ما را بی خبر
نگذاری
دوره آموزشی با هم بودیم، پسر با صفایی بود. بعد از سازماندهی، من
به منطقه غرب اعزام شدم او به جنوب. وقتی از هم جدا می شدیم گفت: ترا خدا
شهید شدی ما را بی خبر نگذاری! اطلاع بده باشم خودم را برای مراسم می
رسانم. گفتم: شما هم همینطور!