و نيز گفته : (لئن اتخذت الها غيرى
لاجعلنك من المسجونين ).
بنابراين اگر در پاسخ آن دو گفت : (پروردگار
شما كيست ؟) در حقيقت خواسته است از
ربوبيت خداى سبحان براى خود تغافل كند و خود را به اين راه بزند كه من كلمه
(پروردگارت
) را نشنيدم لذا مى پرسد پروردگارى
كه شما رسول او هستيد كيست ؟.
يكى از اصول قطعى و مسلم نزد امم بت پرست اين است كه آفريدگار تمامى عالم
حقيقتى است كه بزرگتر از آن است كه با مقياسى اندازه گيرى و تحديد شود و عظيم
تر از آن است كه عقل و يا و هم كسى به او احاطه يابد و محال است كسى با عبادت
خود متوجه او شده، و باقربانيش به او تقرب جويد، پس او را نبايد اله و رب خود
گرفت، بلكه واجب آن است كه در عبادت متوجه بعضى از مقربين درگاهش شد و براى آن
واسطه قربانى كرد، تا او آدمى را به خدا نزديك نموده، در درگاهش شفاعت كند، و
اين واسطه ها همان آلهه و اربابند، و خداى سبحان نه اله است و نه رب، بلكه او
اله آلهه و رب ارباب است، پس اينكه كسى بگويد: براى من ربى است، لابد مقصودش
يكى از آلهه غير خدا است، و نمى تواند مقصودش خداى سبحان باشد، و در محاوره
وثنى ها و گفتگوهاشان همين معنا مقصود است.
پس اينكه فرعون پرسيد (پروردگار شما
كيست ؟) نخواست وجود خداى سبحان را
كه آفريدگار همه عالم است انكار كند، و نيز اين سؤال وى انكار اينكه خود او
الهى دارد نيست، چون در قرآن كريم در سوره اعراف، آيه 127 مضمونى است كه مى
رساند خود فرعون نيز آلهه اى داشته و آن اين است كه :
(درباريانش مى گويند آيا موسى را به
حال خود وا مى گذارى كه مقام تو و آلهه ات را به هيچ بگيرد؟.)
بلكه منظور او اين بوده كه بفهمد اله موسى و فرعون كيست ؟ آيا غير فرعون اله و
ربى دارند؟ و اين همان معنايى است كه گفتيم از تغافل فرعون از دعوت آن دو به
خداى سبحان در اولين بار دعوتشان استفاده مى شد، پس فرعون چنين فرض كرده (و لو
فرض شخص متجاهل ) كه موسى و برادرش او را به سوى بعضى آلهه غير خدا كه معمول
در آن روز بوده مى خوانند، لذا مى پرسد آن اله و رب كيست ؟.
آرى در ميان وثنى ها نيز رسم بوده كه هر كس از هر اله كه خوشش مى آمده آن را
اله خود مى گرفته و چه بسا كه در گرفتن اله تفنن مى كردند، وقتى از يك اله سير
مى شدند رب و الهى ديگر بر مى گزيدند
و به زودى در تفسير جمله (و يذهبا
بطريقتكم المثلى ) خواهد آمد.
بله، عوام از بت پرستان گاهى سخنانى مى گويند كه با اصول اعتقاديشان سازگار
نيست، مثل اينكه به بعضى از بت هاى خود نسبت آفريدگارى و تدبير مى دهند، با
اينكه از نظر اصول اعتقادى آنان خلقت و تدبير كار ارباب بتها است نه خود بتها.
پس خلاصه مذهب بت پرستان اين است كه ايشان خداى را منزه از اين مى دانند كه كسى
او را عبادت كند، و به درگاهش تقرب جويد، و اگر بخواهند به درگاه او تقرب
جويند، بعضى از خلق خداى را شفيع او قرار مى دهند، و آن واسطه را كه يا ملائكه
است و يا جن و يا قديسين از بشر عبادت مى كنند، و بسيارى از بت پرستان سلاطين
بزرگ را هم معبود خود بر مى گزينند، و آنها را مظاهر عظمت خدا مى دانند ولى در
عين حال معبود بودن يك سلطان را مانع از اين نمى دانند كه خود آن سلطان نيز
معبودى ديگر داشته باشد يعنى از يك سو عابد رب خود و از سوى ديگر معبود ديگران
باشد، همچنانكه در روم قديم كه بيشترشان از وثنيت صابئه بودند، صاحب خانه را رب
اهل خانه مى دانستند، فرعون زمان موسى هم از آنها بود، كه از يك سو معبود مردم
بود، و از سوى ديگر ادعاى الوهيت مى كرد، و مردم او را مى پرستيدند، و همين
معنا از خلال آيات قرآن كريم نيز به دست مى آيد.
اشكالى كه به بسيارى از مفسرين متوجه مى شود از اينجا روشن مى گردد. در روح
المعانى گفته : بعضى از مفسرين معتقدند كه فرعون عارف به خداى عز و جل بود،
چيزى كه هست چون معاند و لجباز بود، زير بار دعوت موسى نمى رفت. اين گروه از
مفسرين بر مدعاى خود به عده اى از آيات استدلال كرده اند و نيز استدلال كرده
اند به اينكه سلطنت فرعون از قبطيان تجاوز نكرد و به حدود شام نرسيد، به شهادت
اينكه موسى (عليه السلام) وقتى از نزد او فرار كرد به مدين آمد و شعيب (عليه
السلام) به او گفت : نترس كه از مردم ستمكار نجات يافتى، آن وقت چطور ممكن
است معتقد باشد به اينكه الهه همه عالم است ؟ و نيز دليل آورده اند به اينكه
فرعون قطعا مردى عاقل بوده، چون به حد تكليف رسيده بود و هر عاقلى به بداهت و
ضرورت مى داند كه نيست بوده و هست شده، و كسى كه چنين باشد به مدبرى محتاج است
پس در نتيجه معتقد به مدبر خواهد بود.
بعضى ديگر از مردم گفته اند: فرعون خدا را نمى شناخته، با اينكه اتفاق دارند
كه هيچ عاقلى معتقد به اين نمى شود كه خودش خالق آسمان و زمين و آنچه بين آن دو
است باشد، چيزى كه هست در كيفيت جهل او به خدا اختلاف كرده اند، عده اى احتمال
داده اند دهرى و منكر وجود صانع بوده و يا ممكن است معتقد بوده كه ممكن الوجود
احتياجى به مؤثر
ندارد و عالم به طور اتفاقى موجود شده است، همچنانكه از ذى مقراطيس و پيروانش
نقل شده كه چنين اعتقادى داشته اند.
بعضى ديگر احتمال داده اند كه او مردى فلسفى بوده، يعنى قائل به وجود علتى
براى ايجاد عالم بوده، جمعى ديگر احتمال داده اند كه از ستاره پرستان بوده است، و يا احتمال داده اند بت پرست بوده،
و يا احتمال داده اند از حلولى مذهبان بوده كه براى خدا جسم قائل بوده اند، و
اگر براى خود ادعاى ربوبيت مى كرده منظورش اين بوده كه زير دستانش بايد طوق
اطاعت او را گردن نهند و از غير او اطاعت نكنند، اين بود خلاصه گفتار روح
المعانى.
كه خواننده عزيز با رجوع به حقيقت مذهب وثنى ها متوجه مى شود كه هيچ يك از اين
اقوال و احتمالات، و هيچ يك از ادله اى كه بدان استدلال كرده اند مطابق با واقع
نيست.
قال ربنا الذى اعطى كل شى ء خلقه ثم هدى |
سياق آيه، يعنى وقوع آن در جواب از سؤال فرعون، كه پرسيد:
(پروردگار شما كيست
) اين معنا را مى رساند كه كلمه
(خلقه
) به معناى اسم مصدر باشد و ضمير آن به كلمه شى ء برگردد، پس
مراد، وجود خاص هر چيزى است.
كلمه هدايت به معناى اين است كه راه هر چيز را به آن طورى نشان دهيم كه او را
به مطلوبش برساند، و يا لااقل راهى كه به سوى مطلوب او منتهى مى شود به او نشان
دهيم و برگشت هر دو معنا به يك حقيقت بر مى گردد و آن عبارت است از نوعى رساندن
مطلوب، حال يا رساندن به خود مطلوب، و يا رساندن به طريق منتهى به آن.
در اين آيه نامى از هدايت برده شده ولى از هدف برده نشده، و در كلام چيزى كه
بتواند مفعول (هدى
) واقع باشد جز كلمه
(شى ء)
نيست، پس ظاهر آيه اين مى شود كه مراد هدايت همه اشياى مذكور در سابق - به سوى
مطلوبش باشد و مطلوب آن همان هدفى است كه به خاطر آن خلق شده، و معناى هدايتش
به سوى آن هدف راه بردن و به كار انداختنش به سوى آن است، همه اين استفاده هايى
كه كرديم از راه مناسبت بعضى از جملات با بعضى ديگر است.
پس برگشت معناى آيه به اين مى شود كه پروردگار من آن كسى است كه ميان همه
موجودات رابطه برقرار كرده و وجود هر موجودى را با تجهيزات آن يعنى قوا و آلات
و آثارى كه به وسيله آن به هدفش منتهى مى شود، با ساير موجودات مرتبط نموده است، مثلا جنين از
انسان را كه نطفه است به صورت انسان فى نفسه مجهز به قوا و اعضايى كرده كه نسبت
به افعال و آثار تناسبى دارد، كه همان تناسب او را به سوى انسانى كامل منتهى مى
كند، كامل در نفس، و كامل از حيث بدن.
پس به نطفه آدمى، با استعدادى كه براى آدم شدن دارد خلقتى كه مخصوص او است
داده شده و آن خلقت مخصوص همان وجود خاص انسانى است، آنگاه همان وجود با آنچه
از قوا و اعضاء كه دارد بدان مجهز شده به سوى مطلوبش كه همان غايت وجود انسانى
و آخرين درجه كمال مخصوص به اين نوع است سير داده مى شود.
با اين بيان وجه عطف كلمه (هدى
) بر جمله
(اعطى كل شى ء خلقه
) به وسيله كلمه
(ثم
) معلوم گرديد، چون اين كلمه نوعى تاءخير را مى رساند و در مورد
بحث مقصود تاءخير رتبى است، چون سير و حركت هر چيزى رتبه بعد از خلقت و وجود
او است، گو اينكه همين تاءخر در موجودات جسمانى كه وجودشان تدريجى است تاءخر
زمانى هم به خود مى گيرد.
و نيز روشن شد كه مراد از هدايت، هدايت عمومى است كه دامنه اش تمامى موجودات
را گرفته است، نه هدايت مخصوص به انسانها و معناى هدايت عمومى با تجزيه و
تحليل هدايت خاص انسانى و سپس القاء خصوصيت انسانى آن به خوبى معلوم مى شود،
زيرا اگر اين كار را بكنيم مى فهميم كه هدايت هر چيزى عبارت از راه نشان دادن
به آن است، راهى كه آن را به مطلوبش برساند، و به طور كلى
(راه
) عبارت است از رابطه ميان قاصد و مقصود، پس هر چيزى كه مجهز به
جهازى شده كه او را به چيزى برساند و بدان مربوطش كند در حقيقت به سوى آن چيز
هدايت شده است، پس به اين اعتبار هر چيزى با جهازى كه بدان مجهز گشته به سوى
كمالش هدايت شده و هادى او خدا است.
بنابراين نظام فعل و انفعالى كه در همه موجودات هست (و يا به عبارت ديگر) نظام
جزئى كه مخصوص به هر موجودى است و نظام عامى كه جامع همه نظامهاى جزئى است، از
حيث ارتباطى كه اجزاى آن به يكديگر دارند و موجودات از يك جزء آن به سوى جزئى
ديگر منتقل مى شوند، خود مصداق هدايت خداى تعالى است كه به عنايتى ديگر مصداق
تدبير او نيز هست.
و معلوم است كه تدبير به خلق منتهى مى شود، به اين معنا كه آن كسى كه تدبير
موجودات و هدايت آنها منسوب و منتهى به او است همان كسى است كه موجودات را
ايجاد كرده، پس هر وجودى و هر صفت وجودى منتهى به او و قائم به وجود او است.
پس معلوم شد كه كلام مورد بحث يعنى جمله (الذى
اعطى كل شى ء خلقه ثم هدى) مشتمل بر برهانى است كه ربوبيت منحصره را براى خداى تعالى اثبات مى كند، چون
خلقت موجودات و ايجاد آنها فرع اين است كه مالك وجود آنها باشد، زيرا موجودات
به (وجود)
قائمند - و نيز مالك تدبير آنها بوده باشد.
اينجا است كه خوب روشن مى گردد كه نظم طبيعى آيه و سياق آن بر طبق مقتضاى مقام
جريان يافته است، چون مقام، مقام دعوت به سوى توحيد و اطاعت رسول بوده است و
فرعون هم بعد از شنيدن دعوت، عكس العملى نشان داده كه حاصلش تغافل از داشتن رب
است، و چنين وانمود كرده كه شما مرا به سوى رب خودتان مى خوانيد، (چون خود من
كه ربى ندارم ) آنگاه پرسيده (رب
شما دو نفر كيست ؟) چون مقام چنين
مقامى بوده، جا داشته كه در جواب بگويند: (رب
ما همان رب همه عالميان است ) تا
ربوبيت ربشان شامل خود آنان و فرعون بشود.
ولى اينطور جواب ندادند بلكه بليغ تر جواب داده و گفتند:
(پروردگار ما آن كسى است كه خلقت هر
چيزى را به آن چيز داده و سپس هدايتش كرد)
و در عين حال كه آن مدعا را معرفى نموده برهانش را هم افاده كردند، و اگر جواب
اولى را داده بودند يعنى گفته بودند: (رب
ما همان رب همه عالميان است ) تنها
مدعا را افاده مى كرد، ديگر برهان را نمى رسانيد، (دقت فرماييد).
و اگر در كلام تنها هدايت موجودات اثبات شد، و اسمى از تدبير آنها به ميان
نيامد، با اينكه مورد هر دو عنوان يكى است كه در سابق بيانش گذشت، براى اين
بود كه مقام، مقام دعوت و هدايت بوده و هدايت عامه با چنين مقامى مناسبت بيشترى
داشت.
اين آن نكاتى است كه دقت در آيه ما را بدان ارشاد مى كند و با در نظر گرفتن آن، حال و وضع تفاسيرى كه براى آيه شده به دست مى آيد، مانند بعضى از ايشان كه
گفته اند: مراد از كلمه (خلقه
) (مثل
خلقه ) است كه همان جفت هر چيزى
باشد و معنايش اين است كه خداى من آن كسى است كه براى هر چيزى زوجى آفريد و در
نتيجه آيه مورد بحث از نظر معنا مثل آيه (و
من كل شى ء خلقنا زوجين ) مى باشد.
و مانند بعضى ديگر كه گفته اند: مراد از (كل
شى ء) انواع نعمت ها است و كلمه
مذكور مفعول دوم براى (اعطى
) است، و مراد از خلق، مخلوق است
كه مفعول اول (اعطى
)است،
و معنا اين است كه : پروردگار ما آن كسى است كه به مخلوقات خود هر نعمتى را
داد. و مانند گفتار بعضى ديگر كه گفته اند: مراد از
(هدايت
)، ارشاد و راهنمايى به وجود خداى تعالى و يگانگى او است، و
معناى آيه اين است كه پروردگار ما كسى است كه به هر چيزى از موجودات آنچه را كه
با زبان استعداد طلب مى كرد داد و سپس آن را با همين وسيله به وجود و يگانگى
خود ارشاد فرمود.
ولى اگر در آنچه گذشت دقت و تأمل شود همان كافى است براى اينكه تو را بر فساد
وجوه مذكور ارشاد و راهنمايى كند و بفهماند كه چقدر معانى بعيدى است از سياق، و
چه تقييدات بدون مقيدى را مستلزم است.
قال فما بال القرون الاولى |
بعضى گفته اند: كلمه (بال
) در اصل به معناى فكر است و از
همين باب است كه مى گويند: (خطر
ببالى - به ذهنم خطور كرد) و بعدا
در معناى حال استعمال شد و در آيه مورد بحث به همين معنا آمده، و معناى آيه
اين است كه (گفت حال قرون اولى چه
بود؟) و اين كلمه تثنيه و جمع ندارد
و جمع آن به صورت (بالات
) بسيار كم استعمال مى شود.
از آنجايى كه پاسخ موسى مشتمل بر هدايت عمومى بود كه در خصوص نوع بشر جز از راه
نبوت و معاد صورت نمى گيرد، چون اين توحيد جز با حساب و جزاء كه ميان نيكوكار و
بدكار فرق بگذارد تمام نمى شود، و اين حساب و جزاء هم جز با فرق گذاشتن ميان
كارهاى نيك و بد و آنچه مورد امر و رضايت خدا است، از آنچه مورد نهى و غضب او
است مى سر نمى شود، و نيز از آنجايى كه دعوت موسى و فرعون كه ماءمور شدند آن را
به فرعون برسانند مشتمل بر مسأله جزاء بود، و در آخرش صريحا داشت :
(انا قد اوحى الينا ان العذاب على
من كذب و تولى ) و چون فرعون مانند
ساير وثنى مذهبان منكر معاد بود، لذا گفتگوى از مسأله ربوبيت را كه از موسى
پاسخ دندان شكنى شنيده بود رها كرده، به مسأله معاد پرداخت و از در استبعاد و
ناباورى از او پرسيد مگر چنين چيزى ممكن است ؟.
پس اينكه گفت : (فما بال القرون
الاولى ؟) معنايش اين است كه امتها
و انسان هاى ادوار گذشته اى كه مردند و نابود شدند و ديگر نه خبرى از ايشان هست
و نه اثرى،
چه حالى دارند و چگونه پاداش و كيفر اعمال خود را ديدند با اينكه در عالم هستى
نه عاملى از آنان هست و نه عملى، و جز نام و افسانه اى از آنان نمانده است ؟.
پس در حقيقت آيه شريفه نظير آن آيه اى است كه كلام مشركين را نقل مى كند به
اينكه : (و قالوا ءاذا ضللنا فى
الارض ءانا لفى خلق جديد) و از سياق
كلام بر مى آيد كه سخن فرعون اساسى جز استبعاد ندارد، و اين استبعاد هم تنها به
خاطر اين بوده كه از وضع قرون اولى و اعمال آنها خبرى نداشته اند همچنانكه جواب
موسى كه فرمود: (علمها عند ربى
) شاهد آن است.
قال علمها عند ربى فى كتاب لا يضل ربى و لا ينسى |
موسى (عليه السلام) در پاسخ از سؤال فرعون، علمى مطلق و به تمام تفاصيل و
جزئيات قرون گذشته را براى خدا اثبات مى كند و مى گويد:
(علم آن نزد پروردگار من است
) علم را مطلق آورد تا حتى يك نفر و
يك عمل مستثنا نباشد و علم مذكور را نزد خدا قرار داد تا بفهماند كه علمى
آميخته با جهل و قابل فنا نيست، همچنانكه خود خداى تعالى فرمود
(و ما عند اللّه باق
) از سوى ديگر علم مذكور را مقيد به
كتاب كرد و گفت (فى كتاب
) و گويا اين جمله حال از علم است -
تا ثبوت و محفوظيت آن را تأكيد كند و بفهماند كه حال آن علم تغيير نمى كند، و
كلمه كتاب را نكره و بدون الف و لام آورد تا به عظمت آن از حيث سعه احاطه و
دقتش اشاره كرده باشد كه هيچ كوچك و بزرگى نيست مگر آنكه آن را شمرده و بدان
احاطه دارد.
بنابراين برگشت معناى كلام به اين مى شود كه پاداش و كيفر قرون اولى براى كسى
مشكل است كه به آن علم نداشته باشد، اما براى پروردگار من كه عالم به حال ايشان
است و خطا و تغيير در علمش راه ندارد و غيبت و زوال نمى پذيرد، اشكال و
استبعادى ندارد.
بعضى از مفسرين گفته اند: جمله (لا
يضل ربى و لا ينسى ) هم جهل ابتدايى
را از خدا نفى مى كند و هم جهل بعد از علم را و ليكن ظاهر آيه اين است كه جمله
براى نفى جهل بعد از علم به هر دو قسمش ريخته شده، چون كلمه ضلال به معناى
پيمودن راهى است كه به هدف مورد نظر منتهى نمى شود، بلكه سر از جاى ديگر در مى
آورد و ضلال در علم نيز اين
است كه غير علم را به جاى علم بگيرند و اين وقتى تحقق پيدا مى كند كه معلوم از
آن جهت كه معلوم است از آن وضعى كه اول در علم ما داشت تغيير كند، و نسيان
عبارت است از خروج چيزى از علم آدمى بعد از آنكه داخل در علم بود. پس در معناى
ضلال و نسيان هر دو جهل بعد از علم هست، در نتيجه اگر در حق كسى ضلال و نسيان
را نفى كنيم در حقيقت خواسته ايم در درجه اول علم را برايش اثبات كنيم،
بنابراين مجموع آيه افاده مى كند كه خدا عالم به قرون اولى است و بعد از علم
ديگر جهل به درگاه او راه ندارد، پس او ايشان را بر آنچه كه از آنان سراغ دارد
سزا مى دهد.
از اينجا است كه روشن مى شود جمله (لا
يضل ربى و لا ينسى ) تتمه بيان آيه
است، گويا دفع توهم تقديرى است، مثل اينكه كسى گفته : بر فرض كه خدا روزى از
عمل قرون اولى آگاه بود، امروز كه آنها باطل الذات و نابود گشته اند و هيچ چيز
از آنان از هيچ چيز ديگرشان متمايز نيست، ديگر علمى به آن ندارد و در جواب
توهمشان فرموده : هيچ چيز از آنها و از آثار و اعمالشان براى خدا قاطى و مشتبه
نمى شود، چون ضلال و نسيان در او راه ندارد و به همين جهت جمله مورد بحث را با
عطف متصل نياورده و نفرمود: (و لا
يضل...) بلكه جدا ذكر كرد.
و اگر علم را براى خدا اثبات و جهل را از او به عنوان رب نفى كرد، براى اين بود
كه در آن اشاره اى به برهان مدعا نيز بوده است، چون وقتى فرض ربوبيت به ميان
آمد، ديگر با جهل به مربوب جمع نمى شود، چون فرض ربوبيت او مطلق است پس شامل
تمامى موجودات هست - و چون رب عبارت است از مالك و مدبر، در نتيجه تمامى اشياء
مملوك او و از هر جهت قائم به وجود اويند و چون مدبر به هر نحو مفروضى كه مدبر
براى مدبرى باشد معلوم او نيز خواهد بود، لذا اگر فرض كنيم چيزى از آن مدبر
براى مدبر مجهول باشد، چه اينكه جهلش ناشى از ضلال باشد يا از نسيان و يا اصلا
جهل ابتدايى، در چنين فرضى با اينكه گفتيم هر وقت و هر جا تحقق يابد مملوك او
و قائم به وجود او و مدبر به تدبير او است، ديگر بين آن و او حائل و فاصله اى
نخواهد بود و حاضر در نزد او است حضورى كه ما آن را علم مى ناميم و در عين حال
مجهول و غايب از او باشد مرتكب خلف فرض شده ايم.
در آيه مورد بحث دو جا كلمه رب را به ياى متكلم اضافه كرد و گفت
(پروردگارم
) و اگر در دومى با اينكه مى توانست
به ضميرى كه به اولى برگردد اكتفاء كند، اكتفاء نكرد و خود كلمه را آورد، به
طورى كه گفته اند، از باب به كار بردن اسم ظاهر در جاى ضمير است. و اگر گفت :
(پروردگارم
) و نگفت :
(پروردگارمان
) همچنان كه در آيه سابق
گفت براى اين بود كه در آيه قبلى از پروردگار آن دو بزرگوار سؤال كرده بود، كه
وى را به سوى او دعوت مى كردند، لذا در پاسخ فرعون جوابى آمده كه مطابق سؤال
باشد و معنايش - با در نظر گرفتن نكته مزبور - اين بود كه آن ربى كه من و
برادرم، تو و همه را به سويش مى خوانيم او چنين و چنان است و اما در اين آيه
سؤال از مطلبى مربوط به قرون اولى است و كسى كه در برابر اين سؤال قرار گرفته
تنها موسى است، در نتيجه معناى آيه چنين مى شود: آن پروردگارى كه من توصيفش مى
كنم، داناى به وضع قرون اولى است، و آن كلمه اى كه اين معنا از شكم آن بيرون
مى شود كلمه (ربى
) است و لا غير، (دقت فرماييد كه
نكته لطيف است ).
و نكته در (ربى
) دوم نظير همان نكته در
(ربى
) اول است و اينكه بعضى گفته اند: اين كلمه نيز از باب به كار
رفتن ظاهر به جاى ضمير است مورد اشكال است چون جمله
(لا يضل ربى...)
مستقل و جداى از سابق است.
اقوال مفسرين در تفسير دو آيه مورد بحث، از جهت توجيه و احتمالات، اختلاف
بسيارى دارد كه ما از تعرض به آنها صرفنظر كرديم، چون فائده اى در بيان آنها
نديديم. و عجيب تر از همه، نظريه اى است كه بيشتر اين مفسرين به آن معتقدند و
آن اينكه : اينجا كه فرعون به موسى (عليه السلام) گفت :
(فما بال القرون الاولى
) پرسش از تاريخ امت هاى پيشين
منقرض شده، است و اين را از موسى (عليه السلام) پرسيد تا او را از آنچه
درباره معارف الهى و استدلال بر صريح حق در مسأله مبداء و معاد مى گفت كه با
عقائد وثنى ها نمى ساخت منصرف ساخته و به حرف هاى بيهوده مانند تاريخ امم گذشته
و سرگذشت آنان سرگرمش كند.
موسى (عليه السلام) هم كه در پاسخش گفت : (علمها
عند ربى...) خواست علم به آن
تواريخ را جزء علم غيب معرفى نموده بگويد: اينگونه مطالب را جز علام الغيوب كسى
نمى داند.
الذى جعل لكم الارض
مهدا... لايات لاولى النهى |
قبلا گفتيم كه سؤال فرعون از قرون اولى مربوط به كلمات موسى (عليه السلام) در
وصف خداى تعالى است كه او راداراى هدايتى عمومى و هدايتى مخصوص انسانها معرفى
نمود و براى انسان سعادتى كه عبارت است از حيات جاودانه آخرت، سراغ دارد و
همچنين
پاسخى كه موسى (عليه السلام) به سؤال فرعون داد و گفت :
(علمها عند ربى
) نيز مرتبط به گفت و شنود قبلى است، بنابراين جمله (الذى جعل لكم
الارض مهدا) دنباله همان گفتگو است
و تتمه داستان هدايت عمومى، و به رخ كشيدن شواهدى روشن براى آن است.
پس خداى سبحان آدميان را چون كودكى كه در گهواره اش مى گذراند و براى زندگى
دنيا پرورشش مى دهند، در گهواره زمين قرار داد تا او را براى زندگى شريف تر و
رقاء يافته اى به نام آخرت تربيت كند.
و نيز براى انسان در روى زمين راه ها و جاده هايى قرار داد تا از اين جاده ها
منتقل شود به اينكه بين او و هدفش كه ب راى آن هدف خلق شده و عبارت است از تقرب
به خداى تعالى و دخول در حظيره كرامت، راهى است كه بايد آن را بپيمايد،
همانطور كه براى رسيدن به مقاصد دنيا بايد راهها و جاده هايى طى كند.
و نيز خداوند از آسمان آبى - كه همان آب بارانها باشد - نازل كرد و آبهاى چشمه
ها و نهرها و درياها را جارى ساخت و به وسيله آن ازواج يعنى انواع و اصناف
گياهان نزديك به هم را رويانيد و شما را به طريقه خوردن آن راهنمايى نمود كه در
همه اينها آيات و معجزاتى است كه هر صاحب خردى را به سوى هدايت او و ربوبيتش
راهنمايى مى كند.
پس جمله (الذى جعل لكم الارض مهدا)
اشاره است به قرار گرفتن آدمى در زمين و ادامه حياتش، و همين خود از هدايت است
و جمله (و جعل لكم فيها سبلا)
اشاره است به راههايى كه آدميان در زمين و در بين نقاط مختلف آن كشيده و طى مى
كنند تا به مقاصد خود برسند، كه اين نيز از باب هدايت است، و جمله
(و انزل من السماء ماء فاخرجنا به
ازواجا من نبات شتى كلوا و ارعوا انعامكم )
اشاره است به اينكه انسانها و حيوانات را به استفاده از نباتات راهنمايى كرده
كه اگر نمى كرد نمى توانستند زنده بمانند و نيز آسمان را به فرستادن باران و
باران را به باريدن و نبات را به روييدن هدايت فرمود.
حرف (باء)
در به (باء)
سببيت است، كه نظام سببيت و مسببيت ميان امور اين عالم را تصديق مى كند و مراد
از ازواج بودن نباتات، انواع و اصناف داشتن آن است، انواع و اصناف نزديك به
هم، همانطور كه مفسرين آن را چنين تفسير كرده اند و يا مراد از آن حقيقت معناى
زوجيت است كه دلالت كند بر اينكه نر و مادگى ميان گياهان نيز هست، همچنانكه علم
روز نيز همين را مى گويد و در حقيقت قرآن كريم در چندين قرن قبل از پيدايش علوم
امروز از اين حقيقت خبر داده.
در جمله (فاخرجنا به ازواجا من نبات
شتى ) التفات از غيبت به تكلم با
غير به كار
رفته بعضى گفته اند: وجه آن اين است كه مى خواهد به بديع بودن اين صنع عجيب و
صور گوناگون و ازواج مختلفه آن اشاره كند كه هر كدام براى خود يك نوع حيات
دارد، در حالى كه همه از يك آب ارتزاق مى كنند و معلوم است كه صنع عظيم، جز از
صانعى عظيم سر نمى زند و اين نيز معمول است كه وقتى عظيمى درباره خود سخن مى
گويد به (ما)
تعبير مى آورد و از خودش و اعوان و خدم خود صحبت مى كند، و اين التفات در چند
جا از كلام خداى تعالى كه از بيرون آوردن نبات به وسيله آب سخن گفته به كار
رفته است، مانند آيه (الم تر ان
اللّه انزل من السماء ماء فاخرجنا به ثمرات مختلفا الوانها)
كه در اول خداى را غايب گرفته و مى فرمايد: آيا نمى بينى كه خدا آبى از آسمان
نازل كرد؟ آنگاه در آخرش مى فرمايد: پس به وسيله آن ميوه هايى با رنگهاى
گوناگون بيرون آورديم.
و نيز مانند آيه (و انزل لكم من
السماء ماء فانبتنا به حدائق ذات بهجه )
و آيه (و هو الذى انزل من السماء
ماء فاخرجنا به نبات كل شى ء).
و در جمله (ان فى ذلك لايات لاولى
النهى ) كلمه
(نهى
) جمع نهيه - به ضم نون و سكون هاء - است، كه به معناى عقل است، و اگر عقل را نهيه ناميده اند براى اين بوده كه عقل، آدمى رااز پيروى هواى
نفس نهى مى كند.
منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تاره اخرى |
ضمير در (منها)
و آن دو تاى ديگر به كلمه (ارض
) بر مى گردد و آيه شريفه ابتداى
خلقت آدمى را از زمين و سپس اعاده او را در زمين و جزئى از زمين و در آخر بيرون
شدنش را براى بازگشت به سوى خدا از زمين مى داند، پس در زمين يك دوره كامل از
هدايت بشر صورت مى گيرد.
و لقد اريناه آياتنا كلها فكذب و ابى |
ظاهرا مراد از آيات، عصا و دست و ساير معجزاتى باشد كه موسى (عليه السلام) در
ايام دعوتش به فرعون ارائه داد، نه معجره غرق، همچنانكه در تفسير جمله
(اذهب انت و اخوك باياتى
)
نيز خاطر نشان كرديم پس مراد تمامى آيات و معجزاتى است كه به وى نشان داد، هر
چند همه آنها را در ابتداى دعوتش نشان نداده باشد، همچنانكه مراد از جمله
(پس تكذيب كرد و زير بار نرفت
) نيز مطلق تكذيب و امتناع او است
نه خصوص آنچه مربوط به آغاز دعوت بوده است.
(قال اجئتنا لتخرجنا من
ارضنا بسحرك يا موسى |
ضمير در (قال
) به فرعون بر مى گردد، آرى او موسى
را اولا به سحر متهم كرد تا ديگر ملزم و مجبور به اعتراف به صدق دعوت او و
معجزاتش نگردد، و ثانيا به اينكه مى خواهد نژاد قبط را از سرزمينشان كه همان
سرزمين مصر است بيرون كند، و اين تهمت تهمتى است سياسى تا بدان وسيله افكار
عمومى را عليه او بشوراند، و او را دشمن ملت معرفى كند، دشمنى كه مى خواهد با
نقشه هايش آنان را از وطن و آب و خاكشان بيرون بريزد و معلوم است كسى كه وطن
ندارد زندگى ندارد.
فلناتينك بسحر مثله فاجعل بيننا و بينك موعدا لا نخلفه نحن ولا انت
مكانا سوى |
ظاهر خود آيه به شهادت آيه بعدى اين است كه (موعد)
اسم زمان باشد و (خلف وعده
) به معناى عمل نكردن به مقتضاى
وعده است و (مكان سوى
) - به ضم سين - به معناى مكانى است
كه در وسط مسافت و يا در نقطه مسطح و بدون پستى و بلندى باشد.
راغب در مفردات آن را به معناى وسط گرفته و مى گويد:
(سواء و سوى و سوى
) - به ضمه و كسره سين - به معناى
مساوى الطرفين است كه هم به طور وصف استعمال مى شود، و هم ظرف،و اصل آن مصدر
است.
معناى آيه اين است كه سوگند مى خورم كه سحرى در مقابل سحرت بياورم كه حجت تو را
قطع و اراده ات را ابطال كند، حال بين ما و خودت روزى را در مكانى وعده بگذار
كه نه ما تخلف كنيم و نه تو و يا مكانى معين كن كه بين ماو شما وسط باشد و يا
مكانى تخت و مسطح باشد.
قال موعدكم يوم الزينه و ان يحشر الناس ضحى |
ضمير در (قال
) به موسى بر مى گردد، آن جناب در
اين جمله روز ميعاد را معين كرد كه روز زينت باشد، از سياق هم بر مى آيد كه
(روز زينت
) در ميان مصريان روزى بوده كه
همچون روز عيد خود را زينت مى كردند، و بازارها را آذين مى بستند.
(و حشر ناس
) به طورى كه راغب گفته، به معناى
بيرون كردن آنان از مقرشان و بسيج دادن اجبارى براى جنگ و امثال آن است و كلمه
(ضحى
) به معناى وقت پراكنده شدن نور آفتاب در روز است.
و جمله (و ان يحشر الناس ضحى
) عطف بر
(زينت
) و يا عطف بر (يوم
) به تقدير يوم يا وقت و امثال آن
است، و معنايش اين است كه موسى گفت : موعد شما روز زينت و روز پراكنده شدن
مردم در هنگام ظهر باشد، و بعيد نيست كه مفعول معه باشد كه معنى آن اين است كه
موعد شما يوم زينت است با حشر مردم در هنگام ظهر، و اين جمله اخير به منزله شرط
است، يعنى به شرط اينكه بيرون آيند، و اگر اين را شرط كرد براى اين بود كه
آنچه جريان مى يابد اولا همه باشند و در ثانى در روشنايى آفتاب همه ببينند.
فتولى فرعون فجمع كيده ثم اتى |
از ظاهر سياق بر مى آيد كه مراد از تولى فرعون اين است كه از مجلس مذاكره
برخاست و رفت تا خود را براى موعد آماده كند، و مراد از جمع كيد، جمع سحره است
كه در پياده كردن نقشه اش به آنان محتاج است و همچنين فراهم آوردن ساير وسائلى
كه براى عوام فريبى و دوز و كلك خود بدانها نيازمند است، و ممكن هم هست مراد
از جمع آورى كيد، جمع آورى (ذوى كيد)
يعنى صاحبان كيد باشد، كه مضاف آن (ذوى
) حذف شده باشد و مراد از
(ذوى كيد)
همان ساحران و ساير عمال و ياران فرعون است، (ثم
اتى ) يعنى بعد از آنكه رفت تأكيد
خود جمع كند برگشت و به ميعاد آمد.
قال لهم موسى ويلكم لا تفتروا على اللّه كذبا فيسحتكم بعذاب و قد خاب
من افترى |
(ويل
) كلمه عذاب و تهديد است و اصل در آن همان معناى عذاب است، و
معناى (ويلكم
) اين است كه خداوند شما را عذابى
سخت كند. و كلمه (سحت
) - به فتح سين - به معناى استيصال
موى به وسيله تراشيدن است، و اسحات، استيصال و هلاك كردن را گويند.
در آيه مورد بحث، ضمائر جمع - چه جمع حاضر و چه جمع غايب - همه به فرعون و
كيدش كه همان ساحران و ساير اعوانش باشند بر مى گردد كه در آيه قبلى نامشان
برده شد، و
اما اينكه ضمائر مذكور تنها به ساحران برگردد، با اينكه قبلا هيچ اسمى از
ساحران برده نشده است احتمالى است نادرست، چون از لفظ خود آيه قرينه اى بر آن
وجود ندارد.
اين كلام از موسى (عليه السلام) موعظه اى است به فرعونيان كه بترسند و بر خدا
به دروغ افترا نبندند، قبلا يكى از افتراآتشان گذشت كه فرعون آيات الهى را سحر
ناميده و دعوت حقه را توسل براى بيرون كردن قبطيان خوانده بود و يكى ديگر از
افتراها نيز سحر آوردن بود، ليكن افتراء دروغ به خدا به معناى دروغ درست كردن
به او است، و اين در جايى گفته مى شود كه كسى چيزى را به خدا نسبت دهد كه از
خدا نباشد و معجزه را سحر ناميدن و دعوت حقه را كيدى سياسى خواندن، چيزى را به
خدا نسبت دادن نيست بلكه قطع ارتباط و نسبت است، و همچنين آوردن سحر در قبال
معجزه با اعتراف به اينكه سحر است نه واقعيت نيز افترا بر خدا نيست.
پس بنابراين ظاهر چنين مى نمايد كه : مراد از افتراء دروغ بر خدا، اعتقاد به
اصول وثنيت، از قبيل الوهيت آلهه و شفاعت آنها و تدبير عالم را از آنها دانستن
باشد، همچنانكه ديگر مفسران نيز آيه را به همين معانى تفسير كرده اند، و در
مواضع ديگرى از قرآن نيز اين معنا افتراء بر خدا ناميده شده، مانند آيه
(قد افترينا على اللّه كذبا ان عدنا
فى ملتكم ).
جمله (فيسحتكم بعذاب
) تفريع بر نهى گذشته است، يعنى به
خدا شرك نورزيد تا خداوند شما را به جرم شركتان مستاصل و هلاك نكند، و اگر عذاب
را نكره آورد براى اين بود كه بر شدت و عظمت آن دلالت كند.
و در جمله (و قد خاب من افترى
)،
(خيبه ) به معناى نوميدى
از رسيدن به نتيجه است، نتيجه اى كه آرزويش را دارند و اين جمله در كلام به
جاى يك قانون كلى كه همه جا بدان تمسك شود به كار رفته، و همين طور هم هست،
زيرا افتراء از دروغ است و سبب هر دو يكى است، و آن هم كاذب است، و اسباب كاذبه
آدمى را به مسببات حقيقى و آثار صادقه هدايت نمى كند، پس نتائج آن صالح براى
بقاء نبوده وبه سوى سعادت سوق نمى دهد، پس در عاقبتش جز شئامت و خسران نيست.
بنابراين، آيه مورد بحث معنايش عمومى تر از آيه
(ان الذين يفترون على اللّه الكذب لا يفلحون
) مى باشد، براى اينكه آيه مورد بحث،
خيبه را در مطلق افتراء اثبات مى كند، به خلاف آيه دوم،
كه در سابق در ذيل آيه (و جاوا على
قميصه بدم كذب ) در جلد يازدهم اين
كتاب گفتارى پيرامون دروغ، و اينكه دروغ رستگارى در پى ندارد گذشت.
فتنازعوا امرهم بينهم و اسروا النجوى... من استعلى |
كلمه (تنازع
)، قريب المعنا با كلمه اختلاف است، و از ماده (نزع
) گرفته شده كه به معناى جذب چيزى
از جايگاه آن است تا جايى كه از جايش كنده شود، و تنازع هم به خودى خود متعدى
مى شود، چنانچه در آيه مورد بحث شده است، و هم با كلمه
(فى
) متعدى مى شود، مانند آيه (فان
تنازعتم فى شى ء).
كلمه (نجوى
) به معناى سخن سرى است، و اصل آن
مصدر به معناى مناجات يعنى بيخ گوشى با يكديگر سخن گفتن است.
كلمه (مثلى
) مونث امثل است، همچنان كه فضلى و
كبرى مونث افضل و اكبر است، و كلمه (مثلى
) به معناى شبيه تر است، و طريقه
مثلى آن سنتى است كه به حق نزديكتر باشد و يا به بر آوردن آرزوهاى مردم نزديكتر
باشد و مقصود فرعون از اين طريقه كه به خيال خودش به حق نزديك تر است طريقه
وثنيت است كه مذهب رسمى مصر آن روز بوده است و آن عبارت است از پرستش آلهه،
و قبل از همه آنها خود فرعون، كه اله قبط بود.
و در جمله (اجمعوا)
اجماع به طورى كه راغب گفته جمع آورى چيزى با فكر و تامل است و كلمه
(صف
) به معناى اين است كه چند چيز را مثلا چند درخت و يا چند انسان
را در خطى مستقيم بچينند، اين كلمه، هم مصدر استعمال مى شود و هم اسم مصدر،
(هم عمل كسى را كه مى چيند صف گويند و هم آن چيده شده را) و در جمله
(ثم ائتوا صفا)
احتمال دارد مصدر باشد يا به معناى صافين (صف ايستادگان ) باشد، يعنى بياييد در
حالى كه صف بسته باشيد و خلاصه در حالى كه با اتحاد و اتفاق باشيد، نه مختلف و
متفرق تا ضعيف شويد، بلكه عليه او كيد واحدى باشيد.
و از تفريع جمله (فتنازعوا امرهم
) بر مضمون آيه قبلى كه داشت
(قال موسى...)
معلوم مى شود كه اين تنازع و اختلاف به خاطر موعظه اى در ميان آنان بپاشد. كه
موسى با آن وعظشان كرده و تا حدى اثر خود را در ايشان گذاشته است، و بايد هم
همينطور باشد براى اينكه موعظه موسى كلمه حقى بوده كه كسى نمى توانست به آن
اشكال و خرده اى بگيرد و خلاصه آن اين بوده كه شما نسبت به آنچه ادعاء مى كنيد
- يعنى الوهيت آلهه و شفاعتش - علمى نداريد و اينكه آنها را از شريكان و شفيعان
خدا مى ناميد، افترايى است كه به خدا مى بنديد و معلوم است كه هر كس افتراء
ببندد زيانكار مى شود، و اين برهان بسيار روشن است، و هيچ پرده و غبارى بر آن
نيست.
و از جمله بعدى كه در حكايت كلام ساحران فرموده :
(انا آمنا بربنا ليغفر لنا خطايانا و ما اكرهتنا عليه من السحر)
معلوم مى شود كه اختلاف مزبور در همان اولين بارى كه پيدا شد، در ميان همين
ساحران پيدا شده و از ناحيه ايشان بوده و چه بسا از جمله آينده كه گفت :
(ثم ائتوا صفا)
فهميده شود كه آن عده اى كه در كار معارضه با موسى ترديد كردند و يا تصميم
گرفتند كه معارضه نكنند، بعضى از همين ساحران بودند، البته اين در صورتى است كه
خطاب فرعون در جمله مذكور متوجه ايشان باشد، و بعيد نيست كه سياق هم همين
احتمال را تأييد كند.
و به هر حال وقتى فرعون و اياديش ديدند كه مردم در كار معارضه با موسى اختلاف
كردند و اين اختلاف مايه رسوايى و شكست ايشان است، با يكديگر خلوت كردند و پس
از مشورت هاى محرمانه چنين تصميم گرفتند كه با مردم درباره حكمت و موعظه اى كه
موسى به سمع ايشان رسانده اصلا حرف نزنند و نزدند، بلكه آن را مسكوت گذاشته و
تهمت فرعون را وسيله قرار داده و گفتند: (موسى
ساحرى است كه مى خواهد شما نژاد قبط را از سرزمينتان بيرون كند، و معلوم است كه
هيچ قومى به اين كار تن در نمى دهد، براى اينكه اگر به چنين عملى تن بدهد آواره
مى شود، مال و خانه و زندگيش تاراج مى گردد، از اوج سعادت به حضيض ذلت و
بدبختى سقوط مى كند، آنهم قبطيانى كه در ميان دشمنانشان آن همه سوابق نفرت
انگيز و آن همه فرزندكشى ها داشته اند.).
علاوه بر آن خطر كه از قول فرعون نقل كردند، يك خطر ديگرى را هم اضافه نمودند،
و آن اين بود كه : (با غلبه موسى بر
شما طريقه مثلاى شما و سنت قوميتان كه همان دين وثنيت است و قرنها در ميان شما
حكومت داشته و با آن دين، استخوانهايتان سفت و گوشتها بر بدنهايتان روييده،
از بين مى رود).
و معلوم است كه مردم عوام هم كيش و مذهب خود را هر چه باشد مقدس مى شمارند،
مخصوصا مذهبى كه بر آن عادت كرده باشند و آن را سنتى پاك و آسمانى بدانند. اين
اعلام خطر در حقيقت به اين منظور بوده كه مردم را برانگيزند تا نسبت به كيش
وثنيت پايدارى و استقامت ورزند، البته نه براى اينكه دين وثنيت دين حقى است و
در آن شبهه اى نيست، چون
حجت موسى (عليه السلام) فساد آن دين را كاملا روشن كرده و بطلانش را بر ملا
كرده بود، بلكه به اين عنوان بود كه اين كيش سنت مقدسى است كه مليت قبط بر آن
تكيه دارد، و شوكت و عظمتشان وابسته به آن است و زندگيشان با آن تاءمين مى شود،
به طورى كه اگر اختلاف كنند، و در مقابل موسى قيام ننمايند موسى (عليه السلام)
بر آنان غلبه يافته بكلى نابود مى گردند.
در نتيجه راه چاره اين است كه فكرها و كيدها را جمع كنند و اختلاف را كنار
گذارند و همه به يك صف بيايند تا نيرومند باشند، و بتوانند برنده شوند، كه
امروز هر يك برنده باشد او رستگار است.
بازار عوام فريبى و مكارى رواج يافت و مردم را وادار به وحدت كلمه و اتفاق
كردند، و هشدار دادند كه سستى مكنيد، مليت و تمدن خود را حفظ نماييد و بر
دشمنان حمله دسته جمعى بكنيد، فرعون از يكسو مردم را مى شورانيد و از سوى ديگر
با وعده هاى جميل دلگرم مى كرد و به مردم كه مى پرسيدند:
(ائن لنا لا جرا ان كنا نحن
الغالبين ) مى گفت :
(نعم و انكم اذا لمن المقربين
) و به هر وجهى كه ممكن بود چه از
راه ترغيب و يا ترهيب، مردم را وادار كردند كه نسبت به كيش خود پايدارى كنند و
عليه موسى (عليه السلام) برخيزند.
اين آن معنايى است كه تدبر در آيات و با استمداد از سياق و قرائن متصله و شواهد
منفصله، آن را مى رساند. بنابراين اينكه فرمود:
(فتنازعوا امرهم بينهم )
اشاره به اختلافى است كه در اثر موعظه موسى (عليه السلام) و ادله اى كه بدان
اشاره كرده بود، در بينشان به راه افتاد.
و اينكه فرمود: (و اسروا النجوى
) اشاره است به مشورتهاى سرى ايشان
در امر موسى، و سعى و كوششان در رفع اختلاف ناشى از گوش دادن به مواعظ وى.
و جمله (قالوا ان هذان لساحران
يريدان...) بيان همان گفتگوهاى سرى
است كه در بين خود داشته اند كه توضيح معنايش گذشت، و جمله
(ان هذان لساحران
) در قرائت معروف به كسر همره و
سكون نون مخفف از ان مشبهه به فعل قرائت شده و كلمه مذكور به خاطر همين كه مخفف
شده از عمل ملغى گشته و نصب به اسم و رفع به خبر نداده است.
قالوا يا موسى اما ان تلقى و اما ان نكون اول من القى... من سحرهم
انها تسعى |
(حبال
) جمع حبل، و (عصى
) جمع عصا است، زيرا سحره فرعون
طنابها و چوب دستى ها را در سحر خود به كار گرفته بودند تا در نظر تماشاگران به
صورت مارها و اژدها در آيد، تا اژدها شدن عصاى موسى تحت الشعاع قرار گيرد.
در اين آيه حذف و ايجاز (يعنى مختصر گوئى ) به كار رفته، گويا فرموده است روز
موعود همه در محل موعود جمع شدند و موسى نيز حاضر شد، آنگاه شخصى پرسيده : خوب
سپس چه كردند؟ در پاسخش فرموده : (قالوا
يا موسى اما ان تلقى و اما ان نكون اول من القى
) و اين جمله مى رساند كه آن روز قبطيان موسى را مخير كردند بين
اينكه او اول بيندازد و يا صبر كند تا ساحران اول بيندازند بعد او، موسى هم در
پاسخ فرمود : (بل القوا)
و با اين كلام خود ميدان را به آنان وا گذاشت تا هر چه از طاقتشان بر مى آيد
بياورند، و پيدا است كه موسى دلش نسبت به وعده خدا گرم بود، و هيچ قلق و
اضطرابى نداشت، چرا داشته باشد؟ با اينكه خداى تعالى به او و برادرش فرموده
بود: (اننى معكما اسمع و ارى
).
(فاذا حبالهم و عصيهم يخيل اليه من
سحرهم انها تسعى ) - در اين آيه حذف
و تقدير به كار رفته و تقدير آن (فالقوا
و اذا حبالهم و عصيهم... - پس انداختند كه ناگهان طنابها و چوبدستى هاشان...)
بوده است، و اگر كلمه (فالقوا)
حذف شد براى اين بود كه فوريت را تأكيد كند، گويا همينكه موسى گفت : اول شما
بيندازيد، ديگر هيچ فاصله اى نشد كه موسى ديد آنچه را كه ديد، حتى بدون اينكه
انداختن آنها فاصله شده باشد.
و آنچه به خيال موسى در آمد به خيال ساير تماشاچيان نيز در آمد، چون در جاى
ديگر قرآن فرموده : (سحروا اعين
الناس و استرهبوهم ) چيزى كه هست در
آنجا موسى (عليه السلام) به عنوان يكى از مردم تماشاچى منظور شده و در اين آيه
از ميان همه تماشاچيان نام او آمده تا زمينه براى آيه بعدى فراهم شود كه مى
فرمايد:
راغب در مفردات مى گويد: ماده : (وجس
) به معناى صداى آهسته است، و
(توجس
) به معناى بگوش بودن براى شنيدن آن است، و
(ايجاس
)، احساس آن صدا در دل است، همچنانكه قرآن فرموده :
(فاوجس منهم خيفه
)، پس وجس عبارت است از آن