فکر سیاسی امام موسی صدر
قسمت سوم
اشاره:
در دو نوبت پيشين، بخشهايى از فكر سياسى امام موسى صدر تقديم شد. در نوشته حاضر بخش ديگرى از انديشه ايشان آورده مىشود. در اين مقاله نيز برخى عناصر اساسى فكر سياسى امام موسى صدر نقل و برجسته مىشود. گفتنى است غالب عناوين و تيترهاى انتخابى از نگارنده است. در مباحث فراروى، همانند دو بخش پيشين، افزون بر حذف برخى مباحث و كوتاه كردن متنها و نيز ويرايش صورى هيچگونه دخل و تصرفى در گفتار و نوشتار امام صدر انجام نشده و مباحث ايشان به طور مستقيم آمده است.
انسان، خدا و مسئوليت
خداى متعال آن ذات مقدس واحد و احدى است كه همانند ندارد و فقط براى اوست اسماى حسنى و مثالهاى اعلى و همه صفات كمال او، بالاتر و برتر از هر نقصى و نيازى، غنى بالذات است. نه مىزايد و نه زاده شده است: لَم يلد و لَم يُولَد. از انتساب خاص به هر چيز و پديده و يا به هر فردى مبرّاست...
و عالم به پنهان و آشكار جهان است و به اندازه ذرهاى از ديد وى پنهان نمىماند. اين كمال مطلق كه در تفسير كلمه اللَّه متجلّى است و جوانب گوناگون و زمينههاى عديده تربيتى كه در ذات مقدس آفريننده انعكاس دارد، پژوهشگر را از نگاه تجريدى و داشتن يك احساس درونى صرف و تشريفات مذهبى محض دور نگاه مىدارد.
تعمق در تجرد ذات حق و دورى گزيدن از تشبيه و همانندى براى حضرتش و برترى و تعالى آن ذات يگانه از هرگونه ارتباط ويژهاى به فرد، شىء يا پديدهاى، خصيصه قداست ذاتى هر چيزى را نفى مىكند و انسان را از هرگونه قيد و بند عقلى يا علمى و اجتماعى و يا عملى و عاطفى آزاد مىسازد و او را تنها بنده خدا و رها و آزاد در همه امور زندگى كه هيچ گونه مانعى در راه تعالى و پيشرفتش نيست، قرار مىدهد.
همه زمين و آسمانها در قبضه قدرت اوست و نيز ديدگان او را نمىيابند، لكن او چشمها را مىبيند؛ خداوند از ادراك عقول بشرى برتر و بالاتر است و بر طبق بيان حديث شريف «آن چه را شما با وهمهاى خود در دقيقترين معانى مىيابيد، آفريده اوهام شماست كه به خود شما بر مىگردد.»
در عين حال، هر جا كه باشيد او با شماست. از اين حيث كه او با همه اشيا است، نه به مقارنه، و غير هر چيز است، نه به جدايى؛ چنين احاطهاى، به انسان اطمينان و قدرت مىبخشد و وحشت و نگرانى را از او زايل مىكند و او را موجودى مسئول و متعهد مىسازد. سپس تأثير چنين انديشه ژرفى را در حيات انسانى مشاهده مىكنيم، انسان خود را مجرد و جداى از خدا نمىداند: وَللَّهِِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ فَأَيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ؛3 مشرق و مغرب از آن خداست. پس به هر جا كه رو كنيد، همان جا رو به خداست.
انسان، شيطان و اختيار
گفتگو درباره شيطان، سلطان شرور، با بحث درباره ملائكه مرتبط است، زيرا بر حسب توصيف قرآن كريم، شيطان پيش از خلقت آدم با ملائكه آفريده شده است. وى قبل از آن كه آدم قدم به عرصه وجود گذارد، مطيع فرمان خدا بود. پروردگار را سجده مىكرد و ذات مقدس الهى را تسبيح و تنزيه مىگفت، اما پس از آن كه مأمور شد در برابر آدم، سجده كند، با بزرگبينى و فخر نسبت به خود، خداوند را نافرمانى كرد و تا روز قيامت به او مهلت داده شد. اغواگرى، گمراه نمودن و منحرف كردن بشر را، با همدستى لشگريان خود، قواى شر، رهبرى مىكند... پس انحراف و شقاوت و طرد، پىآمد عصيان فرمان خدا بود نه اين كه وى ذاتاً شقاوتمند بوده يا بدين سبب كه طرد و دورى از مقام قرب الهى خود كيفر است و عقوبت... .
قرآن كريم، آزادى و اختيار انسان را به صورت داستانى در يك تابلوى زيبا ترسيم كرده و در آيات 30 تا 38 سوره بقره، چگونگى آفرينش را تشريح كرده است. به موجب اين آيات شريفه، خداوند اراده كرده است كه خليفهاى روى زمين مستقر كند، نه موجودى چونان يك ابزار بىاراده يا شبيه به آن، بلكه مشيت خداوند بر آفرينش موجودى تعلق گرفته است كه بتواند بر طبق اراده و اختيار خود عمل كند و در اعمال ارادى و اختيارى، آزادى خويش را به آزمايش گذارد. بديهى است كه آزادى و اختيار انسان، در عمل، آن گاه محقق خواهد گرديد كه گرايشهاى خير و شر، هر دو، در نهاد وى وجود داشته باشد و با وجود راههاى خير و شر در روى زمين بود كه خداوند انسان را با اين خصايص آفريد و سپس اسما را به وى آموخت و او را براى شناخت جهان آفرينش و نيروهاى خلقت و احاطه بر آنها آماده ساخت. در اين هنگام بود كه به ملائكه فرمان داد در برابر آدم سجده كنند. پس همه فرشتگان آدم را بر طبق امر آفريدگار سجده كردند. در حقيقت سجود و خضوع فرشتگان در برابر آدم مستلزم به اطاعت در آوردن قدرتها و نيروهاى هستى براى انسان است؛ قدرتها و نيروهايى كه در دست ملائكة اللَّه است.
بدين ترتيب، آدم، جانشين و خليفه خداوند در روى زمين شد و ابليس از سجده بر آدم امتناع ورزيد و از مقام مقربان درگاه الهى مطرود گرديد و بر طبق درخواستش از بارى تعالى تا روز قيامت به وى مهلت داده شد و او نيز با لشگريانش به اغوا و انحراف بشر پرداخت و خصلت شر را در درون انسان تقويت كرد، آن طور كه شيطان از دعوت كنندگان به راه شر به شمار آمد. از آن هنگام سراسر جهان ميدان مبارزه پويندگان خط مستقيم و روندگان راه انحراف و گمراهى شد. در اين صحنه دو فرياد طنين انداز است و سامعه انسان دو ندا مىشنود: نداى اللَّه، كه بر زبان عقل و وجدان انسانى و لسان انبيا و سفيران الهى جارى مىشود و جامعه بشرى را به سوى هدايت و رستگارى فرا مىخواند و نداى شيطان، كه بر زبان نفس اماره به سوء و تمامى عناصر شهوت و فساد جارى مىگردد و اجتماع انسانى را به انحراف و شقاوت و بدبختى فرو مىخواند. بنابراين، انسان دز زندگى خود همواره دو ندا مىشنود: نداى خير، نداى شر؛ و مطابق اراده آزاد و اختيار خويش، يا به نداى خير پاسخ مىگويد يا به نداى شر.
از آن چه بر شمرديم به اين نتيجه رسيديم كه شيطان در عمق بخشيدن به اختيار و آزادى انسان، در مفهوم اسلامى خود، داراى نقش بسيار بارزى است: لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَيَحْيَا مَنْ حَىَّ عَنْ بَيِّنَةٍ5؛ تا هر كه هلاك مىشود به دليلى هلاك شود و هر كه زنده مىماند به دليلى زنده ماند.
اهتمام اسلام به امور اجتماعى
آيين اسلام، در تعاليم خود، تنها به مسائل عقيدتى و اخلاقى بسنده ننموده، بلكه، علاوه بر عنايت به امور فردى، نظام فراگيرى ارائه داده است كه ارتباط انسان را با ديگران و با دولت و با نظامات و مقررات ادارى و قوانين بينالمللى مشخص مىسازد. اين چنين دخالتهاى تفصيلى و گسترده در همه امور زندگى مجالى براى پرسش از موجبات آن فراهم مىسازد و سپس اين سؤال مطرح مىشود كه آيا مىتوان يك نظام دينى با ويژگىهاى قداست و ثبات براى اداره يك جامعه متحول و امور در حال تغيير آن وضع كرد؟
براى روشن شدن اين مسئله مهم از بحث، اولاً اين پرسش را مطرح مىكنيم كه آيا كسانى كه از اديان تنها به بعد عقيدتى و اخلاقى آن بسنده نمودهاند و يا از اديان تنها چنين بعدى را متوقع هستند بر اين باورند كه صيانت از ايمان و محافظت از اخلاق نيكو براى كسى كه در فضاى خارجى هيچگونه ارتباطى با چهارچوبهاى متناسب با ايمان و اخلاق مزبور ندارد، امكانپذير است؟ آيا براى انسانى كه يك موجود واحد به شمار مىآيد نه موجود متعدد، ممكن است كه روح خود را از تأثير جسم خويش جدا و يا جسم خود را از فعل و انفعال روح خود جدا و بىتأثير سازد و ايمان و اخلاقى را كه از عناصر نفساند از تأثير جسم به دور نگه دارد؟
به باور ما پاسخ كاملاً روشن است، زيرا تأثير متقابل ميان تمامى ابعاد وجود انسانى امرى است بديهى و لذا براى صيانت ايمان و اخلاق به ناچار انسان بايد به اعمال و رفتار ويژهاى مقيد باشد و وجودش را با انسجامى متناسب با صيانت روحى مزبور به يكپارچگى برساند. قرآن كريم، مانند بقيه كتابهاى مقدس آسمانى، بر اين تأثير متقابل تأكيد مىورزد و به طور صريح اعلام مىدارد كه تكرار و تداوم برخى از اعمال زشت ايمان را از قلب انسان بيرون مىكند: ثُمَّ كَانَ عَاقِبَةَ الَّذِينَ أَسَاءُوا السُّوءَى أَنْ كَذَّبُوا بِآيَاتِ اللَّهِ وَكَانُوا بِهَا يَسْتَهْزِئُون7؛ سپس عاقبت آن كسانى كه مرتكب كارهاى بد شدند ناگوارتر بود، زيرا اينان آيات خدا را دروغ انگاشتند و آنها را به مسخره گرفتند.
به راستى آيا معقول است بپذيريم كه انسان در اجتماعى كه مسير عملى آن با ايمان و اخلاق وى در تناقض و تنافى است زندگى كند، ولى تحت تأثير چنين جامعهاى قرار نگيرد؟ انسان در آفرينش، در حيات، در نيازمندىها، در انديشه و تفكر و در همه جنبههاى حيات خويش موجودى است اجتماعى و با جامعهاى كه در آن زندگى مىكند تعامل و تأثير متقابل دارد. در اين صورت، آيا براى وى امكان دارد كه ايمان و اخلاق و رفتار فردى خويش را از فعل و انفعالات جامعهاش جدا سازد؟ به باور من پاسخ اين سؤال نيز روشن است. از همين روست كه مشاهده مىكنيم اسلام بر لزوم ايجاد و تأسيس جامعه متناسب با ايمان و اخلاق و اعمال صالح تأكيد مىورزد و صريحاً اعلام مىدارد: «ما آمَنَ بِاللَّه وَ اليَومِ الاخِر مَن باتَ شبعاناً و جاره جائعاً.»
در جمله فوق كلمه ما آمن آمده شده است تا نسبت به تناقض ميان ايمان و وضع نامطلوب اجتماعى، كه اسلام آن را مىبيند، آگاه شويم و بر چنين پايه و اساسى است كه در مىيابيم كه اسلامى كه پيامبرش تأكيد مىكند: «اِنِّما بُعِثتُ لاُ تَمِّمَ مَكارِمَ الاخلاق؛ همانا مبعوث شدم براى اتمام مكارم اخلاق» مىكوشد، به جهت نائل آمدن به چنين هدفى، در حيات عملى و سپس اجتماعى دخالت كند و براى چنين منظورى اصل حلال و حرام را پى مىريزد. لذا ما مىبينيم كه نظام قانونى گسترده اسلامى قريب نصف تعاليم اسلامى را تشكيل مىدهد. اينك به طور صريح به بررسى پرسش مهمى كه از دشوارى انسجام و همآهنگى قوانين ثابت با جامعه متحول نشأت گرفته مىپردازيم. پاسخ به اين پرسش نيازمند توجه به امور سه گانه زير است:
1. تحول و پيشرفت در حيات انسانى و در تاريخ بشرى به مفهوم تعامل انسان با هستى است. انسان هر روز بر تجربههاى خود مىافزايد و علمش افزون مىگردد... او به كمك آگاهى تازه خود از نيروهاى كشف شده هستى بهرهمند مىگردد و بدين ترتيب زندگى شخصى و اجتماعى خويش را در معرض تغيير و تحول قرار مىدهد. پس تحول عبارت است از مطالعه سطر جديدى از كتاب هستى و قرار گرفتن انسان در صفحه جديدى از اين كتاب، تأثير اين مطالعه به كارگيرى شناخت جديد و سپس دگرگونى نشأت گرفته از آن است.
... موجبات تطور و تحول انسان از عالم ديگرى به حيات او و جهانى كه در آن زندگى مىكند وارد نمىشود. عملى از خارج حيات انسان را دگرگون نمىكند. بلكه تحول؛ يعنى كنش و واكنش ميان انسان و هستى. معروف است كه اوّل آفرينش، انسان و جهان دو عنصر بودند كه در صحنه حيات وجود داشتند؛ بر اين دو عنصر چيزى افزوده نگرديده و چيزى هم از آنها كم نشده؛ بلكه با هر كشفى از جهان صفحه جديدى از حيات انسان پديدار گشته است.
2. براساس نظر اسلام، دين عبارت است از شريعتى كه آفريننده جهان و انسان، يعنى خداى سبحان آن را وضع كرده است. پس او، خداى تعالى، از اين رو كه آفريننده جهان است، تمامى ابعاد وجود عالم، ظواهر و بواطن آن، را مىداند. نيز از اين حيث كه خالق انسان است، جميع ابعاد وجود انسان، نيازمندىها و تمايلات او در علم خداوند هست، پروردگار، براساس اين علم، قوانينى را در مسير بهرهورى از جهان و احياى حياتى طيب و پاكيزه و كامل وضع كرده است. درست مثل اين كه كارخانههاى ماشينسازى براى حفظ خودروها و استفاده كامل از آنها قوانين و مقررات و ضوابطى وضع نمودهاند؛ زيرا سازنده ماشينها به چگونگى ساختمان آنها، مشخصات و ويژگىهاى آنها و بالاخره راههاى استفاده كامل از آنها آگاه است.
3. گفتيم كه خداوند آفريننده هستى است و آن را مىشناسد و براى انسان بر اين اساس قوانين و رهنمودهايى وضع كرده است تا انسان بتواند در اين جهان به يك زندگى پاكيزه و كامل دست يازد. بنا بر نظر اسلام، نظام و مقررات مزبور به وسيله كلماتى كه از ذات مقدس احديت صادر گشته، يعنى همان آيات قرآنى، بيان شده است، زيرا ايمان اسلامى چنين است كه قرآن كريم با عين همين الفاظ نازل گرديده است.
فهم كلام بشر محدود به حدود معرفت و كمالات گوينده است و تجاوز از اين حد امكان ندارد. به هر اندازه كه سطح معرفت و آگاهى گوينده بالا رود به همان نسبت امكان تفسير و توجيه كلام وى و تعمق در آن بيشتر مىشود و بالا مىرود و به همين دليل است كه قضات و وكلا در تفسير قوانين به درجاتى برتر و بالاتر از فهم تودههاى مردم تعمق و ژرف نگرى دارند. بنابراين، چون معرفت خداوند لايتناهى است و هيچگونه حدى براى آن متصوّر نيست، مىتوان بر جميع ابعاد و مراحل مدلولات و مفاهيم كلام الهى اعتماد كرد و هر اندازه كه تحقيق و تعمق در كلام خداوند زيادتر و گستردهتر شود، ابعاد جديدتر و مفاهيم تازهترى از آن فراچنگ مىآيد... .
اكنون به پرسش فوق باز مىگرديم و مىگوييم كه انسان در تعامل با جهان هستى از كنشها و واكنشهايى بهرهمند است كه شالوده پديده تحول و تكامل را تشكيل مىدهد. روند و جهت اين تعامل و به تعبير ديگر اين فعل و انفعالات را نظام و شريعت الهى تنظيم و همآهنگ مىكند و اين شريعت، براى هر مرحلهاى از مراحل تكامل، تعاليم و آموزههاى تطور يافتهترى عرضه مىكند كه با آن مرحلهاى كه انسان در آن به سر مىبرد متناسب و همآهنگ است. بر اين اساس، يك سلسله ارتباطات و فعل و انفعالات ثابت و استوار ميان انسان و جهان تنظيم مىشود و برقرار مىگردد.
خلاصه پاسخ به پرسش اين است كه موارد سه گانهاى كه يادآور شديم، هر يك پشتوانهاى است براى اين كه ما را در صحنه حيات براى كشف مراحل و حقايق جديدتر يارى رسانند و از همين طريق است كه ما مىتوانيم در عين تحولى علمى و عالمانه ويژگى قداست را براى نظامهاى دينى محفوظ نگاه داريم. بدين معنا كه تعاليم، آموزشها و مقررات تحول يافته خصلتهاى الهى خود را حفظ كردهاند و قداست، قوت و قيادت آنها از اصول و پايگاههاى مستحكم و ثابت دينى نشأت گرفتهاند.
[در جايى ديگر نيز در اين باره مىگويد:8] مطلب آخر پاسخ اين سؤال است: «تو مىگويى اسلام مىخواهد از فرد صيانت كند، لذا به جامعه اهتمام مىورزد و راههاى گستردهاى براى تشكيل جوامع ترسيم مىكند. چگونه مىتوان مشكل تحول و پيشرفت را حل نمود؟» يا «همان طور كه مىدانيم، جامعه به ميزان پيشرفت بشريت و اعتلاى سطح فرهنگ آن توسعه مىيابد. از آن جا كه تعاليم دينى ثابت است، چگونه دين مىتواند با تحول و توسعه جوامع همآهنگ باشد؟»
براى پاسخگويى به اين سؤال لازم است قبلاً سؤال ديگرى مطرح كنيم: پيشرفت چيست؟ آيا پيشرفت از آفريدن چيزى جديد در دنيا به وجود مىآيد؟ يا با نابود شدن چيزى كه وجود دارد ايجاد مىشود؟ چنين نيست. نه چيزى پديد مىآيد و نه چيزى ناپديد مىگردد. تحول عبارت است از كنش و واكنش بين انسان و جهان. بشر همواره در حال تجربه است. او مطالعه و تفكر مىكند و چيز جديدى كشف مىكند. وقتى چيزى كشف كرد آن را به كار مىگيرد، در نتيجه زندگى و جامعه خويش را متحول مىكند... پس تحول و توسعه عبارت است از كنش و واكنش نو به نو يا تفاعل مستمر بين انسان و جهان. چيز جديدى پديد نمىآيد. آن چه پديد مىآيد فقط كنش و واكنش جديد و قرائت و برداشت جديد از هستى و تعمق نو در كتاب آفرينش است. اين است معناى پيشرفت و توسعه.
از ديدگاه اسلام قرآن كلام خداوند است و كلامى است كه دانش گوينده آن حدى ندارد، زيرا گوينده آن خود خداست، كه علم او بىنهايت است. علم الهى محدود به عصر خاص يا قرن و دوره خاص نيست، بلكه او همه چيز را مىداند. ظاهر و باطن همه را مىداند... پس وقتى مىدانيم كه دانش گوينده حد و مرزى ندارد، مىتوانيم در هر زمانى از كلام خدا چيز جديدى كشف و درك كنيم، همانگونه كه شما مىتوانيد از هستى مفهوم جديدى درك كنيد.
آيا هستى امروز نسبت به جهانى كه در هزار سال يا پنج هزار سال پيش بوده تغيير كرده است. هستى همان هستى است، ولى شما چيز جديدى دريافتهاى و آن را به شكل جديدى بررسى كردهاى. همچنين قرآن كلام خدا است و شما حق داريد به قدر توان خويش در اين كتاب تفكر و تعمق كنيد. ديروز از قرآن چيزى مىفهميديد و امروز چيز ديگرى در مىيابيد. مىتوانيد در كتاب خدا تفكر و تعمق كنيد، همانگونه كه در هستى تفكر و تعمق مىكنيد. در اين مسير، هوشيار باشيم و بدانيم كه در مقابل ما سه عامل وجود دارد: «انسان» و «هستى»، كه پيشرفت جوامع حاصل كنش و واكنش آنها است و عنصر سومى كه در مقابل ماست «كلام اللَّه» است. شما مىتوانيد، همانگونه كه با هستى (جهان يا كون) كنش و واكنش داريد، با قرآن هم تفاعل و تعامل داشته باشيد. بدين ترتيب ميان شما و جهان و پيشرفت جوامع شما و «كلام خدا» نوعى همآهنگى منسجم و منظم وجود دارد.
بنابراين، اسلام قادر است تعليمات وسيع و راههاى گستردهاى براى تشكيل شايسته جوامع ارائه كند، كه شما، در چهارچوب آن، پيش خواهيد رفت و چيزهاى جديدى در سايه علم و فرهنگ و افزايش تجربيات خود درك خواهيد كرد تا اين كه پديدههاى جزئى يا كلّى تازهاى براى ساختن جامعهاى كه درصدد ساختن آن هستيد كشف خواهيد كرد... .
ابعاد اجتماعى اسلام
فرد و جامعه. چرا اسلام به مسائل اجتماعى اهتمام ويژه دارد و خود را درگير امور اجتماعى مىكند؟ آيا ممكن نيست اسلام تمام همّ خود را با همه توان متوجه تعاليمى كند كه در حوزه خاص ايمان و اخلاق و مسائل فردى است؟ آيا بهتر نيست دين اسلام فقط به تربيت فرد بسنده كند بى آن كه در حوزه اجتماع دخالتى داشته باشد؟
در پاسخ به اين سؤال بايد گفت كه اگر ما جوياى حقيقت باشيم، در مىيابيم كه فرد جزء حقيقى جامعه است. او به روشنى از جامعه تأثير مىپذيرد و بر جامعه نيز اثر مىگذارد. آدمى، در تكوين خود، در زندگى، در فرهنگ خود، در برآوردن نيازهايش، و در همه امور، جزئى از جامعه خويش است و از جامعه اثر مىپذيرد. نمىتوان فرد را در كانون همه توجهات قرار داد، اما نسبت به اوضاع اجتماع بىتوجه بود و از آن غفلت ورزيد. نمىتوان براى فرد و تربيت او برنامهريزى كرد و در عين حال او را در جامعهاى رها نمود كه با تعاليم و برنامههاى مذكور سنخيت و تناسبى ندارد. پس اگر بخواهيم فرد، صالح، مؤمن و شايسته باشد، غفلت از جامعه فرد به هيچ وجه مجاز نيست.
بدون شك اجتماع از افراد تشكيل مىشود. اما آيا فقط وجود افراد براى تشكيل جامعه كافى است؟ هرگز؛ اگر هزار نفر انسان بدون كنش و واكنش و داد و ستد يا خريد و فروش در كنار هم قرار گيرند، در اين صورت جامعهاى تشكيل نشده است. پس تشكيل جامعه به وجود افرادى وابسته است كه با تبادل توانايىهاى خود در كارها تعامل داشته باشند... لذا بنيان جامعه بر مبادله و تعامل است. اما، تعادل و مبادله ميان افراد جامعه چگونه پديد مىآيد؟ پيدايش چنين ارتباطى سه علت دارد:
علّت اوّل، تفاوت در شايستگىها. همانگونه كه شكل بدنى افراد مختلف انسان متفاوت است، انسانها از لحاظ روحيات و استعدادها و توانايىهاى انسانى [هم] با هم متفاوتاند. اين تفاوتها موجب پيدايش تبادل و تعامل ميان افراد مىشود... بنابراين، تبادل داد و ستدى است كه اساس تشكيل جوامع است و به واسطه تفاوت توانايىها و استعدادها حاصل مىشود.
علّت دوم، بشر اهداف و منافع و غاياتى پيش روى خود دارد كه عظيمتر و گستردهتر از توانايىهاى يك فرد است و فرد به تنهايى نمىتواند به آنها دست يابد. بنابراين، آدمى براى رسيدن به اين اهداف و دست يافتن به آن غايات به همكارى ديگران نيازمند است.
علّت سوم، انسان، در مسير زندگى، با خطرات، دشمنان و تنگناهايى روبهرو است كه غلبه بر آنها از توانايىهاى فردى او فراتر است و يك فرد تنها، بدون مساعدت ديگران، امكان پيروزى بر اين مشكلات و مبارزه با دشمنان و دفاع از خويش را ندارد.
اين سه علّت، يعنى تفاوت در استعدادها، وجود اهداف و مصالحى كه نيل به آنها فراتر از ظرفيت خود است و نيز آسيبها و تنگناهاى قوىتر از توان فرد، بشر را به سوى تشكيل جوامع سوق مىدهد. اين علتهاى سهگانه از ابتداى خلقت با انسان بوده است، لذا مدنيّت يا گرايش انسان به تشكيل جوامع امرى طبيعى و بنيادى است، چرا كه علت آن در نهاد آدمى نهفته است.
تمايل و احساس انسان براى تشكيل جامعه به معناى گرايش نسبت به تعامل و داد و ستد است؛ به معناى ميل و رغبت به انجام وظيفه (حقى كه ديگران بر تو دارند) و گرفتن حقوق (وظايف ديگران در قبال تو) همان حسى است كه آن را شعور مدنى يا حس تعامل يا ميل به اخذ و عطا مىناميم. اين حس، در بشر، اصيل و ذاتى و طبيعى است و اسلام، در برخورد با اين احساس طبيعى انسان، تلاش مىكند ريشههاى آن را بشناسد و آن را ژرفا بخشد.
اصالت جامعه. اولاً، احساس يا گرايش به زندگى اجتماعى در انسان وجود دارد. اما اسلام فلسفهاى براى آن مطرح مىكند تا در جان انسان عمق يابد. ثانياً، اسلام اين گرايش را مقدّس مىشمارد و به آن زيبايى مىبخشد. ثالثاً، اسلام با تعاليم خود اين گرايش را استحكام مىبخشد و براى آن چهارچوبها و موازين و معيارهايى تعيين مىكند و براى جوامع دينى ساختار و شاكله گستردهاى ترسيم مىنمايد.
نكته اول. اسلام چگونه اين گرايش را عمق مىبخشد؟ مثال مىزنيم. براى تربيت فرزند خود، گاه به او مىگوييم «دروغ نگو». كودك را مخاطب قرار مىدهيم و او را از انجام كارى باز مىداريم. اين نوع تربيت سطحى است. ولى اگر كودك را از زشتى دروغ بياگاهانيم، يعنى خواسته خود را با دليل همراه كنيم و بگوييم «دروغ نگو، زيرا دروغگويى عملى ناپسند و نامطلوب است»، تأثيرش عميقتر است. اما ممكن است فضاى سالمى فراهم آوريم كه در آن اصولا نيازى به دروغگويى نباشد و كودك اگر دروغ گويد احساس از خودبيگانگى كند اين نوع تربيت عميقتر و قوىتر از انواع پيش گفته است.
اين گونه نيست كه اسلام فقط به انسان توصيه كند كه به تعهدات خود عمل كند يا با ديگران داد و ستد داشته باشد يا امانتدار باشد، بلكه، علاوه بر آن، كوشش مىكند تا از جهانى كه انسان در آن زندگى مىكند تصوير روشنى ارائه نمايد... در قرآن كريم چنين آمده است: وَالسَّمَاءَ رَفَعَهَا وَوَضَعَ الْمِيزَانَ10؛ آسمان را برپا كرد و ميزان را قرار داد. اين كدام ميزان است؟ ميزان حقيقى؛ يعنى «عدالت در آفرينش و دقت در عمل».
پس همه چيز دقيق، درست و منظم است. و آسمان را برافراشت و ميزان را وضع كرد. چرا؟ براى اين كه شما از ميزان عدالت خارج نشويد... بنابراين، راهى كه اسلام براى تعميق اين احساس در پيش مىگيرد اين است كه هستى منظم است، عطا مىكند و نيز دقيق است.
... لذا دين براى آدمى شرايطى فراهم مىآورد كه احساس او، نسبت به ضرورت وفادارى و اداى امانت، از ريشههايى سرچشمه مىگيرد كه از آسمان تا زمين امتداد دارد. و اين خواستهاى سطحى و رفتارى صورى نيست، بلكه عملى است كه بر اين ريشههاى عميق استوار است. دين اين گونه احساس آدمى را نسبت به ضرورت انجام وظايف و درخواست حقوقش، يعنى تشكيل اجتماعات، عمق مىبخشد.
نكته دوم. اسلام مىكوشد تا احساس بشر را نسبت به مدنيّت (حقوق و وظايف يا اخذ و عطا) تقدّس بخشد. چگونه اسلام به اين احساس رنگ تقدّس مىزند؟ از چند طريق:طريق اوّل اين است كه عطا و دهش از نظر اسلام از وظايف دينى است. متقّين چه كسانى هستند؟ قرآن، در نخستين آيات سوره بقره، آنها را چنين وصف مىكند كه به پنج اصل پاىبندند: به غيب ايمان دارند (اصل اول) و نماز به پا مىدارند (اصل دوم) و از رزق و روزى خود انفاق مىكنند (اصل سوم) و به آن چه بر تو و بر پيامبران پيشين نازل شده ايمان دارند (اصل چهارم) و به آخرت يقين دارند (اصل پنجم11). اصل سوم اين است كه از هر چه روزى آنها شده است انفاق مىكنند. (كلمه انفاق فقط به پرداخت مال اطلاق نمىشود، بلكه بخشش از همه روزىها است و معناى آن عطا و بخشيدن است.
يعنى مؤمن باتقوا كسى است كه از علم و آبرو و مهارت و توانايىها و از همه چيز خود عطا مىكند.) آن كه مىبخشد باتقواست، پس عطا، كه يكى از عوامل تشكيل دهنده جامعه است، جزئى از تقواست. بنابراين، انجام وظيفه اجتماعى و فعاليت اجتماعى يك وظيفه دينى اصيل به شمار مىرود. بايد دانست كه تعبير به انفاق با تعبير به صدقه متفاوت است. آن چه مرد به همسرش مىدهد، انفاق به حساب مىآيد و اين حق است نه سخاوت و كرم، انجام وظيفه است.
بنابراين، اسلام به عطا رنگ وظيفه و وجوب مىدهد و به آن قداست مىبخشد... بنابراين، مىتوان هر انجام وظيفهاى را اداى امانت شمرد. كسى كه اداى امانت مىكند، حقوق مردم را به طور كامل و بدون كم و كاست مىپردازد. هر چه بر او واجب است ادا مىكند، يعنى امانتدارى مىكند. لذا مىتوان عطا را، كه ركن اساسى تشكيل جوامع است، اداى امانت دانست. اينك به قداستى كه در اين كلمه نهفته است بر مىگرديم. اداى امانت زيبايى و برجستگى انسان است. اينجاست كه معناى آيه كريمه زير براى ما روشن مىشود: (إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنْسَانُ 12؛ ما اين امانت را بر آسمانها و زمين و كوهها عرضه داشتيم، از تحمل آن سر باز زدند و از آن ترسيدند و انسان آن امانت را بر دوش گرفت). انسان تنها موجودى است كه مىتواند اداى امانت كند و بار امانت را بر دوش كشد و در اين جا به طريق دوم مىرسيم:طريق دوم. چرا در قرآن كريم از نقش طبيعى خورشيد و ماه و ساير اجزاء هستى به سجود و تسبيح و صلاة تعبير مىشود، ولى از نقش آنها تعبير به امانت نمىشود؟ زيرا امانت امرى است اختيارى و اين انسان است كه وظايف خويش را با اختيار كامل انجام مىدهد. در حالى كه خورشيد و ماه و بقيه اجزاء هستى وظايف خود را نه به حكم اراده بلكه بدون اختيار انجام مىدهند. آنها به سوى انجام وظيفه رانده مىشوند و به كار گرفته مىشوند. آدمى تنها موجود مختار است و بدين سبب از عمل او به اداى امانت تعبير مىشود. بنابراين، دهش و عطاى انسان انفاق است و انفاق يكى از صفات پنجگانه متقيان است. امانتدارى و اداى امانت واجب است و بدين سان در اين اصطلاح و تعبيراتى نظير آن و در عطا رنگ قداست را مشاهده مىكنيم.
هم چنين در تفسيرهاى دينى، اين سخن را مىبينيم كه: «مردم همه عيال اللَّه اند و محبوبترين مردم نزد خدا كسى است كه براى عيال خدا (مردم) نافعتر باشد13» پس عطا كردن به جامعه، سود رساندن به عيال اللَّه است و در نتيجه موجب قرب پروردگار. به اين مطلب مىرسيم كه، به طور خلاصه، اسلام پيوندهاى اجتماعى را مقدّس و اخذ و عطا را عبادت مىداند.
طريق سوم. اسلام اين پيوندها را تثبيت مىكند و براى آنها خطوط و موازينى قرار مىدهد. اين موضوع را در مجموعه تعاليم اسلام صريح و واضح مىبينيم.
... دين داراى عرصههاى گوناگونى است، از جمله: 1. عرصه فرهنگى، يعنى مفاهيم و تفاسيرى كه اسلام از پديدهها و اشيا به دست مىدهد؛ 2. عرصه ايمان، يعنى اعتقاد به خدا، روز آخرت و نبوّت؛ 3. عرصه احكام، يعنى واجبات و محرمّات، صحيح و غلط، جايز و غير جايز؛ 4. عرصه اخلاق، صفات و فضايل. اين چهار عرصه وجود دارد و ما مشاهده مىكنيم كه در همه اين چهار عرصه، به وضوح، به روابط اجتماعى اهميت داده مىشود.
در حوزه مفاهيم (حوزه فرهنگى) به تفسير اسلام از جامعه مىنگريم و مىبينيم كه مىفرمايد: إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ14؛ و افراد جامعه را برادر مىداند و با اين روش مىخواهد ميان افراد جامعه خويشاوندى و پيوندهاى عاطفى و منطقى ايجاد كند. سپس در اين معنا مبالغه مىكند و از حد برادرى فراتر مىرود و مىفرمايد: «مؤمنان هم چون يك تن واحدند كه هرگاه عضوى دردمند شود ديگر اعضا با او همدردى مىكنند». اعضاى جامعه را به اجزاى يك بدن15 تشبيه مىكند.
پس تفسير اسلام از جامعه و مفهومى كه از جامعه ارائه مىدهد دلالت بر پديدهاى يگانه دارد: برادرى و خويشاوندى اعضاى جامعه و يكپارچگى آن، مانند بدن واحد. اما در عرصه ايمان و عقيده مىبينيد كه اسلام در اصول دين امر به اجتهاد مىكند. يعنى مىفرمايد مسلمان كسى است كه يگانگى خدا را با دليل و منطق مىپذيرد و ايمان تقليدى كفايت نمىكند. چرا اسلام بر اين نكته اصرار دارد و از ما مىخواهد كه اصول دين را عميقاً درك كنيم؟
اسلام از ما اين را مىخواهد تا با ايمان خود زندگى كنيم. اين چه فايدهاى دارد؟ ايمان به خداى يكتا معنايش اين است كه چون خدا يكتا است و از داشتن فرزند، والدين، همتا، نزديكان و خويشاوند مبراست، بنابراين، همه افراد بشر نزد او برابرند، هم چون دندانههاى شانه. وقتى كه انسانها مساوى باشند، همكارى ميان آنها آسان مىشود. چه، در آن صورت، كسى بر ديگران برترى ندارد يا بىنياز از ديگران نيست تا تعاون صورت نگيرد، بلكه هر فرد نيازمند به ديگران است. پس قبول اين مسئله كه افراد بشر با يكديگر مساوى هستند. تعاون و داد و ستد را تسهيل مىكند. در اين صورت در ميان انسانها بىنياز كامل يا نيازمند كامل پيدا نمىشود، بلكه هر شخصى از بعضى جهات غنى و از ديگر جهات نيازمند است.
بنابراين، هم عطا مىكند هم مىگيرد. در حالى كه اگر گمان كنيم كه بعضى از انسانها از ديگران بىنيازند، تعاون و همكارى مشكل مىشود. از طرف ديگر، وقتى بپذيريم كه انسانها قديس و مصون از خطا نيستند، پذيرفتهايم كه هر فردى در معرض اشتباه است و نياز به مشورت دارد. و اين امر تعاون فكرى ميان انسانها را پى مىريزد. پس انسان به همفكرى و همكارى اجتماعى نيازمند است و اين نتيجه ايمان به تساوى افراد بشر است. به همين ترتيب، وقتى بگوييم كه همه حركات و فعاليتهاى ما منبعث از خداى يكتاست، از وحدت مبدأ و همآهنگى حركتها چيزى حاصل مىشود كه تعاون ميان انسانها را تسهيل مىكند.
كما اين كه اين مفهوم با چند تعبير تصريح مىگردد.
... ميان افراد انسان امتياز و تفاوتى وجود ندارد؛ تفاوت در استعدادها و قابليتهاست نه برترى بعضى بر ديگران.
مىگويند اسلام به برترى بعضى از انسانها بر ديگران اذعان دارد و اين مطلب با سخنان شما كه مىگوييد: «مردم مانند دندانههاى شانه مساوىاند» سازگار نيست. ولى وقتى معناى آيه16 و قرائن آن را ملاحظه مىكنيم مىبينيم كه آيه در صدد آن نيست كه رجحان و تقدم و برترى بعضى از انسانها را بر ديگران ثابت كند، بلكه آن چه را ما در مورد تفاوت در قابليتها گفتيم در نظر دارد. هر انسانى در تخصص خود از ديگران برتر است. پزشك در علم پزشكى از مريض برتر است. عالم دينى در تخصص خويش از پرسشگران بالاتر است... بنابراين، «بعضى از شما را در حوزه تخصصى بر ديگران برترى داديم.» لِيَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً سُخْرِيّاً17؛ تا برخىشان برخى ديگر را به كار گيرند. اين، معناى تفاوت در تخصص است. لذا بشر مساوى است هم چون دندانههاى شانه. تفاوت، در لياقتها است و اين، همكارى ميان افراد جامعه را تسهيل و تثبيت مىكند.
ايمان به عدالت خداوند، به كمال خداوند، و به بخشندگى و مهربانى او است. خداوند است كه جامع صفات كماليّه است. خدا رحيم، رؤوف، مهربان، عادل و عالم است. او مخلوقات را آفريده و صفات خود را در آنها منعكس كرده و اين امرى طبيعى است؛ انسجام ميان علت و معلول و تناسب بين علت و معلول. معلول همواره به شكل علت است و اين اصل دومى را ايجاد مىكند. اين اصل مىگويد: انسان ذاتاً پاك است. در ميان انسانها فرد پست و كسى كه نتوان او را اصلاح كرد يا نتوان با وى همكارى نمود وجود ندارد.
اگر چنين شخصى يافت شود، در ميان مخلوقات، از نوادر است. اين امر تعاون را براى انسانها آسان مىكند و به ايشان اجازه مىدهد كه دست خود را براى همكارى به سوى هر انسان ديگرى دراز كنند؛ و اين فطرت الهى است كه مردم را بر آن آفريده است. بنابراين، ايمان به خداى يكتا تسهيل كننده است و ايمان به عدالت خالق تسهيل كننده است و ايمان به روز حساب و معاد انسان را وا مىدارد تا احساس مسئوليت دقيق داشته باشد و در قبال جامعه خود احساس وظيفه دينى كند.
عرصه احكام. در حوزه احكام مباحث بسيارى مطرح شده كه به شئون جامعه اختصاص دارد. ملاحظه مىكنيد كه اسلام چگونه پيوندها را تأييد و مستحكم مىكند. در خانواده، روابط ميان زن و شوهر را تقديس مىكند و آن را وظيفهاى مقدّس مىداند كه فوق آن وظيفهاى نيست و ازدواج را از ساختن مسجد برتر مىداند و قطع پيوند زناشويى و كوتاهى در اداى وظايف زندگى مشترك را معصيتى فراتر از كوتاهى در ساختن مسجد به شمار مىآورد. پس پيوند ميان زن و شوهر مقدس است و استوار.
بعد، پيوند ميان فرزندان و والدين را تقديس مىكند و آن را وظيفهاى قريب به اطاعت از خداوند مىداند...
به روابط همسايگى نيز وارد مىشود. در مورد همسايه توصيه و تأكيد خاص دارد...
اسلام در تعليمات خود تأكيد مىكند مسئوليت مردم يك سرزمين، مسئوليتى است مشترك. پس اگر در يك منطقه يك نفر بر اثر فقر و گرسنگى يا بيمارى از دنيا رفت، خداوند به اين منطقه التفاتى نمىكند.
بنابراين، در هر منطقه هر فرد در قبال افراد مسئول است و تخلف از اين وظايف نزد خدا پذيرفته نيست.
«كسى كه شب سير بخوابد و همسايه وى گرسنه باشد ايمان به خدا و معاد ندارد18» و بدين طريق پيوند ميان افراد جامعه را به شدت محكم مىكند. سپس جلوتر مىرود و كنارهگيرى از مردم و جامعه را تحريم مىكند.
اسلام، آزار، ظلم، غيبت، افترا و هر آن چه موجب تضعيف پيوندهاى اجتماعى و دور شدن افراد جامعه از يكديگر مىشود تحريم مىكند.
در عبادات ملاحظه مىشود كه اسلام اهتمام كاملى دارد به اين كه هر عبادتى رنگ اجتماعى داشته باشد. شايد بدانيد كه نماز در ابتدا به صورت جماعت بود و بعد به مسلمانان اجازه داده شد كه آن را به صورت فرادى هم بخوانند. پس نماز، در طبيعت خود، به صورت جماعت است. هم چنين مسلمانان را به سوى قبله واحدى فرا مىخواند و به نماز چهرهاى اجتماعى مىبخشد...
زكات هم، در همه انواع خود، يك تكليف اجتماعى است. برادران، زكات با مالياتى كه حكومت اسلامى در جاى خود وضع مىكند و آن را الزامى مىسازد فرق دارد. زكات و صدقات، آن گونه كه از آيه كريمه به دست مىآيد، فرايضى هستند كه براى حل مشكل اختلاف طبقاتى وضع شدهاند نه براى تأمين خزانه دولت و پرداخت حقوق كارمندان و كارهاى ديگر. زكات براى اين است كه طبقات مختلف، با روشهاى متناسب با زمان، به يكديگر نزديك شوند. كما اين كه امر به معروف و نهى از منكر ركن اساسى براى همكارى اجتماعى و هم بستگى افراد جامعه است؛ چرا كه: كُلُّكُم راع و كُلُّكُم مسؤول عَن رَعِيَّتِه19
عرصه چهارم، اخلاق. به منظور ايجاد حس مشترك و گسترده در انسانها رهنمودهاى فراوان و آموزههاى مكررى ديده مىشود كه حتى از عرصه اخلاق گستردهتر است. اسلام در آموزههاى تربيتى خود مىخواهد به «فرد» اين حقيقت را بباوراند كه تو تنها نيستى بلكه جزئى از جامعه انسانى هستى. فلذا اين باور را در تعليمات اخلاقى خود استحكام مىبخشد و پس، در چهارچوبهاى اخلاقى، همكارى افراد با يكديگر آسان مىشود.
از جمله اخلاق حسنه مردم دوستى، كرم، تواضع، حسن ظن، حسن معاشرت، صداقت، كمك به ضعيف، سوادآموزى، احترام به بزرگتر، ترحم به كوچكتر، سلام كردن، خوشرويى، كتمان اندوه، عيادت بيماران، ادب حضور، قدردانى از صالحان، نكوهش فاسدان، حيا، عفو، عذر پذيرى، قبول فداكارى، خدمت به دوست، خستگى ناپذيرى در تعليم و تربيت، باز كردن مكان براى نشستن ديگران در مجالس و هزاران رفتار ديگر از اين گونه است، كه هر يك از اينها گرايش و رغبت انسان را براى توسعه و تعالى تقويت مىكند و همكارى و محبت ميان افراد جامعه را بر مىانگيزاند و موجب استحكام پيوندهاى اجتماعى مىگردد. اگر خواسته باشيم به تفصيل و توضيح احكامى بپردازيم كه به شئون اجتماعى اختصاص دارد، ناچار بايد نصف فقه اسلام را بيان كنيم، كه از معاملات و سياست تشكيل مىشود. اين ابواب، اگر بخش اعظم فقه نباشد، قطعا نيمى از آن است و براى تنظيم و تعيين حدود و ثغور مسائل مختلفى هم چون مسائل شخصى، قوانين مدنى و نظاير آن آمده است.
اسلامى كه احساس مدنيت را در انسان عمق مىبخشد و اين احساس را تقديس مىكند و آن را مستحكم مىخواهد، قبل از همه اينها، تلاش مىكند كه در فرد بينشى نسبت به جامعه ايجاد مىكند. مىخواهد روشن كند كه جامعه ساخته دست تو است، از مخلوقات تو است و چيزى نيست كه از بيرون بر تو تحميل شده باشد. اين يك مسئله اساسى است. انسان وقتى احساس كند كه خود او سازنده جامعه است، مىتواند باعث توسعه جامعه خود گردد و طبق برنامه مشخصى تعامل نمايد. اين مطلب در پارهاى از آيات قرآن كريم بيان شده است: إِنَّ اللَّهَ لَا يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ؛20 خدا چيزى را كه از آن مردمى است دگرگون نكند تا آن مردم خود دگرگون شوند. ظَهَرَ الْفَسَادُ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِمَا كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ؛21 به سبب اعمال مردم، فساد در خشكى و دريا آشكار شد... .
اسلام و منشأ اختلاف طبقاتى
محيط مادى، مجموعه عوامل مختلف و متنوعى است كه افراد بشر را احاطه كرده و به طور محسوسى در وضع قيافه، قواى بدنى، غرايز، عواطف و حتى افكار و انديشههاى وى مؤثر است...
هر چند گروهى از فلاسفه مادى در تأثير محيط مبالغه كرده و به ناروا معتقد شدهاند كه همه قواى انسانى فقط محصول محيط مادى اوست و مؤثر ديگرى در پيدايش آن وجود ندارد، ولى اصل اين تأثيرها به طور اجمال مورد قبول همه متفكرين و فلاسفه است...
آيا مىتوانيم ثروتمندى را كه در آسايش و تنعّم زندگى كرده، هر خواستهاش انجام يافته و در راه تحصيل ثروت بيشتر مطالعهاى جزئى و يك فعاليّت مختصر فكرى براى او كافى بوده است و مطّلعين و متخصصين از هر رشته در خدمتش آماده بودهاند و طعم فقر و گرسنگى را نچشيده و رنج بيمارى بدون درمان را نبرده است، از لحاظ روحيه، عاطفه و ورزيدگى عضلات، با خاركنى مقايسه كنيم كه هزاران جهاد در يك روز براى تأمين معاش فقيرانه خود متحمل مىشود و همه كارش را با تلاشهاى طاقت فرساى خودش انجام مىدهد؟ و بالاخره جوانى كه در محيط آزاد و بى بند و بار، در آغوش شهوات و در درياى هوى و هوس غوطهور بوده، نمىتواند مثل محصّلى كه زندگى را در محيط پاك و جدى و منظّم آموزشگاه گذرانده است، فكر كند، كار انجام دهد و عواطف مشابه و اعصاب يك سان داشته باشد.
اين اختلاف قواى بدنى و روحى و تنوع شكل بدن و روح و تفاوت عواطف و غرايز در همه آثار و شئون زندگى مشهود مىشود...
اين تفاوتها، وقتى از يك نسل تجاوز كند، به تدريج، شدّت مىگيرد و خود به خود اين تفاوت جسمى و روحى، مادى و معنوى تبديل به شكافهاى عظيم صنفى، طبقهاى و ملى مىشود و فاصلهها رفته رفته زياد و زيادتر مىگردد.
انقلاب صنعتى، توسعه روزافزون سرمايهدارى و تكامل وسايل ارتباط و بالاخره ايجاد تمركز در همه شئون اجتماعات بشرى، شرايط مساعدى براى تشديد اين اختلاف و توسعه اين شكاف در همه شئون و به خصوص در زندگى مادى مردم به وجود آورد.
سرمايههاى كوچك، با مساعدت شرايط، به سرمايههاى بزرگ تبديل شد و به تدريج كمپانىها، كارتلها و تراستها را به وجود آورد.
قدرت دولتها در مقابل قدرت اين سازمانهاى اقتصادى ناچيز شد. سرمايههاى متوسط و ضعيف، كه نتوانست شرايط مساعدى تحصيل كند، به علت عدم امكان رقابت، به تدريج، از بين رفت. اعضاى طبقات متوسط به طبقه اول مبدل شدند يا در سلك طبقات ضعيف و محروم درآمدند. پيشرفت صنايع، توسعه بانكدارى، نظامهاى عالى توليد، استعمار ممالك ضعيف و ايجاد بازارهاى جهانى و بالا رفتن سطح زندگى به وسيله علوم و اختراعات، آن چنان سطح زندگى طبقات ممتاز را بالا برد كه زندگى شاهانه گذشته را به خاطر مىآورد و در مقابل، فقر و فاقه مستمندان آن چنان جانگداز به نظر مىآمد كه هيچ شباهتى به زندگى ساده فقراى سابق نداشت...
فقدان وسايل و انحطاط سطح زندگى، فقر و مرض، امكان تحصيلات عاليه را از فرزندان طبقات پايين گرفت و وسيله معالجه بدن رنجور و اعصاب فرسوده آنها را، كه از تغذيه نامناسب و آلودگى مسكن و لباس آنها شدت مىيافت، برايشان فراهم نساخت و در نتيجه، وقتى و فكرى و حالى براى علم و معرفت نيافتند.
رفته رفته جامعه به دو طبقه مشخص منشعب گشت: يك دسته داراى همه چيز شد و ديگرى همه چيز را از دست داد. آينده اين دو طبقه را هم، به علت فراهم بودن همان شرايط، درست مثل گذشته آنها يا كمى شديدتر بايد دانست.
اين شكاف عظيم و اين ظلم جانكاه، كه نتيجه طبيعى سازمانهاى اجتماعى بود، بزرگترين رنج روحى را براى وجدانهاى بيدار و متفكران فراهم مىكرد و بزرگترين خطر را نيز در مقابل طبقات مرفه به وجود مىآورد و در نتيجه، مطالعه درباره علاج اين بلاى اجتماعى و اين درد خطرناك شروع شد.
مكتب ماركسيسم يا سوسياليسم علمى معتقد است كه اگر ابزار توليد را از مالكيت طبقه سرمايهدار بورژوا در آوريم و آن را عمومى و ملى كنيم، اين مشكل حل شده است.
اين مكتب مىگويد تنها عامل تعيين كننده يك نظام اجتماعى همان طرز توليد است و تنها موجب اختلاف طبقاتى، در رژيم سرمايهدارى، اختصاص مالكيت ابزار توليد به طبقه بورژوا است.
اين تسلط بر وسايل توليد، از قبيل كارخانهها، بانكها، شركتها، زمينهاى زراعى، معادن و غيره، سبب شده كه منافع در اختيار مالكان و مؤسسان ابزار توليد در آيد و شكاف طبقاتى عظيم بين اين طبقه و طبقه كارگر (پرولتر) حاصل شود و هرگاه اين تفاوت اصلى و عظيم از بين برود، رفته رفته سطح زندگى براى همه مردم يكسان مىشود و اين يكنواختى در مزاج افراد، در قواى بدنى، فكر، اخلاق، فرهنگ، دين، ادب و هنر تأثير خواهد كرد و در نتيجه جامعه يك طبقهاى به وجود خواهد آمد كه افرادش در همه چيز همآهنگى خواهند داشت و حتى در طرز تفكر و كليه روبناهاى اجتماع نيز مساوى و مشابه خواهند بود و بنابراين فقط و فقط بايد مالكيت ابزار توليد و سرمايههاى بزرگ را القا كرد.
ما در اين جا در مقام بحث در پايههاى اين نظريه از جهات فلسفى و اقتصادى و حتى سياسى نيستيم و چون مشكلى را كه در صدد پيدا كردن راهحل براى آن هستيم، مشكل اختلاف طبقاتى است، فقط به يك سؤال اكتفا مىكنيم:
محيط مادى و شرايط خارجى كه، به اعتقاد اين مكتب، خالق فكر و ايده و كليه روبناهاى اجتماع است در نظر ساير متفكران عامل مؤثر در ايجاد آنها است، چه بود؟ آيا فقط مالكيت ابزار توليد بود؟ آيا براى ايجاد وحدت طبقه، به جاى يكنواخت كردن هزاران عامل مؤثرى كه محيط را تشكيل مىداد و علت ايجاد طبقات گوناگون اجتماع بود، فقط يكسان كردن يك عامل، هر چند مهم باشد، كافى به نظر مىرسد؟
مگر شما خالق ايده و فكر و پديدآورنده جسم و روح و موجد نيروهاى بدنى و فكرى را فقط داشتن يك كارخانه و نداشتن آن مىدانستيد؟ يا مىگفتيد همه چيز و كليه عوامل محيط را به وجود مىآورد و اين محيط مادى است كه خالق و مؤثر است؟ بنابراين، شما، براى ايجاد طبقه واحد، بايد كليه عوامل متنوع محيط را يكسان كنيد و اگر نتوانستيد، دست از اين مدعا برداريد.
به همين دليل است كه در داخل كشورهاى سوسياليستى نتوانستهايد وحدت طبقه، يعنى وحدت فكر، ايده، عاطفه، غريزه، تمايل و نيروهاى بدنى ايجاد كنيد. در چنين كشورهايى هر چند طبقهاى به نام بورژوا (سرمايهدار) يافت نمىشود ولى طبقات گوناگونى به نام افراد حزبى و افراد غير حزبى، بوروكراتها (كارمندان) مردم عادى، كشاورز، كارگر، و جنگ ديده نظامى وجود دارد كه از هر نظر، مخصوصاً شرايط زندگى مادى و سطح زندگانى، با هم متفاوتاند.
تجمّل طبقه بوروكرات، حزبى و نظاميان تا آن جا مىرسد كه انسان را به ياد نظامهاى فئوداليته و سرمايهدارى مىاندازد. افكار گوناگون و تمايلات مختلف، حتى در بعضى از تربيت شدهها و رهبران حزبى، ديده مىشود، و گاه و بى گاه آنها به ارتجاع، تندروى، چپ روى و خيانت متهم و اخراج مىشوند. سرَّ اين اختلاف طبقاتى به شكل جديد اين است كه عوامل مادى و شرايط پديدآورنده طبقهها در اين رژيم باقى است و امكان زوال ندارد. با بقاى علّت چگونه مىتوان انتظار داشت معلول رفع شود و مشكل ما حل گردد، گرچه يكى از عوامل مهم اختلاف يعنى اختصاص ابزار توليد مرتفع شد و از انحصار در آمد؟ عامل توارث نيز، با ريشههاى محكم خود، اختلافات عظيم بدنى، فكرى، هنرى، اخلاقى و حتى سليقه زندگى را ماندگار مىكند.
كشورهاى مترقى سرمايهدارى، با يك سلسله قوانين و اقدامات اصلاحى، يك حداقل معيشت، شامل غذا، لباس، مسكن، براى طبقات محروم و ضعيف در نظر گرفته و به عقيده خود، اين آلام اجتماعى را درمان كردهاند. در برابر اين نظريه بايد گفت، شما با اين تصميم مسلماً توانستهايد از مرگ طبقات ضعيف و محروم جلوگيرى كنيد. به اين ترتيب، ديگر طفلى به چرا نمىرود، از بى دوايى كسى نمىميرد، در زمستان هلاكت از سرما اتفاق نمىافتد، ولى آيا به اين وسيله شكاف عظيم اختلاف طبقاتى را پر كردهايد؟ آيا اين فاصله زياد، كه به تدريج توسعه مىيابد، باز براى اجتماع مشكلى ايجاد نمىكند؟ آيا زندگى تجمّلى و افسانهاى طبقه ثروتمند، كه براى ابد از دسترس طبقات محروم به دور است، غضب و نارضايتى آنها را بر نمىانگيزد؟ آيا اين دسته از خلق خدا، كه قوانين غلط اجتماعى آنها را محروم كرده و آنها هيچ نمايندهاى در قوه قانونگذارى و قوه مجريه ندارند، بايد براى هميشه يك زندگى مرفه را در احلام و آرزوهاى خود ببينند؟
دين اسلام، با واقعبينى، اين اختلاف طبقاتى را ديده و براى آن چه از اين اختلاف خطرناك تشخيص داده، يعنى اختلاف در سطح زندگى مادى و نتايج و آثار آن، علاج انديشيده و در ساير قسمتها با دستورات اخلاقى و تربيتى نتايج صحيحى از اين اختلاف گرفته است. تشريع خمس و زكات قانون مقدسى است كه براى تعديل زندگى طبقات مختلف وضع شده است. در همه آيات و روايات زكات و خمس، نام از فقير و مسكين برده مىشود و فقير را چنين تعريف كردهاند: «كسى كه وسيله امرار معاش و تأمين زندگى سالانه خود را نداشته باشد.» ما مىتوانيم ادعا كنيم كه مفهوم و معناى فقير هم، مثل اغلب مفاهيم عرفى، بر حسب زمان و تغييرات زندگى بشر و تفاوت وضع معيشت عمومى و بلكه بر حسب تفاوت مناطق و شهرها در يك زمان، متفاوت و متغير است... .
... اجراى اين حكم الهى و طريق عملى كردن اين قانون مقدس برعهده زمان واگذار شده است تا به هر طريق كه حاكم مسلمين مصلحت ديد آن را اجرا كند... راهحلى كه به وسيله خمس و زكات براى تعديل اختلاف طبقاتى در نظر گرفته شده، در حقيقت، بالا بردن سطح زندگى طبقات محروم است.
بايد افزود كه در دين اسلام راهحل ديگرى نيز وضع و تدوين شده است كه در واقع براى جلوگيرى از ايجاد شكافهاى عظيم اختلاف طبقاتى است. قيود و محدوديتهايى كه در اين دين، براى تحصيل ثروت، تشريع شده از حرمت ربا (جلوگيرى از بانكدارى ربوى)، كه اساس سرمايهدارى امروز دنيا را به وجود آورده است، تحريم احتكار، جلوگيرى از معاملات «جزاف» و «غرر»، كه احياناً موجب ثروتهاى بىكران است و گاه سبب ضرر مىشود و از اين جهت به قمار شبيه است و بعد از اينها قوانين ارث يك باره سرمايه عظيمى را به چند سرمايه كوچك مبدل مىكند و بنابراين مىتوان گفت غالباً ثروتهاى افسانهاى به وجود نمىآيد.
در دين اسلام سعى شده است از تظاهر به ثروتمندى جلوگيرى شود تا حتى المقدور از ايجاد شكافهاى عظيم و تجلّى آنها در روحيه افراد پيشگيرى شود. ريخت و پاش (تبذير و اسراف) حرام گرديده و مترفين همه جا ملامت شدهاند.
{و اما درباره} اختلافات ديگر مردم از قبيل اختلاف در قواى بدنى، فكرى، تفاوت در عواطف و اخلاق و استعداد فنى و هنرى، در اين مورد، نه تنها در دين اسلام سعى بر رفع اين اختلافات ديده نمىشود (برخلاف روش ماركسيسم)، بلكه از پارهاى كلمات بزرگان اسلام استفاده مىشود كه وجود اين تفاوتها لازم و رحمت است. اين تفاوتها سبب مىشود كه وظايف گوناگون اجتماع را هر كس بر حسب استعداد خود برعهده بگيرد و هيچ وظيفهاى زمين نماند. هر كس برحسب ذوق و تخصص فكرى وعلمى خود متعهد كارى مىشود و جامعه از تخصص و تفاوت نيروى فكرى و هنرى و صنعتى او با ديگران بهرهمند مىگردد... .علم و دين: نقش انسان
1. خدا انسان را آفريد و با او دين و دانش را چونان دو بال براى او خلق كرد. دين از ديد انجيل «ناموس» تلقى مىشود و بنا به تعبير تورات با سرانگشت خداوند بر ذات انسان حك شده است. بنابر نظر دانشمندان بزرگ تاريخ اديان در قرن اخير، دين «سرشتى اصيل در انسان» محسوب مىشود. دانشمندان معاصر، اكنون دين را حاصل عقدههاى روانى نمىدانند و ديگر بر اين عقيده نيستند كه در پى ترس انسان يا ناتوانى و ضعف او يا تحت تأثير ديگر عوامل پديد آمده است. پژوهشها و بررسىهاى تاريخى و باستانى تأكيد مىكند كه شعور دينى همه جوامع بشرى را با همه تنوعها و اختلافاتشان فرا گرفته و تا كهنترين و ابتدايىترين جوامع انسانى، از آغاز تكوين آنها، امتداد دارد. كسانى كه مىگويند. دين نتيجه رويدادها و عوامل مختلف است هنوز نتوانستهاند به اين پرسش اساسى پاسخ دهند كه چگونه انسان اوليه، كه هنوز دين را بذاته نمىشناخته است، توانسته به آن پناه ببرد يا از آن يارى جويد و وقايع را به وسيله آن تفسير و تحليل كند. دين، از نظر منابع دينى، با ولادت انسان متولد شده و اين نظريه از سوى تاريخ و آثار بر جاى مانده و براهين علمى ثابت شده است... .
2. خداوند علم و دين را هنگام آفرينش انسان با هم آفريد، زيرا ميان علم و دين پيوندى ابدى است و اين دو سرانجام انسان و تكامل او را رقم مىزنند. علم، صرفنظر از قيودات فلسفه يا تعريفهاى حدى منطقى، همانند چراغى است كه پرده از روى واقعيتها بر مىدارد و حقايق را باز مىشناساند. حقيقت همان فعل و امر الهى است. علم نيز براى رؤيت آثار خالص راهى طبيعى به شمار مىرود و با افزون شدن دانش، معرفت و شناخت نسبت به خداوند هم فزونى مىگيرد. علم، هم چنين، به معناى عام، كه در برگيرنده فلسفه هم هست، وسيلهاى است براى كشف حقيقت وجود و حقيقت انسان و پيوند انسان با جهان و موجودات، نيز وسيلهاى است براى تبيين نقش انسان در جهان و حيات و آفرينش. دين به صورتى قاطع از اين نقش پرده بر مىدارد و انسان را به قيام براى ايفاى نقش وجودى خويش فرا مىخواند. طبق تفسير برخى از علما، دين همانند پيوند انسان با جهان است و اين تفسير با تفسير ديگرى كه انسان را به خالق جهان پيوند مىدهد، سازگارى دارد. چرا كه اطوار وجودى، منشأ گرفته از تدبيرهاى خالق است...
3. خداوند پيامبران نويد بخش و بيم دهنده را برانگيخت و با آنان كتابهاى آسمانى را فرو فرستاد تا در ميان مردم به درستى فرمان برانند و انسان را از شب تار رهايى بخشند و او را از اين زندان تنگى كه با دست خويش براى خود ساخته بود و دين و علمش را هم در آن به بند كشيده بود، آزاد كنند. پيامبران مردم را به توحيد، به عبادت خداى يكتا و يگانه - واحد و احد - كه نه مىزايد و نه زاده شده است، فرا خواندند و خداوند را از هرگونه پيوند خاص با موجودات، چه پيوند منفى و چه پيوند مثبت، منزه دانستند...
فرستادگان الهى در تعاليم خود اين مبادى را با توجه به مراتب مختلف ايمانى، عملى، فكرى و اخلاقى مورد تأكيد قرار دادند و انسان را از قيد اوهام و برداشتهاى ناصوابش از جهان هستى آزاد كردند... آنگاه دين تماماً از آن خدا شد و هيچ معبودى از هر نوع، غير او، بر جاى نماند. حصارى كه به دور علم كشيده شده بود، گشوده شد و علم، بىهيچ مشكل و هراسى، با جرأتى تمام، رهايى يافت و به سير در آفاق و انفس و شناخت موجودات پرداخت... .
4. بنيانهاى علمىاى كه كاخهاى برافراشته علم و تمدن بر آنها بنا گشته، نخستين بار در مصر و بينالنهرين و ايران و نزد يونانيان در فاصله قرن هشتم و ششم پيش از ميلاد زاده شده است. اين هنگام، هم چنين عصر انتشار دعوت پيامبران بزرگ و گسترش آن در فلسطين به دست عاموس و هوشع و بيكاه و اشعيا و ارميا و فاحوم و پس از اشتهار اسفار پنجگانه در تورات و پس از گرايش انسان شرقى به دعوت ابراهيم و تحولات او در فلسطين و حجاز و بينالنهرين و پس از ظهور زرتشت در ايران و بودا در هند بوده است. آن گاه پيوندهاى فرهنگى كه ميان فلسطين و مصر با يونيا، گهواره تمدن يونان و سفرهاى كشتىهاى كوچك و مسافرتهاى آنها از فرات به بندر ميلتوس به خوبى و وضوح تشابه موجود بين آثار هوميروس و آثار پيامبران مذكور و كارهاى هنرى در ميان اين ملل را هم چون نقوش قديمى مصريان بر عاج كه نظير آن در سامرا، مركز قديم سومر، نيز به دست آمده است، نشان مىدهد... تلاقى تاريخى و جغرافيايى شگفتى را ميان رهايى علم و انتشار دين خدا و دعوت انبيا مىيابيم. در مىيابيم كه مركز علوم و خاستگاه تمدنها و فرهنگها همان مراكز طلوع اديان و عهد علم همان زمان دين است...
5. روزگارى سرآمد و آن گاه باز ايام درد و رنج پديدار گشت - رنجى ناشى از ستم برادر به برادر، ستم علم به دين؛ و تحمل ظلم و ستمى كه از آشنا مىرسد به مراتب دردآورتر و محنت بارتر است. دين در برابر ستم علم شوريد و آنگاه در پى اين طغيان، دينداران از دين سلاحى براى متوقف كردن علم و تسليم كردن آن در برابر قدرت مهار نشدنى خود ساختند و آن را با حكم شرعى، كه مشروعيت خود را از قداست دين به دست آورده بود، به بند كشيدند... .
6. سپس همين وضع تكرار شد و اين فاجعه صورت عكس به خود گرفت. هنوز قرون وسطى به آخر خود نزديك نشده بود كه در افق، علايم انتقام و تعدّى و «انقلاب» آشكار گرديد و علم سر به شورش برداشت و به خونخواهى از كرامت پايمال شده خود برخاست و درهاى زندانى را كه به اسم دين برايش ساخته بودند شكست. به خود مىنازيد و با وجد و سرورى بى حد و مرز دين را تحقير مىكرد. علم از شراب پيروزى بر دين و غلبه بر برادر و ياورش سرمست بود. علم از دين انتقام گرفت و آن را انكار نمود و به نقش دين در زندگى بشر يكسره تجاهل ورزيد. علم دين را سدى دانست كه مانع پيشرفت مىشد...
آنها دين را محكوم مىكردند و آن را چون دشمن هر انقلاب اجتماعى و دگرگونى و تحوّل عميق در زندگى انسان مىدانستند. دين را به حمايت از منافع ستمگران، آرام كردن ستمديدگان در برابر ستمگران، و باز داشتن آنان از گرفتن حقوقشان متهم مىكردند. اين فاجعه تا امروز، به گونهاى، در برخى از انديشههاى اجتماعى و فلسفى و حتى تربيتى ما به چشم مىخورد...
7. قرن بيستم كه فرا رسيد، اعصاب علم آرام گرفت. تجربياتش رو به فزونى گذاشت. و بيش از پيش با حقيقت روبهرو شد و دانست كه به تنهايى نمىتواند بشر را به سعادت رهنمون شود. احساس غربت در علم بيدار گشت، زيرا به نتايجى دست يافته بود كه خود نيز آنها را گمان نمىكرد. او آشكارا بدبختى انسان را سبب شده و جهان را از فجايع جنگها و ستم كجروىها آكنده ساخته بود. پس از اين، علم دست خود را به سوى برادرش دين دراز كرد و به جستوجوى ايمان تباه شده برخاست تا بتواند با او به سر برد و به كمك او به اصلاح كارى كه در گذشته منجر به فساد شده بود بپردازد... علم به ادراك حقيقت دين پرداخت، سپس به آن ايمان آورد و ارج نهاد و بر آن تكيه كرد. دينداران نيز به شناخت خدمات علم به دين و به انسان پرداختند و در نتيجه، علم را تأييد و به آن اعتراف كردند...
8. اكنون ما نغمههاى موزونى مىشنويم كه روز به روز شمار آنها در سمفونى همآهنگ و هم آواز دين و علم زيادتر مىشود. هر يك از آنها بر سيم خود مىنوازد و نقش خود را بدون تعدّى و تجاوز به ديگرى ايفا مىكند. هر دو با هم مىخوانند و جهان را از نور و سرور آكنده مىسازند...
9. پس از آن كه علم ارزش يافت و رشد كرد، تازه حدود صلاحيتها و اختيارات و امكاناتش آشكار شد. علم، بىهيچ شك و ترديد، چراغى شد براى شناخت حقيقت و وسيلهاى براى رؤيت واقعيت در جوانب گوناگون و تنوع مراتب حقيقت. درست است كه علم قسمتى از حقيقت را براى انسان آشكار مىكند، اما در زندگى انسان نمىتواند نقش محرك و انگيزاننده داشته باشد و نيز نمىتواند انگيزهاى براى تكامل او ايجاد كند، بلكه علم تنها بر كشف راز و رمز حيات و كمك به تكامل بسنده مىكند. محرك حقيقى انسان همان طبيعت و غرايز و اميال اوست.
انسان، براى رسيدن به هدف دلخواهاش آرزومند و بلندهمت و تلاشگر آفريده شده و براى رسيدن به چيزى كه والاتر از زمان حال اوست حركت مىكند و ايستايى و ركود را خوش نمىدارد... انسانها، براى پيمودن راه، انگيزههاى روانى مختلف و گوناگون دارند. در اين جاست كه در مىيابيم كه نياز مبرمى به صافى و محكى داريم تا انگيزههاى مختلف را بشناسد و غربال كند و شايستهترين آنها را در اختيار انسان بگذارد... .
انسان، برخلاف ساير موجودات، صاحب اراده و آزاد آفريده شده و اين اراده بُعدى از ابعاد وجود او را تشكيل مىدهد. آزادى نيز بُعدى ديگر از او را مىسازد كه بعد اجتماعى وجود اوست و نمىتوان آن را انكار كرد. انسان در آگاهىها و تجارب و در زندگى گذشته و آيندهاش و نيز در خوراك و پوشاك و سلامتش، در تمام اينها، تنها جزئى از مجموعه بشرى است - جزئى جدا نشدنى.
اما براى انسان بعد سومى هم هست و آن بعد وجودى اوست. انسان، در تكوين و بقايش، جزئى است از زمين و هوا و آن چه اطراف او را احاطه كرده. او از اين جهان جدا نيست.
پس، براى انسان صاحب اراده و آزاد، كمال حقيقى وجود حركت و رشد در همه اين ابعاد است و اگر آدمى تنها در يك بعد از اين ابعاد رشد و تكامل بيابد، به انحراف مىافتد. اين جاست كه به همان نكته اساسى مىرسيم كه اگر انسان تنها به انگيزه بعد اول فعّاليت و حركت كند؛ سر به انانيّت و غرور بلند مىكند و با واقعيت خودش نا همآهنگ مىشود. همينطور، اگر در بعد اجتماعى خود بدون در نظر گرفتن شخصيت ويژهاش خلاصه شود، باز هم عقب مىماند و جامعه و وجود را از رنگ اصيل و توانايىهاى منحصرش محروم مىنمايد. هم چنين، اگر حركت او در راه تكوين و موجوديتش صرفاً مبتنى بر تغيير جديد باشد، به خود و نيز به جهانش ظلم كرده. چرا كه وجه تمايز انسان را از دست داده است و خط برترى دهنده انسان خطى است ويژه او و موازى با خط ديگران در جامعهاش و نيز همسو با خط سير كل آفرينش. انسان، در حركت خود در اين مسير، آهنگى خاص و منسجم با نغمههاى بشرى مىسازد و اين نغمهها مجموعاً مصالح والاى اجتماعى را شكل مىدهند.
اجتماعى بودن انسان، به حق، مولود جهان است و حركت او در اين خط حركت به سوى كمال مطلق يعنى خداست. نهايت اين مسير و انگيزه و مبدأ آن به سوى خداست - خدايى كه جهان را در حركتى دايمى و هدفدار خلق فرمود و انسان را، كه عضو و پديده ممتاز و برتر جهان است، برخوردار از همت بلند و قدرت پرواز به سوى اهداف متعال آفريد و او پيوسته به سوى كمال سر بر مىكشد. بنابراين، حركت فرد، كه جزئى از جمع است، حركتى منسجم با حركت جمع است و در عين حال، رنگ و ويژگى ممتاز خود را دارد... .
نتيجه آن كه... انسان، در مسير خود، به سبب انگيزهاى برخاسته از ذات خود، حركت مىكند. ولى انگيزهها بسيار است و انگيزه برتر همان است كه انسان را در مسير تكامل و رشد او در همه ابعاد وجودىاش به حركت در مىآورد. اين انگيزه، ايمان او به خداست، يعنى دين او. حركتى كه منشأ آن ايمان انسان به خداست، همان حركت منسجم وى با جامعه و هستى است، نه حركت انانيت بارى كه قرآن انگيزه آن را خواهشهاى «النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ» دانسته و نه حركتى اجتماعى كه شخصيت او را ناديده گيرد... .
10 ... دست آوردهاى بشرى، در تمام مراحل فكرى و جسمى و عاطفى، تدريجاً دگرگون مىشود؛ در نتيجه فعاليّت انسان و تجارب و انديشه او همواره به تكامل گرايش دارد. تكامل هم يعنى دگرگونى. بنابراين، فلسفه، علوم، صنعت، حقوق، ادبيات و ساير دستآوردهاى فعاليت بشر همگى متغير و متزلزل است، چرا كه اينها در حال تكاملاند و از اين رو هر قدر كه ميزان آگاهى انسان بالاتر رود و تجارب او بيشتر شود و انديشه و دستآوردهايش گستردهتر گردد، باز هم نمىتواند به يك حالت ثبات روانى و آرامش لايتغير دست يابد. زيرا استقرار و آرامش لايتغير و ثبات كامل و مطلق از طريق اتكاى به غير مطلق، يعنى مبانى و مبادى متغير، به دست نمىآيد؛ بلكه با تمسّك به مطلق فراچنگ آدمى مىآيد. أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ24؛ آگاه باشيد كه دلها با ياد خدا آرام مىيابد.
حقيقت آن است كه حركت انسان به صورت كلى انگيزهاى غيبى و محركى الهى دارد، اما اين حركت در داخل اين چهارچوب غيبى از ساختى انسانى برخوردار است. چنين است كه مىبينيم دين به تنهايى نمىتواند انسان را آماده كند و او را براى آزادى مهيا سازد، بلكه دين سعى مىكند دستآوردهاى بشرى را در مرحله علم و نظاير آن در چهارچوبى مقدس محافظت كند، به آنها احترام و قداست بخشد، بدون آن كه مطلقى جديد و معبودى پرستيدنى و كمالى ستايش كردنى به وجود آورد. اين چهارچوب مقدس در اطراف دستآوردهاى بشرى، حصار مستحكمى است براى زندگى انسان و شأن آن از تقديس صرف فراتر مىرود و فضاى بىكرانى را در برابر انسان فراهم و آماده مىكند كه متناسب با خواستهاى نامتناهى و همآهنگ با حركت دائمى اوست. انسان در اين فضاى فراهم آمده مىتواند ميان توانايىهاى ذاتى و رضايت روانى و نيز ميان حركت و سعى خود پيوند بزند و ميان «ثابت» و «متغير» و «مطلق» و «نسبى» نقطه تلاقىاى ايجاد كند.
11. به رغم مرزبندى ميان صلاحيتهاى دين و علم باز هم در ميان آنها شاهد تلاقى عجيب و هم آوازى دقيقى هستيم... در اين جا به ذكر برخى از شواهد و مثالها مىپردازيم و براى هر كدام از قلمروهاى فرهنگ، عقيده، فقه، حقوق، اجتماع و علم به ذكر يك مثال قناعت مىكنيم:
اولاً در عرصه فرهنگ، دين مىگويد: أَلَمْ تَرَى أَنَّ اللَّهَ يَسْجُدُ لَهُ مَنْ فِي السَّمَوَاتِ وَمَنْ فِي الْأَرْضِ وَالشَّمْسُ وَالْقَمَرُ وَالنُّجُومُ وَالْجِبَالُ وَالشَّجَرُ وَالدَّوَابُّ وَكَثِيرٌ مِنْ النَّاسِ؛25 آيا نديدهاى كه هر كس كه در آسمانها و هر كس كه در زمين است و آفتاب و ماه و ستارگان و كوهها و درختان و جنبندگان و بسيارى از مردم خدا را سجده مىكنند؟...
اين نگرش كلى به جهان تصويرى خاص از وجود ارائه مىدهد. بنابراين تفسير، هستى محراب سجود و تسبيح نماز همه موجودات است. اين تفسير وجوب نگرش خاص از جهان هميشه متحرك را، كه در عمل يكى است و به دقت نظم يافته و به سوى هدف واحدى يعنى خدا روانه است، يادآورى مىكند. اين تعبير ديگرى است از آن چه علم آن را كشف كرده و فلسفه بدان اعتراف نموده است، كه هر جزء از اجزاى هستى نقش خود را با همه دقت و نظم به انجام مىرساند و نيز هستى مجموعهاى است كه هر جزء از آن با اجزاى ديگرش در تكوين، بقا، عمل و همكارى ارتباط و انسجام دارد. پس هستى موجودى است واحد، يكپارچه، متحرك و منظم... تعبير مَن فى الارض، در اين نتيجه تربيتى، اثر مؤكَّدى بر جاى مىنهد. مراد از اين تعبير نشان دادن بعد زمينى و جسمانى انسان و تأكيد بر سجود اوست. انسان با اراده، از اين رهگذر، همآهنگى با خود را در مىيابد. مقتضاى چنين انسانى تلاش، زندگى، نظم پذيرى و جهتگيرى به سوى خداوند خواهد بود.
ثانياً، دين اعتقاد به توحيد را كمال انسان بر مىشمرد و آن را ابزار نيروى بشر به سوى جهتى واحد تلقى مىكند و از زمره چيزهايى مىداند كه نيروى خلاق و عظيم مىآفريند؛ همچنين دين شرك و ايمان به خدايان متعدد را تجزيه وجود انسان و تقسيم نيروها و توان او و از ميان بردن شخصيت وى مىداند... .
ثالثاً، علم، اگرچه در زمينه فقه و استناد دينى بر اسلوب حلال و حرام و دستهبندى موجودات از اعلان صريح خطرهاى بعضى از محرمات و نتايج مباحات و لزوم واجبات باز مىماند، اما هيچگاه به صورتى قاطع صحت اين تقسيمبندىها را، در امورى كه براى او ناشناخته است، نفى نكرده... زيرا اگر انسان در برابر اميال و نيازمندىهاى خود خضوع مطلق داشته باشد، اين خضوع مطلق به ذوب شدن شخصيت او در طبيعت جسمانى و فرمانبردارى از آن خواهد انجاميد. اما اگر او سنجهاى بالاتر از ميل و نياز داشته باشد و هر چيز را با ميزان رضايت يا عدم رضايت الهى بسنجد، حاجاتش، اگر منطبق با رضايت الهى باشد، برآورده خواهد شد و آنگاه سطح او از طبيعت برتر مىآيد و بدين ترتيب از بندگى طبيعت و جهان رهايى خواهد يافت. در اين صورت، او در جهان فاعل است، نه منفعل. فرمانده است، نه فرمانبر... .
رابعاً، در زمينه حقوق، تنها به اين اشاره اكتفا مىكنيم كه فقه اسلامى نقش بزرگى در تنظيم جوامع بر پايهاى علمى و متين ايفا كرده و سرچشمه الهام بسيارى از قوانين موضوعه در جهان بوده است و هم اكنون با حقوق معاصر رقابت مىكند و برترى خود را در بسيارى از موارد همچون احوال شخصى و قوانين مدنى و حتى در مبادى عامه و اصول موضوعه در حقوق به اثبات مىرساند.
خامساً، در زمينه اجتماعى، ما مفهوم معاصر علمى را در مبادى دينى متجلى مىبينيم و به عنوان مثال، آيه انفاق را مىخوانيم، كه فوراً پس از آن آمده است: وَلَا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ26؛ و خويشتن را به دست خويش به هلاكت ميندازيد... پس مفهوم جامعه، تأثير كوشش طبقات ضعيف، سهم آنها در ساخت جامعهاى كه پيشرفت و شكوفايى آن به نفع همه و كسى است كه انفاق مىكند، گوشزد كردن خطرهاى انفاق نكردن و بيان نتايج خطرناك آن هم چون اضطرابها و مشكلات گوناگون و ديگر مفاهيم جديد علمى در خلال احكام دينى به خوبى مشاهده مىشود.
امام، ولايت و امام غايب
امام. مفهوم امام در نزد شيعه عبارت است از الگو و نمونه كاملى براى پيشوايى و امامت، تا مردم در دين به او اقتدا كنند. دين در بردارنده آرا، عقايد و اخلاق و اعمال و آداب و رعايت همه ابعاد وجودى انسان در كليه امور زندگى وى است. امام، امام است، در همه اين امور و در تمام جوانب و ابعاد شخصيت انسانى پس وى مقتداست و اسوه كاملى است در گفتار و كردار و در انديشه و عواطف. هم چنين رأى و نظر وى درباره موجودات و كل جهان و همه مسلكها و مكاتب فكرى الگو و نمونه كامل است. مقام امامت مقامى است خطير و حساس و بدان دست نمىيازند مگر عده كمى از انسانها، آن هم پس از تجربههاى دشوار و سخت و مجاهدات پىدرپى28... رأى اين امام در تفسير آيات قرآنى رأى برتر است، چون وى نمونه كاملى براى درك اسلامى كلام خدا و وارث علم دين رسول خداصلى الله عليه وآله است.
هستى موضوع تحول تمدن و پيشرفت فرهنگ است؛ حامل اين تحولات و پيشرفتهاى مستمر انسان است. پس جهان و انسان دو حقيقتى هستند كه، در كليه مراحل تمدن، در شكلهاى جديد، متناسب با چهرههاى جديد آفرينش، تجلى مىيابند و مفاهيم قرآن كريم، اين حقيقت جاودان نيز، به موازات يافتههاى جديد بشر در هر عصر و حركت جديد بشر كشف مىشود. انسجام و همآهنگى حقيقى ميان جهان و انسان و كتاب خدا يك همآهنگى و انسجام فطرى است كه همان اصلى را كه از «مراحل ادراك قرآن» و صورتهاى متفاوت آن ذكر كرديم روشن مىسازد. كتاب تشريعى الهى، يعنى قرآن، بر طبق اين اصل، در هر عصر و زمانى و در هر مرحلهاى از مراحل تحول، با روشنى و وضوح، نظم جهان آفرينش يا به اصطلاح متكلمين كتاب تكوينى را براى ما بيان مىدارد. لكن ادراك اسلامى عميق مفاهيم قرآنى، نزد امام، كه الگو و اسوه و اوج چنين ادراكى است، به اوج خود مىرسد. پس امام كلمات قرآنى را تفسير و در تحول و پيشرفت انديشه اسلامى سهم و نقشى بنيادين ايفا مىكند و تفكر اسلامى را براى رهبرى حيات متحول و پيش رفته انسانى شايسته و صلاحيتدار مىكند... .
ولايت. براى نخستين بار كلمه ولايت، در شكل مذهبى آن در نزد شيعه، در حديث غدير ظاهر شد. حديث غدير خطابهاى است كه رسول اكرمصلى الله عليه وآله در راه بازگشت از حجة الوداع به مدينه، در محل غدير خم در جحفه، ايراد فرمود. وى، ضمن خطبه مشروحى، در حالى كه مسلمانان را مخاطب قرار داده بود، چنين گفت: «آلستُ اَولَى بِكُم مِن اَنفُسكُم؟ قالوا: بَلى. قَال: مَن كُنتُ مَولاهُ فَهذا على مَولاه.» سپس براى علىعليه السلام و مردم مسلمان اين چنين دعا فرمود: «اَللّهُمَّ والِ مَن والاه وَ عاد مَن عاداه وَ انصُر مَن نَصَرَه وَ اَخذَل مَن خَذَلَه.» كلمه مولى در اين خطبه پيامبر اشاره به كلام خداوند دارد: النَّبِىُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ29؛ پيامبر به مؤمنان از خودشان سزاوارتر است.
آيه شريفه، مدلول كلمه مولى را در خطبه مذكور توضيح مىدهد. براى توضيح اين اصل، ضرورى است به نظر اسلام درباره «سلطههاى» گوناگون برگرديم. انسان آنگاه كه به حد رشد و سن بلوغ رسيد به مقام آزادى و استقلال نايل آمده است و براى احدى روا نيست كه بر وى سلطه و حكومت داشته باشد. او در مشى و سلوك خويش از شريعت الهى كه رسول خداصلى الله عليه وآله آن را به او منتقل ساخته است، پيروى مىكند، زيرا پيامبرصلى الله عليه وآله از روى هوى سخن نمىگويد: وَمَا يَنْطِقُ عَنْ الْهَوَى30؛ و سخن از روى هوى نمىگويد. وَلَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنَا بَعْضَ الْأَقَاوِيلِ، لَأَخَذْنَا مِنْهُ بِالْيَمِينِ، ثُمَّ لَقَطَعْنَا مِنْهُ الْوَتِينَ31؛ اگر پيامبر پارهاى سخنان را به افترا بر ما مىبست، با قدرت او را فرو مىگرفتيم، سپس رگ دلش را پاره مىكرديم.
آيه شريفه النَّبِىُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ اصل جديدى را وضع كرده كه عبارت است از وجود سلطه و حكومت براى نبى اكرمصلى الله عليه وآله تا با آن امكان يابد مؤمنان را پرورش دهد و ايشان را در مسير رسيدن به درجه انسان كامل كه همان خليفة اللَّه در زمين است و هيچگونه فرمانروايى و سلطهاى بر ايشان روا نيست، هدايت كند. فرمانروايى پيامبر همانند سلطه اجرايى و قضايى و همان رهبرى مسلمين است كه قرآن اين گونه تعبير مىكند: لَقَدْ كَانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ 32؛ براى شما شخص رسول اللَّه مقتداى پسنديدهاى است. و در توضيح آيه مىگويد: وَمَا آتَاكُمْ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا 33؛ هر چه پيامبر به شما داد ستانيد و از هر چه شما را منع كرد اجتناب كنيد.
به نبى اكرمصلى الله عليه وآله چنين سلطهاى عطا شده تا بتواند بدين وسيله جامعه الهى و نمونهاى را بسازد كه در آن همه مردم بتوانند از امكانات زندگى سالم، برخوردارى از مواهب حيات و رشد توانايىها و پيشرفت مستمر بهره گيرند. زيرا نيرومندترين عامل تربيت و هدايت فرد، همانا آگاهىها و شناختى است كه به همراه جامعه صالح تكوين و رشد مىيابد. چنين سلطهاى، به دليل تأثير ژرفى كه بر غايات اسلام و اهداف بلند آن دارد، از خصايص و ويژگىهاى شخص پيامبرصلى الله عليه وآله است. بنابراين، تنها فردى مىتواند متصدى چنين حكومتى شود كه خداوند او را از خطا و انحراف و فعل و انفعالات گوناگون نفسانى معصوم و مصون نگاه داشته است. علاوه بر اين، شخص ولى بايد جميع اصول شريعت و فروع آن را بشناسد... .
همان طور كه تاريخ مىگويد، رسول گرامى اسلامصلى الله عليه وآله پس از هجرت از مكه به مدينه، اين اختيار را به دست گرفت و براى آن مقررات، مبادى، اصول، شيوهها و راهكارهايى مقرر داشت كه از ژرفاى سلطه الهى، كه همان حكومت بر مؤمنان است، نشأت مىگرفت. بدون شك بحث درباره اين اختيار پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله بحثى سودمند است كه سيره رسول اعظمصلى الله عليه وآله و چگونگى تأسى و اقتداى به آن حضرت را در اين زمينه روشن مىسازد. پس ولايت،... عبارت است از يك نحوه سلطه الهى براى اجرا و تنفيذ شريعت و تطبيق آيين اسلام بر اجتماع بشرى، سلطهاى كه تنها به شخص پيامبر صاحب رسالت و يا كسى كه در شخصيت و انديشه او متحول شده و در ذات وى ذوب شده باشد، آن طور كه به حق استمرار وجودى رسول به شمار آيد، داده مىشود و بس.
بر طبق اعتقادات شيعه، ولايت سلطهاى است كه نيازمند «نص» است و در اين باره نص نيز وارد شده است. ولايت مقامى است بزرگ، كه بدان دست نمىيابد مگر كسى كه چونان صاحب رسالت بگويد، عمل كند، بينديشد و خداوند قلب وى را آزموده باشد و در برابر ذات مقدس ربوبى و مصالح اسلام، خويش را فراموش كرده و با همه وجودش براى اسلام زندگى كرده باشد. ولايت در نزد شيعه مقامى است بس بزرگ و ارجمند كه از همه مقامها برتر و بالاتر است... ولايت يك نحوه سلطه و فرمانروايى براى ساختن جامعه الهى است، جامعهاى كه تنها راه و يگانه روش پرورش كامل مسلمان است و اين تربيت و پرورش نيز هدف نهايى رسالت اسلام است. پس، در حقيقت، ولايت تنها راه رسيدن اسلام به اهداف عاليه و نهايىاش است. از همينرو، در احاديث شيعه آمده است: «بُنِىَ الاسلامُ عَلَى خَمس: الصَّلَوةُ وَ الزَّكَوةُ، وَ الصَّومُ وَ الحَجُّ وَ الولايَةَ وَ ما نُودِىَ بِشىء مِثلَ ما نُودِىَ بِالولايه.»
حديث بالا به اين نكته اساسى اشاره دارد كه ولايت پايه دين و وسيلهاى براى ايجاد زمينههاى مساعد و اثر بخش و تأثير واقعى عبادات، اقتصاديات و سياستهاى اسلامى است. بنابراين، ولايت در طليعه همه واجبات قرار گرفته و در روز قيامت پيش از همه چيز مورد پرسش واقع مىشود. ما نيز مىتوانيم آن را زمينه اساسى جميع احكام اسلام به شمار آوريم. رسول اكرمصلى الله عليه وآله مقام نبوت و ولايت را جمع كرد، هم نبى بود و هم ولى. اما اولياى پس از وى تنها مقام ولايت دارند و از مقام نبوت بهرهاى نداشتند... .
امام غايب... عقيده به امام غايب اعتقاد به ظهور مصلح كاملى است كه بشريت را، از طريق ساختن جامعه برتر و اجراى نظام بهتر و تعميم عدالت تام و تمام، به كاملترين نظامهاى حيات بشارت مىدهد و همه بشر را براى رسيدن به كمال مطلوب خويش آماده مىسازد تا به عالىترين قله معرفت و دانش و برخوردارى از بهترين امكانات زندگى و نزديكى و وحدت انسانى نايل آيند. بنياد اين انديشه و اعتقاد شعور فطرى انسان است، كه همواره و به طور دايم، بدون كوچكترين توقفى، در همه زمينههاى معرفت و شناخت و در تمامى ميدانهاى زندگى، او را به سوى برتر و بهتر سوق مىدهد.
...شايد ميراث عمومى علمى كه انسان از تعاليم آسمانى اكثر اديان به ارث برده، همانا انتظار مصلح كاملى است كه حق را به جايگاه خود برگرداند و آرمانهاى انبيا را به طور كامل و بىنقص اجرا كند. قرآن كريم، در موارد متعدد، به چنين آيندهاى اشاره مىكند. از جمله در سوره انبيا، آيه 105 مىفرمايد: وَ لَقَد كَتَبنا فى الزَّبُورِ مِن بَعدِ الذِّكرِ اَنَّ الاَرضَ يَرِثُها عبادىَ الصّالِحُون؛ و ما در زبور - پس از تورات - نوشتهايم كه اين زمين را بندگان صالح من به ميراث خواهند برد... و هم چنين سنت مطهر نبوى، به رغم تفاوت مضامين، در حد تواتر معنوى، به ظهور مصلح كاملى كه اسلام را در شكل كاملش اجرا كند و زمين را پس از آن كه پر شده باشد از ظلم و جور پر از قسط و داد كند دلالت دارد.
از مجموعه اين ادله اعتقاد به امام غايب در انديشه مسلمانان متولد شد و مسلمانان در طول قرنها پس از تولد امام بر اين باورند كه امام غايب بشارت دهنده يك نظام كامل و جامع الاطراف انسانى است پس از آن كه انسان به نهايت ناتوانى خود برسد و همه راهها و شيوههاى خود را شكست خورده بيابد و براى نجات خود و همه ابعاد وجودىاش آماده پذيرش نظامى كامل و جوابگو باشد، امام ظهور مىكند. طبيعى است كه چنين آمادگى و استعدادى در نفوس انسانها موفقيت امام مبشِّر را آسان مىكند... .
بنا بر عقيده شيعه، امام غايب يكى از امامان معصوم و آخرين حلقه از حلقههاى دوازده گانه است. آنها همه نور واحد و خط واحد و حامل دعوت و رسالتى يگانه و مجريان رسالت جد خويش و نه غير آناند. بىشك چنين نقشى، با توجه به آن چه ما درباره مفهوم امام و ولى بر شمرديم، نظريه ويژهاى در برنامههاى دينى تشكيل مىدهد و تعاليم و آموزشهاى دينى را روشن مىكند... اين نقش امام منتظَر در آينده است. نقش وى در زمان غيبت عبارت است از نگاهبانى و صيانت احكام الهى و جلوگيرى از شكلگيرى اجماع برخلاف حقيقت. يعنى او، با مخالفت خويش با ساير فتاوا، از حصول اجماع بر خلاف حقيقت جلوگيرى مىكند و در نتيجه مانع انحراف انديشه دينى مىشود... امام منتظَر در مذهب شيعه شخصى است يگانه، ممتاز و مشخص... احكام اسلامى به دست كسى كه جانشينى خداوند را در روى زمين داراست، تنفيذ و اجرا مىشود.
در پى وحدت مسلمانان
... در اين ايام دشوارى كه امت اسلامى را آشوب و اضطراب فراگرفته و در برابر خطرهاى پى در پى كه حال و آينده سراسر اين منطقه را دستخوش توفان كرده، بيش از پيش نياز مبرم مسلمانان به وحدت و متحد كردن صفوف متفرق و همآهنگى و انسجام تلاشهاى مختلف آنان نمايان مىشود. اين امر از آن رو ضرورى است كه مسلمانان بايد در حركت به سوى آينده و ترسيم سرنوشت تاريخى و اداى مسئوليتهايشان مسير خود را بشناسند و به خويشتن اعتماد كنند. اتحاد كلمه و وحدت نيروها و افزايش توانها تنها براى اين نيست كه اين موارد بزرگترين هدفهاى دينىاند، يا آن كه وصيت پيامبر عظيم الشأنصلى الله عليه وآله ماست، بلكه اين مسائل با تماميت زندگى ما و كرامت ما و وجود نسلهاى ما مرتبط است و خود مسئلهاى حياتى به شمار مىآيد.
... وحدت كلمه و انديشه و احساس مسلمانان و به عبارتى دقيقتر، گسترش وحدت مسلمانان بر ستونهاى فكرى و عاطفى محكمى قرار دارد كه از دو طريق تحقق مىيابد.
وحدت فقهى. مبانى و بنيانهاى اسلام، در اساس، يكى است و امت واحده نيز در عقيده، كتاب، مبدأ و معاد با هم مشتركند. بنابراين، چنين اشتراك گستردهاى اقتضا مىكند كه اين امت در جزئيات نيز وحدت داشته باشند. وحدت در جزئيات مختلف يا نزديك كردن آنها به هم، خواستهاى است كه آرزوى بزرگ تحقق آن بر ضمير دانشمندان گذشتهمان - قدس اللَّه اسرارهم - نيز پوشيده نبوده است. ما مىبينيم شيخ ابوجعفر محمد بن حسن طوسى، هزار سال پيش، كتابى به نام الخلاف در فقه تطبيقى تأليف مىكند و نيز علامه حلّى، حسن بن يوسف بن مطهر، به پيروى از شيخ، همين مسير را با تأليف التذكره ادامه مىدهد. در واقع، فقه تطبيقى همان هسته صالح براى رويانيدن وحدت فقهى و تكميل وحدت شريعت است.
در دوره ما، از حدود سى سال پيش، گروهى از نخبگان دانشمند و مجاهدان بزرگ از سلك علماى اسلام دست به تأسيس «دار التقريب بين المذاهب الاسلاميه» در شهر قاهره زدند كه از جمله آنان علماى گرانسنگى هم چون استاد بزرگ مرحوم شيخ عبدالحميد سليم و استاد مرحوم شيخ محمود شلتوت و مرحوم شيخ محمد المدنى رئيس دانشكده شريعت الازهر را مىتوان نام برد. و نيز از ديگر دانشمندان بزرگ در لبنان و ايران و عراق بايد از آية اللَّه سيد عبدالحسين شرف الدين و مرجع بزرگ شيعيان جهان مرحوم آية اللَّه العظمى سيد حسين بروجردى و استاد علامه شيخ محمد تقى قمى، مسئول دائم دارالتقريب، نام برد.
اين مؤسسه، افزون بر خدمات گستردهاش، منشورى صادر كرد كه در آن خط مشىهاى اوليه خود را ترسيم نمود. در اين خصوص، مرحوم پدرم امام سيد صدرالدين صدر، كتاب خود موسوم به لواء محمدصلى الله عليه وآله را تأليف و منتشر كرد. اين كتاب در واقع تلاشى بود براى جمع آورى تمام رواياتى كه مسلمانان فرقههاى گوناگون از پيامبرصلى الله عليه وآله در زمينههاى عقيدتى و دينى نقل كرده بودند، تا پس از قرآن كريم مرجع مسلمانان واقع شود. به عبارتى دقيقتر، اين كتاب تلاشى بود براى وحدت سنّت مطهرى نبوى.
در اين مدت هم برخى از بزرگان پژوهشها و كتابهايى درباره فقه و مذاهب اسلامى منتشر كردهاند.
سپس دوره تأليف دايرة المعارفهاى فقهى فرا رسيد؛ دانشگاه دمشق موسوعه عبدالناصر للفقه الاسلامى را تأليف كرد. هم اكنون نيز در دانشگاه كويت تلاشهاى گستردهاى براى تكميل الموسوعة الفقهيه انجام مىگيرد. استاد بزرگ جناب آقاى سيد محمد تقى حكيم رئيس دانشكده فقه نجف اشرف نيز كتاب ارزشمندى درباره مبادى عمومى فقه تطبيقى تأليف كرده است. ثمرات اين تلاشهاى سازنده را، كه در فتاواى فقهاى مسلمان مىتوان ديد، مؤيد آن است كه ما با عنايت خداوند به مرحله و نقطه نزديكى از اتحاد فقهى رسيدهايم.
راههاى همكارى: اين گونه تلاشها در موقعيتهاى استثنايى، مثل موقعيت ما در لبنان، بيشتر جلوه مىكند؛ چرا كه در لبنان بيشترين سازگارى و سريعترين نتيجهگيرى را در پى دارد. اين كار با همكارى و يكپارچه كردن همه تلاشهاىمان براى تحقق اهداف متنوع و مشترك شكل مىگيرد و در حد خود دستآوردهايى است وحدت بخش. اين تلاش مشترك، به پيوند و همبستگى كارگزاران در مسيرى واحد مىانجامد، پيوندى صميمى و صادقانه و در نتيجه، اعتماد و آرامش افراد جامعه اسلامى را به ارمغان مىآورد، چرا كه وحدت عقيده و احساس در آنها متجلّى شده است. من به عنوان مثال، نه از روى حصر، برخى از اين اهداف را يادآورى مىكنم:
الف) اهداف شرعى محض، هم چون يكى كردن اعياد و شعائر دينى و برخى از عبادات مانند اذان و نماز جماعت و غيره: در صورت امكان با اعتماد بر طرق علمى جديد به منظور رؤيت هلال در زاويه رؤيت، شايد بتوان به نتيجهاى رسيد كه روز عيد را تعيين كرد، تا بدين وسيله مسلمانان جهان بتوانند در يك روز اين عيد را برگزار كنند و از دشوارىهايى كه از اين راه براى آنان پيش مىآيد كاسته شود؛ دشوارىهاى متعددى كه ما به علّت تاخّر و تقدمّ ثبوت عيد با آنها روبهرو مىشويم. همچنين مىتوان درباره جملاتى براى اذان كه در نزد عامه مورد پذيرش است، بررسى و تحقيق به عمل آورد.
ب) اهداف اجتماعى: با تلاش مشترك مىتوان به مبارزه با بىسوادى و آوارگى پرداخت. تحت نظر گرفتن ايتام و بالا بردن سطح زندگى زحمتكشان مىتواند از ديگر اهداف مشترك ما باشد و ايجاد مؤسساتى براى اين اهداف والا كارى ساده و ممكن است.
ج) اهداف ملّى: آيا در ميهن دوستى ما ترديدى هست؟ پس،
- وجوب مشاركت فعّالانه براى آزادسازى فلسطين؛
- وجوب حمايت از لبنان در برابر مطامع دشمن جنايتكار؛
- وجوب كمك به مبارزات مقدس مردم فلسطين؛
- ضرورت آمادگى و همكارى كامل با دولتهاى عربى برادر براى رويارويى با تجاوز احتمالى دشمن در هر لحظه؛
- و بهبود اوضاع جنوب لبنان به صورت خاص؛
- و سراسر لبنان به طور كلى بايد همانند دژى باشد كه شاخهاى اسرائيل در آن بشكند و مطامع استعمار در آن نابود گردد.
همه اينها اهداف ماست و در آن كوچكترين اختلافى نيست. اما تمام اين موارد به بررسىهاى دقيق به منظور اجراى آنها، مرزبندى مسئوليتها در قبال آنها، همآهنگ كردن تلاش تمام مردم اين مرز و بوم با مسئولان و دولتهاى عربى و جمع كردن توان مسلمانان جهان و صاحبان وجدانهاى بيدار و خير انديشان، در هر نقطهاى، نياز مبرم دارد. براى آن كه بتوانيم در اين واجبات مشاركتى حقيقى داشته باشيم، يعنى آن چه در وسع ماست در طبق اخلاص بگذاريم، بايد اين گونه امور و برنامهها و چهارچوبهاى متناسب آن را به صورت مشترك بررسى كنيم، تا همآهنگى و اجراى طرحها و فعاليتها تسهيل گردد... .
جلوههايى از تمدن ما
... حضاره كلمهاى است مأخوذ از حضر كه در مقابل سفر قرار دارد. حضر به معناى استقرار، سكونت و اقامت و در مقابل، سفر به معناى جابهجايى و انتقال است. پس تمدن شيوهاى از زندگى است كه افراد مستقر آن را مىسازند و يا مىگزينند. اين نحوه از حيات در مقابل زندگى باديه نشينى يا بيابان گردى قرار دارد. البته انسان موجودى مدنى است كه درون جامعه و در كنار همنوعانش زندگى مىكند. لذا تمدن، كه به معنايى دقيقتر از معناى پيشگفته توسعه مىيابد، عبارت خواهد بود از «زندگى جوامع بشرى ساكن و ثابت، نه گروههاى كوچ كننده و يا بدوى». پس معناى تمدن، زندگى جوامع بشرى مستقر است.
دو مفهوم وجود دارد كه، براى صورت وضوح بخشيدن به موضوع بحث، بايد آنها را توضيح دهم:
مدنيت و فرهنگ. براى تبيين اين دو مفهوم بايد گفت كه فرهنگ حيات معنوى انسانها و شامل علوم، فنون، فلسفه، قانونگذارى، ادبيات و هنر است. مدنيّت نيز ساحت ظاهرى و جلوه بيرونى زندگى انسانهاى شهرنشين است؛ مانند ساماندهى، آبادانى، سازندگى، آبرسانى و مانند آن. تمدن تركيبى از اين دو مفهوم است، كه البته با هر دوى آنها تفاوت دارد. حالتهاى ذهنى و درونى انسان، هنگامى كه در زندگى شخصى بازتاب مىيابد و در ايجاد مدنيّت تأثير مىگذارد، تمدن ناميده مىشود.
بنابراين، خواه اين تعريف و تفسير را بپذيريم و خواه نه، مىتوانيم براى شروع بحث دست كم آن را ميان خودمان مفروض بگيريم و بر اين اساس حوزههاى مفهوم تمدن را به بخشهاى زير تقسيم كنيم: اول: روابط اخلاقى انسانها؛ دوم: روابط حقوقى، از جمله مشخصات وضع مدنى خاص، نظام خانوادگى، قوانين مدنى، ادارى و بينالمللى؛ سوم: علوم؛ چهارم: فنون (البته مقصود ما از علوم و فنون، مطلق علوم و فنون نيست، بلكه فقط علوم و فنونى است كه در زندگى اجتماعى ما اثر مىگذارند)؛ پنجم: تعليم و تربيت مدنى؛ ششم: تلاشهاى بشر براى ايجاد صلح و دوستى؛ هفتم: تشكّلهاى خاص كه در زير مجموعهاى بزرگ قرار دارد؛ مانند خانواده، روستا، شهر، دولت، احزاب، انجمنها، مؤسسات، اتحايهها، اصناف و نظامهايى كه اينها را تنظيم مىكنند. همه اينها در دايره تمدن قرار مىگيرند. اينها همان حوزههاى تمدن است كه براى ورود به بحث در آغاز گفتار از آنها ياد كرديم و اين همان معناى تمدن است از ديدگاه ما.
اما منظور از «تمدن ما» چيست؟ ماكيستيم؟ مراد از «تمدن ما» تمدن شرقى دينى است؛ يعنى تمدنى كه در اصول و فروعش و در همه عرصهها، بر دين توحيدى تكيه دارد؛ دينى كه تمامى پيامبران، در شريعت خود، انسان را به سوى آن دعوت كردهاند و با رسالت خاتم انبيا خاتمه يافته و به كمال رسيده و آن چه پيروان پيامبران در زمينه تفسير و تقرير و تقرب انجام دادهاند اجتهادى است كه در ادوار بعدى صورت گرفته است... تمدن ما نوعى از حيات اجتماعى در عرصههاى گوناگون است كه از اين گوشه عالم سرچشمه گرفته و به صورت تمدنى انسانى و كامل درآمده است.
موضوع اين تمدن انسان است؛ غايت و هدف آن نيز انسان است؛ انسان با تمام جوانبش؛ نه فقط روح يا جسم او. در برخى از تمدنها فقط بر يكى از ساحتهاى وجود آدمى تأكيد مىشود: در برخى فقط بر بعد روحى و در برخى ديگر تنها بر بعد جسمى انسان تكيه مىشود. موضوع تمدن انسان است، نه «من»، كه گروهى از آن به «فرد» تعبير مىكنند. زيرا بعضى از تمدنها بر فرد تكيه مىكنند و بعضى ديگر بر جامعه. دسته اخير جامعه را اصل مىدانند و فرد را، از حيث فرد بودن، ناديده مىگيرند. اين نوع تمدنها، تمدنهاى اجتماعى است.
هم چنين منظور از «تمدن ما» گروه خاصى از انسانها نيست، بلكه ناظر به همه انسانهاست؛ نه فقط فرد يا جامعه كنونى. موضوع اين تمدن، انسان با جميع روابط اوست: رابطه او با خدا، با انسانهاى ديگر و با نظام هستى. انسانى كه موضوع اين تمدن است، مخلوق خداوند است و آفريده شده تا جانشين خدا بر روى زمين باشد؛ و البته هر آنچه بر روى زمين وجود دارد براى او آفريده شده است. او مىتواند از راه علم و با پيمودن خطوط كلىاى كه براى او ترسيم شده، آزادانه، نه از روى جبر، نيروهاى طبيعى را مغلوب كند و به خدمت خويش در آورد.
مسير كلىاى كه در اين تمدن براى انسان ترسيم شده، اين است كه با موهبتهاى الهى خويش، در پى رسيدن به جهان آخرت باشد و در عين حال، بهره خود را از اين عالم فراموش نكند. لذا آرمان اين انسان متمدن بالاتر از گردآورى مال يا به دست آوردن بزرگى و مجد و كسب آسايش و راحتى است. راه انسانى كه اين تمدن را برگزيده طولانى و بىپايان است. اين انسان در يك حركت دائم و هميشگى به سوى هدف قرار دارد. انسان در اين راه، هر جا كه باشد، با خداست و در حيات مادى و معنوى خود طالب خشنودى خداوند است؛ همان چيزى كه سعادت جاودانه را در دو عالم براى او به ارمغان مىآورد. اين انسان در هستىاى قرار دارد كه همه آن محرابهايى بزرگ براى سجود و تسبيح و نماز و نياز در پيشگاه خداوند است.
اين انسان، در تمامى اعمالش، اعم از امور خانوادگى، انسانى، ذهنى، اعمال خير، كارهاى اقتصادى و سياسى، خدا را مىبيند. هنگامى كه با هم نوع خود ارتباط دارد يا به كارى ديگر مشغول است خدا را ملاقات و در راه او جهاد مىكند و مىگويد: «من چيزى را نديدهام مگر آن كه پيش و پس از آن و همراه با آن خدا را ديده باشم». اين، مضمون يك حديث شريف است... تمدن دينى، به يك انديشه انتزاعى درباره خدا اكتفا نمىكند. تمدن دينى، تمدنى است كه به وجود خدا و به آثار عميق او در زندگى ما اقرار مىكند؛ يعنى اين كه خدا در نهاد ما و در دل ماست و از رگ گردن به ما نزديكتر است. او بين انسان و دل اوست... .
اين همان تفسير كلى از جهان هستى است كه يكى از اركان تمدن دينى ما را تشكيل مىدهد. پس، تفكر و باور به خداوند در انديشه و تمدن ما باورى انتزاعى و دور از تأثير مستقيم زندگى روزمره ما نيست. اين اعتقاد در تمام امور شخصى و پيرامونى ما و نيز در تمام هستى پهناور نفوذ دارد. شايد مقايسه تمدن دينى با تمدن غير دينى، بر نقاط مجمل و مفصل بحث ما پرتو بيفكند. براى اين منظور، نگاهى گذرا به تمدنى ديگر مىاندازيم؛ تمدنى كه با تمدن ما و مضامين و محتواى آن تفاوت دارد. اگر بعضى از اصول و پايههاى تمدن مغاير را بررسى كنيم، مفهوم تمدن خود را به وضوح در مىيابيم، زيرا در مقابل تمدن شرقى - دينى ما، تمدن مادىگراى نو و كهنه قرار دارد. تمدن معاصر، يعنى همين تمدنى كه جهان را تسخير كرده، بى هيچ استثنا و با همه انواع شرقى و غربىاش، تمدن مادىگراست. شايد بگوييد: «برخى معتقدند كه غرب به خدا باور دارد، پس چرا شما تمدن آنها را مادى مىناميد؟»
به طور خلاصه و صريح مىگويم متأسفانه در جهان تمدنى وجود دارد كه بر انكار خدا استوار است. اساس تمدن آنها ماترياليسم ديالكتيك است. آنان در ارزيابى تمدنشان، تكيه بر خلع خدا مىكنند و اين امرى واضح و قطعى است. البته تمدن غربى خدا را نفى نمىكند، لكن براساس ناديده گرفتن خدا بنياد گرفته است. فرق است ميان انكار كردن و ناديده گرفتن. تمدن جديد غرب براساس بى تأثير دانستن ماوراى طبيعت در زندگى بشر پىريزى شده است. اين مطلب در سخنان اواخر قرون وسطى و تعريف تمدن جديد به وضوح ديده مىشود.
پايهگذاران اين تمدن، اگر چه به انكار خدا تصريح نكردهاند، اما او را در ادعا و در عمل ناديده گرفتهاند و خود را سكولاريست و مكتبشان را سكولاريسم ناميدهاند. آنان موثر بودن خدا را نفى مىكنند و اگر در آراى متناقض پايه گذاران اين تمدن دقت كنيد اين انديشه را به روشنى در مىيابيد. بنابراين، ما ادعا مىكنيم كه تمدن غرب بر اين باور است كه ماوراى طبيعت هيچگونه دخالت و تصرفى در عالم طبيعت ندارد. اين تمدن تلاش مىكند كه خدا را از صحنه زندگى انسان دور كند. تمدن كنونى اين گونه پىريزى شده است... تمدن مادىگراى غرب به هيچ وجه بر اساس و اصول و پايههاى مسيحيت ايجاد نشده و مسيحيت از تمدن غربى منزه و دور است؛ به همان صورت كه اسلام از آن منزه و دور است... .
بىشك تمدن محصول و ثمره تلاش جمعى و منظم بوده است. اين تلاش اولاً، گروهى و ثانياً، منظم و جهانى بوده و تمام دنيا در دستآوردهاى اين تمدن سهيم است. اين تمدن رهآوردهاى بسيار زياد و نتايج شگفتانگيزى در زمينه علم و فنآورى و سازماندهى داشته است. آيا غايت تمدن فقط دانش، فنآورى و سازماندهى است، يا هدف سعادتمند كردن انسانها است؟
با توجه به اينكه فنآورى، دانش، سازماندهى و بقيه شاخصها و معيارها همه وسيلهاند نه هدف، يعنى مقدماتى براى رشد، خوشبختى و سعادت بشرند، حال بايد ببينيم كه آيا تمدن جديد توانسته است سعادت را براى بشر محقق كند؟ منظورم براى همه انسانهاست، نه فقط انسان سفيدپوست و اروپايى. آيا تمدن غرب، دستكم در پارهاى از زمينهها، سعادت انسان را تأمين كرده است؟ تمدن جديد پيش روى ماست.
آيا با پيشرفت تمدن غرب، انسانيت هم به پيش رفته است؟ آيا انسانيت هم با رشد اين تمدن جديد رشد كرده يا به عكس پژمرده شده است؟... پس از اين كه تمدن را به مثابه مجموعهاى تفكيكناپذير معرفى كرديم، بايد آن را به عنوان يك مجموعه بپذيريم يا رد كنيم. حال ببينيم معناى علم، فنآورى، سازماندهى و عناصر ديگر چيست؟
هدف محدود است. ماده نيز در عالم محدود است؛ ولى جاهطلبى انسان نامحدود است. اين مطلب نياز به دليل ندارد. هدف محدود است و تقاضا نامحدود. نتيجه چيست؟ طبيعى است كه برترى جويى و كشمكش در جوامع به وجود مىآيد. به اين دليل كه مقصود بهرهمندى از بيشترين حجم از ماده و رسيدن به بالاترين حد رشد است. اين ستيزگاه به يك صلح موقت ميان افراد يك طبقه يا ملت، در جهت بهرهكشى از ديگر گروهها و طبقات، مىانجامد.
اين چنين است كه مىبينيم تاريخ تمدن جديد، در تلاش دائم نظرى و عملى براى بهرهكشى، دستيابى به بازارهاى جديد، استعمار، جنگهاى منطقهاى، قارهاى و نژادى، خلاصه مىشود: آمادگى براى جنگ و مسابقه تسليحاتى، مقتضاى تحميل اراده و ظلم و خونريزى است. با پايان يافتن جنگ، نوبت مرهم نهادن بر زخمها و گذراندن دوران نقاهت و استراحت مىرسد و بعد تقسيم مناطق تحت نفوذ و سرانجام آماده شدن براى جنگى ديگر.
از زمانى كه تمدن جديد به وجود آمده تاريخ، هر 20 - 25 سال يا هر 30 سال، تكرار مىشود و در اين ميان انسانها در نگرانى به سر مىبرند. براى اين كه توجيه فلسفى و صورت قانونى لحاظ شده باشد بايد به ناچار تبعيض نژادى، تفاوت ميان انسانها، به يوغ كشيدن ملتها و به اصطلاح متمدن ساختن آنها، هم چنين تحقير ملتها و تحميل تمدن جديد به آنها، وجود داشته باشد؛ به اين بهانه كه ملتهاى در حال توسعه به كسى كه به آنها كمك و براى آنها برنامهريزى كند و راهحلهاى مشكلاتشان را نشان دهد نيازمندند و به همين سبب بايد استعدادها و نيروهاى علمى و مادى بشر براى كسب تسليحات و تأمين كالا مصرف شود. در اين گيرودار است كه نگرانى دائم و ترس و اضطراب هميشگى و احتياط بيش از اندازه به وجود مىآيد و در پى آنها بيمارىهاى واگيردار و امراض روانى و عصبى بروز مىكند. بعد بايد براى دفاع آماده شد تا توان بقا داشت. اين امر در مورد هر فرد، گروه يا هر طبقه و ملتى صادق است و سرانجام فضايل اخلاقى را نشانه مىرود.
... سرمايهدارى سركشى كه هيچ حدى نمىشناسد، از نتايج اين نوع تمدن و انديشه جديد است. براى اين تمدن مادى و سرمايهدارى كه نه هدف براى آن مهم است نه وسيله، هرگز نظيرى در شرق مؤمن و تاريخ آن سراغ نداريم... .
ما خود را بر قله تمدن مىبينيم؛ چرا كه به معشوق انسان يعنى آزادى رسيدهايم. من در اين جا تنها آزادى زنان و رها ساختن آنها از قيد و بند را مطرح مىكنم! البته آن آزادى كه پس از سلب اصالت زن و افكندنش در يك جريان تحميلى براى تبديل شدن به يك تابلو و وسيلهاى براى وسوسه ديگران به دست آمده است. همه اينها با تبليغات جهتدار اجتماعى از راه رسانههايى چون فيلم، خبر و داستان صورت گرفت. اين نگونبختى بحثى طولانى مىطلبد، اما تنها به طرح گوشهاى از آن اكتفا مىكنم و به بررسى وضعيت زنان كارگر مىپردازم.
زنان كارگر در جوامع متمدن كنونى، طبيعتاً ما اشكالاتى به آن وارد مىكنيم، علاوه بر تحمل همه سختىها و علىرغم انحراف تدريجى و غير طبيعى كه به آن دچار مىشوند، در حال محو شدن و تبديل شدن به موجودى هستند كه برخى آن را جنس سوم مىنامند يعنى نه زن نه مرد. با اين روند، زنان كارگر نقش واقعى خود را از دست خواهند داد و اين امر با ويران شدن آخرين بخش از نهاد خانواده صورت مىگيرد. فرزندانى كه از مدتها پيش توجه و سرپرستى پدر را به سبب درگير بودن او در كارهاى سخت و مداوم از دست دادهاند اكنون از عطوفت مادران كارگرشان محروم مىشوند. اين معناى فروپاشى خانواده است. نسل كنونى به كسانى تبديل شده كه آلكسى كارل آنان را عناصر غريب مىنامد. اين نسل، روابط ريشهدارى با جامعه ندارد، چرا كه افراد آن پيوند والدينى ندارند. روابطشان، چه شخصى چه اجتماعى، سطحى است. اين نسل بىريشه، بى آن كه مسئوليتى بپذيرد، ذوب مىشود و مىميرد... .
آيا در تمدن دينى روند علم متوقف خواهد شد؟ آيا جوامعى كه براساس دين شكل گرفتهاند توانايى ايجاد فرصتهاى برابر را براى همه افراد خود دارند؟ آيا اعتقاد به غيبت در انديشه دينى توان برانگيختن نيروهاى بشرى را دارد و آيا احساس مسئوليت الهى عقده ترس را در انسان از بين برده است؟ آيا حديث دينى مانع از پيشرفت جامعه نخواهد بود؟... اگر ما گوشههايى از تمدن دينى خويش را بررسى كنيم، در مىيابيم كه بهترين پاسخ به پرسشهاى مذكور، واقعيتى است كه امت اسلامى در آن به سر برده و به آسانى به آن نتايج معروف دست يافته است.
ابعاد هفت گانه تمدن
اول. روابط اخلاقى. ميان افراد جامعه پيوندهاى اخلاقى مستحكمى برقرار است و اخلاق نقش مهمى در ايجاد تمدنها دارد... .
دوم. روابط حقوقى. دومين بعد تمدن مبانى حقوقى است. كافى است بدانيم در فقه اسلامى، احكام همه امور فردى، خانوادگى و اجتماعى تبيين شده و مسئلهاى نيست كه حكمى ويژه و ثابت نداشته باشد... پيامبر، با تمام شأن و منزلتش، خود را در معرض انتقام و آزار قرار مىدهد... خليفه اول هم مىگويد: «مرا تا زمانى كه خدا و رسولش را اطاعت مىكنم اطاعت كنيد، ولى اگر برخلاف آنها عمل كردم ديگر از من اطاعت نكنيد».
مردم از آزادى برخوردار بودند و در سايه آن، حقوق همه محفوظ بود... خليفه دوم در ابتداى خطبهاى كه مربوط به توزيع برد يمانى است، مىگويد: «بشنويد آن چه را مىگويم و اطاعت كنيد.» مردى اعتراض مىكند و مىگويد: «نه اطاعت مىكنيم و نه مىشنويم» خليفه علت را مىپرسد و آن مرد جواب مىدهد:«تو هنگامى كه بُرد را تقسيم مىكردى به من بردى دادى كه تا زانوهاى من هم نمىرسد، در حالى كه براى خودت بردى بلند برداشتى) خليفه فرزندش عبداللَّه را فرا مىخواند كه مسئله را توضيح دهد. عبداللَّه نيز مىگويد: «وقتى من برد را پوشيدم برايم بلند بود ولى برد پدرم براى او كوتاه بود؛ به همين علت پدرم هر دو برد را به هم دوخت و آنها را يكى كرد.» با روشن شدن موضوع، مرد به خليفه مىگويد: «حالا امر كن تا اطاعت كنيم». طرز برخورد با غير مسلمانان نيز مجالى ديگر مىطلبد.
خلاصه كلام، آن كه امام على در عهدنامهاش به مالك اشتر مىفرمايد: «فان الناس، اما اخ لك فى الدين، او نظير لك فى الخلق»؛ مردم يا برادر دينى تواند يا همنوعان تو انسانند و انسان محترم است... به اينها بايد آزادىهاى دينى و حمايت از اسقفهاى مسيحى را اضافه كرد. اسقفها در تمدن اسلامى از آرامش و رفاهى برخوردار شدند كه هرگز پيش از آن به آن دست نيافته بودند. صنعت و كشاورزى نيز رشد قابل ملاحظهاى كرد و به سرعت شكوفا شد. اين مثالها مربوط به مبانى حقوقى و پيوندهاى قانونى با داخل و خارج است.
سوم. علوم. با مراجعه به تاريخ علم به اين نتيجه مىرسيم كه بناى علوم طبيعى بر تجربه و آزمايش نهاده شده است. مطابق رأى بعضى از دانشمندان و پژوهشگران، عربها در اوايل قرن نهم ميلادى، اهميت آزمايش در علوم و نقش آن را در پيشبرد علوم تجربى كشف كردند... (فيزيك، مكانيك، شيمى، جغرافيا، مسلمانان براى نخستين بار به وجود آوردند.)
چهارم. هنر. هنر آينه تمدن است، چرا كه در آن فريبكارى، فشار، انحراف و دروغ راه ندارد. هنر به روشنى و با وضوح تمام سطح تمدن را منعكس مىكند. اگر اين را قبول داريم، بايد به آن چه از آثار هنر اسلامى در اختيار ماست مراجعه كنيم و مسجد و كاخها را ببينيم؛ از مسجد جامع عمر در قدس تا مسجد جامع كبير در شام يا مسجد جامع قرطبه در اندلس و نظاير آن و قصر غرناطه... مهندسان بزرگ عصر ما اعتراف مىكنند كه تمدن امروز توانايى ساخت عمارتى هم چون مسجد قرطبه يا قصر غرناطه يا مسجد عمر را ندارد. زيبايى و شكوه، در همه شئون زندگى، از جمله ساختن شيشه، سفال، ظروف، سنگ مرمر و شهرسازى مشهود بود.
پنجم. تعليم و تربيت مدنى. قبلاً در اين باره به تفصيل سخن گفته شده است.
ششم. تلاش براى صلح و دوستى. در مورد صلح (سلام)، كافى است بدانيم كه سلام از نامهاى خداوند است، چنان كه در دعاها مىخوانيم: «اللهم انت السلام و منك السلام و اليك يرجع السلام»37 درود و تحيت مسلمانان هم «سلام» است. دعوت قرآن هم آن جا كه مىفرمايد: ادْخُلُوا فِي السِّلْمِ كَافَّةً؛ همگى در صلح و آشتى در آييد،38 تلاشى است براى برقرارى صلح در جامعه. فلسفه اين تلاش برانگيختن انسان به تبعيت از ناموس هستى است. هستى با همه اجزايش و با همه تنوع و گوناگونى در اشكالش و با جميع وظايف مختلفش، سراسر يكپارچگى و همآهنگى است؛ همه در جهتى واحد، در جهت سجود و خشوع براى خداوندند. پس جامعه مىتواند در صلح و آرامش زندگى كند، خصوصاً وقتى كه هدف، همان گونه كه اشاره كرديم تنها هدف مادى نباشد. در مسير اين هدف، اين امكان براى انسان وجود دارد كه، همان طور كه مىخواهد، بى آن كه كسى به رقابت با او برخيزد، حركت كند، بخواند و بنويسد.
هفتم. تشكلهاى خاص. وجه هفتم از تفسير تمدن، توجه به گروه است... اسلام براى تشكلهاى گروهى و ديدارها، از قبيل نماز جماعت، نماز جمعه، صله رحم، همسايگى و به جا آوردن حج، ارزش زيادى قائل است و در اين دستورها تلاش مىكند مردم را به زندگى اجتماعى عادت دهد... .
ما امروز احساس بىهويتى مىكنيم. احساس مىكنيم گذشتهاى در تاريخ نداريم و گويا اروپا همه چيز است و اروپاست كه منشأ علم، فرهنگ، دين و پيشرفت بوده و هر كارى كه انجام مىدهد صحيح است. امروز در عصر استعمار فكرى و روحى و روانى زندگى مىكنيم. اگر ما در برابر اين استعمار سر فرود آوريم و آن را بپذيريم طبيعتاً نمىتوانيم خود را از نوع ديگر استعمار برهانيم. پس بايد به اصالت و خويشتن خويش باز گرديم و بهترين راه براى بازگشت و به دست آوردن اعتماد به نفس اين است كه به تاريخ مراجعه كنيم... .پى نوشتها
1. دانش آموخته حوزه علميه قم و پژوهشگر پژوهشكده علوم و انديشه سياسى.
2. دانشگاه آمريكايى بيروت، به نقل از مجله العرفان، شماره 54، نوامبر 1966. هم اينك در ناى ونى، از مجموعه در قلمرو انديشه امام موسى صدر، ص 13 تا 40، ترجمه على حجتى كرمانى.
3. بقره (2) آيه 115.
4. همان.
5. انفال (8) آيه 42.
6. همان.
7. روم (30) آيه 10.
8. سخنرانى در دانشگاه داكار كشور سنگال در تاريخ 25 ارديبهشت 1345. بنگريد به: اديان در خدمت انسان، از مجموعه در قلمرو انديشه امام موسى صدر.
9. اين سخنرانى در دانشگاه داكار كشور سنگال در تاريخ 15/5/1967 مطابق با 25 ارديبهشت 1345 ايراد شده است. امام موسى صدر در يك سفر شش ماهه به چندين كشور افريقايى ارتباط عميقى با رؤساى جمهور، مقامات، انديشمندان، مردم و لبنانىهاى مهاجر اين كشورها برقرار كرد. اين متن هم اينك بنگريد. اديان در خدمت انسان، از مجموعه در قلمرو انديشه امام موسى صدر،191، ترجمه سيد عطاالله افتخارى.
10. رحمن (55) آيه 7.
11. بقره (2) آيه 2-4.
12. احزاب (33) آيه 72.
13. اصول كافى، ج 2، ص 164.
14. حجرات (49) آيه 10.
15. بحارالانوار، ج 71، ص 234.
16. أَهُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَةَ رَبِّكَ نَحْنُ قَسَمْنَا بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَرَفَعْنَا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجَاتٍ لِيَتَّخِذَ بَعْضُهُمْ بَعْضاً سُخْرِيّاً وَرَحْمَةُ رَبِّكَ خَيْرٌ مِمَّا يَجْمَعُونَ؛ آيا آنان رحمت پروردگارت را تقسيم مىكنند؟ حال آن كه ما روزى آنها را در اين زندگى دنيا ميانشان تقسيم مىكنيم. و بعضى را به مرتبت، بالاتر از بعضى ديگر قرار دادهايم تا بعضى ديگر را به خدمت گيرند و رحمت پروردگارت از آن چه آنها گرد مىآورند بهتر است. زخرف (43) آيه 32.
17. زخرف (43) آيه 32.
18. بحارالانوار، ج 74، ص 193.
19. همان، ج 72، ص 38.
20. رعد (13) آيه 11.
21. روم (30) آيه 41.
22. به نقل از كتاب ناى ونى، از مجموعه در قلمرو انديشه امام موسى صدر، ص 133 تا 150، ترجمه على حجتى كرمانى.
23. اين مقاله، مقدمهاى است كه امام موسى صدر، بنا به درخواست دكتر يوسف مروه، مؤلف كتاب العلوم الطبيعيه فى القران، در هفدهم رمضان 1378 مطابق با نوزدهم دسامبر 1967، بر كتاب مذكور تحرير كرده است. هم اينك در كتاب ناى ونى، از مجموعه در قلمرو انديشه امام موسى صدر، ص 151 تا 172، ترجمه على حجتى كرمانى.
24. رعد (13) آيه 28.
25. حج (22) آيه 18.
26. بقره (2) آيه 195.
27. مقدمهاى كه امام موسى صدر، بنا به درخواست مترجم عربى كتاب تاريخ فلسفه اسلامى، نوشته هانرى كربن، نگاشت؛ به نقل از مجله العرفان، شماره 54 ژوئن 1966. براى بار نخست در ويژه نامه روزنامه ايران منتشر شد. هم اينك در ناى و نى.
28. بقره (2) آيه 124.
29. احزاب (33) آيه 6.
30. نجم (53) آيه 3.
31. حاقه (69) آيه 44 - 46.
32. احزاب (33) آيه 21.
33. حشر (59) آيه 7.
34. متن نامه امام موسى صدر به مفتى اهل سنت جمهورى لبنان، پس از انتخاب ايشان به رياست مجلس اعلاى شيعيان، به نقل از روزنامه لبنانى المحرر 19/10/1969. پيش از اين ترجمه فارسى اين نامه در كتاب شرح حال امام موسى صدر منتشر شده بود. بنگريد به: عبدالرحمن اباذرى، امام موسى صدر، اميد محرومان (تهران: جوانه رشد، 1381) ص 275 - 278. هم اينك در كتاب ناى ونى، ص 355 - 360 ترجمه على حجتى كرمانى.
35. سخنرانى امام موسى صدر در دبيرستان دخترانه المقاصد در تاريخ 7/12/1967 مطابق با 16 آذر 1345. المقاصد بزرگترين موسسه فرهنگى - اجتماعى اهل سنت لبنان است، كه مدارس، دانشگاهها، بيمارستانها و سازمانهاى بسيارى را در بر مىگيرد. به نقل از كتاب اديان در خدمت انسان، از مجموعه در قلمرو انديشه امام موسى صدر، ص 59، ترجمه حميد رضا شريعتمدارى.
36. همان.
37. كافى، ج 3، ص 476.
38. بقره (2)، آيه 208.فصلنامه علوم سیاسی ، شماره 31 ، زمستان 1384
نوشته شرسف لک زایی، انتشارات جوانه رشد