آهنش را برادرا مي ريزند
برادر رزمنده اي داشتيم،
مشغول خانه سازي بود. آخر هم نفهميدم ساختمانش تمام شده يا نه!
جبهه كه بوديم، چند وقت يكبار
مرخصي مي گرفت و مي رفت چند عدد آجر روي هم مي گذاشت و مي آمد. از پيشرفت
كارش كه مي پرسيدم تعريفي نداشت. هميشه يك پاي كارش لنگ بود. هر چه تهيه مي
كرد، استاد بنايش، چيز ديگري مي خواست. اوايل كه هنوز به اصطلاح آب بندي
نشده بود سر به سرش مي گذاشتيم و مي گفتيم: فكر آهنش را نكن، تو فقط كار را
برسان به سقف، بقيه اش با ما.
با تعجب مي گفت آخر شما يك چيز
مي گوييد مگر حساب يك شاهي صنار است، پولش خيلي زياد مي شود. دوباره ما
خاطر جمعي مي داديم كه تو كاري به پولش نداشته باش دو سه نفر از بچه هاي
قديمي هستند دستانشان در كار آهن است. مغازه آهن فروشي دارند، بعد كنجكاو
مي شد ببيند اسمشان چيست و كجا دكان دارند
و خلاصه تا قبل از اينكه موضوع
لو برود و او بفهمد كه منظور ما كساني هستند كه بدنشان پر است از تركش ريز
و درشت است، كلي حال مي كرديم.
از کتاب فرهنگ جبهه جلد
سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی