موقع آن بود که بچه
ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابکار دربیایند. همه از خوشحالی در
پوست نمی گنجیدند. جز عباس ریزه که چون ابر بهاری اشک می ریخت و مثل کنه
چسبیده بود به فرمانده که تو رو جان فک و فامیلت مرا هم ببر، بابا درسته که
قدم کوتاهه، اما برای خودم کسی هستم. اما فرمانده فقط می گفت: «نه! یکی
باید بماند و از چادرها مراقبت کند. بمان بعداً می برمت!» عباس ریزه گفت:
«تو این همه آدم من باید بمانم و سماق بمکم!»
وقتی دید نمی تواند دل
فرمانده را نرم کند مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید: « ای خدا تو
یک کاری کن. بابا منم بنده ات هستم!» چند لحظه ای مناحات کرد. حالا بچه ها
دیگر دورادور حواس شان به او بود. عباس ریزه یک هو دستانش پایین آمد. رفت
طرف منبع آب و وضو گرفت. همه حتی فرمانده تعجب کردند. عباس ریزه وضو ساخت و
رفت به چادر. دل فرمانده لرزید. فکری شد که عباس حتماً رفته نماز بخواند و
راز و نیاز کند. وسوسه رهایش نکرد. آرام و آهسته با سر قدم های بی صدا در
حالیکه چند نفر دیگر هم همراهی اش می کردند به سوی چادر رفت. اما وقتی
کناره چادر را کنار زده و دید که عباس ریزه دراز کشیده و خوابیده، غرق حیرت
شد. پوتین هایش را کند و رفت تو.
فرمانده صدایش کرد: «هی
عباس ریزه … خوابیدی؟ پس واسه چی وضو گرفتی؟»
عباس غلتید و رو برگرداند
و با صدای خفه گفت: «خواستم حالش را بگیرم!» فرمانده با چشمانی گرد شده
گفت: «حال کی را؟» عباس یک هو مثل اسپندی که روی آتش افتاده باشد از جا
جهید و نعره زد: «حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته!؟ چند ماهه نماز شب می
خوانم و دعا می کنم که بتوانم تو عملیات شرکت کنم. حالا که موقعش رسیده
حالم را می گیرد و جا می مانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم
بخوابم. یک به یک!»
فرمانده چند لحظه با حیرت
به عباس نگاه کرد. بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شان را گرفته
بودند و سرخ و سفید می شدند. یک هو فرمانده زد زیر خنده و گفت: «تو آدم نمی
شوی. یا الله آماده شو برویم.» عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان
گفت: «خیلی نوکرتم خدا. الان که وقت رفتنه. عمری ماند تو خط مقدم نماز شکر
می خوانم تا بدهکار نباشم!» بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوی
ماشین هایی که آماده حرکت بودند و فریاد زد: «سلامتی خدای مهربان صلوات!»