آفتاب صورتش را می سوزاند
در میان کشته های عملیات کربلای 5 جنازه افسر عراقی بود سفید رو،
یکروز دوست بسیجی ام را دیدم که مشغول گل درست کردن است. گفتم: گل آب گرفته
ای، خیر است. گفت: می خواهم روی رفیقمان را بپوشانیم، آفتاب داغ است می
ترسم صورتش بسوزد، حیف است، بعد اشاره کرد به جنازه گفت: حالا کاری است
شده، لااقل بدتر نشود. اگر فردا در جهنم بهم برخوردیم، شرمنده اش نشویم.
از کتاب فرهنگ جبهه جلد
سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی