و همين معنا ملاك اهتمام اسلام به شاءن اجتماع
است اهتمامى كه تاكنون نديده و ابدا نيز نخواهيم ديد كه نظيرش در يكى از اديان
و در يكى از سنن ملت هاى متمدن يافت شود (هر چند كه ممكن است خواننده محترم اين
دعوى ما را نپذيرد).علت اين شدت اهتمام هم روشن است براى اينكه وقتى تربيت و رشد اخلاق و غرائز در
يك فرد انسان كه ريشه و مبدا تشكيل اجتماع است مؤ ثر واقع مى شود كه جو جامعه
با آن تربيت معارضه نكند و گرنه از آنجائى كه گفتيم قدرت نيروى جامعه فرد را در
خود مستهلك مى كند اگر اخلاق و غرائز جامعه با اين تربيت ضديت كند يا تربيت ما
اصلا مؤ ثر واقع نمى شود و يا آن قدر ناچيز است كه قابل قياس و اندازه گيرى
نيست (و مثل اين مى ماند كه ما بخواهيم يك ماهى قزل آلا را در آب شور تربيت
كنيم كه اگر در همان روزهاى اول ماهى كوچولوى ما از بين نرود تربيت ما آنطور كه
بايد و آنطور كه به زحمات ما بيارزد مؤ ثر واقع نمى شود
(مترجم
) ).
به همين جهت است كه اسلام مهم ترين احكام و شرايع خود از قبيل
حج و جهاد و نماز و انفاق را و خلاصه تقواى دينى را بر اساس
اجتماع قرار داد و علاوه بر اينكه قواى حكومت اسلامى را حافظ و
مراقب تمامى شعائر دينى و حدود آن كرده و علاوه بر اينكه فريضه
دعوت به خير و امر به معروف و نهى از تمامى منكرات را بر عموم
واجب نموده براى حفظ وحدت اجتماعى هدف مشتركى براى جامعه اعلام
نموده و معلوم است كه كل جامعه هيچوقت بى نياز از هدف مشترك
نيست و آن هدف مشترك عبارت است از سعادت حقيقى (نه خيالى ) و
رسيدن به قرب و منزلت نزد خدا و اين خود يك پليس و مراقب باطنى
است كه همه نيت ها و اسرار باطنى انسان را كنترل مى كند تا چه
رسد به اعمال ظاهريش پس در حكومت اسلامى اگر ماءمورين حكومتى
كه گفتيم موظف به دعوت به خير و امر به معروف و نهى از منكرند
اطلاعى از باطن افراد نداشته باشند باطن ها بى پليس و بدون
مراقب نمانده اند و به همين جهت گفتيم اهتمام به امر اجتماع در
حكومت و نظام اسلامى بيش از هر نظام ديگر است.
5 _ آيا سنت اجتماعى اسلام ضمانت بقا و اجرا دارد؟
ممكن است خواننده محترم بگويد : گيرم دعوى شما حق باشد يعنى نظام
اجتماعى عالى ترين نظام و نظر اسلام در پديد آوردن جامعه اى صالح پيشرفته ترين
و متقن ترين و اساسى ترين نظريه ها باشد و حتى از نظريه جوامع پيشرفته عصر حاضر
نيز متقن تر باشد ولى وقتى ضامن اجرا ندارد چه فايده ؟
و
دليل نداشتنش همين است كه در طول چهارده قرن به جز چند روزى در
همان اوائل بعثت نتوانست خود را حفظ كند و جاى خود را به
قيصريت و كسرويت داد و حكومتش به صورت حكومتى امپراطورى در آمد
آن هم بصورت ناهنجارترين و فجيع ترين وضعش و اعمالى را مرتكب
شد كه امپراطوريهاى قبل از او هرگز مرتكب نشده بودند به خلاف
حكومت زائيده شده از تمدن غرب كه همواره روى پاى خود ايستاده
هيچ تغيير ماهيتى نداده است.
و همين خود
دليل بر اين است كه تمدن غربى ها پيشرفته ترين تمدن و نظام
اجتماعيشان متقن ترين و مستحكم ترين نظام است كه سنت اجتماعى و
قوانينش بر اساس خواست مردم و هر پيشنهادى است كه مردم از روى
طبيعت و هوا و هوسهاى خود مى كنند و در اين باره معيار آن را
خواست اكثريت و پيشنهاد آنان قرار داده چون اتحاد و اجتماع كل
جامعه در يك خواست به حسب عادت محال است (و هيچ نظامى نمى
تواند آنچه را مى كند مطابق ميل كل جامعه باشد از سوى ديگر
تحميل خواست اقليت بر اكثريت هم معقول نيست ) و غلبه اكثر بر
اقل سنتى است كه در طبيعت نيز مشهور است چرا كه ما مى بينيم هر
يك از علل مادى و اسباب طبيعى اكثرا مؤ ثر واقع مى شوند نه
پيوسته و على الدوام و همچنين از ميان عوامل مختلف و ناسازگار
اكثر مؤ ثر واقع مى شود نه همه و نه اقل به همين جهت مناسب است
كه هيكل اجتماع نيز هم از نظر غرض و هم به حسب سنت ها و قوانين
جاريه در آن بر اساس خواست اكثر بنا شود و اما اين فرضيه كه
دين پيشنهادى را كه مى دهد در دنياى حاضر جز آرزوئى خام نيست و
از مرحله فرض تجاوز نمى كند و تنها مثالى است كه جايش در عقل و
ذهن است و نه در خارج ولى تمدن عصر حاضر در هر جا كه قدم نهاده
نيروى مجتمع و سعادتش را و تهذيب و طهارت افرادش از رذائل را
ضمانت كرده است (البته منظور از رذائل هر عملى است كه جامعه آن
را نپسندد) نظير دروغ خيانت ظلم جفا خشونت خشكى و امثال آن.
شبهه اى كه دل غربزدگان را به خود مشغول داشته
اين مطالب خلاصه و فشرده خيالاتى
است كه دل غرب زدگان ما را به خود مشغول نموده مخصوصا تحصيل
كرده هاى مشرق زمين را كه به اصطلاح رشته تحصيلشان بحث در
مسائل اجتماعى و روانى است چيزى كه هست اين آقايان بحث را در
غير موردش ايراد كردند در نتيجه حق مطلب بر ايشان مشتبه شده
است و اينك توضيح آن.
اما اينكه مى پندارند سنت اجتماعى اسلام در دنيا و در مقابل سنن تمدن فعلى و در
شرايط موجود در دنيا قابل اجرا نيست به اين معنا كه اوضاع حاضر دنيا با احكام
اسلامى نمى سازد ما نيز قبول داريم ليكن اين سخن چيزى را اثبات نمى كند چون ما هم نمى گوئيم با
حفظ شرايط موجود در جهان احكام اسلام بدون هيچ درد سر جارى شود البته هر سنتى
در هر جامعه اى جارى شده ابتدائى داشته يعنى قبلا نبوده و بعد موجود شده است و
وقتى مى خواسته موجود شود البته شرايط حاضر با آن ناسازگار بوده و آن را طرد مى
كرده و سنت نو هم با سنت قبليش مبارزه مى كرده و چه بسا بخاطر ريشه دار بودن
سنت قبلى چند بارى هم شكست مى خورده و دوباره قيام مى كرده تا پس از دو يا سه
بار شكست غلبه مى يافته و سنت قبلى را ريشه كن مى كرده اند و چه بسا اتفاق مى
افتاده كه در مقابل سنت قبلى توان مقاومت نمى آورده اند چون عوامل و شرايط
موجود هنوز با آن مساعد نبوده و در نتيجه شكست مى خورده و به كلى از بين مى
رفتند. تاريخ خود شاهد بر اين معنا است و از اين پيروزيها و شكستها (چه در سنت
هاى دينى و چه دنيوى و حتى در مثل نظام دموكراتيك و اشتراكى ) نمونه ها دارد.
مثلا نظام و سنت دموكراتيك (كه در دنياى امروز سنت پسنديده است ) بعد از جنگ
جهانى اول در روسيه شكل واقعى خود را از دست داد و به صورت نظامى اشتراكى و
كمونيستى در آمد و بعد از جنگ جهانى دوم كشورهاى اروپاى شرقى نيز به روسيه ملحق
شدند و سپس چين به آن پيوست و نيز فرضيه دموكراتيك در بين جمعيتى قريب به نصف
سكنه روى زمين بى كلاه ماند و تقريبا يكسال قبل بود كه ممالك كمونيستى اعلام
كردند. كه رهبر فقيد شوروى (استالين ) در طول مدت حكومتش يعنى سى سال بعد از
حكومت لنين نظام اشتراكى را به نظام فردى و استبدادى منحرف كرد و حتى در همين
روزها هم وضع چنين است كه اگر طايفه اى شيفته آن مى شود و طايفه اى ديگر از آن
بر مى گردند و اگر جمعى به آن ايمان مى آورند جمعى ديگر مرتد مى شوند و اين
نظام همچنان رو به گستردگى مى رود تاريخ از اين قبيل نمونه ها زياد دارد قرآن
كريم هم به اين حقيقت اشاره نموده مى فرمايد: (قد
خلت من قبلكم سنن فسيروا فى الارض فانظروا كيف كان عاقبه المكذبين
) و مى فهماند كه
هر سنتى و نظامى كه با تكذيب آيات خدا همراه بوده به عاقبتى
پسنديده منتهى نشده است.
صرف عدم انطباق يك سنت با وضع حاضر انسانهادليل بر
بطلان و فساد آن سنّت نيست
پس صرف اينكه سنتى از سنت ها با وضع حاضر انسانها انطباق ندارد دليل بر
بطلان آن سنت و فساد آن نظام نيست بلكه آن سنت نيز مانند همه سنت هاى طبيعى كه
در عالم جريان دارد پاى گير شدنش به دنبال فعل و انفعالها و كشمكش ها با عوامل
مختلفى است كه سد راهش مى شوند.
اسلام هم از ديدگاه يك سنت
طبيعى و اجتماعى مانند ساير سنت ها است و مستثناى از اين قانون
كلى نيست وضع آن نيز مانند وضع ساير سنت ها است كه اگر بخواهد
پاى گير شود عوامل و شرايطى دارد همچنانكه پاى گير نشدنش نيز
عوامل و شرايطى دارد و اوضاع امروز اسلام (با اينكه در دل بيش
از چهار صدميليون نفر از افراد بشر براى خود جا باز كرده )
ضعيف تر از وضعى كه در زمان نوح و ابراهيم و محمد (صلى اللّه
عليه و آله ) داشت نمى باشد در روزگار اين بزرگواران اسلام و
دعوتش قائم به شخص واحد بود و دعوتشان در جوى آغاز شد كه فساد
همه جا را فرا گرفته و در همه دلها ريشه دوانده بود و اين ريشه
ها حتى يك روز هم نخشكيده و تا به امروز جوانه زده و باقى
مانده است.
و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) وقتى قيام به دعوت نمود كه به غير از يك
مرد و يك زن پيرو نداشت ولى بتدريج يكى يكى به پيروانش افزوده شد با اينكه آن
روز روزگار عسرت بود ليكن نصرت خدا ياريشان كرد و توانستند اجتماعى صالح تشكيل
دهند اجتماعى كه صلاح و تقوا بر افراد آن غلبه داشت و تا آن جناب زنده بود صلاح
اجتماعيشان نيز محفوظ بود تا آنكه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) از دنيا
رفت فتنه ها كار اسلام را بدانجا كه خواست كشانيد.
و همين نمونه اندك از نظام اجتماعى اسلام با اينكه عمرى كوتاه داشت (و مى توان
گفت از اول تا به آخرش سيزده سال بيشتر طول نكشيد) و با اينكه عرصه حكومتش
بسيار تنگ بود (و تنها قسمت غربى و جنوبى شبه جزيره عربستان را شامل مى شد)
ديرى نپائيد (يعنى در مدت كمتر از نيم قرن ) بر مشارق و مغارب عالم سيطره يافت
و تحولى جوهرى و ريشه دار در تاريخ بشريت پديد آورد تحولى كه آثار شگرفش تا به
امروز باقى است و از اين به بعد نيز باقى خواهد ماند.
جامعه شناسان و روانكاوان در تاريخ نظرى نمى توانند از اين اعتراف خود دارى
كنند كه منشاء (البته نه منشاء دور بلكه منشاء خيلى نزديك ) تحول عصر حاضر و
عامل تمام تاءثير آن همانا ظهور سنت اسلام و طلوع خورشيد آن در جهان بود و
بيشتر دانشمندان اروپا پيرامون تاءثيرى كه تمدن اسلام در تمدن غرب داشت بط ور
كافى و لازم بحث كرده اند و به آن اعتراف نموده اند مگر عده اى كه يا دچار تعصب
بوده اند و يا علل سياسى به اين حق كشى وادارشان ساخته و گرنه چگونه ممكن است
كه دانشمندى خبير و بينا با نظر انصاف به مساله نظر كند _ و آنگاه نهضت و حركت تمدن عصر جديد را نهضتى از جانب مسيحيت دانسته و بگويد: قائد و
پرچمدار اين جنبش پيشرفته حضرت مسيح (عليه السلام ) بوده است ؟ با اينكه مسيح
(عليه السلام ) در كلماتش تصريح كرده به اينكه كارى به كار ماديات و به جنبه
جسمى بشر ندارد و در كار دولت و سياست مداخله نمى كند و تمام كوشش و همش اصلاح
جان بشر است به خلاف اسلام كه بشر را به اجتماع و تاءليف مى خواند و در تمام شؤ
ون فردى و اجتماعى بشر مداخله مى كند بدون اينكه شاءنى از آن شؤ ون را است ثنا
كرده باشد و آيا اگر دانشمندى به خود اجازه چنين بى انصافى را بدهد جز اينكه
بگوئيم در صدد خاموش كردن نور اسلام است محل ديگرى دارد؟ (هر چند كه خدا نور
خود را تمام مى كند چه دشمنان بخواهند و چه نخواهند) و آيا جز اين است كه به
انگيزه بغى و دشمنى مى خواهد با اين حق كشى خود اثر دين اسلام را از دلها
بزدايد و آنرا به عنوان يك مليت و نژاد كه جز انشعاب نسلى از نسلهاى ديگر اثرى
ندارد معرفى كند؟.
اسلام صلاحيت خود را براى هدايت مجتمع انسانى به سوى
سعادت ثابت كرده استو كوتاه سخن اينكه : اسلام صلاحيت خود را براى هدايت مردم بسوى سعادتشان
و پاكى حياتشان ثابت كرده و با اين حال چگونه ممكن است كسى آن را يك فرضيه غير
قابل انطباق بر زندگى بشر بداند و بپندارد كه چنين فرضيه اى حتى اميد نمى رود
روزى زمام امر دنيا را به عهده بگيرد (با اينكه هدف اسلام چيزى به جز سعادت
حقيقى انسان نيست ).
و با اينكه در سابق در تفسير آيه :
(كان
النّاس امه واحده ) گذشت كه بحث
عميق در احوال موجودات عالم به اينجا منجر مى شود كه بزودى نوع بشر هم به هدف
نهائيش (كه همان ظهور و غلبه كامل اسلام است ) خواهد رسيد يعنى روزى خواهد آمد
كه اسلام زمام امور جامعه انسانى را در هر جا كه مجتمعى از انسان باشد بدست
خواهد گرفت و گفتيم كه خداى عزوجل هم طبق اين نظريه و رهنمود عقل وعده اى داده
و در كتاب عزيزش فرموده : (فسوف
ياتى اللّه بقوم يحبهم و يحبونه اذله على المؤمنين اعزه على الكافرين و
يجاهدون فى سبيل اللّه و لا يخافون فى اللّه لومه لائم
).
(و شكر خداى را كه در عصر ما چنين مردمى را آورد و ديديم كه در راه دوستى خدا
بر سر شهادت در ميدان جنگ از يكديگر پيشى مى گيرند و كار اينان به جائى رسيده
است كه وقتى فرماندهى بخواهد يكى از آنان را به خاطر رعايت نكردن ضوابط گوشمالى دهد
بدترين گوشمالى اين است كه از فيض شهادت محرومش كند و اجازه رفتن به جبهه مقدم
را به او ندهد (مترجم
) ).
و نيز فرموده :
(وعد اللّه الّذين
آمنوا و عملوا الصالحات ليستخلفنهم فى الارض كما استخلف الّذين من قبلهم و
ليمكنن لهم دينهم الذى ارتضى لهم و ليبدلنهم من بعد خوفهم امنا يعبدوننى
لايشركون بى شيئا).
(و آياتى ديگر كه اين معنا را افاده مى كند).
شعار اسلام
(پيروى
از حق ) و شعار تمدن عربى
(پيروى از اكثريت
) مىباشد
البته در اين ميان جهت ديگرى نيز هست كه دانشمندان در بحث هاى خود از آن
غفلت ورزيده اند كه آن عبارت است از اينكه تنها شعار اجتماع اسلامى پيروى از حق
است (هم در اعتقاد و هم در عمل ) ولى جوامع به اصطلاح متمدن حاضر شعارشان پير
وى از خواست اكثريت است. (چه آن خواست حق باشد و چه باطل ) و اختلاف اين دو
شعار باعث اختلاف هدف جامعه اى است كه با اين دو شعار تشكيل مى شود و هدف
اجتماع اسلامى سعادت حقيقى انسان است يعنى آنچه كه عقل سليم آن را سعادت مى
داند و يا به عبارت ديگر هدفش اين است كه همه ابعاد انسان را تعديل كند و عدالت
را در تمامى قواى او رعايت نمايد يعنى هم مشتهيات و خواسته هاى جسم او را به
مقدارى كه از معرفت خدايش باز ندارد به او بدهد و هم جنبه معنويتش را اشباع كند
و بلكه خواسته هاى ماديش را وسيله و مقدمه اى براى رسيدنش به معرفه اللّه قرار
دهد و اين بالاترين سعادت و بزرگترين آرامش است كه تمامى قواى او به سعادت
(مخصوصى كه دارند) مى رسند (هر چند كه امروز خود ما مسلمانان هم نمى توانيم
سعادت مورد نظر اسلام را آنطور كه بايد درك كنيم براى اينكه تربيت اسلامى تربيت
صددرصد اسلامى نبوده است ).
و به همين جهت اسلام قوانين خود را بر اساس مراعات جانب عقل وضع نمود چون جبلت
و فطرت عقل بر پيروى حق است و نيز از هر چيز كه مايه فساد عقل است به شديدترين
وجه جلوگيرى نموده و ضمانت اجراى تمامى احكامش را به عهده اجتماع گذاشت (چه
احكام مربوط به عقايد را و چه احكام مربوط به اخلاق و اعمال را) علاوه بر اينكه حكومت و مقام ولايت اسلامى را نيز ماءمور كرد تا سياسات و حدود
و امثال آن را با كمال مراقبت و تحفظ اجرا كند.
و معلوم است كه چنين نظامى موافق طبع عموم مردم امروز نيست فرورفتگى بشر در
شهوات و هوا و هوسها و آرزوهائى كه در دو طبقه مرفه و فقير مى بينيم هرگز نمى
گذارد بشر چنين نظامى را بپذيرد بشرى كه بدست خود آزادى خود را در كام گيرى و
خوشگذرانى و سبعيت و درندگى سلب مى كند چنين نظامى آنگاه موافق طبع عموم مردم
مى شود كه در نشر دعوت و گسترش تربيت اسلامى شديدا مجاهدت شود همانطور كه
وقتى مى خواهد به اهداف بلند ديگر برسد مساله را سرسرى نگرفته و تصميم را قطعى
مى كند و تخصص كافى به دست مى آورد و بطور دائم در حفظ آن مى كوشد.
و اما هدف تمدن حاضر عبارت است از كام گيريهاى مادى و پر واضح است كه لازمه
دنبال كردن اين هدف اين است كه زندگى بشر مادى و احساسى شود يعنى تنها پيرو
چيزى باشد كه طبع او متمايل بدان باشد چه اينكه عقل آن را موافق با حق بداند و
چه نداند و تنها در مواردى از عقل پيروى كند كه مخالف با غرض و هدفش نباشد.
و به همين جهت است كه مى بينيم تمدن عصر حاضر قوانين خود را مطابق هوا و هوس
اكثريت افراد وضع و اجرا مى كند و در نتيجه از ميان قوانينى كه مربوط به معارف
اعتقادى و اخلاق و اعمال وضع مى كند تنها قوانين مربوط به اعمال ضامن اجرا دارد
و اما آن دو دسته ديگر هيچ ضامن اجرائى ندارد و مردم در مورد اخلاق و عقايدشان
آزاد خواهند بود و اگر آن دو دسته قوانين را پيروى نكنند كسى نيست كه مورد
مواخذه اش قرار دهد مگر آنكه آزادى در يكى از موارد اخلاق و عقايد مزاحم قانون
باشد كه در اين صورت فقط از آن آزادى جلوگيرى مى شود.
و لازمه اين آزادى اين است كه مردم در چنين جامعه اى به آنچه موافق طبعشان باشد
عادت كنند نظير شهوات رذيله و خشمهاى غير مجاز و نتيجه اين اعتياد هم اين است
كه كم كم هر يك از خوب و بد جاى خود را به ديگرى بدهد يعنى بسيارى از بديها كه
دين خدا آن را زشت مى داند در نظر مردم خوب و بسيارى از خوبيهاى واقعى در نظر
آنان زشت شود و مردم در به بازى گرفتن فضائل اخلاقى و معارف عالى عقيدتى آزاد
باشند و اگر كسى به ايشان اعتراض كند در پاسخ آزادى قانونى را به رخ بكشند.
لازمه سخن مذكور اين است كه تحولى در طرز فكر نيز پيدا شود يعنى فكر هم از
مجراى عقلى خارج شده و در مجراى احساس و عاطفه بيفتد
و در نتيجه بسيارى از كارهائى كه از نظر عقل فسق و فجور است از نظر ميلها و
احساسات تقوا و جوانمردى و خوش اخلاقى و خوشروئى شمرده شود نظير بسيارى از
روابطى كه بين جوانان اروپا و بين مردان و زنان آنجا برقرار است كه زنان
شوهردار با مردان اجنبى و دختران باكره با جوانان و زنان بى شوهر با سگها و
مردان با اولاد خويش و اقوامشان و نيز روابطى كه مردان اروپا با محارم خود يعنى
خواهر و مادر دارند و نيز نظير صحنه هائى كه اروپائيان در شب نشينى ها و مجالس
رقص برپا مى كنند و فجايع ديگرى كه زبان هر انسان مؤ دب به آداب دينى از ذكر آن
شرم مى دارد.
و چه بسا كه خوى و عادات دينى در نظر آنان عجيب و غريب و مضحك بيايد و به عكس
آنچه در طريق دينى معمول نيست به نظرشان امرى عادى باشد همه اينها به خاطر
اختلافى است كه در نوع تفكر و ادراك وجود دارد (نوع تفكر دينى و نوع تفكر مادى
).
تسليم اكثر مردم در برابر لذائذ مادى موجب دورى آنها
از حق و پذيرش سنت هاى احساسى است
و در سنت هاى احساسى كه صاحبان تفكر مادى براى خود باب مى كنند (همان
طور كه گفتيم ) عقل و نيروى تعقل دخالتى ندارد مگر به مقدارى كه راه زندگى را
براى كامروائى و لذت بردن هموار كند پس در سنت هاى احساسى تنها هدف نهائى كه
هيچ چيز ديگرى نمى تواند معارض آن باشد همان لذت بردن است و بس و تنها چيزى كه
مى تواند جلو شهوترانى و لذت بردن را بگيرد لذت ديگران است. پس در اين گونه
نظامها هر چيزى را كه انسان بخواهد قانونى است هر چند انتحار و
دوئل و امثال آن باشد مگر آنكه خواست يك فرد مزاحم با خواست
جامعه باشد كه در آن صورت ديگر قانونى نيست.
و اگر خواننده محترم به دقت اختلاف نامبرده را مورد نظر قرار بدهد آن وقت كاملا
متوجه مى شود كه چرا نظام اجتماعى غربى با مذاق بشر سازگارتر از نظام اجتماعى
دينى است چيزى كه هست اين را هم بايد متوجه باشد كه اين سازگارتر بودن مخصوص
نظام اجتماعى غربى نيست و مردم تنها آن را بر سنت هاى دينى ترجيح نمى دهند بلكه
همه سنت هاى غير دينى داير در دنيا همين طور است و از قديم الايام نيز همين
طورى بوده حتى مردم سنت هاى بدوى و صحرانشينى را هم مانند سنت هاى غربى بر سنت
هاى دينى ترجيح مى دادند براى اين كه دين صحيح همواره به سوى حق دعوت مى كرده و
اولين پيشنهادش به بشر اين بوده كه در برابر حق خاضع باشند و بدويها از قديم
ترين اعصار در برابر بت و لذائذ مادى خضوع داشتند.
و اگر
خواننده حق اين تاءمل و دقت را ادا كند آن وقت خواهد ديد كه
تمدن عصر حاضر نيز معجونى است مركب از سنت هاى بت پرستى قديم
با اين تفاوت كه بت پرست قديم جنبه فردى داشت و در عصر حاضر به
شكل اجتماعى در آمده و از مرحله سادگى به مرحله پيچيدگى فنى در
آمده است.
و اينكه گفتيم اساس نظام دين اسلام پيروى از حق است نه موافقت طبع روشن ترين و
واضحترين بيان بيانات قرآن كريم است كه اينك چند آيه از آن بيانات از نظر
خواننده مى گذرد.
(هو الذى ارسل رسوله بالهدى و دين
الحق ):
(و اللّه يقضى بالحق
) و درباره مؤمنين فرموده :
(و تواصوا بالحق
):
(لقد جئناكم بالحق و لكن اكثركم للحق كارهون
) در اين آيه ملاحظه مى فرمائيد اين
اعتراف كه حق موافق ميل بيشتر مردم نيست و در جاى ديگر مساله پيروى از خواست
اكثريت را رد نموده و فرمود: پيروى از خواست اكثريت سر از فساد در مى آورد و آن
اين آيه است كه : (بل جاءهم بالحق و
اكثرهم للحق كارهون و لو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات و الارض و من فيهن بل
اتيناهم بذكرهم فهم عن ذكرهم معرضون )
و جريان حوادث هم مضمون اين آيه را تصديق كرد و ديديم كه چگونه فساد ماديگرى
روز بروز بيشتر و روى هم انباشته تر شد و در جاى ديگر فرموده :
(فما ذا بعد الحق الا الضلال فانى
تصرفون ).
و آيات
قرآنى در اين معنا و قريب به اين معنا بسيار زياد است و اگر
بخواهى به بيش از آنچه ما آورديم آشنا شويد مى توانيد سوره
يونس را مطالعه كنيد كه بيش از بيست و چند بار كلمه حق در آن
تكرار شده است.
پيروى از اكثريت در نظام طبيعت باعث بطلان حكم عقل به
وجوب پيروى از حق نمى شودو اما اينكه براى اعتبار بخشيدن به خواست اكثريت گفتند:
(پيروى اكثر در عالم طبيعت هم جارى
است )، درست است و نمى توان ترديد كرد كه طبيعت در آثارش تابع اكثر است و ليكن اين
باعث نمى شود كه حكم عقل (وجوب پيروى از حق ) باطل شود و يا با آن معارضه كند
چون طبيعت خودش يكى از مصاديق حق است آنگاه چگونه ممكن است حق خودش را باطل كند
و يا به معارضه با آن برخيزد.
توضيح اين مطلب نياز به بيان چند مطلب دارد: اول اينكه : موجودات و حوادث خارجى، كه ريشه و پايه اصول عقايد انسان در دو مرحله
(علم ) و
(عمل
) هستند در پديد آمدن و اقسام تحولاتش تابع نظام عليت و معلوليت
است كه نظامى است دائمى و ثابت و نظامى است كه به شهادت تمامى دانشمندان و
متخصصين در هر رشته از رشته هاى علوم و نيز به شهادت قرآن كريم به بيانى كه در
بحث (اعجاز قرآن
) در جلد اول عربى اين كتاب گذشت
استثنا نمى پذيرد.
پس جريان آنچه در عالم خارج جارى است از
دوام و ثبات تخلف ندارد حتى مساله اكثريت هم كه در عالم طبيعت
است در اكثريتش طبق قاعده است و دائمى و ثابت مى باشد مثلا
اگر آتش در اكثر موارد گرمى و حرارت مى بخشد و نود در صد اين
اثر را از خود بروز مى دهد همين نود در صدش دائمى و ثابت است و
همچنين هر چيزى كه داراى اثر است و اين خود مصداقى از كلى حق
است.
دوم اينكه : انسان به حسب فطرت تابع هر چيزى است كه به نحوى آن را داراى واقعيت
و خارجيت مى داند پس خود انسان هم كه به حسب فطرت تابع حق است خودش نيز مصداقى
از حق است و حتى آن كسى هم كه وجود علم قطعى را منكر است و مى گويد هيچ علم
قطعى اى در عالم نداريم. (هر چند كه همين گفتارش گفته او را رد مى كند چرا كه
اگر اين جمله _ كه هيچ علم قطعى اى در عالم وجود ندارد - قطعى
نباشد پس مردود و غير قابل اعتماد است چون قطعى نيست و اگر
قطعى باشد پس صاحب اين گفتار يك علم قطعى را پذيرفته است. (مترجم
) ) وقتى از شخصى قاطع، سخنى قاطع
مى شنود با خضوع هر چه بيشتر آن را مى پذيرد.
سوم اينكه : حق _ همانطور كه توجه فرموديد _ امرى است كه خارجيت و واقعيت داشته
باشد امرى است كه انسان در مرحله اعتقاد خاضعش شود و در مرحله عمل از آن پيروى
كند و اما نظر انسان و ادراكش وسيله و عينكى است براى ديدن واقعيت هاى خارجى و
نسبت به واقعيت ها نظير نسبتى است كه آينه با مرئى و صورت منعكس در آن دارد.
حق و حق بودن ملازمه اى با راءى اكثريت ندارد
حال كه اين چند نكته روشن گرديد معلوم شد كه حق بودن صفت موجود خارج است وقتى چيزى را مى گوييم حق است كه در طبيعت وقوعش در خارج اكثرى و يا دائمى باشد
كه بازگشت اكثريتش هم به بيانى كه گذشت به همان دوام و ثبات است پس حق بودن هر
چيزى بدين اعتبار است نه به اعتبار اينكه من به آن علم دارم و يا دركش مى كنم
به عبارتى ديگر حق بودن صفت آن امرى است كه معلوم به علم ما است نه صفت علم ما
پس اگر راى و علم اكثريت افراد و اعتقادشان به فلان امر تعلق بگيرد نمى توان
گفت اين راى حق است و حق دائمى است بايد ديد اين راى اكثريت مطابق با واقعيت
خارجى است يا مخالف آن بسا مى شود كه مطابق با واقع است و در نتيجه حق است و
بسا مى شود كه به خاطر مخالفتش با واقعيت خارج مصداق باطل مى شود و وقتى باطل
شد ديگر جا ندارد كه انسان در برابر آن خاضع شود و يا اگر خيال مى كرده واقعيت
دارد و در برابرش خاضع مى شده بعد از آن هم كه فهميد باطل است باز دست از
خضوع قبليش برندارد.
مثلا وقتى شما خواننده عزيز يقين به امرى پيدا كنيد بعدا تمام مردم در آن عقيده
با تو مخالفت كنند تو به خاطر مخالفت همه مردم دست از خضوع خود در برابر آن
تشخيص كه داشتى برنمى دارى و طبيعتا خاضع تشخيص مردم نمى شوى و به فرضى هم كه
به ظاهر پيروى از آنان كنى اين پيرويت از رو در بايستى و يا ترس و يا عاملى
ديگر است، نه اينكه تشخيص آنان را حق و واجب الاتباع بدانى و بهترين بيان در
اينكه صرف اكثريت دليل بر حقيت وجوب اتباع نيست، بيان خداى تعالى است كه مى
فرمايد: (بل جاءهم بالحق و اكثرهم
للحق كارهون )، و اگر آنچه اكثريت
مى فهمد حق بود، ديگر ممكن نبود كه اكثريت نسبت به حق كراهت داشته باشند و به
معارضه با آن برخيزند.
و با اين بيان فساد آن گفتار روشن گرديد كه گفتند بناى نظام اجتماع بر خواست
اكثريت طبق سنت طبيعت است، براى اينكه خواست و راى جايش ذهن است و سنت تاءثير
اكثر جايش خارج است كه علم و اراده و راى به آن تعلق مى گيرد و انسانها هم كه
گفتيد در اراده و حركاتشان تابع اكثريت در طبيعتند تابع آن اكثرند كه در خارج
واقع مى شود نه تابع آنچه كه اكثر به آن معتقدند و خلاصه كلام اينكه هر انسانى
اعمال و افعال خود را طورى انجام مى دهد كه اكثرا صالح و صحيح از آب درآيد نه
اينكه اكثر مردم آن را صحيح بدانند قرآن كريم هم زير بناى احكام خود را همين
مبنى قرار داده و در اين باره فرموده :
(ما يريد اللّه ليجعل عليكم من حرج
و لكن يريد ليطهركم و ليتم نعمته عليكم لعلكم تشكرون
).
و نيز فرموده :
(كتب عليكم الصيام
كما كتب على الّذين من قبلكم لعلكم تتقون ).
و آياتى ديگر كه در آن ملاك حكم ذكر شده با اينكه مى دانيم آن
ملاك صددرصد واقع نمى شود بلكه وقوعش غالبى و اكثرى است.
تمدن غرب و و پيشرفت صنعتى آن از نظر اسلام سعادت
محسوب نمى شودو اما اينكه گفتند:
(تمدن
غرب براى غربيها، هم سعادت مجتمع را آورد و هم سعادت افراد را به اين معنا كه
تك تك افراد را از رذائلى كه خوشايند مجتمع نيست مهذب و پاك كرد)،
گفتارى است نادرست و در آن مغالطه و خلط شده است به اين معنا كه گمان كرده اند
پيشرفت يك جامعه در علم و صنعت و ترقى اش در استفاده از منابع طبيعى عالم و
همچنين تفوق و برترى طلبى اش بر ساير جوامع سعادت آن جامعه است (هر چند كه
منابع طبيعى نامبرده حق ملل ضعيف باشد و ملت مترقى آن را از ضعيف غصب كرده
باشند و براى غصب كردنش سلب آزادى و استقلال از او نموده باشند
(مترجم
) ).
اگر خواننده محترم توجه فرموده باشد، مكرر گفتيم كه : اسلام چنين پيشرفتى را
سعادت نمى داند (چون اين پيشرفت مايه فلاكت و مظلوميت و بدبختى ساير جوامع است
و حتى براى خود ملت پيشرفته هم سعادت نيست (مترجم
) ).
بحث عقلى و برهانى نيز نظريه اسلام را در اين زمينه تاءييد مى كند براى اينكه
سعادت آدمى تنها به بهتر و بيشتر خوردن و ساير لذائذ مادى نيست بلكه امرى است
مؤ لف از سعادت روح و سعادت جسم و يا به عبارت ديگر سعادتش در آن است كه از يك
سو از نعمت هاى مادى برخوردار شود و از سوى ديگر جانش با فضائل اخلاقى و معارف
حقه الهيه آراسته گردد در اين صورت است كه سعادت دنيا و آخرتش ضمانت مى شود و
اما فرو رفتن در لذائذ مادى و بكلى رها كردن سعادت روح چيزى جز بدبختى نمى
تواند باشد.
و اما اينكه اين غرب زدگان (كه متاءسفانه بيشتر فضلاى ما همينها هستند) با
شيفتگى هر چه تمامتر سخن از صدق و صفا و امانت و خوش اخلاقى و خوبيهاى ديگر
غربيها و ملل راقيه داشتند در اين سخن نيز حقيقت امر بر ايشان مشتبه شده است (و به خاطر دورى از معارف دين و ناآشنائى به ديدگاه اسلام فرد نگر و شخص پرست
شدند) توضيح اينكه اينان خود را يك انسان مستقل و غير وابسته به موجودات ديگر
مى پندارند و هرگز نمى توانند بپذيرند كه آنچنان وابسته و مرتبط به ديگرانند كه
به هيچ وجه از خود استقلالى ندارند (با اينكه مطلب همينطور است و هيچ انسانى
مستقل از غير خود نيست ) ولى به خاطر داشتن چنين تفكرى درباره زندگى خود غير از
جلب منافع به سوى شخص خود و دفع ضرر از شخص خود به هيچ چيز ديگر نمى انديشند و
وقتى وضع خود را با وضع يك فرنگى مقايسه مى كنند كه او تا چه اندازه مراقب حق
ديگران و خواهان آسايش ديگران است خود را و ملت خود را عقب مانده و آن فرنگى و
همه فرنگى ها را مترقى مى بيند و معلوم است كه از اينگونه افراد قضاوتى غير اين
انتظار نمى رود.
و اما كسى كه اجتماعى فكر مى كند و همواره شخص خود را نصب العين خود نمى بيند
بلكه خود را جزء لاينفك و وابسته به اجتماع مى نگرد و منافع خود را جزئى از
منافع اجتماع و خير اجتماع را خير خودش و شر اجتماع را شر خودش و همه حالات و
اوصاف اجتماع را حال و وصف خودش مى بيند، چنين انسانى تفكرى ديگر دارد قضاوتش
نيز غير قضاوت غرب زدگان ما است، او در ارتباط با غير خود هرگز به افراد جامعه
خود نمى پردازد و اهميتى بدان نداده بلكه تنها به كسانى مى پردازد كه از مجتمع
خود خارجند.
بيان يك مثال براى درك روشنتر يك مطلب
خواننده محترم مى تواند با دقت در مثالى كه مى آوريم مطلب را روشنتر درك
كند: تن انسان مجموعه اى است مركب از اعضا و قوائى چند كه همه به نوعى دست به
دست هم داده و وحدتى حقيقى تشكيل داده اند كه ما آنرا انسانيت مى ناميم و اين
وحدت حقيقى باعث مى شود كه تك تك آن اعضا و آن قوا در تحت استقلال مجموع
استقلال خود را از دست داده و در مجموع مستهلك شوند چشم و گوش و دست و پا و...
هر يك عمل خود را انجام بدهد و از عملكرد خود لذت ببرد اما نه بطور استقلال
بلكه لذت بردنش در ضمن لذت بردن انسان باشد.
در اين مثال هر يك از اعضا و قواى نام برده، تمام همشان اين است كه از ميان
موجودات خارج، به آن موجودى بپردازند كه كل انسان يعنى انسان واحد مى خواهد به
آن بپردازد. مثلا دست به كسى احسان مى كند و به او صدقه مى دهد كه انسان خواسته
است به او احسان شود و به كسى سيلى مى زند كه انسان خواسته است او را آزار و
اذيت كند و اما رفتار اين اعضا و اين قوا با يكديگر در عين اينكه همه در تحت
فرمان يك انسانند، كمتر ممكن است رفتارى ظالمانه باشد مثلا دست يك انسان چشم
همان انسان را در آورد و يا به صورت او سيلى بزند و...
اين وضع اجزاى يك انسان است كه مى بينم دست به دست هم داده و در اجتماع سير مى
كنند و همه به يك سو در حركتند افراد يك جامعه نيز همين حال را دارند يعنى اگر
تفكرشان تفكر اجتماعى باشد خير و شر فساد و صلاح تقوا و فجور نيكى كردن و بدى
كردن و... يك يك آنها در خير و شر مجتمعشان تاءثير مى گذارد يعنى اگر جامعه
صالح شد آنان نيز صالح گشته و اگر فاسد شد فاسد مى گردند اگر جامعه با تقوا شد
آنان نيز با تقوا مى شوند و اگر فاجر شد فاجر مى گردند و... براى اينكه وقتى
افراد اجتماعى فكر كردند جامعه داراى شخصيتى واحد مى گردد.
قرآن كريم هم در داوريهايش نسبت به امت ها و اقوامى كه تعصب
مذهبى و يا قومى وادارشان كرد به اينكه اجتماعى فكر كنند همين
شيوه را طى كرده وقتى روى سخن با اين گونه اقوام مثلا با يهود
يا عرب و يا امتهائى نظير آن دو دارد حاضرين را به جرم نياكان
و گذشتگانشان مؤ اخذه مى كند و مورد عتاب و توبيخ قرار مى دهد
با اينكه جرم را حاضرين مرتكب نشده اند و آنها كه مرتكب شده
اند قرنها قبل مرده و منقرض گشته اند و اينگونه داورى در بين
اقوامى كه اجتماعى تفكر مى كنند داورى صحيحى است و در قرآن
كريم از اين قبيل داوريها بسيار است و در آياتى بسيار زياد
ديده مى شود كه در اينجا احتياجى به نقل آنها نيست.
بله مقتضاى رعايت انصاف اين است كه از ميان فلان قوم كه مورد عتاب واقع شده اند
افرادى كه صالح بوده اند استثنا شوند و حق افراد صالح پايمال نگردد زيرا اگر چه
اينگونه افراد در ميان آنگونه اجتماعات زندگى كرده اند و ليكن دلهايشان با آنان
نبوده و افكارشان به رنگ افكار فاسد آنان در نيامده و خلاصه فساد و بيمارى
جامعه در آنان سرايت نكرده بود و اينگونه افراد انگشت شمار در آنگونه جوامع مثل
عضو زايدى بوده اند كه در هيكل آن جامعه روئيده باشند و قرآن كريم همين انصاف
را نيز رعايت كرده در آياتى كه اقوامى را مورد عتاب و سرزنش قرار مى دهد افراد
صالح و ابرار را استثنا مى كند.
و از آن چه گفته شد روشن گرديد كه در داورى نسبت به جوامع متمدن معيار صلاح و
فساد را نبايد افراد آن جامعه قرار داد و نبايد افراد آن جامعه را با افراد
جامعه هاى ديگر سنجيد اگر ديديم كه مثلا مردم فلان كشور غربى در بين خود چنين و
چنانند رفتارى مؤ دبانه دارند به يكديگر دروغ نمى گويند و مردم فلان كشور شرقى
و اسلامى اينطور نيستند نمى توانيم بگوئيم پس بطور كلى جوامع غربى از
شرقيها بهترند بلكه بايد شخصيت اجتماعى آنان را و رفتارشان با ساير جوامع را معيار قرار داد
بايد ديد فلان جامعه غربى كه خود را متمدن قلمداد كرده اند، رفتارشان با فلان
جامعه ضعيف چگونه است و خلاصه بايد شخصيت اجتماعى او را با ساير شخصيت هاى
اجتماعى عالم سنجيد.
تمدن يا توحش غربى !
آرى در حكم به اينكه فلان جامعه صالح است يا طالح، ظالم است يا عادل،
سعادتمند است يا شقى و... بايد اين روش را پيش گرفت كه متاءسفانه فضلاى غرب زده
ما همانطور كه گفتيم از اين معنا غفلت ورزيده اند و در نتيجه دچار خلط و اشتباه
شده اند، (و چون ديده اند كه فلان شخص انگليسى در لندن پولى كه در زمين افتاده
بود برنداشت و يا فلان عمل صحيح را انجام داد و مردم فلان كشور شرقى اينطور
نيستند آنچنان شيفته غربى و منزجر از شرقى شدند كه به طور يك كاسه حكم كردند به
اينكه تمدن غرب چنين و چنان است و در مقابل شرقى ها اينطور نيستند و پا را از
اين هم فراتر نهاده و گفتند اسلام در اين عصر نمى تواند انسانها را به صلاح
لايقشان هدايت كند).
در حالى كه اگر جامعه غرب را يك شخصيت مى گرفتند آن وقت رفتار آن شخصيت را با
ساير شخصيت هاى ديگر جهان مى سنجيدند معلوم مى شد كه از تمدن غربى ها به شگفت
درمى آيند و يا از توحش آنان !
و به جان خودم سوگند كه اگر تاريخ زندگى اجتماعى غربيها را از روزى كه نهضت
اخير آنان آغاز شد مورد مطالعه دقيق قرار مى دادند و رفتارى را كه با ساير
امتهاى ضعيف و بينوا كردند مورد بررسى قرار مى دادند. بدون كمترين درنگى حكم به
توحش آنان مى كردند و مى فهميدند كه تمام ادعاهائى كه مى كنند و خود را مردمى
بشردوست و خيرخواه و فداكار بشر معرفى نموده و وانمود مى كنند كه در راه خدمت
به بشريت از جان و مال خود مايه مى گذارند تا به بشر حريت داده ستمديدگان را از
ظلم و بردگان را از بردگى و اسيرى نجات بخشند همه اش دروغ و نيرنگ است و جز به
بند كشيدن ملل ضعيف هدفى ندارند و تمام همشان اين است كه از هر راه كه بتوانند
بر آنها حكومت كنند يك روز از راه قشون كشى و مداخله نظامى روز ديگر از راه
استعمار روزى با ادعاى مالكيت نسبت به سرزمين آنان روزى با دعوى قيمومت، روزى
به عنوان حفظ منافع مشترك روزى به عنوان كمك در حفظ استقلال آنان روزى تحت
عنوان حفظ صلح و جلوگيرى از تجاوزات ديگران روزى به عنوان دفاع از حقوق طبقات
محروم و بيچاره روزى... و روزى...
هيچ انسانى كه سلامت فطرتش را از دست نداده هرگز به خود اجازه نمى دهد كه چنين
جوامعى را صالح بخواند و يا آن را سعادتمند بپندارد هر چند كه دين نداشته باشد
و به حكم وحى و نبوت و بدانچه از نظر دين سعادت شمرده شده آشنا نباشند.
چگونه ممكن است طبيعت انسانيت (كه همه افرادش اعم از اروپائى و آفريقائيش يا
آسيائى و امريكائيش و... به طور مساوى مجهز بقوا و اعضائى يكسان مى باشند)
رضايت دهد كه يك طايفه بنام متمدن و تافته جدا بافته بر سر ديگران بتازند و ما
يملك آنان را تاراج نموده خونشان را مباح و عرض و مالشان را به يغما ببرند و
راه به بازى گرفتن همه شؤ ون وجود و حيات آنان را براى اين طايفه هموار سازند
تا جائى كه حتى درك و شعور و فرهنگ آنان را دست بيندازند و بلائى بر سر آنان
بياورند كه حتى انسانهاى قرون اوليه نيز آن را نچشيده بودند. سند ما در همه اين
مطالب تاريخ زندگى اين امت ها و مقايسه آن با جناياتى است كه ملتهاى ضعيف امروز
از دست اين به اصطلاح متمدنها مى بينند و از همه جناياتشان شرم آورتر اين
جنايات است كه با منطق زورگوئى و افسار گسيختگى جنايات خود را اصلاح ناميده به
عنوان (سعادت
)! بخورد ملل ضعيف مى دهند.
6_ اجتماع اسلامى به چه چيز تكون يافته و زندگى مى
كند؟
شكى نيست در اينكه تشكيل اجتماع (هر
نوع كه باشد) مولود هدف و غرضى واحد است كه مشترك بين همه
افراد آن اجتماع مى باشد و اين هدف مشترك در حقيقت به منزله
روح واحدى است كه در تمام جوانب و اطراف اجتماع دميده شده و
نوعى اتحاد به آنها داده است.
البته اين هدف مشترك در غالب و بلكه در نوع اجتماعاتى كه تشكيل مى شود يك هدف
مادى و مربوط به زندگى دنيائى انسانها است. البته زندگى مشترك آنان نه زندگى
فرديشان. و جامع همه آن هدفها اين است كه اجتماع از مزاياى بيشترى برخوردار
گشته و به زندگى مادى بهترى برسد.
و فرق بين بهره مندى
اجتماعى با بهره مندى انفرادى از نظر خاصيت اين است كه انسان
اگر مى توانست _ مانند بيشتر جانداران _ بطور انفرادى زندگى
كند قهرا در همه لذائذ و در برخوردارى از همه بهره هاى زندگيش
مطلق العنان و آزاد بود و هيچ مخالف و معارضى راه را بر او نمى
بست و هيچ رقيبى مزاحمش نمى شد بله تنها چيزى كه آزادى او را
محدود مى كرد نارسائى قوا و جهازات بدن خود او بود. چون آدمى
نمى تواند هر نوع هوائى را استنشاق كند ساختمان ريه او هوائى
مخصوص مى خواهد و همچنين او نمى تواند بيرون از اندازه و
گنجايش دستگاه گوارشش غذا بخورد. زيرا اين دستگاه براى هضم
كردن غذا قدرتى محدود دارد. و همچنين ساير قوا و جهازات او
يكديگر را محدود مى كنند. اين وضع انسان است نسبت به خودش.
و اما نسبت به انسانهاى ديگر آنجا كه ما زندگى او را فردى فرض كنيم نه او كارى
به كار انسانهاى ديگر دارد و نه انسانهاى ديگر در بهره وريهاى او مزاحم اويند و
ميدان عمل را عليه او محدود و تنگ مى كنند. چون بنابر اين فرض هيچ علتى تصور
نمى شود كه باعث تضييق ميدان عمل او و محدود كردن فعلى از افعال او و عملى از
اعمال او گردد.
و اين بخلاف انسانى است كه در محدود اجتماع زندگى مى كند كه ديگر عرصه زندگى او
آن گستردگى اى كه در فرض بالا بود را ندارد. و او در ظرف اجتماع نمى تواند در
اراده كردن و در اعمال خود مطلق العنان باشد، زيرا آزادى او مزاحم آزادى ديگران
است. و معلوم است كه وقتى پاى مزاحمت و معارضه به ميان آيد، زندگى خود او و
زندگى همه افراد اجتماع تباه مى شود و ما اين معنا را در مباحث
نبوت كه قبلا گذشت با كامل ترين وجه شرح داديم.
تنها علتى كه باعث شد بشر از روز نخست تن به حكومت قانون داده و خود را محكوم
به حكم قانون جارى در مجتمع بداند، همانا مساله تزاحم و خطر تباهى نوع بشر
بوده است. چيزى كه هست در جامعه هاى وحشى اينطور نبوده كه عقلا نشسته باشند و
با فكر و انديشه به نيازمندى خود به قانون پى برده باشند و سپس
براى خود قوانينى جعل كرده باشند بلكه آداب و رسومى كه داشتند
باعث مى شده درگيريها و مشاجراتى در آنان پيدا شود و قهرا همه
ناگزير مى شدند كه امورى را رعايت كنند تا بدينوسيله جامعه
خويش را از خطر انقراض حفظ كنند و چون پيدايش آن امور همانطور
كه گفتيم بر اساس فكر و انديشه نبوده، اساسى مستحكم نداشته و
در نتيجه همواره دستخوش نقض و ابطال بوده است.
چند روزى مردم آن امور را رعايت مى كردند، بعد مى ديدند رعايت آن دردى از آنان
دوا نكرد، ناگزير آن را رها نموده امور ديگرى را جايگزين آن مى ساختند.
اما در جامعه هاى متمدن، اگر قوانينى تدوين مى شده بر اساسى استوار جعل مى شده
البته هر قدر آن مجتمع از تمدن بيشترى برخوردار بودند قوانين آن نيز محكمتر
بوده و با آن قوانين بهتر مى توانستند تضادهائى كه در اراده و اعمال افراد پديد
مى آيد تعديل و برطرف سازند و براى خواست تك تك افراد چارچوبى و قيودى مقرر
بسازند اين مجتمعات بعد از تقنين قانون قدرت و نيروى اجتماع را در يك نقطه -
بنام مثلا دربار _ تمركز داده آن مقام را ضامن اجراى قانون قرار مى دادند تا بر
طبق آنچه كه قانون مى گويد حكومت كند.