بخش شهید آوینی حرف دل موبایل شعر و سبک اوقات شرعی کتابخانه گالری عکس  صوتی فیلم و کلیپ لینکستان استخاره دانلود نرم افزار بازی آنلاین
خرابی لینک Instagram

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

قرينه دوم

دنباله حديث است، كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: " اللهم وال من والاه. و عاد من عاداه " در جمله از طرق حديث بر فرمايش رسول خدا صلى الله عليه و آله اين جمله ها نيز افزوده شده: " و انصر من نصره و اخذل من خذله " يا جمله هائى كه متضمن همين معانى است، و با ذكر گروه هاى راويان كه قبلا ذكر نموديم ديگر موجبى براى تطويل باعاده ذكر آنها نيست، و ضمن كلمات رسيده پيرامون سند حديث در صفحات 243- 214 بر شما "خواننده عزيز" گذشت اينكه صحيح دانستن عده بسيارى از علماء، حديث "غدير" را مبتنى بر مبناى مجموع حديث است با دنباله آن " اللهم وال من والاه... " و با اين كيفيت براى اهل تحقيق و بحث امكان خواهد داشت كه ذيل حديث مزبور را قرينه مدعى بداند بدلايل و وجوهيكه جز با معناى اولويت اولويتى كه ملازم با سمت امامت باشد ملتئم نخواهد بود.

وجوه و دلائل مزبور: اول: در آن زمان كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم نسبت بموهبت خداى سبحانه بوصى او دائر باحراز مقام شامخ رياست عامه بر تمامى امت اسلامى و امامت مطلقه او بعد از خودش قيام و اين امر مهم را اعلام فرمود آن جناب بر حسب اوضاع و احوال بالطبع ميدانست كه تماميت اين امر نيازمند بهواداران بسيار و ياران با اقتدار است تا بدانوسيله متصديان امور ولايات و عمال در قبال اين امر گردن نهند، از طرفى آنحضرت مطلع بود كه در ميان آن گروه كسانى هستند كه بر على عليه السلام رشك ميبرند چنانكه در قرآن بدان اشعار شده و نيز اشخاصى هستند كه با آن جناب كين ميورزند و در دسته اهل نفاق افرادى هستند كه بر مبناى خونهاى جاهليت دشمنى با او را در دلهاى خود نگاهداشته اند و بعد از آن جناب بر مبناى حرص و آز آنها كه فكر سرورى و رياست و افزايش بهره هاى مادى در مغز خود مى پرورانند حوادث ناگوارى رخ خواهد داد و جنب و جوشهائى بكار خواهد افتاد، و على عليه السلام هم بحكم حق خواهى و عدالت آرزوها و اطماع آنها را اجابت نخواهد كرد و آنها را جهت بى تجربگى و بى كفايتى لايق و سزاوار مقامهائيكه چشم طمع بدان دوخته اند نخواهد دانست، ناچار آنها هم بر سر مخالفت و رزمجوئى با او رفته و اوضاع را آشفته خواهند نمود، كما اينكه بطور اجمال پيش گوئى و اخبار فرمود با اين جمله از فرمايش خود: " ان تومروا عليا و لا اراكم فاعلين تجدوه هاديا مهديا " و در لفظ "روايت" ديگر چنين فرمود: " ان تستخلفوا عليا و ما اراكم فاعلين تجدوه هاديا مهديا " يعنى اگر على را بفرماندهى- خلافت- بپذيريد در حالتيكه نمى بينم كه اين كار را بكنيد، خواهيد يافت او را راهنمائى با بصيرت و مطلع "به ص 36 و 37 ج 1 مراجعه نمائيد" در نتيجه توجه باين كيفيات و امور، آن جناب "بعد از ابلاغ ولايت على عليه السلام" شروع فرمود بدعا كردن بانها كه پيرو و دوست و ياور اويند و نفرين بانها كه بر سر دشمنى و اعراضى از اويند تا بدينوسيله امر خلافت براى او تماميت يابد و مردم بدانند كه پيروى و دوستى على عليه السلام موجب بهره مندى از موالات خداى سبحان و دشمنى و اعراض از على عليه السلام موجب خشم و سخط پروردگار است، تا بدين وسيله بسوى حق و اهل حق بگرايند، و چنين دعائى آنهم بلفظ عمومى نخواهد بود مگر درباره كسيكه شان و مقامى چنين دادا باشد و لذا افراد اهل ايمان كه خداى متعال دوستى متقابل را بر آنها واجب فرموده، نظير اين سخن و دعاء درباره آنها نقل نشده چه آنكه منافرت و بى مهريهائى كه در آنها يافت ميشود جزئياتى است كه باين پايه از اهميت نميرسد اين چنين دعائى درباره كسى خواهد بود كه در امر دين در حكم ستون و پايه باشد و در اسلام شخصيت و مقام او نمايان باشد و بر امت اسلامى امامت و سرورى داشته باشد كه ضعف و عدم پيشرفت او در آنمقام باعث ناتوانى حق و گسيختن رشته اسلام گردد.

دوم- سياق اين دعاء است " اللهم وال من والاه... " از حيث افاده عموميت افرادى كه از كلمه من فهميده ميشود و عموميت زمانى و حالى كه از حذف متعلق معلوم ميگردد دلالت بر عصمت امام عليه السلام دارد، زيرا از جمله مزبور استفاده ميشود كه موالات و يارى او و احتراز از دشمنى و اعراض از او بر هر كس و در هر زمان و در هر حال واجب است، و اين معنى مستلزم اينست كه آنحضرت در تمام احوال و ازمان موصوف بعصمت و مصون از معصيت باشد، و جز حق هيچگاه سخنى نگويد و جز بحق كارى از او سر نزند و جز با حق نباشد زيرا اگر در معرض ارتكاب خلافى و معصيتى قرار گيرد لازم است كه بر او اعتراض شود و بخاطر عمل ناروايش مورد عداوت قرار گيرد و از او اعراض شود، پس چون رسول خدا صلى الله عليه و آله نسبت بهيچيك از شون و زمانهاى او استثنائى در فرمايش خود نياورده، ما خواهيم دانست كه آنجناب "على عليه السلام" در هيچ زمان و در هيچ حال فاقد عصمت و عدالت و حق خواهى نبوده، و كسى كه داراى چنين مقامى باشد واجب است كه امام بر خلق باشد، چه امامت كسيكه ما دون او باشد بر او طبق موازين استدلالى كه در محل خود بيان شده قبيح و ناروا خواهد بود، پس چون او امام است ناچار اولى "سزاوارترين" مردم است به آنها از خودشان.

سوم- مناسب ترين مقصود رسول اكرم صلى الله عليه و آله از اين دعا كه سخنان خود را با آن پايان داده "و ناچار جمله هاى دعا مرتبط با جمله هاى قبل از آن است" اينست كه آنجناب در مقام بيان تكليف بر حاضرين بوده كه عبارت باشد از وجوب طاعت "فرمانبردارى امت در قبال على عليه السلام" و وجوب موالات كه در نتيجه ترغيب مردم است در آن دعا به فرمانبردارى و گردن نهادن در قبال او و تهديد است از تمرد و سرپيچى از اوامر او، و اين معنى فقط در صورتى است كه مولى نازل منزله اولى باشد بخلاف اينكه بگوئيم مراد پيغمبر صلى الله عليه و آله از "مولى" محب و ناصر بوده كه در اين صورت از سخنان پيغمبر صلى الله عليه و آله جز اين بدست نمى آمد كه: على عليه السلام محب و دوستدار كسى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله او را دوست بدارد يا يار و مددكار كسى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله يار او باشد، و در اينصورت مناسب اين بود كه دعا اختصاص باو "على عليه السلام" داشته باشد در موقعيكه او قيام بمحبت يا نصرت پيغمبر صلى الله عليه و آله بنمايد، نه اينكه شامل عامه ملت شود اگر قيام و اقدام بموالات او نمايند و نفرين بعامه آنان باشد اگر قيام بدشمنى با او بنمايند، مگر اينكه "فرض نمائيم" غرض آنجناب تاكيد موجبات پيوستگى مراسم دوستانه بين او و امت بوده وقتيكه دانستند او "على عليه السلام" دوست ميدارد و يارى ميكند هر فردى از آنها را در هر حال و در هر زمان كما اينكه آنجناب چنين است و در اين صورت و در نتيجه پيغمبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام را از خود خليفه قرار ميدهد تا وظيفه محبت و نصرت را انجام دهد و با اين تعيين براى امت وسيله نجات از هر مهلكه و خلاص از هر ترس و احتفاظ از هر پستى فراهم گردد چنانكه بين سلاطين و رعايا و امراء و ماموران ترتيب بدان جاريست.

چون محبت و نصرت در وجود نازنين پيغمبر صلى الله عليه و آله بر اين مبنا و صفت است ناچار در آنكسى هم كه قدم بجاى قدم آنجناب ميگذارد بايد بر همين منوال و خصوصيت باشد و الا سياق كلام مختل و ارتباط سخن گسيخته ميشود، در نتيجه با اين تقريب و توضيح پس از مماشات با آنها كه مولى را بمعناى محب و ناصر گرفته اند باز معنى مولى با معناى امامت يكى است و همان مفاد اولى را ميرساند. و براى حديث "غدير" از حفاظ علماء در طرف گوناگون الفاظ و كلماتى است كه متصل بحديث مزبور روايت شده كه جز با معنائى كه مقصود ما است از كلمه مولى سازش و التيام ندارد.

قرينه سوم

- قول رسول خدا صلى الله عليه و آله است باين شرح: اى گروه مردم چه امرى شهادت ميدهيد؟ مردم گفتند: شهادت ميدهيم بيگانگى خدا، فرمود بعد از آن بچه؟ گفتند: باينكه محمد صلى الله عليه و آله بنده و فرستاده او است، فرمود: ولى شما كيست؟ گفتند: خدا و رسولش مولاى مايند، سپس بازوى على عليه السلام را گرفت و او را بپا داشت و فرمود: هر كس، خدا و رسول او مولاى او است، اين مولاى او است.. تا آخر حديث.

اين جمله ها در حديثى كه از روايت جرير رسيده مذكور است، و لفظ روايت رسيده از خود اميرالمومنين عليه السلام و روايت زيد بن ارقم و عامر بن ليلى نيز قريب باين مضمون است، و در لفظ حذيفه بن اسيد بسند صحيح چنين مذكور است: آيا شما نيستيد كه شهادت ميدهيد بيگانگى خدا و اينكه محمد صلى الله عليه و آله بنده و فرستاده او است؟ تا آنجا كه راوى گويد: گفتند بلى، باين شهادت ميدهيم، فرمود: خداوندا گواه باش، سپس فرمود: اى مردم، همانا خدا مولاى من است، و من مولاى مومنين هستم، و اولى "سزاوارتر" هستم بانها از خودشان، پس هر كس كه من مولاى او هستم، اين "يعنى على عليه السلام" مولاى او است.

بنابراين، واقع شدن ولايت در سياق شهادت بتوحيد و رسالت و رديف نمودن آن در دنبال مولويت مطلقه خداى سبحان و رسول او بعد از او، "اين ترتيب و نظام در انشاء سخن" ممكن نيست مگر اينكه اراده شود از آن معنى ولايت و امامتى كه ملازم با اولويت بخود خلق از خود آنان باشد.

قرينه چهارم

- اين گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله است در دنباله لفظ حديث: " الله اكبر على اكمال الدين و اتمام النعمه و رضى الرب برسالتى و الولايه لعلى بن ابى طالب "، و در لفظ شيخ الاسلام حموينى: " الله اكبر تمام نبوتى و تمام دين الله بولايه على بعدى " آيا شما "خواننده گرامى" چه معنائى را در دريف رسالت در نظر ميگيريد؟ كه بسبب آن دين تكميل شود و نعمت تمام شود و خدا بدان خشنود گردد؟ غير از امامتى كه تماميت امر رسالت و تكميل نشر آن و استحكام پايه هاى آن بسته بان است؟ بنابراين كسى كه اين وظيفه مقدس و مهم را بر عهده دارد "بالطبع" اولى "سزاوارترين" مردم است بانها از خودشان.

قرينه پنجم

- اين سخن پيغمبر صلى الله عليه و آله است قبل از بيان ولايت: گوئى كه من خوانده شده ام و دعوت الهى را "براى انتقال بسراى ديگر" اجابت نموده ام،- يا- نزديك است كه خوانده شوم و اجابت نمايم،- يا- آگاه باشيد، همانا نزديك است كه من از شما جدا شوم- يا- نزديك است كه فرستاده پروردگارم بيايد و من اجابت نمايم و اين كلمات از روايات حفاظ حديث مكرر نقل شده است. از اين سخن اين حقيقت معلوم ميشود كه از وظايف تبليغى آنجناب موضوع مهمى باقى است كه خوف دارد از اينكه مرگش در رسد و آن را اعلام نفرموده باشد، و اگر قيام بان امر نكند امر رسالت ناتمام خواهد ماند، و آنحضرت بعد از آن كلمات و اشعار باهميت، امرى را غير از ولايت اميرالمومنين عليه السلام و ولايت عترت طاهره كه او سر حلقه آنان است، بيان و اعلام نفرمود، بطوريكه در نقل مسلم مصرح است، با اين كيفيت، آيا جايز است كه آن امر مهم منطبق با اين ولايت، جز معناى امامت كه مورد تصريح كتب صحاح است، معناى ديگرى باشد؟ و آيا داراى اين مقام جز اينست كه اولى "سزاوارتر" بمردم از خود آنها باشد؟

قرينه ششم

- سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله است بعد از بيان ولايت على عليه السلام: تهنيت دهيد مرا، تهنيت دهيد مرا، همانا خداوند متعال مخصوص گردانيد مرا به نبوت و اهل بيت مرا بامامت، چنانكه در ص 184 گذشت. بنابراين صريح عبادت مزبور همان امامت مخصوص باهل بيت است كه سرور و سر حلقه آنها امير المومنين عليه السلام است، و آنجناب در اين موقع منظور "مستقيم" رسول خدا صلى الله عليه و آله بوده است.

گذشته از اين، خود همين تهنيت و بيعت و دست دادن و گرد آمدن براى انجام اين مراسم و ادامه پيوسته اين مراسم تا سه روز- بطوريكه- در صفحات 196- 177 مذكور شد، جز با معناى خلافت و اولويت با معناى ديگرى سازش و مناسبت ندارد و بهمين جهت است كه مى بينيد، شيخين: ابوبكر و عمر با اميرالمومنين عليه السلام روبرو شدند و او را بولايت تهنيت گفتند، و در اين جريان بيان معناى مولى شده، همان- مولى- كه در فرمايش رسول خدا صلى الله عليه و آله بوده است، در اينصورت كسيكه اين خلعت را پوشيده، نيست مگر اولى "سزاوارترين" مردم بانها از خود آنها.

قرينه هفتم

فرمايش رسول خدا صلى الله عليه و آله است بعد از بيان ولايت: " فليبلغ الشاهد الغايب " يعنى آنها كه حضور دارند مراتب را بغايبين ابلاغ نمايند: چنانكه در صفحات 69 جلد 1 و ص 3 و 63 همين مجلد گذشت.

آيا اين گونه تاكيد پيغمبر صلى الله عليه و آله داير باينكه حاضرين بغايبين ابلاغ نمايند گمان ميكنيد نسبت بموالات و محبت و نصرت بوده كه بموجب كتاب و سنت هر فردى آنرا ميدانسته كه بايستى در ميان افراد مسلمين برقرار باشد؟ گمان ندارم هيچ كوته نظر و ضعيف الراى چنين گمانى بنمايد و در برابر اين همه تشريفات و اهتمام و تاكيد موضوع مورد نظر پيغمبر اسلام را يك امر ساده و عمومى تصور كند و بدون شك و ترديد شما "خواننده فكور" تشخيص خواهيد داد كه مقصود رسول خدا صلى الله عليه و آله از اين امر موكد نبوده است مگر موضوع مهمى كه تا آنهنگام فرصت ابلاغ آن نبوده و طوائف و قبايل مختلفه كه در آنمجمع حضور نداشته اند اطلاعى از آن نداشته اند، و اين امر مهم نيست مگر همان امامت كه كمال دين و تمام نعمت و خشنودى پروردگار بسته بان ميباشد و گروهى كه حضور داشتند از سخنان پيغمبر صلى الله عليه و آله جز اين امر مهم چيز ديگرى درك و فهم نكرده اند و رسول گرامى صلى الله عليه و آله لفظ ديگرى كه در آن مجمع بزرگ در خور تبليغ باشد بر لفظ "مولى" اختيار نفرمود و با اينهمه اهميت كه بنحوه تبليغ خود داد از معانى مولى- جز اولى اراده نفرموده است-

قرينه هشتم

- قول رسول خدا صلى الله عليه و آله است بعد از بيان ولايت- در لفظ ابى سعيد و جابر "مذكوردر ص 85 جلد 1 و 122- 118 و 125 همين مجلد": الله اكبر على اكمال الدين و اتمام النعمه و رضى الرب برسالتى و الولايه لعلى من بعدى- يعنى: پس رسول خدا صلى الله عليه و آله "از فرط سرور و اعجاب" بر اكمال دين و اتمام نعمت و خشنودى پروردگار برسالت خود و ولايت على عليه السلام بعد از خود، تكبير فرمود: و در لفظ وهب مذكور در ص 110 جلد 1: " انه وليكم بعدى " است و در لفظ على كه در ص 12 همين مجلد "در مناشده آنحضرت در ايام عثمان": ولى هر مومن است بعد از من، آمده.

و بهمين مضمون است روايتى كه ترمذى و احمد و حاكم و نسائى و ابن ابى شيبه و طبرى و بسيارى ديگر از حفاظ بطرق صحيحه از قول رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت كرده اند: همانا على از من است و من از اويم، و او ولى هر مومن است بعد از من، و در روايت ديگر: و او ولى شما است بعد از من.

و همچنين روايتى كه ابو نعيم در جلد 1 " حليه الاولياء " ص 86 آورده و افراد ديگر "از علماء حديث" باسناد صحيح روايت كرده اند از قول رسول خدا صلى الله عليه و آله: هر كس كه او را خشنود ميسازد كه زندگى او همانند زندگى من و مرگ او همانند مرگ من باشد و در بهشت عدن كه پروردگارم نهال آنرا نشانده مسكن گيرد، پس دوست بدارد على را بعد از من و تبعيت نمايد بر ائمه بعد از من، زيرا آنها عترت منند و از سرشت من آفريده شده اند.. تا آخر حديث و همچنين روايتى كه ابو نعيم در جلد 1 " حليه " ص 86 باسناد صحيح كه رجال آن مورد وثوق و اعتمادند، از حذيفه و زيد و ابن عباس، از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت نموده كه فرمود: هر كس او را خوشحال ميسازد كه زندگى و مرگ او چون من باشد و بدانه جوهر از ياقوت تمسك جويد كه خداوند آنرا بدست خود آفريد و سپس فرمود بان: بوجود آى. آنهم موجود شد، پس دوست بدارد "پيروى كند" على عليه السلام را بعد از من.

اين بيانات و تعبيرها بما علم يقين ميدهد كه ولايت ثابته براى اميرالمومنين عليه السلام مرتبه ايست معادل با مرتبه صاحب رسالت با حفظ تفاوت بين دو مرتبه از حيث تقدم زمانى و اولويت، خواه از لفظ "بعد از من" بعديت از حيث زمان باشد يا رتبه، پس امكان ندارد كه از كلمه مولى اراده شود مگر اولويت بر خلق در تمام شوونشان زيرا در اراده معنى نصرت و محبت از مولى باين قيد، سياق حديث واژگون ميشود و بجاى اينكه حاكى از فخر و مباهات باشد، يكنوع منقصتى بشمار خواهد آمد بطوريكه پوشيده نيست!

قرينه نهم

قول رسول خدا صلى الله عليه و آله است بعد از ابلاغ ولايت: " اللهم انت شهيد عليهم انى قد بلغت و نصحت " يعنى: بار خدايا تو بر اينها گواهى كه من ابلاغ نمودم و خير و صلاح آنها را بايشان گفتم، گواه گرفتن بر امت بابلاغ و نصيحت مستلزم اينست كه موضوع تبليغ پيغمبر صلى الله عليه و آله در آنروز امر جديدى باشد كه قبل از آنروز آن امر را ابلاغ نفرموده بوده، مضافا بر اينكه در بقيه معانى عمومى مولى بين افراد مسلمين از قبيل دوستى و يارى- نيازى براى گواه گرفتن بر امت درباره على بخصوص در خور تصور نيست مگر بر مبنى و حدى كه بيان نموديم.

قرينه دهم

- سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله است قبل از بيان حديث "بطوريكه در صفحات 11 و 60 گذشت" كه فرموده: همانا خداوند امر مامور ابلاغ امرى نموده كه بسبب آن سينه من تنگ شد و گمان نمودم كه مردم مرا تكذيب ميكنند خداوند مرا تهديد فرمود كه اگر آن امر را ابلاغ نكنم مرا عذاب فرمايد.

و اين فرمايش نبوى در ص 100 باين لفظ ذكر شده: " ان الله بعثنى برساله فضقت بها ذرعا و عرفت ان الناس مكذبى فاوعدنى لابلغن او ليعذبنى "، "مفاد آن با جمله كه قبلا ذكر و ترجمه شد يكى است"،

و در ص 13 همين مجلد مفاد فرمايش آنجناب چنين مذكور است: و من در ابلاغ اين امر از ترس طعن و نكوهش اهل نفاق و تكذيب آنها بخداى خود مراجعه نمودم، خداى مرا تهديد فرمود كه يا اين امر را تبليغ كنم يا مرا عذاب فرمايد: و در ص 98 جلد 1 "مفاد خبر ابن عباس" چنين مذكور است: چون پيغمبر صلى الله عليه و آله مامور شد كه على بن ابى طالب عليه السلام را در مقام خود برقرار فرمايد، پيغمبر صلى الله عليه و آله روانه مكه شد و فرمود: ديدم كه مردم بعهد كفر و زمان جاهليت نزديكند. چنانچه اين امر را در حق على انجام دهم، خواهند گفت كه چون على پسر عم او بود "از روى علاقه شخصى" اين مقام را باو داد پس آنحضرت بمكه رفت و حجه الوداع را بجا آورد و مراجعت فرمود تا بغدير خم رسيد... تا آخر حديث. و در ص 96 همين مجلد "مفادا" چنين مذكور است: همانا خداوند امر فرمود محمد صلى الله عليه و آله را كه على عليه السلام را بمردم نشان دهد و آنان را بولايت او خبر دهد پيغمبر صلى الله عليه و آله انديشه فرمود از اينكه بگويند او از پسر عم خود پشتى بانى فرموده: و در اين اقدام بر او طعن و ملامت نمايند... تا آخر حديث، و در ص 93 همين مجلد "مفادا"- چنين مذكور است: چون خداوند امر فرمود رسول خود را كه على عليه السلام را بپا دارد و آنچه را كه فرمود، درباره او بگويد عرض كرد پرورگارا همانا قوم من بجاهليت قريب العهدند "در نسخه ها چنين مذكور است" سپس بانجام حج خود رفت، و چون مراجعت كرد در غديرخم فرود آمد.. تا آخر حديث. و در صفحه 95 مذكور است: زمانيكه جبرئيل امر ولايت را آورد، عرصه بر پيغمبر صلى الله عليه و آله تنگ شد و فرمود: قوم من قريب العهد بجاهليت ميباشند، در اين موقع آيه "يا ايها الرسول... "نازل گرديد.

مجموع اين امور حاكى و مشعر از خبر بزرگ و مهمى است كه "پيغمبر صلى الله عليه و آله" در بيان و ابلاغ آن از انگيزش اهل نفاق و تكذيب آنها ميترسيد، پس آنچه را كه از آن حذر ميفرمود و موجب آن ميشد كه گفته شود: نسبت بابن عم خود بر مبناى علاقه و دوستى اقدام نموده، ميبايستى امرى باشد كه باميرالمومنين عليه السلام اختصاص داشته باشد، نه يك امر عادى كه همه مسلمين در آن شركت دارند، از قبيل نصرت و محبت، و اين امر نيست مگر اولويت بامر و معانى ديگرى كه جارى مجراى اولويت باشد.

قرينه يازدهم

- در اسنادهاى بسيار زياد، از موضوع روز غدير بلفظ- نصب- تعبير شده.

در ص 105 جلد 1 از قول عمر بن خطاب ذكر شد كه: "نصب رسول الله عليا علما" رسول خدا صلى الله عليه و آله على را بطور نمايان منصوب داشت و فرمود:...، و در ص 11 جلد 1 "در مناشده على عليه السلام در عهد خلافت عثمان" مذكور شد: " فامر الله نبيه.... و ان ينصبنى للناس بغدير خم " و مامور گشت "پيغمبر صلى الله عليه و آله" كه مرا در غدير خم براى مردم بولايت منصوب فرمايد.. و در گفتار ديگر آنجناب در روايت عاصمى "بطوريكه خواهد آمد": " نصبنى علما "، و در ص 64 همين مجلد است از امام حسن- سبط- عليه السلام: " اتعلمون ان رسول الله نصبه يوم غدير خم ": يعنى: آيا آگاهيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله نصب فرمود او "على عليه السلام" را در روز غدير خم؟ و در ص 67 از عبد الله بن جعفر: " و نبينا قد نصب لامته افضل الناس و اوليهم و خيرهم بغديرخم "، يعنى: و پيغمبر ما صلى الله عليه و آله بتحقيق نصب فرمود براى امتش برترين مردم و سزاوارترين آنها و بهترين آنها را در غديرخم.. و در ص 78 از قيس بن سعد: " نصبه رسول الله بغدير خم "، يعنى: نصب فرمود او را رسول خدا صلى الله عليه و آله در غديرخم، ذكر شده.

و در ص 96 از ابن عباس و جابر: امر الله محمدا ان ينصب عليا للناس فيخبرهم بولايته. يعنى: امر فرمود خدا، محمد صلى الله عليه و آله را كه نصب نمايد على عليه السلام را براى مردم، و خبر دهد آنها را بولايت او. و در ص 116 از ابى سعيد خدرى: " لما نصب رسول الله عليا يوم غديرخم فنادى له بالولايه ". يعنى: چون رسول خدا صلى الله عليه و آله نصب فرمود على را در روز غدير خم، پس ولايت او را علام داشت، ثبت گرديده.

اين لفظ "نصب" ما را آگاه ميسازد بايجاد مرتبه براى امام عليه السلام در آنروز "غديرخم" كه قبل از آنروز چنين مرتبه براى آنجناب شناخته نشده، و اين مرتبه غير از محبت و نصرت است كه نزد همه معلوم بوده و براى هر فردى از افراد مسلمين ثابت بوده، و استفاده معناى خاص "اولويت" از كلمه نصب بر مبناى شايع بودن استعمال آن در برقرارى حكومتها و تثبيت ولايات قابل ترديد نيست چه، "مثلا" گفته ميشود: پادشاه، زيد را بر فلان منطقه و ولايت بعنوان والى نصب كرد، و در چنين موردى "از كلمه نصب" نميتوان احتمال داد كه: او را بعنوان رعيت بودن يا محب، يا ناصر، يا محبوب، يا منصور نصب نمود- همانند و مساوى با آنمعنى كه بافراد مجتمع كه زير سيطره و امر آن پادشاهند شامل است.

مضافا بر اينكه اين لفظ "نصب" در طرق متعدده حديث مقرون بلفظ ولايت ذكر شده و يا در دنبال آن تصريح شده كه: نصب او براى مردم- يا- براى امت صورت گرفته، و با اين خصوصيات خواهيد دانست كه مرتبه ثابت شده براى او همان حاكميت مطلقه است، بر همه امت، و اين همان معناى امامت است كه ملازم با اولويتى است كه مدعى و معتقد ما است در معنى مولى، و اين معنى از لفظ ديگر ابن عباس كه در ص 98 ج 1 و ص 93 همين مجلد گذشت استفاده ميشود آنجا كه گويد: چونكه به پيغمبر صلى الله عليه و آله امر شد على عليه السلام را برقرار نمايد در مقاميكه خود در آن قائم است.

و سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله كه در ص 12 ج 1 گذشت باين معنى كه مراد ما است تصريح دارد كه: خداى عز و جل امر كرده كه امام و پيشواى شما را منصوب نمايم، و آنكه را كه بعد از من وصى من و خليفه من است و آنكسى را كه خداى عز و جل در كتاب خود طاعت او را واجب فرموده و طاعت او را همدوش طاعت من ساخته و شما را امر بولايت او فرموده. و سخن پيغمبر صلى الله عليه و آله كه در ص 90 گذشت كه: همانا خداوند بتحقيق نصب فرموده است او "على عليه السلام" را براى شما ولى و امام و واجب ساخته طاعت او را بر هر كس، حكم او نافذ و سخن او مطاع است.

قرينه دوازدهم

- سخنى است كه از قول ابن عباس بعد از ذكر حديث در صفحه 99 جلد 1 و صفحه 94 همين مجلد گذشت: " فوجبت فى رقاب القوم " "در لفظ روايتى" " و فى اعناق القوم " "در لفظ روايت ديگر" يعنى: پس سوگند بخدا واجب شد "ولايت على" در گردنهاى اين گروه.

اين سخن "ابن عباس" معناى تازه ايرا ميرساند كه از حديث استفاده شده غير از آنچه قبل از آن مسلمين ميشناختند و در نظر هر فرد از آنها ثابت بود، و ابن عباس اين امر را با سوگند مورد تاكيد قرار داده.

و آن معناى بزرگ و مهمى است كه ايفاى آن بر ذمه ها واجب و بر گردنها لازم است معنائى كه با اقرار برسالت همدوش است و امام عليه السلام در آن با ديگرى برابر نيست و آن نيست مگر خلافتى كه "على عليه السلام" از بين مجتمع اسلامى بدان ممتاز گشته و معنى اولويت از آن منفك نخواهد بود.

قرينه سيزدهم

- روايتى است كه شيخ الاسلام حموينى در " فرايد السمطين " از ابى هريره آورده كه گفت: چون رسول خدا صلى الله عليه و آله از حجه الوداع مراجعت فرمود اين آيه نازل شد: " يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك..." و چون "آنحضرت" استماع نمود قول خداى تعالى را: " و الله يعصمك من الناس " قلب او آرامش يافت تا اينكه بعد از ذكر حديث گويد: " و هذه آخر فريضه اوجب الله عباده " يعنى و اين آخرين امر واجبى بود كه خداوند بندگان خود را بدان ملزم فرمود، پس چون رسول خدا صلى الله عليه و آله تبليغ فرمود "اين آيه" نازل شد: " اليوم اكملت لكم دينكم... " تا آخر آيه.

اين لفظ ما را آگاه ميسازد كه رسول خدا صلى الله عليه در اين كلمه پرده برداشته از فريضه اى كه قبل از آن سابقه تبليغ نداشته، و روا نيست كه اين معنى محبت و نصرت باشد، زيرا محبت و نصرت چه با بيان كتاب و چه سنت از روزگارى پيش معروف و مقرر بوده. پس باقى نماند مگر معناى امامت كه امر بدان تاخير يافت تا تشويش و شدت "عصبيتها و خودسريها" زبون و زدوده شود و نفوس مسلمين آماده پذيرش و تسليم در قبال وحى الهى گردد، تا از چنين امر مهم و بزرگى نفوس سركش نرمند و اين چنين امر با معناى اولى سازش دارد.

قرينه چهاردم

- در صفحات 63 و 73 ج 1 بيان شد، در حديث زيد بن ارقم بطرق بسيارش كه: داماد او از او درباره حديث غدير خم سوال نمود، زيد بن ارقم باو گفت: شما اهل عراق، در شما هست آنچه هست "از سخن چينى و نفاق" دامادش باو گفت: با كى بر تو نخواهد بود، از من ايمن هستى. زيد گفت: بلى، ما در جحفه بوديم، پس رسول خدا صلى الله عليه و آله "از جايگاه خود" بيرون آمد... تا پايان حديث.

و در صفحه 53 ج 1 گذشت از عبد الله بن العلا كه بزهرى پس از آنكه او داستان غدير را حديث نمود، گفت: در شام اين حديث را بازگو منما، و در ص 183 همين مجلد از سعيد بن مسيب براى شما نقل نمودم كه گفت: بسعد بن ابى وقاص گفتم: ميخواهم راجع بموضوعى از تو سوال كنم ولى پرهيز ميكنم. گفت آنچه ميخواهى سوال كن من پسر عموى توام.

ظاهر از اين كلمات اينست كه در بين مردم براى حديث "غدير" معنائى متبادر بوده كه روايت كننده آن ترس داشته از بيان آن كه مبادا در اثر توليد عداوت نسبت به وصى "پيغمبر صلى الله عليه و آله" در عراق و در شام باو بدى و آسيبى برسد. و بهمين علت زيد بن ارقم از داماد عراقى خود پرهيز كرد زيرا او از آنچه از دو روئى و ضديت در ميان عراقيين از آنروز پيدا شده بود آگاه بود و لذا سر خود را فاش نميكرد تا "طرف" باو اطمينان و ايمنى داد، آنگاه داستان را براى او بيان نمود. با اين كيفيت ديگر نميتوان فرض نمود كه معناى حديث "مولى" همان معناى مبتذل و شايع در هر مسلمى باشد، و بلكه معناى حديث امرى است كه فقط بقامت امام "على عليه السلام" راست ميايد كه بدانسبب بر ما سواى خود برترى مييابد، و آن معناى خلافت است كه با اولويت كه مراد ما است يكسان و متحد است.

قرينه پانزدهم

- احتجاج اميرالمومنين عليه السلام است بحديث "غديرخم" در روز رحبه بعد از آنكه خلافت باو منتهى گشت بمنظور رد بر كسيكه در خلافت با او معارضه و منازعه مينمود، چنانكه در صفحه 296 همين مجلد گذشت، و خموشى و بلا جواب شدن آن گروه پس از آنكه "گواهان" شهادت دادند، آيا اگر معناى مولى "در حديث غدير" فرض شود كه حب و نصرت بوده و ملازمه با اولويت بر خلق نداشته، چه برهان و دليلى در قبالل منازعه و معارضه در امر خلافت براى آن جناب وجود داشته كه بان استشهاد نموده و حاضرين در غديرخم را "كه در رحبه بودند" سوگند داده كه شهادت دهند؟

قرينه شانزدهم

- در داستان ركبان در صفحات 52- 46 همين مجلد گذشت كه: گروهى كه از جمله آنها ابو ايوب انصارى بود باميرالمومنين با اين جمله سلام نمودند: " السلام عليك يا مولانا " آن جناب فرمود: چگونه من مولاى شمايم در حالتيكه شما طايفه از "صحرانشينان" عرب هستيد گفتند: ما شنيديم از پيغمبر صلى الله عليه و آله كه فرمود: " من كنت مولاه فعلى مولاه " و تو "خواننده عزيز" بخوبى علم دارى باينكه تعجب اميرالمومنين عليه السلام "از پاسخ آنان" يا اراده كشف حقيقت براى گروه حاضرين بجهت معنى مبتذل "حب و نصرت" كه سيره مساوى و متقابلى است بين افراد مسلمين نبود باين معنى كه "مثلا" معناى سخن سواران مزبور: " السلام عليك يا مولانا " اينست: " السلام عليك يا محبنا او ناصرنا "، خاصه بعد از تعليل باين جمله: " و انتم رهط من العرب " "يعنى- در حاليكه شما طايفه از صحرانشينان عرب هستيد" زيرا نفوس عربى استنكافى نداشته كه معناى محبت و نصرت بين افراد جامعه آنان برقرار باشد، بلكه اين معنى در نظر آنها بزرگ و مهم شمرده ميشده كه يكى از آنها بمولويت بر آنها "بمعناى مقصود ما" مخصوص گردد باين جهت است كه بچنين معنائى اذعان نمى كنند و گردن نمى نهند مگر با نيروى زيادى كه بر همگى آنان تفوق گيرد يا نص خدائى كه افراد مسلمان آنها را بان ملزم نمايد، و اين معنى نيست مگر همان "اولى" كه مرادف است با امامت و ولايت مطلقه كه آن جناب از آنها داير بان كسب اطلاع فرمود و آنها در پاسخى كه دادند استناد بحديث غدير نمودند.

قرينه هفدهم

- در صفحه 53 همين مجلد گذشت، گيرا شدن نفرين مولاى ما امير المومنين عليه السلام درباره آنهائى كه شهادت خود را بحديث غدير كتمان كردند در روز مناشده رحبه و روز ركبان، و در نتيجه دچار نابينائى و برص شدند و يا دچار سوء عاقبت "ارتداد بعد از اسلام" و يا آفت و بدبختى ديگرى گرديدند در حالتى كه آنها از افرادى بودند كه در غدير خم "در روز معهود" حاضر بوده اند!!

آيا هيچ سخندان و اهل تحقيقى روا مى بيند كه احتمال داده شود، باينكه وقوع اين بليه ها و بدبختى ها بر آن قوم و سخت گيرى امام بنفرين كردن بر آنها براى كتمان آنها نسبت بمعناى محبت و نصرتى باشد كه در ميان تمام افراد دينى شمول و عموميت دارد؟ در صورت روا بودن چنين امرى لازم مى آمد كه نفرين امام شامل بسيارى از مسلمين شود كه ميان خود دشمنى و زد و خورد و كشتار نمودند تا ريشه اين دو صفت "محبت و نصرت" را كندند تا چه رسد بانان كه ثبوت و برقرارى آندو صفت را ميان خود كتمان نمودند همه دچار عواقب شوم نامبرده بشوند ولى شخص واقع بين و كنجكاو داغ ننگ و عار را ميبيند كه بر آنها زده شده و نفرين بر آنها رسيده كه اين نبا عظيم را كتمان نمودند، همان نبا عظيمى كه اين مولاى بزرگوار صلوات الله عليه بدان مخصوص گشته، و آن نيست مگر همان معنائى كه نصوص بسيار بر آن توافق كرده و قرائن متراكمه زياد آنرا نمايان ساخته كه عبارتست از امامت و اولويت آنجناب بر آنها از خود آنها.

و گذشته از اين مرحله، كتمان شهادت آنها نسبت بيك امرى عادى كه در آنجناب و غير او بطور على السويه وجود داشته باشد نميتواند باشد، بلكه لازم است كه اين كتمان نسبت بفضيلتى باشد كه اختصاص به شخص آنجناب دارد، كه گوئى بر آنها گوارا نبود كه امام بدان امر ممتاز و مخصوص باشد و لذا كتمان نمودند ليكن نفرين آنحضرت آنان را بوسيله آشكار نمودن حق رسوا و مفتضح نمود و نشانه زشت و آشكار اين كتمان بر جبهه ها و چشم ها و پهلوها آنها باقى ماند تا زنده بودند، و بعد از آنها هم اوراق تاريخ و كتب آن آثار را در خود ثبت كرد كه دهان بدهان بگردد و تا پايان عمر جهان زبان زد جهانيان باشد.

قرينه هجدهم

- در داستان مناشده رحبه- ص 26 و 27 همين مجلد از طريق احمد و نسائى و هيثمى و محب الدين طبرى باسناد صحيح گذشت كه: اميرالمومنين عليه السلام چون در رحبه مردم را در موضوع حديث غدير سوگند داد، عده اى از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله شهادت دادند باينكه آنرا از آنحضرت شنيدند، ابو الطفيل گفت: من از آن مجلس خارج شدم در حاليكه در خود چيزى "از ترديد و انكار" احساس مينمودم، سپس زيد بن ارقم را ملاقات كردم و باو گفتم از على رضى الله عنه شنيدم كه چنين و چنان ميگفت، زيد گفت: چه انكارى دارى؟ من نيز از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه آن سخنان را ميفرمود.

بنظر شما "خواننده عزيز" ابوالطفيل چه چيزى را انكار مينمود يا بزرگ و مهم مى شمرد؟ آيا ترديد و انكار او نسبت بصدور حديث بوده؟ اين احتمال كه درست نيست، زيرا اين مرد شيعى و از دوستان فداكار اميرالمومنين عليه السلام و از كسانى است كه در ثقه و مورد اعتماد آنجناب است، بنابراين در حديثى كه مولاى او روايت ميكند شك و ترديدى نمى كند، نه "براى او جاى ترديد نيست". بلكه آنچه مورد ترديد يا استكبار او بوده معناى با عظمت آن حديث بود و او از اين در تعجب بود كه آنگروه اين حقيقت را دگرگون ساختند و از بيان شهادت "بر خلاف ديگران" كوتاهى و تقصير نمودند؟ با اينكه آنها همه عرب اصيل بودند و بلفظ و معناى حقيقى آن آگاه بودند، در حاليكه از پيروان رسول خدا صلى الله عليه و آله و اصحاب آنجناب بودند، پس جاى احتمال بود كه اكثر آنها آنرا نشنيده اند، يا حوادث مهمه و مشكلات هائله بين آنها مانع از ابراز و شهادت شده است، اين بود كه زيد بن ارقم او را مطمئن نمود كه خود نيز شنيده، در نتيجه او "ابو الطفيل" دانست كه تمايلات و هواهاى نفسانى آنگروه بين آنها و تسليم در برابر اين حقيقت حايل گشته، حال آيا اين معناى مهم غير از خلافت كه هم طراز اولويت است ميتواند باشد بديهى است كه معنى حب و نصرت منظور نيست، چه هر يك از اين دو "حب و نصرت" نسبت بفرد فرد جامعه اسلامى شمول و عموميت دارد.

قرينه نوزدهم

- داستان انكار حارث فهرى نسبت بسخن رسول خدا صلى الله عليه و آله در داستان غدير است، اين نيز در صفحات 137- 127 همين مجلد گذشت بطوريكه در ص 293 موكدا شرح داديم اين حديث نميتواند با غير " اولى " از معانى مولى سازش داشته باشد.

قرينه بيستم

- حافظ ابن سمان بطوريكه در جلد 2 " الرياض النضره " ص 170 و " ذخاير العقبى " تاليف محب الدين طبرى ص 68 و " وسيله المال " تاليف شيخ احمد بن باكثير مكى، و مناقب خوارزمى ص 97، و " صواعق " ص 107 مذكور است، از حافظ دار قطنى از عمر روايت نموده كه: دو تن از صحرانشينان كه با هم خصومت و نزاع داشتند نزد عمر آمدند، عمر به على عليه السلام گفت: بين اين دو نفر حكم كن، يكى از آندو گفت: اين، قضاوت خواهد كرد بين ما؟ "از روى استخفاف و تحقير"، در اين هنگام عمر از جا جست و گريبان آنمرد را گرفت و گفت: واى بر تو ميدانى اين كيست؟ اين، مولاى من و مولاى هر مومن است، و هر كس كه اين شخص مولاى او نباشد او مومن نيست.

و باز از عمر روايت نموده كه: مردى با او در مسئله اى منازعه نمود، عمر گفت: اين شخص كه نشسته "اشاره بعلى بن ابى طالب عليه السلام نمود" بين من و تو "حكم" باشد، آنمرد گفت: اين، شكم گنده "از روى استخفاف" عمر از جاى خود برخاست و گريبان او را گرفت بطوريكه او را از زمين بلند نمود، سپس باو گفت: آيا ميدانى كه چه كسى را كوچك شمردى؟ اين، مولاى من و مولاى هر مسلم است.

و در فتوحات اسلاميه جلد 2 ص 307 مذكور است: على عليه السلام يكبار بر مرد صحرانشينى داورى فرمود، و آنمرد راضى بحكم آنجناب نشد عمر بن خطاب گريبان او را گرفت و باو گفت: واى بر تو همانا او مولاى تو و مولاى هر مرد و زن مومن است، و طبرانى با بررسى در طريق روايت نموده كه: بعمر گفته شده: تو نسبت بعلى نوعى تعظيم و تكريم بجا مياورى كه با احدى از اصحاب پيغمبر صلى الله عليه و آله نمى نمائى؟ گفت: همانا او مولاى من است، و اين روايت را زرقانى مالكى در شرح المواهب ص 13 از دار قطنى نقل و ذكر نموده است.

بنابراين، مولويت ثابته براى اميرالمومنين عليه السلام كه عمر بدان اعتراف نمود نسبت به خود و نسبت بهر مومن هموزن با همان مولويتى كه در روز غديرخم بدان اعتراف كرده، و اعتراف خود را توام باين جمله نمود كه: هر كس، اين وصى "يعنى على عليه السلام" مولاى او نيست، او مومن نخواهد بود باين معنى كه

هر كس كه اعتراف بمولويت آنجناب نكند، مومن نيست، يا باينمعنى كه: هر كس، مولاى على عليه السلام نباشد، يعنى محب و ناصر او نباشد، ولى آنچنان محبت و نصرتى كه اگر از او منتفى شود ايمان از او منتفى گرديده، اين معنى مرتبط نخواهد بود مگر با ثبوت و تحقق خلافت براى او، زيرا محبت و نصرت عادى كه مورد دستور و ترغيب "شارع مقدس" است و در بين تمام مسلمين برقرار است، با منتفى شدن آن ايمان منتفى نميشود، و ممكن هم نيست چنين باشد زيرا معلومست كه مخالفت و دشمنى هاى متقابل كه بين صحابه و تابعين وجود داشت تا حدى كه در بعضى موارد منجر بدشنام دادن و گلاويز شدن آنها با يكديگر مى گرديد و كار به نبرد و جنگ منتهى مى شد، و حتى بعضى از اين امور در محضر پيغمبر صلى الله عليه و آله واقع مى شد مع ذلك، آنجناب از آنها نفى ايمان نفرموده و آنها كه معتقد بعدالت تمامى صحابه بودند با مشاهده آن مشاجرات و منازعات باحدى از آنها خورده نگرفتند، پس "راهى" باقى نماند جز اينكه "بگوئيم": ولايتى كه داراى اين صفت است "يعنى نفى ايمان است" همان امامت است كه ملازم با اولويتى است كه مقصود ما است، خواه- عمر- باين سخن خود ناظر به حديث غدير باشد "كما اينكه آورده حافظ محب الدين طبرى اين روايت را در ذيل حديث غدير اشاره بان دارد كه استناد عمر در سخن خود بحديث غدير است" و خواه اين كلمه را بعنوان يك حقيقت مهم و آشكار، كه از نواحى مختلفه در نظر او ثابت و محقق بوده اظهار نموده باشد!.

دنباله سخن- ابن اثير در جلد 4 " نهايه " ص 246 و حلبى در جلد 3 " سيره " ص 304 و بعض ديگر اين روايت را بشخص مجهول نسبت داده و گفته اند كه: سبب اين كلام پيغمبر صلى الله عليه و آله "من كنت مولاه فعلى مولاه" اين بوده كه: اسامه ابن زيد بن على عليه السلام گفت: تو مولاى من نيستى، منحصرا رسول خدا صلى الله عليه و آله مولاى من است، پس پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود: هر كس كه من مولاى اويم، على عليه السلام مولاى او است. كسى كه اين روايت مجهول را ذكر نموده، منظورش اين بوده كه حديث مزبور را از عظمت آن فرو آورده و از آن سلب اهميت نمايد باين منظور آنرا بصورت يك قضيه كوچك و شخصى درآورده و چنين وانمود كرده كه مختصر معارضه و نقارى بين دو نفر از افراد امت دست داده بوده و رسول خدا صلى الله عليه و آله با اين جمله از فرمايش خود آنرا اصلاح فرموده، در حاليكه او نمى داند خود را بنادانى ميزند در اينكه روايات متواتره و احاديث بسيار زيادى در سبب برافراختن اين امر خطير در مقابل پندار بى پايه و مايه "و مغرضانه" او وجود دارد كه مقصود او را در هم ميشكند، از نزول آيه تبليغ تا اقدامات مهمه كه در مقدمه ابلاغ اين امر صورت گرفت و وقايعى كه مقارن ابلاغ آن وقوع يافت، بطوريكه هيچيك از اين امور و وقايع با اين مطلب بى اساس و دروغ سازش و مناسبتى ندارد، و مانند دلائل قطعيه مزبور است "در رد و تكذيب اين روايت مجعول " موضوع اسامه "" آيه كريمه " اليوم اكملت لكم دينكم.. " كه صراحت دارد به كمال دين و تمامى نعمت و خشنودى پروردگار باين آهنگ آشكار، و اين عظمت "و اهميت" ناشى از ارزش اصلاح بين دو مرد كه با يكديگر مشاجره نموده اند، نيست.

وانگهى گوينده اين داستان توجه نكرده كه همين داستان بر فرض صحت آن بر تاكيد معنى و حجيت آن بر خصم "طرف مخالف" افزوده است:

فرض كنيد، سبب اين بيان آشكار "پيغمبر صلى الله عليه و آله" امرى است كه اين راوى "مجهول" ذكر نموده، ولى ما ميگوئيم: آن معنى را كه اسامه از كلمه مولى درباره رسول خدا صلى الله عليه و آله ثابت دانسته و نسبت باميرالمومنين عليه السلام آنرا انكار داشته، ناچار بايد معنائى باشد كه مستلزم برترى و فضيلت "خاصى" باشد نه معنائى كه هر كس از آن بهره مند است حتى خود اسامه، و دارا بودن آن بين مسلمين موجب برترى نخواهد بود، در اينصورت، اين معنى كه مورد انكار واقع شده و سپس با سخن پيغمبر صلى الله عليه و آله درباره على عليه السلام ثابت و محقق شده نيست مگر همان اولويت يا آنچه كه جارى مجراى اولويت است از معانى مولى. و ميگوئيم: همانا پيغمبر صلى الله عليه و آله چون ميدانست كه در ميان امت كسانى هستند كه با پسر عم او معارضه و مشاجره با گفتار خواهند نمود و ممكن است كه اين مشاجره لفظى منتهى بامور ناروا و عواقب وخيمى شود كه مورث ضديت با او و برپا كردن دواهى و ناگوارى هائى در برابر رفتار اصلاحى او بعد از پيغمبر اكرم گردد از اينرو، آن مجمع بزرگ را "در غدير خم" تشكيل داد و در آن مجمع موقعيت و جايگاه وصى خود را در امر دين و قرب و منزلت او باو، و اهليت او را بجلالت و اينكه: احدى از افراد امت را نمى رسد كه با او "على عليه السلام" بگفتار يا كردارى مقابله "و معارضه" نمايد، و آنچه در عهده ديگرانست همان اطاعت و تبعيت و تسليم در مقابل امر او و فروتنى در برابر مقام اوست، و آنجناب بعد از شخص پيغمبر صلى الله عليه و آله بر مسير آنحضرت سير ميكند، باين منظور با اين تشكيلات و تصريحات موانع و موجبات لغزش را از مسير او برطرف فرمود و سنن و مراسم فرمان بردارى را در مقابل او آشكار فرمود، و با خطبه كه انشاء فرمود طرق ظرفيت و ضديت با او را "بهر عذر و بهانه" قطع فرمود، كه ما از هر گونه جد و جهد در توضيح و بيان مفاد آن دريغ ننموديم.

و همانند اين روايت مجهول است، روايتيكه احمد بن حنبل در ج 5 مسندش در ص 347 و چند نفر ديگر "از علماء حديث" از بريده نقل كرده اند كه او گفت: با على عليه السلام در جنگ يمن همراه بودم شدت و غلظتى از او ديدم، پس از بازگشت بحضور رسول خدا صلى الله عليه و آله از او نام بردم و نكوهش او نمودم، ناگاه ديدم كه چهره رسول خدا صلى الله عليه و آله متغير شد و فرمود: اى بريده آيا من بمومنين از خودشان اولى "سزاوارتر" نيستم؟ گفتم: بلى هستى يا رسول الله، فرمود: " من كنت مولاه فعلى مولاه ".

گوئى راوى اين داستان مانند راوى داستان قبلى خواسته صورت امر مزبور را كوچك و ناچيز جلوه دهد باين منظور آنرا در قالب يك قضيه شخصى ريخته و ما بعد از اينكه حديث غدير را با طرق متواترش ثابت نموديم ديگر اهميتى باين قبيل قضايا و روايات نميدهيم، زيرا منتهاى چيزى كه از اين حديث برآيد مكرر نمودن اين لفظ است از رسول خدا صلى الله عليه و آله كه گاه اين حقيقت "اولويت على عليه السلام" بصورت نوعى "در محضر عمومى" اعلام شده و گاه بصورت شخصى، تا اينكه بريده بداند آنچه را كه از اميرالمومنين عليه السلام ديده و آنرا درشتى پنداشته مجوز آن نيست كه درباره آن جناب سخن ناروا بگويد، بر اساس آنچه كه در خور مقام و شان حكامى است كه امر رعيت بانها واگذار شده است، چنانكه هنگاميكه حاكم اقدام بامرى ميكند كه متضمن مصلحت عمومى است اگر آن اقدام در نظر فردى از افراد عادى ناخوش و نامطلوب برآيد، او حق ندارد در اين باره سخن بگويد و اعتراض و نكوهشى بنمايد زيرا در اجراء مصلحت عمومى نظر فردى تاثيرى ندارد و مرتبت و صلاحيت مقام ولايت بر توقعات و انتظارات شخصى و فردى حكومت و برترى دارد لذا پيغمبر صلى الله عليه و آله خواست بريده را بجاى خود بنشاند و او را ملزم فرمايد كه از حد خود تجاوز نكند در آنچه كه براى اميرالمومنين عليه السلام معين و مقرر گشته از ولايت عامه نظير آنچه كه براى خود پيغمبر صلى الله عليه و آله با فرمايش آنجناب،: " الست اولى بالمومنين من انفسهم " "آيا من بمومنين از خود آنها اولى "سزاوارتر" نيستم؟" ثابت و مدلل گرديده است.

هذا بيان للناس و هدى و موعظه للمومنين سوره آل عمران- آيه 138

next page

fehrest page

back page

 

 
 

 

 
 Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved