت خود در اين مسير، آهنگى خاص و منسجم با نغمه‏هاى بشرى مى‏سازد و اين نغمه‏ها مجموعاً مصالح والاى اجتماعى را شكل مى‏دهند.

اجتماعى بودن انسان، به حق، مولود جهان است و حركت او در اين خط حركت به سوى كمال مطلق يعنى خداست. نهايت اين مسير و انگيزه و مبدأ آن به سوى خداست - خدايى كه جهان را در حركتى دايمى و هدف‏دار خلق فرمود و انسان را، كه عضو و پديده ممتاز و برتر جهان است، برخوردار از همت بلند و قدرت پرواز به سوى اهداف متعال آفريد و او پيوسته به سوى كمال سر بر مى‏كشد. بنابراين، حركت فرد، كه جزئى از جمع است، حركتى منسجم با حركت جمع است و در عين حال، رنگ و ويژگى ممتاز خود را دارد... .

نتيجه آن كه... انسان، در مسير خود، به سبب انگيزه‏اى برخاسته از ذات خود، حركت مى‏كند. ولى انگيزه‏ها بسيار است و انگيزه برتر همان است كه انسان را در مسير تكامل و رشد او در همه ابعاد وجودى‏اش به حركت در مى‏آورد. اين انگيزه، ايمان او به خداست، يعنى دين او. حركتى كه منشأ آن ايمان انسان به خداست، همان حركت منسجم وى با جامعه و هستى است، نه حركت انانيت بارى كه قرآن انگيزه آن را خواهش‏هاى «النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ» دانسته و نه حركتى اجتماعى كه شخصيت او را ناديده گيرد... .

10  ... دست آوردهاى بشرى، در تمام مراحل فكرى و جسمى و عاطفى، تدريجاً دگرگون مى‏شود؛ در نتيجه فعاليّت انسان و تجارب و انديشه او همواره به تكامل گرايش دارد. تكامل هم يعنى دگرگونى. بنابراين، فلسفه، علوم، صنعت، حقوق، ادبيات و ساير دست‏آوردهاى فعاليت بشر همگى متغير و متزلزل است، چرا كه اينها در حال تكامل‏اند و از اين رو هر قدر كه ميزان آگاهى انسان بالاتر رود و تجارب او بيشتر شود و انديشه و دست‏آوردهايش گسترده‏تر گردد، باز هم نمى‏تواند به يك حالت ثبات روانى و آرامش لايتغير دست يابد. زيرا استقرار و آرامش لايتغير و ثبات كامل و مطلق از طريق اتكاى به غير مطلق، يعنى مبانى و مبادى متغير، به دست نمى‏آيد؛ بلكه با تمسّك به مطلق فراچنگ آدمى مى‏آيد. أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ‏24؛ آگاه باشيد كه دل‏ها با ياد خدا آرام مى‏يابد.

حقيقت آن است كه حركت انسان به صورت كلى انگيزه‏اى غيبى و محركى الهى دارد، اما اين حركت در داخل اين چهارچوب غيبى از ساختى انسانى برخوردار است. چنين است كه مى‏بينيم دين به تنهايى نمى‏تواند انسان را آماده كند و او را براى آزادى مهيا سازد، بلكه دين سعى مى‏كند دست‏آوردهاى بشرى را در مرحله علم و نظاير آن در چهارچوبى مقدس محافظت كند، به آنها احترام و قداست بخشد، بدون آن كه مطلقى جديد و معبودى پرستيدنى و كمالى ستايش كردنى به وجود آورد. اين چهارچوب مقدس در اطراف دست‏آوردهاى بشرى، حصار مستحكمى است براى زندگى انسان و شأن آن از تقديس صرف فراتر مى‏رود و فضاى بى‏كرانى را در برابر انسان فراهم و آماده مى‏كند كه متناسب با خواسته‏اى نامتناهى و هم‏آهنگ با حركت دائمى اوست. انسان در اين فضاى فراهم آمده مى‏تواند ميان توانايى‏هاى ذاتى و رضايت روانى و نيز ميان حركت و سعى خود پيوند بزند و ميان «ثابت» و «متغير» و «مطلق» و «نسبى» نقطه تلاقى‏اى ايجاد كند.

11. به رغم مرزبندى ميان صلاحيت‏هاى دين و علم باز هم در ميان آنها شاهد تلاقى عجيب و هم آوازى دقيقى هستيم... در اين جا به ذكر برخى از شواهد و مثال‏ها مى‏پردازيم و براى هر كدام از قلمروهاى فرهنگ، عقيده، فقه، حقوق، اجتماع و علم به ذكر يك مثال قناعت مى‏كنيم:
اولاً در عرصه فرهنگ، دين مى‏گويد: أَلَمْ تَرَى أَنَّ اللَّهَ يَسْجُدُ لَهُ مَنْ فِي السَّمَوَاتِ وَمَنْ فِي الْأَرْضِ وَالشَّمْسُ وَالْقَمَرُ وَالنُّجُومُ وَالْجِبَالُ وَالشَّجَرُ وَالدَّوَابُّ وَكَثِيرٌ مِنْ النَّاسِ؛25 آيا نديده‏اى كه هر كس كه در آسمان‏ها و هر كس كه در زمين است و آفتاب و ماه و ستارگان و كوه‏ها و درختان و جنبندگان و بسيارى از مردم خدا را سجده مى‏كنند؟...

اين نگرش كلى به جهان تصويرى خاص از وجود ارائه مى‏دهد. بنابراين تفسير، هستى محراب سجود و تسبيح نماز همه موجودات است. اين تفسير وجوب نگرش خاص از جهان هميشه متحرك را، كه در عمل يكى است و به دقت نظم يافته و به سوى هدف واحدى يعنى خدا روانه است، يادآورى مى‏كند. اين تعبير ديگرى است از آن چه علم آن را كشف كرده و فلسفه بدان اعتراف نموده است، كه هر جزء از اجزاى هستى نقش خود را با همه دقت و نظم به انجام مى‏رساند و نيز هستى مجموعه‏اى است كه هر جزء از آن با اجزاى ديگرش در تكوين، بقا، عمل و همكارى ارتباط و انسجام دارد. پس هستى موجودى است واحد، يك‏پارچه، متحرك و منظم... تعبير مَن فى الارض، در اين نتيجه تربيتى، اثر مؤكَّدى بر جاى مى‏نهد. مراد از اين تعبير نشان دادن بعد زمينى و جسمانى انسان و تأكيد بر سجود اوست. انسان با اراده، از اين رهگذر، هم‏آهنگى با خود را در مى‏يابد. مقتضاى چنين انسانى تلاش، زندگى، نظم پذيرى و جهت‏گيرى به سوى خداوند خواهد بود.

ثانياً، دين اعتقاد به توحيد را كمال انسان بر مى‏شمرد و آن را ابزار نيروى بشر به سوى جهتى واحد تلقى مى‏كند و از زمره چيزهايى مى‏داند كه نيروى خلاق و عظيم مى‏آفريند؛ هم‏چنين دين شرك و ايمان به خدايان متعدد را تجزيه وجود انسان و تقسيم نيروها و توان او و از ميان بردن شخصيت وى مى‏داند... .

ثالثاً، علم، اگرچه در زمينه فقه و استناد دينى بر اسلوب حلال و حرام و دسته‏بندى موجودات از اعلان صريح خطرهاى بعضى از محرمات و نتايج مباحات و لزوم واجبات باز مى‏ماند، اما هيچ‏گاه به صورتى قاطع صحت اين تقسيم‏بندى‏ها را، در امورى كه براى او ناشناخته است، نفى نكرده... زيرا اگر انسان در برابر اميال و نيازمندى‏هاى خود خضوع مطلق داشته باشد، اين خضوع مطلق به ذوب شدن شخصيت او در طبيعت جسمانى و فرمان‏بردارى از آن خواهد انجاميد. اما اگر او سنجه‏اى بالاتر از ميل و نياز داشته باشد و هر چيز را با ميزان رضايت يا عدم رضايت الهى بسنجد، حاجاتش، اگر منطبق با رضايت الهى باشد، برآورده خواهد شد و آن‏گاه سطح او از طبيعت برتر مى‏آيد و بدين ترتيب از بندگى طبيعت و جهان رهايى خواهد يافت. در اين صورت، او در جهان فاعل است، نه منفعل. فرمانده است، نه فرمان‏بر... .

رابعاً، در زمينه حقوق، تنها به اين اشاره اكتفا مى‏كنيم كه فقه اسلامى نقش بزرگى در تنظيم جوامع بر پايه‏اى علمى و متين ايفا كرده و سرچشمه الهام بسيارى از قوانين موضوعه در جهان بوده است و هم اكنون با حقوق معاصر رقابت مى‏كند و برترى خود را در بسيارى از موارد همچون احوال شخصى و قوانين مدنى و حتى در مبادى عامه و اصول موضوعه در حقوق به اثبات مى‏رساند.

خامساً، در زمينه اجتماعى، ما مفهوم معاصر علمى را در مبادى دينى متجلى مى‏بينيم و به عنوان مثال، آيه انفاق را مى‏خوانيم، كه فوراً پس از آن آمده است: وَلَا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ26؛ و خويشتن را به دست خويش به هلاكت ميندازيد... پس مفهوم جامعه، تأثير كوشش طبقات ضعيف، سهم آنها در ساخت جامعه‏اى كه پيش‏رفت و شكوفايى آن به نفع همه و كسى است كه انفاق مى‏كند، گوش‏زد كردن خطرهاى انفاق نكردن و بيان نتايج خطرناك آن هم چون اضطراب‏ها و مشكلات گوناگون و ديگر مفاهيم جديد علمى در خلال احكام دينى به خوبى مشاهده مى‏شود.
 

امام، ولايت و امام غايب‏
امام. مفهوم امام در نزد شيعه عبارت است از الگو و نمونه كاملى براى پيشوايى و امامت، تا مردم در دين به او اقتدا كنند. دين در بردارنده آرا، عقايد و اخلاق و اعمال و آداب و رعايت همه ابعاد وجودى انسان در كليه امور زندگى وى است. امام، امام است، در همه اين امور و در تمام جوانب و ابعاد شخصيت انسانى پس وى مقتداست و اسوه كاملى است در گفتار و كردار و در انديشه و عواطف. هم چنين رأى و نظر وى درباره موجودات و كل جهان و همه مسلك‏ها و مكاتب فكرى الگو و نمونه كامل است. مقام امامت مقامى است خطير و حساس و بدان دست نمى‏يازند مگر عده كمى از انسان‏ها، آن هم پس از تجربه‏هاى دشوار و سخت و مجاهدات پى‏درپى‏28... رأى اين امام در تفسير آيات قرآنى رأى برتر است، چون وى نمونه كاملى براى درك اسلامى كلام خدا و وارث علم دين رسول خداصلى الله عليه وآله است.

هستى موضوع تحول تمدن و پيش‏رفت فرهنگ است؛ حامل اين تحولات و پيش‏رفت‏هاى مستمر انسان است. پس جهان و انسان دو حقيقتى هستند كه، در كليه مراحل تمدن، در شكل‏هاى جديد، متناسب با چهره‏هاى جديد آفرينش، تجلى مى‏يابند و مفاهيم قرآن كريم، اين حقيقت جاودان نيز، به موازات يافته‏هاى جديد بشر در هر عصر و حركت جديد بشر كشف مى‏شود. انسجام و هم‏آهنگى حقيقى ميان جهان و انسان و كتاب خدا يك هم‏آهنگى و انسجام فطرى است كه همان اصلى را كه از «مراحل ادراك قرآن» و صورت‏هاى متفاوت آن ذكر كرديم روشن مى‏سازد. كتاب تشريعى الهى، يعنى قرآن، بر طبق اين اصل، در هر عصر و زمانى و در هر مرحله‏اى از مراحل تحول، با روشنى و وضوح، نظم جهان آفرينش يا به اصطلاح متكلمين كتاب تكوينى را براى ما بيان مى‏دارد. لكن ادراك اسلامى عميق مفاهيم قرآنى، نزد امام، كه الگو و اسوه و اوج چنين ادراكى است، به اوج خود مى‏رسد. پس امام كلمات قرآنى را تفسير و در تحول و پيش‏رفت انديشه اسلامى سهم و نقشى بنيادين ايفا مى‏كند و تفكر اسلامى را براى رهبرى حيات متحول و پيش رفته انسانى شايسته و صلاحيت‏دار مى‏كند... .

ولايت. براى نخستين بار كلمه ولايت، در شكل مذهبى آن در نزد شيعه، در حديث غدير ظاهر شد. حديث غدير خطابه‏اى است كه رسول اكرم‏صلى الله عليه وآله در راه بازگشت از حجة الوداع به مدينه، در محل غدير خم در جحفه، ايراد فرمود. وى، ضمن خطبه مشروحى، در حالى كه مسلمانان را مخاطب قرار داده بود، چنين گفت: «آلستُ اَولَى بِكُم مِن اَنفُسكُم؟ قالوا: بَلى. قَال: مَن كُنتُ مَولاهُ فَهذا على مَولاه.» سپس براى على‏عليه السلام و مردم مسلمان اين چنين دعا فرمود: «اَللّهُمَّ والِ مَن والاه وَ عاد مَن عاداه وَ انصُر مَن نَصَرَه وَ اَخذَل مَن خَذَلَه.» كلمه مولى در اين خطبه پيامبر اشاره به كلام خداوند دارد: النَّبِىُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ‏29؛ پيامبر به مؤمنان از خودشان سزاوارتر است.

آيه شريفه، مدلول كلمه مولى را در خطبه مذكور توضيح مى‏دهد. براى توضيح اين اصل، ضرورى است به نظر اسلام درباره «سلطه‏هاى» گوناگون برگرديم. انسان آن‏گاه كه به حد رشد و سن بلوغ رسيد به مقام آزادى و استقلال نايل آمده است و براى احدى روا نيست كه بر وى سلطه و حكومت داشته باشد. او در مشى و سلوك خويش از شريعت الهى كه رسول خداصلى الله عليه وآله آن را به او منتقل ساخته است، پيروى مى‏كند، زيرا پيامبرصلى الله عليه وآله از روى هوى سخن نمى‏گويد: وَمَا يَنْطِقُ عَنْ الْهَوَى‏30؛ و سخن از روى هوى نمى‏گويد. وَلَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنَا بَعْضَ الْأَقَاوِيلِ، لَأَخَذْنَا مِنْهُ بِالْيَمِينِ، ثُمَّ لَقَطَعْنَا مِنْهُ الْوَتِينَ‏31؛ اگر پيامبر پاره‏اى سخنان را به افترا بر ما مى‏بست، با قدرت او را فرو مى‏گرفتيم، سپس رگ دلش را پاره مى‏كرديم.

آيه شريفه النَّبِىُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ اصل جديدى را وضع كرده كه عبارت است از وجود سلطه و حكومت براى نبى اكرم‏صلى الله عليه وآله تا با آن امكان يابد مؤمنان را پرورش دهد و ايشان را در مسير رسيدن به درجه انسان كامل كه همان خليفة اللَّه در زمين است و هيچ‏گونه فرمان‏روايى و سلطه‏اى بر ايشان روا نيست، هدايت كند. فرمان‏روايى پيامبر همانند سلطه اجرايى و قضايى و همان رهبرى مسلمين است كه قرآن اين گونه تعبير مى‏كند: لَقَدْ كَانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ 32؛ براى شما شخص رسول اللَّه مقتداى پسنديده‏اى است. و در توضيح آيه مى‏گويد: وَمَا آتَاكُمْ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا 33؛ هر چه پيامبر به شما داد ستانيد و از هر چه شما را منع كرد اجتناب كنيد.

به نبى اكرم‏صلى الله عليه وآله چنين سلطه‏اى عطا شده تا بتواند بدين وسيله جامعه الهى و نمونه‏اى را بسازد كه در آن همه مردم بتوانند از امكانات زندگى سالم، برخوردارى از مواهب حيات و رشد توانايى‏ها و پيش‏رفت مستمر بهره گيرند. زيرا نيرومندترين عامل تربيت و هدايت فرد، همانا آگاهى‏ها و شناختى است كه به همراه جامعه صالح تكوين و رشد مى‏يابد. چنين سلطه‏اى، به دليل تأثير ژرفى كه بر غايات اسلام و اهداف بلند آن دارد، از خصايص و ويژگى‏هاى شخص پيامبرصلى الله عليه وآله است. بنابراين، تنها فردى مى‏تواند متصدى چنين حكومتى شود كه خداوند او را از خطا و انحراف و فعل و انفعالات گوناگون نفسانى معصوم و مصون نگاه داشته است. علاوه بر اين، شخص ولى بايد جميع اصول شريعت و فروع آن را بشناسد... .

همان طور كه تاريخ مى‏گويد، رسول گرامى اسلام‏صلى الله عليه وآله پس از هجرت از مكه به مدينه، اين اختيار را به دست گرفت و براى آن مقررات، مبادى، اصول، شيوه‏ها و راهكارهايى مقرر داشت كه از ژرفاى سلطه الهى، كه همان حكومت بر مؤمنان است، نشأت مى‏گرفت. بدون شك بحث درباره اين اختيار پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله بحثى سودمند است كه سيره رسول اعظم‏صلى الله عليه وآله و چگونگى تأسى و اقتداى به آن حضرت را در اين زمينه روشن مى‏سازد. پس ولايت،... عبارت است از يك نحوه سلطه الهى براى اجرا و تنفيذ شريعت و تطبيق آيين اسلام بر اجتماع بشرى، سلطه‏اى كه تنها به شخص پيامبر صاحب رسالت و يا كسى كه در شخصيت و انديشه او متحول شده و در ذات وى ذوب شده باشد، آن طور كه به حق استمرار وجودى رسول به شمار آيد، داده مى‏شود و بس.

بر طبق اعتقادات شيعه، ولايت سلطه‏اى است كه نيازمند «نص» است و در اين باره نص نيز وارد شده است. ولايت مقامى است بزرگ، كه بدان دست نمى‏يابد مگر كسى كه چونان صاحب رسالت بگويد، عمل كند، بينديشد و خداوند قلب وى را آزموده باشد و در برابر ذات مقدس ربوبى و مصالح اسلام، خويش را فراموش كرده و با همه وجودش براى اسلام زندگى كرده باشد. ولايت در نزد شيعه مقامى است بس بزرگ و ارجمند كه از همه مقام‏ها برتر و بالاتر است... ولايت يك نحوه سلطه و فرمان‏روايى براى ساختن جامعه الهى است، جامعه‏اى كه تنها راه و يگانه روش پرورش كامل مسلمان است و اين تربيت و پرورش نيز هدف نهايى رسالت اسلام است. پس، در حقيقت، ولايت تنها راه رسيدن اسلام به اهداف عاليه و نهايى‏اش است. از همين‏رو، در احاديث شيعه آمده است: «بُنِىَ الاسلامُ عَلَى خَمس: الصَّلَوةُ وَ الزَّكَوةُ، وَ الصَّومُ وَ الحَجُّ وَ الولايَةَ وَ ما نُودِىَ بِشى‏ء مِثلَ ما نُودِىَ بِالولايه.»

حديث بالا به اين نكته اساسى اشاره دارد كه ولايت پايه دين و وسيله‏اى براى ايجاد زمينه‏هاى مساعد و اثر بخش و تأثير واقعى عبادات، اقتصاديات و سياست‏هاى اسلامى است. بنابراين، ولايت در طليعه همه واجبات قرار گرفته و در روز قيامت پيش از همه چيز مورد پرسش واقع مى‏شود. ما نيز مى‏توانيم آن را زمينه اساسى جميع احكام اسلام به شمار آوريم. رسول اكرم‏صلى الله عليه وآله مقام نبوت و ولايت را جمع كرد، هم نبى بود و هم ولى. اما اولياى پس از وى تنها مقام ولايت دارند و از مقام نبوت بهره‏اى نداشتند... .

امام غايب... عقيده به امام غايب اعتقاد به ظهور مصلح كاملى است كه بشريت را، از طريق ساختن جامعه برتر و اجراى نظام بهتر و تعميم عدالت تام و تمام، به كامل‏ترين نظام‏هاى حيات بشارت مى‏دهد و همه بشر را براى رسيدن به كمال مطلوب خويش آماده مى‏سازد تا به عالى‏ترين قله معرفت و دانش و برخوردارى از بهترين امكانات زندگى و نزديكى و وحدت انسانى نايل آيند. بنياد اين انديشه و اعتقاد شعور فطرى انسان است، كه همواره و به طور دايم، بدون كوچك‏ترين توقفى، در همه زمينه‏هاى معرفت و شناخت و در تمامى ميدان‏هاى زندگى، او را به سوى برتر و بهتر سوق مى‏دهد.

...شايد ميراث عمومى علمى كه انسان از تعاليم آسمانى اكثر اديان به ارث برده، همانا انتظار مصلح كاملى است كه حق را به جايگاه خود برگرداند و آرمان‏هاى انبيا را به طور كامل و بى‏نقص اجرا كند. قرآن كريم، در موارد متعدد، به چنين آينده‏اى اشاره مى‏كند. از جمله در سوره انبيا، آيه 105 مى‏فرمايد: وَ لَقَد كَتَبنا فى الزَّبُورِ مِن بَعدِ الذِّكرِ اَنَّ الاَرضَ يَرِثُها عبادىَ الصّالِحُون؛ و ما در زبور - پس از تورات - نوشته‏ايم كه اين زمين را بندگان صالح من به ميراث خواهند برد... و هم چنين سنت مطهر نبوى، به رغم تفاوت مضامين، در حد تواتر معنوى، به ظهور مصلح كاملى كه اسلام را در شكل كاملش اجرا كند و زمين را پس از آن كه پر شده باشد از ظلم و جور پر از قسط و داد كند دلالت دارد.

از مجموعه اين ادله اعتقاد به امام غايب در انديشه مسلمانان متولد شد و مسلمانان در طول قرن‏ها پس از تولد امام بر اين باورند كه امام غايب بشارت دهنده يك نظام كامل و جامع الاطراف انسانى است پس از آن كه انسان به نهايت ناتوانى خود برسد و همه راه‏ها و شيوه‏هاى خود را شكست خورده بيابد و براى نجات خود و همه ابعاد وجودى‏اش آماده پذيرش نظامى كامل و جواب‏گو باشد، امام ظهور مى‏كند. طبيعى است كه چنين آمادگى و استعدادى در نفوس انسان‏ها موفقيت امام مبشِّر را آسان مى‏كند... .

بنا بر عقيده شيعه، امام غايب يكى از امامان معصوم و آخرين حلقه از حلقه‏هاى دوازده گانه است. آنها همه نور واحد و خط واحد و حامل دعوت و رسالتى يگانه و مجريان رسالت جد خويش و نه غير آن‏اند. بى‏شك چنين نقشى، با توجه به آن چه ما درباره مفهوم امام و ولى بر شمرديم، نظريه ويژه‏اى در برنامه‏هاى دينى تشكيل مى‏دهد و تعاليم و آموزش‏هاى دينى را روشن مى‏كند... اين نقش امام منتظَر در آينده است. نقش وى در زمان غيبت عبارت است از نگاهبانى و صيانت احكام الهى و جلوگيرى از شكل‏گيرى اجماع برخلاف حقيقت. يعنى او، با مخالفت خويش با ساير فتاوا، از حصول اجماع بر خلاف حقيقت جلوگيرى مى‏كند و در نتيجه مانع انحراف انديشه دينى مى‏شود... امام منتظَر در مذهب شيعه شخصى است يگانه، ممتاز و مشخص... احكام اسلامى به دست كسى كه جانشينى خداوند را در روى زمين داراست، تنفيذ و اجرا مى‏شود.
 

در پى وحدت مسلمانان‏
... در اين ايام دشوارى كه امت اسلامى را آشوب و اضطراب فراگرفته و در برابر خطرهاى پى در پى كه حال و آينده سراسر اين منطقه را دست‏خوش توفان كرده، بيش از پيش نياز مبرم مسلمانان به وحدت و متحد كردن صفوف متفرق و هم‏آهنگى و انسجام تلاش‏هاى مختلف آنان نمايان مى‏شود. اين امر از آن رو ضرورى است كه مسلمانان بايد در حركت به سوى آينده و ترسيم سرنوشت تاريخى و اداى مسئوليت‏هايشان مسير خود را بشناسند و به خويشتن اعتماد كنند. اتحاد كلمه و وحدت نيروها و افزايش توان‏ها تنها براى اين نيست كه اين موارد بزرگ‏ترين هدف‏هاى دينى‏اند، يا آن كه وصيت پيامبر عظيم الشأن‏صلى الله عليه وآله ماست، بلكه اين مسائل با تماميت زندگى ما و كرامت ما و وجود نسل‏هاى ما مرتبط است و خود مسئله‏اى حياتى به شمار مى‏آيد.

... وحدت كلمه و انديشه و احساس مسلمانان و به عبارتى دقيق‏تر، گسترش وحدت مسلمانان بر ستون‏هاى فكرى و عاطفى محكمى قرار دارد كه از دو طريق تحقق مى‏يابد.
وحدت فقهى. مبانى و بنيان‏هاى اسلام، در اساس، يكى است و امت واحده نيز در عقيده، كتاب، مبدأ و معاد با هم مشتركند. بنابراين، چنين اشتراك گسترده‏اى اقتضا مى‏كند كه اين امت در جزئيات نيز وحدت داشته باشند. وحدت در جزئيات مختلف يا نزديك كردن آنها به هم، خواسته‏اى است كه آرزوى بزرگ تحقق آن بر ضمير دانشمندان گذشته‏مان - قدس اللَّه اسرارهم - نيز پوشيده نبوده است. ما مى‏بينيم شيخ ابوجعفر محمد بن حسن طوسى، هزار سال پيش، كتابى به نام الخلاف در فقه تطبيقى تأليف مى‏كند و نيز علامه حلّى، حسن بن يوسف بن مطهر، به پيروى از شيخ، همين مسير را با تأليف التذكره ادامه مى‏دهد. در واقع، فقه تطبيقى همان هسته صالح براى رويانيدن وحدت فقهى و تكميل وحدت شريعت است.

در دوره ما، از حدود سى سال پيش، گروهى از نخبگان دانشمند و مجاهدان بزرگ از سلك علماى اسلام دست به تأسيس «دار التقريب بين المذاهب الاسلاميه» در شهر قاهره زدند كه از جمله آنان علماى گران‏سنگى هم چون استاد بزرگ مرحوم شيخ عبدالحميد سليم و استاد مرحوم شيخ محمود شلتوت و مرحوم شيخ محمد المدنى رئيس دانشكده شريعت الازهر را مى‏توان نام برد. و نيز از ديگر دانشمندان بزرگ در لبنان و ايران و عراق بايد از آية اللَّه سيد عبدالحسين شرف الدين و مرجع بزرگ شيعيان جهان مرحوم آية اللَّه العظمى سيد حسين بروجردى و استاد علامه شيخ محمد تقى قمى، مسئول دائم دارالتقريب، نام برد.

اين مؤسسه، افزون بر خدمات گسترده‏اش، منشورى صادر كرد كه در آن خط مشى‏هاى اوليه خود را ترسيم نمود. در اين خصوص، مرحوم پدرم امام سيد صدرالدين صدر، كتاب خود موسوم به لواء محمدصلى الله عليه وآله را تأليف و منتشر كرد. اين كتاب در واقع تلاشى بود براى جمع آورى تمام رواياتى كه مسلمانان فرقه‏هاى گوناگون از پيامبرصلى الله عليه وآله در زمينه‏هاى عقيدتى و دينى نقل كرده بودند، تا پس از قرآن كريم مرجع مسلمانان واقع شود. به عبارتى دقيق‏تر، اين كتاب تلاشى بود براى وحدت سنّت مطهرى نبوى.

در اين مدت هم برخى از بزرگان پژوهش‏ها و كتاب‏هايى درباره فقه و مذاهب اسلامى منتشر كرده‏اند.
سپس دوره تأليف دايرة المعارف‏هاى فقهى فرا رسيد؛ دانشگاه دمشق موسوعه عبدالناصر للفقه الاسلامى را تأليف كرد. هم اكنون نيز در دانشگاه كويت تلاش‏هاى گسترده‏اى براى تكميل الموسوعة الفقهيه انجام مى‏گيرد. استاد بزرگ جناب آقاى سيد محمد تقى حكيم رئيس دانشكده فقه نجف اشرف نيز كتاب ارزش‏مندى درباره مبادى عمومى فقه تطبيقى تأليف كرده است. ثمرات اين تلاش‏هاى سازنده را، كه در فتاواى فقهاى مسلمان مى‏توان ديد، مؤيد آن است كه ما با عنايت خداوند به مرحله و نقطه نزديكى از اتحاد فقهى رسيده‏ايم.

راه‏هاى همكارى: اين گونه تلاش‏ها در موقعيت‏هاى استثنايى، مثل موقعيت ما در لبنان، بيشتر جلوه مى‏كند؛ چرا كه در لبنان بيشترين سازگارى و سريع‏ترين نتيجه‏گيرى را در پى دارد. اين كار با همكارى و يك‏پارچه كردن همه تلاش‏هاى‏مان براى تحقق اهداف متنوع و مشترك شكل مى‏گيرد و در حد خود دست‏آوردهايى است وحدت بخش. اين تلاش مشترك، به پيوند و هم‏بستگى كارگزاران در مسيرى واحد مى‏انجامد، پيوندى صميمى و صادقانه و در نتيجه، اعتماد و آرامش افراد جامعه اسلامى را به ارمغان مى‏آورد، چرا كه وحدت عقيده و احساس در آنها متجلّى شده است. من به عنوان مثال، نه از روى حصر، برخى از اين اهداف را يادآورى مى‏كنم:

الف) اهداف شرعى محض، هم چون يكى كردن اعياد و شعائر دينى و برخى از عبادات مانند اذان و نماز جماعت و غيره: در صورت امكان با اعتماد بر طرق علمى جديد به منظور رؤيت هلال در زاويه رؤيت، شايد بتوان به نتيجه‏اى رسيد كه روز عيد را تعيين كرد، تا بدين وسيله مسلمانان جهان بتوانند در يك روز اين عيد را برگزار كنند و از دشوارى‏هايى كه از اين راه براى آنان پيش مى‏آيد كاسته شود؛ دشوارى‏هاى متعددى كه ما به علّت تاخّر و تقدمّ ثبوت عيد با آنها روبه‏رو مى‏شويم. هم‏چنين مى‏توان درباره جملاتى براى اذان كه در نزد عامه مورد پذيرش است، بررسى و تحقيق به عمل آورد.

ب) اهداف اجتماعى: با تلاش مشترك مى‏توان به مبارزه با بى‏سوادى و آوارگى پرداخت. تحت نظر گرفتن ايتام و بالا بردن سطح زندگى زحمت‏كشان مى‏تواند از ديگر اهداف مشترك ما باشد و ايجاد مؤسساتى براى اين اهداف والا كارى ساده و ممكن است.
ج) اهداف ملّى: آيا در ميهن دوستى ما ترديدى هست؟ پس،
- وجوب مشاركت فعّالانه براى آزادسازى فلسطين؛
- وجوب حمايت از لبنان در برابر مطامع دشمن جنايت‏كار؛
- وجوب كمك به مبارزات مقدس مردم فلسطين؛
- ضرورت آمادگى و همكارى كامل با دولت‏هاى عربى برادر براى رويارويى با تجاوز احتمالى دشمن در هر لحظه؛
- و بهبود اوضاع جنوب لبنان به صورت خاص؛
- و سراسر لبنان به طور كلى بايد همانند دژى باشد كه شاخ‏هاى اسرائيل در آن بشكند و مطامع استعمار در آن نابود گردد.
همه اينها اهداف ماست و در آن كوچك‏ترين اختلافى نيست. اما تمام اين موارد به بررسى‏هاى دقيق به منظور اجراى آنها، مرزبندى مسئوليت‏ها در قبال آنها، هم‏آهنگ كردن تلاش تمام مردم اين مرز و بوم با مسئولان و دولت‏هاى عربى و جمع كردن توان مسلمانان جهان و صاحبان وجدان‏هاى بيدار و خير انديشان، در هر نقطه‏اى، نياز مبرم دارد. براى آن كه بتوانيم در اين واجبات مشاركتى حقيقى داشته باشيم، يعنى آن چه در وسع ماست در طبق اخلاص بگذاريم، بايد اين گونه امور و برنامه‏ها و چهارچوب‏هاى متناسب آن را به صورت مشترك بررسى كنيم، تا هم‏آهنگى و اجراى طرح‏ها و فعاليت‏ها تسهيل گردد... .
 

جلوه‏هايى از تمدن ما
... حضاره كلمه‏اى است مأخوذ از حضر كه در مقابل سفر قرار دارد. حضر به معناى استقرار، سكونت و اقامت و در مقابل، سفر به معناى جابه‏جايى و انتقال است. پس تمدن شيوه‏اى از زندگى است كه افراد مستقر آن را مى‏سازند و يا مى‏گزينند. اين نحوه از حيات در مقابل زندگى باديه نشينى يا بيابان گردى قرار دارد. البته انسان موجودى مدنى است كه درون جامعه و در كنار هم‏نوعانش زندگى مى‏كند. لذا تمدن، كه به معنايى دقيق‏تر از معناى پيش‏گفته توسعه مى‏يابد، عبارت خواهد بود از «زندگى جوامع بشرى ساكن و ثابت، نه گروه‏هاى كوچ كننده و يا بدوى». پس معناى تمدن، زندگى جوامع بشرى مستقر است.
دو مفهوم وجود دارد كه، براى صورت وضوح بخشيدن به موضوع بحث، بايد آنها را توضيح دهم:

مدنيت و فرهنگ. براى تبيين اين دو مفهوم بايد گفت كه فرهنگ حيات معنوى انسان‏ها و شامل علوم، فنون، فلسفه، قانون‏گذارى، ادبيات و هنر است. مدنيّت نيز ساحت ظاهرى و جلوه بيرونى زندگى انسان‏هاى شهرنشين است؛ مانند سامان‏دهى، آبادانى، سازندگى، آب‏رسانى و مانند آن. تمدن تركيبى از اين دو مفهوم است، كه البته با هر دوى آن‏ها تفاوت دارد. حالت‏هاى ذهنى و درونى انسان، هنگامى كه در زندگى شخصى بازتاب مى‏يابد و در ايجاد مدنيّت تأثير مى‏گذارد، تمدن ناميده مى‏شود.

بنابراين، خواه اين تعريف و تفسير را بپذيريم و خواه نه، مى‏توانيم براى شروع بحث دست كم آن را ميان خودمان مفروض بگيريم و بر اين اساس حوزه‏هاى مفهوم تمدن را به بخش‏هاى زير تقسيم كنيم: اول: روابط اخلاقى انسان‏ها؛ دوم: روابط حقوقى، از جمله مشخصات وضع مدنى خاص، نظام خانوادگى، قوانين مدنى، ادارى و بين‏المللى؛ سوم: علوم؛ چهارم: فنون (البته مقصود ما از علوم و فنون، مطلق علوم و فنون نيست، بلكه فقط علوم و فنونى است كه در زندگى اجتماعى ما اثر مى‏گذارند)؛ پنجم: تعليم و تربيت مدنى؛ ششم: تلاش‏هاى بشر براى ايجاد صلح و دوستى؛ هفتم: تشكّل‏هاى خاص كه در زير مجموعه‏اى بزرگ قرار دارد؛ مانند خانواده، روستا، شهر، دولت، احزاب، انجمن‏ها، مؤسسات، اتحايه‏ها، اصناف و نظام‏هايى كه اينها را تنظيم مى‏كنند. همه اينها در دايره تمدن قرار مى‏گيرند. اينها همان حوزه‏هاى تمدن است كه براى ورود به بحث در آغاز گفتار از آنها ياد كرديم و اين همان معناى تمدن است از ديدگاه ما.

اما منظور از «تمدن ما» چيست؟ ماكيستيم؟ مراد از «تمدن ما» تمدن شرقى دينى است؛ يعنى تمدنى كه در اصول و فروعش و در همه عرصه‏ها، بر دين توحيدى تكيه دارد؛ دينى كه تمامى پيامبران، در شريعت خود، انسان را به سوى آن دعوت كرده‏اند و با رسالت خاتم انبيا خاتمه يافته و به كمال رسيده و آن چه پيروان پيامبران در زمينه تفسير و تقرير و تقرب انجام داده‏اند اجتهادى است كه در ادوار بعدى صورت گرفته است... تمدن ما نوعى از حيات اجتماعى در عرصه‏هاى گوناگون است كه از اين گوشه عالم سرچشمه گرفته و به صورت تمدنى انسانى و كامل درآمده است.

موضوع اين تمدن انسان است؛ غايت و هدف آن نيز انسان است؛ انسان با تمام جوانبش؛ نه فقط روح يا جسم او. در برخى از تمدن‏ها فقط بر يكى از ساحت‏هاى وجود آدمى تأكيد مى‏شود: در برخى فقط بر بعد روحى و در برخى ديگر تنها بر بعد جسمى انسان تكيه مى‏شود. موضوع تمدن انسان است، نه «من»، كه گروهى از آن به «فرد» تعبير مى‏كنند. زيرا بعضى از تمدن‏ها بر فرد تكيه مى‏كنند و بعضى ديگر بر جامعه. دسته اخير جامعه را اصل مى‏دانند و فرد را، از حيث فرد بودن، ناديده مى‏گيرند. اين نوع تمدن‏ها، تمدن‏هاى اجتماعى است.

هم چنين منظور از «تمدن ما» گروه خاصى از انسان‏ها نيست، بلكه ناظر به همه انسان‏هاست؛ نه فقط فرد يا جامعه كنونى. موضوع اين تمدن، انسان با جميع روابط اوست: رابطه او با خدا، با انسان‏هاى ديگر و با نظام هستى. انسانى كه موضوع اين تمدن است، مخلوق خداوند است و آفريده شده تا جانشين خدا بر روى زمين باشد؛ و البته هر آنچه بر روى زمين وجود دارد براى او آفريده شده است. او مى‏تواند از راه علم و با پيمودن خطوط كلى‏اى كه براى او ترسيم شده، آزادانه، نه از روى جبر، نيروهاى طبيعى را مغلوب كند و به خدمت خويش در آورد.

مسير كلى‏اى كه در اين تمدن براى انسان ترسيم شده، اين است كه با موهبت‏هاى الهى خويش، در پى رسيدن به جهان آخرت باشد و در عين حال، بهره خود را از اين عالم فراموش نكند. لذا آرمان اين انسان متمدن بالاتر از گردآورى مال يا به دست آوردن بزرگى و مجد و كسب آسايش و راحتى است. راه انسانى كه اين تمدن را برگزيده طولانى و بى‏پايان است. اين انسان در يك حركت دائم و هميشگى به سوى هدف قرار دارد. انسان در اين راه، هر جا كه باشد، با خداست و در حيات مادى و معنوى خود طالب خشنودى خداوند است؛ همان چيزى كه سعادت جاودانه را در دو عالم براى او به ارمغان مى‏آورد. اين انسان در هستى‏اى قرار دارد كه همه آن محراب‏هايى بزرگ براى سجود و تسبيح و نماز و نياز در پيشگاه خداوند است.

 اين انسان، در تمامى اعمالش، اعم از امور خانوادگى، انسانى، ذهنى، اعمال خير، كارهاى اقتصادى و سياسى، خدا را مى‏بيند. هنگامى كه با هم نوع خود ارتباط دارد يا به كارى ديگر مشغول است خدا را ملاقات و در راه او جهاد مى‏كند و مى‏گويد: «من چيزى را نديده‏ام مگر آن كه پيش و پس از آن و همراه با آن خدا را ديده باشم». اين، مضمون يك حديث شريف است... تمدن دينى، به يك انديشه انتزاعى درباره خدا اكتفا نمى‏كند. تمدن دينى، تمدنى است كه به وجود خدا و به آثار عميق او در زندگى ما اقرار مى‏كند؛ يعنى اين كه خدا در نهاد ما و در دل ماست و از رگ گردن به ما نزديك‏تر است. او بين انسان و دل اوست... .

اين همان تفسير كلى از جهان هستى است كه يكى از اركان تمدن دينى ما را تشكيل مى‏دهد. پس، تفكر و باور به خداوند در انديشه و تمدن ما باورى انتزاعى و دور از تأثير مستقيم زندگى روزمره ما نيست. اين اعتقاد در تمام امور شخصى و پيرامونى ما و نيز در تمام هستى پهناور نفوذ دارد. شايد مقايسه تمدن دينى با تمدن غير دينى، بر نقاط مجمل و مفصل بحث ما پرتو بيفكند. براى اين منظور، نگاهى گذرا به تمدنى ديگر مى‏اندازيم؛ تمدنى كه با تمدن ما و مضامين و محتواى آن تفاوت دارد. اگر بعضى از اصول و پايه‏هاى تمدن مغاير را بررسى كنيم، مفهوم تمدن خود را به وضوح در مى‏يابيم، زيرا در مقابل تمدن شرقى - دينى ما، تمدن مادى‏گراى نو و كهنه قرار دارد. تمدن معاصر، يعنى همين تمدنى كه جهان را تسخير كرده، بى هيچ استثنا و با همه انواع شرقى و غربى‏اش، تمدن مادى‏گراست. شايد بگوييد: «برخى معتقدند كه غرب به خدا باور دارد، پس چرا شما تمدن آنها را مادى مى‏ناميد؟»

به طور خلاصه و صريح مى‏گويم متأسفانه در جهان تمدنى وجود دارد كه بر انكار خدا استوار است. اساس تمدن آنها ماترياليسم ديالكتيك است. آنان در ارزيابى تمدنشان، تكيه بر خلع خدا مى‏كنند و اين امرى واضح و قطعى است. البته تمدن غربى خدا را نفى نمى‏كند، لكن براساس ناديده گرفتن خدا بنياد گرفته است. فرق است ميان انكار كردن و ناديده گرفتن. تمدن جديد غرب براساس بى تأثير دانستن ماوراى طبيعت در زندگى بشر پى‏ريزى شده است. اين مطلب در سخنان اواخر قرون وسطى و تعريف تمدن جديد به وضوح ديده مى‏شود.

پايه‏گذاران اين تمدن، اگر چه به انكار خدا تصريح نكرده‏اند، اما او را در ادعا و در عمل ناديده گرفته‏اند و خود را سكولاريست و مكتبشان را سكولاريسم ناميده‏اند. آنان موثر بودن خدا را نفى مى‏كنند و اگر در آراى متناقض پايه گذاران اين تمدن دقت كنيد اين انديشه را به روشنى در مى‏يابيد. بنابراين، ما ادعا مى‏كنيم كه تمدن غرب بر اين باور است كه ماوراى طبيعت هيچ‏گونه دخالت و تصرفى در عالم طبيعت ندارد. اين تمدن تلاش مى‏كند كه خدا را از صحنه زندگى انسان دور كند. تمدن كنونى اين گونه پى‏ريزى شده است... تمدن مادى‏گراى غرب به هيچ وجه بر اساس و اصول و پايه‏هاى مسيحيت ايجاد نشده و مسيحيت از تمدن غربى منزه و دور است؛ به همان صورت كه اسلام از آن منزه و دور است... .

بى‏شك تمدن محصول و ثمره تلاش جمعى و منظم بوده است. اين تلاش اولاً، گروهى و ثانياً، منظم و جهانى بوده و تمام دنيا در دست‏آوردهاى اين تمدن سهيم است. اين تمدن ره‏آوردهاى بسيار زياد و نتايج شگفت‏انگيزى در زمينه علم و فن‏آورى و سازمان‏دهى داشته است. آيا غايت تمدن فقط دانش، فن‏آورى و سازمان‏دهى است، يا هدف سعادت‏مند كردن انسان‏ها است؟
با توجه به اينكه فن‏آورى، دانش، سازمان‏دهى و بقيه شاخص‏ها و معيارها همه وسيله‏اند نه هدف، يعنى مقدماتى براى رشد، خوش‏بختى و سعادت بشرند، حال بايد ببينيم كه آيا تمدن جديد توانسته است سعادت را براى بشر محقق كند؟ منظورم براى همه انسان‏هاست، نه فقط انسان سفيدپوست و اروپايى. آيا تمدن غرب، دست‏كم در پاره‏اى از زمينه‏ها، سعادت انسان را تأمين كرده است؟ تمدن جديد پيش روى ماست.

آيا با پيش‏رفت تمدن غرب، انسانيت هم به پيش رفته است؟ آيا انسانيت هم با رشد اين تمدن جديد رشد كرده يا به عكس پژمرده شده است؟... پس از اين كه تمدن را به مثابه مجموعه‏اى تفكيك‏ناپذير معرفى كرديم، بايد آن را به عنوان يك مجموعه بپذيريم يا رد كنيم. حال ببينيم معناى علم، فن‏آورى، سازمان‏دهى و عناصر ديگر چيست؟

هدف محدود است. ماده نيز در عالم محدود است؛ ولى جاه‏طلبى انسان نامحدود است. اين مطلب نياز به دليل ندارد. هدف محدود است و تقاضا نامحدود. نتيجه چيست؟ طبيعى است كه برترى جويى و كشمكش در جوامع به وجود مى‏آيد. به اين دليل كه مقصود بهره‏مندى از بيشترين حجم از ماده و رسيدن به بالاترين حد رشد است. اين ستيزگاه به يك صلح موقت ميان افراد يك طبقه يا ملت، در جهت بهره‏كشى از ديگر گروه‏ها و طبقات، مى‏انجامد.

اين چنين است كه مى‏بينيم تاريخ تمدن جديد، در تلاش دائم نظرى و عملى براى بهره‏كشى، دست‏يابى به بازارهاى جديد، استعمار، جنگ‏هاى منطقه‏اى، قاره‏اى و نژادى، خلاصه مى‏شود: آمادگى براى جنگ و مسابقه تسليحاتى، مقتضاى تحميل اراده و ظلم و خون‏ريزى است. با پايان يافتن جنگ، نوبت مرهم نهادن بر زخم‏ها و گذراندن دوران نقاهت و استراحت مى‏رسد و بعد تقسيم مناطق تحت نفوذ و سرانجام آماده شدن براى جنگى ديگر.

از زمانى كه تمدن جديد به وجود آمده تاريخ، هر 20 - 25 سال يا هر 30 سال، تكرار مى‏شود و در اين ميان انسان‏ها در نگرانى به سر مى‏برند. براى اين كه توجيه فلسفى و صورت قانونى لحاظ شده باشد بايد به ناچار تبعيض نژادى، تفاوت ميان انسان‏ها، به يوغ كشيدن ملت‏ها و به اصطلاح متمدن ساختن آنها، هم چنين تحقير ملت‏ها و تحميل تمدن جديد به آنها، وجود داشته باشد؛ به اين بهانه كه ملت‏هاى در حال توسعه به كسى كه به آنها كمك و براى آنها برنامه‏ريزى كند و راه‏حل‏هاى مشكلاتشان را نشان دهد نيازمندند و به همين سبب بايد استعدادها و نيروهاى علمى و مادى بشر براى كسب تسليحات و تأمين كالا مصرف شود. در اين گيرودار است كه نگرانى دائم و ترس و اضطراب هميشگى و احتياط بيش از اندازه به وجود مى‏آيد و در پى آنها بيمارى‏هاى واگيردار و امراض روانى و عصبى بروز مى‏كند. بعد بايد براى دفاع آماده شد تا توان بقا داشت. اين امر در مورد هر فرد، گروه يا هر طبقه و ملتى صادق است و سرانجام فضايل اخلاقى را نشانه مى‏رود.

... سرمايه‏دارى سركشى كه هيچ حدى نمى‏شناسد، از نتايج اين نوع تمدن و انديشه جديد است. براى اين تمدن مادى و سرمايه‏دارى كه نه هدف براى آن مهم است نه وسيله، هرگز نظيرى در شرق مؤمن و تاريخ آن سراغ نداريم... .

ما خود را بر قله تمدن مى‏بينيم؛ چرا كه به معشوق انسان يعنى آزادى رسيده‏ايم. من در اين جا تنها آزادى زنان و رها ساختن آنها از قيد و بند را مطرح مى‏كنم! البته آن آزادى كه پس از سلب اصالت زن و افكندنش در يك جريان تحميلى براى تبديل شدن به يك تابلو و وسيله‏اى براى وسوسه ديگران به دست آمده است. همه اينها با تبليغات جهت‏دار اجتماعى از راه رسانه‏هايى چون فيلم، خبر و داستان صورت گرفت. اين نگون‏بختى بحثى طولانى مى‏طلبد، اما تنها به طرح گوشه‏اى از آن اكتفا مى‏كنم و به بررسى وضعيت زنان كارگر مى‏پردازم.

زنان كارگر در جوامع متمدن كنونى، طبيعتاً ما اشكالاتى به آن وارد مى‏كنيم، علاوه بر تحمل همه سختى‏ها و على‏رغم انحراف تدريجى و غير طبيعى كه به آن دچار مى‏شوند، در حال محو شدن و تبديل شدن به موجودى هستند كه برخى آن را جنس سوم مى‏نامند يعنى نه زن نه مرد. با اين روند، زنان كارگر نقش واقعى خود را از دست خواهند داد و اين امر با ويران شدن آخرين بخش از نهاد خانواده صورت مى‏گيرد. فرزندانى كه از مدت‏ها پيش توجه و سرپرستى پدر را به سبب درگير بودن او در كارهاى سخت و مداوم از دست داده‏اند اكنون از عطوفت مادران كارگرشان محروم مى‏شوند. اين معناى فروپاشى خانواده است. نسل كنونى به كسانى تبديل شده كه آلكسى كارل آنان را عناصر غريب مى‏نامد. اين نسل، روابط ريشه‏دارى با جامعه ندارد، چرا كه افراد آن پيوند والدينى ندارند. روابطشان، چه شخصى چه اجتماعى، سطحى است. اين نسل بى‏ريشه، بى آن كه مسئوليتى بپذيرد، ذوب مى‏شود و مى‏ميرد... .

آيا در تمدن دينى روند علم متوقف خواهد شد؟ آيا جوامعى كه براساس دين شكل گرفته‏اند توانايى ايجاد فرصت‏هاى برابر را براى همه افراد خود دارند؟ آيا اعتقاد به غيبت در انديشه دينى توان برانگيختن نيروهاى بشرى را دارد و آيا احساس مسئوليت الهى عقده ترس را در انسان از بين برده است؟ آيا حديث دينى مانع از پيش‏رفت جامعه نخواهد بود؟... اگر ما گوشه‏هايى از تمدن دينى خويش را بررسى كنيم، در مى‏يابيم كه بهترين پاسخ به پرسش‏هاى مذكور، واقعيتى است كه امت اسلامى در آن به سر برده و به آسانى به آن نتايج معروف دست يافته است.
 

ابعاد هفت گانه تمدن‏
اول. روابط اخلاقى.
ميان افراد جامعه پيوندهاى اخلاقى مستحكمى برقرار است و اخلاق نقش مهمى در ايجاد تمدن‏ها دارد... .

دوم. روابط حقوقى. دومين بعد تمدن مبانى حقوقى است. كافى است بدانيم در فقه اسلامى، احكام همه امور فردى، خانوادگى و اجتماعى تبيين شده و مسئله‏اى نيست كه حكمى ويژه و ثابت نداشته باشد... پيامبر، با تمام شأن و منزلتش، خود را در معرض انتقام و آزار قرار مى‏دهد... خليفه اول هم مى‏گويد: «مرا تا زمانى كه خدا و رسولش را اطاعت مى‏كنم اطاعت كنيد، ولى اگر برخلاف آنها عمل كردم ديگر از من اطاعت نكنيد».

مردم از آزادى برخوردار بودند و در سايه آن، حقوق همه محفوظ بود... خليفه دوم در ابتداى خطبه‏اى كه مربوط به توزيع برد يمانى است، مى‏گويد: «بشنويد آن چه را مى‏گويم و اطاعت كنيد.» مردى اعتراض مى‏كند و مى‏گويد: «نه اطاعت مى‏كنيم و نه مى‏شنويم» خليفه علت را مى‏پرسد و آن مرد جواب مى‏دهد:«تو هنگامى كه بُرد را تقسيم مى‏كردى به من بردى دادى كه تا زانوهاى من هم نمى‏رسد، در حالى كه براى خودت بردى بلند برداشتى) خليفه فرزندش عبداللَّه را فرا مى‏خواند كه مسئله را توضيح دهد. عبداللَّه نيز مى‏گويد: «وقتى من برد را پوشيدم برايم بلند بود ولى برد پدرم براى او كوتاه بود؛ به همين علت پدرم هر دو برد را به هم دوخت و آنها را يكى كرد.» با روشن شدن موضوع، مرد به خليفه مى‏گويد: «حالا امر كن تا اطاعت كنيم». طرز برخورد با غير مسلمانان نيز مجالى ديگر مى‏طلبد.

 خلاصه كلام، آن كه امام على در عهدنامه‏اش به مالك اشتر مى‏فرمايد: «فان الناس، اما اخ لك فى الدين، او نظير لك فى الخلق»؛ مردم يا برادر دينى تواند يا هم‏نوعان تو انسانند و انسان محترم است... به اينها بايد آزادى‏هاى دينى و حمايت از اسقف‏هاى مسيحى را اضافه كرد. اسقف‏ها در تمدن اسلامى از آرامش و رفاهى برخوردار شدند كه هرگز پيش از آن به آن دست نيافته بودند. صنعت و كشاورزى نيز رشد قابل ملاحظه‏اى كرد و به سرعت شكوفا شد. اين مثال‏ها مربوط به مبانى حقوقى و پيوندهاى قانونى با داخل و خارج است.

سوم. علوم. با مراجعه به تاريخ علم به اين نتيجه مى‏رسيم كه بناى علوم طبيعى بر تجربه و آزمايش نهاده شده است. مطابق رأى بعضى از دانشمندان و پژوهش‏گران، عرب‏ها در اوايل قرن نهم ميلادى، اهميت آزمايش در علوم و نقش آن را در پيش‏برد علوم تجربى كشف كردند... (فيزيك، مكانيك، شيمى، جغرافيا، مسلمانان براى نخستين بار به وجود آوردند.)

چهارم. هنر. هنر آينه تمدن است، چرا كه در آن فريب‏كارى، فشار، انحراف و دروغ راه ندارد. هنر به روشنى و با وضوح تمام سطح تمدن را منعكس مى‏كند. اگر اين را قبول داريم، بايد به آن چه از آثار هنر اسلامى در اختيار ماست مراجعه كنيم و مسجد و كاخ‏ها را ببينيم؛ از مسجد جامع عمر در قدس تا مسجد جامع كبير در شام يا مسجد جامع قرطبه در اندلس و نظاير آن و قصر غرناطه... مهندسان بزرگ عصر ما اعتراف مى‏كنند كه تمدن امروز توانايى ساخت عمارتى هم چون مسجد قرطبه يا قصر غرناطه يا مسجد عمر را ندارد. زيبايى و شكوه، در همه شئون زندگى، از جمله ساختن شيشه، سفال، ظروف، سنگ مرمر و شهرسازى مشهود بود.

پنجم. تعليم و تربيت مدنى. قبلاً در اين باره به تفصيل سخن گفته شده است.

ششم. تلاش براى صلح و دوستى. در مورد صلح (سلام)، كافى است بدانيم كه سلام از نامهاى خداوند است، چنان كه در دعاها مى‏خوانيم: «اللهم انت السلام و منك السلام و اليك يرجع السلام»37 درود و تحيت مسلمانان هم «سلام» است. دعوت قرآن هم آن جا كه مى‏فرمايد: ادْخُلُوا فِي السِّلْمِ كَافَّةً؛ همگى در صلح و آشتى در آييد،38 تلاشى است براى برقرارى صلح در جامعه. فلسفه اين تلاش برانگيختن انسان به تبعيت از ناموس هستى است. هستى با همه اجزايش و با همه تنوع و گوناگونى در اشكالش و با جميع وظايف مختلفش، سراسر يك‏پارچگى و هم‏آهنگى است؛ همه در جهتى واحد، در جهت سجود و خشوع براى خداوندند. پس جامعه مى‏تواند در صلح و آرامش زندگى كند، خصوصاً وقتى كه هدف، همان گونه كه اشاره كرديم تنها هدف مادى نباشد. در مسير اين هدف، اين امكان براى انسان وجود دارد كه، همان طور كه مى‏خواهد، بى آن كه كسى به رقابت با او برخيزد، حركت كند، بخواند و بنويسد.

هفتم. تشكل‏هاى خاص. وجه هفتم از تفسير تمدن، توجه به گروه است... اسلام براى تشكل‏هاى گروهى و ديدارها، از قبيل نماز جماعت، نماز جمعه، صله رحم، همسايگى و به جا آوردن حج، ارزش زيادى قائل است و در اين دستورها تلاش مى‏كند مردم را به زندگى اجتماعى عادت دهد... .
ما امروز احساس بى‏هويتى مى‏كنيم. احساس مى‏كنيم گذشته‏اى در تاريخ نداريم و گويا اروپا همه چيز است و اروپاست كه منشأ علم، فرهنگ، دين و پيش‏رفت بوده و هر كارى كه انجام مى‏دهد صحيح است. امروز در عصر استعمار فكرى و روحى و روانى زندگى مى‏كنيم. اگر ما در برابر اين استعمار سر فرود آوريم و آن را بپذيريم طبيعتاً نمى‏توانيم خود را از نوع ديگر استعمار برهانيم. پس بايد به اصالت و خويشتن خويش باز گرديم و بهترين راه براى بازگشت و به دست آوردن اعتماد به نفس اين است كه به تاريخ مراجعه كنيم... .

پى ‏نوشت‏ها

1. دانش آموخته حوزه علميه قم و پژوهشگر پژوهشكده علوم و انديشه سياسى.
2. دانشگاه آمريكايى بيروت، به نقل از مجله العرفان، شماره 54، نوامبر 1966. هم اينك در ناى ونى، از مجموعه در قلمرو انديشه امام موسى صدر، ص 13 تا 40، ترجمه على حجتى كرمانى.
3. بقره (2) آيه 115.
4. همان.
5. انفال (8) آيه 42.
6. همان.
7. روم (30) آيه 10.
8. سخنرانى در دانشگاه داكار كشور سنگال در تاريخ 25 ارديبهشت 1345. بنگريد به: اديان در خدمت انسان، از مجموعه در قلمرو انديشه امام موسى صدر.
9. اين سخنرانى در دانشگاه داكار كشور سنگال در تاريخ 15/5/1967 مطابق با 25 ارديبهشت 1345 ايراد شده است. امام موسى صدر در يك سفر شش ماهه به چندين كشور افريقايى ارتباط عميقى با رؤساى جمهور، مقامات، انديشمندان، مردم و لبنانى‏هاى مهاجر اين كشورها برقرار كرد. اين متن هم اينك بنگريد. اديان در خدمت انسان، از مجموعه در قلمرو انديشه امام موسى صدر،191، ترجمه سيد عطاالله افتخارى.
10. رحمن (55) آيه 7.
11. بقره (2) آيه 2-4.
12. احزاب (33) آيه 72.
13. اصول كافى، ج 2، ص 164.
14. حجرات (49) آيه 10.
15. بحارالانوار، ج 71، ص 234.
16. أَهُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَةَ رَبِّكَ نَحْنُ قَسَمْنَا بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَرَفَعْنَا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجَاتٍ لِيَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً سُخْرِيّاً وَرَحْمَةُ رَبِّكَ خَيْرٌ مِمَّا يَجْمَعُونَ؛ آيا آنان رحمت پروردگارت را تقسيم مى‏كنند؟ حال آن كه ما روزى آنها را در اين زندگى دنيا ميانشان تقسيم مى‏كنيم. و بعضى را به مرتبت، بالاتر از بعضى ديگر قرار داده‏ايم تا بعضى ديگر را به خدمت گيرند و رحمت پروردگارت از آن چه آنها گرد مى‏آورند بهتر است. زخرف (43) آيه 32.
17. زخرف (43) آيه 32.
18. بحارالانوار، ج 74، ص 193.
19. همان، ج 72، ص 38.
20. رعد (13) آيه 11.
21. روم (30) آيه 41.
22. به نقل از كتاب ناى ونى، از مجموعه در قلمرو انديشه امام موسى صدر، ص 133 تا 150، ترجمه على حجتى كرمانى.
23. اين مقاله، مقدمه‏اى است كه امام موسى صدر، بنا به درخواست دكتر يوسف مروه، مؤلف كتاب العلوم الطبيعيه فى القران، در هفدهم رمضان 1378 مطابق با نوزدهم دسامبر 1967، بر كتاب مذكور تحرير كرده است. هم اينك در كتاب ناى ونى، از مجموعه در قلمرو انديشه امام موسى صدر، ص 151 تا 172، ترجمه على حجتى كرمانى.
24. رعد (13) آيه 28.
25. حج (22) آيه 18.
26. بقره (2) آيه 195.
27. مقدمه‏اى كه امام موسى صدر، بنا به درخواست مترجم عربى كتاب تاريخ فلسفه اسلامى، نوشته هانرى كربن، نگاشت؛ به نقل از مجله العرفان، شماره 54 ژوئن 1966. براى بار نخست در ويژه نامه روزنامه ايران منتشر شد. هم اينك در ناى و نى.
28. بقره (2) آيه 124.
29. احزاب (33) آيه 6.
30. نجم (53) آيه 3.
31. حاقه (69) آيه 44 - 46.
32. احزاب (33) آيه 21.
33. حشر (59) آيه 7.
34. متن نامه امام موسى صدر به مفتى اهل سنت جمهورى لبنان، پس از انتخاب ايشان به رياست مجلس اعلاى شيعيان، به نقل از روزنامه لبنانى المحرر 19/10/1969. پيش از اين ترجمه فارسى اين نامه در كتاب شرح حال امام موسى صدر منتشر شده بود. بنگريد به: عبدالرحمن اباذرى، امام موسى صدر، اميد محرومان (تهران: جوانه رشد، 1381) ص 275 - 278. هم اينك در كتاب ناى ونى، ص 355 - 360 ترجمه على حجتى كرمانى.
35. سخنرانى امام موسى صدر در دبيرستان دخترانه المقاصد در تاريخ 7/12/1967 مطابق با 16 آذر 1345. المقاصد بزرگ‏ترين موسسه فرهنگى - اجتماعى اهل سنت لبنان است، كه مدارس، دانشگاه‏ها، بيمارستان‏ها و سازمان‏هاى بسيارى را در بر مى‏گيرد. به نقل از كتاب اديان در خدمت انسان، از مجموعه در قلمرو انديشه امام موسى صدر، ص 59، ترجمه حميد رضا شريعتمدارى.
36. همان.
37. كافى، ج 3، ص 476.
38. بقره (2)، آيه 208.

فصلنامه علوم سیاسی ، شماره 31 ، زمستان 1384
نوشته شرسف لک زایی، انتشارات جوانه رشد

Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo