رشید ضامن نارنجک را کشید
و با لنگ های درازش خودش را به اتاقک کاهگلی درب و داغون رساند. روی پنجره
های اتاقک به جای شیشه، مشمع پاره و پوره کشیده بودند که باد تکانش می داد.
رشید نعره زد: «بیایید بیرون نامردها! و الا تکه تکه تان می کنم.» از همان
دور آب دهانم را از ترس قورت دادم و دستانم را دور دهان کاسه کردم و گفتم
«رشید جان، جان مادرت این دفعه را بی خیال شو. آبرویمان می رودها!». رشید
سر برگرداند و بهم براق شد.
- جا زدی سرباز رشید اسلام؟ نترس من اینجام!
خیلی بهم برخورد، اما جلوتر
نرفتم. رشید دستش را عقب برد. انگشتانش از روی ضامن نارنجک شل شد و دوباره
فریاد: «خودتان خواستید! هزار یک، هزار دو....» نارنجک را انداخت تو اتاقک.
چسبیدم زمین دست هایم را گذاشتم رو گوش هام و چشم دوختم به اتاقک. رشید
چسبید به دیوار کاهگلی و سرش را به دیوار تکیه داد. تا خواستم بگویم بیاید
کنار، صدای انفجار وحشتناکی بلند شد و اتاقک رو رشید هوار شد. سرم را بین
دستانم قایم کردم. سنگ و تگرگ رو سرم و بدنم باریدن گرفت. چند لحظه بعد که
اوضاع آرام تر شد. فریاد خفه رشید از میان گرد و خاک به گوشم رسید که «ای
وای مردم! نجاتم بدید» پشت بندش یک بابایی لخت و خاکی، حوله دور کمر بسته
از پشت اتاقک هوار شده بلند شد و شروع کرد به هوار کشیدن:
- کمک، کمک ما بمباران شدیم.
مانده بود معطل. از یک
طرف آن بدبخت حوله به کمر قاطی کرده بود و بالا و پایین می پرید و کمک می
خواست و از سوی دیگر رشید تا کمر زیر آوار بود. گیج و منگ به طرف اتاقک
رفتم. از لا به لای نخل ها سر و کله بچه ها پیدا شد. جلوتر از همه امیر بود
که شلنگ تخته زنان می دوید. امیر رسید بهم و با وحشت پرسید: «چی شده
نریمان، صدای چی بود؟» جوان حوله به کمر دوید جلو و نعره زد: «زدند، من تو
حمام پشت اتاقک بودم که بمباران شدیم!» امیر و دیگران رفتند سراغ رشید و با
هزار مکافات کشیدنش بیرون. یکی قمقمه دستم داد. آبش را خوردم و کمی هم رو
سر و صورتم ریختم. حالم جا آمد. سپیدی خاک، رشید را مثل پیرمرد ها کرده
بود. بچه ها دوره مان کردند و سوال پیچمان کردند.
- چی شده؟
- خمپاره بود؟
- خمپاره که این جا نمی رسد. حتماً توپ دوربرد بوده.
جوان حوله به کمر که حالا
کمی حالش سر جا آمده بود گفت:«یعنی هواپیما نبود؟» بعضی ها خندیدند. جوان
حوله به کمر تازه متوجه شد که به چه وضعی در آمده. فلنگ را بست. امیر گفت:
«اتاقک چرا منفجر شد؟» در حال تکاندن لباسم گفتم: «همه اش تقصیر این رشیده!
هر چی بهش گفتم درست نیست اتاقک را منفجر کنیم، گوش نکرد.» چشمان امیر از
تعجب گرد شد:
- چی؟ شما اتاقک را منفجر کردید؟ چرا؟
رشید که به زحمت از جا بلند شده و
لباسش را می تکاند به من توپید که: خوب داری خودت را به موش مردگی می زنی.
من گفتم برای تمرین نارنجک بندازیم یا خودت گفتی؟» اوضاع بی ریخت شد. دور و
بری ها شروع کردند به هرهر کردن و مچل کردن ما. امیر با عصبانیت گفت: که
اینطور؟ مگر نگفته بودم این خانه ها صاحب دارد و ما حق نداریم خرابشان
کنیم؟» رشید که دوباره نشسته بود و پای ضرب دیده اش را می مالید، گفت:
«کدام مردم؟ اینجا که جز ماها کسی نیست.» امیر با ناراحتی راه افتاد. ما هم
لنگ لنگان پشت سرش.
- پاک آبرو ریزی کردید. قرار بود این خانه ها را که به زور از چنگ دشمن
در آوردیم به صاحبانش برگردانیم. آن وقت شماها میزنید درب و داغنشان می
کنید. تکلیف شما را بعدا مشخص می کنم!
یکی از بچه ها گفت:«حالا آن بیچاره را بگو که با خیال راحت حمام می کرده که
زیر آوار رفته و به آن ریخت در آمده. هم آبرویش رفته، هم هوش و حواس از
سرش!» همه خندیدند جز من و رشید و امیر. به بدبختی بعد از آن فکر می کردم.