بخش شهید آوینی حرف دل موبایل شعر و سبک اوقات شرعی کتابخانه گالری عکس  صوتی فیلم و کلیپ لینکستان استخاره دانلود نرم افزار بازی آنلاین
خرابی لینک Instagram

 
 

 

سوره انبياء، آيات 34 تا 47

 

 و ما جعلنا لبشر من قبلك الخلد افاين مت فهم الخالدون (34)

 كل نفس ذائقه الموت و نبلوكم بالشر و الخير فتنه و الينا ترجعون (35)

 و اذا رءاك الذين كفروا ان يتخذونك الا هزوا اهذا الذى يذكر آلهتكم و هم بذكر الرحمن هم كافرون (36)

 خلق الانسان من عجل ساوريكم آياتى فلا تستعجلون (37)

 و يقولون متى هذا الوعد ان كنتم صادقين (38)

 لو يعلم الذين كفروا حين لا يكفون عن وجوههم النار و لا عن ظهورهم ولا هم ينصرون (39)

 بل تاتيهم بغته فتبهتهم فلا يستطيعون ردها و لا هم ينظرون (40)

 و لقد استهزى برسل من قبلك فحاق بالذين سخروا منهم ما كانوا به يستهزون (41)

 قل من يكلوكم بالليل و النهار من الرحمن بل هم عن ذكر ربهم معرضون (42)

 ام لهم آلهه تمنعهم من دوننا لا يستطيعون نصر انفسهم و لا هم منا يصحبون (43)

 بل متعنا هولاء و آبائهم حتى طال عليهم العمر افلا يرون انا ناتى الارض ننقصها من اطرافها افهم الغلبون (44)

 قل انما انذركم بالوحى و لا يسمع الصم الدعاء اذا ما ينذرون (45)

 و لئن مستهم نفحه من عذاب ربك ليقولن يا ويلنا انا كنا ظالمين (46)

 و نضع الموازين القسط ليوم القيمه فلا تظلم نفس شيا و ان كان مثقال حبه من خردل اتينا بها و كفى بنا حاسبين (47)

ترجمه آيات

ما پيش از تو به هيچ انسانى زندگى جاويدان نداديم، چگونه ممكن است تو بميرى و مخالفانت جاويدان باشند؟! (34).

همه اشخاص مردنى هستند، و ما شما را براى امتحان دچار خير و شر مى كنيم و شما به سوى ما بازگشت خواهيد كرد(35).

و چون كفار تو را ببينند به جز مسخره ات نگيرند، (مى گويند): آيا اين است كه خدايتان را (به زشتى ) ياد مى كند، و آنان خودشان قرآن را كه ياد آورنده خداى رحمان است منكرند (36).

انسان از شتاب خلق شده، و شما در ديدن آيات من عجله مكنيد كه به زودى آياتم را نشانتان مى دهم (37).

گويند: اگر راست مى گويى اين وعده كى مى رسد؟ (38).

اگر كسانى كه كافرند از آن موقع كه آتش را از چهره ها و پيشانى هاى خويش باز نتوانند داشت و يارى نخواهند شد خبر مى داشتند (وقوع آن را به شتاب نمى خواس تند) (39).

ولى قيامت ناگهان به سراغشان مى آيد و مبهوتشان مى كند آنچنان كه توانايى بر دفع آن ندارند و به آنها مهلت داده نمى شود (40).

پيش از تو نيز پپغمبرانى استهزاء شدند و بر آن كسانى كه تمسخرشان كرده بودند عذابى كه به استهزاى آن مى پرداختند وقوع يافت (41).

بگو چه كسى شب و روز از عذاب خداى رحمان نگاهتان مى دارد؟ ولى آنان از ياد كردن پروردگارشان روى گردانند (42).

مگر خدايانى غير ما دارند كه حفظشان كنند. آنها نتوانند خودشان را يارى كنند و از جانب مانيز همراهى نشوند (43).

اينان و پدرانشان را برخوردار كرديم تا عمرهايشان دراز شد مگر نمى بينند كه ما داريم اين سرزمين را از طرف آن نقصان مى دهيم پس چگونه ايشان غالب اند (44).

بگو من فقط شما را به وحى بيم مى دهم و كران چون بيم داده شوند دعوت را نشنوند (45).

اگر شمه اى از عذاب پروردگارت به ايشان رسد گويند: اى واى بر ما كه همگى ستمگر بوده ايم (46).

روز رستاخيز ترازوهاى درست و ميزان نصب كنيم و كسى به هيچ وجه ستم نبيند و اگر هم وزن

دانه خردلى (كار نيك و بد) باشد آن را به حساب بياوريم كه ما براى حسابگرى كافى هستيم (47).

بيان آيات

اين آيات تتمه كلامى است كه در اين سوره پيرامون مسأله نبوت آورد، در اين آيه ها پاره اى كلمات مشركين درباره رسول خدا(صلى اللّه عليه و آله و سلم) را آورده، جواب مى دهد مثل اينكه گفته بودند او به زودى مى ميرد و ما از دست او راحت مى شويم و يا از در استهزاء گفته بودند: اين است كه خدايان شما را بد مى گويد، و يا به عنوان مسخره كردن مسأله بعث و قيامت گفته بودند: اين وعده اى كه مى دهيد چه وقت است اگر راست مى گوييد؟ كه خداى عز و جل پاسخ هر يك را داده تا خاطر خطير رسول گراميش را تسليت داده باشد.

و ما جعلنا لبشر من قبلك الخلد افان مت فهم الخالدون

از اين آيه بر مى آيد كه مشركين به خود دلخوشى مى دادند كه محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم) به زودى مى ميرد و ايشان از دعوت او خلاص گشته آلهه آنان از طعنه هاى او نجات مى يابند همچنان كه خداى عز و جل در جاى ديگر همين تسليت را از آنان نقل كرده از آن جمله در پاسخ دشمنان كه گفته بودند: (نتربص به ريب المنون ) فرمود: ما براى هيچ پيغمبرى قبل از تو نيز عمر جاويدان قرار نداده بوديم كه اينها آرزوى مرگ براى خصوص تو مى كنند البته تو خواهى مرد ايشان هم مى ميرند و مرگ تو سودى به حال آنان ندارد نه آنان اگر تو بميرى جاودان مى مانند و نه خودشان در عمر كوتاهى كه دارند از فتنه و امتحان الهى بر كنار مى شوند، زيرا همه انسانها در طول زندگيشان از امتحان بر كنار نمى مانند و در آخرت نيز از تحت قدرت و سلطنت ما بيرون نمى شوند، بلكه به سوى ما باز مى گردند و ما به حسابشان رسيده و جزاى كرده هايشان را مى دهيم.

و اينكه فرمود: (افان مت فهم الخالدون - آيا اگر تو بميرى ايشان جاودان خواهند بود) و نفرمود: (فهم خالدون ) با در نظر گرفتن اينكه استفهام در آن انكارى است نفى قصر قلب را افاده مى كند گويا خواسته است بفرمايد اينكه مى گويند (انتظار مرگ او را داريم ) سخن كسى است كه خودش را جاودان و تو را مزاحم حيات جاويد خود مى داند كه اگر تو بميرى او جاودان گشته حيات جاويد عايدش مى شود آن هم حيات بى فتنه و دغدغه، و حال آنكه چنين نيست هر موجود زنده اى مرگ را خواهد چشيد و نيز حيات دنيا بر اساس فتنه و امتحان بنا شده و فتنه جاويد و امتحان هميشگى معنا ندارد پس بايد به سوى پروردگار خود برگردند تا جزاى كردارشان بر طبق آنچه از امتحان در آمده و تميز داده شده اند را بدهد.

كل نفس ذائقه الموت و نبلوكم بالشر و الخير فتنه و الينا ترجعون

كلمه (نفس )- آنطور كه دقت در موارد استعمالش افاده مى كند - در اصل به معناى همان چيزى است كه به آن اضافه مى شود پس (نفس الانسان ) به معناى خود انسان و (نفس الشى ء) به معناى خود شى ء است و (نفس الحجر) به معناى همان حجر (سنگ ) است. بنابراين اگر اين كلمه به چيزى اضافه نشود هيچ معنايى ندارد و نيز با اين بيان هر جا استعمال بشود منظور از آن تأكيد لفظى خواهد بود مثل اينكه مى گوييم (جاءنى زيد نفسه - زيد خودش نزد من آمد) و يا منظور از آن تأكيد معنا است مثل اينكه مى گوييم : (جاءنى نفس زيد - خود زيد نزد من آمد) و در همه موارد استعمالش حتى در مورد خداى تعالى به همين منظور استعمال مى شود همچنان كه فرمود: (كتب على نفسه الرحمه ) و نيز فرموده : (و يحذركم اللّه نفسه ) و نيز فرمود: (تعلم ما فى نفسى و لا اعلم ما فى نفسك ) ليكن بعد از معناى اصلى استعمالش در شخص انسانى كه موجودى مركب از روح و بدن است شايع گشته و معناى جداگانه اى شده كه بدون اضافه هم استعمال مى شود مانند اين آيه شريفه كه مى فرمايد: (هو الذى خلقكم من نفس ‍ واحده و جعل منها زوجها) يعنى از يك شخص انسانى و نيز مانند آيه (من قتل نفسا بغير نفس او فساد فى الارض فكانما قتل الناس ‍ جميعا و من احياها فكانما احيا الناس جميعا) يعنى كسى كه انسانى را بكشد و يا انسانى را زنده كند. و اين دو معنا كه گفته شد هر دو در آيه (كل نفس تجادل عن نفسها) استعمال شده چون نفس اولى به معناى دومى (انسان ) و دومى به معناى اولى (معناى مضاف اليه ) است و معنايش اين است كه هر كسى از خودش دفاع مى كند.

آنگاه همين كلمه را در روح انسانى استعمال كردند چون آنچه مايه تشخص شخصى انسانى است علم و حيات و قدرت است كه آن هم قائم به روح آدمى است و اين معنا در آيه شريفه (اخرجوا انفس كم اليوم تجزون عذاب الهون ) و اين دو معنا يعنى معناى دوم و سوم در غير انسان يعنى نباتات و حيوانات بكار نرفته مگر از نظر اصطلاح علمى مثلا به يك گياه يا يك حيوان نفس گفته نمى شود و نيز به مبداء مدبر جسم او كه جان او است نيز نفس گفته نمى شود، بلكه گاهى هم كه به خون نفس مى گويند آن نيز براى اين است كه جان جانداران بستگى به آن دارد و از همين باب مى گويند فلان حيوان نفس سائله (خون جهنده ) دارد و آن ديگرى ندارد.

و نيز در لغت درباره هيچ يك از ملك و جن كلمه نفس به دو اطلاق مذكور اطلاق نمى شود هر چند كه اعتقاد همه اين است كه ملائكه و جن نيز حيات دارند و نيز در قرآن كريم با اينكه صراحتا براى جن مانند انسان تكليف و مرگ و حشر قائل شده فرمود: (و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون ) و نيز فرموده : (فى امم قد خلت من قبلهم من الجن و الانس ) و نيز فرمود: (و يوم يحشرهم جميعا يا معشر الجن قد استكثرتم من الانس ) اين آن چيزى است كه از معناى نفس در عرف لغت به دست آمده.

و اما كلمه (موت ) اين كلمه به معناى نداشتن حيات و آثار حيات از شعور و اراده است البته نداشتن كسى و چيزى كه مى بايست داشته باشد و قابليت داشتن آن را دارا باشد همچنان كه خداى عز و جل فرموده : (و كنتم امواتا فاحياكم ثم يميتكم ) و درباره اصنام و بتها فرموده : (اموات غير احياء) البته براى اين كلمه معانى ديگرى نيز هست يكى معناى فلسفى كه موت را عبارت مى دانند از مفارقت روح از بدن و قطع علاقه تدبيرى آن و ديگرى معنايى است كه در روايات از آن جمله در حديث نبوى آمده كه آن را عبارت دانسته از انتقال از خانه اى به خانه اى ديگر.

ولى اين معانى را نمى توان معناى لغوى كلمه دانست بلكه معنايى است كه يا عقل در آن دخالت كرده و يا نقل، و اين معنا كه ما براى موت نقل كرديم وصف آدمى است به اعتبار بدنش و اما روح آدمى در هيچ جاى كلام خداى تعالى چيزى كه به اتصاف آن به موت گويا باشد وجود ندارد همچنان كه درباره اتصاف ملائكه به آن در كلام خداى تعالى چيزى وجود ندارد.

و اما اينكه فرموده : (كل شى ء هالك الا وجهه ) و يا فرموده : (و نفخ فى الصور فصعق من فى السموات و من فى الارض ) ان شاء الله به زودى خواهد آمد كه هلاك در آيه اول و صعقه در آيه دوم غير موت است هر چند كه احيانا با موت هم منطبق مى شود.

پس از آنچه گذشت اين معنا روشن گرديد كه اولا مراد از نفس در جمله (كل نفس ذائقه الموت ) انسان است - كه استعمال دومى از استعمالات سه گانه اين كلمه است - نه روح انسانى چون معهود كلام خدا نيست كه نسبت موت را به روح انسانى داده باشد تا ما آيه را هم حمل به آن كنيم.

و ثانيا آيه شريفه عموميتش تنها درباره انسان ها است كه شامل ملائكه و جن و ساير حيوانات نمى شود هر چند كه بعضى از نامبردگان از قبيل جن و حيوان متصف به آن بشوند. و يكى از قرائنى كه اختصاص آيه به انسان را مى رساند جمله اى است كه قبل از آن واقع شده و مى فرمايد: (و ما جعلنا لبشر من قبلك الخلد) و نيز جمله اى است كه بعد از آن واقع شده و مى فرمايد: (و نبلوكم بالشر و الخير فتنه ) چون به طورى كه توضيحش را خواهى ديد قبل و بعد آيه سخن از انسان است.

بعضى از مفسرين گفته اند كه مراد از نفس در آيه شريفه روح است كه خلاف آن را فهميدى. جمعى ديگر اصرار ورزيده اند كه آيه را آنچنان عموميت دهند كه شامل انسان و فرشتگان و جن و ساير حيوانات و حتى نباتات هم در صورتى كه حيات حقيقى داشته باشد بشود ولى شما خواننده عزيز اشكال اين را نيز فهميدى.

و از سخنان عجيبى كه در بيان عموميت آيه زده اند سخن فخر رازى در تفسير كبير است كه بعد از تقرير اينكه آيه شريفه عام است و هر صاحب نفسى را شامل مى شود گفته است : آيه شريفه تخصيص خورده چون خداى تعالى خودش نيز داراى نفس است همچنان كه فرمود: (تعلم ما فى نفسى و لا اعلم ما فى نفسك ) و مى دانيم كه (كل نفس ذائقه الموت ) شامل او نمى شود علاوه بر اين مرگ بر او محال است و نيز در جمادات تخصيص خورده چون آنها نيز نفوس دارند ولى نمى ميرند. سپس گفته و عامى كه تخصيص ‍ خورده باشد در غير مورد تخصيص حجت است پس بر طبق ظاهرش عمل مى شود در نتيجه همين آيه كلام فلاسفه را باطل مى كند كه گفته اند: ارواح بشرى و عقول مفارقه و نفوس فلكيه مرگ ندارند.

و ما در اشكال به آن مى گوييم :

اولا: نفس به معنايى كه بر خداى تعالى و بر هر چيز اطلاق مى شود نفس به استعمال اولى از استعمالات سه گانه است كه گذشت و گفتيم جز با اضافه استعمال نمى شود ولى نفسى كه در آيه شريفه مورد بحث است اضافه به چيزى نشده و اين خود دليل روشنى است كه مراد از آن استعمال اولى نيست پس باقى مى ماند يكى از دو استعمال ديگر و چون در سابق گفتيم كه استعمال سومى هم مراد نيست باقى مى ماند استعمال دومى.

و ثانيا: اينكه جمادات را از موت استثنا كرد صحيح نيست و با آيه (كنتم امواتا فاحياكم ) و جمله (اموات غير احياء) و امثال آن منافات دارد زيرا در اين جملات موت را به جمادات نسبت داده.

و ثالثا: اينكه گفت : (همين آيه كلام فلاسفه را باطل مى كند كه گفته اند...) اشتباه است، براى اينكه مسأله مورد بحث فلاسفه مسأله اى است عقلى، كه طريقه تحقيق در آن برهان است، و برهان حجتى است مفيد يقين، اگر حجتى كه فخر و امثال وى عليه اين برهان اقامه نموده، و يا بعضى از آن حجت ها، آنطور كه خودشان ادعا نموده اند، برهانى باشد، باعث مى شود كه ديگر آيه در مقابل آن ظهورى نداشته باشد، و با در نظر گرفتن اينكه ظهور حجتى است ظنى، ديگر چطور تصور مى شود برهان آقايان با ظن به خلاف جمع شود؟ و اگر حجت ايشان برهان و مفيد علم نباشد، مسائل مورد نظرشان هم ثابت نمى شود، و وقتى ثابت نشود، ديگر حاجتى به ظهور آيه كه ظن به خلاف است باقى نمى ماند.

جمله (كل نفس ذائقه الموت ) همانطور كه تقرير و تثبيت مضمون (و ما جعلنا لبشر من قبلك الخلد... است، همچنين توطئه و زمينه چينى براى جمله بعدى است، كه مى فرمايد: (و نبلوكم بالشر و الخير فتنه ) - يعنى ما شما را به آنچه كراهت داريد از قبيل مرض و فقر و امثال آن، و به آن چه دوست داريد، از قبيل صحت و غنى و امثال آن، مى آزماييم، آزمودنى - گويا فرموده : هر يك از شما را به حياتى محدود، و موجل زنده مى داريم، و در آن حيات به وسيله خير و شر امتحان مى كنيم، امتحان كردنى، و سپس به سوى پروردگارتان بازگشت مى كنيد، پس به له و عليهتان حكم مى كند.

در اين جمله به علت حتمى بودن مرگ نيز اشاره كرده، و آن اين است كه اصولا زندگى هر كسى حياتى است امتحانى و آزمايشى، و معلوم است كه امتحان جن به مقدمه دارد و غرض اصلى متعلق به خود آن نيست، بلكه متعلق به ذى المقدمه است، و اين نيز روشن است كه هر مقدمه اى ذى المقدمه اى دارد، و بعد از هر امتحانى موقفى است كه در آن موقف نتيجه امتحان معلوم مى شود، پس براى هر صاحب حياتى مرگى است حتمى، و بازگشتى است به سوى خداى سبحان، تا در آن بازگشت درباره اش داورى شود.

و اذا راك الذين كفروا ان يتخذونك الا هزوا اهذا الذى يذكر آلهتكم و هم بذكر الرحمن هم كافرون

كلمه (ان ) در اين آيه نافيه است، و مراد از اينكه فرمود: (ان يتخذونك الا هزوا)، اين است كه منظور مشركين از معاشرت با رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) را منحصر در استهزاى به آن جناب كند، و خلاصه معنا اين است كه ايشان جز مسخره كردن تو منظور ديگرى از آمد و شد با تو ندارند.

و تقدير جمله (اهذا الذى يذكر آلهتكم )، (يقولون اهذا...) و يا (قائلين اهذا الذى...) است، و اين جمله حكايت استهزايى است كه ايشان مى كردند، و استهزايشان همين است كه نام او را نبردند، و با ذكر وصف به وى اشاره كردند، و مقصودشان از اينكه گفتند: (آيا اين است كه خدايان شما را ياد مى كند؟) اين است كه خدايان شما را به بدى ياد مى كند، و نيز اگر نام آن جناب را نبردند، منظورشان احترام از خدايان خود بوده، نظير كلام مشركين زمان ابراهيم كه مى گفتند:(سمعنا فتى يذكرهم يقال له ابراهيم ).

و جمله (و هم بذكر الرحمن هم كافرون )، در موضع حال است، از ضمير در (ان يتخذونك )، يا حال است از فاعل (يقولون ) - كه گفتيم در تقدير است - و اين به ذهن نزديك تر است و حاصل كلام اين است كه مشركين به تعصب و حمايت از آلهه خود بر تو خشم مى گيرند، چون تو درباره آنها مى گويى نفع و ضررى ندارند - با اينكه سخن حقى مى گويى - مع ذلك جز با استهزاء و اهانت پاسخت نمى گويند، براى خدا غيرت به خرج نمى دهند، كه چرا مردم نسبت به ياد خدا كافرند؟ چون خودشان همان كفارند.

و مراد از (ذكر رحمان )، ياد خداى تعالى است، به اينكه خدايى رساننده هر رحمت، و منعم هر نعمت است، و لازمه اين، رب بودن او است، و لازمه رب بودنش، وجوب عبادت او است.

بعضى ديگر از مفسرين گفته اند : مراد از ذكر، قرآن است، و ذكر الرحمان، يعنى قرآن رحمان، و معناى آيه اين است كه : وقتى كفار يعنى مشركين تو را مى بينند با تو معامله اى جز استهزاء و سخريه ندارند، به يكديگر مى گويند: اين است كسى كه آلهه شما را به بدى ياد مى كند، و هر وقت به ياد آلهه خود مى افتند، تعصب براى آنها به خرج مى دهند، و حال آنكه به ياد خدا كافرند، و كفر به ياد خدا را جرم نمى دانند.

خلق الانسان من عجل سارى كم آياتى فلا تستعجلون

گويا مشركين به خاطر كفرشان به دعوت نبوى هر وقت آن حضرت را مى ديدند استهزاء مى كردند، و اين زيادى بر كفر و عتوشان بود، و معلوم است كه استهزاء به هر چيزى وقتى استهزاء است كه آن چيز را شوخى و غير جدى بداند، تا غير جدى در مقابل غير جدى قرار گيرد، و ليكن خداى تعالى استهزاى آنان را جدى و غير هزل گرفته، و در نتيجه ارتكاب آن را بعد از ارتكاب به كفر، متعرض ‍ شدن عذاب الهى دانسته بعد از تعرض، و آن را استعجال در عذاب شمرده، و خبر داده كه به زودى آيات عذاب را نشانشان مى دهد.

پس اينكه فرمود: (خلق الانسان من عجل ) كنايه است از زيادى عجله انسان، و بلوغ آن به نهايت درجه اش، آنقدر كه گويى اصلا آدمى از عجله خلق شده، و غير از عجله چيزى نمى شناسد، نظير اينكه مى گويند: فلانى همه اش خير است، و يا سراپا شر است، و يا فلانى از خير خلق شده، و يا فلانى آب و گلش با شر خمير شده، و اينطور تعبير بليغ ‌تر از اين است كه بگوييم، چقدر فلانى عجول است، و اين كلام در مورد تعجب آمده، و نيز خواسته است نسبت به امر مشركين بى اعتنايى كند و بفرمايد: اگر آنها عجله مى كنند، ما عجله اى نداريم، چون از دست ما نمى گريزند، و تلافى ما فوت نمى شود.

از آيه بعدى به دست مى آيد كه مراد از (ارائه آيات ) (نشان دادن ) در جمله (ساوريكم آياتى ) عذاب به آتش دوزخ است، و آيه بعدى اين است كه مى فرمايد: (لو يعلم الذين كفروا حين....).

و يقولون متى هذا الوعد ان كنتم صادقين

گويندگان اين حرف همان كفارند، و مخاطبين در اين آيه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) و مؤمنين اند، و مقتضاى ظاهر اين بود كه بگويند: (ان كنت من الصادقين - اگر از راست گويانى )، ولى اينطور نگفتند بلكه گفتند: (اگر از راستگويانيد)، تا رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) را به خيال خود بيشتر در فشار بگذارند، و از او چيزى بخواهند كه قادر بر انجام آن نباشد، و علاوه بر آن مؤمنين را هم گمراه نموده، عليه آن جناب بشورانند، و منظورشان از وعد، همان تهديدى است كه در آيه قبلى بود، و آيه بعدى هم آن را تفسير نموده مى فرمايد:

لو يعلم الذين كفروا حين لا يكفون عن وجوههم النار و لا عن ظهورهم و لا هم ينصرون

كلمه (لو) براى تمنا و آرزو است، و كلمه (حين ) به طورى كه گفته اند مفعول كلمه (يعلم ) است، و جمله (لا يكفون عن وجوههم النار و لا عن ظهورهم )، معنايش اين است كه : نمى توانند آن عذاب را وقتى كه ايشان را مى گيرد از خود دفع كنند چون از پشت و رويشان (كنايه است از احاطه )، فرايشان مى گيرد.

و جمله (و لا هم ينصرون )، عطف است بر جمله قبليش، چون برگشت معنايش به ترديد به مقابله است، و معنايش اين است كه : نه مستقلا مى توانند آتش دوزخ را از خود دفع كنند، و نه به يارى كسى.

و اين آيه در محل جواب از سؤال از موعد است، و معنايش اين است كه : اى كاش كسانى كه كافر شدند مى دانستند كه چه روزى در پيش دارند، روزى كه نمى توانند از پيش رو و از پشت سر، نه به استقلال و نه به يارى كسى، عذاب آتش را از خود دفع دهند.

بل تاتيهم بغته فتبهتهم فلا يستطيعون ردها و لا هم ينظرون

ظاهر سياق اقتضا دارد كه فاعل (تاتيهم ) ضميرى باشد كه به كلمه (نار) بر مى گردد، نه ضميرى كه به كلمه (ساعت ) بر مى گردد، همچنان كه بعضى از مفسرين هم همين را گفته اند.

و اين جمله اضراب از جمله (لا يكفون ) است كه در آيه قبلى قرار داشت، نه از جمله مقدر، تا بخواهد بگويد (آيات بر حسب اقتراح و دلخواه آنان نمى آيد بلكه ناگهانى فرا مى رسد)، و نه از جمله (لو يعلم الذين كفروا)، همچنان كه بعضى گفته اند، و كلمه (لو) را در معناى نفى گرفته تقدير را چنين دانسته اند كه : (كفار از آن روز خبر ندارند، بلكه آن روز ناگهانى مى رسد). براى اينكه هيچ يك از اين دو معنا موافق با سياق نيست.

و معناى آمدن آتش به طور ناگهانى، اين است كه نمى دانند از كجا مى آيد و به ايشان احاطه پيدا مى كند، و همين معنا لازمه آن توصيفى است كه خداى تعالى از آتش دوزخ كرده و فرموده : (نار اللّه الموقده التى تطلع على الافئده ) و يا فرموده : (فاتقوا النار التى وقود ها الناس ) و يا فرموده : (انكم و ما تعبدون من دون اللّه حصب جهنم).

و معلوم است كه آتشى كه چنين وصفى دارد باطن انسان را مانند ظاهرش فرا مى گيرد، و شمولش نسبت به باطن كمتر از ظاهر نيست، و مانند آتش دنيا نيست كه متوجه تنها ظاهر بدن مى شود، و در نتيجه از يكسو متوجه مى شود، و ظاهر را قبل از باطن مى سوزاند، و نيز در نتيجه مهلتى مى دهد كه انسان از يك سوى ديگر فرار كند، و يا چاره اى بينديشد، و يا جا خالى بدهد، و يا حائلى ميان خود و آن به وجود آورد، و يا بر كسى پناهنده شود، ولى آتش دوزخ چنين نيست، بلكه همانطور كه جان آدمى با آن است، آن آتش هم با آدمى است، همانطور كه نمى توان جان را به طرفى نهاده خود به طرفى ديگر رفت، آتش دوزخ نيز چنين است، و ميان آدمى و آن اختلاف جهت نيست، و مهلت هم نمى پذيرد، و مسافتى ميان آدمى و آن نيست، و وقتى فرا مى رسد جز حيرت و حسرت هيچ چاره اى ديگر براى كسى نمى ماند پس معناى آيه و خدا (داناتر است ) اين است كه : نمى توانند آتش را از پيش رو، و از پشت سر خود دفع كنند بلكه وقتى مى رسد از جايى مى رسد كه خودشان هم نمى دانند، و ناگهانى هم مى رسد، و ديگر نمى توانند آن را رد نموده و يا از آمدنش مهلت بگيرند.

(و لقد استهزى برسل من قبلك فحاق بالذين سخروا منهم ما كانوا به يستهزون ).

در مجمع البيان گفته : فرق ميان (سخريه ) و (هزء)، اين است كه سخريه در معناى ذلت خواهى است، چون تسخير به معناى ذليل و رام كردن است، و اما هزء، به معناى پائين آوردن قدر شخص است به وسيله زبان و كلمه (حيق ) به معناى حلول است، و مراد از (ما كانوا به يستهزون ) عذاب است، در اين آيه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) را تسليت، و كفار را تهديد مى كند.

قل من يكلوكم بالليل و النهار من الرحمن بل هم عن ذكر ربهم معرضون

كلمه (يكلوكم ) از كلائه، به معناى حفظ است، و معنايش اين است كه : از ايشان بپرس چه كسى است كه شما را از رحمان حفظ كند، اگر او بخواهد عذابتان كند؟ و كلمه (بل ) بعد از اين دستور، اعراض از تأثير موعظه است، يعنى موعظه و انذار فائده اى ندارد، چون ايشان از ذكر پروردگارشان (قرآن )، روى گردانند، و به آن اعتنايى ندارند، و نمى خواهند به آن گوش دهند. بعضى گفته اند: مراد از ذكر، مطلق موعظه و استدلال است، نه خصوص قرآن.

ام لهم آلهه تمنعهم من دوننا لا يستطيعون نصر انفسهم و لا هم منا يصحبون

كلمه (ام ) به اصطلاح علم نحو منقطعه است، و استفهام در آيه، انكارى است، و دو جمله (تمنعهم ) و (من دوننا) هر دو صفت آلهه است، و معناى آيه اين است : بلكه سؤال كن آيا آلهه اى غير ما دارند كه ايشان را از عذاب ما حفظ كند؟.

(لا يستطيعون نصر انفسهم...) - اين جمله تعليل نفى است كه از استفهام انكارى قبل استفاده مى شود، و به همين جهت اين جمله به فصل آمد، نه به وصل، و تقدير آن اين است كه : نه، ايشان آلهه اى اين چنين ندارند، و چون آنچه آنان آلهه اش ناميده اند، نمى توانند خود را يارى كنند، به اين معنا كه بعضى بعضى ديگر را يارى كنند و يا از عذاب ما پناه دهند و حفظ كنند، تا چه رسد به اينكه پرستندگان خود را كه همان مشركين هستند يارى كنند، و يا پناه دهند.بعضى گفته اند: ضماير جمع در آيه شريفه همه به مشركين بر مى گردد، ولى سياق از چنين تفسيرى ابا دارد.

 

بل متعنا هولاء و آباء هم حتى طال عليهم العمر...

اين جمله باز اعراض از آيه قبلى است، همچنان كه جمله (بل هم عن ذكر ربهم معرضون )، اضراب از آيه قبليش بود، و مضامين همه به طورى كه ملاحظه مى كنيد قريب به هم است.

(حتى طال عليهم العمر) - اين جمله غايت و منتهى اليه تمتع و زندگانى است كه از مدلول جمله قبلى استفاده مى شد و تقدير كلام اين است كه : (بلكه ما اين مشركين و پدرانشان را عمر داديم و اين تمتع همچنان دوام ياف ت تا عمرشان طولانى شد، پس دچار غرور گشته خداى را فراموش كرده و از عبادت او اعراض نمودند و جامعه قريش مشرك همينطور بودند، زيرا ايشان بعد از پدر بزرگشان حضرت اسماعيل در حرم امن مكه وطن كردند، و به انواع نعمت ها متنعم بودند، تا جايى كه بر مكه مسلط شده و قوم جرهم را از آنجا بيرون راندند، و دين پدر خود ابراهيم را فراموش نموده، بت پرست شدند.

(افلا يرون انا ناتى الارض ننقصها من اطرافها) - مناسب تر با سياق اين است كه مراد از (نقص ارض از اطراف آن ) انقراض ‍ بعضى امم ساكن آن باشد، چون براى هر امتى در زمين اجل و مهلتى است كه فرمود: (ما تسبق من امه اجلها و ما يستاخرون ) قبلا هم اشاره به اين معنا گذشت كه مراد از طول عمر ايشان، طول عمر جامعه ايشان است.

و معناى آيه اين است كه : آيا نمى بينيد كه زمين (يعنى جمعيت آن ) را رو به نقصان نهاده امتى بعد از امت ديگر در آن منقرض مى شود، و امر خدا آنان را هلاك مى كند، آيا اينان چه كسى را دارند از هلاكت جلوگيرشان شود؟ آيا اگر خداى تعالى عذاب و يا هلاكت را خواسته باشد، و يا خواسته باشد كه منقرضشان كند، ايشان بر خدا غلبه مى كنند؟!.

در سابق يعنى در تفسير سوره رعد، در ذيل آيه اى كه نظير اين آيه بود بحثى گذشت كه بدانجا مراجعه فرماييد، اين را نيز بدانيد كه در اين آيه وجوهى از التفات به كار رفته كه چون روشن بود متعرض بيانش نشديم.

قل انما انذركم بالوحى و لا يسمع الصم الدعاء اذا ما ينذرون

يعنى آنچه شما را انذار مى كند، وحى الهى است، و در آن هيچ ترديدى نيست، و اگر در شما اثرى نمى گذارد با اينكه منظور از آن هدايت شما است، به خاطر اين است كه شما دچار كرى شده ايد و انذار را نمى شنويد، پس نقص از ناحيه شما است نه از ناحيه قرآن.

و لئن مستهم نفحه من عذاب ربك ليقولن يا ويلنا انا كنا ظالمين

كلمه (نفحه ) به معناى وقعه اى از عذاب است، و مراد اين است كه انذار با آيات قرآن به حال ايشان سودى ندارد، بلكه اينان محتاج به نفحه اى از عذابند تا بيچاره شوند، آن وقت ايمان آورده به ظلم خود اعتراف كنند.

و نضع الموازين القسط ليوم القيمه فلا تظلم نفس شيئا

كلمه (قسط) به معناى عدل است، و آيه شريفه عطف بيان براى موازين، و يا صفت آن است كه اگر آن را صفت بگيريم، بايد مضافى در آن تقدير بگيريم و تقدير آن را (و نضع الموازين ذوات القسط) بدانيم، و اما اينكه معناى ترازوى عدل نصب كردن چيست در تفسير سوره اعراف گذشت.

(و ان كان مثقال حبه من خردل اتينا بها) - ضمير در (و ان كان ) به عمل موزون كه از كلمه (ميزان ) استفاده مى شود بر مى گردد، يعنى و اگر چه آن عمل موزون به مقدار سنگينى خردلى باشد آن را مى آوريم، و ما براى حساب كشى كافى هستيم، و دانه خردل در اينجا به عنوان مثال ذكر شده و مبالغه در دقت ميزان را مى رساند كه حتى به كوچكى و ناچيزى خردل هم رسيدگى مى كند و در اين تعبير اشاره به اين نيز هست كه وزن يكى از شؤ ون حساب است.

بحث روايتى

در الدر المنثور است كه ابن منذر از ابن جريح روايت كرده كه گفت : وقتى جبرئيل خبر مرگ رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) را به وى داد عرضه داشت پروردگارا پس تكليف امتم چيست ؟ خطاب آمد : (و ما جعلنا لبشر من قبلك الخلد....).

مؤلف: سياق آيات كه سياق عتاب است با اين روايت سازگار نيست، علاوه بر اين، اين سؤال با شأن رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) نمى سازد، از اين هم كه بگذريم، لابد خبر مرگ را در آخر عمر آن جناب داده اند، و حال آنكه سوره مورد بحث ما از سوره هاى مكى است، كه در اوائل بعثت نازل شده.

و نيز در الدر المنثور است كه ابن ابى حاتم، از سدى روايت كرده كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) به ابى سفيان و ابى جهل گذشت، و ديد كه مشغول صحبتند، و چون ابوجهل آن جناب را ديد، خنديد و به ابى سفيان گفت : اين است پيغمبر بنى عبد مناف ؟ ابو سفيان عصبانى شد، كه چرا شما نمى توانيد ببينيد كه از بنى عبد مناف پيغمبرى مبعوث شود؟ رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) اين دفاع را از ابى سفيان شنيد، و دلگرم شده، به ابى جهل برگشت و آنچه مى خواست به او گفت، و او را تهديد نمود، و در آخر فرمود: من مى دانم كه تو از لجبازيت دست بر نمى دارى، تا آنچه بر سر عمويت آمد بر سر تو نيز بيايد، و آنگاه به

ابى سفيان گفت : تو هم اين را بدان كه آنچه گفتى به خاطر دفاع از من نبود، بلكه به خاطر تعصبى بود كه به دودمان خود دارى، پس ‍ اين آيه نازل شد: (و اذا راك الذين كفروا ان يتخذونك الا هزوا....)

مؤلف: اين روايت مانند روايت قبليش با آيه شريفه آنطور كه بايد انطباق ندارد.

و در مجمع البيان آمده كه از ابى عبد اللّه، امام صادق (عليه السلام) روايت شده كه وقتى اميرالمؤمنين (عليه السلام) مريض شد و برادرانش به عيادتش آمده، پرسيدند حالت چطور است يا اميرالمؤمنين ؟ فرمود: بسيار بد، گفتند: از مثل شما توقع نمى رفت چنين پاسخى بدهيد. فرمود خداى تعالى فرموده است : (و نبلوكم بالشر و الخير فتنه - شما را به خير و شر آزمايش مى كنيم )، كه مراد از خير، سلامتى و غنا است، و مراد از شر، مرض و فقر است.

و نيز در مجمع البيان در ذيل آيه : (افلا يرون انا ناتى الارض ننقصها من اطرافها) گفته است : بعضى گفته اند: مقصود از آن نقص ‍ زمين به مرگ علما است، و اين معنا از امام صادق (عليه السلام) هم روايت شده، كه فرمود: نقصان زمين، رفتن علما است.

مؤلف: در تفسير سوره اعراف گفتارى در معناى اين حديث گذشت.

و در توحيد از على (عليه السلام) روايت كرده كه در حديثى در پاسخ كسى كه از آن جناب از معناى آياتى كه بر وى مشتبه شده بود پرسش كرده بود، فرمود: اما آيه شريفه (و نضع الموازين القسط ليوم القيمه فلا تظلم نفس شيئا) مقصود از آن ميزان عدل است كه روز قيامت خلايق با آن مؤ اخذه مى شوند و خداوند در ميان خلايق نسبت به يكديگر با آن حكم مى كند و جزاء مى دهد.

و در كتاب معانى به سند خود كه به هشام مى رسد روايت كرده كه گفت از امام صادق (عليه السلام) پرسيدم معناى آيه (و نضع الموازين القسط ليوم القيمه فلا تظلم نفس شيئا) چيست ؟ فرمود موازين قسط، انبيا و اوصياى ايشانند.

مؤلف: اين روايت را كافى هم به سند خود ولى به طور رفع از آن جناب آورده و ما روايات ديگرى در تفسير سوره اعراف آورديم و تا آن جا كه برايمان ميسور بود پيرامون آنها بحث كرديم.

سوره انبياء، آيات، 48 تا 77

 

 و لقد آتينا موسى و هرون الفرقان و ضياء و ذكرا للمتقين (48)

 الذين يخشون ربهم بالغيب و هم من الساعه مشفقون (49)

 و هذا ذكر مبارك انزلناه افانتم له منكرون (50)

 و لقد آتينا ابراهيم رشده من قبل و كنا به عالمين (51)

 اذ قال لابيه و قومه ما هذه التماثيل التى انتم لها عاكفون (52)

 قالوا وجدنا آباءنا لها عابدين (53)

 قال لقد كنتم انتم و آباوكم فى ضلال مبين (54)

 قالوا اجئتنا بالحق ام انت من اللاعبين (55)

 قال بل ربكم رب السموات و الارض الذى فطرهن و انا على ذلكم من الشاهدين (56)

 و تاللّه لاكيدن اصنامكم بعد ان تولوا مدبرين (57)

 فجعلهم جذاذا الا كبيرا لهم لعلهم اليه يرجعون (58)

 قالوا من فعل هذا بالهتنا انه لمن الظالمين (59)

 قالوا سمعنا فتى يذكرهم يقال له ابرهيم (60)

 قالوا فاتوا به على اعين الناس لعلهم يشهدون (61)

 قالوا ءانت فعلت هذا بالهتنا يابراهيم (62)

 قال بل فعله كبيرهم هذا فسلوهم ان كانوا ينطقون (63)

 فرجعوا الى انفسهم فقالوا انكم انتم الظالمون (64)

 ثم نكسوا على رؤ سهم لقد علمت ما هولاء ينطقون (65)

 قال افتعبدون من دون اللّه مالا ينفعكم شيا و لا يضركم (66)

 اف لكم و لما تعبدون من دون اللّه افلا تعقلون (67)

 قالوا حرقوه و انصروا آلهتكم ان كنتم فاعلين (68)

 قلنا يانار كونى بردا و سلاما على ابراهيم (69)

 و ارادوا به كيدا فجعلناهم الاخسرين (70)

 و نجيناه و لوطا الى الارض التى باركنا فيها للعالمين (71)

 و وهبنا له اسحق و يعقوب نافله و كلا جعلنا صالحين (72)

 و جعلناهم ائمه يهدون بامرنا و اوحينا اليهم فعل الخيرت و اقام الصلوه و ايتاء الزكوه و كانوا لنا عابدين (73)

 و لوطا آتيناه حكما و علما و نجيناه من القريه التى كانت تعمل الخبائث انهم كانوا قوم سوء فاسقين (74)

 و ادخلناه فى رحمتنا انه من الصالحين (75)

 و نوحا اذ نادى من قبل فاستجبنا له فنجيناه و اهله من الكرب العظيم (76)

 و نصرناه من القوم الذين كذبوا باياتنا انهم كانوا قوم سوء فاغرقناهم اجمعين (77)

ترجمه آيات

ما به موسى و هارون فرقان داديم (وسيله جدا كردن حق از باطل ) با نور و آنچه مايه يادآورى براى پرهيزكاران است (48).

همان كسانى كه از پروردگار خويش در غيب مى ترسند و خود از روز رستاخيز هراسانند (49).

اين كتاب پر بركتى است كه نازلش كرده ايم چرا شما منكرآن هستيد (50).

و به تحقيق كه ما در گذشته به ابراهيم آن رشدى را كه مى توانست داشته باشد داديم و ما داناى حال او بوديم (51).

وقتى به پدر و به قومش گفت : اين تصويرها چيست كه به عبادت آنها كمر بسته ايد؟ (52).

گفتند: پدران خويش را پرستشگر آنها يافتيم (53).

گفت : شما با پدرانتان در ضلالتى آشكارا بوده ايد (54).

گفتند آيا به حق سوى ما آمده اى يا تو نيز از بازيگرانى ؟ (55).

گفت : نه، بلكه پروردگارتان پروردگار آسمانها و زمين است كه ايجادشان كرده است و من بر اين مطالب گواهى مى دهم (56).

به خدا سوگند پس از آنكه پشت كنيد و برويد، در كار بتهايتان حيله اى مى كنم (57).

و بتان را قطعه قطعه كرد، مگر بزرگشان را شايد به او مراجعه كنند (58).

گفتند: چه كسى با خدايان ما چنين كرده كه هر كه بوده از ستمگران بوده است (59).

گفتند شنيديم جوانى هست كه ابراهيمش نامند و او بتها را به بدى ياد مى كند (60).

گفتند: او را به محضر مردمان بياوريد شايد گواهى دهند (61).

گفتند: اى ابراهيم آيا تو با خدايان ما چنين كرده اى ؟ (62).

گفت : بلكه اين بزرگشان چنين كرده است ببينيد اگر مى توانند سخن گويند از خودشان بپرسيد (63).

در اين هنگام مردم به ضميرهاى خويش مراجعه كردند و گفتند: شما خودتان ستمگرانيد (64).

سپس سر به زير انداختند و گفتند: تو كه مى دانى كه اينان سخن نتوانند گفت (65 ).

گفت : پس چرا غير خدا چيزى را كه به هيچ وجه سودتان ندهد و زيان نرساند پرستش مى كنيد؟ (66).

قباحت بر شما و بر آنچه غير از خدا مى پرستيد، چرا به كار خود نمى انديشيد؟ (67).

گفتند: اگر اهل عمل هستيد بايد وى را بسوزانيد و خدايانتان را يارى كنيد (68).

گفتيم : اى آتش بر ابراهيم خنك و سالم باش (69).

درباره او قصد نيرنگى كردند و ما خود آنان را زيانكار كرديم (70).

او و لوط را با مهاجرت به سرزمينى كه در آنجا براى همه جهانيان بركت نهاده ايم نجات داديم (71).

و اسحاق و يعقوب را اضافه به او بخشيديم و همه را مردانى صالح قرار داديم (72).

و آنان را پيشوايان نموديم تا به فرمان ما رهبرى كنند، و انجام كارهاى نيك و نماز و زكات دادن را به آنان وحى كرديم و همه پرستندگان بودند (73).

و لوط را فرزانگى و دانش داديم و از آن دهكده كه كارهاى پليد مى كردند نجاتش داديم كه آنان گروهى عصيان پيشه بودند (74).

و او را به رحمت خويش در آورديم كه وى از شايستگان بود(75).

و پيش از آن نوح را (به ياد آر) وقتى كه ندا داد و اجابتش كرديم و او را با كسانش از محنت بزرگى نجات داديم (76).

و در قبال قومى كه آيه هاى ما را تكذيب مى كردند يارى كرديم كه آنان قومى بد بودند و همگيشان را غرق كرديم (77).

بيان آيات

بعد از آنكه در آيات گذشته به مقدار وافى پيرامون مسأله نبوت بحث كرد و آن را مبتنى بر مسأله معاد نمود اينك در اين آيات به داستانهاى جمعى از انبياى گرامى كه به سوى امتها گسيل داشته و به حكمت و شريعت تأييد فرموده و از شر ستمكاران نجات داده اشاره مى فرمايد تا در عين اينكه براى مطالب گذشته مثلهايى است حجت تشريع را تأييد نموده و مشركين را انذار و تخويف، و مؤمنين را بشارت داده باشد. از جمله انبيا موسى و هارون و ابراهيم و لوط و اسحاق و يعقوب و نوح و داوود و سليمان و ايوب و اسماعيل و ادريس و ذاالكفل و ذاالنون و زكريا و يحيى و عيسى كه هفده نفرند نام برده كه از اين هفده نفر هفت نفر را در اين آيات كه مورد بحث ما است آورده و بقيه را در آيات بعد از آن، در اين آيات نخست موسى و هارون را و سپس ابراهيم و اسحاق و يعقوب و لوط را كه قبل از موسى و هارون زندگى مى كرده اند نام برده و آنگاه داستان نوح را ذكر كرده كه وى از آن چهار نفر هم جلوتر مى زيسته.

و لقد آتينا موسى و هرون الفرقان و ضياء و ذكرا للمتقين

اين آيه به وجهى تفصيل اجمالى است كه در آيه (و ما ارسلنا قبلك الا رجالا نوحى اليهم...)، گذشت كه آنچه را به ايشان وحى فرستاده بيان مى كند كه آن عبارت بوده از معارف و شرايع و اينكه با قضاء به قسط خود و هلاك ساختن دشمنان تأييد شان فرموده است.

و آيه بعدى شاهد بر اين است كه مراد از (فرقان ) و (ضياء) و (ذكر)، تورات است كه خداوند آن را به موسى و برادرش ‍ هارون كه شريك در نبوت وى بود داد، و كلمه فرقان مانند كلمه فرق مصدر است، چيزى كه هست فرقان بليغ ‌تر از فرق است. راغب مى گويد بعضى گفته اند فرقان اسم است نه مصدر و اگر تورات را فرقان خوانده يا براى اين است كه تورات فرق گذارنده ميان حق و باطل است و يا بدين جهت است كه وسيله فرق ميان حق و باطل در اعمال و اعتقادات است، اين آيه نظير آيه (و اذ آتينا موسى الكتاب و الفرقان لعلكم تهتدون ) است و اگر تورات را ضياء خوانده بدين جهت است كه مسير بنى اسرائيل را به سوى سعادت و رستگارى دنيا و آخرت روشن مى كرد و اگر ذكر ناميده بدين جهت است كه تورات مشتمل بر مطالبى از حكمت ها و موعظه ها و عبرتها است كه خداى را به ياد آدمى مى اندازد و شايد به خاطر همين كه يكى از اسماى تورات، فرقان بوده آن را با الف و لام آورده به خلاف ضياء و ذكر و به وجهى ديگر تورات فرقان براى همه است ولى ضياء و ذكر براى

خصوص متقين است غير از متقين كسى از نور و ذكر آن بهره مند نمى شوند و به همين جهت ضياء و ذكر را نكره آورد تا تقييدش به متقين ممكن باشد به خلاف فرقان. البته قرآن كريم تورات را نور و ذكر هم ناميده و فرموده : (فيها هدى و نور) و نيز فرموده :(فسئلوا اهل الذكر).

و هذا ذكر مبارك انزلناه افانتم له منكرون

كلمه (هذا - اين ) اشاره است به قرآن و اگر آن را ذكر مبارك خواند بدين جهت بود كه قرآن ذكرى است ثابت و دائم و كثير البركات، هم مؤمن از آن بهره مند مى شود و هم آسايش كافر را در جامعه بشرى تاءمين نموده است، و خلاصه همه اهل دنيا از آن منتفع مى گردند، چه آن را قبول داشته باشند و چه نداشته باشند چه به حقانيت آن اقرار داشته باشند و چه منكر آن باشند. دليل بر اين معنا تجزيه و تحليل آثار رشد و صلاحى است كه همين امروز در مجتمع بشرى مشاهده مى كنيم زيرا اگر به عقب برگرديم و تا به عصر نزول قرآن و ما قبل آن پيش برويم مى فهميم كه در اثر قرآن بشر از كجا به كجا رسيد، چه بود و چه شد، آن وقت مى فهميم كه قرآن ذكرى است مبارك كه همه افراد بشر به وسيله آن رشد يافتند، حال چه اينكه خودشان با زبان اقرار كنند و يا آنكه از اقرار زبانى به حقانيت آن خوددارى نمايند و منكرين حق آن را از زير پا بگذارند و نعمت عظماى آن را كفران كنند گو اينكه مسلمين هم در انكار منكرين و كفران آنان بى دخالت نبوده اند چون مسلمانان در امر قرآن كريم اهمال نمودند، همچنان كه خود قرآن از زبان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) نقل مى كند كه در قيامت مى گويد (يا رب ان قومى اتخذوا هذا القرآن مهجورا).

و لقد آتينا ابراهيم رشده من قبل و كنا به عالمين

در اين آيه به ما قبل موسى و هارون، و نزول تورات، انعطافى شده، و كلمه (من قبل ) آن را به خوبى مى رساند و مراد اين است كه بفرمايد: دادن تورات به موسى و هارون از ما امر نو ظهورى نيست، بلكه سوگند مى خورم كه ما قبل از موسى و هارون اين رشد را به ابراهيم داده بوديم.

و مقصود از (رشد) معنايى است كه در مقابل (غى ) و گمراهى قرار دارد، و آن رسيدن به واقع است، و در ابراهيم اهتداى فطرى و تام و تمام او به توحيد و به ساير معارف حقه است، و اضافه رشد به ضميرى كه به ابراهيم بر مى گردد، اختصاص رشد را به وى مى رساند،

و مى فهماند كه ابراهيم خود لايق چنان رشدى بود، مؤ يد اين معنا جمله (و كنا به عاملين - ما هم او را مى شناختيم ) است، و اين كنايه است از علم به خصوصيات حال او، و مقدار استعدادش.

و معناى آيه اين است كه سوگند مى خورم كه ما به ابراهيم داديم آنچه را كه وى مستعد و لايق آن بود، و آن عبارت بود از رشد، و رسيدنش به واقع، و ما او را از پيش مى شناختيم. و همانطور كه گذشت مراد از آنچه خداى سبحان به ابراهيم داد، همان دين توحيد و ساير معارف حقه است كه ابراهيم (عليه السلام) بدون تعلم از معلمى، و يا تذكر مذكرى، و يا تلقين ملقنى، با صفاى فطرت ونور بصيرت خود درك كرد.

 

اذ قال لابيه و قومه ما هذه التماثيل التى انتم لها عاكفون

كلمه (تمثال )، به معناى هر چيزى است كه صورتگرى شده باشد، كه جمع آن (تماثيل ) مى آيد، و كلمه : (عكوف ) به معناى روى آوردن به سوى چيزى و ملازمت و مداومت برتعظيم آن است، راغب در معناى آن چنين گفته.

و مقصود آن جناب از كلمه (اين تماثيل ) همان بتهايى است كه به منظور پرستش و پيشكش قربانى نصب كرده بودند، و پرسش آن جناب از حقيقت آنها براى اين بود كه از خاصيت آنها سر در آورد، چون اين سؤال را در اولين بارى كه به داخل اجتماع قدم نهاد كرده، وقتى وارد اجتماع شده، اجتماع را اجتماعى دينى يافته، كه سنگ و چوبهايى را مى پرستيدند و با اين همه سؤال او دو سؤال است يكى از پدر و ديگرى از قوم و سؤالش از پدر قبل از سؤال از مردم بوده، چنانكه از آيات سوره انعام چنين بر مى آيد، و معناى آيه روشن است.

قالوا وجدنا آباءنا لها عابدين

اين جمله جوابى است كه مردم به وى دادند، وچون برگشت سؤال آن جناب از حقيقت اصنام به سؤال از علت پرستش آنها است لذا ايشان هم در پاسخ دست به دامان سنت قومى خود شده، گفتند: اين عمل از سنت ديرينه آباء و اجدادى ما است.

قال لقد كنتم انتم و آباوكم فى ضلال مبين

و وجه اينكه در ضلال مبين بوده اند، همان است كه به زودى در محاجه با قوم و بعد از شكستن بتها، خاطر نشان مى كند و مى فرمايد: (افتعبدون من دون اللّه ما لا ينفعكم و لا يضركم - آيا به جاى خدا چيزى را مى پرستيد كه نه منفعتى برايتان دارد، و نه ضررى ؟).

قالوا اجئتنا بالحق ام انت من اللاعبين

سؤال تعجب و استبعاد است، و شيوه مردم مقلد و تابع بدون بصيرت همين است كه وقتى مى بينند شخصى منكر روش و سنت ايشان است، استبعاد مى كنند، و به هيچ وجه احتمال نمى دهند كه ممكن است آن شخص درست بگويد، و لذا مردم زمان ابراهيم هم از او مى پرسند: راستى نمى دانى اينها چيستند، و يا شوخى مى كنى، و مراد از اينكه گفتند: (حق آورده اى )، - به طورى كه از سياق بر مى آيد - اين است كه جدى اين حرف را مى زنى، و يا شوخى مى كنى ؟.

قال بل ربكم رب السموات و الارض الذى فطرهن و انا على ذلكم من الشاهدين

ابراهيم (عليه السلام) به طورى كه ملاحظه مى كنيد حكم مى كند به اينكه رب مردم، رب آسمانها و زمين است، و همين رب، آن كسى است كه آسمانها و زمين را بيافريده، و او اللّه تعالى است، و در اين تعبير مقابله كاملى در بر ابر مذهب مردم در دو مسأله ربوبيت و الوهيت نموده است، چون مشركين معتقدند كه يك و يا چند اله دارند، غير آن اله كه آسمان و زمين دارد، و همه آن آلهه غيراللّه سبحان است، و مشركين اللّه تعالى را اله خود، و اله آسمانها و زمين نمى دانند، بلكه معتقدند كه اللّه تعالى اله آلهه، و رب ارباب، و خالق همه است.

پس اينكه فرمود: (بل ربكم رب السموات و الارض الذى فطرهن )، مذهب مشركين را در الوهيت از همه جهاتش رد كرده، و اثبات نموده كه هيچ معبودى نيست جز اللّه تعالى، و اين همان توحيد است.

آنگاه با جمله (و انا على ذلكم من الشاهدين )، از اين حقيقت كشف كرده كه وى متصرف به اين حقيقت، و ملتزم به لوازم و آثار آن است، و بر آن شهادت مى دهد شهادت اقرار و التزام، آرى علم به هر چيز، غير التزام به آن است، و چه بسيار مى شود كه از هم جدا مى شوند، همچنان كه قرآن كريم فرموده : (و جحدوابها و استيقنتها انفسهم ).

و با اين شهادت جواب از پرسش قبلى ايشان را هم داد، و آن اين بود كه راستى و جدى منكر بتها است، يا شوخى مى كند؟ جواب داد كه نه بلكه به آن يقين و تدين دارم.

اين آن مطالبى بود كه سياق در معناى آيه گنجانيده، و مفسرين در تفسير آيه مطالب ديگرى، و در معانى ساير آيات گذشته و آينده قصه ابراهيم وجوه ديگرى آورده اند كه چون فايده اى در تعرض آن نديديم، از نقل آنها صرفنظر كرديم، چون نه با سياق آيات سازگارى دارد و نه با مذاهب وثنيت منطبق است.

و تاللّه لاكيدن اصنامكم بعد ان تولوا مدبرين

اين جمله عطف است بر جمله (بل ربكم...) يعنى گفت : (لاكيدن اصنامكم )، كلمه (كيد)، به معناى تدبير و چاره جويى پنهانى عليه كسى و به ضرر او است، و اينكه فرمود: (بعد ان تولوا مدبرين ) دلالت دارد بر اينكه مردم آن شهر گاهگاهى دسته جمعى به بيرون شهر مى رفتند، حال يا عيدشان بوده و يا مراسمى ديگر، و در آن روز شهر خالى مى شده، و ابراهيم (عليه السلام) مى توانسته نقشه خود را عملى كند.

سياق داستان، و طبع اين كلام اقتضا دارد كه جمله (و تاللّه لاكيدن اصنامكم ) به معناى تصميم عزم آن جناب عليه بتها باشد، چون بسيار مى شود كه از تصميم عزم، تعبير به قول مى كنند، مثلا مى گويند: من اين كار را حتما مى كنم، چون حرفش را زده ام، يعنى تصميمش را عزم كرده ام.

و بعيد است كه مخاطب به اين كلام مردم شهر، يعنى امت وثنيت باشد، چون امت نامبرده امتى نيرومند، و داراى شوكت و حميت و تعصب نسبت به بتها بوده اند، و ابراهيم (عليه السلام) هم براى آنان مردى ناشناس بوده، چون در ميان آنان نشو و نما نكرده، و اين ابتداى دعوت ابراهيم (عليه السلام) به دين توحيد بوده، و جز او هيچ كس دين توحيد را نداشته، و از همه اينها گذشته اين با حزم و احتياط سازگار نيست، كه ابراهيم (عليه السلام) دشمن خود را كه يك امت است، به نيت خود خبر دهد، آن هم به اين صراحت كه به ايشان بگويد: روزى كه همه به بيرون شهر مى رويد، من به حساب بتهايتان مى رسم، و اين در مثل به آن مى ماند كه شخصى راز دل خود را نزد كسى كه بايد از او پنهان باشد فاش سازد. مگر اينكه احتمال دهيم اين حرف را به بعضى از مردم شهر گفته، به كسانى كه مى دانسته از آن ها تجاوز نمى كند، و اما اينكه به عموم مردم چنين حرفى را زده باشد به هيچ وجه معقول نيست.

فجعلهم جذاذا الا كبيرا لهم لعلهم اليه يرجعون

راغب گفته : كلمه (جذ) به معناى خرد كردن چيزى است، به شمش خرده شده طلا، و يا طلاهاى تكه تكه هم جذاذ مى گويند، و از اين باب است آيه شريفه (فجعلهم جذاذا). و بنا به گفته وى معناى آيه اين مى شود كه : ابراهيم (عليه السلام) بتها را قطعه قطعه كرد، مگر بزرگ تر از همه را، كه آن را خرد نكرد.

و از ظاهر سياق بر مى آيد كه اظهار اميد ابراهيم (عليه السلام) در جمله (لعلهم اليه يرجعون ) به منظور بيان آن صحنه اى است كه عملش آن را مجسم مى كند، چون عمل وى يعنى شكستن همه بتها، و سالم گذاشتن بت بزرگ عمل كسى است كه مى خواهد مردم ببينند كه چه بر سر بتهايشان آمده، و بت بزرگشان سالم مانده، ناگزير نزد آن رفته آن را متهم كنند، كه اين كار زير سر او است، مثل كسى كه مردمى را بكشد، و يكى از آنها را زنده نگ هدارد، تا او به دام بيفتد.

و بنابراين ضمير در كلمه (اليه) به كلمه (كبيرا) بر مى گردد، و مؤيد اين معنا گفتار آينده ابراهيم (عليه السلام) است كه در پاسخ آنان فرمود: (بلكه بزرگ آنها چنين كرده).

ولى بيشتر مفسرين بر اين رفته اند كه : ضمير مذكور به ابراهيم (عليه السلام) بر مى گردد، و معناى آيه اين است كه ابراهيم (عليه السلام) همه بتها را خرد كرد، مگر بزرگ آنها را، باشد كه مردم به وى مراجعه كنند، و او در پاسخ ايشان با ايشان محاجه نموده، مجابشان سازد، و بطلان الوهيت بتها را برايشان روشن سازد.

بعضى از مفسرين ضمير مذكور را به كلمه (اللّه ) برگردانيده و گفته اند: معناى آيه اين است كه بتها را شكست، و بزرگ آنها را باقى گذاشت، باشد كه مردم به سوى خدا برگردند و او را عبادت كنند، و از خرد شدن خدايان خود متنبه شده و بفهمند كه آنها معبود نيستند و آنچه درباره آنها معتقد بودند باطل است.

و اين معنا روشن است كه لازمه دو تفسيرى كه نقل كرديم اين است كه جمله (الا كبيرا لهم ) جمله اى زيادى و مستدرك باشد، هر چند كه بعضى از اين مفسرين براى حل اين اشكال دست و پايى كرده، ولى كارى از پيش نبرده، و گويا آن علتى كه نگذاشته ايشان ضمير را به كلمه (كبير) برگردانند اين بوده كه فكر كرده اند بنابراين تقدير ديگر اظهار اميد معنا ندارد.

و ليكن خواننده محترم توجه كرد كه منظور از اظهار اميد، اظهار اميد واقعى نيست، بلكه منظور از آن بيان آن صحنه ايست كه عمل او به وجود مى آورد.

 

قالوا من فعل هذا بالهتنا انه لمن الظالمين

استفهامى كه مردم كردند به داعى تاءسف و در عين حال تحقيق از مرتكب جرم است، مؤ يد اين معنا جمله بعدى آيه است كه مى گويد: (قالوا سمعنا فتى يذكرهم...)، پس اينكه بعضى از مفسرين گفته اند: كلمه (من ) موصوله و به معناى (كسى كه ) مى باشد، صحيح نيست.

و جمله (انه لمن الظالمين ) نظريه اى است كه مردم عليه مرتكب اين جرم داده اند، و آن اين است كه هر كه بوده مردى ستمكار بوده، كه بايد به جرم ستمى كه كرده سياست شود، چون هم به خدايان توهين و ظلم كرده و حق آنها را كه همان تعظيم است پامال كرده، و هم به مردم ظلم كرده و حرمت خدايان ايشان را رعايت نكرده و مقدسات آنان را توهين نموده، و هم به خودش ظلم كرده چونكه به كسانى تعدى كرده كه نبايد مى كرد، و عملى مرتكب شده كه نبايد مى شد.

قالوا سمعنا فتى يذكرهم يقال له ابراهيم

مراد از ذكر - به طورى كه از مقام استفاده مى شود - ذكر به بدى است، و معناى آيه اين است كه : ما شنيديم جوانى هست كه به خدايان بد مى گويد، و نامش ابراهيم است، اگر كسى اين كار را كرده باشد قطعا او كرده، چون جز او كسى چنين جراءتى به خود نمى دهد.

و در جمله (يقال له ابراهيم ) كلمه (ابراهيم ) به صداى پيش خوانده مى شود، تا خبر مبتدايى محذوف باشد، و تقدير آن (هو ابراهيم ) است، اين نظريه اى است كه زمخشرى در اين باره دارد.

قالوا فاتوا به على اعين الناس لعلهم يشهدون

مراد از آوردن ابراهيم (على اعين الناس ) اين است كه او را در محضر عموم مردم، و مرآ و منظر ايشان احضار كنند، و معلوم مى شود اين انجمن در همان بتخانه بود به شهادت اينكه ابراهيم در جواب مى فرمايد: (بل فعله كبيرهم هذا) و به آن اشاره مى كند.

و گويا مراد از اينكه گفتند: (لعلهم يشهدون ) اين است كه مردم همه شهادت دهند كه از او بدگويى به بتها را شنيده اند، و به اين وسيله او را وادار به اقرار بكنند. و اما اينكه بعضى گفته اند كه : مراد حضورشان در هنگام عقاب ابراهيم است، سخن بعيد است.

قالوا ءانت فعلت هذا بالهتنا يا ابراهيم؟

اين استفهام - به طورى كه گفته اند - براى تقرير به فاعل است، زيرا اصل فعل مسلم و به اصطلاح مفروغ عنه است، و همه وقوع آن را مى دانند (و منظور از سؤال تعيين فاعل است ) و در اينكه گفتند: (به خدايان ما) اشاره است به اينكه مردم مى دانستند كه ابراهيم جزو پرستندگان بت نيست.

قال بل فعله كبيرهم هذا فسئلوهم ان كانوا ينطقون

ابراهيم (عليه السلام) به داعى الزام خصم و ابطال الوهيت اصنام، گفت : بزرگ ايشان اين كار را كرده. همچنان كه در جملات بعدى صريحا منظور خود را بيان نموده، مى فرمايد: (افتعبدون من دون ال له ما لا ينفعكم شيئا و لا يضركم...) نه اينكه بخواهد به طور جدى خبر دهد كه بزرگ آنها اين كار را كرده.

و اينگونه تعبيرات در مخاصمات و مناظرات بسيار است، پس معناى آيه اين است كه : ابراهيم گفت : (از شاهد حال كه همه خرد شده اند، و تنها بزرگشان سالم مانده، بر مى آيد كه اين كار كار همين بت بزرگ باشد)، اين را به آن جهت گفت، تا زمينه براى جمله بعدى فراهم شود كه گفت : (از خودشان بپرسيد...).

در جمله : (فسئلوهم ان كانوا ينطقون ) دستور داده كه حقيقت حال را از خود بتها بپرسيد، كه آن كسى كه اين بلا را بر سرشان آورده كه بود؟ تا اگر مى تواند حرف بزند - پاسخشان را بدهد؟! پس جمله (ان كانوا ينطقون ) جمله شرطيه اى است كه جزاى آن حذف شده، و جمله (فسئلوهم ) بر آن دلالت دارد.

پس حاصل كلام اين شد كه : آيه شريفه به ظاهرش و بدون اينكه چيزى در آن تقدير بگيريم، و يا تقديم و تاءخيرى در آن مرتكب شويم، و يا دچار محذور نقيصه گرديم مضمون خود را با بيانى ايفاء كرده كه نظاير آن در محاورات بسيار است، صدر آن شكستن بتها را مستند به بت بزرگ كرده، تا زمينه براى ذيل آن فراهم شود و بتوانند به ايشان بگويد: از بتها بپرسيد، تا اگر حرف مى زنند جوابتان را بدهند، و در نتيجه مردم اعتراف كنند به اينكه بت حرف نمى زند.

و چه بسا بعضى از مفسرين گفته اند: جمله (ان كانوا ينطقون )، قيد براى جمله (بل فعله كبيرهم ) است، و تقدير آن چنين است كه : اين كار را بت بزرگ كرده، اگر چنانچه بت حرف مى زند، و چون حرف زدن بت محال است، پس انجام اين كار، و هر كار ديگرى نيز از آن محال است. و آنگاه اين مفسرين جمله (فسئلوهم ) را جمله معترضه گرفته اند.

و چه بسا مفسرينى ديگر كه گفته اند: فاعل در (فعله ) محذوف است، و تقدير كلام (بل فعله من فعله ) است، يعنى اين كار را هر كه كرده، كرده، آنگاه خودش ابتدا كرده و گفته : (كبيرهم هذا فسئلوهم ان كانوا ينطقون ).

و چه بسا وجوه ديگرى گفته اند كه هيچ يك خالى از تكلف نيست، آن هم تكلفى كه كلام را دچار نقيصه مى كند، و خداى تعالى منزه است از آن.

 

فرجعوا الى انفسهم فقالوا انكم انتم الظالمون

اين جمله تفريع و نتيجه بر جمله (فسئلوهم ان كانوا ينطقون ) است، چون مردم وقتى كلام ابراهيم (عليه السلام) را شنيدند و منتقل شدند به اينكه اصنام جماداتى بى شعورند كه حرف نمى زنند، حجت بر آنان تمام و هر يك از حضار در دل خود را خطا كار دانسته، حكم كرد به اينكه ظالم او است، نه ابراهيم.

پس جمله (فرجعوا الى انفسهم ) استعاره به كنايه است، و با كنايه از تنبه مردم و تفكرشان در دل خبر مى دهد، و معناى جمله (فقالوا انكم انتم الظالمون ) اين است كه هر يك به نفس خود خطاب كرد كه : تو چقدر ظالمى كه جماد بى زبان را مى پرستى ؟.

بعضى از مفسرين گفته اند: معناى آيه اين است كه بعضى به بعضى ديگر مراجعه نموده گفتند: شما ظالميد. ولى خواننده خود مى داند كه چنين معنايى با مقام، كه مقام اتمام حجت بر همه است، همه اى كه در جرم و ظلم شريكند، سازگار نيست.

و بر فرض هم كه از بى تناسبى با مقام صرفنظر كنيم، و معناى مزبور را اختيار كنيم، اشكال ديگرى در آن هست، و آن اين است كه در چنين مقامى بايد گفته باشند: ما ستمكاريم نه ابراهيم، همچنان كه در نظاير آن همينطور آمده مثلا فرموده : (فاقبل بعضهم على بعض ‍ يتلاومون، قالوا يا ويلنا انا كنا طاغين ) و يا فرموده : (فظلتم تفكهون انا لمغرمون بل نحن محرومون.

ثم نكسوا على روسهم لقد علمت ما هولاء ينطقون

راغب در مفردات گفته : كلمه (نكس ) به معناى سرازير كردن هر چيزى است، و از اين باب است (نكس فرزند)، وقتى كه پاهايش قبل از سرش بيرون آيد و در قرآن آمده : (ثم نكسوا على روسهم ).

پس اينكه فرمود: (ثم نكسوا على روسهم ) كنايه و يا استعاره به كنايه است از اينكه باطل را در جاى حقى كه برايشان روشن شده جا دادند، و حق را در جاى باطل، گويا حق در دلهايشان بالاى باطل قرار داشت، ولى چون سر را پايين، و پاها را بالا گرفتند، قهرا باطل رو قرار گرفت و حق در زير آن، چون خود آنان به حق ظلم كردند، و آن وقت نسبت ظلم به حق را به ابراهيم داده گفتند: (لقد علمت ما هولاء ينطقون.)

و معناى اينكه گفتند: تو كه مى دانى كه اينها حرف نمى زنند اين است كه اين دفاع كه از خود مى كنى (كه از بت بزرگ اگر حرف مى زند بپرسيد چه كسى بتها را شكسته با اينكه خودت مى دانى كه بتها حرف نمى زنند )، خود دليل بر اين است كه كار زير سر خود تو است، و تو اين ظلم را مرتكب شده اى.

پس جمله مذكور كنايه از ثبوت جرم و حكم عليه ابراهيم است.

قال افتعبدون من دون اللّه ما لا ينفعكم شيئا و لا يضركم... افلا تعقلون

بعد از اينكه از دهانشان جست كه : (اين بتها حرف نمى زنند)، و ابراهيم آن را شنيد، به دفاع از خود نپرداخت، از اول هم قصد نداشت كه از خود دفاع كند، بلكه از كلام آنها براى دعوت حقه خود استفاده كرده، با لازمه گفتار آنان، عليه آنان احتجاج نموده، حجت را بر آنان تمام كرد، و گفت : پس اين اصنام بى زبان اله و مستحق عبادت نيستند.

پس حاصل تفريع جمله (افتعبدون من دون اللّه ما لا ينفعكم شيئا و لا يضركم ) اين شد كه : لازمه بى زبان بودن اصنام اين است كه هيچ علم و قدرتى نداشته باشند، و لازمه آن هم اين است كه هيچ نفع و ضررى نداشته باشند، و لازمه اين بيم اين است كه عبادت و پرستش آنها لغو باشد، چون عبادت يا به اميد خير است، و يا از ترس شر، و در اصنام نه اميد خيرى هست نه ترسى از شر، پس اله نيستند.

و جمله (اف لكم و لما تعبدون من دون اللّه ) اظهار انزجار و بيزارى آن جناب از ايشان و از خدايان ايشان است و اين را بعد از ابطال الوهيت آنها اظهار نمود همچنان كه شهادتش بر وحدانيت خداى تعالى را بعد از اثبات آن اظهار نمود و فرمود (و انا على ذلكم من الشاهدين ) و در جمله (افلا تعقلون ) ايشان را توبيخ نمود.

قالوا حرقوه و انصروا آلهتكم ان كنتم فاعلين

ابراهيم (عليه السلام) گو اينكه با كلام سابقش الوهيت اصنام را باطل نمود و لازمه ضمنى كلامش اين بود كه شكستن بتها ظلم نيست و ليكن اين را نيز به طور اشاره فهماند كه اگر تقصير را به گردن بت بزرگ انداخت و اگر به ايشان گفت از بتها بپرسيد، منظورش دفاع از خودش نبود بلكه همه عنوان زمينه چينى براى ابطال الوهيت بتها را داشت. به خاطر همين مقدار از سكوت و دفاع نكردن از خود، جرم را به گردن او انداخته محكومش كردند به اينكه بايد در آتش سوخته شود.

و به همين جهت به منظور تحريك عواطف دينى و عصبيت مردم گفتند: او را بسوزانيد و خدايانتان را يارى كنيد و امر آنها را بزرگ بداريد و كسى را كه به آنها اهانت كرده مجازات كنيد و اين تهييج و تحريك از جمله (ان كنتم فاعلين - اگر مرد عمليد) به خوبى نمايان است.

قلنا يا نار كونى بردا و سلاما على ابراهيم

اين جمله حكايت خطابى تكوينى است كه خداى تعالى به آتش كرد و با همين خطاب خاصيت آتش را كه سوزانندگى و نابود كنندگى است از آن گرفت و آن را از راه معجزه براى ابراهيم (عليه السلام) خنك و سالم گردانيد، و به همين جهت كه معجزه بوده ديگر راهى براى ما باقى نمى ماند كه براى فهم حقيقت آن پافشارى كنيم، چون ما آنچه از مباحث عقلى داريم تنها در سلسله علل و معلولات، آنهم علل و معلولاتى كه تاكنون بدان وقوف يافته ايم و همه روزه برايمان تكرار مى شود جريان دارند و اما خوارق عادات كه هيچ اطلاعى از روابط در آنها نداريم از حيطه آن ابحاث خارج است. بله اينقدر مى دانيم كه همه نفوس در آن معجزات دخالت دارد و اما اينكه به طور تفصيل به حقيقت آنها پى ببريم نه، و ما در جلد اول اين كتاب در مباحث اعجاز به طور مفصل در اين مسأله گفتگو كرديم. و اگر جمله (قلنا) به طور فصل آمده نه وصل (با واو ) بدين جهت بوده كه در معنا پاسخ از سؤالى مقدر بوده و تقدير كلام اين بوده : آتشى بيفروزيد و او را در آن بيفكنيد. آنگاه گويا كسى پرسيده بعدا چه شد و كار ابراهيم به كجا انجاميد در پاسخ فرمود: به آتش گفتيم براى ابراهيم خنك و سالم باش. و همچنين فصل در جمله (قال ) و جمله (قالوا) در آيات سابق اين داستان، از همين جهت بوده.

و ارادوا به كيدا فجعلناهم الاخسرين

يعنى عليه ابراهيم حيله انديشيدند، تا نورش را خاموش كنند، و حجتش را باطل و خنثى سازند، پس ما ايشان را زيانكارتر قرار داديم، چون كيدشان باطل و بى اثر گشت، و خسارت و زيان بيشترشان اين بود كه خدا ابراهيم را بر آنان غلبه داده، از شرشان حفظ فرمود و نجات داد.

و نجيناه و لوطا الى الارض التى باركنا فيها للعالمين

منظور از اين سرزمين، سرزمين شام است، كه ابراهيم (عليه السلام) بدان مهاجرت كرد، و لوط اولين كسى است كه به وى ايمان آورده و با وى مهاجرت نمود، همچنان كه قرآن كريم فرموده : (فامن له لوط و قال انى مهاجر الى ربى ).

و وهبنا له اسحق و يعقوب نافله

كلمه (نافله ) به معناى عطيه است، و چون درباره مضمون دو آيه مذكور مكرر بحث كرده ايم ديگر بدان نمى پردازيم.

و جعلناهم ائمه يهدون بامرنا...

ظاهر آيه به طورى كه آيات راجعه به امامت ذريه ابراهيم هم دلالت دارد، اين است كه ضمير در (جعلناهم ) به ابراهيم و اسحاق و يعقوب برگردد.

و ظاهر جمله (يهدون بامرنا) اين است كه هدايت به امر، جارى مجراى مفسر معناى امامت است و ما در ذيل آيه (انى جاعلك للناس اماما) در جلد اول اين كتاب بحثى در معناى هدايت امام به امر خدا گذرانديم.

و اما آنچه در خصوص اين مقام خاطر نشان مى كنيم، اين است كه اين هدايت كه خدا آن را از شؤ ون امامت قرار داده، هدايت به معناى راهنمايى نيست، چون مى دانيم كه خداى تعالى ابراهيم را وقتى امام قرار داد كه سالها داراى منصب نبوت بود، همچنان كه توضيحش در ذيل آيه (انى جاعلك للناس اماما) گذشت، و معلوم است كه نبوت منفك از منصب هدايت به معناى راهنمايى نيست، پس هدايتى كه منصب امام است معنايى نمى تواند غير از رساندن به مقصد داشته باشد، و اين معنا يك نوع تصرف تكوينى در نفوس است، كه با آن تصرف راه را براى بردن دلها به سوى كمال، و انتقال دادن آنها از موقفى به موقفى بالاتر، هموار مى سازد.

و چون تصرفى است تكوينى، و عملى است باطنى، ناگزير مراد از امرى كه با آن هدايت صورت مى گيرد نيز امرى تكوينى خواهد بود نه تشريعى، كه صرف اعتبار است، بلكه همان حقيقى است كه آيه شريفه (انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون فسبحان الذى بيده ملكوت كل شى ء) آنرا تفسير مى كند.

و مى فهماند كه هدايت به امر خدا از فيوضات معنوى و مقامات باطنى است كه مؤمنين به وسيله عمل صالح به سوى آن هدايت مى شوند، و به رحمت پروردگارشان ملبس مى گردند.

و چون امام به وسيله امر، هدايت مى كند - با در نظر گرفتن اينكه باء در (بامره ) باء سببيت و يا آلت است - مى فهميم كه خود امام قبل از هر كس متلبس به آن هدايت است، و از او به ساير مردم منتشر مى شود، و بر حسب اختلافى كه در مقامات دارند، هر كس به قدر استعداد خود از آن بهره مند مى شود، از اينجا مى فهميم كه امام رابط ميان مردم و پروردگارشان در اخذ فيوضات ظاهرى و باطنى است، همچنان كه پيغمبر رابط ميان مردم و خداى تعالى است در گرفتن فيوضات ظاهرى، يعنى شرايع الهى كه از راه وحى نازل گشته، و از ناحيه پيغمبر به ساير مردم منتشر مى شود.

و نيز مى فهميم كه امام دليلى است كه نفوس را به سوى مقاماتش راهنمايى مى كند همچنان كه پيغمبر دليلى است كه مردم را به سوى اعتقادات حق و اعمال صالح راه مى نمايد، البته بعضى از اولياى خدا تنها پيغمبرند، و بعضى تنها امامند، و بعضى داراى هر دو مقام هستند، مانند ابراهيم و دو فرزندش.

(و اوحينا اليهم فعل الخيرات و اقام الصلوه و ايتاء الزكوه ) - اضافه مصدر (فعل )، به معمولش (خيرات ) اين معنا را مى رساند كه معناى آن در خارج تحقق دارد، حال اگر بخواهند اضافه مزبور اين معنا را افاده نكند، آن را مقطوع از اضافه مى كنند و يا كلمه (ان )، و (ان ) (مشدد ) كه خاصيت تأويل بردن به مصدر را دارند بر سر آن فعل مى آورند، اين قاعده را جرجانى در كتاب دلائل الاعجاز آورده.

و بنابراين اگر بگوييم (يعجبنى احسانك و فعلك الخير - احسان و كار نيكت مرا خوش آمد) و يا قرآن كريم فرموده :(ما كان اللّه ليضيع ايمانكم ) دليل بر اين است كه عمل مورد كلام قبلا واقع شده و اما اگر بگوييم : (يعجبنى ان تحسن و ان تفعل الخير - خوش ‍ دارم كه احسان كنى و كار نيك انجام دهى ) و يا خداى تعالى فرموده : (ان تصوموا خير لكم ) اين دلالت را ندارد يعنى نمى فهماند كه عمل مورد سخن قبلا واقع شده است.

و به همين جهت معهود و ماءلوف از آيات در آيات دعوت و آيات تشريع اين است كه كلمه (ان ) را روى فعل مى آورد، نه مصدر مضاف، مثلا مى فرمايد: (امرت ان اعبد اللّه ) و (الا تعبدوا الا اياه ) و (و ان اقيموا الصلوه ).

بنابراين، پس آيه مورد بحث كه مى فرمايد: (واوحينا اليهم فعل الخيرات...) كه مصدر مضاف در آن به كار رفته، دلالت دارد بر اينكه فعل خيرات تحقق يافته، به اين معنا كه وحى متعلق به فعل صادر از ايشان شده. و ساده تر اينكه عمل خيرات كه از ايشان صادر مى شده، به وحى و دلالتى باطنى و الهى بوده كه مقارن آن صورت مى گرفته و اين وحى غير وحى مشرعى است كه اولا فعل را تشريع مى كند و سپس انجام آن را بر طبق آنچه تشريع شده بر آن مترتب مى سازد.

مؤ يد اين معنا جمله بعدى است كه مى فرمايد: (و كانوا لنا عابدين )، زيرا اين جمله به ظاهرش دلالت دارد بر اينكه ائمه قبل از وحى هم خداى را عبادت مى كرده اند و وحى، ايشان را تأييد نموده است، و عبادتشان با اعمالى بوده كه وحى تشريعى قبلا برايشان تشريع كرده بود، پس اين وحى كه متعلق به فعل خيرات شده، وحى تسديد (تأييد ) است، نه وحى تشريع.

پس حاصل كلام اين شد كه ائمه مؤيد به روح القدس، و روح الطهاره، و مؤ يد به قوتى ربانى هستند كه ايشان را به فعل خيرات و اقامه نماز و دادن زكات (انفاق مالى مخصوص به هر شريعتى ) دعوت مى كند.

مفسرين (وحى ) در اين آيه را حمل بر وحى تشريعى كرده اند، آن وقت از چند جهت دچار اشكال شده اند، اول از اين جهت كه فعل خيرات به معناى مصدريش چيزى نيست كه مورد وحى قرار گيرد، بلكه متعلق وحى حاصل فعل است.

دوم از اين جهت كه وحى تشريعى مخصوص به انبيا نيست، بلكه هم ايشان، و هم امت هايشان را شامل مى شود، و در آيه شريفه وحى مذكور به انبيا اختصاص يافته، پس معلوم مى شود مقصود وحى تشريعى نيست.

زمخشرى به منظور فرار از اين اشكال، گفته : مقصود از فعل خيرات، و همچنين اقامه نماز، و ايتاء زكات، مصدر مفعولى است، و معنايش اين است كه (به ايشان وحى كرديم كه بايد خيرات انجام شود. و نماز اقامه و زكات داده شود) چون مصدر مفعولى مترادف با حاصل فعل است، پس هم اشكال اولى از بين رفت كه مى گفت معناى مصدرى متعلق وحى قرار نمى گيرد، و هم اشكال دومى كه اشكال اختصاصى بود، زيرا چون در فعل مجهول فاعل مجهول است، لذا هم شامل انبيا مى شود و هم شامل امتهاى ايشان.

مفسرين ديگر پيرامون سخن زمخشرى حرفهاى زيادى زده اند.

اشكالى كه ما به آن داريم اين است كه اولا: قبول نداريم كه مصدر مفعولى، با حاصل فعل يك معنا داشته باشد و ثانيا: آنچه گفتيم كه اضافه مصدر به معمول خودش تحقق فعل را مى رساند با وحى تشريعى نمى سازد، چون عمل وقتى انجام شد ديگر وحى تشريعى چه بگويد.

داستان ابراهيم (عليه السلام) در تفسير سوره انعام، و نيز داستان يعقوب (عليه السلام)، در سوره يوسف، از همين كتاب گذشت، و داستان اسحاق هم در تفسير سوره صافات ان شاء اللّه خواهد آمد، و به همين جهت ما از انبياى نامبرده در اين آيات ديگر به شرح داستان اين سه بزرگوار نمى پردازيم.

و لوطا آتيناه حكما و علما انه من الصالحين

كلمه (حكم ) به معناى فصل خصومت، و يا به معناى حكمت است، و آن قريه كه عمل خبائث مرتكب مى شد، نامش (سدوم ) بود، كه لوط در مهاجرتش با ابراهيم در آنجا منزل كرد، و منظور از (خبائث ) كارهاى زشت است، و مراد از (رحمت )، مقام ولايت و يا نبوت است، كه هر كدام باشد وجهى دارد، در سابق در تفسير سوره هود در داستان لوط گذشت ديگر متعرض آن نمى شويم.

ونوحا اذ نادى من قبل فاستجبنا له فاغرقنا هم اجمعين

يعنى به ياد آر نوح را كه پروردگار خود را در عصرى قبل از ابراهيم و ساير نامبردگان ما را ندا مى كرد و مى خواند و ما دعايش را مستجاب كرديم، و اما اينكه ندايش چه بود، قرآن كريم آن را حكايت كرده كه گفت : (رب انى مغلوب فانتصر) و مراد از اهلش ‍ خويشاوندان او است، البته غير همسرش و آن پسرش كه غرق شد، و كلمه (كرب ) اندوه شديد را گويند، و اينكه فرمود: (و نصرناه من القوم ) گويا اين نصرت معناى انجاء، و امثال آن را متضمن است، چون با حرف (من - از) متعدى شده كه معنايش ‍ (او را از قوم يارى كرديم ) مى شود، و اگر همان معناى نصرت مراد بود، بايد با حرف (على ) متعدى مى شد و مى فرمود (نصرناه على القوم - او را بر قوم نصرت داديم )، بقيه الفاظ آيه روشن است.

داستان نوح در تفسير سوره هود از اين كتاب گذشت، ديگر تكرار نمى كنيم.

بحث روايتى

در روضه كافى از على بن ابراهيم، از پدرش، از احمد بن محمد بن ابى نصر، از ابان بن عثمان، از حجر، از امام صادق (عليه السلام) روايت آورده كه فرمود: ابراهيم (عليه السلام)، با قوم خود مخالفت كرده، خدايانشان را بد گفت - تا آنجا كه فرمود - همينكه از او روى گردانيده، و به صحرا براى انجام مراسم عيد خود رفتند، ابراهيم داخل بتكده شان شده، با تيشه همه را شكست، تنها بزرگتر از همه را باقى گذاشته، تيشه را به گردن آن آويخت، مردم از عيد خود برگشته، خدايان خود را ديدند، كه همه خرد شده اند، گفتند: به خدا سوگند كه اين كار جز از آن جوانى كه از خدايان بدگويى مى كرد سر نزده، ناگزير عذابى بالاتر از اين نيافتند كه او را با آتش ‍ بسوزانند.

پس براى سوزاندنش هيزم جمع كردند، و او را نگاه داشتند تا روزى كه بنا بود بسوزانند، در آن روز نمرود با لشگريانش بيرون شد، و در جايگاه مخصوصى كه برايش درست كرده بودند قرار گرفت، تا سوختن ابراهيم را ببيند، ابراهيم را در منجنيقى قرار دادند، زمين عرضه داشت : پروردگارا بر پشت من احدى غير از او نيست كه تو را بندگى كند، آيا او هم با آتش سوخته شود؟ فرمود: اگر ابراهيم مرا بخواند، او را كفايت مى كنم.

ابان، از محمد بن مروان، از شخصى كه نام نبرده، از امام باقر (عليه السلام) روايت كرده كه : دعاى ابراهيم در آن روز اين بود: (يا احد يا احد، يا صمد يا صمد، يا من لم يلد و لم يولد، و لم يكن له كفوا احد) آنگاه، عرضه داشت : (توكلت على اللّه ) خداى تعالى فرمود: من كفايت كردم، پس به آتش دستور داد براى ابراهيم سرد شو، امام فرمود: دندانهاى ابراهيم از سرما به هم مى خورد، تا آنجا كه خداى عز و جل فرمود: (و سالم شو)، آن وقت ابراهيم از ناراحتى سرما بياسود، و جبرئيل نازل شده با ابراهيم در آتش به گفتگو پرداخت.

نمرود گفت : هر كس مى خواهد معبودى براى خود بگيرد معبودى چون معبود ابراهيم بگيرد. امام سپس اضافه كرد كه : يكى از بزرگان قوم گفت : من به آتش گفتم او را نسوزان. پس ستونى از آتش به سويش زبانه كشيد، و در جايش بسوزانيد، پس در آن ميان لوط به وى ايمان آورده، و با آن جناب مهاجرت كرده، به شام آمد، در اين سفر لوط و ساره همراه ابراهيم (عليه السلام) بودند.

و نيز در همان كتاب از على بن ابراهيم از پدرش، وعده اى از اصحاب اماميه، از سهل بن زياد، همگى از حسن بن محبوب، از ابراهيم بن ابى زياد كرخى، روايت كرده اند كه گفت : از امام صادق (عليه السلام) شنيدم كه : مى فرمود: ابراهيم (عليه السلام) وقتى بتهاى نمرود را شكست، نمرود دستور داد دستگيرش كردند، و براى سوزاندنش چهار ديوارى درست كرده، هيزم در آن جمع كردند، آنگاه آتش در آنزده ابراهيم را در آتش انداخت، تا او را بسوزاند، اين كار را كردند و رفتند، تا پس از خاموش شدن آتش بيايند، وقتى آمدند، و از جاى مخصوص نگاه كردند، ديدند ابراهيم صحيح و سالم، و آزاد از كند و زنجير نشسته است.

داستان را به نمرود خبر دادند دستور داد تا آن جناب را از كشور بيرون كنند و نگذارند گوسفندان و اموالش را با خود ببرد، ابراهيم با ايشان احتجاج كرد و گفت : من حرفى ندارم كه گوسفندان و اموالم را كه سالها در تهيه آن كوشيده ام بگذارم، و بروم، ولى شرطش ‍ اين است كه شما هم آن عمرى را كه من در تهيه آنها صرف كرده ام به من بدهيد، مردم زير بار نرفته مرافعه را نزد قاضى نمرود بردند، قاضى نيز عليه ابراهيم حكم كرد كه بايد آنچه در بلاد اينان به دست آورده اى، بگذارى و بروى، و عليه نمروديان هم حكم كرد كه بايد عمر او را كه در تهيه اموالش صرف نموده به او بدهيد، خبر را به نمرود بردند، دستور داد دست از ابراهيم بردارند، و بگذارند با اموال و چارپايان خود بيرون شود، و گفت : او اگر در بلاد شما بماند دين شما را فاسد مى كند و خدايان شما را از بين مى برد. (تا آخر حديث ).

و در كتاب علل، به سندى كه به عبد اللّه بن هلال دارد، از او روايت كرده كه گفت : امام صادق (عليه السلام) فرمود: وقتى ابراهيم (عليه السلام) به آتش افتاد، جبرئيل در هوا او را ديدار نموده گفت : آيا حاجتى دارى ؟ فرمود: به تو نه.

مؤلف: در عده اى روايات داستان پرتاب كردن او را به وسيله منجنيق، از طرق عامه و خاصه وارد شده، و همچنين اينكه جبرئيل به او گفت : آيا حاجتى دارى يا نه، و پاسخى كه ابراهيم به وى داد.

و در كتاب الدر المنثور است كه فاريابى و ابن ابى شيبه و ابن جرير، از على بن ابى طالب (عليه السلام) روايت كرده اند كه در ذيل آيه (قلنا يا نار كونى بردا) فرمود: آنچنان سرد شد كه سرما او را آزار داد، تا و قتى كه خطاب شد (سلاما) كه از شدت آن كاسته شد، و مطبوع و بى آزار گشت.

و در كافى و عيون از حضرت رضا (عليه السلام) در حديثى كه راجع به امامت است آورده كه فرمود: سپس خداى عز و جل او را (يعنى ابراهيم را ) اكرام كرد، به اينكه او را امام قرار داد، و امامت را در ذريه او، يعنى اهل صفوت و طهارت از ايشان قرار داد و فرمود: (و وهبنا له اسحق و يعقوب نافله و كلا جعلنا صالحين و جعلناهم ائمه يهدون بامرنا و اوحينا اليهم فعل الخيرات و اقام الصلوه و ايتاء الزكوه و كانوا لنا عابدين )، و امامت همچنان در ذريه او بود، و هر يك از ديگرى ارث مى برد، و همچنان قرن به قرن، و دست به دست گشت تا رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) آن را ارث برد، و خداى تعالى در اين باره فرموده : (ان اولى الناس بابراهيم للذين اتبعوه و هذا النبى و الذين آمنوا و اللّه ولى المؤمنين ) پس مسأله امامت مقام خاصى است كه خدا به هر كه بخواهد روزى مى كند.

بعد از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) على (عليه السلام) به امر خداى عز و جل متقبل آن شد، و به همان رسم در ميان فرزن دان آن جناب، البته فرزندان اصفيايش كه خدا علم و ايمانشان داده بود: (قال الذين اوتوا العلم و الايمان لقد لبثتم فى كتاب اللّه الى يوم البعث ) بگرديد كه تا روز بعث در ميان فرزندان آن جناب هست، چون بعد از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) ديگر پيغمبرى نخواهد بود.

و در معانى به سند خود از يحيى بن عمران، از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده كه در ذيل آيه (و وهبنا له اسحق و يعقوب نافله ) فرمود: نوه آدمى را نافله گويند.

و در تفسير قمى در ذيل جمله (و نجيناه من القريه التى كانت تعمل الخبائث ) فرمود: چون مردان با مردان ازدواج مى كردند.

مؤلف: روايت در داستانهاى ابراهيم (عليه السلام) بسيار زياد است، ليكن بسيار هم اختلاف دارند، آنچنان كه در هيچ يك از خصوصيات با منطوق آيات قرآن منطبق نيستند، و ما از اين روايات به همين مقدارى كه خوانديد اكتفا نموديم، همچنان كه در تفسير سوره انعام، در جلد هفتم اين كتاب، داستانهاى آنجناب را از نظر قرآن كريم آورديم.

 
 

 
 Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved