عجب گلی
حدس زدم كه
باید ریگی به كفشش باشد.همه مات و مبهوت چشم به دهان راوی دوخته بودیم،از
جبهه می گفت:از شبها و روز های اوایل جنگ و از خود گذشتگی دوستانش و عسر و
حرج خاص آن
شرایط.
هر از گاهی
حرف كه به نقطه حساسش می رسید با قیافه ای ساده لوحانه و مثلا از باب تعجب
و شگفت زدگی می گفت:عجب،عجب!
گوینده كه
جنس بسیجی خودشان را بهتر می شناخت زیر چشمی نگاهش می كرد و با لبخند حرفش
را ادامه می داد. درد سرتان ندهم،در حین صحبت این بنده خدا،یكی از آن طرف
گفت:عجب،عجب! و یكی یكی از این طرف دم گرفتند.مجلس یك مرتبه تبدیل به یك دم
و نوحه درست و حسابی شد:عجب،عجب بعد بلند شدند سر پا و سینه زدند:عجب گلی
روزگار بقیه اش معلوم
بود:ز دست
لیلا رفت!
از کتاب فرهنگ جبهه جلد
سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی