بعد از سه ماه دلم برای اهل و عیال تنگ شد و فکر و خیالات افتاد تو سرم.
مرخصی گرفتم و روانه شهرمان شدم. مرخصی گرفتم و روانه شهرمان شدم. اما کاش
پایم قلم می شد و به خانه نمی رفتم. سوز و گداز از مادر و همسرم یک طرف،
پسر کوچکم که مثل کنه چسبید بهم که مرا هم به جبهه ببر، یک طرف.
مانده بودم معطل که چگونه از خجالت مادر و
همسرم در بیایم و از سوی دیگر پسرم را از سر باز کنم. تقصیر خودم بود. هر
بار که مرخصی می امدم آن قدر از خوبی ها و مهربانی های بچه ها تعریف می
کردم که بابا و ننه ام ندیده عاشق دوستان و صفای جبهه شده بودند، چه رسد به
یک پسر بچه ده، یازده ساله که کله اش بوی قرمه سبزی می داد و در تب می سوخت
که همراه من بیاید و پدر صدام یزید کافر! را در بیاورد و او را روانه بغداد
ویرانه اش کند. آخر سر آنقدر آب لب و لوچه اش را با ماچ های بادش مانندش به
سرو صورتم چسباند و آبغوره ریخت و کولی بازی در آورد تا روم کم شد و راضی
شدم که برای چند روز به جبهه ببرمش. کفش و کلاه کردیم و جاده را گرفتیم
آمدیم جبهه. شور و حالش یک طرف، کنجکاوی کودکانه اش طرف دیگر. از زمین و
آسمان و در و دیوار ازم می پرسید.
- این تفنگ گندهه اسمش چیه؟
- بابا چرا این تانک ها چرخ ندارند، زنجیر دارند؟
- بابا این آقاهه چرا یک پا ندارد؟
- بابا این آقاهه سلمانی نمی رود این قدر ریش دارد؟
بدبختم کرد بس که سوال پرسید و من مادر مرده جواب دادم. تا این که یک روز بر خوردیم
به یک بنده خدا که رو دست بلال حبشی زده بود و به شب گفته بود تو نیا که من تخته
گاز آمدم. قدرتی خدا فقط دندان های سفید داشت و دو حدقه چشم سفید. پسرم در همان
عالم کودکی گفت: «بابایی مگر شما نمی گفتید که رزمندگان نوارنی هستند ؟»
متوجه
منظورش نشدم:
- چرا پسرم، مگر چی شده؟
- پس چرا این آقاهه این قدر سیاه سوخته اس؟
ایکی ثانیه فهمیدم که منظورش چیه؛ کم نیاوردم و گفتم: «باباجون، او از بس
نورانی بوده صورتش سوخته، فهمیدی؟!»
کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه
36