بخش شهید آوینی حرف دل موبایل شعر و سبک اوقات شرعی کتابخانه گالری عکس  صوتی فیلم و کلیپ لینکستان استخاره دانلود نرم افزار بازی آنلاین
خرابی لینک Instagram

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

كميت و هشام بن عبد الملك

" خالد بن عبد الله قسرى " قصيده كميت را كه در آن به هجو " يمن " پرداخته و و مطلعش اين بيت است:

 

الا حييت عنا يا مدنيا

و هل ناس تقول مسلمينا

 

خوانده بود و مى گفت: بخدا سوگند، او را به كشتن مى دهم. سپس سى كنيز را كه در نهايت زيبائى و آراستگى و ادب بودند، برگزيد و به گرانبها ترين قيمت خريد و هاشميات را به آنان آموخت و با برده فروشى مخفيانه به بسوى " هشام بن عبد الملك " فرستاد. هشام، همه را خريد و چون به آنها انس گرفت و به گفتگو پرداخت فصاحت و ادب آنها را دريافت. و از ايشان خواست تا قرآن بخوانند و شعر بسرايند. آنها هاشميات كميت را، خواندند.

هشام گفت: واى بر شما گوينده اين شعر كيست؟

گفتند: "زكميت بن زيد اسدى " است.

گفت: در كدام شهر است؟

گفت: در كوفه عراق است.

هشام به خالد كه عامل او در عراق بود نامه اى نوشت كه: سر كميت را براى من بفرست.

" كميت " از همه جا بى خبر بود كه بناگاه كرد خانه اش را گرفتند، و او را دستگير كردند و به زندان انداختند.

كميت با شخصى به نام " ابان بن وليد " عامل واسط، دوست بود.

ابان غلامى را بر استرى نشاند. و به سوى كميت فرستاد و به غلام گفت اگر خود را به كميت برسانى. آزاد خواهى بود و استر نيز از آن تو خواهد بود. و به كميت برسانى. آزاد خواهى بود و استر نيز از آن تو خواهد بود. و به كميت نوشت.

اما بعد، از سر نوشت تو كه كشته شدن است، آگاهى يافتم اميد است خداوند

عزوجل نگذارد. اينك، مصلحت ترا در آن مى بينم كه كسى را به دنبال " حبى " - مقصود زن كميت است كه او نيز از شيعيان بود - بفرستى و چون به نزدت آمد روپوش و لباس او را بپوشى و بگريزى و من اميدوارم كه كسى متوجه بيرون آمدنت نشود غلام بر استر نشست و بقيه روز و تمام شب را در حركت بود تا صبح به كوفه در آمد و ناشناس وارد زندان شد و داستان را براى كميت بازگو كرد.

كميت كسى را به دنبال زن خود فرستاد و او را در جريان گذشت و به وى گفت: اى دختر عمو والى بر تو گستاخى نمى كند و خويشاوندانت ترا وانمى گذراند و من اگر بر تو مى ترسيدم، ترا به خطر نمى انداختم. زن جامه هاى خود را به تن كميت كرد و گريبانش را ببست و به او گفت: جلو بيا و باز گرد، كميت چنين كرد. زن گفت: غير از كمى نارسائى كه در شانه هايت هست، نقص ديگرى در تو نمى بينم. به نام خداى تعالى بيرون رو. و دو تن از كنيزان خود را نيز با كميت روانه كرد و كميت از زندان بيرون آمد.

بر در زندان " ابو وضاح حبيب بن بدير " ايستاده بود و گروهى از جوانان بنى اسد با او بودند كسى متوجه كميت نشد، جوانان از جلو او براه افتادند تا به كوچه " شبيت " در ناحيه " كناسه " رسيدند كميت از كنار انجمنى از انجمنهاى بنى تميم گذشت، يكى از آنها گفت: بخداى كعبه سوگند كه اين مرد است و به غلامش دستور داد، تا او را دنبال كند.

ابو وضاح فرياد زد اى فلان فلان شده. مى بينمت كه از اول امروز در پى اين زن افتاده اى، و سپس با نيام شمشير به وى اشاره كرد. غلام برگشت و ابو وضاح كميت را به داخل خانه برد.

چون كار زندانبان به درازا كشيد، كميت را صدا كرد و جوابى نشنيد، به زندان در آمد تا از وى خبر گيرد. زن كميت فرياد زد: بى مادر دور شو. زندانبان جامه بر تن دريد و فرياد كنان به در خانه خالد آمد و او را در جريان گذاشت، خالد زن را فرا خواند و گفت: اى دشمن خدا با امير مومنان از در فريب در آمدى؟ و دشمن او را گريزاندى ترا سياست و چنين و چنان خواهم كرد. بنى اسد نزد وى گرد آمدند و گفتند: ترا بر زن فريب خورده خاندان ما، راهى نيست. خالد از آنان ترسيد و زن را رها كرد. "در همان هنگام كه كميت به خانه ابى وضاح در آمد، زاغى بر ديوار خانه نشست و نوادر داد، كميت به ابى وضاح گفت: مرا دستگير خواهند كرد و ديوار خانه ات فرو مى ريزد، ابى وضاح گفت: سبحان الله انشاء الله چنين نخواهد شد.

كميت از علم زجر "كهانت" خبر داشت گفت: به ناچار بايد مرا به جاى ديگرى ببرى. او را به نزد " بنى علقمه " كه آنها نيز شيعه بودند آورد و كميت آنجا ماند. و هنوز بامداد بر نيامده بود كه ديوارى كه زاغ بر آن نشسته بود فروريخت.

مستهل گفت: "پدرم" كميت روزگارى را به توارى گذراند. تا آنكه يقين پيدا كرد كه كمتر در جستجوى اويند، شبى در ميان گروهى از بنى اسد و بنى تميم بيرون آمد و نامه اى براى اشراف قريش كه سرور آنان در آن روزگار " عنبسه بن سعيد بن عاص " بود، فرستاده شخصيتهاى قريش يكديگر را ملاقات كردند و سپس به نزد عنبسه آمدند و گفتند: اى ابا خالد خداى تعالى، كرامتى به تو ارزانى داشته است و آن اينكه، كميت بن زيد اسدى كه زبان آور " مضر " است و امير مومنان دستور كشته شدنش را داده، گريخته و به تو و به ما روى آورده است. عنبسه گفت: به او بگوئيد به گور معاويه پسر هشام در دير " حنيناء " پناهنده شود.

كميت رفت و بر گور او خيمه زد، عنبسه از آنجا گذشت و به ديدار " مسلمه " بن هشام " آمد و گفت: اى ابا شاكر كرامتى به تو روى آورده است كه اگر به آن بگروى، سر به ثريا مى سائى اگر بدانم كه آن را به انجام مى رسانى مى گويم و الا پنهانش مى دارم. مسلمه گفت: آن كرامت چيست؟ عنبسه او را در جريان گذاشت و گفت: كميت شما راعموما و ترا به خصوص چنان مدح كرده است كه مانند آن مسموع نيفتاده است. مسلمه گفت: بر عهده من كه آزادش كنم. سپس به نزد پدر كه نا بهنگام بديدار مادرش رفته بود، آمد. هشام گفت: آيا به نياز آمدى؟ گفت: آرى. گفت: هر چه غير از كميت است بر آورده است، گفت: دوست ندارم كه در بر آوردن حاجتم استثناء آورى، مرا با كميت چكار است.

مادرش گفت بخدا سوگند بايد حاجتش را هر چه هست بر آورى. هشام گفت: نيازت را بر آوردم، هر چند بى كران باشد مسلمه گفت: حاجتم همان كميت است. او به امان من در امان خداى، عزوحل خواهد بود. وى شاعر " مضر " است و در ستايش ما سخنى پرداخته است كه مانند ندارد.

هشام گفت: او را امان دادم و امان ترا به وى، امضاء كردم. پس مجلسى براى او فراهم كن كه آنچه را درباره ما سروده است، بخواند، مسلمه مجلسى بر پا كرد و " ابرش كلبى " نيز در آنجا بود و كميت با چنان خطبه اى ارتجالى به سخن پرداخت كه مانند آن هر گز مسموع نيفتاده بود و به قصيده رائيه خود هشام را ستود. گفته اند كه آن چكامه را هم كه به اين مصرع شروع ميشود ارتجالا سرود:

.. در ديار يار بايست، ايستادن زيارتگر.. كميت قصيده را خواند تا به اين سخن خود رسيد كه:

چرا در ديار يار درنگ نكردى؟ تو كه در آنجا خوار نبودى و از ميان باد هاى سخت آن سر زمين تنها نسيم هاى ملايم صبح و شام بر تو مى وزيد.

و در اين قصيده مى گويد:

 

فالان صرت الى اميه

و الامور الى المصائر

 

هشام با چوب دستى كه در دست داشت، به مسلمه اشاره كرد و گفت ك بشنو بشنو سپس كميت اجازه خواست تا مرثيه اى را كه در مرگ معاويه فرزند هشام سروده است، بخواند. هشام او را اجازه داد و او خواند:

براى دنيا و دين بر تو مى گريم، چه ديدم كه دست نيكى پس از تو شل شد درود و سلام فرشتگان بزرگ خداوند بر شما، پيوسته باد.

هشام سخت گريست و پرده دار برخاست و او را آرام كرد و كميت ايمن به خانه برگشت. افراد طايفه اش "مضريان" برايش هداياى بسيارى آوردند و مسلمه به بيست هزار درهم و هشام به چهل هزار درهم براى وى دستور دادند.

هشام نامه اى هم به خالد نوشت كه: كميت و خانواده اش در امانند و ترا بر آنان تسلطى نيست. بنى اميه نيز مال فراوانى براى او فراهم كردند. از آن قصيده جز آنچه مردم بياد داشتند، در دست نيست و چون ديگران جمع آورى كرده و از خود كميت درباره آن پرسيدند، گفت چيزى از آن در حفظ ندارم آنچه گفتم منحصرا ارتجالى بود.

و در روايتى است كه چون مسلمه بن هشام كميت را پناه داد، خبر به هشام رسيده مسلمه را فرا خواند و گفت: چرا بدون فرمان امير مومنان پناهندگى دادى؟ گفت: چنين نيست، بلكه من منتظر فرو نشستن خشم خليفه بودم، گفت: او را بياور كه ترا پناه بخشيدن نيست. مسلمه به كميت گفت: اى ابا مستهل همانا امير مومنان مرا به احضار تو فرمان داده است. كميت گفت: آيا مرا به او مى سپارى؟ گفت: نه، اما چاره اى برايت انديشيده ام. آنگاه به وى گفت: معاويه پسر هشام، در همين روزها در گذشته است و هشام از مرگ او سخت اندوهناك است، چون شب درآيد، بر گور او خيمه زن و من بچه هاى معاويه را مى فرستم تا با تو در رواق باشند، و چون هشام ترا فرا خواند آنان را از پيش مى فرستم تا جامه هاى خود به جامه هاى تو بندند و بگويند اين به قبر پدر ما پناه آورده است و ما به پناه دادن او سزاوريم. بامداد هشام بر حسب عادت از كاخ خود روى به گورستان آورد و گفت: اين " خيمه " چيست؟ گفتند:

شايد كسى به قبر پناهنده شده است، گفت: هر كس غير از كميت باشد در امان است كه او را پناهى نخواهد بود. گفتند: كميت است، گفت: هر چه سختر احضارش كنيد. و چون او را آوردند بچه ها جامه هاى خود را به جامه او پيوند زده بودند، چون هشام به آنان نگريست، چشمانش پر اشگ شد و به گريه افتاد. گفتند: اى امير مومنان كميت به گور پدر ما پناهنده شده است، پدر ما مرد و بهره خود را از دنيا بر داينك كميت را به او و به ما ببخش و مارا درباره كسى كه به گور او پناه آورده است، شرمنده مكن هشام آنقدر گريست كه به شيون افتاد، آنگاه روى به كميت آورد و گفت: تو گوينده اين شعرى؟

 

و الا فقولوا غيرها تتعرفوا

نواصيها تروى بناوهى شرب

 

و اگر چنين نيست، سخن ديگرى بگوئيد، تا پيشانى اسبهاى لاغر اندامى كه ما را به منزل مى رسانند باز شناسيد ".

نه بخدا سوگند "آنچه اسبش خوانده اى، اسب نيست، بلكه" خرى از خرهاى وحشى حجاز است. كميت گفت: الحمد لله و هشام پاسخ داد: آرى الحمد لله، اين خدا كيست؟. كميت گفت: خداوندى است كه آفريننده و پديد آرنده حمد است، خدائى كه خود را به حمد ويژگى داد و فرشتگان خويشتن را بدان بدان مامور فرمود و آن را سر آغاز كتاب و سر انجام سپاس خود و سخن بهشتيان ساخت. او را مى ستايم ستايشى كه اهل يقين به آن رسيده اند و با روشن بينى آن را دريافته اند. گواهى مى دهم به آنچه كه او خود درباره خويشتن گواهى داده است. خداوند دادگستر و يكتاى بى مانند. و گواهى مى دهم كه " محمد " بنده عربى و فرستاده " امى " او است او را فرستاد، در حاليكه مردم گرفتار حيرت و سر گشته وادى ظلمت بودند و روزگار ابهت گمراهى بر دوام بود و او به آنچه از جانب خداوند ماموريت داشت، تبليغ فرمود. و امت خويش را اندرز داد و در راه خدا، پيكار كرد و پروردگار خويش را تا دم مرگ پرستش نمود. درود و سلام مدام خداوند بر او باد.

سپس آغاز به سخن كرد و از هجوى كه از بنى اميه كرده بود، پوزش طلبيد و ابياتى از قصيده رائيه خود را در مدح آنان خواند. هشام گفت: واى بر تو اى كميت چه كسى گمراهى را در چشمانت آراست، و ترا به كورى كشاند؟ گفت: همان كسى كه پدر ما را از بهشت، بيرون كرد و پيمان را، از ياد او برد و اراده استوارى در او نيافت.

هشام گفت: بگو ببينم تو گوينده اين شعر نيستى كه:

اى ابر افروزنده آتش كه فروغ آن براى ديگران است

واى هيزم شكنى كه هيزم ها را در طناب ديگران مى ريزى

گفت: بگذر كه من گوينده اين شعرم كه:

خاندان ابى مالك را، جايگاهى خوش و آسان است.

ما به ارحامى بستگى داريم كه از مدخلى مى آيند كه ناشناخته نيست.

به سبب " مره " و " مضر " و مالكيان كه خاندانى سخت شريف و نجيب اند، قريش، قريش سر زمينهاى مكه را بر همان اساسى يافتيم كه پيشينيانشان نهاده بودند.

خداوند به بركت آنها، نابسامانيها را سامان بخشيد، و شكافها را پر كرد. هشام گفت: و توئى گوينده اين شعر:

نه چون عبد الملك يا وليد يا سليمان يا هشام كه چون بميرند نامى از آنها نماند و چون زنده باشند عهد و پيمانى را رعايت نمى كنند.

واى بر تو اى كميت ما را از كسانى دانسته اى كه "خداوند درباره آنها فرمود است"،

لا يرقب فى مومن الا و لا ذمه.

گفت: اى امير مومنان نه بلكه من گوينده اين شعرم كه:

 

اكنون به سوى بنى اميه بازگشتم

و كارها به مسير خود باز مى گردد

 

اينك چون ره يافته اى كه تا ديروز سرگردان مى نمود، به مقصد خود رسيدم. هشام گفت: و تو گوينده اين شعرى كه:

به بنى اميه در هر جا فرود آيند، هر چند از شمشير و تازيانه شان بترسى، بگو خدا گرسنه دارد آن كه شما سيرش كرديد و سير كناد آن را كه به ستم شما گرسنه ماند.

شما به جاى سياستمدار دلخواه هاشمى نسبى كه براى امت وجود با بركت و بهارى شكوفا بود نشستيد.

كميت گفت: اى امير مومنان جاى سرزنش نيست، اگر مصلحت مى بينى از سخن دروغ من در گذر گفت: چگونه در گذرم؟ گفت: به اين سخن را ستم كه:

مادر پاكدامن من هشام، حسبى درخشان و چهره اى تابان براى فرزند خويش به ارث گذاشت.

و بدان سبب پسر عايشه با ماه شب چهارده برابر شد و رقيب و نظير آن گرديد.

و ابو الخلاف، مروان نيز جامه اى بلند از مكارم اخلاق بر تن وى كرد. سر زمينهاى مكه با هشام به تر شرورى برابر نمى شوند بلكه خويشتن را پناهگاه و خانه او ميدانند.

هشام كه تكيه داده بود، راست نشست و گفت: شعر را بايد چنين گفت: اين سخن را به سالم بن عبد الله بن عمر كه در كنارش بود، گفت. سپس به كميت گفت: از تو خشنود شدم و وى دست هشام را بوسه زد و گفت: اى امير مومنان اگر مصلحت مى بينى بر تشريف من بيفزا و خالد را بر من فرماندهى مده، گفت: چنين كردم و نامه اى نوشت كه در آن به دادن 40 هزار درهم و 30 جامه از جامه هاى ويژه خود به كميت فرمان رفته بود و به خالد نيز نوشت كه زن كميت را آزاد كند و 20 هزار درهم و 30 جامه به وى بدهد و خالد چنين كرد. اغانى جلد 15 صفحه 119 - 115، عقد الفريد جلد 1 صفحه 189

هشام بن عبد الملك دل در گرو كنيزى داشت كه " صدوفش " مى گفتند. وى اهل مدينه بود و او را به قيمت زيادى براى هشام خريده بودند. روزى در موردى اين كنيز را، سر زنش كرد و سوگند خورد كه با او آغاز سخن نكند. كميت بر هشام وارد شد و وى را اندوهگين يافت.

گفت: اى امير مومنان چرا غمناكى؟ كه خداوند اندوهگينت نكناد. هشام داستان را براى كميت باز گو كرد، كميت ساعتى ساكت ماند و سپس به سرودن اين شعر پرداخت:

تو " صدوف " را سر زنش كردى يا او ترا؟ و سر زنش چون توئى براى كسى چون او سر افرازى است.

به ملامت دائمى خويش منشين كه دل در گرو مهر او دارى.

زيرا بار گران نمى رود، مگر آن كسى كه توانائى تحمل آن را داشته باشد، و تو در اين مورد ناتوانى.

هشام گفت: بخدا سوگند راست گفتى، پس برخاست و به اندرون به سوى صدوف رفت. او نيز برخاست و دست به گردن هشام در آورد كميت نيز به خانه خود برگشت. پس از آن هشام هزار دينار و صدوف نيز همين مقدار درهم براى كميت فرستادند.

اغانى جلد 15 صفحه 122

كميت و يزيد بن عبد الملك

" حبيبش " فرزند كميت گويد: "پدرم"، بر يزيد بن عبد الملك وارد شد و روزى به ديدنش رفت كه كنيزى به نام " سلامه القس " براى يزيد خريده بودند. كميت آنجا بود كه كنيز را آوردند، يزيد گفت: اى ابا مستهل اين كنيز را مى فروشند، مصلحت مى بينى او را بخريم؟ گفت: آرى، بخدا سوگند اى امير مومنان كه من همانندى براى او نمى بينم، مبادا از دستت بدر رود. يزيد گفت: در شعرى او را ستايش كن تا رايت را پذيرا شوم، كميت چنين سرود.

در زيبائى به آفتاب نيمروز مى ماند و به چشمان خون ريزش بر آن بر ترى دارد. زنى شاداب و نرم تن و شيرين سخن و بازيگر و موى ميان و پر گوشت است. ناز و كرشمه اش و دندان سپيد و سخن پيوسته و بى درنگش، آراسته اش كرده است،

او را بر تر از مرز آرزو آفريده اند.پس اى عبد مناف اندرز را پذيرا باش. حبيش گفت: يزيد خنديد و گفت: اى ابا مستهل نصيحتت را پذيرفتم. آنگاه به جايزه اى بزرگ براى كميت فرمان داد.

اغايى جلد 15 صفحه 119

و درباره كميت و " خالد بن عبد الله قسرى " پس از ورودش به كوفه، اخبارى نقل كرده اند كه يكى از آنها اين است: روزى خالد از راهى مى گذشت و مردم درباره بر كناريش از فرماندارى عراق، گفتگو مى كردند چون عبور كرد كميت به اين شعر تمثل جست و گفت:

مى بينمش كه با همه ميلى كه به ماندن دارد، به همين زودى چون ابر تابستانى پراكنده شود.

خالد شنيد و برگشت و گفت: نه بخدا سوگند پراكنده نخواهد شد، تارگبار تگرگى بر تو ببارد سپس فرمان داد، او را برهنه كنند و صد تازيانه بزنند. آنگاه او را رها كرد و رفت. اين روايت را ابن حبيب نقل كرده است.

اغانى جلد 15 ص 119

و يكى از خوشمزگيهاى كميت اين است كه فرزدق روزى شعر مى خواند و از كنار كميت مى گذشت، كميت در آن روزها كودكى بيش نبود. فرزدق به او گفت: آيا دوست دارى پدرت باشم؟ گفت: نه، بلكه خوش دارم كه مادرم باشى. فرزدق درمانده شد و روى به ياران كرد و گفت: هرگز برايم چنين پيش نيامده بود.

اغانى جلد 15 صفحه123

ولادت و شهادت كميت

كميت در سال شصتم از هجرت درست در سنه شهادت امام سبط شهيد - درود خدا بر او باد - به دنيا آمد. و در دنياى خويش به خشنودى و خوشبختى زيست. و همه اين زندگى را در راهى كه خدايش برايش خواسته بود، گذراند و مردم را به راه راست فرا خواند. تا آنگاه كه به بركت دعاى امام زين العابدين "ع" قلم تقدير، سر نوشت شهادت را به نامش رقم زد. و خدا نگهبان خون پاك بزمين ريخته اوست.

شهادتش در كوفه و در زمان خلافت " مروان بن محمد ر به سال 126 ه ق اتفاق افتاد، و سبب مرگش همان بود كه " حجر بن عبد الجبار " آورده و گفته است كه جعفريان، بر خالد قسرى خروج كردند. او بى خبر بر منبر خطبه مى خواند كه اينان در قيافه شلوار پوشيدگان بيرون ريختند و فرياد كردند: لبيك جعفر، لبيك جعفر، خالد، در حين خطبه، از جريان خبر يافت و به دهشت افتاد و بى آنكه بفهمد چه مى گويد، گفت كه اطعمونى ماء: " آبم بدهيد ".

مردم بر جعفريان شوريدند، و آنها را دستگير كردند، و به مسجد آوردند و بوته هاى نى حاضر نموده و به نفت آلودند و به يكى از آنها دادند و گفتند: نگه دار. و آنقدر او را زدند تا چنين كرد، سپس بوته ها را آتش زدند و همه آنها را سوزاندند. چون خالد از عراق معزول شد، و يوسف بن عمرو، پس از وى حكمرانى يافت، كميت بر او وارد د و براى وى، پس از كشتن زيد بن على مديحه اى گفته بود كه سروده خويش را چنين خواند:

آشكارا به ميان مردم آمدى، و چون كسى نبودى كه كاخش درى بزرگ و قفل زده دارد.

خالدى كه با دهان باز آب مى خواست و كشندگان او فرياد مى كشيدند، همانند تو نخواهد بود.

در اين حال، هشت تن سپاهى كه بالاى سر يوسف بن عمر ايستاده بودند، به نفع خالد به تعقيب افتادند و سر شمشيرهاى خود را بر شكم كميت نهادند و فرو بردند و گفتند: براى امير پيش از آنكه از او اجازه بگيرى، شعر مى خوانى؟ و خون پيوسته از او مى ريخت تا سر انجام در گذشت.

مستهل، فرزند كميت آورده است كه من، در هنگام مرگ پدر بر بالينش بودم. او در لحظات مرگ بى هوش شد و چون به هوش آمد، سه بار گفت: بار خدايا خاندان محمد "ص". آنگاه به من گفت: پسرم دوست مى داشتم كه زنان بنى كلب را به اين بيت هجو نمى كردم كه:

آنها، با چاكران و مزدوران، به ناپاكى، جامه از تن زنان بنى كلب برگرفتند. چه، نسبت تبهكارى به همه زنها داده ام. بخدا سوگند هيچ شبى از خانه بيرون نيامدم، مگر آنكه مى ترسيدم كه ستارگان آسمان بر سرم فرو ريزند. سپس گفت: فرزندم در روايات، به من چنين رسيده است كه در پشت دروازه " كوفه " خندقى كنده مى شود، و مردگان را از گور بيرون مى آورند و به گورهاى ديگر مى برند. مرا در پشت كوفه دفن مكن، و چون بميرم مرا به جايگاهى آه آن را " مكران " مى گويند، ببر و آنجا به خاك بسپار.

او را درهمان موضع به خاك سپردند و وى، اول كسى است كه در آن گورستان كه تا امروز به نام قبرستان بنى اسد است، به خاك رفت.

next page

fehrest page

back page

 

 
 

 

 
 Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved