آفتاب نیمه شب
وقتی بی خوابی می افتاد
سرمان،دلمان نمی آمد كه بگذاریم دیگران راحت بخوابند،خصوصا دوستان نزدیك.به
هر بهانه ای بود بالا سرشان می رفتیم و آنها را از جا بلند می كردیم،رفیقی
داشتیم،خیلی آدم رك و بی رودربایستی بود.
یك شب حوالی اذان صبح رفتم به بالینش،شانه اش
را چند بار تكان دادم و آهسته به نحوی كه دیگران متوجه نشوند گفتم:هی
هی،بلند شو آفتاب زد. آقا چشمت روز بد نبیند،یك مرتبه پتو را كنار زد، و با
صدای بلند گفت:مرد حسابی بگذار بخوابم، به من چه كه آفتاب می زند، شاید
آفتاب بخواهد نیمه شب در بیاید،من هم باید نیمه شب بلند بشوم. عجب گیری
افتادیم ها !!!
از کتاب فرهنگ جبهه جلد
سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی