اگر سبزی دارید یک خرده بدهید
یک روز در مقر داخل چادر مشغول ناهار خوردن بودیم. از چادر بغلی یکی
از برادران که حدود سی سال داشت آمد با حالت بچه گانه ای رو به ما کرد و گفت: بابا
گفتم اگر سبزی دارین یک خرده بدین! رفقا که سرشان درد می کرد برای این طور حرفها یکی گفت: بارک الله
پسر خوب که به حرف بابا گوش می کنی. خوب عمو جان کلاس چندمی، چند سالته؟ او که سعی
می کرد نقشش را خوب بازی کند، سرش را انداخت پایین و با حجب و حیا شکسته بسته جواد
داد، کلاس مدرسه می روم. سی سالمه! آفرین بیا این سبزیها را بگیر و به بابا بگو :
مگر دستم بهت نرسد. بلایی به روزگارت بیاورم که آن سرش ناپیدا باشد.یک روز در مقر داخل چادر مشغول ناهار خوردن بودیم. از چادر بغلی یکی
از برادران که حدود سی سال داشت آمد با حالت بچه گانه ای رو به ما کرد و گفت: بابا
گفتم اگر سبزی دارین یک خرده بدین! رفقا که سرشان درد می کرد برای این طور حرفها یکی گفت: بارک الله
پسر خوب که به حرف بابا گوش می کنی. خوب عمو جان کلاس چندمی، چند سالته؟ او که سعی
می کرد نقشش را خوب بازی کند، سرش را انداخت پایین و با حجب و حیا شکسته بسته جواد
داد، کلاس مدرسه می روم. سی سالمه! آفرین بیا این سبزیها را بگیر و به بابا بگو :
مگر دستم بهت نرسد. بلایی به روزگارت بیاورم که آن سرش ناپیدا باشد.
از کتاب فرهنگ جبهه جلد
سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی