بخش شهید آوینی حرف دل موبایل شعر و سبک اوقات شرعی کتابخانه گالری عکس  صوتی فیلم و کلیپ لینکستان استخاره دانلود نرم افزار بازی آنلاین
خرابی لینک Instagram

 

 
 

 
next page

fehrest page

back page

هر كسى فقيه تر از عمر است حتى پيرزنها

" كل افقه من عمر حتى العجايز "

وقتى عمر بن خطاب از شام برگشت بمدينه تنها حركت ميكرد تا بشناسد اخبار مردم را پس عبور كرد به پيره زنى در خيمه اش پس قصد او نمود. پس پيره زن گفت فلانى عمر چه شد گفت: او اينستكه از شام ميايد. گفت خدا او را از من پاداش خوبى ندهد، عمر گفت: واى بر تو براى چه، پيره زن گفت براى آنكه بخدا قسم از روزيكه اوخليفه شد يك دينار و يا درهم از عطايش بمن نرسيده است گفت: اى زن واى بر تو، عمر از حال تو خبر ندارد و تو در اين خيمه هستى پس پيره زن گفت:" سبحان الله" گمان نميكردم كه كسى بر مردم ولايت كند و نداند ما بين مشرق و مغرب آنرا، گويد: عمر آمد در حاليكه گريه ميكرد و ميگفت وا عمراه و اخصوماه " كل واحد افقه منك يا عمر: هر كسى از تو داناتر است اى عمر. و در تعبير ديگرى هر كسى از تو فقيه تراست حتى پيره زنها اى عمر.

امينى گويد: ما از اين قصه مياموزيم كه فكر و انديشه احاطه علم امام بتمام چيزها يا اكثر چيزها مخصوصا بشرايع و احكام فكر و انديشه بسيط همگانى است كه لزوم آنرا مردان و زنان مشترك هستند و آن غريزه و ملكه اى است كه مخفى نيست از هيچ يك پسر ودخترى و خليفه آنرا فاقد بود و خود اعتراف داشت باينكه هر يكى از مسلمين از او داناتر و فقيه ترند.

مشورت خليفه در دو نفري كه به هم فحش داده اند

بيهقى در سنن كبرى ج 8 ص 252 نقل كرده كه دو نفر در زمان عمر بن خطاب بيكديگر بدگوئى كردند پس يكى از آن دو بديگرى گفت بخدا قسم سوگند من نميبينم كه پدر يا مادرم زناكار باشند پس عمر با مردم مشورت كرد در اين پس گوينده اى گفت پدر و مادر او را تعريف و مدح كرده است و ديگران گفتند، براى پدر و مادرش مدح ديگرى هم غيراز اين بود ما ميبينيم كه او را شلاق بزنى. پس عمر هشتاد شلاق باو زد.

ونيشابورى در تفسيرش در سوره نور در ذيل قول خداى تعالى" الذين يرمون المحصنات ثم لم ياتو باربعه شهداء فاجلدوهم ثمانين جلده" كسانيكه زنان عفيفه و پاكدامن را نسبت ناروا ميدهند و چهار شاهد نمياورند پس آنهارا هشتاد شلاق بزنيد.

امينى گويد: من نميدانم بكدام يك از دو مصيبت بنالم آيا بقصور خليفه حكم مسئله يا بقصور معلمين و آموزگاران او از حقيقت آن و هر يك سخن ميگويد براى ضعيفش: و زشت تر جريان عمل است بنابر آنچه كه گفته اند.

اما حد پس نيست مگر به قذف و تهمت مسلم و آشكار و نفى كردن روشن وآن استفاده ميشود از قول خداى تعالى" و الذين يرمون المحصنات..." و بنابر اين عمل صحابه و پيروان ايشان باحسان بوده چنانچه قاسم بن محمد گويد: ما نميديديم جلد و شلاق زدن را مگر در قذف و تهمت واضح و نفى فرزند كردن صريح و روشن و اما قول باينكه، پدر من زناكار نيست پس اولا مناقشه و مجادله است درتعريض و كنايه بودن آن چونكه شايد او قصد كرده طهارت و پاكى دامنى را كه باز ميدارد او را از فرود آمدن به پستيها و آلوده گى ها از هرزه گى در سخن يا فرومايه گى در طبيعت يا دل سوزى در عمل، پس ممكن است كه او قصد نكرده مگر اين را فقط و آن همانستكه جمعى از صحابه آنرا فهميده اند. پس گفتند: كه او پدر ويرا ستوده است هرچند كه نديدند گوش شنوائى براى آنچه كه اظهار كردند. و بنابر فرض اينكه آن كنايه و گوشه باشد پس البته موجب حد ميشود اگر دلالت آن قطعى باشد، يا اينكه كنايه زننده اعتراف كند كه من قصد نكردم مگر قذف و تهمت زنا را وگرنه حدود ساقط ميشود بسبب شبهات، آيا نميبينى كه سقوط حكم را از كسيكه متعرض سب پيامبر صلى الله عليه و آله شد ولى تصريح نكرده چنانچه در صحاح است.

و بنفى و منع كردن" حد" بسبب تعريض و كنايه معتقد شده ابو حنيفه وشافعى و ابو يوسف و زفر و محمد بن شبرمه و ثورى و حسن بن صالح و حال آنكه حديث ياد شده در جلوى چشم آنها بوده و نيز حديثيكه اوزاعى روايت كرده از زهرى از سالم از ابن عمر گويد: عمر در تعريض و كنايه حد ميزد.

ابوبكر جصاص در احكام القرآن ج 3 ص 33 گويد: آنگاه وقتى ثابت شد كه مقصود بقول خدا." و الذين يرمون المحصنات" آن نسبت زنا دادنست جايز نيست بر عمر كه بر غير او اقامه حد نمايد. زيرا كه راهى نيست براى اثبات حدود از طريق قياس ها و قاعده ها.

و البته طريق اثبات آن اتفاق يا توقيف است و اين در تعريض نابود است. و مشورت كردن عمر با صحابه در حكم تعرض دلالت ميكند بر اينكه نزد صحابه درباره آن توقيفى نبوده و اينكه او باجتهاد و راى خودش گفته است و نيز تعريض بمنزله كنايه است كه چند معنى را در بردارد. و جايز نيست واجب دانستن حدرا باحتمال براى دو دليل.

1- اينكه قائل ميگويد كه او ظهر و پشتش از شلاق خوردن مبراء و منزه است پس ما آنرا بسبب شك تازيانه نميزنيم و محتمل مشكوك فيه است. آيا نميبينى كه يزيد بن ركانه وقتى زنش را طلاق داد پيامبر صلى الله عليه و آله او را قسم داد پس او گفت من قصد نكردم مگر يكى را پس ملزم سه تا نيست بسبب احتمال و براى همين فقهاء در كنايه هاى طلاق گفته اند كه كنايه ها طلاق نميشود مگر بدلالت صريح.

و وجه ديگر حديثيى است كه از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت شده كه آنحضرت فرمودند: " ادروا الحدود بالشبهات " دفع كنيد حدود را بشبهات و كمترين احوال كنايه وقتيكه محتمل براى قذف و غير آن باشد اينست شبهه اى در سقوط آن باشد.

و نيز خداوند تعالى فرق گذارده ميان تعريض بنكاح در عده و بين تصريح فرمود: " و لا جناح عليكم فيما عرضتم به من خطبه النساء او اكنتم فى انفسكم علم الله انكم ستذكر و نهن و لكن لا تواعدوهن سرا " و گناهى بر شما نيست در آنچه بكنايه خبر داديد بان از خواستگارى زنان يا پنهان داشتند در نفسهاى خود دانست خدا كه شما زود ياد خواهيد كرد ايشانرا و ليكن وعده ندهيد ايشانرا پنهانى يعنى نكاح را پس كنايه بمنزله پنهان كردن در باطن قرار داد پس لازمست كه حكم كنايه هم چنين بوده باشد بقذف و تهمت. و معناى جامع بين آنها اينستكه چون تعريض و كنايه احتمال است در حكم ضمير و پنهان كردن در نفس است براى وجود احتمال در آن. ا ه

م- تمام اينها ناشى از دور بودن و بى اطلاعى از مقدار علم و دانش خليفه است مگرنبود او كه مشورت با مردم ميكرد در هر مشكله اى هر كس كه بود" خواه مغيره خبيث بود يا ديگرى" آنگاه ميديد در آن راى خود را چه موافق دين خدا بود يا مخالف آن.

راى خليفه شجره رضوان

از نافع نقل شده گويد: مردم ميامدند نزد درختيكه رسول خدا صلى الله عليه و آله در زيرآن بيعت رضوان نمود. پس در آنجا نماز ميخواندند پس بگوش عمر رسيد، پس مردم را تهديد كرد و دستور داد آنرا قطع كنند. ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ج 1 ص 60 گويد: مردم بعد ازوفات رسول خدا صلى الله عليه و آله ميامدند نزد درختيكه در زير آن بيعت رضوان شده بود. نماز ميخواندند پس عمر گفت: اى مردم ميبينم شما را كه به پرستيدن بت برگشته ايد بدانيد كه هيچكس از امروز حق ندارد نزد اين درخت بيايد و چنانچه آمد او را با شمشير خواهم كشت همچنانكه مرتد كشته ميشود و دستور داد آنرا بريدند.

راى خليفه در آثار پيامبران

از معرور نقل شده گويد: ما با عمر بن خطاب بيرون رفتيم در حجيكه او نمود گويد: پس در نماز صبح براى ما خواند: سوره الم تر كيف فعل ربك باصحاب الفيل و سوره لايلاف قريش را و چون منصرف شد و مردم مسجدى را ديدند بسوى آن مبادرت نمودند پس عمر گفت: اين چيست، گفتند: اين مسجديستكه پيامبرخدا صلى الله عليه و آله در آن نماز خوانده است، پس گفت: همينطور هلاك شدند اهل كتاب پيش از شما، آثار پيامبرانشانرا عبادت گاه گرفتند هر كس نمازى برايش هست بخواند و هر كس نيست نمازى براى او بگذرد

امينى گويد: ايكاش ميدانستم چه مانعى است از بزرگداشت آثار پيامبران و در مقدم و جلوى ايشان آقاى فرزندان آدم حضرت محمد صلى الله عليه و آله هر گاه بيرون از حدود توحيد نباشد مثل سجده كردن در برابر عكسها و تصاوير ايشان و قبله قرار دادن آنها" و من يعظم شعاير الله فانها من تقوى القلوب" و كيست كه بزرگ دارد شعاير خدا را كه آن از تقواى دلهاست، كجا و كى امتها هلاك شدند باينكه آثار پيامبرانشانرا صومعه و عبادتگاه قرار دادند و كدام مسجدى نماز در آن نزديكتر و مقربتر بسوى خداى سبحان از مسجديستكه رسول خدا صلى الله عليه و آله درآن نماز خوانده است

و چه مكانى شريفتر از مكانيستكه پيامبر اعظم در آن راه رفته و توقف نموده و در آن بيعت رضوان شده و مومنون در آن نائل برضوان خدا شده اند. آيا در تمام اين اماكن تحصيل و كسب فضيلتى نميشودكه افزايش دهد تقرب عبادت كننده گان را در سايه آن.

و آيا گناه درخت بيچاره چه بوده كه ريشه آنرا از زمين درآورند و نباشد كسيكه باز خواهى كند يا از آن دفاع نمايد.

آيا اينها اهانت بشخص پيغمبر صلى الله عليه و آله كه در آنجا نشسته و آنمكانرا مشرف نموده نيست.

آيا روش و ادب دين تجويز ميكرد براى خليفه كه بگويد: آى مردم من ميبينم كه شما به بت پرستى برگشته ايد، و حال آنكه آنهائى كه ملاحظه ميكردند و رعايت مينمودند اين آثار را و آنها را بزرگ ميداشتند و در نزد آن نماز ميخواندند.

ايشان همگى از حاملين علم دين و عدول صحابه و مراجع خليفه در احكام و شرايع بودند و خليفه بايشان اعتماد و تكيه ميزد هر كجا كه مسائل بر او مشكل ميشد و ميگفت: " كل الناس افقه منك يا عمر "

اينها مسائل بسياريست كه از خليفه دور مانده علم به پاسخ از آنها يا اينكه پاسخ از آنها را در خاطرش نداشته، يا آنكه در همه آنها تاويل كننده است و تو ميبينى..." جهل خليفه را"

و از صحابه ايكه تبرك باين اماكن مينمود و در آن نماز ميخواند عبد الله ابن عمر بود، موسى بن عقبه گويد: ديدم سالم بن عبد الله را كه جستجو ميكرد مكان هائى را از راه و در آن نماز ميخواند و ميگفت كه پدرم در اينجاها نماز ميخواند و اينكه او ديده بود پيامبر صلى الله عليه و آله را كه در اين اماكن نماز ميخواند، واز نافع از ابن عمر كه او در اين امكنه نماز ميخواند.

و كسيكه رجوع بكتب صحاح و سنن كند مييابد بسيارى از هم دوره اينها را كه دانسته ميشودبان كه راى خليفه فقط مخصوص و ويژه خودش بوده و پيروى نميشود و نشده و نخواهد شد.

خليفه و عده اى از علماء يهود

وقتيكه عمر بن خطاب... متولى امر خلافت شد عده اى از علماء يهود آمدند نزد او و گفتند: اى عمر تو و رفيقت بعد از محمد ولى امرى، و ما ميخواهيم از تو سئوال كنيم ازخصالى كه اگر خبر دادى بما ميدانيم كه اسلام حق است و محمد هم پيامبر و اگر خبر نداديد ميفهميم كه اسلام باطل و محمد هم پيامبر نبوده است.

پس عمر گفت هر چه بخاطرتان ميرسد به پرسيد:

1- گفتند بما خبر بده كه قفلهاى آسمانها چيست؟

2- گفتند بماخبر بده كه كليد آسمانها چيست؟

3- قبريكه صاحبش را سير داد چه بود؟

4- كسيكه قومش را ترسانيد نه از جن بود و نه از آدميان كى بود؟

5- پنج چيزيكه روى زمين راه رفتند و در رحم و شكمى بوجود نيامدند كيا بودند؟

6- دراج در صدايش چه ميگويد؟

7- خروس در فريادش چه ميگويد؟

8- اسب در شيه اش چه ميگويد؟

9- قورباغه در آوايش چه ميگويد؟

10- الاغ و خردر عرعرش چه ميگويد؟

11- شانه سر در صوت زدنش چه ميگويد؟

گويد پس عمر سرش را بزمين انداخت" از شرمنده گى" آنگاه گفت عيبى براى عمر نيست وقتى سئوال ميشود از چيزيكه نميداند.

اينكه بگويد: من نميدانم و اينكه سئوال شود از چيزيكه نميداند.پس يهوديها از جا پريده و گفتند ما گواهى ميدهيم كه محمد پيامبر نبوده واسلام باطل است. پس سلمان از جا جست و بيهوديها گفت كمى صبر كنيد سپس به سوى على بن ابيطالب عليه السلام كه خدا سرافرازش فرمايد رفت تا بر آنحضرت داخل شد و گفت اى ابو الحسن بداد اسلام برس فرمودمگر چى، پس جريان را گفت، پس حركت كرد در حاليكه در لباس رسول خدا صلى الله عليه و آله ميخراميد تا وارد مسجد شد پس چون عمر نگاهش باو افتاد از جا بلند شد و دست بگردن او انداخت و گفت اى ابو الحسن. تو براى حل مشكلى و شدتى دعوت ميشوى. پس آنحضرت رو بيهود كرده و فرمود هر چه ميخواهيد به پرسيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله مرا هزار باب علم آموخت كه از هر بابى هزار باب ديگر منشعب و مفتوح شد پس سئوال كردند از آنحضرت از آن مسائل.

پس على عليه السلام كه خدا سرافرازش كند فرمود مرا با شما شرطيست وقتيكه بشما خبر دادم چنانچه در تورات شماست شما مسلمان شويد و داخل دين ما گرديد و ايمان آوريد.

گفتند: بلى،

فرمود: سئوال كنيد از يكى يكى خصلتها،

مسائل يهود از على عليه السلام و پاسخ آنحضرت

گفتند:

س"1": قفلهاى آسمانها چيست؟

ج: شرك بخدا زيرا وقتى بنده و كنيز مشرك بخدا شدند عملشان بالا نميرود.

س"2": كليد اين قفلهاى بسته آسمان چيست؟

ج: شهادت " لا اله الا الله و محمد رسول الله " پس بعضى نگاه بديگرى كرده و ميگفتند جوان راست ميگويد.

س"3": قبريكه صاحبش را گردش داد چه بود؟

ج: آن ماهى بود كه يونس بن متى پيامبر را بلعيد پس در هفت دريا گرديد.

س"4": آنكه قومش را انذار كرد ولى نه از جن بود و نه از آدميزاد؟

ج: مورچه سليمان بن داود بو گفت:""ياايها النمل ادخلوا مساكنكم لا يهطمنكم سليمان و جنوده و هم لا يشعرون"" اى مورچگان داخل منازلتان شويد كه سليمان و لشكرش شما را در زير پا نابود نكنند و ايشان نميدانند.

س"5": پنج چيزيكه بر زمين راه رفتند و در شكمها بوجود نيامدند؟

ج: 1- آدم 2- حواء 3- ناقه صالح 4- قوچ ابراهيم 5- عصاى موسى.

س"6": دراج چه ميگويد در آوازش؟

ج: ميگويد الرحمن على العرش استوى، خدابر عرش مسلط است.

س"7"، خروس دربانگش چه ميگويد؟

ج: ميگويد: " اذكروا لله يا غافلين، خدا را ياد كنيد از خدا بيخبران.

س"8": اسب در شيهه زدنش چه ميگويد؟

ج: وقتى مومنين بجنگ كفار ميروند، ميگويد بار خدايا مومنين را يارى كن بر كافرين. س"9": الاغ در عرعرش چه ميگويد؟

ج: ميگويد خدا لعنت كند ماليات گيرانرا و در چشم شياطين عرعرميكند.

س"10": قورباغه در قور قورش چه ميگويد؟

ج: ميگويد: سبحان ربى المعبود المسبح فى لجج البحار، منزه است پروردگار معبود من تسبيح و تنزيه شده در عمق درياها.

س"11": كاكلى چه ميگويد؟

ج: ميگويد: " اللهم العن مبغضى محمد و آل محمد " بار خدايا لعن كن دشمنان محمدو آل محمد را.

ويهوديها سه نفر بودند دو نفر از آنان گفتند شهادت ميدهيم ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله.

پس عالم سوم از جا پريد و گفت اى على هر آينه واقع شده در دلهاى اصحاب من از ايمان و تصديق آنچه واقع شد ولى يك خصلت باقى ماند كه من از آن ميپرسم، فرمود هر چه بخاطرت ميرسد به پرس.

پس گفت بمن خبر بده از قوميكه در اول زمان مردند و بعد از سيصد و نه سال"309" خدا آنها را زنده كرد پس قصه و داستان آنها چه بوده است؟

حضرت على عليه السلام كه خدا از او خشنود است فرمود: اى يهودى اينها رفقائى بودند كه خدا بر پيامبر ما قرآنى نازل نموده و در آن قصه آنها را ياد كرده است و اگر خواستى قصه ايشانرا بر تو بخوانم يهودى گفت چه اندازه زياد شنيديم قرائت قرآن شما را اگر شما دانا و آگاهى مرا خبر بده بنامهاى ايشان و نامهاى پدرانشان و نام شهرشان و نام پادشاهشان و اسم سگشان و نام كوهشان و نام غارشان و حكايت آنها را از اول تا آخرش؟

پس حضرت على رداء پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را بخود پيچيد سپس فرمود: اى برادر عرب حبيب من محمد صلى الله عليه و آله فرمود كه در زمين و كشور روم شهرى بود كه بان" افسوس" ميگفتند و ميگويند آن طرطوس بود و اسمش در جاهليت" افسوس" بود و چون اسلام آمد آنرا طرطوس ناميدند. و براى ايشان پادشاهى صالح بود پس پادشاهشان مرد و اوضاعشان پراكنده و پريشان شد پس شنيد اين را شاهى از شاهان فارس كه باو " دقيانوس " ميگفتند و او ستمكارى كافر بود پس بالشگريانى آمد تا وارد" افسوس" شد پس آنجا را پايتخت و مركز كشور خود قرار داد و در آن كاخى بنا كرد.

پس يهودى از جا جست و گفت اگر شما آگاهى آن كاخ را براى من تعريف كن و مجالس و نشيمنگاه آنرا بگو؟

پس فرمود: اى برادر يهودى در آنجا قصرى بنا كرد از سنگ مرمر كه طول و عرض آن يكفرسخ بود و در آن چهار هزار ستون قرا داد از طلا و هزار قنديل از طلا كه زنجيرهاى آن از نقره بود كه هر شب روشن ميشد بروغنهاى خوشبو و براى شرق مجلس صد و هشتاد قوه و نيرو قرار دادو همينطور براى غرب مجلس و خورشيد ازاول طلوعش تا هنگام غروبش ميگرديد درمجلس هر طوريكه دور ميزد و در آنجا تختى از طلا قرار داد كه طولش هشتاد زرع و عرضش چهل ذرع زينت شده بجواهر بود و در سمت راست آن تخت هشتاد كرسى از طلا قرار داده و بر آن اسقف هاى بزرگ نشانيده و نيز هشتاد كرسى از طلااز سمت چپ نصب كرده و بر آن پهلوانان و قهرمانانش را نشانيده.

آنگاه خودش بر تخت نشست و تاجى بر سر گذاشت. پس يهودى حركتى كرد و گفت اى على اگر تو دانائى مرا خبر بده كه تاج او از چه بوده. فرموده: اى برادر يهودى تاجش از طلا ريخته شده بود كه براى آن " 9" ركن بود و بر هر ركنى لولوئى بود كه ميدرخشيد چنانچه چراغ در شب تاريك ميدرخشد و روشن ميكند. پنجاه غلام از پسران انتخاب كرده بود كه كمربندشان از حرير سرخ و شلوارشان ازابريشم سبز بود و بر سر آنان تاج و بر بازويشان بازوبند و بر پايشان خلخال و بهر يك عمودى از طلا داده و آنها بر پشت سر خود گمارده بود و انتخاب كرده بود شش نفر از جوانان از فرزندان دانشمندانرا و آنها را وزير خود قرار داده بود هيچ كاريرا بدون آنها انجام نميداد، سه نفر آنها را از سمت راست و سه نفر رااز طرف چپ خود قرار داده بود

پس يهودى باز جنبشى كرد و گفت اى على اگر راست گو هستى پس بمن بگو اسم آنشش نفر چه بود؟

پس على عليه السلام كه خدا او را سرافراز كند فرمود: بمن خبر داد حبيب من محمد صلى الله عليه و آله آنهائى كه از طرف راست او بودند نامهايشان چنين بود

1- تمليخا

2- مكسلمينا

3- محسلمينا و آنهائى كه طرف چپ او بودند

4- مرطليوس

5- كشطوس

6- سادنيوس بود و دقيانوس در تمام كارهابا آنها مشورت ميكرد.

و او در هر روزى در صحن خانه اش مينشست و مردم نزد او جمع ميشدند از در قصرش سه نفرخدمتكار وارد ميشد كه در دست يكى از آنها جامى از طلا پر از مشك بود و دردست دومى جامى از نقره پر از گلاب و بر دست سومى پرنده بود پس فرياد ميزدبان پرنده پس پرواز ميكرد و بر ظرف گلاب مينشست و در آن گلاب پرپر ميزد و با بال و پرش گلاب را بر مجلسيان ميافشاند پس از آن دو مرتبه بر آن داد ميزد پس ميپريد در ظرف مشگ و در آن نيز پر و بال ميزد و آنچه در آن بود با بال و پرش بر مردم ميافشاند و براى سوم بر آن داد ميزد پس پرواز ميكرد و بر تاج پادشاه مينشست پس پر وبالش را تكان ميداد بر سر شاه و آنچه از مشگ و گلاب مانده بود نثار ميكرد.

پس پادشاه سى سال در كشورش بدون اينكه هيچ ناراحتى باو برسد از درد سر و تب و آب دهان و تف و خلط سينه اى باو برسد پس چون اين را از خودش ديد ستمگرى و سركشى و تكبر را آغاز و شروع بگناه نموده و ادعاء خدائى كرد از غير خداى تعالى و سران و چهره هاى قومش را باين مطلب فرا خواند پس هر كس كه پذيرفت باو بخششها نموده و خلعت داد و هر كس كه نپذيرفت و پيروى نكرد او را كشت. پس مردم بتمامى او را اجابت كردند پس در كشور او زمانى ماندند و او را از غير خدا ميپرستيدند. پس در يكى از روزهاى عيديكه بر روى تختش نشسته بود و تاج بر سر داشت كه برخى از اسقفهايش آمده و باو خبر دادند كه سربازان ايرانى برايش نقشه كشيده و ميخواهند او را بكشند پس بشدت از اين خبر غمگين شد تا اينكه تاج از سرش افتاد و خودش هم از تخت سرنگون شد پس يكى از جوانانيكه طرف راستش ايستاده بود و مرد فهميده و عاقلى بود كه باو تمليخا گفته ميشددر فكر فرو رفت و با خود گفت: اگر اين دقيانوس خدا بود چنانچه خيال ميكند هر آينه محزون نميشد و خواب نميرفت و بول و غايط از او نميامد زيرا اينها از صفات خدا نيست و اين شش نفر هر روز منزل يكى از اقران و همقطاران خود بودند و آنروز نوبت تمليخا بود پس آنروز منزل او آمده و خوردند و نوشيدند اما تمليخا هيچ غذاو آب نخورد پس گفتند، اى تمليخا براى چه نميخورى و نمينوشى پس گفت: اى برادران در قلب من خاطره اى آمده كه مرا از خوردن و نوشيدن باز داشته است پس گفتند آن چيست اى تمليخا پس گفت من انديشه و فكرم را در اين آسمان بكار انداخته و گفتم چه كسى آنرا سقف محفوظ بلند كرده است بدون بستگى از بالايش و يا ستونى از زيرش و كى در آن خورشيد و ماه را بجريان انداخته وكى آنرا بستارگان تزيين كرده سپس فكر درباره اين زمين نموده از گسترش آن بر روى درياى ژرف و كى آنرا حبس نمودو بسته است بكوه هاى بلند تا آنكه مضطرب نشود. آنگاه درباره خودم انديشه ام را بجولان آورده و گفتم چه كسى مرا از شكم مادرم كه جينيى بودم بيرون آورد و كى مرا تغذيه و تربيت نمود بدرستيكه براى همه اينها آفريدگار و مدبرى غير از دقيانوس پادشاه است. پس آن پنج نفر جوان خود را بقدمهاى تمليخا افكنده وبوسيدند و گفتند اى تمليخا در دلهاى ما هم آنچه در قلب تو افتاده واقع شده است.

پس فرمان بده بر ما چه كنيم، گفت: اى برادران من نميابم براى خودم و براى شما چاره اى جز فرار كردن از اين ستمكار بسوى خداوندآسمانها و زمين.

پس راى چنانستكه ديدم. پس تمليخا از جا جست و خرمائى بسه درهم فروخت و آنرا در لباسش نهان ساخت و اسبهايشانرا سوار شدند و از شهر بيرون رفتند و چون باندازه سه ميل از شهر دور شدند تمليخا گفت: اى برادران ملك دنيا از دست ما رفت و حكومت آن از ما زايل شد. پس از اسبهايتان فرود آئيد و بر روى پاهايتان راه رويد شايد خداوند فرج ومخرج براى امر شما قرار دهد. پس پياده شدند از مراكبشان و هفت فرسخ پياده رفتند تا از پاهايشان خون

جارى شد چونكه ايشان عادت به پياده روى نداشتند پس مرد چوپانى جلوى ايشان آمد. باو گفتند آيا نزد تو شربت آب يا شيرى هست. پس گفت پيش من آنچه دوست داريد موجود است و لكن من چهره هاى شما را صورت شاهان ميبينم و گمان نميكنم شما را مگر فرارى. پس بمن خبر دهيد از سرگذشت خودتان.

پس گفتند: اى مرد ما داخل دينى شديم كه دروغ براى ما حلال و روا نيست آيا صداقت و راستى ما را نجات ميدهد گفت: بلى. پس قصه خود را باو گفتند پس چوپان خود را بقدمهاى آنها انداخت و بوسيد. و ميگفت: در دل منهم افتاد آنچه در دلهاى شما واقع شد پس صبر كنيد در اينجا تا من گوسفندان را بصاحبانش ردكنم و برگردم نزد شما پس توقف كردند براى او تا آنكه گوسفندان را رد كرد و دوان دوان آمد پس سگ او هم عقب او آمد.

پس يهودى برخاست ايستاد و گفت: اى على اگر تو دانائى پس مرا خبر بده كه سگ او چه رنگى داشت و اسمش چه بود؟

پس فرمود: اى برادر يهودى حبيب من محمد صلى الله عليه و آله مرا خبر داد كه سگ ابلق" سفيد و سياه" و اسمش قطمير بود.

گويد: پس چون جوانان آن سگ را ديدند بعضى از ايشان به برخى ديگر گفت: ما ميترسيم اين سگ ما را رسوا كند به پارس كردنش پس اصرار كردند كه با سنگ او را طرد كنند و از خود دور نمايند پس چون اصرار نها را ديد كه با سنگ او را دور ميكنند سرد و پايش نشست و دراز كشيد و بزبان فصيح و شيرين گفت: چرامرا دور ميكنيد و حال آنكه من شهادت ميدهم ان لا اله الا الله وحده لا شريك له مرا واگذاريد تا شما را از دشمنتان پاسبانى كنم و باين كار تقرب به خداى سبحان پيدا نمايم پس او را رها كردند و گذشتند پس چوپان آنها رااز كوهى ببالا برد و به بلندترين غارفرود آورد.

پس يهودى باز تكانى خورد و گفت اى على اين كوه چه بود و نام اين غار چيست؟

امير المومنين على عليه السلام فرمود: اى برادر يهودى اسم اين كوه" ناجلوس" و اسم اين كهف" وصيد" بود و بعضى:" خيرم" گفته اند گفت: در جلوى غار درختان ميوه دار و چشمه آب گوارائى بود پس از ميوه جات آن خورده و از آبش نوشيدند و تاريكى شب آنها را قرار گرفت پس پناه بغار بردند و سگ هم بر درب غار زانو بر زمين زده و دستش را بر آن كشيد.

و خداوند به فرشته مرگ" عزرائيل" فرمان داد كه ارواح آنها را قبض كند و خدا بهر يك از آنها دو فرشته گماشت كه آنها را از اين پهلو بان پهلو بگرداند از راست بچپ و از چپ براست.

و خداوند تعالى بخورشيد وحى نمود آندم كه برآيد از غارشان بسوى دست راست ميل كند و چون فرو رود و" نور خود را" از ايشان ببرد بسوى چپ غار بگردد در حاليكه ايشان در وسط غار باشند پس چون" دقيانوس" پادشاه از عيدش برگشت از آن جوانان پرسيد گفتندباو: ايشان خدائى غير از تو اختيار كرده و از تو فرار نموده اند پس با هشتاد هزار نفر جنگنده سوار شد و از پى آنها رفت تا بكوه رسد و از آن بالا رفت و سركشى بغار نمود و ديد كه آنها در كنار هم دراز كشيده اند گمان كرد كه آنها بخواب رفته اند پس بيارانش گفت اگر ميخواستم آنها را عقوبت و شكنجه بچيزيكه بيشتر باشد از آنچه كه آنها خود را بان شكنجه نموده اند نميشد. برايم بنا بياوريد- آوردند پس درب غار را برايشان بسنگ و ساروج سد كردند و بستند. آنگاه باصحابش گفت:بايشان بگوئيد كه بخداى خودشان كه درآسمانست بگويند ايشان را بيرون آورد از اين مكان اگر راست ميگويند.

پس سيصد و نه سال در آنجا بودند پس خدا روح را در آنها دميد و آنها بيدار شدند از خوابب عميقشان چون خورشيد طلوع كرد پس بعضى بديگرى گفت هر آينه مادر اين شب از عبادت خداى تعالى غافل شديم برخيزيم برويم سر چشمه. پس ناگاه ديدند چشمه خشك شده و درختان خشكيده اند. پس بعضى بديگرى گفت: من از اين كارمان در شگفتم كه مثل اين چشمه چطور در يك شب خشك شد و مثل اين درختها در يك شب خشكيدند. پس خدا برايشان گرسنگى انداخت پس گفتند كداميك با اين پول بشهر ميرود و طعامى مياورد و نگاه كند كه غذايش" كالباس" و خمير شده با پيه خوك نباشد. و اين قول خداى تعالى است:""فابعثوا احدكم بود قكم هذه الى المدينه فلينظر ايها ازكى طعاما"" پس يكى از شما با اين پول بشهر برود و نگاه كند كه كدام غذا حلال تر و پاك تر است. پس تمليخا گفت: اى برادران من غير از من كسى برايتان طعام نياورد و بچوپان گفت لباست را بمن بده و لباس مرا بپوش پس لباس چوپان را پوشيد و رفت وعبور كرد بجاهائيكه نميشناخت و راه هائيكه نابلد بود تا رسيد بدروازه شهر پس ديد بر آن پرچم سبزى كه بر آن نوشته است " لا اله الا الله عيسى روح الله " صلى الله على نبينا و عليه و سلم پس جوان كامياب شد و بان نگاه كرد و بر چشمانش ماليد و ميگفت آيا من خواب ميبينم پس چون اين بر او طول كشيد داخل شهر شد و بر مردمى گذشت كه انجيل تلاوت ميكردند و مردمى با او مواجه شدند كه آنها را نميشناخت تا ببازار رسيد پس بنانوائى رسيد و باو گفت اى نانوا اسم اين شهرتان چيست گفت" افسوس" گفت اسم شاهتان چيست گفت عبد الرحمن: تمليخا گفت: اگر راست بگوئى پس امر من عجيب است بمن با اين پولها طعام بده و پولهاى آنزمان اول سنگين و بزرگ بود پس خباز تعجب كرد از اين پولها.

پس يهودى باز حركتى كرد و گفت اى على اگر عالم هستى بگو وزن يك درهم آنها چه قدر بود. فرمود: اى برادر يهودى، مرا خبر داد حبيب من محمد صلى الله عليه و آله كه وزن هر درهم ده درهم و دو ثلث درهم بود.

پس نانوا گفت اى مرد تو گنجى پيدا كردى قدرى از آن بمن بده وگرنه تو را نزد شاه ميبرم. تمليخا گفت من گنجى پيدانكرده ام و اين قيمت ميوه ائى است كه بسه درهم فروخته ام سه روز قبل و من از اين شهر بيرون رفتم كه مردمش دقيانوس پادشاه را ميپرستيدند پس نانوا در غضب شد و گفت راضى نميشوى كه از گنجى كه پيدا كرده اى چيزى به من بدهى و ياد ميكنى مرد ستمگريرا كه ادعاء خدائى ميكرد و سيصد سال قبل مرد و حالا مرا مسخره ميكنى پس او رانگاه داشت و مردم جمع شدند سپس او رانزد پادشاه آوردند و او مردى عاقل و عادل بود پس گفت حكايت اين جوان چيست گفتند گنجى پيدا كرده، پس پادشاه باو گفت نترس كه پيامبر ما عيسى عليه السلام است ما را امر فرموده كه از گنج نگيرم مگر خمس آنرا پس خمس آنرا بده و برو بسلامت. پس تمليخا گفت اى پادشاه تحقيق در كار من كن من گنجى پيدا نكردم و من اهل اين شهر هستم گفت: آرى تو اهل اين شهرى گفت آرى گفت: آيا كسى را در اينجا ميشناسى گفت بلى: گفت نام آنها را بگو پس براى او حدود هزار مرد را نام برد كه يكنفر از آنها شناخته نشد. گفتند: اى مرد ما اين نامها را نميشناسيم و اينها اهل اين زمان ما نيستند ولى بگو آيا در اين شهر منزلى دارى گفت: بلى اى پادشاه كسى را با من بفرست پس شاه با او جماعتى را فرستاد تا با او برفيع ترين و بلندترين منازل آن شهر رسيدند. و گفت اين خانه منست سپس درب منزل را زد پس پيرمردى سالخورده كه ابروانش از پيرى بر چشمش افتاده بود بيرون آمد و او بيمناك و ترسان بود پس گفت: اى مردم چه خبر است شمارا.

پس فرستاده شاه گفت: اين جوان پندارد كه اينخانه، خانه اوست پس آن پيرمرد در غضب شد و توجه به تمليخا كرد و گفت اسم تو چيست گفت: تمليخا پسر فلسين پس پيرمرد گفت تكرار كن پس گفت: تمليخا پسر فلسين پس پيرمرد خود را بر دست و پاى او انداخت و بوسيد و گفت: بخداى كعبه قسم كه اين جد منست و او يكى از آن جوانانيست كه از دقيانوس پادشاه ستمكار فرار كردندبسوى خداى تواناى آسمانها و زمين و عيسى" ع" ما را خبر داد بسرگذشت آنها كه بزودى ايشان زنده ميشوند.

پس اين خبر بپادشاه رسيد و آمد بسوى ايشان و حاضر كرد ايشان را و چون تمليخا را ديد از اسبش بزير آمد و تمليخا را بر گردن خود سوار كرد و مردم شروع كردن ببوسيدن دست و پاى او و ميگفتند اى تمليخا رفقاى تو چه شدند.

پس بايشان خبر داد كه آنها درغار منتظر منند و در اين شهر دو مرد حكومت داشتند يكى مسلمان و ديگرى نصرانى پس هر دو با لشكر خود سوار و با تمليخا آمدند.

پس چون نزديك غار شدند تمليخا گفت: بايشان اى مردم من ميترسم اگر برادران من احساس كنند بصداى سم اسبها و مركبها و چكاچگ لجامها و سلاحها پس گمان كنند كه دقيانوس آمده پس به ترسند و همه بميرند. پس كمى صبر كنيد تا برايشان وارد شوم و آنها را خبر دهم.پس مردم ايستادند و تمليخا داخل غار شد پس جوانان از جا پريده و او را در آغوش گرفتند و گفتند شكر خدا را كه تو را از اين ستمگر نجات داد.

پس گفت مرا رها كنيد از خودتان و دقيانوس كيست. بگوئيد چه قدر در اينجا مانده ايد: گفتند يكروز يا بعضى از روز گفت: بلكه سيصد و نه سال دقيانوس هلاك شد و قرنى بعد از قرنى گذشته و اهل شهر همه ايمان بخداى بزرگ آورده و همه گى آمده اند بسوى شما

پس گفتند: باو اى تمليخا ميخواهى ما را فتنه و آزمايش جهانيان كنى گفت: پس قصد شما چيست گفتند: دستت را بلند كن و ما هم دستهاى خود را بلند ميكنيم پس دستهايشان بلند كرده و گفتند: بار خدايا بحق آنچه كه بما نشان دادى از عجايب و شگفتيهائى در نفس هاى ما كه جان ما را قبض كن و كسى را بر ما آگاه نكن.

پس خدا امر كرد ملك الموت فرشته مرگ را كه ارواح ايشانرا قبض نمود و خدادرب غار را محو نابود نمود و آمدند دو پادشاه هفت روز اطراف كهف ميگشتندو براى آن نه درى و نه روزنه اى و نه سلطه اى پيدا نكردند پس يقين كردند در اين موقع كه آن به لطف و باريكى فعل خداى بخشنده است و اينكه احوال ايشان عبرتى بود كه خدا آن را نشان داده است.

پس پادشاه مسلمان گفت آنها بر دين من مرده اند و من مسجدى درب اين غار بنا ميكنم. و نصرانى گفت: بلكه آنها بر دين ما از دنيا رفته اند من ديرى در غار ميسازم پس با هم نزاع كردند و پادشاه مسلمان پيروز شد و بردر غار مسجدى بنا كرد و اين قول خداى تعالى است." قال الذين غلبوا على امرهم لنتخذن عليهم مسجدا

گفتند كسانيكه پيروز شدند بر امرشان هر آينه مسجدى برايشان بنا ميكنيم و اينست اى يهودى آنچه كه از سرگذشت و قصه ايشان بود.

آنگاه على عليه السلام كه خدا چهره اش را گرامى داردبه يهودى فرمود: من تو را بخدا قسم ميدهم اى يهودى آيا اين موافق بود باآنچه كه در تورات شماست، يهود گفت:آرى نه يك حرف زياد و نه يك حرف كم اى ابو الحسن مرا يهودى نخوان كه من شهادت ميدهم باينكه خدائى جز خدا نيست و اينكه محمد بنده و فرستاده اواست و تو اعلم اين امت هستى.

امينى گويد: اينست اين سيره و روش اعلم امت و در موقع امتحان و آزمايش آدمى گرامى ميشود يا خوار.

ابو اسحاق ثعلبى متوفاى 37 / 427 در كتابش""العرائس"" ص 239- 232 تمام قصه را ياد كرده است.

next page

fehrest page

back page

 

 
 

 

 
 
 Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved