نمی دانم چه شد که
کشکی کشکی آر پی جی زن و تیر بارچی دسته مان حرفشان شد و کم کم شروع
کردند به تند حرف زدن و «من آنم که رستم بود پهلوان» کردن. اول کار
جدی نگرفتیمشان. اما کمی که گذشت و دیدیم که نه بابا قضیه جدی است
و الان است که دل و جگر همدیگر را به سیخ بکشند، با یک اشاره از مسئول
دسته، افتادیم به کار.
اول من نشستم پیش
آر پی جی زن که ترش کرده بود و موقع حرف زدن قطرات بزاقش بیرون می
پرید. یک کلاهخود دادم دست تیربارچی و گفتم: «بگذار سرت خیس نشوی.
هوا سرده می چایی!» تیربارچی کلاهخود را سرش گذاشتو حرفش را ادامه
داد. رو کردم به آر پی جی زن و خیلی جدی گفتم: «خوبه. خوب داری پیش
می روی. اما مواظب باش نخندی. بارک الله.» کم کم بچه های دیگر مثل
دو تیم دور و بر آن دو نشستند و شروع کردن به تیکه بار کردن!
- آره خوبه
فحش بده. زود باش. بگو مرگ بر آمریکا!
- نه اینطوری
دستت را تکان نده. نکنه می خواهی انگشتر عقیق ات را به رخ ما بکشی؟!
- آره. بگو
تو موری ما سلیمان خاطر. بزن تو بر جکش.
آن دو هی دستپاچه
می شدند و گاهی وقت ها با ما تشر می زدند. کمک آر پی جی زن جلو پرید
و موشک انداز را داد دست آر پی جی زن و گفت: «سرش را گرم کن، گراش
را بگیر تا موشک را آماده کنم!» و مشغول بستن لوله خرج به ته موشک
شد. کمک تیربارچی هم بهش برخورد و پرید تیربار را آورد و داد دست تیربار
چی و گفت: الان برات نوار آماده می کنم. قلق گیری اسلحه را بکن که
آمدم!» و شروع کرد به فشنگ فرو کردن تو نوار فلزی. آن قدر کولی بازی
درآوردیم که یک هو آن دو دعوایشان یادشان رفت و زدند زیر خنده. ما
اول کمی قیافه گرفتیم و بعد گفتیم: «به. ما را باش که فکر می کردیم
الانه شاهد یک دعوای مشتی می شویم. بروید بابا! از شماها دعوا کن در
نمی آد!»