در اين آيه بيانات آيات قبل را روشنگر براى عموم مردم، و هدايت و موعظتى براى
خصوص متقين دانسته، و اين تقسيم به اعتبار تاءثير است، (و مى خواهد بفرمايد هر چند بيان براى عموم است ولى تنها در متقين اثر مى گذارد
و گرنه همان طور كه در آيات ديگر آمده قرآن كريم روشنگر همه مردم است ).
مؤ لف قدس سره : اين روايت را سيوطى نيز در الدرالمنثور از تنوخى روايت كرده،
كه در نامه اى كه از ناحيه هر قل به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) رسيده
اين سؤ ال آمده بود، و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) در پاسخ همين مطلب را،
به طريقى ديگر از ابى هريره روايت كرده كه مردى اين سؤ ال را كرد و حضرت اين
جواب را داد.
بعضى ها اين كلام رسول خدا (صلى اللّه عليه و
آله ) را اين گونه تفسير كرده اند: كه مراد آن جناب اين بوده
كه آتش در علم خداى تعالى است، همان طور كه شب در هنگام فرا
رسيدن روز در علم خداى تعالى است، اگر منظور اين اشخاص اين است
كه آتش از علم خداى تعالى غايب نيست پر واضح است كه اين جواب
قانع كننده نيست، و اشكال را از بين نمى برد، چون سؤ ال از
مكان آتش است نه از علم خداى تعالى به آتش، و اگر منظورشان
اين است كه ممكن است مكان ديگرى بيرون از سماوات و ارض باشد كه
دوزخ در آن قرار داشته باشد، گو اينكه اين احتمال فى نفسه بعيد
نيست، ليكن روى اين فرض مقايسه جنت و نار باليل و نهار، مقايسه
اى صحيح نيست، براى اينكه شب در هنگام آمدن نهار از حيطه
آسمانها و زمين خارج نيست، و بنابر اين حق مطلب اين است كه اين
تفسير درست نيست.
از جمله دلائل اين معنا اين است كه : ما آنچه را كه در طرف مشاهده خود از حوادث
و اتفاقات واقعه حوادث ديگرى را براى بار دوم مى بينيم حوادث بار اول از نظرمان غايب مى شود، مثلا حوادث امروز را وقتى مى بينيم كه حوادث
ديروز از نظر ما غايب شده باشد، حوادث شب را وقتى مى بينيم كه حوادث روز گذشته
باشد، و همچنين مثالهاى ديگر و اما نسبت به خداى سبحان چنين نيست، از نظر او
حوادث شب و روز يك جا مشاهد است، و حوادث آينده حوادث گذشته را از محضر او
غايب نمى سازد، و اين قسم حوادث مزاحمتى با يكديگر ندارند، پس شب و روز و حوادث
مقارن آن دو، به حسب نظام ماده و حركت متزاحم و متمانعند، در يك جا و در يك
لحظه جمع نمى شوند، ولى در نظام آخرت هيچ تزاحم و تمانعى با هم ندارند، و با
اين بيان معناى آيه زير نيز بهتر فهميده مى شود
(الم تر الى ربك كيف مد الظل و لو شاء لجعله ساكنا ثم جعلنا
الشمس عليه دليلا ثم قبضناه الينا قبضا يسيرا).
و وقتى جمع بين ليل و نهار متزاحم، ممكن باشد، اين نيز ممكن مى
شود كه آسمان و زمين گنجايش بهشتى را داشته باشد كه به وسعت آن
دو است و هم گنجايش دوزخى را داشته باشد كه آن نيز به وسعت آن
دو است به عبارت ساده تر اينكه : اين نيز ممكن است كه آسمان و
زمين محل بهشتى و جهنمى باشد كه وسعت هر دو بقدر آسمان و زمين
است، ولى نه به حسب نظام دنيا، بلكه به حسب نظام آخرت و در
اخبار براى اين جريان نظايرى هست، از آنجمله در اخبار آمده كه
قبر يا روضه اى است از باغهاى بهشت، و يا حفره اى است از حفره
هاى جهنم، و يا آمده است كه قبر مؤمن تا چشمش كار مى كند وسيع
است.
مؤ لف قدس سره : اين روايت از طرق شيعه نيز نقل شده و از ظاهر آن بر مى آيد كه
آن جناب كلمه (محسنين
) را و يا بگو احسان را به معنائى تفسير كرده كه زايد بر صفات قبلى يعنى
(كظم
غيظ) و
(عفو) است، و همين
طور هم هست، براى اينكه از اطلاق مفهومش همين فهميده مى شود، (يعنى جامع
معناى كظم غيظ و عفو اين است كه شخص ما فوق، صدمه اى به زير دست مقصر خود وارد
نياورد، ولى احسان هر جا گفته شود اين معنا از آن فهميده مى شود كه نه تنها
صدمه اى وارد نياورد،بلكه خوبى هم بكند)، چيزى كه هست صفات نامبرده از لوازم
معناى احسان است، و به همين جهت صحيح است كه لفظ احسان را با آنها تعريف كرد.
اين را هم بايد دانست كه در اين ميان روايات بسيار زيادى (در ذيل اين آيه ) در
باره حسن خلق و ساير اخلاق فاضله از قبيل : (انفاق
)،
(كظم
)،
(عفو)
و امثال آن از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) و ائمه اهل بيت (عليهم
السلام ) وارد شده، كه ما ايراد آن را گذاشته ايم براى جاى ديگر، كه مناسبت
بيشترى داشته باشد.
مؤلف قدس سره : اين روايات مفصل تر از اين است، و ما خلاصه اش
را نقل كرديم، و اگر روايت درست باشد، سبب ديگرى براى نزول آيه
مورد بحث است، غير از آن سببى كه همه آيات اين داستان يعنى
داستان جنگ احد در باره اش نازل شده.
و در كافى از امام صادق عليه السلام
روايت آورده كه فرمود: هيچ گناهى (هر قدر هم كه كوچك باشد) با
اصرار در ارتكابش صغيره نيست، و هيچ گناهى هر قدر هم كه بزرگ
باشد با استغفار از آن كبيره نيست.
و در تفسير عياشى از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه در حديثى فرمود: و در
كتاب خداى تعالى نجات از هر پستى و بصيرت از هر كوردلى و شفا از هر بيمارى
اخلاقى، وجود دارد، و شما آن را در آياتى جستجو كنيد كه به توبه و استغفار
امرتان مى كند، مثلا مى فرمايد:
پس معلوم مى شود بدون توبه و عمل صالح استغفار به سوى خدا بالا نمى رود.
مؤ لف قدس سره : امام عليه السلام
مساله دل كندن را از اين جمله استفاده كرده، كه مى فرمايد: (و لم يصروا على ما
فعلوا)، و همچنين احتياج توبه و
استغفار به عمل صالح را از همان آيه اى كه نقل كرديم استفاده فرموده، چون جمله
كلمه هاى طيب عموميت دارد هم شامل عقائد مى شود و هم استغفار.
من حريف آن هستم و... آن را خنثى مى كنم، ابليس
گفت : نه تو حريف نيستى، ديگرى بر خاست و سخنى نظير او گفت،
ابليس به او نيز گفت كه : تو هم حريف آن نيستى،تا آنكه (شخصى
به نام ) وسواس خناس بر خاست و گفت : من حريف آنم، پرسيد از
چه راه ؟ گفت : من به فرزندان آدم وعده مى دهم، و تشنه گناهان
مى كنم تا مرتكب شوند، و بعد از ارتكاب توبه و استغفار را از
يادشان مى برم، ابليس گفت : حقا كه تو حريفى و او را ماءمور
به خنثى كردن اثر اين آيه كرد، كه تا روز قيامت به اين كار
بپردازد.
مؤ لف قدس سره : اين روايت از طرق
اهل سنت هم نقل شده است.
در جمله مورد
بحث هم سياق آيه از غيبت به خطاب تغيير يافته، و هم با آمدن حرف
(من
) شهدا را بعضى از افراد دانسته، نه همه كسانى كه قبلا مورد بحث
بودند، چون قبلا مى فرمود: ما اين ايام را بين مردم دست به دست مى گردانيم، و
هر روز روزگار را به كام يكى و ناكامى ديگرى مى چرخانيم، و اين اختصاص به
مسلمانان ندارد، با همه همين طور رفتار مى كنيم، و در جمله مورد بحث كه سخن از
گواه گرفتن است، براى اينكه بفهماند گواهان در دايره كوچك ترى از دايره
(النّاس
) هستند، و گواهان از خصوص اين
افراد يعنى مسلمانان گرفته مى شوند، لذا سياق را تغيير داد و فرمود:
(و يتخذ شهداء و از شما مسلمانان
گواهان بگيرد)، و حرف
(من
) را آورد تا بفهماند كه گواهان، همه شما مسلمانان نيستيد بلكه
بعضى از افراد شمايند، و اگر در آيه : (و
كذلك جعلناكم امه وسطا لتكونوا شهداء على النّاس
) شهادت به معناى گواه را به همه امت نسبت داد، در تفسيرش گفتيم
كه از قبيل نسبت دادن وصف بعض است به كل، و ممكن است از جمله آخر آيه كه مى
فرمايد: (و اللّه لا يحب الظالمين
) براى گفته ما تاءييد گرفت، چون
از آن فهميده مى شود كه همه مسلمانان نمى توانند شاهد باشند، زيرا كه خودشان
ظالمند.و اما اينكه فرمود:
(و ليمحص اللّه الّذين آمنوا و يمحق
الكافرين )، مصدر
(تمحيص
) كه فعل
(يمحص
) از آن مشتق است به معناى خالص
كردن چيزى است از آميختگى و ناخالصيهائى كه از خارج داخل آن چيز شده، و كلمه
(محق
) به معناى نابود
كردن تدريجى يك چيز است و اين خالص سازى يكى از خواص مصالح مداوله ايام است، خاصيت ديگرش كه قبلا ذكر
شد، يعنى معلوم كردن ايمان مؤمنين، چون جدا سازى مؤمن از غير مؤمن يك امر
است، و خالص كردن ايمان او از شوائب و ناخالصى هاى كفر و نفاق و فسق بعد از
جداسازى، امرى ديگر است، و به همين جهت در مقابل محق كفار قرار گرفته، پس
خداى سبحان اجزاى كفر و نفاق و فسق را كم كم از مؤمن زايل مى سازد، تا جز
ايمانش چيزى باقى نماند. و ايمانش خالص براى خدا شود.
حكمت ها و مصالح در مداوله ايام بين الناس (دست به
دست شدن روزگار)پس همه اينها وجوهى است از حكمت و مصلحت كه در
مداوله ايام بين مردم وجود دارد، و خداى تعالى دولت را براى هميشه به قومى خاص
اختصاص نمى دهد، و (از همه اينها گذشته ) همه امر به دست خدا است، آنچه مى
خواهد مى كند، ولى جز آنچه كه صلاح تر و مفيدتر است نمى كند، همچنان كه خودش
فرمود: (كذلك يضرب اللّه الحق و
الباطل، فاما الزبد فيذهب جفاء و اما ما ينفع النّاس فيمكث فى الارض
)، و اتفاقا عده اى از اين آيات مى
فرمود: (ليقطع طرفا من الّذين
كفروا، او يكبتهم فينقلبوا خائبين، ليس لكمن الامر شى ء او يتوب عليهم، او
يعذبهم فانهم ظالمون )، كه صريحا
اين معنا را كه : (پيامبرش در امور،
اختيارى از خود داشته باشد نفى كرده است، بلكه امور را منحصر در خود نموده،
فرمود: هر طور خودش بخواهد در خلق خود حكم مى كند.و اين كلام يعنى چند نكته اى كه خاطرنشان ساخته، و فرمود: 1 _ ايام در بين
مردم تقسيم شده است، 2 _ و غرض از اين تقسيم امتحان و جدا سازى مؤمن از كافر
است، 3 - و خالص كردن مؤمنين و نابود كردن تدريجى كفر و كافران است اگر به
آيات قبل ضميمه شود كه رجوع امر به پيامبر را نفى مى كرد، اين معنا كشف مى شود:
كه مؤمنين در آن روز اكثرشان پنداشته بودند: از آنجا كه دينشان دين حق است علت
تامه آن است كه هميشه و در هر جنگى كه پيش آيد غلبه كنند، و دشمن را كه بر باطل
است هر قدر هم كه باشند و هر كيفيتى كه داشته باشند شكست دهند، پس در حقيقت خود
مالك امر خويشند، خداى تعالى هم ايشان را در داستان جنگ بدر در اين پندارشان
جرى كرد، چون در آن جنگ بطور عجيب و خارق العاده اى بر دشمن ظفر يافتند، ملائكه
نصرت به كمكشان آمد، در حالى كه اين پندار پندارى باطل بود، و باعث بطلان نظام
امتحان و تمحيص، و در آخر موجب بطلان مصلحت امر و نهى و ثواب و عقاب مى شد، كه معلوم است انهدام اساس دين را به دنبال دارد، چون دينى كه اساس آن بر پايه
فطرت است، نمى تواند خرق عادت و خروج از سنت الهى جارى در وجود باشد، و سنت
جاريه در عالم هستى غلبه و شكست را معلول اسباب عادى آن مى داند.
لذا خداى تعالى براى ابطال اين خيال بعد از تذكر اين معنا كه مداوله ايام به
منظور امتحان و خالص ساختن است، شروع به ملامت كردن آنان در اين پندار باطل
نمود، و حقيقت حال را روشن ساخت و فرمود:
آيا گمان كرديد امتحان نشده و آزمايش نديده به بهشت
در خواهيد آمد؟!
ام حسبتم ان تدخلوا الجنّة و لما يعلم اللّه... |
اين پندار كه بدون امتحان داخل بهشت شوند، لازمه پندار قبلى است، كه چون بر
حقند هرگز شكست نمى خورند، پيروزى و غلبه حق ايشان است، و تا ابد زير دست قرار
نمى گيرند، و آن هم معلوم است كه لازمه چنين پندارى اين است كه تمامى كسانى كه
به رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله ) ايمان آورده اند، و به جماعت مؤمنين
ملحق شده اند، در دنيا با غلبه و غنيمت سعادتمند شوند، و در آخرت با مغفرت و
جنت، و ديگر هيچ فرقى بين ايمان ظاهرى و حقيقت ايمان و هيچ امتيازى بين درجات
ايمان نباشد، و ايمان مجاهد (هر چند صابر نباشد)، با ايمان مجاهد صابر يكى
باشد، و كسى كه آرزومند عمل خيرى باشد، و وقتى زمان معينش رسيد انجامش دهد، با
كسى كه آرزومند خيرى باشد ولى در هنگام انجامش سرد شود، و اعراض كند يكسان به
حساب آيد.
و بنابراين، اينكه فرمود: (ام
حسبتم ان تدخلوا) از قبيل به كار
بردن مسبب در جاى سبب است، و معنايش اين است كه شما گمان كرده ايد كه دولت
براى شما نوشته شده است ؟ و هرگز مبتلا و آزمايش نمى شويد؟ و بلكه يكسره داخل
بهشت مى گرديد، بدون اينكه مستحق بهشتتان از غير مستحق مشخص گردد؟ و بى آنكه
كسى كه داراى درجه رفيع است از آنكه در درجه پائين تر است شناخته شود؟.
و در جمله :
(و لقد كنتم تمنون
الموت...) تثبيت مى كند كه اين
ظنشان فاسد است، براى اينكه مادام كه جنگى پيش نيامده بود، پيوسته آرزوى كشته
شدن مى كردند، اما آنگاه كه جنگ پيش آمد، و آن را با چشم خود ديدند، قدمى پيش
ننهادند، و در صدد تحصيل آرزوى قبلى خود بر نيامدند، بلكه سست شدند و از جنگ و
قتال اعراض كردند، آيا اين سخن معقول و قابل قبول است كه به صرف آرزو و بدون
اينكه امتحان شدند و خالص و ناخالصشان جدا گردد، داخل بهشت شوند؟ و آيا واجب
نيست كه از ناحيه خداى تعالى (كه صاحب جزا است ) مورد آزمايش قرار گيرند.
با اين بيان روشن مى شود كه چيزى در كلام مقدر است و از آن حذف شده، و معنايش
اين است كه (فقد رايتموه، و انتم
تنظرون فلم تقدموا عليه ) ممكن هم
هست جمله (و انتم تنظرون
) كنايه باشد از
اقدام نكردن، و معنايش اين باشد كه به صرف تماشا كردن اكتفا
نموديد، بدون اينكه اقدامى بكنيد، و اين خود عتاب و توبيخ است.
گفتارى در امتحان و حقيقت آن
در اين معنا هيچ ترديدى نيست كه قرآن كريم امر هدايت را مختص به ذات
بارى تعالى مى داند، چيزى كه هست هدايت در قرآن منحصر به هدايت اختيارى به سوى
سعادت آخرت و يا دنيا نيست، بلكه در آياتى هدايت تكوينى را نيز به خداى سبحان
نسبت داده است، از آن جمله مى فرمايد: (الذى
اعطى كل شى ء خلقه ثم هدى ) و هدايت
را به تمام موجودات تعميم داده است، چه با شعورش و چه بى شعورش، و در آيه زير
از جهت نتيجه هم اطلاق داده، و فرموده : (الذى
خلق فسوى و الذى قدر فهدى )، كه
تسويه و هدايت را نتيجه مطلق خلقت دانسته و در تقدير گرفته
است، در نتيجه اين آيه نيز از نظر عموميت و اطلاق نظير آيه قبل
است.
اشاره اى به مساله هدايت و از اينجا روشن مى شود كه اين هدايت غير از هدايت خصوصى است، كه در
مقابل آن اضلال قرار مى گيرد، چون خداى سبحان هدايت خصوصى را از بعضى طوائف نفى
كرده، و به جايش ضلالت را اثبات فرموده، و هدايت عمومى از هيچ يك از مخلوقات
او نفى نمى شود، پس اگر در امثال آيه : (و
اللّه لا يهدى القوم الظالمين ) و
آيه : (واللّه لا يهدى القوم
الفاسقين ) مى فرمايد: خدا مردم
ستمكار را هدايت نمى كند، و خدا مردم فاسق را هدايت نمى كند، و از اين قبيل
آيات بسيار ديگر بطور قطع استثنا از آن هدايت عمومى و غير اختيارى نيست، بلكه
راجع به هدايت خصوصى است. و نيز اين معنا روشن مى شود كه هدايت نامبرده غير از
هدايت به معناى راه نشان دادن است، چون هدايت به اين معنا نيز خصوصى نيست، بلكه شامل
مؤمن و كافر مى شود، و خداى
سبحان راه را، هم به مؤمن نشان مى دهد و هم به كافر، همچنانكه خودش فرمود:
(انا هديناه السبيل، اما شاكرا و
اما كفورا) و نيز فرموده :
(و اما ثمود فهد يناهم فاستحبوا
العمى على الهدى ) و اين مسلم است
كه هدايت در اين دو آيه و در آيات نظاير آن شامل غير صاحبان شعور و عقل نمى
شود، قبلا هم توجه فرموديد كه هدايت در جمله : (ثم هدى
) در سوره طه و
جمله : (و الذى قدر فهدى
) در سوره اعلى، هدايت عام بود،
عام از نظر مورد، و عام از نظر نتيجه، علاوه بر اينكه در سوره اعلى هدايت را
نتيجه تقدير گرفته، و اين خود شاهد بر آن است كه منظور از آن هدايت عمومى و
تكوينى است، چون هدايت تشريعى و خصوصى بشر با تقدير نمى سازد، زيرا تقدير
عبارت است از تهيه اسباب و علل، تا آن اسباب و علل، موجود را به سوى غايت هدف
و خلقتش سوق دهد، هر چند كه اين هدايت (هدايت خاص بشرى ) هم از جهت نظام كلى
عالم داخل در حيطه تقدير است و ليكن اين نظر غير آن نظر است (دقت بفرمائيد).
و به هر حال هدايت عمومى عبارت است از اينكه خداى تعالى هر چيزى را به سوى كمال
وجودش راهنمائى كرده و آن را به هدف از خلقتش رسانده، و اين هدايت همان است كه
به وسيله آن هر چيزى به وسيله آن چه قوام ذاتش اقتضاى آن را دارد (از قبيل نشو
و نما و استكمال و افعال و حركات و غير ذلك ) كنده مى شود، و چون اين رشته سر
دراز دارد، بحث و شرح بيشترش را اگر خداى تعالى يارى كند و توفيق دهد، ان
شاءاللّه العزيز بعدا ايراد خواهيم كرد.
غرض ما فعلا اين است كه بگوئيم از كلام خداى تعالى استفاده مى شود كه اشيا به
وسيله هدايت عمومى الهى به سوى هدف و اجلهاى خود سوق داده مى شوند و هيچ موجودى
از تحت اين قانون كلى خارج نيست، و خداى تعالى اين هدايت را براى هر موجودى
حقى بر عهده خود دانسته و او خلف وعده نمى كند، همچنانكه خودش فرمود:
(ان علينا للهدى و ان لنا للاخره و
الاولى )، و اين آيه به طورى كه
ملاحظه مى كنيد با اطلاقش، هم شامل هدايت اجتماعى جماعت ها مى شود و هم هدايت
فردى افراد، و با ضميمه شدنش با دو آيه قبلى، هم شامل هدايت عمومى و تكوينى مى
شود و هم هدايت خصوصى و تشريعى انسان و روشن مى سازد كه حق اشيا بر خداى تعالى يكى
اين است كه آنها را تكوينا به سوى كمالى كه بر ايشان مقدر كرده هدايت فرمايد، و
خصوص انسان را به سوى كمالش هدايتى تشريعى فرمايد، و شما خوانندگان عزيز در
سابق در مباحث نبوت توجه كرديد كه چگونه تشريع داخل در تكوين مى شود و چگونه
قضا و قدر بدان احاطه مى يابد.
كمال نوع بشر در گرو يك سلسله افعال اختيارى و ارادى
است آرى از ميان همه انواع موجودات نوع بشر نوعى
از وجود است كه امرش تمام نمى شود و به كمال نمى رسد مگر با يك
سلسله افعال اختيارى و ارادى كه آن نيز سر نمى زند مگر از
اعتقاداتى نظرى و عملى، در نتيجه خصوص اين نوع بايد در تحت
قوانين زندگى كند، حال چه قوانين حق و چه باطل، چه خوب و چه
بد، پس خدائى هم كه عالم تكوين را راه انداخته بايد براى او از
طرفى يك سلسله اوامر و نواهى كه جامع آن را شريعت مى ناميم
تشريع كند، و از سوى ديگر حوادث اجتماعى و فردى پديد بياورد،
تا انسان در برخورد با اين دو آنچه در قوه و استعداد دارد را
فعليت دهد، و در آخر يا سعادتمند شود، و يا شقى و بدبخت گردد،
و آنچه در باطن و كمون وجودش هست به ظهور برسد، اينجا است كه
نام محنت و بلا و امتحان و امثال آن هم بر اين حوادث منطبق مى
شود، و هم بر اين تشريع.
توضيح اين معنا اينكه هر كس دعوت خدا را پيروى نكند، و در نتيجه خود را مستوجب
شقاوت و بدبختى سازد، كلمه عذاب بر او حتمى مى شود (البته در صورتى كه به همان
حال باقى بماند) و از آن به بعد هر حادثه اى كه مورد امر و يا نهى الهى باشد
پيش بيايد.
و او با ترك دستور خدا و مخالفت با آن فعليت جديدى از شقاوت پيدا مى كند، هر
چند كه به وضع موجودش راضى و بلكه مغرور هم باشد، پس اين جز مكر خداوند چيز
ديگرى نيست و همان مكر الهى است (چون فرق بين مكر خلق و مكر خالق همين است كه
خلق وقتى با كسى دشمنى مى كند، دشمنيش را با عملى انجام مى دهد كه طرف مقابل
ناراحت شود، و به همين جهت هر انسانى از مكر دشمن خود حذر مى كند
(مترجم
))، ولى خداى تعالى وقتى مكر مى كند به همان چيرهائى مى كند كه
دشمن خدا آن را سعادت خود مى داند، و در نتيجه آنچه تلاش مى كند براى رسيدن به
هدفى است كه آنرا رستگارى خود مى داند، ولى عين بدبختى او است و خودش نمى فهمد،
در اين بابت آيات زير را مورد دقت قرار دهيد.
(و مكروا و مكر اللّه و اللّه خير
الماكرين ).
(و لا يحيق المكر السى ء الا باهله
).
(ليمكروا فيها و ما يمكرون الا
بانفسهم و ما يشعرون ).
(سنستدرجهم من حيث لا يعلمون، و
املى لهم ان كيدى متين )
پس اينكه مغرور و جاهل به امر خدا پُز مى دهد كه من خواسته خود را بر خواسته
خدا غلبه دادم، و از امر او مخالفت و تمرد كردم، عين اين غرورش و اين تلاشى
كه او به اين منظور مى كند خدا را در به كرسى نشاندن اراده اش كمك كرده،
همچنان كه در آيه زير فرموده : (ام
حسب الّذين يعملون السيئات ان يسبقونا ساء ما يحكمون
) و اين آيه از عجيب ترين آيات در
اين باب است، پس چه خوب فرموده كه : (فللّه
المكر جميعا).
پس همه نيرنگ ها و مخالفت ها و ظلم ها و تعدياتى كه از اين طبقه نسبت به وظايف
دينى سر مى زند، و تمامى حوادثى كه در زندگيشان پيش مى آيد، و در آن حوادث
هواهاى نفسانى خود را پيروى نموده تا در آخر كفر و فسق و نفاق باطنيشان بيرون
بريزد، همه اش مكر الهى و املا و استدراج او است، چون حقى كه آنان و همه
بندگان بر خدا دارند، اين است كه هر يك را به سوى عاقبت امرش هدايت كند، كه
كرده است (حال عاقبت امر هر كس هر چه باشد به اختيار خودش بستگى دارد).
(و اللّه غالب على امره
).
و اين امور وقتى به شيطان نسبت داده شود نامش كفر و معصيت و اغواى شيطان مى
شود، و شوق به آن را دعوت شيطان و وسوسه او و نزعه و وحى و اضلال او ناميده مى
شود، و آن حوادثى كه گفتيم هواهاى نفسانى را برمى انگيزد، و همچنين آن چه جارى
مجراى آن حوادث است، زينت شيطان و وسائل و حبائل و شبكه ها يعنى دامهاى او
ناميده مى شود، كه انشاءاللّه بيان آن به زودى در سوره اعراف مى آيد.
و اما
مؤمنى كه ايمان در دلش رسوخ كرده، آن چه از اطاعت ها و عبادتها كه مى
كند، و نيز آنچه از حوادثى كه برايش پيش مى آيد و در آن حوادث ايمان نهفته در
باطنش به ظهور مى رسد وقتى به خداى سبحان نسبت داده شود نامش توفيق و ولايت
الهيه و هدايت به معناى اخص است، چون به نوعى با آن وضع انطباق دارد، و خداى
تعالى در اين باره فرموده : (و
اللّه يويد بنصره من يشاء).
(و الله ولى المؤمنين).
(اللّه ولى الّذين آمنوا يخرجهم من
الظلمات الى النور).
(يهديهم ربهم بايمانهم).
(او من كان ميتا فاحييناه و جعلنا
له نورا يمشى به فى النّاس).
و اگر همين جريان به ملائكه نسبت داده شود تاءييد و استوار آنان ناميده مى شود،
همچنانكه اين تعبير را در آيه زير آورده و فرموده :
(اولئك كتب فى
قلوبهم الايمان و ايدهم بروح منه).
سه قوه اصلى كه در قرآن كريم درباره موجودات اثبات
شده است مطلب ديگر اينكه همان طور كه هدايت عامه الهيه همراه با تمامى كائنات
است، و هر موجودى را از بدو وجودش تا آخرين لحظه هستيش مادام كه در طريق رجوع
به سوى خداى سبحان است از آن جدا شدنى نيست، همچنين تقديرات الهى از پشت سر آن
را به سوى اين هدف ميراند، همچنان كه آيه زير اين معنا را روشن كرده و مى
رساند: (و الذى قدر فهدى
)، چون مقدراتى كه علل و اسباب،
محيط به هستى آن موجود است،
آن را از حالى به حالى بر مى گرداند نخست حالتى اول به آن مى دهد بعد به حالت
دوم و از آن حالت به حالت سوم در مى آورد و همچنين اشيا را از پشت سر به پيش مى
راند.
و همانطور كه گفتيم مقدرات اشيا را به پيش مى راند، همچنين اجلها نيز دست در
اين كارند، (اجلها كه آخرين مرحله و نقطه نهائى وجود هر چيز است ) نيز موجود را
از جلو به سوى خود مى كشد، اين معنائى است كه از آيه زير به خوبى استفاده مى
شود: (ما خلقنا السموات و الارض و
ما بينهما الا بالحق و اجل مسمى، و الّذين كفروا عما انذروا معرضون
) چون اين آيه بطورى كه ملاحظه
كرديد اشيا را مرتبط و بسته به غايات آن (كه همان اجلهاى آنها است ) مى داند، و
معلوم است كه دو چيز وقتى به هم مرتبط باشند و يكى از ديگرى قويتر باشد، آن قوى
طرف ضعيف را به سوى خود مى كشد، و چون اجلها امورى ثابت و لايتغيرند، پس هر
موجودى را از جلو به سوى خود مى كشند چون گفتيم ثابت هستند و در نتيجه قوى
ترند.
پس اشيا همه را در احاطه قواى الهيه قرار دارند قوه اى از پشت سر آنها را به
سوى نقطه نهائى شان هل مى دهد، و قوه اى كه از جلو آنها را به همان نقطه جذب مى
كند، و قوه اى همراه آن است كه تربيتش مى كند، اينها سه قوه اصلى است كه قرآن
كريم آنها را اثبات مى كند، غير آن قوائى كه حافظ و رقيب و قرين موجودات است
نظير ملائكه و شياطين و غير آنها.
مطلب ديگر اينكه ما بعضى
از تصرفات در موجود را كه هدفى در آن دنبال مى شود ولى خود آن
موجود آن هدف را تشخيص نمى دهد و نمى فهمد (كه آيا صلاحيت
اين تصرف را دارد يا ندارد؟) امتحان مى ناميم، چون خود ما هم
اين گونه تصرفات را در اشياى ديگر مى كنيم، وقتى حال چيزى
برايمان مجهول است، و نمى دانيم آيا صلاحيت فلان امر را دارد
يا ندارد، و يا از باطن امرش خبر داريم ليكن مى خواهيم اين
باطن را ظاهر سازيم، كارهائى با آن چيز مى كنيم كه اين منظور
ما را دست مى دهد، و مى فهميم آيا توانائى قبول اين گونه
تصرفات را دارد يا ندارد، و آن را از خود دفع مى كند، و اين
عمل خود را امتحان يا اختيار و يا استعلام مى ناميم، و يا مى
گوئيم اين جنس استاندارد شده است.
و اين
معنا به خودى خود با تصرفات الهى در مورد بندگانش منطبق است،
آزمايشگر و متصرف خدا و جنسى كه مى خواهد آزمايشش كند انسان،
و تصرفات آزمايشى او شرايع و حوادث است كه با اين شرايع و
حوادث حال انسانها را بالنسبه به آن مقصدى كه دعوت دينى او را
به سوى آن هدف مى خواند روشن مى سازد، پس اين شرايع و حوادث
امتحانى است الهى.
فرق بين امتحان الهى و امتحانهاى معمول نزد انسانها
تنها فرقى كه بين امتحان الهى و امتحانهاى معمول نزد ما انسانها هست اين
است كه غالبا ما نسبت به باطن حال اشيا جاهليم، و مى خواهيم با امتحان آن حالت
از آن موجود را كه براى ما مجهول است روشن و ظاهر سازيم، ولى از آنجا كه جهل
در خداوند سبحان متصور نيست، چون مفاتيح غيب نزد او است، لذا امتحان او از
بندگان براى كشف مجهول نيست، بلكه تربيت عامه الهيه است، نسبت به انسانها كه
او را به سوى حسن عاقبت و سعادت هميشگى دعوت مى كند، از اين نظر امتحان است كه
با چنين تربيتى حال هر انسانى را براى خودش معين مى كند، تا بداند از اهل كدام
خانه است، اهل دار ثواب است و يا دار عقاب ؟.
و به همين جهت خداى سبحان اين تصرف الهى از ناحيه خود را و همچنين توجيه حوادث
را بلا، ابتلا، فتنه و امتحان خوانده، و به صورت كلى و عمومى فرموده :
(انا جعلنا ما على الارض زينه لها
لنبلوهم ايهم احسن عملا).
و نيز فرموده
(انا خلقنا الانسان من
نطفه امشاج نبتليه، فجعلناه سميعا بصيرا).
و نيز فرموده :
(و نبلوكم بالشر و
الخير فتنه )، و گويا منظورش اجمال
همان تفصيلى است كه در آيه زير آورده، مى فرمايد:
(فاما الانسان اذا ما ابتليه ربه فاكرمه و نعمه فيقول ربى اكرمن، و اما اذا ما ابتليه فقدر عليه رزقه، فيقول ربى اهانن
).
و نيز مى فرمايد:
(انما اموالكم و
اولادكم فتنه ).
و نيز مى فرمايد:
(و لكن ليبلوا
بعضكم ببعض ).
(كذلك نبلوهم بما كانوا يفسقون
).
(و ليبلى المؤمنين منه بلاء حسنا).
(احسب النّاس ان يتركوا ان يقولوا
آمنا و هم لا يفتنون، و لقد فتنا الّذين من قبلهم، فليعلمن اللّه الّذين
صدقوا، و ليعلمن الكاذبين).
(حتى انبيا را هم از اين سنت خود مستثنا ندانسته ) و درباره مثل ابراهيم
پيامبرى مى فرمايد: (و اذ ابتلى
ابراهيم ربه بكلمات ) و در داستان
ذبح پسرش اسماعيل مى فرمايد: (ان
هذا لهو البلاء المبين ) و همچنين
در باره موسى عليه السلام مى فرمايد: (و
فتناك فتونا) و آياتى ديگر از اين
قبيل.
و اين آيات به طورى كه ملاحظه مى كنيد
آزمايش را شامل تمامى جهات انسان مى داند، چه اصل وجودش
(نبتليه )، و چه اجزاى وجودش (و جعلناه سميعا بصيرا)، و چه
جهات خارج از وجودش و به نحوى مرتبط به وجودش نظير اولاد،
ازواج و عشيره، اصدقا، مال، جاه، و تمامى، چيزهائى كه به نحوى
مورد استفاده اش قرار مى گيرد، و همچنين چيزهائى كه در مقابل
اين امور قرار دارند از قبيل : مرگ، كورى، كرى، مرگ اولاد،
ازواج، عشيره، دوستان، فقر، نداشتن و يا از دست دادن مقام،
شكستن و سوختن وسايل مورد حاجت، و امثال آن از مصائبى كه متوجه
او مى شود، و سخن كوتاه اينكه اين آيات تمامى آنچه از اجزاى
عالم و احوال آن ارتباطى با انسان دارد فتنه انسان دانسته همه
را وسيله اى مى داند كه از ناحيه خدا و براى امتحان او درست
شده است.
امتحان الهى سنتى است كه تمامى افراد انسان راشامل مى
شوددر آيات فوق تعميمى هم از نظر افراد هست، چون
ديديم كه تمامى افراد را مشمول اين امتحان قرار داد، چه مؤمن و
چه كافر، چه صالح و چه طالح و حتى ديديم كه پيغمبران را هم
استثنا نكرد، پس معلوم مى شود مساله امتحان سنتى است جارى، كه
احدى از آن مستثنا نيست.
و اين سنت الهيه
سنيت است عملى و متكى بر يك سنتى ديگر كه آن سنتى است تكوينى و
عبارت است از سنت هدايت عامه الهيه، از آن جهت كه با موجودات
مكلف نظير انسان ارتباط دارد، و نيز مقدمات و مؤ خرات آن يعنى
قضا و قدر كه بيانش گذشت.
از اينجا روشن مى شود كه
مساله امتحان چيزى نيست كه قابل نسخ باشد، براى اينكه
نسخ شدنش عين فساد تكوين است، كه امرى است محال، و آياتى كه خلقت را براساس
حق مى داند، و نيز آياتى كه مساله بعث را حق مى داند بر اين معنا نيز دلالت و
حداقل اشاره دارد، مانند آيه : (ما
خلقنا السموات و الارض و ما بينهما الا بالحق و اجل مسمى
).
و آيه :
(افحسبتم انما خلقناكم عبثا
و انكم الينا لا ترجعون ).
و آيه :
(و ما خلقنا السموات و
الارض و ما بينهما لاعبين ما خلقناهما الا بالحق و لكن اكثرهم لا يعلمون
).
و آيه :
(من كان يرجوا لقاء اللّه
فان اجل اللّه لات ) و...
كه از همه آنها استفاده مى شود خلقت بر اساس حق بوده و باطل و بريده از حق
نبوده است، و وقتى براى هر موجودى هدفى و غرضى در پيش و اجلى حق و آمدنى است و
نيز وقتى در وراى هر موجودى مقدراتى تقدير شده و حقى است، و باز وقتى با هر
موجودى هدايتى حقه هست، پس ديگر جاى گريزى از اصطكاك و تصادم عمومى بين آنها
وجود ندارد، و مخصوصا بين موجودات مكلف از قبيل انسان كه هيچ گريزى از مبتلا
شدنشان به امورى كه مايه امتحان آنان باشد نيست، حتما بايد با اتصال به آن
امور آنچه در قوه دارند به فعليت برسد، حال چه اينكه كمال باشد و چه نقص، چه
اينكه سعادت باشد و چه شقاوت، و اين معنا در انسان مكلف به تكاليف دينى و
ابتلا است، (دقت بفرمائيد).
معناى تمحيص
مؤمنين و محق كافرين بر اثر امتحانات و
ابتلائات با آنچه كه تا اينجا گفته شد معناى دو كلمه محق و تمحيص نيز روشن مى
شود، چون وقتى امتحان براى مؤمن پيش مى آيد، و باعث مى شود فضائل درونى و
نهفته اش از رذائل جدا و متمايز گردد،
و يا وقتى اين امتحان براى قومى و جماعتى پيش مى آيد، و
مؤمنين آنان از
منافقين و بيماردلان جدا مى شوند، عنوان تمحيص يعنى متمايز كردن صادق مى آيد.
و همچنين وقتى امتحانات الهيه يكى پس از ديگرى بر كافر و منافق واقعى وارد مى
شوند، و كافر و منافقى كه در ظاهر صفات و احوال خوبى دارند، و حتى آنقدر
احوالشان خوب است كه مورد رشگ مؤمنين قرار مى گيرند، اين امتحانات پى در پى
باعث مى شود كه خباثتهاى باطنى به تدريج رو بيايد و ظاهر شود و هر رذيله اى كه
رو مى آيد فضيلت مورد رشكى از آنان زائل گردد، در اين هنگام كلمه
(محق
) مصداق پيدا مى كند، چون محق را معنا كرديم كه يعنى : از بين
بردن چيزى به تدريج، و امتحانهاى پى در پى كفار و منافقين واقعى ايمان و فضائل
ظاهرى و فريبنده آنها را از بين مى برد، همچنانكه ديديم در آيات گذشته كه ترجمه
اش هم گذشت فرمود: (و تلك الايام
نداولها بين النّاس و ليعلم اللّه الّذين آمنوا و يتخذ منكم شهداء، و اللّه لا
يحب الظالمين، و ليمحص اللّه الّذين آمنوا و يمحق الكافرين
).
البته كافران محقى ديگر هم دارند، و آن اين است كه به تدريج نسلشان بر چيده مى
شود چون خداى تعالى خبر داده كه عالم كون به سوى صلاح بشر، و نيز به سوى خلوص
دين براى خدا سوق داده مى شود، و در اين باب فرموده :
(و العاقبه للتقوى
).
نيز فرمود:
(ان الارض يرئها عبادى
الصالحون ).
و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل... |
كلمه موت به معناى رفتن روح از بدن و بطلان
حيات است، و كلمه قتل به معناى مردنى است كه به سببى عمدى و يا
شبه عمد مستند باشد، و اين دو كلمه (يعنى موت و قتل ) اگر تك
تك استعمال شوند مثلا در يك كلامى فقط كلمه موت آمده باشد،
معنايش اعم از هر دو است، يعنى هم شامل مردن مى شود، و هم شامل
كشته شدن، و اما اگر در كلامى نظير آيه مورد بحث هر دو آمده
باشد، آنوقت موت تنها به معناى مردن به اجل خدائى است، و قتل
به معناى مردن به خاطر عمل اختيارى شخص ديگر است.
معناى جمله (انقلبتم على اعقابكم )
(انقلبتم على اعقابكم
) انقلاب بر عقبين (دو پاشنه ) بنا
به گفته راغب به معناى اين است كه فلانى متمايل به برگشتن شد و برگشت و جمله :
(انقلب على عقبيه
) نظير جمله (رجع على حافرته
) و جمله :
(ارتدا على آثارهما قصصا)،
و كلمه : رجع همه به معناى برگشتن به محل اول يا حال اول است.
و چون در آيه مورد بحث انقلاب بر اعقاب را جزاى شرطى قرار داده كه عب ارت است
از مرگ و يا كشته شدن رسول خدا (صلى الله عليه و آله )، اين معنا را مى فهماند
كه منظور از برگشت، برگشتن از دين است، نه برگشتن از كار جنگ، چون هيچ
ارتباطى ميان فرار از جنگ با مرگ و يا قتل رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله )
نيست، و تنها رابطه و نسبتى كه تصور دارد بين مرگ آن جناب و برگشتن از ايمان
به كفر است، و دليل بر اينكه مراد اين است، جمله :
(و طائفه قد اهمتهم انفسهم يظنون
باللّه غير الحق ظن الجاهليه...)
مى باشد كه در آيات بعد قرار دارد و بيانگر حال همين اشخاص است كه اگر رسول خدا
(صلى اللّه عليه و آله ) از دنيا برود از دين خدا بر مى گردند، چون غير از حفظ
منافع دنيائى خود هيچ همى ندارند، اگر بدين خدا هم مى گروند براى تاءمين همين
منافع است، در نتيجه مادام كه از پستان دين مى دوشند دين دارند، و از آن دم مى
زنند، همينكه منافعى بر ايشان نداشت، و بلكه به منافع دنيائى شان لطمه زد از
آن بر مى گردند، و آنها كه در جنگ احد با شنيدن قتل رسول خدا (صلى اللّه عليه و
آله ) برگشتند، (از دين برگشتند نه از جنگ )، علاوه بر اينكه نظير آن فرارى كه
در احد از اين طايفه سر زد، در غير احد از قبيل جنگ حنين و خيبر و غير آن دو
نيز سر زد، و خداى تعالى در آن دو جريان چنين خطابى به آنها نكرد، و از فرار و
پشت كردنشان به جنگ، چنين تعبيرى نكرد و نفرمود: شما در خيبر و حنين
(انقلبتم على اعقابكم
) بلكه تنها فرمود
(و در روز حنين وقتى از كثرت جمعيت خود مغرور شديد، همين باعث
شد كه كارى از پيش نبريد، و زمين با همه فراخ و وسعتش بر شما
تنگ شود و در آخر فرار كنيد) پس حق اين است كه مراد از انقلاب
على الاعقاب، برگشتن به كفر سابق است، نه فرار از جنگ.
حاصل معناى آيه (و ما محمد الا رسول)در نتيجه حاصل معناى آيه با در نظر گرفتن سياق عتاب و توبيخش اين مى
شود: كه محمد (صلى اللّه عليه و آله ) سمتى جز رسالت از ناحيه خدا ندارد (مانند
ساير رسولان كه وظيفه شان تنها رساندن رسالت پروردگارشان است ) نه مالك امر
خودش است، و نه امور عالم، امر عالم تنها و تنها به دست خدا است، دين هم دين
خدا است و با بقاى خدا باقى است، پس اين چه معنا دارد كه شما مسلمانان ايمان
خود را وابسته به زنده بودن آن جناب كنيد، بطورى كه اگر آن
جناب به مرگ و يا به قتل از دنيا برود قيام بدين خدا را رها كنيد، و به قهقرا و
عقب برگرديد، و هدايت خود را از دست داده و دچار گمراهى و غوايت شويد؟.
و اين سياق قوى ترين شاهد است بر اينكه سپاه اسلام در روز احد بعد از گرم شدن
تنور جنگ، ظن قوى پيدا كردند به اينكه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) كشته
شده، و به همين جهت متفرق شده و پشت به قتال كردند، و بنابر اين روايت و تاريخ
ذيل (به طورى كه ابن هشام آنرا در سيره خود آورده ) تاءييد مى شود.
وى چنين آورده كه انس بن نضر (عموى انس بن مالك ) به عمر بن خطاب و طلحه بن
عبيداللّه و جمعى از مهاجرين و انصار بر خورد، كه دست از جنگ كشيده بودند،
پرسيد: چرا ايستاده ايد؟ گفتند: رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) كشته شد،
پرسيد: پس بعد از حيات رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) زندگى را مى خواهيد چه
كنيد جا دارد شما هم در همان راهى كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) در آن
راه كشته شد بميريد، آن گاه رو كرد به دشمن، و آن قدر شمشير زد تا كشته شد.
و سخن كوتاه اينكه معناى عبارت
(السلال
) و عبارت
(القاء بايدى
) همين است، كه اين عده ايمانشان
قائم به وجود رسول خدا بود، يعنى با بقاى آن جناب باقى و با مرگ آن جناب از بين
مى رفت، و معناى آن جز اين نمى تواند باشد كه ايمان آورده بودند تا ثواب دنيا
و خير آن را به دست آورند، و همين نقيصه است كه خداى تعالى در آن آيه مورد بحث
به خاطر آن عتاب و ملامتشان كرده است، مويد اين معنا جمله آخر آيه است كه مى
فرمايد: (و سيجزى اللّه الشاكرين
) چون خداى سبحان همين جمله را در
آيه بعد كه در باره جويندگان ثواب آخرت است تكرار كرده، از اين مى فهميم كه در
جنگ احد بعضى از صحابه بوده اند كه ايمانشان چنين ايمانى مستعار نبوده بلكه
ايمان جدى و واقعى بوده است (دقت بفرمائيد).
حقيقت شكر و مراد از
(شاكرين
)
اين جمله بطورى كه از سياق بر مى آيد به
منزله استثنائى از ما قبل است و اين خود دليل است بر اينكه
همانطور كه گفتيم در سپاه اسلام در جنگ احد بعضى بوده اند كه
نه دچار آن انقلاب شدند، و نه عملى كردند كه از انقلاب
درونيشان خبر دهد، و اين عده شكر گزارانند. و حقيقت شكر، اظهار
نعمت است، همچنانكه كفر، مقابل آن است يعنى پنهان كردن نعمت و
سرپوش روى آن نهادن است، و اظهار نعمت به اين معنا است كه آن
را در جاى خود استعمال كنى، آن جائى كه دهنده نعمت در نظر
داشته و نيز اظهار نعمت به اين است كه آن را به زبان بياورى، و
منعم را در برابر دادن اين نعمت، ثنا بگوئى، و مرحله ديگر
اظهار نعمت اين است كه در قلب هم به ياد آن و به ياد منعمش
باشى، و از يادش نبرى.
پس شكر خداى تعالى در برابر نعمتى از نعمتهاى او اين است كه در هنگام استعمال و
به كار بردنش به ياد او باشد، و وقتى به ياد او بود به ياد اين مطلب هم مى افتد
كه نعمت او را در جائى كه خود او خواسته استعمال كند، نه در جاى ديگر، و معلوم
است كه هيچ موجودى نيست كه نعمتى از نعمت هاى او نباشد، و هيچ نعمتى را خلق
نكرده مگر براى اينكه در راه بندگيش استعمال شود، همچنان كه خودش فرمود:
(و اتيكم من كل ما سالتموه، و ان
تعدوا نعمت اللّه لا تحصوها، ان الانسان لظلوم كفار).
پس شكر او در برابر نعمت هايش به اين است كه در آن نعمت ها اطاعت شود، و بياد
مقام ربوبيتش باشند.
و بنابراين پس شكر مطلق خداى تعالى و بدون تقييد، همانا ياد خدا بدون نسيان، و
اطاعتش بدون معصيت است، پس معناى آيه: (و
اشكروا لى و لا تكفرون ) اين است كه
به ياد من باشيد، يادى كه آميخته با نسيان نباشد، و امر مرا اطاعت كنيد، اطاعتى
كه آميخته با عصيان نباشد، (معلوم مى شود در جنگ احد شخصى وجود داشته كه هرگز
از ياد خدا غافل نشده، و هرگز امر او را نافرمانى نكرده بوده
(مترجم
)) و نبايد به اين
سخن گوش داد كه بعضى آن را گفته اند كه امر در آيه شريفه تكليف
بما لا يطاق و خارج از توان انسان است، زيرا اين سخن ناشى از
كمى تدبر در اين حقايق و دورى از ساحت عبوديت و كار پاكان را
قياس از خود گرفتن است.
وگرنه در سابق هم توجه فرموديد كه گفتيم و تعبير به فعل با تعبير به صفت فرق
دارد تعبير به فعل بيش از صدور بر آن فعل از فاعلش دلالت ندارد، (مثلا وقتى
مى گوئيم : فلانى كرامت كرد، تنها دلالت دارد بر اينكه يك بار و يا دو بار اين
عمل از او سر زد)، به خلاف صفت كه علاوه بر صدور، دلالت بر استقرار و دوام آن
نيز دارد، (وقتى مى گوييم فلانى كريم است معنايش اين است، عمل كرامت عمل
هميشگى او است )، و مى فهماند اين معناى وصفى براى او ملكه اى شده كه هرگز از او جدا نمى شود، پس فرق است بين كلمات
آنها كه (شرك ورزيدند)
و آنها كه (صبر كردند)
و آنها كه (ظلم كردند)
و آنها كه (تعدى نمودند)،
با كلمات (المشركين
)،
(الصابرين
)،
(الظالمين
)،
(المعتدين
)،
(الشاكرين
)، كه دسته اول تنها دلالت دارد بر
اينكه كارها از آنان سر زده، ولى دسته دوم دلالت دارد بر اينكه اين كارها
صدورش عادت و صفت هميشگى آنان شده، پس كلمه شاكرين در جمله مورد بحث به معناى
كسانى است كه در باطن داراى صفت شكر هستند، و اين فضيلت در آنان استقرار يافته، و ما قبلا هم گفتيم و روشن كرديم كه شكر مطلق عبارت است از اينكه بنده بياد
هيچ نعمتى نيفتد مگر آنكه خدا را هم با آن ياد آورد، و با هيچ چيزى تماس نگيرد
كه نعمتى از نعمتها باشد، مگر آنكه خداى تعالى را در آن اطاعت كند.
شكر تمام نمى شود مگر با اخلاص
پس روشن گرديد كه شكر تمام نمى شود مگر با اخلاص، يعنى خلوص شكر براى
خدا، هم از حيث علم، و هم از نظر عمل، پس شاكران عبارتند از مخلصين براى
خدا، آن كسانى كه شيطان را طمعى در آنان نباشد.
اين حقيقت از سخنى كه خداى تعالى از ابليس حكايت كرده كاملا روشن مى گردد، و
اين سخن در چند جا به عباراتى مختلف آمده، از آن جمله گفته است :
(فبعزتك لاغوينهم اجمعين الا عبادك
منهم المخلصين ).
و نيز گفته :
(رب بما اغويتنى
لازيّننّ لهم فى الارض و لاغوينهم اجمعين، الا عبادك منهم المخلصين
)، كه در اين دو آيه از اغواى كلى
خود احدى به جز مخلصين را استثنا نكرد، و خداى تعالى هم گفتار او را امضا نموده
رد نكرد، و در جاى ديگر حكايت فرموده كه گفت :
(فبما اغويتنى لاقعدن لهم صراطك
المستقيم، ثم لاتينهم من بين ايديهم و من خلفهم و عن ايمانهم و عن شمائلهم و
لا تجد اكثرهم شاكرين ) كه در اين
آيه جمله (لا تجد)
به منزله استثنا (الا عبادك
) در آيه قبل است، و كلمه
(شاكرين
) به جاى كلمه :
(مخلصين
) در آيه قبل است، و اين نيست مگر
به خاطر اينكه شاكرين همان مخلصينند كه شيطان در آنها بهره اى
ندارد و دستش به آنان نمى رسد، چون تنها كار و كيد او اين است
كه مقام ربوبيت خدا را از ياد بندگان بيرون ببرد، و به سوى
معصيت دعوت كند، و ساحت مخلصين و شاكرين عالى تر از اين است.
در آيات نازله در باره جنگ احد نيز چيزى كه اين معنا را تاءييد كند وجود دارد،
و آن آيه اى است كه بعد از آيات مورد بحث مى آيد، كه فرموده :
(ان الّذين تولوا منكم يوم التقى
الجمعان انما استزلهم الشيطان ببعض ما كسبوا و لقد عفا اللّه عنهم ان اللّه
غفور حليم ) كه با ضميمه كردن جمله
: (و سيجزى اللّه الشاكرين
) در آيه مورد بحث، و جمله :
(و سنجزى الشاكرين
) در آيه بعدش كه گفتيم به منزله
استثنا است گفتار ما تاءييد مى شود، كه منظور از
(انقلاب ) و
(تولى
) برگشتن از
(دين
) است، نه از
(جنگ
) (پس در اين جنگ كسانى بوده اند كه شاكر و مخلص بودند و دست
وساوس شيطان به آنان نمى رسيده، چون آنى از خدا غافل نبودند).
پس اگر خواننده عزيز در اين بحث دقت كند آن وقت تعجبش از گفتارى كه بعضى ها
گفته اند به نهايت خواهد رسيد، و آن اين است كه آيه شريفه كه مى فرمايد:
(ان الّذين تولوا منكم...)
به مضمون روايتى نظر دارد كه مى گويد: فرار كردن و سست شدن مؤمنين و متفرق شدن
از صف قتالشان به خاطر اين بود كه شيطان در آن روز ندا در داد:
(الا قد قتل محمد)
آن وقت عبرت خواهى گرفت از اينكه نداشتن بضاعت علمى چگونه افراد را وامى دارد
كه كتاب خدا (قرآن ) را از اوج معارف عاليه و حقايق راقيه اش تا چه حد پائين
بياورند.
پس آيه شريفه دلالت كرد بر اينكه در روز جنگ احد عده اى بوده اند كه نه دچار
وهن و سستى شدند و نه در ادامه راه خدا كوتاهى كردند، و لذا خدا آنان را شاكرين
ناميد، و تصديق كرد كه شيطان در آنان راهى نداشت، و اميدى به آنان نيست، نه
در اين جنگ و نه در هيچ موقفى ديگر، چون صفت شكر در آنها ثابت و ملازم آنان
بود، و نام شاكرين در هيچ جاى قرآن بر احدى به عنوان توصيف اطلاق نشده، به جز
اين دو مورد، يعنى آيه : (و ما
محمد...) و آيه :
(و ما كان لنفس...)،
و در هيچ يك از اين دو مورد سخنى از پاداش شاكرين به ميان نيامده كه چيست، و
اين براى آن بوده كه بيان كند به اينكه پاداش اين طايفه به قدرى عظيم و نفيس
است كه در بيان نمى گنجد.
تعريض به كسانى كه مى گفتند: اگر كشتگان احد به جنگ
نمى رفتند نمىمردند
و ما كان لنفس ان تموت الا باذن اللّه كتابا موجّلا... |
اين آيه تعريضى است به كسانى كه در باره كشته شدگان در راه خدا مى گفتند اگر به
جنگ نرفته بودند نمى مردند، و در آيه 156 همين سوره گفتارشان را حكايت مى كند،
كه گفتند: (يا ايها الّذين آمنوا لا
تكونوا كالّذين قالوا...)، و هم
چنين تعريض به كسانى است كه گفته بودند اگر اختيار رهبرى جنگ به دست ما بود اين
افراد كشته نمى شدند، و قرآن كريم اين گفتارشان را در آيه 154 همين سوره حكايت
كرده است كه گفتند: (لو كان لنا من
الامر شى ء ما قتلنا هيهنا...)، و
صاحب اين سخنان مؤمنين بودند، نه منافقين، كه بكلى از يارى رسول خدا (صلى
اللّه عليه و آله ) خود دارى نموده و براى قتال از خانه هايشان بيرون نيامدند.
و مفهوم اين سخنان از
مؤمنين با كمال ايمان نمى سازد چرا كه لازمه چنين سخنى
اين است كه : (مرگ و مير و سنت
محكمى كه از قضاى ثابت و استوار سر چشمه گرفته است به اذن خدا نباشد).
و اين خود نيز لازمه فاسد ديگرى دارد و آن اين است كه ملك الهى و تدبير ربانى
باطل باشد، و حال آنكه چنين نيست، پس اصل كلام باطل است، و ما ان شاءاللّه در
اول سوره انعام بحثى پيرامون (نوشته
بودن اجلها و معناى آن ) خواهيم
داشت.
و چون لازمه اين سخن از كسى كه آن را گفته اين است كه ايمانش به اسلام ناشى از
اين پندار بوده كه هر چه هست به دست رسول خدا و مؤمنين است، و خلاصه ايمان
آورده تا صاحب اختيار دنيا باشد كه بيانش گذشت، و نيز از آنجائى كه اجتناب
كنندگان از اين پندار تنها كسانى هستند كه ثواب آخرت را مى جويند و كار به دنيا
و اختيار دارى دنيا ندارند، لذا دنبال جمله مورد بحث فرمود:
(و من يرد ثواب الدنيا نوته منها و
من يرد ثواب الاخره نوته منها)، در
اين جمله هم در باره كسانى كه منظورشان از اسلام دنيا است فرموده از آن به
ايشان مى دهيم، و هم آنها كه منظورشان آخرت است فرموده از آن به ايشان مى دهيم، و نه درباره طايفه اول فرمود: (نوتها _ آن را به وى مى دهيم )، و نه درباره
طايفه دوم، براى اينكه هميشه اراده و خواستن انسان با موافقت همه اسباب رو برو
نمى شود، تا همه خواسته اش تاءمين گردد، ولى چنان هم نيست كه با موافقت بعضى از
اسباب مواجه نگردد پس اگر با موافقت همه اسباب مواجه شد همه خواسته اش بر آورده
مى شود، و اگر با موافقت بعضى از آنها رو برو گرديد تنها بعضى از خواسته اش بر
آورده مى شود، همچنانكه در جاى ديگر فرموده : (من
كان يريد العاجله عجلنا له فيها ما نشاء لمن نريد، ثم جعلنا له جهنم يصليها
مذموما مدحورا، و من اراد الاخره و سعى لها سعيها و هو مؤمن فاولئك كان سعيهم
مشكورا).
و نيز فرمود:
(و ان ليس للانسان الا
ما سعى ).
در آخر آيه مورد بحث بعد از بيان حال دو طايفه نامبرده، به صورت بيانى كلى
خصوص شاكران را نام برده، و از آن دو طايفه بيرون كرد، و فرمود:
(و سنجزى الشاكرين
)، و اين نيست مگر
به خاطر اينكه شاكران جز رضاى خدا را نمى جويند، نه كارى به
كار دنيا دارند، و نه كارى به كار آخرت، كه بيانش گذشت.
معناى ربيّون و وجه حكايت قول و فعل آنان در آيه
شريفه
و كايّن من نبىّ قاتل معه ربّيّون كثير... |
كلمه (كاين
) كلمه اى است كه براى افاده كثرت
بكار مى رود، و در فارسى به معناى (چه
بسا) است و كلمه
(من
) در اينجا بيانيه است، و كلمه
(ربيون
) جمع كلمه
(ربى
) است، كه نظير كلمه
(ربانى
) به معناى كسى است كه مختص براى رب
العالمين باشد، يعنى جز به كار خدا به هيچ كار ديگر مشغول نباشد، ولى بعضى گفته
اند مراد از اين كلمه هزاران و مراد از كلمه (ربى
) هزار است، و كلمه
(استكانت ) كه مصدر فعل (استكانوا) است، به معناى تضرع و زارى
است.
و در اين آيه موعظتى و اعتبارى آميخته باعتاب، و نيز تشويقى براى
مؤمنين است، تا به اين ربيون اقتدا كنند، و در نتيجه خداى تعالى هم ثواب دنيا و حسن ثواب
آخرت به ايشان بدهد همانطور كه به ربيون داد، و ايشان را به خاطر احسانشان دوست
بدارد، همانطور كه آنان را بدين جهت دوست داشت. و خداى تعالى از فعل و قول آنان
چيزهائى را براى مؤمنين حكايت كرد، كه مايه عبرت آنان باشد، و
آن را شعار خود سازند تا مبتلا به كردار و گفتارى كه آنان در
جنگ احد بدان مبتلا شدند نشوند، گفتار و كردارى كه مرضى خداى
تعالى نبود، كه تا در نتيجه خدا نيز هم ثواب دنيا را به ايشان
بدهد و هم ثواب آخرت را، همانطور كه نسبت به آن ربيون جمع كرد
ميان ثواب دنيا و ثواب آخرت.
و خداى تعالى در اين آيه بين ثواب دنيا و ثواب آخرت در تعبير فرقى قائل شد، به
اين معنا كه در باره ثواب دنيا تعبير كرد به ثواب دنيا، ولى در باره آخرت تعبير
كرد به (حسن ثواب آخرت
) تا اشاره كرده باشد به اينكه ثواب
آخرت قابل مقايسه با ثواب دنيا نيست بلكه منزلتى رفيع تر دارد.