داماد صدام
شب عملیات والفجر 9 بود. یکی از رزمنده ها خیلی جدی می گفت: بچه
ها هیچ می دانستید که من داماد صدام هستم! جواب دادیم: نه، گفت: جشن امشب
به خاطر همین پیوند ترتیب داده شده! نقل و و نبات زیادی امشب قرار است سر
من و شما که دوستانم هستید بریزید. رفیقم جلو، اتفاقاً آتش خیلی سنگین بود.
به او گفتیم: عجب پدر زن دست و دل بازی داری. گفت: ماییم، می
توانیم، دارندگی و برازندگی.
از کتاب فرهنگ جبهه جلد
سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی