بخش شهید آوینی حرف دل موبایل شعر و سبک اوقات شرعی کتابخانه گالری عکس  صوتی فیلم و کلیپ لینکستان استخاره دانلود نرم افزار بازی آنلاین
خرابی لینک Instagram

 
 

 

اشاره به اينكه انبياء (عليهم السلام) از مطلق آزار و ايذاء شيطان مصون نيستند

و اگر مساله فراموشى را به شيطان و تصرفات او نسبت داده عيبى و اشكالى ندارد، و با عصمت انبياء از تصرف شيطان منافات ندارد،

زيرا انبياء (عليهمالسلام) از آنچه برگشتش به نافرمانى خدا باشد ( از آن جمله سهل انگارى در اطاعت خدا ) معصومند، نه مطلق ايذاء و آزار شيطان حتى آنهائى كه مربوط به معصيت نيست، زيرا در نفى اينگونه تصرفات دليلى در دست نيست، بلكه قرآن كريم اينگونه تصرفات را براى شيطان در انبياء اثبات نموده است. آنجا كه مى فرمايد: (و اذكر عبدنا ايوب اذ نادى ربه انى مسنى الشيطان بنصب و عذاب ).

( و اتخذ سبيله فى البحر عجبا) - يعنى راه خود را در دريا گرفت و رفت اما گرفتنى عجيب. بنابراين، كلمه (عجبا) وصفى است كه در جاى موصوف خود كه مطلق (اتخاذ) باشد نشسته است. بعضى گفته اند: جمله ( و اتخذ سبيله فى البحر) كلام رفيق موسى (عليهالسلام) بوده، و كلمه (عجبا) كلام خود آن جناب است، ولى سياق اين قول را نمى پذيرد.

باقى ميماند اين نكته كه بايد دانست آن احتمالى كه در جمله (نسيا حوتهما...) داديم در اين جمله نيز مى آيد - و خدا داناتر است.

قال ذلك ما كنا نبغ فارتدا على اثارهما قصصا

كلمه (بغى ) به معناى طلب كردن است. و جمله (فارتدا) از مصدر ارتداد به معناى برگشتن به نقطه نخستين است. و مقصود از آثار جاى پاها است. و كلمه (قصص ) به معناى دنبال جاى پا را گرفتن و رفتن است. معناى آيه اين است كه موسى گفت: اين جريان كه در باره ماهى اتفاق افتاد همان علامتى بود كه ما در جستجويش بوديم، لا جرم از همانجا برگشتند، و درست از آنجا كه آمده بودند ( با چه دقتى ) جاى پاى خود را گرفته پيش رفتند.

از جمله (ذلك ما كنا نبغ فارتدا) كشف مى شود، كه موسى (عليهالسلام) قبلا از طريق وحى مامور بوده كه خود را در مجمع البحرين به عالم برساند، و علامتى به او داده بودند، و آن داستان گم شدن ماهى بوده، حال يا خصوص قضيه زنده شدن و به دريا افتادن و يا يك نشانى مبهم و عمومى ترى از قبيل گم شدن ماهى و يا زنده شدن آن - و يا مرده زنده شدن، و يا امثال آن بوده است، و لذا مى بينيم حضرت موسى به محضى كه قضيه ماهى را مى شنود مى گويد: (ما هم در پى اين قصه بوديم ) و بى درنگ از همانجا برگشته خود را به آن مكان كه آمده بود مى رسانند، و در آنجا به آن عالم برخورد مى نمايند.

ملاقات موسى (عليه السلام) با بنده اى از بندگان خدا خضر (ع) كه به او رحمت وعلم داده شده

فوجدا عبدا من عبادنا اتيناه رحمة من عندنا...

هر نعمتى، رحمتى است از ناحيه خدا به خلقش، ليكن بعضى از آنها در رحمت بودنش اسباب عالم هستى واسطه است، مانند نعمتهاى مادى ظاهرى، و بعضى از آنها بدون واسطه رحمت است، مانند نعمتهاى باطنى از قبيل نبوت و ولايت و شعبه ها و مقامات آن.

و از اينكه رحمت را مقيد به قيد (من عندنا) نموده كه مى فهماند كسى ديگر غير خدا در آن رحمت دخالتى ندارد، فهميده مى شود كه منظور از رحمت مذكور همان رحمت قسم دوم يعنى نعمتهاى باطنى است.

و از آنجائى كه ولايت مختص به ذات بارى تعالى است همچنانكه خودش فرموده (فالله هو الولى ) ولى نبوت چنين نيست، زيرا غير خدا از قبيل ملائكه كرام نيز در آن دخالت داشته، وحى و امثال آن را انجام مى دهند، لذا مى توان گفت منظور از جمله (رحمة من عندنا) - كه با نون عظمت ( من عندنا ) آورده شده و نفرموده (من عندى - از ناحيه من ) - همان نبوت است، نه ولايت. و به همين بيان تفسير آن كسى كه كلمه مذكور را به نبوت معنا كرده تاييد مى شود.

( و علمناه من لدنا علما) - اين علم نيز مانند رحمت علمى است كه غير خدا كسى در آن صنعى و دخالتى ندارد، و چيزى از قبيل حس و فكر در آن واسطه نيست. و خلاصه، از راه اكتساب و استدلال به دست نمى آيد. دليل بر اين معنا جمله (من لدنا) است كه مى رساند منظور از آن علم، علم لدنى و غير اكتسابى و مختص به اولياء است. و از آخر آيات استفاده مى شود كه مقصود از آن، علم به تاويل حوادث است.

تقاضاى تعليم از طرف موسى (ع) و پاسخ حضرت حضر (ع)

قال له موسى هل اتبعك على ان تعلمن مما علمت رشدا

كلمه (رشد) در معنا مخالف (غى ) است، آن به معناى اصابت به واقع و صواب و اين به معناى خطا رفتن است. كلمه (رشد) در آيه شريفه، مفعول له و يا مفعول به است. و معناى آيه اين است كه: موسى گفت آيا اجازه مى دهى كه با تو بيايم، و تو را بر اين اساس پيروى كنم كه آنچه خدا به تو داده براى اينكه من هم به وسيله آن رشد يابم به من تعليم كنى ؟ و ( يا ) آنچه را كه خدا از رشد به تو داده به من هم تعليم كنى ؟.

قال انك لن تستطيع معى صبرا

در اين جمله خويشتن دارى و صبر موسى را در برابر آنچه از او مى بيند با تاكيد نفى مى كند و خلاصه مى گويد: تو نمى توانى آنچه را كه در طريق تعليم از من مى بينى تحمل كنى و دليل بر اين تاكيد چند چيز است، اول كلمه (ان ). دوم آوردن كلمه صبر است به صورت نكره در سياق نفى، چون نكره در سياق نفى، افاده عموميت مى كند. سوم اينكه گفت: تو استطاعت و توانايى صبر را ندارى و نفرمود (نسبت به آنچه كه تو را تعليم دهم صبر ندارى ).

چهارم اينكه قدرت بر صبر را با نفى سبب قدرت كه عبارت است از احاطه و علم به حقيقت و تاويل واقع نفى مى كند پس در حقيقت فعل را با نفى يكى از اسبابش نفى كرده، و لذا مى بينيم موسى در هنگامى كه آن عالم معنا و تاويل كرده هاى خود را بيان كرد تغيرى نكرد، بلكه در هنگام ديدن آن كرده ها در مسير تعليم بر او تغير كرد، و وقتى برايش معنا كرد قانع شد. آرى، علم حكمى دارد و مظاهر علم حكمى ديگر.

نظير اين تفاوتى كه در علم و در مظاهر علم رخ داده داستان موسى (عليهالسلام) است در قضيه گوساله كه در سوره اعراف آمده، با اينكه خداى تعالى در ميقات به او خبر داد كه قوم تو بعد از آمدنت به وسيله سامرى گمراه شدند، و خبر دادن خدا از هر خبر ديگرى صادقتر است، با اين وصف آنجا هيچ عصبانى نشد ولى وقتى به ميان قوم آمد و مظاهر آن علمى را كه در ميقات به دست آورده بود با چشم خود ديد پر از خشم و غيظ شده الواح را انداخت، و موى سر برادر را گرفت و كشيد.

پس جمله (انك لن تستطيع معى صبرا...) اخبار به اين است كه تو طاقت روش تعليمى مرا ندارى، نه اينكه تو طاقت علم را ندارى.

و كيف تصبر على ما لم تحط به خبرا

كلمه (خبر) به معناى علم است، و علم هم به معناى تشخيص و تميز است، و معنا اين است كه: خبر و اطلاع تو به اين روش و طريقه احاطه پيدا نمى كند.

قال ستجدنى ان شاء الله صابرا و لا اعصى لك امرا

موسى (عليهالسلام) در اين جمله وعده مى دهد كه به زودى خواهى ديد كه صبر مى كنم و تو را مخالفت و عصيان نمى كنم، ولى وعده خود را مقيد به مشيت خدا كرد تا اگر تخلف نمود دروغ نگفته باشد. و جمله (و لا اعصى...) عطف است بر كلمه (صابرا) چون كلمه مزبور هر چند وصف است، ولى معناى فعل را مى دهد، و بنابراين وعده (لا اعصى ) هم مقيد به مشيت هست. پس اگر نهى او را از سوءال مخالفت كرد بارى وعده (لا اعصى ) را خلف نكرد، چون اين وعده نيز مقيد بوده.

قال فان اتبعتنى فلا تسلنى عن شى ء حتى احدث لك منه ذكرا

ظاهر اين است كه كلمه (منه ) متعلق به كلمه (ذكرا) باشد، و احداث ذكر از هر چيز به معناى ابتداء و آغاز به ذكر آن است بدون اينكه از طرف مقابل تقاضايى شده باشد. و معناى جمله اين است كه: اگر پيروى مرا كردى بايد از هر چيزى كه ديدى و برايت گران آمد سؤال نكنى تا خودم در بيان معنا و وجه آن ابتداء كنم. و در اين جمله اشاره است به اينكه به زودى از من حركاتى خواهى ديد كه تحملش بر تو گران مى آيد، ولى به زودى من خودم برايت بيان مى كنم. اما براى موسى مصلحت نيست كه ابتداء به سؤال و استخبار كند، بلكه سزاوار او اين است كه صبر كند تا خضر خودش بيان كند.

ادب و تواضع فراوان موسى (ع) در برابر استاد (خضر عليه السلام)

مطلب عجيبى كه از اين داستان استفاده مى شود رعايت ادبى است كه موسى (عليهالسلام) در مقابل استادش حضرت خضر نموده، و اين آيات آن را حكايت كرده است، با اينكه موسى (عليهالسلام) كليم الله، و يكى از انبياى اولوا العزم و آورنده تورات بوده، مع ذلك در برابر يك نفر كه مى خواهد به او چيز بياموزد چقدر رعايت ادب كرده است !.

از همان آغاز برنامه تا به آخر سخنش سرشار از ادب و تواضع است، مثلا از همان اول تقاضاى همراهى با او را به صورت امر بيان نكرد، بلكه به صورت استفهام آورده و گفت: آيا مى توانم تو را پيروى كنم ؟ دوم اينكه همراهى با او را به مصاحبت و همراهى نخواند، بلكه آن را به صورت متابعت و پيروى تعبير كرد. سوم اينكه پيروى خود را مشروط به تعليم نكرد، و نگفت من تو را پيروى مى كنم به شرطى كه مرا تعليم كنى، بلكه گفت: تو را پيروى مى كنم باشد كه تو مرا تعليم كنى. چهارم اينكه رسما خود را شاگرد او خواند. پنجم اينكه علم او را تعظيم كرده به مبدئى نامعلوم نسبت داد، و به اسم و صفت معينش نكرد، بلكه گفت (از آنچه تعليم داده شدهاى ) و نگفت از (آنچه مى دانى ). ششم اينكه علم او را به كلمه (رشد) مدح گفت و فهماند كه علم تو رشد است ( نه جهل مركب و ضلالت ). هفتم آنچه را كه خضر به او تعليم مى دهد پارهاى از علم خضر خواند نه همه آن را و گفت: (پارهاى از آنچه تعليم داده شدى مرا تعليم دهى ) و نگفت (آنچه تعليم داده شدى به من تعليم دهى ). هشتم اينكه دستورات خضر را امر او ناميد، و خود را در صورت مخالفت عاصى و نافرمان او خواند و به اين وسيله شان استاد خود را بالا برد. نهم اينكه وعدهاى كه داد وعده صريح نبود، و نگفت من چنين و چنان مى كنم، بلكه گفت: ان شاء الله به زودى خواهى يافت كه چنين و چنان كنم. و نيز نسبت به خدا رعايت ادب نموده ان شاء الله آورد.

خضر (عليهالسلام) هم متقابلا رعايت ادب را نموده اولا با صراحت او را رد نكرد، بلكه به طور اشاره به او گفت كه:

تو استطاعت بر تحمل ديدن كارهاى مرا ندارى. و ثانيا وقتى موسى (عليهالسلام) وعده داد كه مخالفت نكند امر به پيروى نكرد، و نگفت: (خيلى خوب بيا) بلكه او را آزاد گذاشت تا اگر خواست بيايد، و فرمود:( فان اتبعتنى - پس اگر مرا پيروى كردى ). و ثالثا به طور مطلق از سؤال نهيش نكرد، و به عنوان صرف مولويت او را نهى ننمود بلكه نهى خود را منوط به پيروى كرد و گفت: (اگر بنا گذاشتى پيرويم كنى نبايد از من چيزى بپرسى ) تا بفهماند نهيش صرف اقتراح نيست بلكه پيروى او آن را اقتضاء مى كند.

صبر نياوردن موسى (ع) به سكوت در برابر اعمال خضر (ع)

 

فانطلقا حتى اذا ركبا فى السفينة خرقها قال اخرقتها لتغرق اهلها لقد جئت شيئا امرا

كلمه (امر) - به كسر همزه - به معناى داهيه عظيم و مصيبت بزرگ است. و جمله (فانطلقا) تفريع بر مطلب قبلى است، و مقصود از آن - روانه شدن - موسى و خضر است. از اين جمله برمى آيد كه از اينجا به بعد ديگر جوان همراه موسى با آن دو روانه نشده است. لام در جمله (لتغرق اهلها) لام غايت است، زيرا هر چند كه عاقبت سوراخ كردن كشتى غرق شدن است و قطعا خضر منظورش به دست آمدن اين غايت و نتيجه نبوده، و ليكن بسيار مى شود كه عاقبت قهرى و ضرورى از باب ادعا و مجازا غايت منظور نظر گرفته مى شود، چون شنونده و يا خواننده خود مى داند كه اين عاقبت منظور نظر نيست همچنان كه بسيار مى شود كه مى گويى: فلانى، آيا مى خواهى با انجام اين كار خودت را هلاك كنى ؟.

قال الم اقل انك لن تستطيع معى صبرا

در اين جمله سؤال موسى (عليهالسلام) را بيجا قلمداد نموده مى گويد: آيا نگفتم كه تو توانايى تحمل با من بودن را ندارى ؟ و با اين جمله همین گفته خود را كه در سابق نيز خاطر نشان ساخته بود مستدل و تاييد مى نمايد.

قال لا تؤ اخذنى بما نسيت و لا ترهقنى من امرى عسرا

كلمه (رهق ) به معناى احاطه و تسلط يافتن به زور است، و (ارهاق ) به معناى تكليف كردن است. و معناى جمله اين است كه مرا به خاطر نسيانى كه كردم و از وعدهاى كه دادم غفلت نمودم مؤ اخذه مكن و در كار من تكليف را سخت مگير. و چه بسا نسيان را به ترك تفسير كنند، ليكن تفسير اول روشنتر است، و به هر حال جمله مورد بحث عذرخواهى موسى (عليهالسلام) است.

فانطلقا حتى اذا لقيا غلاما فقتله قال اقتلت نفسا زكية بغير نفس لقد جئت شيئا نكرا

قبل از اين جمله مطلبى به منظور اختصار حذف شده، و تقدير كلام اين است كه: موسى و خضر از كشتى بيرون شده به راه افتادند.

غرض اصلى آيات بيان يك داستان و سه اعتراض است نه بيان سه داستان

كلمه (فقتله ) در جمله (حتى اذا لقيا غلاما فقتله ) با حرف فاء عطف شده بر شرط (اذا) و كلمه (قال ) جزاء شرط است. اين آن نكتهاى است كه از ظاهر كلام استفاده مى شود، و از همين جا معلوم ميشود كه عمده مطلب و نقطه اتكاء كلام بيان اعتراض ‍ موسى است، نه بيان قضيه قتل، و نظير اين نكته در آيه بعد كه مى فرمايد: (فانطلقا حتى اذا اتيا اهل قرية... لو شئت ) نيز به چشم مى خورد، بر خلاف آيه قبلى كه مى فرمود: (فانطلقا حتى اذا ركبا فى السفينة خرقها قال ) كه جزاء (اذا) در آن، جمله (خرقها) است. و جمله (قال...) كلامى جداگانه و جديد است.

و بنابراين، پس اين آيات مى خواهد يك داستان را بيان كند كه موسى سه مرتبه يكى پس از ديگرى به خضر اعتراض كرده است نه اينكه خواسته باشد سه داستان را بيان كرده باشد كه موسى در هر يك اعتراضى نموده، پس كانه گفته شده: داستان چنين و چنان شد و موسى بر او اعتراض كرد، دوباره اعتراض كرد، بار سوم هم اعتراض كرد. پس غرض و نقطه اتكاء كلام، بيان سه اعتراض موسى است، نه عمل خضر و اعتراض موسى تا سه داستان بشود.

اين را بدان جهت گفتيم كه وجه فرق ميان اين سه آيه روشن شود كه چرا در اولى (خرقها) جواب (اذا) قرار گرفته ولى جمله (قتله ) و (وجدا) و جمله (اقامه ) در آيه دوم و سوم جواب قرار نگرفته بلكه جزء شرط و معطوف بر آن شده است ؟ - دقت فرمائيد.

كلمه (زكية ) در جمله (اقتلت نفسا زكية ) به معناى طاهره است، و مراد، طهارت و پاكى او از گناه است، چون آن كسى كه به دست خضر كشته شد كودكى بوده كه به طورى كه از كلمه (غلاما) استفاده مى شود به سن بلوغ نرسيده بوده، و اين پرسش ‍ موسى پرسش انكارى بوده است.

و جمله (بغير نفس ) معنايش اين است كه (بدون اينكه او كسى را كشته باشد تا مجوز كشته شدنش به قصاص باشد) چون اين بچه غير بالغ كسى را نكشته بود. و چه بسا از جمله (بغير نفس ) استفاده شود كه مقصود از نفس اولى هم جوانى بالغ است يعنى آنكه به دست خضر كشته شده نيز بالغ بوده، و كلمه (غلام ) هم مطلق است، يعنى هم جوان نابالغ را شامل مى شود و هم بالغ را، و بنابراين احتمال، معنا چنين مى شود آيا بدون قصاص نفس برى از گناه مستوجب قتل را كشتى ؟.

(لقد جئت شيئا نكرا) - يعنى كارى بس منكر و زشت كردى، كه طبع آن را ناشناس مى داند، و جامعه بشرى آن را نمى شناسد. و اگر سوراخ كردن كشتى را (امر) يعنى كارى خطرناك خواند كه مستعقب مصائبى است و كشتن جوانى بى گناه را كارى منكر خواند بدين جهت است كه آدمكشى در نظر مردم كارى زشتتر و خطرناكتر از سوراخ كردن كشتى است. گو اينكه سوراخ كردن كشتى مستلزم غرق شدن عده زيادى است، و ليكن در عين حال چون به مباشرت نيست، و آدمكشى به مباشرت است، لذا آدمكشى را (نكر) خواند.

قال الم اقل لك انك لن تستطيع معى صبرا

معناى اين جمله روشن است، و زيادى كلمه (لك ) يك نوع اعتراضى است به موسى كه چرا به سفارشش اعتناء نكرد. و نيز اشاره به اين است كه گويا نشنيده كه در اول امر به او گفته بود: (انك لن تستطيع معى صبرا). و يا اگر شنيده خيال كرده كه شوخى كرده است، و يا با او نبوده، و لذا گويا مى گويد: اينكه گفتم (انك لن تستطيع معى صبرا) با تو بودم، و غير از تو منظورى نداشتم.

قال ان سالتك عن شى ء بعدها فلا تصاحبنى قد بلغت من لدنى عذرا

ضمير در (بعدها) به (هذه المرة ) و يا (هذه المسالة ) كه در تقدير است برمى گردد، و معنايش اين مى شود كه: اگر بعد از اين دفعه و يا بعد از اين سؤال بار ديگر سؤالى كردم ديگر با من مصاحبت مكن، يعنى ديگر مى توانى با من مصاحبت نكنى.

(قد بلغت من لدنى عذرا) يعنى به عذرى كه از ناحيه من باشد رسيدى، و به نهايتش هم رسيدى.

بخش سوم داستان موسى و خصر (ع): بناى ديوار مشرف به سقوط

فانطلقا حتى اذا اتيا اهل قرية استطعما اهلها...

آن كلامى كه در آيه قبل در باره (فانطلقا) و (فقتله ) گذشت عينا در اين آيه نيز در جملات (فانطلقا) (فابوا) (فوجدا) (فاقامه) مى آيد.

جمله (استطعما اهلها) صفت آن قريه است، و اگر فرمود: (تا آمدند به آن دهى كه ( اين صفت داشت كه ) از اهلش غذا خواستند) و نفرمود (بدهى كه از ايشان غذا خواستند) براى اين است كه تعبير دهى كه از ايشان غذا خواستند تعبير بدى است، به خلاف اينكه اول گفته شود آمدند نزد دهى و اهل در تقدير گرفته شود، چون قريه هم نصيبى از آمدن به سويش دارد،

لذا جائز است مجازا همان قريه را در جاى اهل بگذاريم، به خلاف غذا خواستن از قريه كه مخصوص اهل قريه است، و بنابراين كلمه (اهلها) از باب به كار بردن اسم ظاهر در جاى ضمير نيست.

و اگر نفرمود: (حتى اذا اتيا قرية استطعما اهلها) بدين جهت بود، هر چند كه اگر اينطور فرموده بود كلمه (قرية ) در معناى حقيقيش استعمال شده بود، و ليكن از آنجائى كه غرض عمده از اين كلام مربوط به جزاء يعنى جمله (قال لو شئت لتخذت عليه اجرا) بوده، و گرفتن مزد از قريه معنا نداشته، لذا فرموده: (حتى اذا اتيا اهل قرية ).

و همين خود دليل بر اين است كه اقامه جدار در حضور اهل ده بوده، و به همين جهت احتياجى نبوده كه بفرمايد (لو شئت لتخذت عليه منهم اجرا) و يا (من اهلها اجرا) يعنى چه ميشد كه از ايشان ( و يا از اهل اين ده ) در برابر اين عمل مزدى مى گرفتى، و كلمه: (از ايشان ) و يا (از اهل ده ) را انداخته است - دقت فرمائيد.

و مراد از (استطعام طلب ) طعام است به عنوان مى همانى و لذا دنبالش فرمود: (فابوا - پس از اينكه ميهمانشان كنند مضايقه نمودند). معناى (انقضاض ) در جمله (فوجدا فيها جدارا يريد ان ينقض ) سقوط و فرو ريختن است، و اينكه فرموده: مى خواست سقوط كند معنايش اين است كه در شرف سقوط بود.

و اينكه فرموده: (فاقامه ) معنايش اين است كه خضر آن را درست كرد ولى ديگر نفرمود: چگونه درستش كرد، آيا به طور معجزه و خرق عادت بوده يا از طريق معمولى خرابش كرده و از نو بنيانش نهاده، و يا با بكار بردن ستون از سقوطش جلوگيرى نموده است. چيزى كه هست از اينكه موسى به وى گفت: چرا مزد از ايشان نگرفتى شايد استفاده شود كه از راه ساختمان آن را اصلاح كرده اند، نه از راه معجزه، چون معهود از مزد گرفتن در صورت عمل كردن معمولى است.

در جمله (لو شئت لتخذت عليه اجرا) كلمه (تخذ) به معناى اخذ است، و ضمير در (عليه ) به اقامهاى برمى گردد كه از مفهوم (فاقامه ) استفاده مى شود، چون اقامه مصدر است، هم ضمير مذكر به آن برمى گردد، و هم مؤ نث، و سياق گواهى مى دهد بر اينكه موسى و خضر گرسنه بوده اند. و مقصود موسى از اينكه گفت (خوب است در برابر عملت اجرتى بگيرى ) اين بوده كه با آن اجرت غذايى بخرند تا سد جوع كنند.

جدا شدن موسى و خضر (ع) موسى (ع) را به تأويل اعمال خود (سوراخ كردن كشتى، قتل نوجوان و بناى ديوار)

قال هذا فراق بينى و بينك سانبئك بتاويل ما لم تستطع عليه صبرا

كلمه (هذا) اشاره است به گفته موسى، يعنى اين حرف تو سبب فراق ميان من و تو شد. و يا به قول بعضى اشاره به وقت است، يعنى حالا ديگر وقت فراق ميان من و تو رسيد. و ممكن است اشاره به خود فراق باشد، يعنى اين فراق ميان من و تو است كه فرا رسيد. كانه فراق، امرى غايب بوده حالا يعنى به محض گفتن موسى (كه خوب است مزدى بگيرى ) فرا رسيده است.

و اگر گفت:( فراق بين من و بين تو) و نفرمود: (فراق بين ما) به خاطر تاكيد بوده. و اگر خضر اين حرف را بعد از سؤال سوم موسى گفت و جلوتر نگفت براى اين بوده كه در آن دو نوبت موسى (عليهالسلام) يا عذرخواهى مى كرده همچنان كه در نوبت اول چنين كرده و يا از او مهلت مى خواسته همچنان كه در نوبت دوم چنين كرد. خود موسى خضر را براى نوبت سوم معذور داشت و گفت بعد از سؤال دوم اگر بار سوم از چيزى پرسيدم ديگر با من مصاحبت مكن. بقيه جملات آيه روشن است.

( اما السفينة فكانت لمساكين...).

از اين جمله شروع كرده به تفصيل آن وعدهاى كه اجمالا داده و گفته بود به زودى تو را خبر مى دهم.

جمله (ان اعيبها) يعنى آن را معيوب كنم. و همين خود قرينه است بر اينكه مقصود از (كل سفينة ) هر سفينه سالم و غير معيوب بوده است.

(و كان وراءهم ملك ) - كلمه (وراء) به معناى پشت سر است، و ظرفى است در مقابل ظرفى ديگر كه همان روبروى آدمى است كه به آن (قدام ) و (امام ) مى گويند، و ليكن گاهى كلمه (وراء) بر جوى كه در آن جو دشمنى خود را پنهان كرده و آدمى از آن غافل باشد اطلاق مى شود، هر چند كه پشت سر نباشد، بلكه روبرو باشد. و نيز بر جهتى كه در آن چيزى باشد كه آدمى از آن روگردان است و يا در آن چيزى باشد كه آدمى را از غير خودش به خودش مشغول مى كند، هر چند كه پشت سر نباشد. كانه آدمى روى خود را از آن چيز به طرف خلاف آن برمى گرداند، همچنانكه خداى تعالى هر سه معنا را استعمال كرده و فرموده: (فمن ابتغى وراء ذلك فاولئك هم العادون ) و نيز فرموده: (و ما كان لبشر ان يكلمه الله الا وحيا او من وراء حجاب ) و نيز فرموده: (و الله من ورائهم ).

و خلاصه معناى آيه اين است كه: كشتى مزبور مال عدهاى از مستمندان بوده كه با آن در دريا كار مى كردند، و لقمه نانى به دست مى آوردند، و در آنجا پادشاهى بود كه كشتيهاى دريا را غصب مى كرد، من خواستم آن را معيوب كنم تا آن پادشاه جبار بدان طمع نبندد، و از آن صرفنظر كند.

( و اما الغلام فكان ابواه مؤمنين فخشينا ان يرهقهما طغيانا و كفرا ).

از نظر سياق و از نظر جمله ( و ما فعلته عن امرى ) كه خواهد آمد بطور روشن چنين به نظر مى رسد كه مراد از (خشيت ) به طور مجاز پرهيز از روى رأ فت و رحمت باشد، نه معناى حقيقيش كه همان تاثر قلبى خاص است.

چون خداى تعالى در آيه (و لا يخشون احدا الا الله ) معناى حقيقى خشيت را از انبياى عظامش نفى كرده است.

و نيز بطور روشن چنين به نظر مى رسد كه منظور از جمله (ان يرهقهما طغيانا و كفرا) اين باشد كه پدر و مادر خود را اغواء نموده و از راه تاثير روحى وادار بر طغيان و كفر كند، چون پدر و مادر محبت شديد نسبت به فرزند خود دارند. ليكن جمله (و اقرب رحما) كه در آيه بعدى است تا حدى تاييد مى كند كه دو كلمه (طغيانا) و (كفرا) دو تميز باشند براى (ارهاق ) يعنى در حقيقت دو وصف باشند براى غلام نه براى پدر و مادرش.

فاردنا ان يبدلهما ربهما خيرا منه زكوة و اقرب رحما

مقصود از اينكه فرمود (ما خواستيم خدا به جاى اين فرزند فرزندى ديگر به آن دو بدهد كه از جهت زكات (طهارت ) بهتر از او باشد) اين است كه از جهت صلاح و ايمان بهتر از او باشد، چون در مقابل طغيان و كفر كه در آيه قبلى بود همان صلاح و ايمان است، اصل كلمه (زكات ) به طورى كه گفته شده طهارت و پاكى است.

و مراد از اينكه فرمود (نزديك تر از او از نظر رحم باشد) اين است كه از او بيشتر صله رحم كند، و بيشتر فاميل دوست باشد، و به همين جهت پدر و مادر را وادار به طغيان و كفر نكند. و اما اگر بگوييم (يعنى مهربانتر به پدر و مادر باشد) با جمله (اقرب منه ) مناسب نيست،چون معمولا نمى گويند در مهر و محبت نزديكتر باشد، و معناى قبلى مناسبتر است.

و اين معنا همانطور كه از نظر خواننده گذشت تاييد مى كند كه منظور از جمله ( لا يرهقهما طغيانا و كفرا) كه در آيه قبلى بود اين باشد كه فرزند نامبرده پدر و مادر را با طغيان و كفر خود ارهاق كند، يعنى طاغى و كافر كند، نه اينكه به آنها تكليف كند كه طاغى و كافر شوند.

و اين آيه به هر حال اشاره به اين دارد كه ايمان پدر و مادرش نزد خدا ارزش داشته، آن قدر كه اقتضاى داشتن فرزندى مؤمن و صالح را داشته اند كه با آن دو صله رحم كند، و آنچه در فرزند اقتضاء داشته خلاف اين بوده، و خدا امر فرموده تا او را بكشد، تا فرزندى ديگر بهتر از او و صالحتر و رحم دوستتر از او به آن دو بدهد.

و اما الجدار فكان لغلامين يتيمين فى المدينة و كان تحته كنز لهما و كان ابوهما صالحا

بعيد نيست كه از سياق استظهار شود كه مدينه ( شهر ) مذكور در اين آيه غير از آن قريهاى بوده كه در آن ديوارى مشرف به خرابى ديده و بنايش كردند، زيرا اگر مدينه همان قريه بوده ديگر زياد احتياج نبوده كه بفرمايد: دو غلام يتيم در آن بودند، پس گويا عنايت بر اين بوده كه اشاره كند بر اينكه دو يتيم و سرپرست آن دو در قريه حاضر نبوده اند.

ذكر يتيمى دو پسر، و وجود گنجى متعلق به آن دو در زير ديوار، و اين معنا كه اگر ديوار بريزد گنج فاش گشته از بين مى رود، و اينكه پدر آن دو يتيم مردى صالح بوده، همه زمينه چينى براى اين بوده كه بفرمايد: (فاراد ربك ان يبلغا اشدهما و يستخرجا كنزهما)، و جمله رحمة من ربك تعليل اين اراده است.

پس رحمت خداى تعالى سبب اراده او است به اينكه يتيمها به گنج خود برسند، و چون محفوظ ماندن گنج منوط به اقامه ديوار روى آن بوده، لا جرم خضر آن را به پا داشت، و سبب برانگيخته شدن رحمت خدا همان صلاح پدر آن دو بوده كه مرگش رسيده و دو يتيم و يك گنج از خود به جاى گذاشته است.

در موافقت دادن ميان صلاح پدر ايتام و دفينه كردنش گنج را براى فرزندان بحثهايى طولانى كرده اند با اينكه خداى تعالى دفينه كردن پول را مذمت نموده و فرموده: (و الذين يكنزون الذهب و الفضة و لا ينفقونها فى سبيل الله فبشرهم بعذاب اليم ).

لكن آيه مورد بحث متعرض بيش از اين نيست كه در زير ديوار گنجى از براى آن دو يتيم بوده، و ديگر دلالت ندارد بر اينكه پدرشان آن را دفن كرده باشد. علاوه بر اينكه به فرضى هم كه پدر آنان دفن كرده باشد توصيف پدر آنان به اينكه مردى صالح بوده خود دليل بر اين است كه گنج مزبور هر چه بوده مذموم نبوده. از اين هم كه بگذريم ممكن است پدر صالح آندو گنجى را به ملاك جايزى براى فرزندانش دفن كرده باشد. اين كار بالاتر از سوراخ كردن كشتى نيست، چطور آن دو كار با تاويل امر الهى جائز باشد اينهم لابد تاويلى داشته است، البته در اين ميان روايتى هست كه در بحث روايتى آينده خواهد آمد - ان شاء الله تعالى.

اين آيه دلالت دارد بر اينكه صلاح انسان گاهى در وارث انسان اثر نيك مى گذارد، و سعادت و خير را در ايشان سبب مى گردد، همچنانكه آيه شريفه (و ليخش الذين لو تركوا من خلقهم ذرية ضعافا خافوا عليهم...) نيز دلالت دارد بر اينكه صلاح پدر و مادر در سرنوشت فرزند مؤ ثر است. و اينكه فرمود (و ما فعلته عن ) امرى كنايه است از اينكه حضرت خضر هر كارى كه كرده به امر ديگرى يعنى به امر خداى سبحان بوده نه به امرى كه نفسش كرده باشد.

كلمه (تستطع )از (استطاع،يسطيع ) به معناى (استطاع، يستطيع ) است. در اول سوره آل عمران هم گذشت كه تاويل در عرف قرآن عبارت است از حقيقتى كه هر چيزى متضمن آن است و وجودش مبتنى بر آن و برگشتش به آن است، مانند تاويل خواب كه به معناى تعبير آن است، و تاويل حكم كه همان ملاك آن است، و تاويل فعل كه عبارت از مصلحت و غايت حقيقى آن، و تاويل واقعه علت واقعى آن است، و همچنين است در هر جاى ديگرى كه استعمال شود.

پس اينكه فرمود: (ذلك تاويل ما لم تسطع...) اشارهاى است از خضر به اينكه آنچه براى وقايع سهگانه تاويل آورد و عمل خود را در آن وقايع توجيه نمود سبب حقيقى آن وقايع بوده نه آنچه كه موسى از ظاهر آن قضايا فهميده بود، چه آن جناب از قضيه كشتى تسبيب هلاكت مردم، و از قضيه كشتن آن پسر، قتل بدون جهت، و از قضيه ديوار سازى سوء تدبير در زندگى را فهميده بود.

بعضى از مفسرين گفته اند: خضر (عليهالسلام) در كلام خود ادبى زيبا نسبت به پروردگار خود رعايت كرده و آن قسمت از كارها را كه خالى از نقص نبوده به خود نسبت داده مثلا گفته است: (فاردت ان اعيبها) و آنچه انتسابش هم به خود و هم به خدا جائز بوده با صيغه متكلم مع الغير تعبير كرده، و مثلا گفته است: (فاردنا ان يبدلهما ربهما) و يا فرموده: فخشينا و آنچه كه مربوط به ربوبيت و تدبير خداى تعالى بوده به ساحت مقدس او اختصاص داده، و فرموده: (فاراد ربك ان يبلغا اشدهما).

بحثى تاريخى در دو فصل

1 - داستان موسى و خضر در قرآن

خداى سبحان به موسى وحى كرد كه در سرزمينى بندهاى دارد كه داراى علمى است كه وى آن را ندارد، و اگر به طرف مجمع البحرين برود او را در آنجا خواهد ديد به اين نشانه كه هر جا ماهى زنده - و يا گم - شد همانجا او را خواهد يافت.

موسى (عليهالسلام) تصميم گرفت كه آن عالم را ببيند، و چيزى از علوم او را فرا گيرد، لا جرم به رفيقش اطلاع داده به اتفاق به طرف مجمع البحرين حركت كردند و با خود يك عدد ماهى مرده برداشته به راه افتادند تا بدانجا رسيدند و چون خسته شده بودند بر روى تخته سنگى كه بر لب آب قرار داشت نشستند تا لحظه اى بياسايند و چون فكرشان مشغول بود از ماهى غفلت نموده فراموشش ‍ كردند.

از سوى ديگر ماهى زنده شد و خود را به آب انداخت - و يا مرده اش به آب افتاد - رفيق موسى با اينكه آن را ديد فراموش كرد كه به موسى خبر دهد، از آنجا برخاسته به راه خود ادامه دادند تا آنكه از مجمع البحرين گذشتند و چون بار ديگر خسته شدند موسى به او گفت غذايمان را بياور كه در اين سفر سخت كوفته شديم. در آنجا رفيق موسى به ياد ماهى و آنچه كه از داستان آن ديده بود افتاد، و در پاسخش گفت: آنجا كه روى تخته سنگ نشسته بوديم ماهى را ديدم كه زنده شد و به دريا افتاد و شنا كرد تا ناپديد گشت، من خواستم به تو بگويم ولى شيطان از يادم برد - و يا ماهى را فراموش كردم در نزد صخره پس به دريا افتاد و رفت.

موسى گفت: اين همان است كه ما، در طلبش بوديم و آن تخته سنگ همان نشانى ما است پس بايد بدانجا برگرديم. بى درنگ از همان راه كه رفته بودند برگشتند، و بندهاى از بندگان خدا را كه خدا رحمتى از ناحيه خودش و علمى لدنى به او داده بود بيافتند. موسى خود را بر او عرضه كرد و درخواست نمود تا او را متابعت كند و او چيزى از علم و رشدى كه خدايش ارزانى داشته به وى تعليم دهد. آن مرد عالم گفت: تو نمى توانى با من باشى و آنچه از من و كارهايم مشاهده كنى تحمل نمايى، چون تاويل و حقيقت معناى كارهايم را نمى دانى، و چگونه تحمل توانى كرد بر چيزى كه احاطه علمى بدان ندارى ؟ موسى قول داد كه هر چه ديد صبر كند و ان شاء الله در هيچ امرى نافرمانيش نكند. عالم بنا گذاشت كه خواهش او را بپذيرد، و آنگاه گفت پس اگر مرا پيروى كردى بايد كه از من از هيچ چيزى سؤال نكنى، تا خودم در باره آنچه مى كنم آغاز به توضيح و تشريح كنم.

موسى و آن عالم حركت كردند تا بر يك كشتى سوار شدند، كه در آن جمعى ديگر نيز سوار بودند موسى نسبت به كارهاى آن عالم خالى الذهن بود، در چنين حالى عالم كشتى را سوراخ كرد، سوراخى كه با وجود آن كشتى ايمن از غرق نبود، موسى آنچنان تعجب كرد كه عهدى را كه با او بسته بود فراموش نموده زبان به اعتراض گشود و پرسيد چه مى كنى ؟ مى خواهى اهل كشتى را غرق كنى ؟ عجب كار بزرگ و خطرناكى كردى ؟ عالم با خونسردى جواب داد: نگفتم تو صبر با من بودن را ندارى ؟ موسى به خود آمده از در عذرخواهى گفت من آن وعدهاى را كه به تو داده بودم فراموش كردم، اينك مرا بدانچه از در فراموشى مرتكب شدم مؤ اخذه مفرما، و در باره ام سختگيرى مكن.

سپس از كشتى پياده شده به راه افتادند در بين راه به پسرى برخورد نمودند عالم آن كودك را بكشت. باز هم اختيار از كف موسى برفت و بر او تغير كرد، و از در انكار گفت اين چه كار بود كه كردى ؟ كودك بى گناهى را كه جنايتى مرتكب نشده و خونى نريخته بود بى جهت كشتى ؟ راستى چه كار بدى كردى ! عالم براى بار دوم گفت: نگفتم تو نمى توانى در مصاحبت من خود را كنترل كنى ؟ اين بار ديگر موسى عذرى نداشت كه بياورد، تا با آن عذر از مفارقت عالم جلوگيرى كند و از سوى ديگر هيچ دلش رضا نمى داد كه از وى جدا شود، بناچار اجازه خواست تا به طور موقت با او باشد، به اين معنا كه مادامى كه از او سؤالى نكرده با او باشد، همينكه سؤال سوم را كرد مدت مصاحبتش پايان يافته باشد و درخواست خود را به اين بيان اداء نمود: اگر از اين به بعد از تو سؤالى كنم ديگر عذرى نداشته باشم.

عالم قبول كرد، و باز به راه خود ادامه دادند تا به قريهاى رسيدند، و چون گرسنگيشان به منتها درجه رسيده بود از اهل قريه طعامى خواستند و آنها از پذيرفتن اين دو ميهمان سر باز زدند. در همين اوان ديوار خرابى را ديدند كه در شرف فرو ريختن بود، به طورى كه مردم از نزديك شدن به آن پرهيز مى كردند، پس آن ديوار را به پا كرد. موسى گفت: اينها كه از ما پذيرائى نكردند، و ما الا ن محتاج به آن دستمزد بوديم.

مرد عالم گفت: اينك فراق من و تو فرا رسيده. تاويل آنچه كردم برايت مى گويم و از تو جدا مى شوم، اما آن كشتى كه ديدى سوراخش كردم مال عدهاى مسكين بود كه با آن در دريا كار مى كردند و هزينه زندگى خود را به دست مى آوردند و چون پادشاهى از آن سوى دريا كشتيها را غصب مى كرد و براى خود مى گرفت، من آن را سوراخ كردم تا وقتى او پس از چند لحظه مى رسد كشتى را معيوب ببيند و از گرفتنش صرفنظر كند.

و اما آن پسر كه كشتم خودش كافر و پدر و مادرش مؤمن بودند، اگر او زنده مى ماند با كفر و طغيان خود پدر و مادر را هم منحرف مى كرد، رحمت خدا شامل حال آن دو بود، و به همين جهت مرا دستور داد تا او را بكشم، تا خدا به جاى او به آن دو فرزند بهترى دهد، فرزندى صالحتر و به خويشان خود مهربانتر و بدين جهت او را كشتم.

و اما ديوارى كه ساختم، آن ديوار مال دو فرزند يتيم از اهل اين شهر بود و در زير آن گنجى نهفته بود، متعلق به آن دو بود، و چون پدر آن دو، مردى صالح بود به خاطر صلاح پدر رحمت خدا شامل حال آن دو شد، مرا امر فرمود تا ديوار را بسازم به طورى كه تا دوران بلوغ آن دو استوار بماند، و گنج محفوظ باشد تا آن را استخراج كنند، و اگر اين كار را نمى كردم گنج بيرون مى افتاد و مردم آن را مى بردند.

آنگاه گفت: من آنچه كردم از ناحيه خود نكردم، بلكه به امر خدا بود و تاويلش هم همان بود كه برايت گفتم: اين بگفت و از موسى جدا شد.

2 - شخصيت خضر

در قرآن كريم درباره حضرت خضر غير از همين داستان رفتن موسى به مجمع البحرين چيزى نيامده و از جوامع اوصافش چيزى ذكر نكرده مگر همينكه فرموده: (فوجدا عبدا من عبادنا اتيناه رحمة من عندنا و علمناه من لدنا علما ).

از آنچه از روايات نبوى و يا روايات وارده از طرق ائمه اهل بيت (عليهمالسلام) در داستان خضر رسيده چه مى توان فهميد ؟

از روايت محمد بن عماره كه از امام صادق (عليهالسلام) نقل شده و در بحث روايتى آينده خواهد آمد، چنين برمى آيد كه آن جناب پيغمبرى مرسل بوده كه خدا به سوى قومش مبعوثش فرموده بود، و او مردم خود را به سوى توحيد و اقرار به انبياء و فرستادگان خدا و كتابهاى او دعوت مى كرده و معجزه اش اين بوده كه روى هيچ چوب خشكى نمى نشست مگر آنكه سبز مى شد و بر هيچ زمين بى علفى نمى نشست مگر آنكه سبز و خرم مى گشت، و اگر او را خضر نامى دند به همين جهت بوده است و اين كلمه با اختلاف مختصرى در حركاتش در عربى به معناى سبزى است، و گرنه اسم اصلى اش تالى بن ملكان بن عابر بن ارفخشد بن سام بن نوح است...

مؤيد اين حديث در وجه ناميدن او به خضر مطلبى است كه در الدر المنثور از عدهاى از ارباب جوامع حديث از ابن عباس و ابى هريره از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) نقل شده كه فرمود: خضر را بدين جهت خضر ناميدند كه وقتى روى پوستى سفيد رنگ نماز گزارد، همان پوست هم سبز شد.

و در بعضى از اخبار مانند روايت عياشى از بريد از يكى از دو امام باقر يا صادق (عليهمالسلام) آمده كه: خضر و ذو القرنين دو مرد عالم بودند نه پيغمبر. و ليكن آيات نازله در داستان خضر و موسى خالى از اين ظهور نيست كه وى نبى بوده، و چطور ممكن است بگوييم نبوده در حالى كه در آن آيات آمده كه حكم بر او نازل شده است.

و از اخبار متفرقهاى كه از امامان اهل بيت (عليهم السلام) نقل شده برمى آيد كه او تاكنون زنده است و هنوز از دنيا نرفته. و از قدرت خداى سبحان هيچ دور نيست كه بعضى از بندگان خود را عمرى طولانى دهد و تا زمانى طولانى زنده نگهدارد. برهانى عقلى هم بر محال بودن آن نداريم و به همين جهت نمى توانيم انكارش كنيم.

علاوه بر اينكه در بعضى روايات از طرق عامه سبب اين طول عمر هم ذكر شده. در روايتى كه الدر المنثور از دارقطنى و ابن عساكر از ابن عباس نقل كرده اند چنين آمده كه: او فرزند بلا فصل آدم است و خدا بدين جهت زنده اش نگه داشته تا دجال را تكذيب كند. و در بعضى ديگر كه در الدر المنثور از ابن عساكر از ابن اسحاق روايت شده نقل گرديده كه آدم براى بقاى او تا روز قيامت دعا كرده است.

و در تعدادى از روايات كه از طرق شيعه و سنى رسيده آمده كه خضر از آب حيات كه واقع در ظلمات است نوشيده، چون وى در پيشاپيش لشكر ذو القرنين كه در طلب آب حيات بود قرار داشت، خضر به آن رسيد و ذو القرنين نرسيد. و اين روايات و امثال آن روايات آحادى است كه قطع به صدورش نداريم، و از قرآن كريم و سنت قطعى و عقل هم دليلى بر توجيه و تصحيح آنها نداريم.

قصه ها و حكايات و همچنين روايات در باره حضرت خضر بسيار است و ليكن چيزهايى است كه هيچ خردمندى به آن اعتماد نمى كند. مانند اينكه در روايت الدر المنثور از ابن شاهين از خصيف آمده كه: چهار نفر از انبياء تاكنون زنده اند، دو نفر آنها يعنى عيسى و ادريس در آسمانند و دو نفر ديگر يعنى خضر و الياس در زمينند، خضر در دريا و الياس در خشكى است.

و نيز مانند روايت الدر المنثور از عقيلى از كعب كه گفته: خضر در ميان درياى بالا و درياى پائين بر روى منبرى قرار دارد، و جنبندگان دريا مامورند كه از او شنوايى داشته باشند و اطاعتش كنند، و همه روزه صبح و شام ارواح بر وى عرضه مى شوند.

و مانند روايت الدر المنثور از ابى الشيخ در كتاب (العظمة ) و ابى نعيم در حليه از كعب الاحبار كه گفته: خضر پسر عاميل با چند نفر از رفقاى خود سوار شده به درياى هند رسيد - و درياى هند همان درياى چين است - در آنجا به رفقايش گفت: مرا به دريا آويزان كنيد، چند روز و شب آويزان بوده آنگاه صعود نمود گفتند: اى خضر چه ديدى ؟ خدا عجب اكرامى از تو كرد كه در اين مدت در لجه دريا محفوظ ماندى ! گفت: يكى از ملائكه به استقبالم آمده گفت: اى آدمى زاده خطاكار از كجا مى آيى و به كجا ميروى ؟ گفتم: مى خواهم ته اين دريا را ببينم. گفت: چگونه مى توانى به ته آن برسى در حالى كه از زمان داود (عليهالسلام) مردى به طرف قعر آن مى رود و تا به امروز نرسيده. با اينكه از آن روز تا امروز سيصد سال مى گذرد. و رواياتى ديگر از اين قبيل روايات كه مشتمل بر نوادر داستانها است.

بحث روايتى

در تفسير برهان از ابن بابويه و او به سند خود از جعفر بن محمد بن عماره از پدرش از جعفر بن محمد (عليهمالسلام) روايت كرده كه در ضمن حديثى فرمود: خدا وقتى با موسى تكلم كرد، تكلم كردنى، و تورات را بر او نازل كرد و در الواح برايش از همه چيز موعظه و تفصيل بنوشت و معجزهاى در دست او و معجزهاى در عصاى او قرار داد، و معجزه هايى در جريان طوفان و ملخ و قورباغه و سوسمار و خون و شكافته شدن دريا و غرق فرعون و لشگرش به دست او جارى ساخت طبع بشرى او بر آنش داشت كه در دل بگويد: گمان نمى كنم خدا خلقى آفريده باشد كه داناتر از من باشد، به محضى كه اين خيال در دلش خطور نمود خداى عز و جل به جبرئيلش وحى كرد، بندهام را قبل از آنكه ( در اثر عجب ) هلاك گردد درياب و به او بگو كه در محل تلاقى دو دريا مرد عابدى است، بايد او را پيروى كنى و از او تعليم بگيرى.

جبرئيل بر موسى نازل شد و پيام خداى را به او رسانيد. موسى (عليهالسلام) فهميد كه اين دستور به خاطر آن خيالى است كه در دل كرده، لا جرم با همراه خود يوشع بن نون به راه افتاد تا به مجمع البحرين رسيدند. در آنجا به خضر برخوردند كه مشغول عبادت خداى عز و جل بود و قرآن كريم در اين باره فرموده (فوجدا عبدا من عبادنا اتيناه رحمة من عندنا و علمناه من لدنا علما...).

مؤلف: اين حديث داستان را مفصل آورده و جزئيات مصاحبت موسى و خضر را كه قرآن كريم هم بازگو كرده شرح داده است.

و عياشى داستان را در تفسيرش به دو طريق و قمى نيز به دو طريق يكى با سند و يكى بى سند روايت كرده اند. و الدر المنثور آن را به طرق زيادى از ارباب جوامع از قبيل بخارى، مسلم، نسائى، ترمذى و غير ايشان از ابن عباس و از ابى بن كعب از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) روايت كرده است.

اختلاف فراوان روايات در جهات و جزئيات اين داستان

همه احاديث در آن مضمونى كه ما از حديث محمد بن عماره آورديم متفقند. و نيز در اينكه آن ماهى كه با خود داشته اند در روى تخت سنگ زنده شده و راه خود را در دريا گرفته و ناپديد شده، اتفاق دارند. ليكن در بسيارى از جزئيات كه زائد بر آنچه از قصه در قرآن آمده است اختلاف دارند.

يكى آن مطلبى است كه از روايت ابن بابويه و قمى به دست مى آيد كه مجمع البحرين در سرزمين شامات و فلسطين واقع بوده، به قرينه اينكه در روايت، اين دو بزرگوار آن قريهاى كه در كنار آن ديوار ساختند ناصره ناميده شده كه نصارى منسوب به آنند و ناصره در اين سرزمين است. ولى در بعضى از روايات، مجمع البحرين را اراضى آذربايجان دانسته. اين معنا را الدر المنثور هم از سدى نقل كرده كه گفته است: آن دو بحر عبارت بوده از (كر) و (رس ) كه در دريا مى ريختند و قريه نامبرده در داستان (باجروان ) ناميده مى شد كه مردمش بسيار لئيم و پست بوده اند. و از ابى روايت شده كه آن قريه (افريقيه ) بوده و از قرظى نقل شده كه گفته است (طنجه ) بوده. و از قتاده نقل شده كه مجمع البحرين محل تلاقى درياى روم و درياى فارس است.

اختلاف ديگرى كه وجود دارد در باره آن ماهى است. در بعضى آمده كه ماهى بريان بوده. و در بيشتر روايات آمده كه ماهى شور بوده، و در مرسله قمى و در روايات مسلم و بخارى و نسائى و ترمذى و ديگران آمده كه نزد تخته سنگ چشمه حيات بوده. حتى در روايت مسلم و غير او آمده كه آن آب، آب حيات بوده كه هر كس از آن بخورد هميشه زنده مى ماند و هيچ مرده بى جانى به آن نزديك نمى شود مگر آنكه زنده مى گردد، به همين جهت بوده كه وقتى موسى و رفيقش نزديك آن آب نشستند ماهى زنده شد... و در غير اين روايت آمده: رفيق موسى از آن آب وضو گرفت، از آب وضويش يك قطره به آن ماهى چكيد و زنده اش كرد. و در ديگرى آمده كه يوشع از آن آب خورد در حالى كه حق خوردن نداشت پس خضر چون او را با موسى بديد به جرم اينكه از آن آب نوشيده او را در يك كشتى بست و رهايش كرد او در نتيجه در ميان امواج دريا سرگردان هست تا قيامت قيام كند.

و در بعضى ديگر آمده: نزديك صخره، چشمه حيات بوده، همان چشمهاى كه خود خضر از آن نوشيد - اين قسمت را ساير روايات ندارند.

و از جمله اختلافاتى كه در اين داستان هست اين است كه در چهار روايت صحيح مسلم، بخارى، نسائى، و ترمذى، و غير آنها آمده كه: ماهى به دريا افتاد و راه خود را پيش گرفت كه برود، پس خداوند متعال آب را بر آن ماهى از جريان انداخت، در نتيجه ماهى در قطعهاى از آب كه به صورت اطاقى درآمده بود محبوس شد... و در بعضى ديگر آمده كه موسى بعد از آنكه از سفر با خضر برگشت اثر حركت ماهى را ديد، و آن را دنبال كرد، هر جا كه مى رفت موسى هم روى آب مى رفت تا به جزيرهاى از جزائر عرب رسيدند.

و در حديث طبرى از ابن عباس آمده كه: او، يعنى موسى، برگشت تا نزد تخته سنگ رسيد، در آنجا ماهى را ديد، ماهى فرار كرد و در آب به اين سو و آن سو مى رفت و خود را به دريا مى زد. موسى هم او را دنبال نمود، با عصاى خود به آب مى زد و آب كنار مى رفت تا او را بگيرد، از اين به بعد ماهى هر جا كه از دريا مى گذشت خشك مى شد و مانند تخته سنگ مى گرديد... بعضى از روايات هم اين قسمت را ندارد.

اختلاف ديگر، در محل ملاقات با خضر است، در بيشتر روايات آمده كه موسى خضر را نزد تخته سنگ ديد. و در بعضى آمده كه ماهى را دنبال كرد تا بگيرد، به جزيرهاى از جزائر دريا رسيد، آنجا خضر را ديدار كرد. و در بعضى آمده كه او را ديد كه روى آب نشسته، و يا تكيه داده است.

اختلاف ديگر در اين است كه آيا رفيق موسى هم با موسى و خضر بود يا آن دو وى را رها نموده پى كار خود رفتند ؟.

اختلاف ديگر در كيفيت سوراخ كردن كشتى و كيفيت كشتن آن كودك و در كيفيت بر پا داشتن ديوار و در گنج نهفته در زير آن است، ليكن اكثر روايات دارد كه گنج مذكور لوحى از طلا بوده كه در آن مواعظى چند نوشته شده بوده. و در خصوص پدر صالح ظاهر بيشتر روايات اين است كه پدر بلافصل آن دو كودك بوده ولى در بعضى ديگر آمده كه جد دهمى و در بعضى هفتمى بوده. و در بعضى آمده كه ميان آن كودك و آن پدر صالح هفتاد پدر فاصله بوده. و در بعضى از روايات آمده كه هفتصد سال فاصله بوده. و اختلافات ديگرى از اين قبيل كه در جهات مختلف اين داستان وجود دارد.

روايات ديگرى درباره داستان موسى و خضر عليهما السلام

و در تفسير قمى از محمد بن بلال از يونس در نامهاى كه به حضرت رضا (عليهالسلام) نوشته اند از آن جناب پرسيده اند از موسى و آن عالمى كه نزدش رفت كدام عالمتر بودند ؟

ديگر اينكه آيا جائز است كه پيغمبرى چون موسى كه خودش حجت خدا بوده حجتى ديگر در زمان خود او بوده باشد ؟ حضرت فرموده است: موسى نزد آن عالم رفت و او را در جزيرهاى از جزاير دريا ديدار نمود كه يا نشسته بود و يا تكيه داده بود، موسى سلام داد، و او معناى سلام را نفهميد، چون در همه روى زمين سلام دادن معمول نبود.

پرسيد تو كيستى ؟ گفت: من موسى بن عمرانم، پرسيد تو آن موسى بن عمرانى كه خدا با او تكلم كرده ؟ گفت آرى. پرسيد چه حاجت دارى ؟ گفت: آمده ام تا مرا از آن رشدى كه تعليم داده شده اى تعليمم دهى. گفت: من موكل بر امرى شدهام كه تو طاقت آن را ندارى، همچنانكه تو موظف به امرى شده اى كه من طاقتش را ندارم، - تا آخر حديث.

مؤلف: اين معنا در اخبار ديگرى، هم از طرق شيعه و هم سنى روايت شده. و در الدر المنثور است كه حاكم - وى حديث را صحيح دانسته - از ابى روايت كرده كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) فرمود: وقتى موسى خضر را ديد مرغى آمد و منقار خود را در آب فرو برد، خضر به موسى گفت: مى بينى كه اين مرغ با اين عمل خود چه مى گويد ؟ گفت: چه مى گويد. گفت مى گويد: علم تو و علم موسى در برابر علم خدا در مثل مانند آبى مى ماند كه من با منقارم از دريا برمى دارم.

مؤلف: داستان اين مرغ در اغلب روايات اين داستان آمده.

و در تفسير عياشى از هشام بن سالم از ابو عبد الله (عليهالسلام) روايت كرده كه فرمود: موسى عالمتر از خضر بود.

و در همان كتاب از ابو حمزه از امام باقر (عليهالسلام) روايت شده كه فرموده: جانشين موسى يوشع بن نون بوده و مقصود از (فتى ) كه در قرآن كريم آمده همو است.

باز در آن كتاب از عبد الله بن ميمون قداح از امام صادق از پدرش (عليهمالسلام) روايت آورده كه فرمود: روزى موسى در ميان جمعى از بزرگان بنى اسرائيل نشسته بود، مردى به او گفت: من احدى را سراغ ندارم كه به خدا عالمتر از تو باشد. موسى هم گفت: من نيز سراغ ندارم. خدا بدو وحى فرستاد كه چرا، بندهام خضر از تو به من داناتر است.

موسى تقاضا كرد تا بدو راهش بنمايد. قضيه ماهى، نشانى ميان موسى و خدا بود براى يافتن خضر كه داستانش را قرآن كريم آورده.

مؤلف: اين روايت با روايتى كه آن دو را برابر مى دانست مخالف است، و لذا بايد حمل شود بر اينكه نوع علم آن دو مختلف بوده.

و در همان كتاب از ابى بصير از امام صادق (عليهالسلام) آمده كه در ذيل جمله فخشينا فرموده: ترسيد از اينكه آن پسرك بزرگ شود، و پدر و مادر خود را به كفر دعوت كند و آن دو به خاطر شدت محبتى كه به وى داشتند دعوتش را بپذيرند.

باز در آن كتاب از عثمان از مردى از امام صادق (عليهالسلام) روايت كرده كه در ذيل جمله (فاردنا ان يبدلهما ربهما خيرا منه زكوة و اقرب رحما) فرموده: همينطور هم شد، زيرا صاحب دخترى شدند كه آن دختر پيغمبرى زائيد.

مؤلف: در اكثر روايات آمده كه از آن دختر هفتاد پيغمبر - البته با واسطه - به دنيا آمد.

رواياتى درباره اينكه خداوند به خاطر اصلاح مردى مؤمن امر فرزندان او را اصلاح مى كند

و نيز در آن كتاب از اسحاق بن عمار روايت كرده كه گفت: من از امام صادق (عليهالسلام) شنيدم كه مى فرمود: خداوند به خاطر صلاح مردى مؤمن فرزند او را هم اصلاح مى كند، و خاندان خودش و بلكه اطرافيانش را حفظ مى فرمايد. و در سايه كرامت خدا مدام در حفظ خدا هستند. آنگاه به عنوان شاهد مثال داستان (غلامين يتيمين ) را ذكر كرد و فرمود: نمى بينى چگونه خدا صلاح پدر و مادر آن دو را با لطف و رحمت نسبت به آن دو شكر گذاشت ؟.

و در همان كتاب از مسعدة بن صدقه از جعفر بن محمد از پدرانش (عليهمالسلام) روايت كرده كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) فرمود: خداوند، بعد از مرگ بنده صالح جانشين او در مال و اولاد او مى شود، هر چند كه اهل و اولاد او اهل و اولاد بدى باشند، آنگاه اين آيه را: (و كان ابوهما صالحا) تا به آخرش تلاوت فرمود.

و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از جابر روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) فرمود: خدا به خاطر صلاح آدمى، امر اولاد و اولاد اولاد و امر اهل خانه هاى پيرامون او را اصلاح مى كند، و مادام كه در ميان آنان است ايشان را حفظ مى فرمايد.

مؤلف: روايات در اين معنا بسيار زياد است.

رواياتى درباره گنج مدفون در زير ديوار درذيل (و اما الجدار فكان لغلامين...)

و در كافى به سند خود از صفوان جمال روايت مى كند كه گفت: از امام صادق (عليهالسلام) از قول خداى عزو جل پرسيدم كه مى فرمايد: (و اما الجدار فكان لغلامين يتيمين فى المدينة و كان تحته كنز لهما) فرمود: اما آن گنج طلا و نقره نبود، بلكه چهار كلمه بود: 1 - لا اله الا الله 2 - كسى كه به مرگ يقين دارد چطور به خود اجازه خنده مى دهد؟ 3 - كسى كه يقين به حساب دارد هرگز قلبش خوشحال نمى گردد. 4 - كسى كه به قدر، يقين دارد جز از خدا نمى هراسد.

مؤلف: روايات از طرق شيعه و اهل سنت زياد رسيده كه گنجى كه در زير ديوار بود لوحى بوده كه در آن چهار كلمه نقش شده بود. و در بيشتر آن روايات آمده كه لوحى از طلا بوده، و اين منافات با روايت صفوان كه داشت: (آن گنج از طلا و نقره نبود) ندارد، چون مقصود امام در روايت مزبور اين است كه آن گنج از سنخ پول و درهم و دينار نبوده، متبادر از عبارت هم همين است.

روايات مختلفى در تعيين كلماتى كه گفتيم بر آن لوح مكتوب بوده وجود دارد، و ليكن بيشتر آنها در كلمه توحيد و دو مساله قدر و مرگ اتفاق دارند. و در بعضى از آنها شهادت به رسالت خاتم الانبياء (صلى اللّه عليه و آله و سلم) هم ذكر شده، مانند روايتى كه الدر المنثور از بيهقى در - كتاب شعب الايمان - از على بن ابيطالب نقل كرده كه در تفسير جمله و (كان تحته كنز لهما) فرمود: لوحى از طلا بوده كه در آن نوشته بوده (لا اله الا الله محمد رسول الله، عجب است كار كسى كه مى گويد مرگ حق است و خوشحالى هم به خود راه مى دهد، عجب است از كسى كه مى گويد آتش حق است و با اينحال مى خندد، و عجب است از كار كسى كه مى گويد قدر حق است و غمگين مى شود ؟ و عجب است از كار كسى كه مى بيند وضع دنيا و دست به دست شدن و دگرگونى هايش را كه در اهل خود دارد و به آن دل مى بندد و اعتماد مى كند ؟.

 
 

 
 Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved