بخش شهید آوینی حرف دل موبایل شعر و سبک اوقات شرعی کتابخانه گالری عکس  صوتی فیلم و کلیپ لینکستان استخاره دانلود نرم افزار بازی آنلاین
خرابی لینک Instagram

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

شاعر را بشناسيم

ابو فراس حارث بن ابى العلاءسعيد بن حمدان بن حمدون بن حارث بن لقمان بن راشد بن مثنى بن رافع بن حارث بن عطيف بن محربه بن حارثه بن مالك بن عبيد بن عدى بن اسامه بن مالك بن بكر بن حبيب بن عمرو بن غنم بن تغلب الحمدانى تغلبى.

سخن درباره ابو فراس و امثال او مضطرب و پريشان، زيرا نويسنده نمى داند او را از چه ناحيه اى توصيف و تعريف كند. آيا ازسخنسرائى اش گفتگو كند، يا از سپهسالاريش سخن گويد، آيا او در مقام مصاحبت برازنده تر يا در صف آرائى دليرتر است؟ و آيا او در تنظيم قافيه الفاظ با انضباط تر يا در فرماندهى لشگر قوى تر؟ و خلاصه اين مرد در هر دو جبهه برازنده و در هر دو مقام پيشرو ديگران، هيبت پادشاهان و محضر شيرين اديبان را با هم جمع كرده. شكوه فرماندهى با لطف ظرافت شعر بهم پيوسته و شمشير و قلم براى او برآمده است.

او وقتى، به زبانش سخن گويد چون هنگامى است كه بااستواريش گام نهد، نه جنگى او را هراسد و نه قافيه او بر او ستيزد، ونه بيمى از كس او را چيره سازد، نه لطافت بيانى او را پشت سر گذارد از اين رو پيشرو شعراى معاصرش بود چنانكه پيشرو فرماندهان معاصرش.

پاره اى از اشعارش به زبان آلمانى، چنانكه در دائره المعارف اسلامى است، ترجمه شده. ثعالبى در يتيمه الدهر27/1 گويد: او يگانه روزگارش و خورشيد زمانش از نظر ادب، فضيلت جوانمردى، بزرگوارى، عظمت، سخندانى و برازندگى، دليرى و شجاعت بود. شعرش نامدار، و با زيبائى و ظرافتش، روانى، فصاحت، شيرينى، بلند سخنى و متانت همه را با هم جمع كرده و در اين زمينه به شهرت پيوسته است. در اشعار او طبع شاداب و بلندى مقام و عزت پادشاهى نهفته و اين خصال در هيچ شاعرى در عبد الله بن معتز و ابو فراس جمع نشده و سخنشناسان و نقالان كلام، ابو فراس را برتر از ابن معتز خوانده اند.

صاحب بن عباد مى گفت: بدء الشعر بملك و ختم بملك " شعر از پادشاهى آغاز، و به پادشاهى ديگر پايان پذيرفت " يعنى امرء القيس و ابو فراس و متنبى به تقدم و برازندگى او گواهى مى داد و از او حمايت مى كرد و مايل نبود در مسابقه با او شركت كند و در مقابله با او شعر سرايد و اينكه او را مدح نگفته و افراد پائين تر از او، از آل حمدان را ستوده است، نه از روى غفلت يا اخلال در كار او بود، بلكه براى هيبت و عظمت او بوده است. سيف الدوله از محسنات ابى فراس بسيار خوشش مى آمد، و او را با احترام و تجليل از سايرين، مشخص مى ساخت و اورا براى خود برگزيده، در جنگها همراه خود مى برد و در كارهايش او راجانشين خود مى ساخت. و ابو فراس در مكاتباتى كه با او داشت بر او مرواريد گران قدر مى پاشيد و حق بزرگى او را رعايت كرده، آداب شمشيرو قلم هر دو را در خدمتش بجاى مى گذارد.

در تعقيب تعريفهاى ثعالبى از او، شرح حال او را ابن عساكر در تاريخش 440/2 و ابن شهر اشوب در معالم العلماء ابن اثير در كامل 194/8، ابن خلكان در تاريخش 138/1، ابو الفداء در تاريخش 142، يافعى در مرآه الجنان 369/2 و مولفان: شذرات الذهب 24/3، مجالس المومنين 411، رياض العلما، امل الامل 366، منتهى المقال 349، رياض الجنه فى الروضه الخامسه، دائره المعارف بستانى 300/2، دائره المعارف فريد وجدى 150/7 روضات الجنات 206، قاموس الاعلام زركلى 202/1، كشف الظنون 502/1، تاريخ آداب اللغه 241/2، الشيعه و فنون الاسلام 107، معجم المطبوعات، دائره المعارف الاسلاميه 387/1، ومطالب پراكنده شرح حال او رابه طور كامل سيدنا سيد محسن امين در 260 صفحه اعيان الشيعه در جلد هجدهم صفحه 289- 29، جمع آورى كرده اند.

ابو فراس ساكن " منبج " بود و در حكومت پسر عمويش ابى الحسن سيف الدوله به بلاد شام منتقل گرديد و درچند نبرد كه در ركاب او با روم جنگيد، شهرت يافت.

در اين جنگها دو بار اسير شد دفعه اول در " مغاره الكحل "به سال 348 ه بود و او را از " خرشنه" كه قلعه اى بود در بلاد روم و آب فرات از زير آن مى گذشت، بالاتر نبردند و در همين اسارت اوست كه گويند، سوار اسبش شده و با پاى خود آن را تاخته، از بالاى قلعه به داخل فرات خود را پرت كرده است، و خدا آگاهتر است.

بار دوم در " منبج " اسير رومى ها شد، و در آن روز قومش را رهبرى مى كرد كه در شوال351 ه اسير شد و جراحتى بر اثر اصابت تيرى كه پيكانش در پاى او مانده بود، پيدا كرد و مجروح و خون آلود او رابه خرشنه آوردند. از آنجا به قسطنطنيه آمده و تا مدت چهار سال به حال اسارت ماند، زيرا از او فداء نمى پذيرفتند سرانجام سيف الدوله به سال 355 ه او را از اسارت آزاد كرد.

ابو فراس اشعارش را در اسارت و بيمارى مى سرود و براى سيف الدوله شكوه و شكايت مى كرد و اظهار اشتياق نسبت به خانواده و برادران و دوستانش مى نمود و نگرانى خود را از وضع و حالش، از سينه اى تنگ و قلبى ريش كه رقت و لطافت اشعارش را مى افزود و شنونده را به گريه مى انداخت، شرح مى داد. اين اشعار از شدت روانى خودبخود بر حافظه مى آويخت و آنها را كسى فراموش نمى كرد، اين اشعار را "روميات " خوانند.

ابن خالويه گويد: ابو فراس گفت: وقتى به قسطنطنيه رسيدم پادشاه روم، مرا اكرام و احترامى كرد كه با هيچ اسيرى نكرده بود يكى از رسوم رومى ها اين بود كه هيچ اسيرى حق ندارد، در شهرى كه پادشاه آنها در آنجا است قبل از ملاقات شاه، مركوبى سوار شود بايد در زمين بازى آنها، كه آن را " ملطوم " مى گفتند با سر برهنه راه برود و سه بار يا بيشتر دربرابر شاه سجده كند و پادشاه پاى خودرا در ميان اجتماعى كه نامش " تورى "بود، گام بر گردن اسير بسايد. پادشاه مرا از همه اين رسوم معاف داشت، فورا مرا به خانه اى برده، مستخدمى را به خدمت من گمارد و دستوراحترام مرا صادر كرد و هر اسير مسلمانى را كه مى خواستم، نزد من مى فرستاد و براى من به طور خصوصى فديه آزادى پرداخت. وقتى من خود را مشمول اين همه تجليل به لطف خدا ديدم و عافيت و مقام خود را باز يافتم، امتياز خود را در آزادى بر ساير مسلمين نپذيرفتم، و با پادشاه روم براى آزادى ديگران آغاز به فدا دادن كردم و امير سيف الدوله ديگر اسير رومى نزد خود باقى نگذاشته بود، ولى نزد روميها هنوز سه هزار اسير از كارگردان و سپاهيان در دست آنها بود.

من با دويست هزار دينار رومى قرار داد فدا بستم و اين عده اضافى را يك جا خريدم و آن مبلغ و آن عده مسلمانان را تضمين كردم، و آنها را با خود از قسطنطنيه خارج ساخته خود با نمايندگانشان به " خرشنه " آمدم. و با هيچ اسيرى قرارداد فدا و آتش بس و ترك مخاصمه بسته نشد. و در اين باره شعرى سروده ام:

 

و الله عندى فى الاسار و غيره

مواهب لم يخصص بها احدقبلى

 

" خداوند مرا در اسارت و غير اسارت مواهب بخشيد كه به ديگران قبل از من نداده است.

" گره هائى را گشودم كه مردم از گشودن آن عاجز بودند در حالى كه حل عقد امور مرا كسى متكفل نشده است.

چون مرا مردم روم بنگرند به عنوان شكارى بزرگ تلقى كنند تا جائيكه گويا آنها بدست من اسير شده و در قيد من اند.

چه روزگار فراخى بود روزى كه محترمانه آزاد شدم مثل اينكه من از خانواده ام به خانواده ام منتقل شده باشم.

به پسر عموها و برادرانم بگوئيد من در نعمت و رفاهى بسر مى بردم كه هر كس جاى من بود شكرش را مى كرد.

خدا براى من جز انتشار نيكوئيهايم رانخواسته تا فضيلت مرا چنانكه شما شناخته ايد، آنان بشناسند.

و هنگامى به او خبر رسيد روميها گفته اند: ما كسى را اسير نكرديم كه لباسش را در نياورده باشيم، مگر ابى فراس را، مفتخرانه گفت:

" مى بينم تو را چشمانت از باريدن سرشگ بازداشته و خوى صبر بخود گرفته اى آيا تحت تاثير امر و نهى هوى قرار مى گيرى؟

بلى من مشتاقم و حرارت عشق دارم، ولى كسى چون من اسرارش فاش نمى شود.

هنگامى كه شب مرا پرتو افكند دست هوس و هوايم گشوده شده سرشگى كه از خوى متكبر من است فرو ريزد.

گويا در اطراف دلم، آتش شعله گرفته وقتى عشق و انديشه آن را برافروزد. " و در اين باره گويد:

" وقتى من اسير شدم، دوستانم هنوز از سلاح جنگ نهى نشده بودند. اسبم كره اى نوپا، و صاحبش بى تجربه نبود.

ولى هنگامى كه براى شخص قضائى مقدر باشد، ديگر خشگى و دريا نتوانداو را نگهداشت.

دوستانم به من گفتند: يا فرار يا مرگ، من گفتم: اين دوامرى است كه شيرين تر آن دو، تلخ ترآنها است.

ولى من، سوى آن راهى كه براى من عيب نداشته باشد، گام مى نهم و از اين دو امر بهترش كه اسارت باشد، ترا كافى است.

به من مى گويند سلامت را به مرگ فروختى، گفتم به آنها: بخدا سوگند از اين كار زيانى نديدم.

مرگ قطعى است آن چه يادگارت را بلند مرتبه مى كند، برگزين، تا وقتى انسان نامش زنده است هيچگاه نمى ميرد.

خير از آن كسى كه از مرگ را با ذلت به تاخيراندازد نيست. چنانكه عمرو عاص روزى با عورتش، مرگ را عقب انداخت.

بر من منت نهند كه لباسم را برايم گذاشته اند، ولى من لباسى پوشيده ام كه از خونهاشان قرمز است.

قبضه شمشيرم در آنها نوكش تيز شده و نهايت نيزه ام از آنها، سينه شكسته است.

زود باشد كه قومم مرا چون كوششهاشان بجائى نرسد، ياد كنند، همانطور كه در شب هاى تاريك به جستجوى ماه پردازند.

اگر زنده ماندم كارم با نيزه اى است كه شناسند، و همان سلاح و كلاه خود، و اسب نارنجى ميان باريك.

و اگر مردم، انسان بناچار مردنى است هر چند روزگارش بدرازا كشد، و عمرش گسترده شود.

اگر ديگرى به اندازه من استقامت مى كرد به او اكتفا مى شد و اگر از مس كار طلا مى آمد، اين اندازه طلا گرانقدر نمى شد.

ما مردمى هستيم كه حد وسط نمى پذيريم يا بايد در جهان صدرنشين باشيم، يا رهسپار گور شويم.

براى كرامت نفس همه چيز در نظر ما ناچيز است، و كسى كه داوطلب ازدواج زيبارويى است پرداخت مهريه برايش سنگين نيست.

ما خود را عزيزترين مردم دنيا برترين برتران و جوانمردترين مردم روى زمين مى دانيم، و افتخار هم نمى كنيم.

و زمانيكه اسير شد گفت:

بندگان از حكمى كه خداكند امتناعى ندارند شيران را از شكارهاشان دور كردم و خود شكار كفتارشدم. و گويد:

مرگ به كام ما شيرين شد و مرگ بهتر از وضع ذلت بار است.

مصيبتى كه به ما رسيد ما را به سوى خدا، و در راه خدا كه بهترين راهها است مى برد.

وقتى او را اسير به " خرشنه " وارد كردند گفت:

اگر " خرشنه " را به حال اسيرى مى بينم، در مقابل چه بسيار اوقاتى كه با حمله در آن وارد شده ام.

همانا ديده ام اسيرانى را با چشمان و لبان سياه " كه علامت بزرگى است " نزد ما آورند.

و ديدم آتش هائى را كه منازل و كاخها را مى ربايد.

كسى كه مانند من باشد شب را جز اينكه امير يا اسير باشد روز نمى كند.

بزرگان ما از صدرنشينى يا گور يكى ازآن دو بر آنها وارد شود.

وچون از زخم و جراحت سنگين، و از زندگيش مايوس گرديد، در حال اسيرى به مادرش به عنوان تسليت بر مرگ خود، نوشت:

مصيبتم بزرگ و عزايم زيبا است، و مى دانم به زودى خدا وضع آنان را دگرگون مى كند.

من در اين وقت صبح حالم خوب است، و هنگامى كه تاريكى شب همه جا را فرا گرفت اندوهگين مى شوم.

حالى كه در من مى بينيد، اسيرى با من نكرده، ولى من پيوسته مجروح و دردمندم.

جراحتى كه مرهم گذار، از ترس از آن مى گريزد ودردهائى كه ظاهرى و باطنى است.

و اسارتى كه سخت آن را تحمل مى كنم و در شبهاى تاريك ستارگان كه به كندى مى روند مى نگرم، همه چيز جز اينها در گذر است. ساعات زودگذر، بر من ديرپاى بود، و هر چه در روزگار مرا بد آيد، دراز پاى باشد.

دوستان، مرا به دست فراموشى سپردند مگر گروهى كه فرداى آينده از من گسسته، به آنها خواهند پيوست.

كسانى كه بر عهد خود پايدار مانند، هر چند در مقام ادعا بيشتر باشند در واقع تعدادشان كم است.

هر چه ديده ام را به اطراف مى گردانم جز دوستانى كه با آمد و رفت نعمت ها انعطاف پذيرند، ديگر كس نمى بينم كار ما به جائى كشيده كه دوست متارك را نيكوكارشماريم و دوستى كه زيان نرساند را مهربان ناميم.

تنها روزگار من نيست كه به من جفا مى كند و تنها دوستان من نيستند كه ملامت بارند.

با اينكه در ملاقات اثر سوئى روى كسى نگذاشته ام و در هنگام اسيرى موقعيت ذلت بارى نداشته ام.

من هر چند سخنان را كاوش كردم جز به كسانى كه از زمانه شكايت دارند بر نخوردم.

آيا هر دوستى تا اين حد از راه انصاف بدر مى رود؟ و آيا هر زمانى تا اين حد نسبت به جوانمردان بخيل است؟

بلى روزگار، دعوتى به جفاكارى كرده كه دانشمند و نادان، پاسخش داده اند.

قبل از من نيز، جفاكارى خوى مردم، و روزگار مذموم، و دوستى ملال انگيز بوده است.

عمرو بن زبير برادرش را به جفا ترك گفت، چنانكه عقيل، امير المومنين را رها ساخت.

افسوس كه دوستى موافق برايم نيست تا با او از در دوستى درد دل كنم.

و در پشت پرده مرامادرى است، كه سرشگ او بر من، تا روزگار پايدار است، ادامه دارد.

اى مادر شكيبائى را از دست مده، كه شكيبائى پيام آور خير و پيروزى نزديك است.

و اى مادر پاداش خود را باطل مساز كه به قدر صبر جميل، اجر جزيل نصيبت خواهد شد.

و اى مادر شكيبا باش كه هر مصيبتى بر اوج خود كه رسيد، به زوال مى گرايد.

آيا پيروى از اسماء ذات النطاقين نكنى وقتى كه جنگ شديد در مكه درگير بود.

پسرش مى خواست امان بگيرد، ولى مادر با اينكه يقينا مى دانست پسرش كشته مى شود موافقت نكرد.

اى مادر تو از او پيروى كن تا از آنچه مى ترسى خدا كفايتت كند كه بسيار مردم را پيش از تو غفلتا گشته اى.

تو مادر، مانند صفيه " خواهر حمزه " در احمد باش، كه از گريه بر او، هيچ غصه دارى دردش علاج نشد. حمزه برترين را، هيچ گاه اندوه او را در وقت ناله و فرياد سر دادن، باز نگردانيد.

من به اندازه اختران افق با شمشير روبرو شدم و در برابر لشگرى سهمگين چون شب تاريك قرار گرفتم.

روزى كه دوستى بمددكارى خود نيافتم، رعايت دوستى نفس كريم خود را نخواهم كرد.

و به ملاقات مرگ خواهم رفت و از دوست خواهم گذشت، كه در مرگ و تيزى شمشير.

كسى كه از خدا پرهيزگارى نكند، پاره پاره شود و كسى كه خداى را عزيزنشمارد خود را ذليل خواهد كرد.

كسى كه در هر كار خدايش نگهدار باشد، هيچ مخلوقى به او راه نخواهد يافت.

و اگر خدا در هر راهى تو را راهنمائى نكند. از آنچه مى ترسى راه بازگشت نخواهد داشت.

و اگر او ترا يارى نكند، ياورى نخواهى يافت، هر چند ياران فراوان و عزت ظاهرى داشته باشى.

و تا وقتى ملك سيف الدوله باقى است، سايه ات پايدار و مستدام خواهد بود.

ابن خالويه گويد: در اين اشعار روزگار و خانه هايش را در منبج توصيف مى كند كه روزى او را در منبج حكمرانى، و سرزمين اقطاعى و خانه هابود. و در آن به قومى كه او را در حال اسارت رومى ها شماتت كرده بودند، تعريض مى كند:

در پايگاه و ياد بود استجابت دعا، بايست و اطراف مصلى را بانگ بردار.

در محل " جوسق " مبارك و آنگاه " سقياء " و سپس در " نهر مصلى " بايست.

در جاهائى كه در دوران كودكى و جوانى، وطن گرفته و منبج را محل خود قرار داده بودم.

در جاهائى كه توقف در آنها برمن ممنوع شده و قبلا مجاز بود.

جاهائى كه هر سو نظر مى كردم آب روان و سايه آرام بخشى مى ديدم.

در وادى بى نهايت وسيع، كه منزلى گسترده تر و مشرف مى داشتم.

بر روى پلى كه باغها را بهم مى پيوست، فرود آمده. ساكن قلعه بزرگ بودم.

درختهاى بلند " عرائس " با چهره گشاده زندگى را به سادگى جلوه خاص بخشد و آب بين گلهاى باغ دو رود را از هم جدا مى ساخت.

مانند بساط گسترده گلدوزى شده اى كه دست هنرمندان بر آن راه هائى جدا ساخته باشند.

كسى كه از مصيبت هاى من خرسند گردد بايد از شدت زيان و رنج بميرد.

من در مصائب خود، از عزت و آزادى بيرون نبوده ايم.

كسى چون من، كه به اسارت افتد ذليل و خوار نمى گردد.

دلها را هيبت من گرفته بود، و از بزرگى و عظمتم لبريز بود.

هيچ حادثه اى نتوانست مرا مكدر كند، آقا و بزرگ هر جا رود آقا و بزرگست.

من در جائى فرو آمدم كه شمشير مزين مرا دعوت كرد.

اگر من نجات يابم، پيوسته دشمنان كوچك و بزرگ را دشمن خواهم داشت.

من مانند شمشيرى هستم كه هر چه مصائب روزگار رابيشتر ببينم، آب ديده تر شوم.

اگر كشته شوم، همانند مرگ نيكان صيد شده ام كه كشته مى شوند.

هيچ كس نتواند بر مرگ ما شماتت كند، مگر جوانى كه خود مى ميرد و فانى شود. شخص نادان به دنيا مغرور گردد كه دنيا محل اقامت نيست.

ابن خالويه گويد: نامه هاى سيف الدوله براى ابو فراس، در روزهاى اميريش به تاخير افتاده بود، به اين دليل كه به سيف الدوله گزارش داده بودند كه برخى از اسيران گفته اند: اگر پرداخت اين مال يعنى فديه اسراء بر امير سنگين است با پادشاه خراسان يا ملوك ديگر در اين مورد مكاتبه خواهيم كرد تا ما را از اسارت نجات بخشد. و متذكر شده بودند: اسيران با رومى هابراى آزادى خود در برابر اموال مسلمين قرار داد بسته اند. از اين رو سيف الدوله، ابو فراس را متهم به اين سخن كرد، زيرا او بود كه تضمين مبلغ فداء براى رومى ها كرده بود. وسيف الدوله گفت: اهل خراسان كجا او را شناسند؟ ابو فراس چون اين بشنيد اين قصيده را سرود و براى سيف الدوله فرستاد.

ثعالبى گويد: ابو فراس به سيف الدوله نوشت: اگر فديه دادن من بر تو سنگين است، اجازه فرما تا با اهل خراسان در اين باره مكاتبه كنم و براى آنها نويسم تا فديه مرا بپردازند و كار مرا آنها از تو نيابت كنند. سيف الدوله پاسخ داد: در خراسان چه كسى ترا شناسد؟ و ابو فراس اين قصيده رابرايش نوشت:

 

اسيف الهدى و قريع العرب

الام الجفاء و فيم الغضب

 

" اى شمشير هدايت و اى كوبنده اعراب تا كى بى مهرى و تا چند خشمگينى!

چرا نامه هايت با وجود اين همه ناراحتى ها اسباب نگرانيم را فراهم سازد. با اينكه تو جوانمرد، بردبار، مهربان و داراى عاطفه هستى.

تو پيوسته در نيكى بر من سبقت گرفته و مرا به جاهاى مرفه فرود مى آورى.

تو نسبت به من، بل نسبت به قومت، بل نسبت به همه اعراب كوه مرتفعى هستى.

و از اطراف من مشكلات را رفع كرده و از جلو ديدگانم نگرانى ها را برطرف مى سازى.

بزرگى ات موردبهره بردارى قرار گيرد، عافيت باز گردد، كاخ عزت ساخته شود، و نعمت ها تربيت گردد.

اين اسارت چيزى از من نكاست، ولى مرا مانند زرناب خلاص و پاك گردانيد؟

با اين وصف چرا مولاى من، مرا در معرض بى توجهى قرار مى دهد، مولائى كه وسيله او به عاليترين رتبه رسيده ام؟

پاسخ اين پرسش نزد من آمده است، ولى براى هيبت او پاسخ نمى دهم.

آيا منكرى كه من از زمان شكايت كرده، و با عتاب ودرشتى مانند ديگران با تو سخن گفتم؟

اگر بازگشته مرا عتاب كنى و بر من و قومم چيره شده باشى طورى نيست.

ولى مرا بى توجهى به خودت، نسبت مده، من بستگى ام به شما ثابت است و از توفاصله نمى گيرم.

من ديگر از، شما شده ام، اگر فضيلت يا منقصتى دارم، شما سبب آن هستيد.

اگر خراسان، بزرگى مرا نشناسد، ولى حلب خوب مى شناسد.

و چگونه دور افتادگان، مرا نشناسند، آيا از كمبود جد يا از كمبود پدر مرا نشناسند.

آيا من با شما از يك خانواده نيستيم و ميان ما و شما ريشه نسب مشترك نيست؟.

و آياداراى خانه اى كه مناسب شخصيت ها باشد، و داراى تربيتى و محلى كه مرابدان بزرگ كرده باشد نيستم؟.

و آياروحيه متكبرى ندارم كه جز بر شما بلند پروازى كند و هر كس از من روى گرداند جز شما، روى از او خواهم گردانيد؟.

بنابراين از حق من روى بر مگردان، بلكه از حق غلام خودت روى متاب.

با چاكر خود انصاف بورز كه انصاف شما نشانه فضل و شرف اكتسابى شما است. در شبهائى كه شما را از پشت تپه از نزديك، صدامى كردم آيا شما دوست من بوديد؟

چون دور شدم چرا جفاكارى شروع شد و چيزهائى ظاهر شد كه دوست نمى داشتم؟

اگر بر احوال شما آشنا نبودم مى گفتم دوست شما كسى است كه او در روى شما مى باشد.

و نيز به او نوشت:

زمانه من همه خشم و درشتى است و تو با روزگار در مخالفت با من متحدشده ايد.

زندگى جهانيان نزد تو آسان است، ولى زندگى من به تنهائى در جواب تو مشكل.

" اين قصيده مشتمل بر18 بيت است "

وقتى خبر مرگ مادرش در زندان به او رسيد به عنوان رثا گفت:

اى مادر اسير چه كسى را بيارى طلبم با آن همه منت ها كه بر من دارى و احساساتى كه نشان دادى!

وقتى فرزندت در خشگى و دريا سير كند، چه كسى به او دعا مى كند و به پناه دادنش برخيزد.

حرام است كه با چشم روشن شب را بگذرانم و مورد ملامت واقع شوم اگر ديگر خرسندى ابراز كنم.

با اينكه تو مرگ را چشيده، و مصيبت ديده اى هستى كه نه فرزند و نه فاميلى نزد تو بوده است.

و دوست دلت از جائى رفته كه فرشتگان آسمان آنجا حاضر بودند.

هر روزى كه تو در آن روزه دار بودى و تحمل گرماى شديد را در نيمروز گرم كردى بايد بر تو بگريد.

و هر شبى كه در آن به عبادت قيام كردى تا فجر روشن سينه افق را شكافت بايد بر تو بگريد.

هر پريشان ترسناكى كه تو پناهش دادى، وقتى پناه دهنده اى نبود بايد بر تو بگريد.

هر بينوا درويشى كه با استخوانهاى بى رمقت بياريش برخاستى بايد بر تو بگريد.

اى مادر چه حالات هولناك دراز مدتى كه بى ياور بر تو گذشت؟

اى مادر چه بسيار دردهاى پنهانى كه در دلت بى اظهار ماند؟

من به كى شكايت كنم و با چه كسى وقتى دلم گرفت به راز و نياز پردازم.

ديگر به دعاى كدام خواننده اى خود راحفظ كنم، با كدام روى روشنى، خود را روشنى بخشم؟

تقدير مورد اميد را چگونه مى توان جلوش را گرفت، و كار پيچيده را چگونه مى توان گشود؟.

تسليت خاطر تو اين باشد كه ديرى نخواهد پائيد، ما به سوى تو در آن سراى خواهيم منتقل گرديد.

next page

fehrest page

back page

 

 
 

 

 
 Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved