خواهى گفت در اين صورت معناى آيه اين مى
شود كه خدا در آنروز علم پيدامى كند، و حال آنكه خدا هميشه عالم است،
جواب مى گوئيم اين عيبى ندارد، براى اينكه كلمه روزى كه ظرف است براى
علم خدا بدانچه كه ما از احوال قيامت مشاهده مى كنيم، نه به اصل روز
قيامت، و به عبارتى ديگر كلمه روز ظرف است براى علم خدا بالنسبه به
ظهور امر براى ما، نه بالنسبه به تحقق آن از ناحيه خدا همچنانكه آيه
زير كه مى فرمايد خدا در قيامت مالك و قادر است منافات ندارد با اينكه
در دنيا هم مالك و قادر باشد، چون گفتيم منظور ظهور ملك و قدرت خدا در
قيامت است و آيه چنين است : (يوم
هم بارزون لا يخفى على اللّه منهم شى ء لمن الملك اليوم للّه الواحد
القهار).و نيز فرموده :
(لا عاصم
اليوم من امر اللّه ) يعنى
امروز كسى نيست كه شما را از خشم خدا نگهدارد.
و باز مى فرمايد:
(و لو يرى
الذين ظلموا اذيرون العذاب ان القوه للّه جميعا).
و نيز مى فرمايد:
(و الامر
يومئذ للّه ) با اينكه همه
مى دانيم كه ملك و قدرت و قوت و امر تنها در قيامت از آن خدا نيست در
دنيا نيز حقيقت ملك و قدرت و امر از آن او است، و اگر در اين آيات
مختص روز قيامت شده، بدين جهت بوده كه اين حقايق در قيامت براى ما
روشن مى شود، بطورى كه ديگر شكى برايمان نمى ماند، (بخلاف دنيا كه
ملكيت هاى موهوم نمى گذارد آنطور كه بايد متوجه مالكيت خدا شويم ) پس
روشن شد كه اگر ظرف (يوم ) را متعلق بجمله
(يعلمه اللّه )
بدانيم مستلزم اين نيست كه خدا را تنها درقيامت، عالم به سرائر و باطن
خوب يابد مردم بدانيد.
علاوه بر اينكه كلمه
(محضرا)
هم بر اين معنا دلالت دارد، زيرا مى توانست بفرمايد:
(حاضرا)،
ولى احضار كه به معناى حاضر ساختن موجود غايب از انظار است، بما مى
فهماند اعمال نزد خدا محفوظ بوده و خدا در دنيا هم عالم بدان بوده و
آنرا محفوظ داشته، روز قيامت براى صاحبانش اظهار مى دارد، همچنانكه در
جاى ديگر فرمود: (و ربك على
كل شى ء حفيظ).
و نيز فرموده :
(و عندنا
كتاب حفيظ).
و كلمه
(تجد)
از ماده وجدان است، كه ضد فقدان را معنا مى دهد، و كلمه
(من
) در جمله :
(من خير)
و جمله (من سوء)
بيانيه است، و بطورى كه از ظاهر سياق برمى آيد جمله :
(ما عملت من سوء...)
عطف است بر تجسم اعمال دلالت مى كند، كه بحث درباره آن در سوره بقره
گذشت.
تود لو ان بينها و بينه امدا بعيدا |
ظاهرا اين جمله خبرى است از مبتدائى كه حذف شده، و آن مبتدا ضميرى است
كه به كلمه نفس برمى گردد، و كلمه : (لو)
براى تمنى است، كه در قرآن در موارد بسيارى قبل از حرف
(ان
) بفتحه همره استعمال شده،
پس اينكه بعضى گفته اند چنين استعمالى جايز نيست، و بايد مواردى كه در
قرآن آمده به نحوى تاءويل كرد حرف صحيحى نيست.
و كلمه
(امد)
معناى فاصله زمانى را افاده مى كند. راغب در مفردات خود گفته كلمه
(امد)
و كلمه (ابد)
معنائى نزديك بهم دارند. با اين فرق كه كلمه
(ابد)
عبارت است از مدت زمانى كه حدى معين ندارد، و به همين جهت به هيچ قيدى
مقيد نمى شود، و گفته نمى شود: (ابد
توقف فلانى در اين شهر)، و
اما امد، مدتى است كه حد برمى دارد، و ليكن در صورتى كه مطلق ذكر شود
حدش براى ما مجهول است، گاهى هم بطور انحصار و مقيد مى آيد، مثل اينكه
بگوئى : (امد توقف زيد در
اين شهر) يعنى زمان توقف
او.
و فرق بين دو كلمه (زمان
) و
(اءمد)
اينست كه امد همواره به اعتبار هد ف و غايت استعمال مى شود، ولى زمان
هم در مبداء به كار مى رود و هم در غايت و نهايت، و لذا بعضى گفته اند
دو كلمه (امد)
و (مدى
) معنائى نزديك به هم
دارند.
جمله (تود لو ان بينها و
بينه امدا بعيدا) دلالت
دارد بر اينكه حاضر شدن عمل زشت باعث ناراحتى نفس مى شود، همچنان كه از
راه مقابله فهميده مى شود كه عمل خير باعث مسرت نفس مى گردد، و اگر
فرمود صاحب عمل زشت دوست مى دارد كه : اى كاش بين او و آن عمل، فاصله
اى زمانى مى بود، و نفرمود دوست مى دارد كه كاش آن عمل را نكرده بود،
براى اين است كه عمل خود را حاضر مى بيند و مى بيند كه خداى تعالى عملش
را حفظ كرده، ديگر هيچ آرزوئى نمى تواند داشته باشد، بجز اينكه بگويد
اى كاش در چنين موقعيتى كه سخت ترين احوال است بين من و اين عمل زشت
فاصله زيادى بود، واينطور نزدم حاضر نمى شد، همچنانكه به همنشين بد خود
نظير اين سخن را مى گويد و خداى تعالى آن را چنين حكايت مى كند،
(نقيض له شيطانا فهو له
قرين ) تا آنجا كه مى
فرمايد: (حتى اذا جاءنا قال
يا ليت بينى و بينك بعد المشرقين فبئس القرين
).
و يحذركم اللّه نفسه، و اللّه روف
بالعباد |
در اينجا دوباره تحذير را ذكر نموده و اين اهميت مطلب را مى رساند و بر
كسى پوشيده نيست كه تهديد را به نهايت درجه مى رساند ممكن هم هست تحذير
دوم ناظر به عواقب معصيت در آخرت باشد، همچنانكه مورد نظر اين آيه هم
همين است، و تحذير اول ناظر به وبال و آثار سوء دنيائى و يا اعم از
دنيائى و آخرتى باشد.
و اما اينكه فرمود:
(واللّه
روف بالعباد) در عين اينكه
از رافت و مهر خداى تعالى نسبت به بندگانش حكايت مى كند، و مخصوصا ذكر
كلمه (عباد)
كه يادآور بندگى و رقيت است و حاكى ديگرى از اين رافت است، در عين حال
دليل ديگرى بر تشديد آن تهديد نيز مى باشد براى اينكه امثال اين
تعبيرها در مورد تهديد و تحذير مى فهماند كه تهديد كننده و گوينده آن،
خيرخواه و رؤ وف به شنونده است و جز خير و صلاح او را نمى خواهد،
همچنان كه خود ما به كسى كه نسبت به او رؤ وف هستيم مى گوئيم : زنهار،
مبادا در فلان كار سر به سر من بگذارى، چون سوگند خورده ام هركس متعرض
من شود مسامحه درباره اش روا ندارم، جلوتر خبرت كردم چون دوستت دارم.
در نتيجه برگشت معنا به اين مى شود (و خدا داناتر است ) كه مثلا فرموده
باشد خداى تعالى به خاطر راءفت نسبت به بندگان خودش آنان را قبل از
اينكه متعرض امثال اين نافرمانيها شوند، و به وبال آن گرفتار آيند، و
بالى كه حتمى و غير قابل تخلف است يعنى نه شفاعتى دفعش مى كند و نه هيچ
دافعى ديگر، هشدار مى دهد.
سخنى درباره
(حب
) و
(دوست داشتن خدا)
درذيل جمله : (ان كنتم
تحبون اللّه...)
قل ان كنتم تحبون اللّه فاتبعونى يحببكم
اللّه |
در تفسير آيه : (و الذين
آمنوا اشد حبا للّه...)،
گفتارى پيرامون مساءله (حب
) داشتيم و گفتيم كه حب
نسبت به خداى تعالى معناى حقيقى و واقعى كلمه است، همانطور كه به غير
خداى تعالى تعلق مى گيرد.
در اينجا اين بحث را اضافه مى كنيم كه : خداى سبحان به طورى كه كلام
مجيدش با بانگ رسا اعلام مى دارد و جاى ترديد باقى نمى گذارد، بنده خود
را به سوى ايمان و پرستش خالصانه خود، و اجتناب از شرك دعوت مى كند، از
آن جمله مى فرمايد: (الا
للّه الدين الخالص ).
و نيز مى فرمايد:
(و ما
امروا الا ليعبدوا اللّه مخلصين له الدين
) و آياتى ديگر از اين قبيل.
در اين هم شكى نيست كه اخلاص در دين وقتى به معناى واقعى كلمه، محقق
مى شود كه شخص عابد همانطور كه هيچ چيزى را اراده نمى كند مگر با حب
قلبى و علاقه درونى، در عبادتش هم چيزى به جز خود خدا نخواهد، تنها
معبود و مطلوبش خدا باشد، نه صنم، و نه هيچ شريك ديگر، و نه هيچ هدفى
دنيوى، بلكه و حتى هيچ هدف اخروى، يعنى رسيدن به بهشت و خلاصى از آتش
و امثال اينها، پس خالص داشتن دين براى خدا به همين است كه در عبادتش
محبتى بغير خدا نداشته باشد.
حب چيست و چه آثارى دارد؟
حال ببينيم حب چيست ؟ و چه آثارى دارد؟ حب در حقيقت تنها وسيله
اى است براى اينكه ميان هر طالبى با مطلوبش رابطه برقرار كند و هر
مريدى را به مرادش برساند، و حب اگر مريد را به مراد و طالب را به
مطلوب و محب را به محبوب مى رساند، براى اين است كه نقص محب را به
وسيله محبوب برطرف سازد تا آنچه را ندارد دارا شود، و كمبودش تمام و
كامل گردد.
پس براى محب هيچ بشارتى بزرگتر از اين نيست كه به او بفهمانند محبوبش
دوستش دارد، اينجا است كه دو حب با هم تلاقى مى كنند و از دو سو غنج و
دلال رد و بدل مى شود.
پس انسان اگر غذا را دوست دارد و به سوى آن كشيده مى شود و در صدد تهيه
كردنش بر مى آيد، براى اين است كه به وسيله آن نقصى را كه (همان گرسنگى
باشد) در خود احساس مى كند برطرف نمايد، و يا اگر عمل زناشوئى را دوست
مى دارد و در صدد رسيدن به آن بر مى آيد براى اين است كه نقصى را كه در
خود سراغ دارد (كه همان شهوت است ) از خود برطرف نمايد.
و همچنين دلش براى ديدن دوستش پر مى زند و اين علاقه باعث مى شود كه
بپا خيزد و در صدد ديدار با او برآيد. و به وسيله انس با او، تنگى
حوصله خود را جبران كند. و به همين منوال اگر عبد مولاى خود را دوست مى
دارد و يا خادم به مخدوم خود علاقه مى ورزد براى اين است كه خود را
اسير و گرفتار حق او مى داند، عبد، خود را اسير حقوق مولا،و خادم، خود
را رهين احسان مخدوم مى داند و مى خواهد سنگينى اين حق را از دوش خود
بيفكند.
و اگر شما خوانندگان عزيز ساير موارد علاقه و محبت را يك يك در نظر
بگيريد و يا داستانهاى عشاق تاريخ را بخوانيد بدون شك مى بينيد كه با
همه اختلافى كه در آنان هست، در اين مطلب شريك اند، كه مى خواهند با
وصل به محبوب، خلاى را از خود پر كنند.
پس بنده مخلص كه اخلاص خود را با محبت به خدا اظهار مى دارد، هيچ هدفى
جز اين ندارد كه خدا هم او را دوست بدارد، همانطور كه او خدا را دوست
مى دارد و خدا براى او باشد همانطور كه او براى خدا است، اين است
حقيقت امر.
چيزى كه هست خداى سبحان در كلام مجيدش هر حبى را حب نمى شمارد چون حب
(كه حقيقتش علقه و رابطه اى است ميان دو چيز)، وقتى حب واقعى است كه با
ناموس حب حاكم در عالم وجود، هماهنگ باشد، چون دوست داشتن هر چيز
مستلزم دوست داشتن همه متعلقات آنست و باعث مى شود كه انسان در برابر
هر چيزى كه در جانب محبوب است تسليم باشد.
لازمه دوست داشتن خدا، قبول دين او و اطاعت و
تسليم در برابر او است در مورد دوستى خدا هم همينطور است. خداى سبحان كه خداى واحد
است و هر موجودى در تمامى وجوديش به او متكى است، و همه تلاشش در
يافتن وسيله اى به سوى او است، خدائى كه تمامى خرد و كلان عالم به سوى
او باز مى گردد، بايد دوستى و اخلاص با او تواءم با قبول دين او باشد كه
همان دين توحيد و طريقه اسلام است.
كسى كه خدا را دوست مى دارد بايد به قدر طاقت و كشش ادراك و شعورش از
دين او پيروى كند و دين نزد خدا اسلام است و اسلام همان دينى است كه
سفراى خدا مردم را به سوى آن مى خوانند و انبيايش و رسولانش به سوى آن
دعوت مى كنند و مخصوصا آخرين اديان الهى يعنى دين اسلام كه در آن
اخلاصى هست كه ما فوق آن تصور ندارد، دين فطرى است كه خاتم همه شرايع و
طرق نبوت است، و با رحلت خاتم الانبياء (صلى اللّه عليه و آله )
مساءله نبوت ختم گرديد واين نكته اى كه ما تذكر داديم مطلبى است كه هيچ
متدبر در قرآن، در آن مطلب ترديد نمى كند.
و چگونه ممكن است ترديد كند، با اينكه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله
) طريقه و راهى را كه پيموده، راه توحيد و طريقه اخلاص معرفى نموده
است، چون پروردگارش او را دستور داده كه راه خود را چنين معرفى كند و
فرموده : (قل هذه سبيلى
ادعوا الى اللّه على بصيره، انا و من اتبعنى، و سبحان اللّه و ما انا
من المشركين ) كه در اين
آيه سبيل خود ر
عبارت دانسته از دعوت به سوى خدا با بصيرت،
و پرستش خالصانه و بدون شرك پس سبيل پيامبر اسلام دعوت و اخلاص و پيروى او
در اين دعوت و اخلاص است.
پس دعوت و اخلاص بالاصاله صفت
خود آن جناب و به تبع صفت پيروان او است.
آنگاه در آيه : (ثم جعلناك
على شريعه من الامر فاتبعها)
مى فرمايد: شريعتى را كه تشريع كرده تبلور دهنده اين سبيل، يعنى سبيل
دعوت و اخلاص است.
و نيز در آيه : (فان حاجوك
فقل اسلمت وجه ى للّه و من اتبعن )
آن سبيل را براى بار دوم روش تسليم خدا شدن خوانده : و در آيه
شريفه :
(و ان هذا صراطى مستقيما
فاتبعوه ) روش اسلام را به
خودش نسبت داده، و آن را صراط مستقيم خود خوانده است.
پس با اين بيان و اين آيات روشن گرديد كه اسلام يعنى شريعتى كه براى
پيامبر اسلام تشريع شده، (و عبارت است از مجموع معارف اصولى و اخلاقى
و عملى و سيره آن جناب در زندگى )، همان سبيل اخلاص است، اخلاص براى
خداى سبحان كه زيربنايش حب است پس اسلام دين اخلاص و دين حب است.
معناى آيه (ان
كنتم تحبون اللّه...)
و از بيانات طولانى گذشته معناى آيه مورد بحث ما روشن مى گردد،
و معلوم مى شود آيه : (قل
ان كنتم تحبون اللّه فاتبعونى يحببكم اللّه
)، چه معنائى دارد، پس مراد
از آيه (و خدا داناتر است
) اين شد كه اگر مى خواهيد
در عبادت خود خالص شويد و عبادت شما بر اساس حب حقيقى باشد، اين شريعت
را كه زير بنايش حب است و تبلور دهنده اخلاص و اسلام مى باشد و صراط
مستقيم خدا است و سالك خود را با نزديك ترين راه به خدا مى رساند،
پيروى كنيد، كه اگر مرا در سبيل و طريقه ام كه چنين وضعى دارد پيروى
كنيد، خداى تعالى شما را دوست مى دارد و همين بزرگترين بشارت براى محب
است، در اينجا است كه آنچه را مى خواهيد مى يابيد، و همين است آن هدف
واقعى و جدى كه هر محبى در محبتش به دنبال آن است، اين آن مطلبى است
كه آيه شريفه با اطلاقش آنرا افاده مى كند.
و اما اگر از اطلاقش صرفنظر نموده و وقوعش را بعد از آياتى در نظر
بگيريم كه از دوستى با كفار نهى مى كرد و بخواهيم ارتباطش را با آن
آيات حفظ كنيم، و در نظر بگيريم كه در معناى ولايت دوستى بين ولى و
متولى برقرار است، نتيجه مى گيريم كه آيه شريفه مى خواهد بشر را از همين راه ولايت به پيروى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله )
دعوت كند، البته در صورتى كه در دعوى ولايت خدا صادق بوده و به راستى
از حزب خدا باشند، مى فرمايد ولايت خدا با پيروى كفار و تابع هوا و هوس
هاى آنان شدن، نمى سازد، ولايت هم كه جز با پيروى معنا ندارد، پس اگر
واقعا دوستدار خدايند، بايد پيامبر او را پيروى كنند نه مال و جاه و
مطامع و لذاتى را كه نزد كفار است، در آيه زير كه فرموده :
(ثم جعلناك على شريعه من
الامر، فاتبعها و لا تتبع اهواء الذين لا يعلمون، انهم لن يغنوا عنك
من اللّه شيئا، و ان الظالمين بعضهم اولياء بعض، و اللّه ولى المتقين
).
توجه مى كنيد كه چگونه در آيه دوم از معناى اتباع به معناى ولايت منتقل
مى شود.
پس بر كسى كه مدعى ولايت خدا و دوستى او است واجب است كه از رسول او
پيروى كند تا اين پيرويش به ولايت خدا و به حب او منتهى شود.
و
اگر در آيه مورد بحث به جاى ولايت خدا حب خدا را آورده، جهتش اين
است كه اساس، و زير بناى ولايت حب است و اگر تنها به ذكر حب خدا اكتفا
نمود و سخنى از (حب
) رسول و ساير دوستان خدا
نكرد، براى اين بود كه در حقيقت ولايت و دوستى با رسول خدا و مؤ منين،
به دوستى خدا برگشت مى كند.
مغفرت الهى و در نتيجه، افاضه رحمت الهى، اثر
نزديكى خدا به بنده است
و يغفر لكم ذنوبكم و اللّه غفور رحيم |
رحمت واسعه الهيه و فيوضات صورى و معنوى غير متناهى كه نزد خدا است،
موقوف بر شخص و يا صنفى معين از بندگانش نيست، و هيچ استثنائى نمى
تواند حكم افاضه على الاطلاق خدا را مقيد كند و هيچ چيزى نمى تواند او
را ملزم بر امساك و خوددارى از افاضه نمايد، مگر اينكه طرف افاضه
استعداد افاضه او را نداشته باشد و يا خودش مانعى را به سوء اختيار خود
پديد آورد، و در نتيجه از فيض او محروم شود.
و آن مانعى كه مى تواند از فيض الهى جلوگيرى كند گناهان است كه نمى
گذارد بنده او از كرامت قرب به او و لوازم قرب (بهشت و آنچه در آن است
) برخوردار گردد، و ازاله اثر گناه از قلب، و آمرزش و بخشيدن آن تنها
كليدى است كه در سعادت را باز مى كند، و آدمى را به دار كرامت وارد مى سازد، و بدين جهت است كه دنبال جمله
(يحببكم اللّه
) فرمود:
(و يغفر لكم ذنوبكم
)، چون كلمه حب همانطور كه
در سابق گذشت محب را به سوى محبوب جذب مى كند، (و نيز محبوب را به سوى
محب مى كشاند).
پس همانطور كه حب بنده باعث قرب او
به خدا گشته و او را خالص براى خدا مى سازد و بندگيش را منحصر در خدا مى
كند، محبت خدا به او نيز باعث نزديكى خدا به او مى گردد و در نتيجه حجابهاى
بعد و ابرهاى غيبت را از بين مى برد، و حجاب و ابرى به جز گناه نيست.
پس نزديكى خدا به بنده، گناهان او را از بين مى برد و مى آمرزد و اما
كرامت هاى بعد از مغفرت، ديگر هيچ بهانه نمى خواهد، بلكه افاضه وجود
الهى كافى در آنست كه بيانش در سابق گذشت.
دقت در آيه شريفه
(كلا بل
ران على قلوبهم ما كانوا يكسبون، كلا انهم عن ربهم يومئذ لمحجوبون
) و نيز دقت در آيه :
(يحببكم اللّه و يغفر لكم
ذنوبكم ) در تاييد بيان ما
كافى است.
در حالى كه آيه قبلى مردم را دعوت مى كرد به پيروى از رسول و پيروى كه
معناى لغويش دنبال روى است وقتى فرض دارد كه متبوع در حال رفتن به راهى
باشد و تابع دنبال او، آن راه را برود و راهى كه رسول خدا مى رود صراط
مستقيم است كه صراط خداست و شريعتى است كه او براى پيغمبرش تشريع كرده
و اطاعت آن جناب را در پيمودن آن راه بر مردم واجب ساخته، با اين حال
براى بار دوم در اين آيه نيز معناى پيروى رسول را در قالب عبارت :
(اطاعت او كنيد)
تكرار فرمود تا اشاره كرده باشد به اينكه سبيل اخلاص كه همان راه رسول
است عينا همان مجموع اوامر و نواهى و دعوت و ارشاد او است.
پس پيروى از رسول و پيمودن راه او، اطاعت خدا و رسول او است در شريعتى
كه تشريع شده، و شايد اينكه نام خدا را با رسول ذكر كرد براى اشاره به
اين باشد كه هر دو اطاعت يكى است، و ذكر رسول با نام خداى سبحان براى
اين بود كه سخن در پيروى آن جناب بود.
از اينجا روشن مى شود اينكه بعضى از مفسرين گفته اند: معناى آيه :
(اطيعوا اللّه فى كتابه و
الرسول فى سنته ) سخن درستى
نيست.
براى اينكه گفتيم از مقام آيه استفاده مى شود كه گوئى جمله :
(اطيعوا اللّه و الرسول...)
بيانگر آيه (قل ان كنتم
تحبون اللّه فاتبعونى...)
است.
چرا كه آيه شريفه اشعار دارد بر اينكه اطاعت خدا واطاعت رسول يك اطاعت
است، و به همين جهت امر به اطاعت در آيه تكرار نشد، و اگر مورد اطاعت
خدا غير مورد اطاعت رسول بود، مناسب بود كه بفرمايد:
(اطيعوا اللّه و اطيعوا
الرسول ) همانطور كه در آيه
شريفه : (اطيعوا اللّه و
اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم )
بخاطر اقتضاء مقام، كلمه (اطيعوا)
تكرار شده است.
اين را هم بگوئيم و بگذريم، كه سخن در آيه شريفه، از حيث اطلاقش و
منطبق بودن اطلاقش بر مورد، نظير همان مطلبى است كه در آيه قبلى بيان
شد.
فان تولوا فان اللّه لا يحب الكافرين |
در اين آيه شريفه دلالتى هست بر اينكه هركس از دستور
(اطيعوا اللّه و الرسول
) سرپيچى كند كافر است،
همچنان كه ساير آياتى هم كه از دوستى كفار نهى مى كند بر اين معنا
دلالت دارد و نيز در اين آيه شريفه اشعارى است به اينكه اين آيه چيزى
شبيه به بيان، براى آيه قبلش مى باشد، چون آيه قبلى اثبات دوستى خدا
براى مؤ منين مى كرد كه تسليم فرمان اتباع بودند، و اين آيه نيز پس از
دستور به اطاعت خدا و رسول مى فرمايد: (خدا كافرين به امر اتباع را دوست نمى دارد)،
پس آيه دوم بيانگر آيه اول است. (دقت بفرمائيد)
چهار نكته كه از آيات كريمه گذشته استفاده شد
از سخنانى كه پيرامون اين آيات كريمه به ميان آمد، چند نكته به
دست آمد:
اول اينكه : تقيه به طور اجمال و سربسته
امرى است مشروع.
دوم اينكه : مواخذه و عذاب كسى كه كفار را دوست بدارد و نهى خدا از آن
را اعتنا نكند، حتمى و قطعى است، و به هيچ وجه تخلف نمى پذيرد، و جزء
قضاهاى حتمى خدا است.
سوم اينكه : شريعت الهى دستوراتى عملى و اخلاقى و عقيدتى است كه در
حقيقت اخلاص للّه را تبلور داده و مجسم مى سازد، همچنان كه اخلاص للّه
مجسم شده حب للّه، و دوستى او است.
و به عبارتى ديگر دين خدا كه مجموع معارف الهى و دستورات اخلاقى و
احكام عملى است، با همه عرض عريضش جز به اخلاص فقط، تحليل نمى شود،
يعنى اگر آنرا موشكافى كنيم، مى بينيم كه تنها و تنها به اخلاص منتهى
مى شود، و اخلاص همين است كه انسان براى خود و صفاتش (يعنى اخلاقش )، و
اعمال ذاتش، و افعال خود زير بنائى به غير از خداى واحد قهار سراغ
نداشته باشد، و اين اخلاص نامبرده را اگر تحليل و موشكافى كنيم جز به
حب منتهى نمى شود، اين از جهت تحليل، و اما از جهت تركيب، حب نامب
رده به اخلاص منتهى مى شود و اخلاص به مجموع احكام شريعت، همچنان كه
دين به يك نظر ديگر به تسليم و تسليم به توحيد منتهى مى گردد.
چهارم اينكه : دوستى كفار كفر است، و مراد از اين كفر، كفر در فروع
دين است، نه در اصول دين، نظير كفر مانع زكات و تارك صلات و ممكن است
كفر چنين افراد، عاقبت كار آنان باشد، و به بيانى كه گذشت و در آينده
نيز در سوره مائده ان شاء اللّه مى آيد، از اين نظر باشد كه دوستى كفار
سرانجام كار انسان را به كفر مى كشاند.
بحث روايتى
در درالمنثور در تفسير آيه : (لا
يتخذ المومنون الكافرين اولياء...)
آمده كه ابن اسحاق و ابن جرير و ابن ابى حاتم از ابن عباس روايت
آورده اند كه گفت حجاج بن عمرو هم پيمان قبيله كعب بن اشرف و ابن ابى
الحقيق و قيس بن زيد، پنهان از ديگران تصميم گرفته بودند چند نفر از
مسلمانان مدينه را از دين خود گمراه سازند.
رفاعة بن منذر و عبد اللّه بن جبير و سعد بن خثيمه از جريان خبر داشتند
به آن چند نفر مسلمان هشدار دادند كه با اين اشخاص نشست و برخاست
نكنيد، اين يهوديان در دل تصميم دارند شما را گمراه كنند و از دين مرتد
سازند، ولى مسلمانان اعتنا نكردند، در اين باره بود كه آيه :
(لا يتخذ المومنون الكافرين
) تا جمله
(واللّه على كل شى ء قدير)
نازل گرديد.
مؤ لف : ظاهرا منظور روايت، تطبيق يك مصداق بر عموم آيه است براى اين
كه در عرف قرآن كلمه (كافرين
) اعم از يهود و نصارا و
مشركين است و مسلمانان را بط ور كلى از دوستى عموم كفار نهى مى كند و اگر بنا باشد داستان نامبرده سبب نزول باشد،
بايد سبب نزول آياتى باشد كه خصوص يهود ونصارا را نام مى برد، نه سبب
نزول آيات مورد بحث كه نامى از اهل كتاب نمى برد.
و در تفسير صافى در ذيل آيه :
(الا
ان تتقوا منهم تقيه...) در
كتاب احتجاج از امير المؤ منين (عليه السلام ) روايت كرده كه در ضمن
حديثى فرمود: خداى تعالى تو را دستور داده تا در دين خودت تقيه كنى،
براى اينكه مى فرمايد: زنهار، زنهار، مبادا خود را به هلاكت افكنى و
تقيه اى را كه به تو دستور داده ام ترك نمائى، زيرا با ترك تقيه سيل
خون از خود و برادرانت براه مى اندازى و نعمت هاى خودت و آنان را در
معرض زوال قرار داده، آنان را خوار و ذليل دست دشمنان دين نمايى، با
اينكه خداى تعالى به تو دستور داده كه وسيله عزت آنان را فراهم سازى.
و در تفسير عياشى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود:
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بارها مى فرمود دين ندارد كسى كه
تقيه ندارد، و نيز مى فرمود: خداى تعالى خودش فرموده :
(الا ان تتقوا منهم تقيه.)
و در كافى از امام باقر (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود:
(تقيه در هر چيزى براى آدمى
خواه ناخواه پيش مى آيد، و خدا هم به همين جهت آن را حلال فرموده
).
مؤ لف : اخبار در مشروعيت تقيه از طرق ائمه اهل بيت (عليهم السلام )
بسيار زياد است، و شايد به حد تواتر برسد و خواننده محترم توجه فرمود
كه آيه شريفه هم بر آن دلالت دارد، دلالتى كه به هيچ وجه نمى توان آن
را انكار نمود.
چند روايت درباره حب خدا
و در معانى الاخبار از سعيد بن يسار روايت آمده كه گفت : امام
صادق (عليه السلام ) به من فرمود: مگر دين چيزى بجز حب مى تواند باشد؟
خداى عزوجل مى فرمايد: (قل
ان كنتم تحبون اللّه، فاتبعونى يحببكم اللّه
).
مؤ لف : اين حديث را صاحب كافى از امام باقر (عليه السلام ) و همچنين
قمى
و عياشى هر يك آن را در تفسير خود از حذاء از آن
جناب آورده اند، و نيز عياشى در تفسير خود از بريد و از ربعى كه اينها از
آن جناب نقل كرده اند و اين روايت مويد بيانى است كه ما در سابق توضيحش را
داديم.
و در كتاب معانى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود:
خداى عزوجل هيچ بنده نافرمانى را دوست نمى دارد آنگاه به اين شعر تمسك
جست كه شاعر گفته است :
(تعصى
الاله و انت تظهر حبه |