تیر سرد کن
او كه سن و سال بيشتري داشت از دوست بسيجي خرد سالش سوال
كرد كه نگفتي بالاخره چطور موفق شدي بيايي منطقه و رزمنده بسيجي گفت: هيجي
فرار كردم. آنها تا آخرين لحظه هم حرف خودشان را مي زدند. تو بروي جنگ جنگ
كجا ميرود؟ خودت را نمي تواني جمع و جور كني،يك خدمتكار مي خواهي كه تر و
خشكت كند آن وقت صدايت را مي اندازي در گلويت كه مي خواهم بروم با دشمنان
دين بجنگم!آخر چه كاري از دست تو بر مي آيد؟ و از اين حرفها. برادري كه
بزرگتر بود گفت: تو هم مي گفتي هيچ كاري نتوانم بكنم يكي دو تا تير را كه
سرد مي كنم! بسيجي كه تا آن لحظه او را محرم فرض كرده بود و حالا مي ديد
همسنگرش هم همان حرف را به زبان ديگر مي گويد به او حمله برد؛ دنبال هم در
محوطه، از اين سو به آن سو.
از کتاب فرهنگ جبهه جلد
سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی