و ما جعلنا لبشر من قبلك الخلد افاين مت فهم الخالدون (34)
كل نفس
ذائقه الموت و نبلوكم بالشر و الخير فتنه و الينا ترجعون (35)
و اذا
رءاك الذين كفروا ان يتخذونك الا هزوا اهذا الذى يذكر آلهتكم و هم بذكر
الرحمن هم كافرون (36)
خلق الانسان من عجل ساوريكم آياتى فلا تستعجلون
(37)
و يقولون متى هذا الوعد ان كنتم صادقين (38)
لو يعلم الذين كفروا
حين لا يكفون عن وجوههم النار و لا عن ظهورهم ولا هم ينصرون (39)
بل
تاتيهم بغته فتبهتهم فلا يستطيعون ردها و لا هم ينظرون (40)
و لقد
استهزى برسل من قبلك فحاق بالذين سخروا منهم ما كانوا به يستهزون (41)
قل من يكلوكم بالليل و النهار من الرحمن بل هم عن ذكر ربهم معرضون (42)
ام لهم آلهه تمنعهم من دوننا لا يستطيعون نصر انفسهم و لا هم منا
يصحبون (43)
بل متعنا هولاء و آبائهم حتى طال عليهم العمر افلا يرون
انا ناتى الارض ننقصها من اطرافها افهم الغلبون (44)
قل انما انذركم
بالوحى و لا يسمع الصم الدعاء اذا ما ينذرون (45)
و لئن مستهم نفحه من
عذاب ربك ليقولن يا ويلنا انا كنا ظالمين (46)
و نضع الموازين القسط ليوم القيمه فلا تظلم نفس شيا و ان كان
مثقال حبه من خردل اتينا بها و كفى بنا حاسبين (47) |
ترجمه آيات
ما پيش از تو به هيچ انسانى زندگى جاويدان نداديم، چگونه ممكن است تو
بميرى و مخالفانت جاويدان باشند؟! (34).
همه اشخاص مردنى هستند، و ما شما را براى امتحان دچار خير و شر مى كنيم و شما
به سوى ما بازگشت خواهيد كرد(35).
و چون كفار تو را ببينند به جز مسخره ات نگيرند، (مى گويند): آيا اين است كه
خدايتان را (به زشتى ) ياد مى كند، و آنان خودشان قرآن را كه ياد آورنده خداى
رحمان است منكرند (36).
انسان از شتاب خلق شده، و شما در ديدن آيات من عجله مكنيد كه به زودى آياتم را
نشانتان مى دهم (37).
گويند: اگر راست مى گويى اين وعده كى مى رسد؟ (38).
اگر كسانى كه كافرند از آن موقع كه آتش را از چهره ها و پيشانى هاى خويش باز
نتوانند داشت و يارى نخواهند شد خبر مى داشتند (وقوع آن را به شتاب نمى خواس
تند) (39).
ولى قيامت ناگهان به سراغشان مى آيد و مبهوتشان مى كند آنچنان كه توانايى بر
دفع آن ندارند و به آنها مهلت داده نمى شود (40).
پيش از تو نيز پپغمبرانى استهزاء شدند و بر آن كسانى كه تمسخرشان كرده بودند
عذابى كه به استهزاى آن مى پرداختند وقوع يافت (41).
بگو چه كسى شب و روز از عذاب خداى رحمان نگاهتان مى دارد؟ ولى آنان از ياد كردن
پروردگارشان روى گردانند (42).
مگر خدايانى غير ما دارند كه حفظشان كنند. آنها نتوانند خودشان را يارى كنند و
از جانب مانيز همراهى نشوند (43).
اينان و پدرانشان را برخوردار كرديم تا عمرهايشان دراز شد مگر نمى بينند كه ما
داريم اين سرزمين را از طرف آن نقصان مى دهيم پس چگونه ايشان غالب اند (44).
بگو من فقط شما را به وحى بيم مى دهم و كران چون بيم داده شوند دعوت را نشنوند
(45).
اگر شمه اى از عذاب پروردگارت به ايشان رسد گويند: اى واى بر ما كه همگى ستمگر
بوده ايم (46).
روز رستاخيز ترازوهاى درست و ميزان نصب كنيم و كسى به هيچ وجه ستم نبيند و اگر
هم وزن
دانه خردلى (كار نيك و بد) باشد آن را به حساب بياوريم كه ما براى حسابگرى كافى
هستيم (47).
بيان آيات
اين آيات تتمه كلامى است كه در اين سوره پيرامون مسأله نبوت آورد، در
اين آيه ها پاره اى كلمات مشركين درباره رسول خدا(صلى اللّه عليه و آله و سلم)
را آورده، جواب مى دهد مثل اينكه گفته بودند او به زودى مى ميرد و ما از دست
او راحت مى شويم و يا از در استهزاء گفته بودند: اين است كه خدايان شما را بد
مى گويد، و يا به عنوان مسخره كردن مسأله بعث و قيامت گفته بودند: اين وعده اى
كه مى دهيد چه وقت است اگر راست مى گوييد؟ كه خداى عز و جل پاسخ هر يك را داده
تا خاطر خطير رسول گراميش را تسليت داده باشد.
و ما جعلنا لبشر من قبلك الخلد افان مت فهم الخالدون |
از اين آيه بر مى آيد كه مشركين به خود دلخوشى مى دادند كه محمد (صلى اللّه
عليه و آله و سلم) به زودى مى ميرد و ايشان از دعوت او خلاص گشته آلهه آنان از
طعنه هاى او نجات مى يابند همچنان كه خداى عز و جل در جاى ديگر همين تسليت را
از آنان نقل كرده از آن جمله در پاسخ دشمنان كه گفته بودند:
(نتربص به ريب المنون
) فرمود: ما براى هيچ پيغمبرى قبل
از تو نيز عمر جاويدان قرار نداده بوديم كه اينها آرزوى مرگ براى خصوص تو مى
كنند البته تو خواهى مرد ايشان هم مى ميرند و مرگ تو سودى به حال آنان ندارد نه
آنان اگر تو بميرى جاودان مى مانند و نه خودشان در عمر كوتاهى كه دارند از فتنه
و امتحان الهى بر كنار مى شوند، زيرا همه انسانها در طول زندگيشان از امتحان بر
كنار نمى مانند و در آخرت نيز از تحت قدرت و سلطنت ما بيرون نمى شوند، بلكه به
سوى ما باز مى گردند و ما به حسابشان رسيده و جزاى كرده هايشان را مى دهيم.
و اينكه فرمود: (افان مت فهم
الخالدون - آيا اگر تو بميرى ايشان جاودان خواهند بود)
و نفرمود: (فهم خالدون
) با در نظر گرفتن اينكه استفهام در
آن انكارى است نفى قصر قلب را افاده مى كند گويا خواسته است بفرمايد اينكه مى
گويند (انتظار مرگ او را داريم
) سخن كسى است كه خودش را جاودان و
تو را مزاحم حيات جاويد خود مى داند كه اگر تو بميرى او جاودان گشته حيات جاويد
عايدش مى شود آن هم حيات بى فتنه و دغدغه، و حال
آنكه چنين نيست هر موجود زنده اى مرگ را خواهد چشيد و نيز حيات دنيا بر اساس
فتنه و امتحان بنا شده و فتنه جاويد و امتحان هميشگى معنا ندارد پس بايد به سوى
پروردگار خود برگردند تا جزاى كردارشان بر طبق آنچه از امتحان در آمده و تميز
داده شده اند را بدهد.
كل نفس ذائقه الموت و نبلوكم بالشر و الخير فتنه و الينا ترجعون |
كلمه (نفس
)- آنطور كه دقت در موارد استعمالش
افاده مى كند - در اصل به معناى همان چيزى است كه به آن اضافه مى شود پس
(نفس الانسان
) به معناى خود انسان و
(نفس الشى ء)
به معناى خود شى ء است و (نفس الحجر)
به معناى همان حجر (سنگ ) است. بنابراين اگر اين كلمه به چيزى اضافه نشود هيچ
معنايى ندارد و نيز با اين بيان هر جا استعمال بشود منظور از آن تأكيد لفظى
خواهد بود مثل اينكه مى گوييم (جاءنى
زيد نفسه - زيد خودش نزد من آمد) و
يا منظور از آن تأكيد معنا است مثل اينكه مى گوييم :
(جاءنى نفس زيد - خود زيد نزد من
آمد) و در همه موارد استعمالش حتى
در مورد خداى تعالى به همين منظور استعمال مى شود همچنان كه فرمود:
(كتب على نفسه الرحمه
) و نيز فرموده :
(و يحذركم اللّه نفسه
) و نيز فرمود:
(تعلم ما فى نفسى و لا اعلم ما فى
نفسك ) ليكن بعد از معناى اصلى
استعمالش در شخص انسانى كه موجودى مركب از روح و بدن است شايع گشته و معناى
جداگانه اى شده كه بدون اضافه هم استعمال مى شود مانند اين آيه شريفه كه مى
فرمايد: (هو الذى خلقكم من نفس
واحده و جعل منها زوجها) يعنى از يك
شخص انسانى و نيز مانند آيه (من قتل
نفسا بغير نفس او فساد فى الارض فكانما قتل الناس جميعا و من احياها فكانما
احيا الناس جميعا) يعنى كسى كه
انسانى را بكشد و يا انسانى را زنده كند. و اين دو معنا كه گفته شد هر دو در
آيه (كل نفس تجادل عن نفسها)
استعمال شده چون نفس اولى به معناى دومى (انسان ) و دومى به معناى اولى (معناى
مضاف اليه ) است و معنايش اين است كه هر كسى از خودش دفاع مى كند.
آنگاه همين كلمه را در روح انسانى استعمال كردند چون آنچه مايه تشخص شخصى
انسانى است علم و حيات و قدرت است كه آن هم قائم به روح آدمى است و اين معنا در
آيه شريفه (اخرجوا انفس كم اليوم
تجزون عذاب الهون ) و اين دو معنا
يعنى معناى دوم و سوم در غير انسان يعنى نباتات و حيوانات بكار نرفته مگر از
نظر اصطلاح علمى مثلا به يك گياه يا يك حيوان نفس گفته نمى شود و نيز به مبداء
مدبر جسم او كه جان او است نيز نفس گفته نمى شود، بلكه گاهى هم كه به خون نفس
مى گويند آن نيز براى اين است كه جان جانداران بستگى به آن دارد و از همين باب
مى گويند فلان حيوان نفس سائله (خون جهنده ) دارد و آن ديگرى ندارد.
و نيز در لغت درباره هيچ يك از ملك و جن كلمه نفس به دو اطلاق مذكور اطلاق نمى
شود هر چند كه اعتقاد همه اين است كه ملائكه و جن نيز حيات دارند و نيز در قرآن
كريم با اينكه صراحتا براى جن مانند انسان تكليف و مرگ و حشر قائل شده فرمود:
(و ما خلقت الجن و الانس الا
ليعبدون ) و نيز فرموده :
(فى امم قد خلت من قبلهم من الجن و
الانس ) و نيز فرمود:
(و يوم يحشرهم جميعا يا معشر الجن
قد استكثرتم من الانس ) اين آن چيزى
است كه از معناى نفس در عرف لغت به دست آمده.
و اما كلمه (موت
) اين كلمه به معناى نداشتن حيات و
آثار حيات از شعور و اراده است البته نداشتن كسى و چيزى كه مى بايست داشته باشد
و قابليت داشتن آن را دارا باشد همچنان كه خداى عز و جل فرموده :
(و كنتم امواتا فاحياكم ثم يميتكم
) و درباره اصنام و بتها فرموده :
(اموات غير احياء)
البته براى اين كلمه معانى ديگرى نيز هست يكى معناى فلسفى كه موت را عبارت مى
دانند از مفارقت روح از بدن و قطع علاقه تدبيرى آن و ديگرى
معنايى است كه در روايات از آن جمله در حديث نبوى آمده كه آن را عبارت دانسته
از انتقال از خانه اى به خانه اى ديگر.
ولى اين معانى را نمى توان معناى لغوى كلمه دانست بلكه معنايى است كه يا عقل در
آن دخالت كرده و يا نقل، و اين معنا كه ما براى موت نقل كرديم وصف آدمى است به
اعتبار بدنش و اما روح آدمى در هيچ جاى كلام خداى تعالى چيزى كه به اتصاف آن به
موت گويا باشد وجود ندارد همچنان كه درباره اتصاف ملائكه به آن در كلام خداى
تعالى چيزى وجود ندارد.
و اما اينكه فرموده : (كل شى ء هالك
الا وجهه ) و يا فرموده :
(و نفخ فى الصور فصعق من فى السموات
و من فى الارض ) ان شاء الله به
زودى خواهد آمد كه هلاك در آيه اول و صعقه در آيه دوم غير موت است هر چند كه
احيانا با موت هم منطبق مى شود.
پس از آنچه گذشت اين معنا روشن گرديد كه اولا مراد از نفس در جمله
(كل نفس ذائقه الموت
) انسان است - كه استعمال دومى از
استعمالات سه گانه اين كلمه است - نه روح انسانى چون معهود كلام خدا نيست كه
نسبت موت را به روح انسانى داده باشد تا ما آيه را هم حمل به آن كنيم.
و ثانيا آيه شريفه عموميتش تنها درباره انسان ها است كه شامل ملائكه و جن و
ساير حيوانات نمى شود هر چند كه بعضى از نامبردگان از قبيل جن و حيوان متصف به
آن بشوند. و يكى از قرائنى كه اختصاص آيه به انسان را مى رساند جمله اى است كه
قبل از آن واقع شده و مى فرمايد: (و
ما جعلنا لبشر من قبلك الخلد) و نيز
جمله اى است كه بعد از آن واقع شده و مى فرمايد:
(و نبلوكم بالشر و الخير فتنه )
چون به طورى كه توضيحش را خواهى ديد قبل و بعد آيه سخن از انسان است.
بعضى از مفسرين گفته اند كه مراد از نفس در آيه شريفه روح است كه خلاف آن را
فهميدى. جمعى ديگر اصرار ورزيده اند كه آيه را آنچنان عموميت دهند كه شامل
انسان و فرشتگان و جن و ساير حيوانات و حتى نباتات هم در صورتى كه حيات حقيقى
داشته باشد بشود ولى شما خواننده عزيز اشكال اين را نيز فهميدى.
و از سخنان عجيبى كه در بيان عموميت آيه زده اند سخن فخر رازى در تفسير كبير
است كه بعد از تقرير اينكه آيه شريفه عام است و هر صاحب نفسى را شامل مى شود
گفته است : آيه شريفه تخصيص خورده چون خداى تعالى خودش نيز داراى نفس است
همچنان كه فرمود: (تعلم ما فى نفسى
و لا اعلم ما فى نفسك ) و مى دانيم
كه (كل نفس ذائقه الموت
) شامل او نمى شود علاوه بر اين مرگ
بر او محال است و نيز در جمادات تخصيص خورده چون آنها نيز نفوس دارند ولى نمى
ميرند. سپس گفته و عامى كه تخصيص خورده باشد در غير مورد تخصيص حجت است پس بر
طبق ظاهرش عمل مى شود در نتيجه همين آيه كلام فلاسفه را باطل مى كند كه گفته
اند: ارواح بشرى و عقول مفارقه و نفوس فلكيه مرگ ندارند.
و ما در اشكال به آن مى گوييم :
اولا: نفس به معنايى كه بر خداى تعالى و بر هر چيز اطلاق مى شود نفس به استعمال
اولى از استعمالات سه گانه است كه گذشت و گفتيم جز با اضافه استعمال نمى شود
ولى نفسى كه در آيه شريفه مورد بحث است اضافه به چيزى نشده و اين خود دليل
روشنى است كه مراد از آن استعمال اولى نيست پس باقى مى ماند يكى از دو استعمال
ديگر و چون در سابق گفتيم كه استعمال سومى هم مراد نيست باقى مى ماند استعمال
دومى.
و ثانيا: اينكه جمادات را از موت استثنا كرد صحيح نيست و با آيه
(كنتم امواتا فاحياكم
) و جمله
(اموات غير احياء)
و امثال آن منافات دارد زيرا در اين جملات موت را به جمادات نسبت داده.
و ثالثا: اينكه گفت : (همين آيه
كلام فلاسفه را باطل مى كند كه گفته اند...)
اشتباه است، براى اينكه مسأله مورد بحث فلاسفه مسأله اى است عقلى، كه طريقه
تحقيق در آن برهان است، و برهان حجتى است مفيد يقين، اگر حجتى كه فخر و امثال
وى عليه اين برهان اقامه نموده، و يا بعضى از آن حجت ها، آنطور كه خودشان ادعا
نموده اند، برهانى باشد، باعث مى شود كه ديگر آيه در مقابل آن ظهورى نداشته
باشد، و با در نظر گرفتن اينكه ظهور حجتى است ظنى، ديگر چطور تصور مى شود
برهان آقايان با ظن به خلاف جمع شود؟ و اگر حجت ايشان برهان و مفيد علم نباشد،
مسائل مورد نظرشان هم ثابت نمى شود، و وقتى ثابت نشود، ديگر حاجتى به ظهور آيه
كه ظن به خلاف است باقى نمى ماند.
جمله (كل نفس ذائقه الموت
) همانطور كه تقرير و تثبيت مضمون
(و ما جعلنا لبشر من قبلك الخلد...
است،
همچنين توطئه و زمينه چينى براى جمله بعدى است، كه مى فرمايد:
(و نبلوكم بالشر و الخير فتنه
) - يعنى ما شما را به آنچه كراهت
داريد از قبيل مرض و فقر و امثال آن، و به آن چه دوست داريد، از قبيل صحت و
غنى و امثال آن، مى آزماييم، آزمودنى - گويا فرموده : هر يك از شما را به
حياتى محدود، و موجل زنده مى داريم، و در آن حيات به وسيله خير و شر امتحان مى
كنيم، امتحان كردنى، و سپس به سوى پروردگارتان بازگشت مى كنيد، پس به له و
عليهتان حكم مى كند.
در اين جمله به علت حتمى بودن مرگ نيز اشاره كرده، و آن اين است كه اصولا
زندگى هر كسى حياتى است امتحانى و آزمايشى، و معلوم است كه امتحان جن به مقدمه
دارد و غرض اصلى متعلق به خود آن نيست، بلكه متعلق به ذى المقدمه است، و اين
نيز روشن است كه هر مقدمه اى ذى المقدمه اى دارد، و بعد از هر امتحانى موقفى
است كه در آن موقف نتيجه امتحان معلوم مى شود، پس براى هر صاحب حياتى مرگى است
حتمى، و بازگشتى است به سوى خداى سبحان، تا در آن بازگشت درباره اش داورى شود.
و اذا راك الذين كفروا ان يتخذونك الا هزوا اهذا الذى يذكر آلهتكم و هم
بذكر الرحمن هم كافرون |
كلمه (ان
) در اين آيه نافيه است، و مراد از
اينكه فرمود: (ان يتخذونك الا هزوا)،
اين است كه منظور مشركين از معاشرت با رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم)
را منحصر در استهزاى به آن جناب كند، و خلاصه معنا اين است كه ايشان جز مسخره
كردن تو منظور ديگرى از آمد و شد با تو ندارند.
و تقدير جمله (اهذا الذى يذكر
آلهتكم )،
(يقولون اهذا...)
و يا (قائلين اهذا الذى...)
است، و اين جمله حكايت استهزايى است كه ايشان مى كردند، و استهزايشان همين است
كه نام او را نبردند، و با ذكر وصف به وى اشاره كردند، و مقصودشان از اينكه
گفتند: (آيا اين است كه خدايان شما
را ياد مى كند؟) اين است كه خدايان
شما را به بدى ياد مى كند، و نيز اگر نام آن جناب را نبردند، منظورشان احترام
از خدايان خود بوده، نظير كلام مشركين زمان ابراهيم كه مى گفتند:(سمعنا
فتى يذكرهم يقال له ابراهيم ).
و جمله (و هم بذكر الرحمن هم كافرون
)، در موضع حال است، از ضمير در
(ان يتخذونك
)، يا حال است از فاعل
(يقولون
) - كه گفتيم در تقدير است - و اين
به ذهن نزديك تر است
و حاصل كلام اين است كه مشركين به تعصب و حمايت از آلهه خود بر تو خشم مى
گيرند، چون تو درباره آنها مى گويى نفع و ضررى ندارند - با اينكه سخن حقى مى
گويى - مع ذلك جز با استهزاء و اهانت پاسخت نمى گويند، براى خدا غيرت به خرج
نمى دهند، كه چرا مردم نسبت به ياد خدا كافرند؟ چون خودشان همان كفارند.
و مراد از (ذكر رحمان
)، ياد خداى تعالى است، به اينكه
خدايى رساننده هر رحمت، و منعم هر نعمت است، و لازمه اين، رب بودن او است،
و لازمه رب بودنش، وجوب عبادت او است.
بعضى ديگر از مفسرين گفته اند : مراد از ذكر، قرآن است، و ذكر الرحمان، يعنى
قرآن رحمان، و معناى آيه اين است كه : وقتى كفار يعنى مشركين تو را مى بينند
با تو معامله اى جز استهزاء و سخريه ندارند، به يكديگر مى گويند: اين است كسى
كه آلهه شما را به بدى ياد مى كند، و هر وقت به ياد آلهه خود مى افتند، تعصب
براى آنها به خرج مى دهند، و حال آنكه به ياد خدا كافرند، و كفر به ياد خدا را
جرم نمى دانند.
خلق الانسان من عجل سارى
كم آياتى فلا تستعجلون |
گويا مشركين به خاطر كفرشان به دعوت نبوى هر وقت آن حضرت را مى ديدند استهزاء
مى كردند، و اين زيادى بر كفر و عتوشان بود، و معلوم است كه استهزاء به هر چيزى
وقتى استهزاء است كه آن چيز را شوخى و غير جدى بداند، تا غير جدى در مقابل غير
جدى قرار گيرد، و ليكن خداى تعالى استهزاى آنان را جدى و غير هزل گرفته، و در
نتيجه ارتكاب آن را بعد از ارتكاب به كفر، متعرض شدن عذاب الهى دانسته بعد از
تعرض، و آن را استعجال در عذاب شمرده، و خبر داده كه به زودى آيات عذاب را
نشانشان مى دهد.
پس اينكه فرمود: (خلق الانسان من
عجل ) كنايه است از زيادى عجله
انسان، و بلوغ آن به نهايت درجه اش، آنقدر كه گويى اصلا آدمى از عجله خلق شده، و غير از عجله چيزى نمى شناسد، نظير اينكه مى گويند: فلانى همه اش خير است،
و يا سراپا شر است، و يا فلانى از خير خلق شده، و يا فلانى آب و گلش با شر
خمير شده، و اينطور تعبير بليغ تر از اين است كه بگوييم، چقدر فلانى عجول
است، و اين كلام در مورد تعجب آمده، و نيز خواسته است نسبت به امر مشركين بى
اعتنايى كند و بفرمايد: اگر آنها عجله مى كنند، ما عجله اى نداريم، چون از دست
ما نمى گريزند، و تلافى ما فوت نمى شود.
از آيه بعدى به دست مى آيد كه مراد از (ارائه
آيات ) (نشان دادن ) در جمله
(ساوريكم آياتى
) عذاب به آتش دوزخ است، و آيه
بعدى اين است كه مى فرمايد: (لو
يعلم الذين كفروا حين....).
و يقولون متى هذا الوعد ان كنتم صادقين |
گويندگان اين حرف همان كفارند، و مخاطبين در اين آيه رسول خدا (صلى اللّه عليه
و آله و سلم) و مؤمنين اند، و مقتضاى ظاهر اين بود كه بگويند:
(ان كنت من الصادقين - اگر از راست
گويانى )، ولى اينطور نگفتند بلكه
گفتند: (اگر از راستگويانيد)،
تا رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) را به خيال خود بيشتر در فشار
بگذارند، و از او چيزى بخواهند كه قادر بر انجام آن نباشد، و علاوه بر آن مؤمنين را هم گمراه نموده، عليه آن جناب بشورانند، و منظورشان از وعد، همان
تهديدى است كه در آيه قبلى بود، و آيه بعدى هم آن را تفسير نموده مى فرمايد:
لو يعلم الذين كفروا حين لا يكفون عن وجوههم النار و لا عن ظهورهم و لا
هم ينصرون |
كلمه (لو)
براى تمنا و آرزو است، و كلمه (حين
) به طورى كه گفته اند مفعول كلمه
(يعلم
) است، و جمله (لا
يكفون عن وجوههم النار و لا عن ظهورهم )،
معنايش اين است كه : نمى توانند آن عذاب را وقتى كه ايشان را مى گيرد از خود
دفع كنند چون از پشت و رويشان (كنايه است از احاطه )، فرايشان مى گيرد.
و جمله (و لا هم ينصرون
)، عطف است بر جمله قبليش، چون
برگشت معنايش به ترديد به مقابله است، و معنايش اين است كه : نه مستقلا مى
توانند آتش دوزخ را از خود دفع كنند، و نه به يارى كسى.
و اين آيه در محل جواب از سؤال از موعد است، و معنايش اين است كه : اى كاش
كسانى كه كافر شدند مى دانستند كه چه روزى در پيش دارند، روزى كه نمى توانند از
پيش رو و از پشت سر، نه به استقلال و نه به يارى كسى، عذاب آتش را از خود دفع
دهند.
بل تاتيهم بغته فتبهتهم فلا يستطيعون ردها و لا هم ينظرون |
ظاهر سياق اقتضا دارد كه فاعل (تاتيهم
) ضميرى باشد كه به كلمه
(نار)
بر مى گردد، نه ضميرى كه به كلمه (ساعت
) بر مى گردد، همچنان كه بعضى از
مفسرين هم همين را گفته اند.
و اين جمله اضراب از جمله (لا يكفون
) است كه در آيه قبلى قرار داشت،
نه از جمله مقدر، تا بخواهد بگويد (آيات
بر حسب اقتراح و دلخواه آنان نمى آيد بلكه ناگهانى فرا مى رسد)،
و نه از جمله (لو يعلم الذين كفروا)،
همچنان كه بعضى گفته اند، و كلمه (لو)
را در معناى نفى گرفته تقدير را چنين دانسته اند كه :
(كفار از آن روز خبر ندارند، بلكه
آن روز ناگهانى مى رسد). براى اينكه
هيچ يك از اين دو معنا موافق با سياق نيست.
و معناى آمدن آتش به طور ناگهانى، اين است كه نمى دانند از كجا مى آيد و به
ايشان احاطه پيدا مى كند، و همين معنا لازمه آن توصيفى است كه خداى تعالى از
آتش دوزخ كرده و فرموده : (نار
اللّه الموقده التى تطلع على الافئده )
و يا فرموده : (فاتقوا النار التى
وقود ها الناس ) و يا فرموده :
(انكم و ما تعبدون من دون اللّه حصب
جهنم).
و معلوم است كه آتشى كه چنين وصفى دارد باطن انسان را مانند ظاهرش فرا مى گيرد،
و شمولش نسبت به باطن كمتر از ظاهر نيست، و مانند آتش دنيا نيست كه متوجه تنها
ظاهر بدن مى شود، و در نتيجه از يكسو متوجه مى شود، و ظاهر را قبل از باطن مى
سوزاند، و نيز در نتيجه مهلتى مى دهد كه انسان از يك سوى ديگر فرار كند، و يا
چاره اى بينديشد، و يا جا خالى بدهد، و يا حائلى ميان خود و آن به وجود آورد، و
يا بر كسى پناهنده شود، ولى آتش دوزخ چنين نيست، بلكه همانطور كه جان آدمى با
آن است، آن آتش هم با آدمى است، همانطور كه نمى توان جان را به طرفى نهاده
خود به طرفى ديگر رفت، آتش دوزخ نيز چنين است، و ميان آدمى و آن اختلاف جهت
نيست، و مهلت هم نمى پذيرد، و مسافتى ميان آدمى و آن نيست، و وقتى فرا مى رسد
جز حيرت و حسرت هيچ چاره اى ديگر براى كسى نمى ماند پس معناى آيه و خدا (داناتر
است ) اين است كه : نمى توانند آتش را از پيش رو، و از پشت سر خود دفع كنند
بلكه وقتى مى رسد از جايى مى رسد كه خودشان هم نمى دانند، و ناگهانى هم مى رسد،
و ديگر نمى توانند آن را رد نموده و يا از آمدنش مهلت بگيرند.
(و لقد استهزى برسل من قبلك فحاق
بالذين سخروا منهم ما كانوا به يستهزون ).
در مجمع البيان گفته : فرق ميان (سخريه
) و
(هزء)، اين است كه
سخريه در معناى ذلت خواهى است، چون تسخير به معناى ذليل و رام كردن است، و
اما هزء، به معناى پائين
آوردن قدر شخص است به وسيله زبان و كلمه (حيق
) به معناى حلول است، و مراد از
(ما كانوا به يستهزون
) عذاب است، در اين آيه رسول خدا
(صلى اللّه عليه و آله و سلم) را تسليت، و كفار را تهديد مى كند.
قل من يكلوكم بالليل و النهار من الرحمن بل هم عن ذكر ربهم معرضون |
كلمه (يكلوكم
) از كلائه، به معناى حفظ است، و
معنايش اين است كه : از ايشان بپرس چه كسى است كه شما را از رحمان حفظ كند، اگر
او بخواهد عذابتان كند؟ و كلمه (بل
) بعد از اين دستور، اعراض از
تأثير موعظه است، يعنى موعظه و انذار فائده اى ندارد، چون ايشان از ذكر
پروردگارشان (قرآن )، روى گردانند، و به آن اعتنايى ندارند، و نمى خواهند به آن
گوش دهند. بعضى گفته اند: مراد از ذكر، مطلق موعظه و استدلال است، نه خصوص
قرآن.
ام لهم آلهه تمنعهم من دوننا لا يستطيعون نصر انفسهم و لا هم منا
يصحبون |
كلمه (ام
) به اصطلاح علم نحو منقطعه است، و
استفهام در آيه، انكارى است، و دو جمله (تمنعهم
) و
(من دوننا) هر دو صفت
آلهه است، و معناى آيه اين است : بلكه سؤال كن آيا آلهه اى غير ما دارند كه
ايشان را از عذاب ما حفظ كند؟.
(لا يستطيعون نصر انفسهم...)
- اين جمله تعليل نفى است كه از استفهام انكارى قبل استفاده مى شود، و به همين
جهت اين جمله به فصل آمد، نه به وصل، و تقدير آن اين است كه : نه، ايشان آلهه
اى اين چنين ندارند، و چون آنچه آنان آلهه اش ناميده اند، نمى توانند خود را
يارى كنند، به اين معنا كه بعضى بعضى ديگر را يارى كنند و يا از عذاب ما پناه
دهند و حفظ كنند، تا چه رسد به اينكه پرستندگان خود را كه همان مشركين هستند
يارى كنند، و يا پناه دهند.بعضى گفته اند: ضماير جمع در آيه شريفه همه به
مشركين بر مى گردد، ولى سياق از چنين تفسيرى ابا دارد.
بل متعنا هولاء و آباء هم حتى طال عليهم العمر... |
اين جمله باز اعراض از آيه قبلى است، همچنان كه جمله
(بل هم عن ذكر ربهم معرضون
)، اضراب از آيه قبليش بود، و
مضامين همه به طورى كه ملاحظه مى كنيد قريب به هم است.
(حتى طال عليهم العمر)
- اين جمله غايت و منتهى اليه تمتع و زندگانى است كه از مدلول جمله قبلى
استفاده مى شد و تقدير كلام اين است كه : (بلكه
ما اين مشركين و پدرانشان را عمر داديم و اين تمتع همچنان دوام ياف ت تا عمرشان
طولانى شد، پس دچار غرور گشته خداى را فراموش كرده و از عبادت او اعراض نمودند
و جامعه قريش مشرك همينطور بودند، زيرا ايشان بعد از پدر بزرگشان حضرت اسماعيل
در حرم امن مكه وطن كردند، و به انواع نعمت ها متنعم بودند، تا جايى كه بر مكه
مسلط شده و قوم جرهم را از آنجا بيرون راندند، و دين پدر خود ابراهيم را فراموش
نموده، بت پرست شدند.
(افلا يرون انا ناتى الارض ننقصها
من اطرافها) - مناسب تر با سياق اين
است كه مراد از (نقص ارض از اطراف
آن ) انقراض بعضى امم ساكن آن
باشد، چون براى هر امتى در زمين اجل و مهلتى است كه فرمود:
(ما تسبق من امه اجلها و ما
يستاخرون ) قبلا هم اشاره به اين
معنا گذشت كه مراد از طول عمر ايشان، طول عمر جامعه ايشان است.
و معناى آيه اين است كه : آيا نمى بينيد كه زمين (يعنى جمعيت آن ) را رو به
نقصان نهاده امتى بعد از امت ديگر در آن منقرض مى شود، و امر خدا آنان را هلاك
مى كند، آيا اينان چه كسى را دارند از هلاكت جلوگيرشان شود؟ آيا اگر خداى تعالى
عذاب و يا هلاكت را خواسته باشد، و يا خواسته باشد كه منقرضشان كند، ايشان بر
خدا غلبه مى كنند؟!.
در سابق يعنى در تفسير سوره رعد، در ذيل آيه اى كه نظير اين آيه بود بحثى گذشت
كه بدانجا مراجعه فرماييد، اين را نيز بدانيد كه در اين آيه وجوهى از التفات به
كار رفته كه چون روشن بود متعرض بيانش نشديم.
قل انما انذركم بالوحى و لا يسمع الصم الدعاء اذا ما ينذرون |
يعنى آنچه شما را انذار مى كند، وحى الهى است، و در آن هيچ ترديدى نيست، و
اگر در شما اثرى نمى گذارد با اينكه منظور از آن هدايت شما است، به خاطر اين
است كه شما دچار كرى شده ايد و انذار را نمى شنويد، پس نقص از ناحيه شما است نه
از ناحيه قرآن.
و لئن مستهم نفحه من عذاب ربك ليقولن يا ويلنا انا كنا ظالمين |
كلمه (نفحه
) به معناى وقعه اى از عذاب است، و
مراد اين است كه انذار با آيات قرآن به حال ايشان سودى ندارد، بلكه اينان محتاج
به نفحه اى از عذابند تا بيچاره شوند، آن وقت ايمان آورده به ظلم خود اعتراف
كنند.
و نضع الموازين القسط ليوم القيمه فلا تظلم نفس شيئا |
كلمه (قسط)
به معناى عدل است، و آيه شريفه عطف بيان براى موازين، و يا صفت آن است كه اگر
آن را صفت بگيريم، بايد مضافى در آن تقدير بگيريم و تقدير آن را
(و نضع الموازين ذوات القسط)
بدانيم، و اما اينكه معناى ترازوى عدل نصب كردن چيست در تفسير سوره اعراف گذشت.
(و ان كان مثقال حبه من خردل اتينا
بها) - ضمير در
(و ان كان
) به عمل موزون كه از كلمه
(ميزان
) استفاده مى شود بر مى گردد، يعنى و اگر چه آن عمل موزون به
مقدار سنگينى خردلى باشد آن را مى آوريم، و ما براى حساب كشى كافى هستيم، و
دانه خردل در اينجا به عنوان مثال ذكر شده و مبالغه در دقت ميزان را مى رساند
كه حتى به كوچكى و ناچيزى خردل هم رسيدگى مى كند و در اين تعبير اشاره به اين
نيز هست كه وزن يكى از شؤ ون حساب است.
بحث روايتى
در الدر المنثور است كه ابن منذر از ابن جريح روايت كرده كه گفت : وقتى
جبرئيل خبر مرگ رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) را به وى داد عرضه داشت
پروردگارا پس تكليف امتم چيست ؟ خطاب آمد : (و
ما جعلنا لبشر من قبلك الخلد....).
مؤلف: سياق آيات كه سياق عتاب است با اين روايت سازگار نيست، علاوه بر اين،
اين سؤال با شأن رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) نمى سازد، از اين هم
كه بگذريم، لابد خبر مرگ را در آخر عمر آن جناب داده اند، و حال آنكه سوره
مورد بحث ما از سوره هاى مكى است، كه در اوائل بعثت نازل شده.
و نيز در الدر المنثور است كه ابن ابى حاتم، از سدى روايت كرده كه گفت : رسول
خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) به ابى سفيان و ابى جهل گذشت، و ديد كه
مشغول صحبتند، و چون ابوجهل آن جناب را ديد، خنديد و به ابى سفيان گفت : اين
است پيغمبر بنى عبد مناف ؟ ابو سفيان عصبانى شد، كه چرا شما نمى توانيد ببينيد
كه از بنى عبد مناف پيغمبرى مبعوث شود؟ رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم)
اين دفاع را از ابى سفيان شنيد، و دلگرم شده، به ابى جهل برگشت و آنچه مى
خواست به او گفت، و او را تهديد نمود، و در آخر فرمود: من مى دانم كه تو از
لجبازيت دست بر نمى دارى، تا آنچه بر سر عمويت آمد بر سر تو نيز بيايد، و
آنگاه به
ابى سفيان گفت : تو هم اين را بدان كه آنچه گفتى به خاطر دفاع از من نبود، بلكه
به خاطر تعصبى بود كه به دودمان خود دارى، پس اين آيه نازل شد:
(و اذا راك الذين كفروا ان يتخذونك
الا هزوا....)
مؤلف: اين روايت مانند روايت قبليش با آيه شريفه آنطور كه بايد انطباق ندارد.
و در مجمع البيان آمده كه از ابى عبد اللّه، امام صادق (عليه السلام) روايت
شده كه وقتى اميرالمؤمنين (عليه السلام) مريض شد و برادرانش به عيادتش آمده،
پرسيدند حالت چطور است يا اميرالمؤمنين ؟ فرمود: بسيار بد، گفتند: از مثل شما
توقع نمى رفت چنين پاسخى بدهيد. فرمود خداى تعالى فرموده است :
(و نبلوكم بالشر و الخير فتنه - شما
را به خير و شر آزمايش مى كنيم )،
كه مراد از خير، سلامتى و غنا است، و مراد از شر، مرض و فقر است.
و نيز در مجمع البيان در ذيل آيه : (افلا
يرون انا ناتى الارض ننقصها من اطرافها)
گفته است : بعضى گفته اند: مقصود از آن نقص زمين به مرگ علما است، و اين
معنا از امام صادق (عليه السلام) هم روايت شده، كه فرمود: نقصان زمين، رفتن
علما است.
مؤلف: در تفسير سوره اعراف گفتارى در معناى اين حديث گذشت.
و در توحيد از على (عليه السلام) روايت كرده كه در حديثى در پاسخ كسى كه از آن
جناب از معناى آياتى كه بر وى مشتبه شده بود پرسش كرده بود، فرمود: اما آيه
شريفه (و نضع الموازين القسط ليوم
القيمه فلا تظلم نفس شيئا) مقصود از
آن ميزان عدل است كه روز قيامت خلايق با آن مؤ اخذه مى شوند و خداوند در ميان
خلايق نسبت به يكديگر با آن حكم مى كند و جزاء مى دهد.
و در كتاب معانى به سند خود كه به هشام مى رسد روايت كرده كه گفت از امام صادق
(عليه السلام) پرسيدم معناى آيه (و
نضع الموازين القسط ليوم القيمه فلا تظلم نفس شيئا)
چيست ؟ فرمود موازين قسط، انبيا و اوصياى ايشانند.
مؤلف: اين روايت را كافى هم به سند خود ولى به طور رفع از آن جناب آورده و ما
روايات ديگرى در تفسير سوره اعراف آورديم و تا آن جا كه برايمان ميسور بود
پيرامون آنها بحث كرديم.
سوره انبياء، آيات، 48 تا 77
و لقد آتينا موسى و هرون الفرقان و ضياء و ذكرا للمتقين (48)
الذين
يخشون ربهم بالغيب و هم من الساعه مشفقون (49)
و هذا ذكر مبارك انزلناه
افانتم له منكرون (50)
و لقد آتينا ابراهيم رشده من قبل و كنا به
عالمين (51)
اذ قال لابيه و قومه ما هذه التماثيل التى انتم لها عاكفون
(52)
قالوا وجدنا آباءنا لها عابدين (53)
قال لقد كنتم انتم و آباوكم
فى ضلال مبين (54)
قالوا اجئتنا بالحق ام انت من اللاعبين (55)
قال بل
ربكم رب السموات و الارض الذى فطرهن و انا على ذلكم من الشاهدين (56)
و
تاللّه لاكيدن اصنامكم بعد ان تولوا مدبرين (57)
فجعلهم جذاذا الا
كبيرا لهم لعلهم اليه يرجعون (58)
قالوا من فعل هذا بالهتنا انه لمن
الظالمين (59)
قالوا سمعنا فتى يذكرهم يقال له ابرهيم (60)
قالوا فاتوا
به على اعين الناس لعلهم يشهدون (61)
قالوا ءانت فعلت هذا بالهتنا
يابراهيم (62)
قال بل فعله كبيرهم هذا فسلوهم ان كانوا ينطقون (63)
فرجعوا الى انفسهم فقالوا انكم انتم الظالمون (64)
ثم نكسوا على رؤ سهم
لقد علمت ما هولاء ينطقون (65)
قال افتعبدون من دون اللّه مالا ينفعكم
شيا و لا يضركم (66)
اف لكم و لما تعبدون من دون اللّه افلا تعقلون
(67)
قالوا حرقوه و انصروا آلهتكم ان كنتم فاعلين (68)
قلنا يانار كونى
بردا و سلاما على ابراهيم (69)
و ارادوا به كيدا فجعلناهم الاخسرين
(70)
و نجيناه و لوطا الى الارض التى باركنا فيها للعالمين (71)
و
وهبنا له اسحق و يعقوب نافله و كلا جعلنا صالحين (72)
و جعلناهم ائمه
يهدون بامرنا و اوحينا اليهم فعل الخيرت و اقام الصلوه و ايتاء الزكوه
و كانوا لنا عابدين (73)
و لوطا آتيناه حكما و علما و نجيناه من القريه
التى كانت تعمل الخبائث انهم كانوا قوم سوء فاسقين (74)
و ادخلناه فى
رحمتنا انه من الصالحين (75)
و نوحا اذ نادى من قبل فاستجبنا له
فنجيناه و اهله من الكرب العظيم (76)
و نصرناه من القوم الذين كذبوا
باياتنا انهم كانوا قوم سوء فاغرقناهم اجمعين (77) |
ترجمه آيات
ما به موسى و هارون فرقان داديم (وسيله جدا كردن حق از باطل ) با نور و
آنچه مايه يادآورى براى پرهيزكاران است (48).
همان كسانى كه از پروردگار خويش در غيب مى ترسند و خود از روز رستاخيز هراسانند
(49).
اين كتاب پر بركتى است كه نازلش كرده ايم چرا شما منكرآن هستيد (50).
و به تحقيق كه ما در گذشته به ابراهيم آن رشدى را كه مى توانست داشته باشد
داديم و ما داناى حال او بوديم (51).
وقتى به پدر و به قومش گفت : اين تصويرها چيست كه به عبادت آنها كمر بسته ايد؟
(52).
گفتند: پدران خويش را پرستشگر آنها يافتيم (53).
گفت : شما با پدرانتان در ضلالتى آشكارا بوده ايد (54).
گفتند آيا به حق سوى ما آمده اى يا تو نيز از بازيگرانى ؟ (55).
گفت : نه، بلكه پروردگارتان پروردگار آسمانها و زمين است كه ايجادشان كرده است
و من بر اين مطالب گواهى مى دهم (56).
به خدا سوگند پس از آنكه پشت كنيد و برويد، در كار بتهايتان حيله اى مى كنم
(57).
و بتان را قطعه قطعه كرد، مگر بزرگشان را شايد به او مراجعه كنند (58).
گفتند: چه كسى با خدايان ما چنين كرده كه هر كه بوده از ستمگران بوده است (59).
گفتند شنيديم جوانى هست كه ابراهيمش نامند و او بتها را به بدى ياد مى كند
(60).
گفتند: او را به محضر مردمان بياوريد شايد گواهى دهند (61).
گفتند: اى ابراهيم آيا تو با خدايان ما چنين كرده اى ؟ (62).
گفت : بلكه اين بزرگشان چنين كرده است ببينيد اگر مى توانند سخن گويند از
خودشان بپرسيد (63).
در اين هنگام مردم به ضميرهاى خويش مراجعه كردند و گفتند: شما خودتان ستمگرانيد
(64).
سپس سر به زير انداختند و گفتند: تو كه مى دانى كه اينان سخن نتوانند گفت (65
).
گفت : پس چرا غير خدا چيزى را كه به هيچ وجه سودتان ندهد و زيان نرساند پرستش
مى كنيد؟ (66).
قباحت بر شما و بر آنچه غير از خدا مى پرستيد، چرا به كار خود نمى انديشيد؟
(67).
گفتند: اگر اهل عمل هستيد بايد وى را بسوزانيد و خدايانتان را يارى كنيد (68).
گفتيم : اى آتش بر ابراهيم خنك و سالم باش (69).
درباره او قصد نيرنگى كردند و ما خود آنان را زيانكار كرديم (70).
او و لوط را با مهاجرت به سرزمينى كه در آنجا براى همه جهانيان بركت نهاده ايم
نجات داديم (71).
و اسحاق و يعقوب را اضافه به او بخشيديم و همه را مردانى صالح قرار داديم (72).
و آنان را پيشوايان نموديم تا به فرمان ما رهبرى كنند، و انجام كارهاى نيك و
نماز و زكات دادن را به آنان وحى كرديم و همه پرستندگان بودند (73).
و لوط را فرزانگى و دانش داديم و از آن دهكده كه كارهاى پليد مى كردند نجاتش
داديم كه آنان گروهى عصيان پيشه بودند (74).
و او را به رحمت خويش در آورديم كه وى از شايستگان بود(75).
و پيش از آن نوح را (به ياد آر) وقتى كه ندا داد و اجابتش كرديم و او را با
كسانش از محنت بزرگى نجات داديم (76).
و در قبال قومى كه آيه هاى ما را تكذيب مى كردند يارى كرديم كه آنان قومى بد
بودند و همگيشان را غرق كرديم (77).
بيان آيات
بعد از آنكه در آيات گذشته به مقدار وافى پيرامون مسأله نبوت بحث كرد و
آن را مبتنى بر مسأله معاد نمود اينك در اين آيات به داستانهاى جمعى از انبياى
گرامى كه به سوى
امتها گسيل داشته و به حكمت و شريعت تأييد فرموده و از شر ستمكاران نجات داده
اشاره مى فرمايد تا در عين اينكه براى مطالب گذشته مثلهايى است حجت تشريع را
تأييد نموده و مشركين را انذار و تخويف، و مؤمنين را بشارت داده باشد. از
جمله انبيا موسى و هارون و ابراهيم و لوط و اسحاق و يعقوب و نوح و داوود و
سليمان و ايوب و اسماعيل و ادريس و ذاالكفل و ذاالنون و زكريا و يحيى و عيسى كه
هفده نفرند نام برده كه از اين هفده نفر هفت نفر را در اين آيات كه مورد بحث ما
است آورده و بقيه را در آيات بعد از آن، در اين آيات نخست موسى و هارون را و
سپس ابراهيم و اسحاق و يعقوب و لوط را كه قبل از موسى و هارون زندگى مى كرده
اند نام برده و آنگاه داستان نوح را ذكر كرده كه وى از آن چهار نفر هم جلوتر مى
زيسته.
و لقد آتينا موسى و هرون الفرقان و ضياء و ذكرا للمتقين |
اين آيه به وجهى تفصيل اجمالى است كه در آيه (و
ما ارسلنا قبلك الا رجالا نوحى اليهم...)،
گذشت كه آنچه را به ايشان وحى فرستاده بيان مى كند كه آن عبارت بوده از معارف و
شرايع و اينكه با قضاء به قسط خود و هلاك ساختن دشمنان تأييد شان فرموده است.
و آيه بعدى شاهد بر اين است كه مراد از (فرقان
) و
(ضياء) و
(ذكر)،
تورات است كه خداوند آن را به موسى و برادرش هارون كه شريك در نبوت وى بود
داد، و كلمه فرقان مانند كلمه فرق مصدر است، چيزى كه هست فرقان بليغ تر از
فرق است. راغب مى گويد بعضى گفته اند فرقان اسم است نه مصدر و اگر تورات را
فرقان خوانده يا براى اين است كه تورات فرق گذارنده ميان حق و باطل است و يا
بدين جهت است كه وسيله فرق ميان حق و باطل در اعمال و اعتقادات است، اين آيه
نظير آيه (و اذ آتينا موسى الكتاب و
الفرقان لعلكم تهتدون ) است و اگر
تورات را ضياء خوانده بدين جهت است كه مسير بنى اسرائيل را به سوى سعادت و
رستگارى دنيا و آخرت روشن مى كرد و اگر ذكر ناميده بدين جهت است كه تورات مشتمل
بر مطالبى از حكمت ها و موعظه ها و عبرتها است كه خداى را به ياد آدمى مى
اندازد و شايد به خاطر همين كه يكى از اسماى تورات، فرقان بوده آن را با الف و
لام آورده به خلاف ضياء و ذكر و به وجهى ديگر تورات فرقان براى همه است ولى
ضياء و ذكر براى
خصوص متقين است غير از متقين كسى از نور و ذكر آن بهره مند نمى شوند و به همين
جهت ضياء و ذكر را نكره آورد تا تقييدش به متقين ممكن باشد به خلاف فرقان.
البته قرآن كريم تورات را نور و ذكر هم ناميده و فرموده :
(فيها هدى و نور)
و نيز فرموده :(فسئلوا اهل الذكر).
و هذا ذكر مبارك انزلناه افانتم له منكرون |
كلمه (هذا - اين
) اشاره است به قرآن و اگر آن را
ذكر مبارك خواند بدين جهت بود كه قرآن ذكرى است ثابت و دائم و كثير البركات،
هم مؤمن از آن بهره مند مى شود و هم آسايش كافر را در جامعه بشرى تاءمين نموده
است، و خلاصه همه اهل دنيا از آن منتفع مى گردند، چه آن را قبول داشته باشند و
چه نداشته باشند چه به حقانيت آن اقرار داشته باشند و چه منكر آن باشند. دليل
بر اين معنا تجزيه و تحليل آثار رشد و صلاحى است كه همين امروز در مجتمع بشرى
مشاهده مى كنيم زيرا اگر به عقب برگرديم و تا به عصر نزول قرآن و ما قبل آن پيش
برويم مى فهميم كه در اثر قرآن بشر از كجا به كجا رسيد، چه بود و چه شد، آن وقت
مى فهميم كه قرآن ذكرى است مبارك كه همه افراد بشر به وسيله آن رشد يافتند، حال
چه اينكه خودشان با زبان اقرار كنند و يا آنكه از اقرار زبانى به حقانيت آن
خوددارى نمايند و منكرين حق آن را از زير پا بگذارند و نعمت عظماى آن را كفران
كنند گو اينكه مسلمين هم در انكار منكرين و كفران آنان بى دخالت نبوده اند چون
مسلمانان در امر قرآن كريم اهمال نمودند، همچنان كه خود قرآن از زبان رسول خدا
(صلى اللّه عليه و آله و سلم) نقل مى كند كه در قيامت مى گويد
(يا رب ان قومى اتخذوا هذا القرآن
مهجورا).
و لقد آتينا ابراهيم رشده من قبل و كنا به عالمين |
در اين آيه به ما قبل موسى و هارون، و نزول تورات، انعطافى شده، و كلمه
(من قبل
) آن را به خوبى مى رساند و مراد
اين است كه بفرمايد: دادن تورات به موسى و هارون از ما امر نو ظهورى نيست، بلكه
سوگند مى خورم كه ما قبل از موسى و هارون اين رشد را به ابراهيم داده بوديم.
و مقصود از (رشد)
معنايى است كه در مقابل (غى
) و گمراهى قرار دارد، و آن رسيدن
به واقع است، و در ابراهيم اهتداى فطرى و تام و تمام او به توحيد و به ساير
معارف حقه است، و اضافه رشد به ضميرى كه به ابراهيم بر مى گردد، اختصاص رشد را
به وى مى رساند،
و مى فهماند كه ابراهيم خود لايق چنان رشدى بود، مؤ يد اين معنا جمله
(و كنا به عاملين - ما هم او را مى
شناختيم ) است، و اين كنايه است از
علم به خصوصيات حال او، و مقدار استعدادش.
و معناى آيه اين است كه سوگند مى خورم كه ما به ابراهيم داديم آنچه را كه وى
مستعد و لايق آن بود، و آن عبارت بود از رشد، و رسيدنش به واقع، و ما او را از
پيش مى شناختيم. و همانطور كه گذشت مراد از آنچه خداى سبحان به ابراهيم داد،
همان دين توحيد و ساير معارف حقه است كه ابراهيم (عليه السلام) بدون تعلم از
معلمى، و يا تذكر مذكرى، و يا تلقين ملقنى، با صفاى فطرت ونور بصيرت خود درك
كرد.
اذ قال لابيه و قومه ما هذه التماثيل التى انتم لها عاكفون |
كلمه (تمثال
)، به معناى هر چيزى است كه صورتگرى
شده باشد، كه جمع آن (تماثيل
) مى آيد، و كلمه :
(عكوف
) به معناى روى آوردن به سوى چيزى و ملازمت و مداومت برتعظيم آن
است، راغب در معناى آن چنين گفته.
و مقصود آن جناب از كلمه (اين
تماثيل ) همان بتهايى است كه به
منظور پرستش و پيشكش قربانى نصب كرده بودند، و پرسش آن جناب از حقيقت آنها براى
اين بود كه از خاصيت آنها سر در آورد، چون اين سؤال را در اولين بارى كه به
داخل اجتماع قدم نهاد كرده، وقتى وارد اجتماع شده، اجتماع را اجتماعى دينى
يافته، كه سنگ و چوبهايى را مى پرستيدند و با اين همه سؤال او دو سؤال است
يكى از پدر و ديگرى از قوم و سؤالش از پدر قبل از سؤال از مردم بوده، چنانكه از
آيات سوره انعام چنين بر مى آيد، و معناى آيه روشن است.
قالوا وجدنا آباءنا لها عابدين |
اين جمله جوابى است كه مردم به وى دادند، وچون برگشت سؤال آن جناب از حقيقت
اصنام به سؤال از علت پرستش آنها است لذا ايشان هم در پاسخ دست به دامان سنت
قومى خود شده، گفتند: اين عمل از سنت ديرينه آباء و اجدادى ما است.
قال لقد كنتم انتم و آباوكم فى ضلال مبين |
و وجه اينكه در ضلال مبين بوده اند، همان است كه به زودى در محاجه با قوم و بعد
از شكستن بتها، خاطر نشان مى كند و مى فرمايد:
(افتعبدون من دون اللّه ما لا ينفعكم و لا يضركم - آيا به جاى خدا
چيزى را مى پرستيد كه نه منفعتى برايتان دارد، و نه ضررى ؟).
قالوا اجئتنا بالحق ام انت من اللاعبين |
سؤال تعجب و استبعاد است، و شيوه مردم مقلد و تابع بدون بصيرت همين است كه
وقتى مى بينند شخصى منكر روش و سنت ايشان است، استبعاد مى كنند، و به هيچ وجه
احتمال نمى دهند كه ممكن است آن شخص درست بگويد، و لذا مردم زمان ابراهيم هم از
او مى پرسند: راستى نمى دانى اينها چيستند، و يا شوخى مى كنى، و مراد از اينكه
گفتند: (حق آورده اى
)، - به طورى كه از سياق بر مى آيد
- اين است كه جدى اين حرف را مى زنى، و يا شوخى مى كنى ؟.