مسئله رفع اختلاف و تبيّن آن يكى از معرفات روز قيامت
است
و در كلام خداى سبحان اين تعبير و نظير آن مكرر آمده، و آنقدر تكرار
شده كه مى توان مساله رفع اختلاف و تبين آن را يكى از معرفات روز قيامت شمرد،
روزى كه سنگينى اش نه تنها كمر بشر را خم مى كند بلكه بر آسمان و زمين هم
سنگينى مى كند و تفاصيلى هم كه خداى تعالى در كلام مجيدش براى اين روز بيان مى
كند از قبيل عبور از صراط و تطاير كتب و سنجش اعمال و حساب و فصل قضاء، همه از
فروعات اين معرف است. پر واضح است - مخصوصا از سياق آيات قيامت - كه مقصود از
اختلاف، اختلاف از لحاظ خلقت به نحو ذكوريت و انوثيت و بلندى و كوتاهى و سفيد و
سياهى نيست،
بلكه مقصود، از اختلاف، اختلافى است كه در باره دين حق از نظر اعتقاد و يا از
لحاظ عمل داشتند، و خداى تعالى آن را در دنيا در كتابهايى فرستاده بود و در
زبان انبيايش بهر طريقى كه ممكن بود بيان كرده بود، همچنانكه خودش فرمود:
(و ما انزلنا عليك الكتاب الا لتبين
لهم الذى اختلفوا فيه ).
از همينجا
براى روشنفكر متدبر روشن مى شود كه آن بيانى كه خدا در قيامت دارد غير بيان
دنيايى او يعنى كتاب او و زبان انبياء و حكمت و موعظه و جدال پسنديده ايشان است، بيانى است كه ظهورش از همه اينها بيشتر است، و بيانى كه اينقدر روشن باشد جز
عيان چيز ديگرى نمى توانند باشد، عيانى كه ديگر جايى براى شك و ترديد و وسوسه
درونى باقى نمى گذارد، همچنانكه در آيه (كنت
فى غفلة من هذا فكشفنا عنك غطائك فبصرك اليوم حديد)
و آيه (يومئذ يوفيهم الله دينهم
الحق و يعلمون ان الله هو الحق المبين )
به اين معنا اشاره مى فرمايد.
پس آن روز آن حقايق و معارف دينى را كه در باره اش اختلاف مى كردند به چشم خود
مى بينند اعمال صالح را از كارهاى باطلى كه بطور دايم مى كردند تميز مى دهند و
حق برايشان مكشوف مى شود.
انما قولنا لشى ء اذا اردناه ان نقول له كن فيكون |
اشاره به تعابير مختلف از ايجاد خداى تعالى به: قول،
كلمه، امر، اراده و قضاى خدا در ذيل (ان نقول له كن فيكون)
اين آيه نظير آيه 82 سوره يس است كه مى فرمايد:
(انما امره اذا اراد شيئا ان يقول
له كن فيكون: همانا فرمان خدا بر اين است كه وقتى اراده خلقت چيزى را بكند تا
بگويد موجود باش، موجود مى شود) از
تركيب اين دو آيه بدست مى آيد كه خدا امر خود را قول هم ناميده همچنانكه امر و
قولش را از جهت قوت و محكمى و ابهام ناپذيرى، حكم و قضاء نيز خوانده و فرموده: (و ما اغنى عنكم من الله من شى ء
ان الحكم الا لله ) و نيز فرموده:
(و قضينا اليه ذلك الامر ان دابر هؤ
لاء مقطوع مصبحين ) و نيز فرموده:
(و اذا قضى امرا فانما يقول له كن
فيكون ).
همچنانكه قول خاص خود را كلمه ناميده و فرموده:
(و لقد سبقت كلمتنا لعبادنا المرسلين انهم لهم المنصورون
) و نيز فرموده:
(ان مثل عيسى عند الله كمثل آدم
خلقه من تراب ثم قال له كن فيكون )
و سپس در باره همان عيسى فرمود: (و
كلمة القيها الى مريم و روح منه ).
پس از همه اينها بدست آمد كه ايجاد خداى تعالى يعنى آنچه كه از وجود بر اشياء
افاضه مى كند - كه به وجهى همان وجود اشياء موجود است - همان امر او و قول او و
كلمه اوست كه قرآن در هر جا به يك نحو تعبيرش فرموده، ليكن از ظاهر تعابير قرآن
بر مى آيد كه كلمه خدا همان قول او است، به اعتبار خصوصيت و تعينش.
و از اين معنا روشن مى گردد كه اراده و قضاى خدا نيز يكى است، و بر حسب
اعتبار، از قول و امر مقدم است، پس خداى سبحان نخست چيزى را اراده مى كند و
قضايش را ميراند سپس به آن امر مى كند و مى گويد باش و او مى شود.
و عدم تخلف اشياء از امر او را تعليل كرده كه چون قول او حق است، و فرموده:
(و هو الذى خلق السموات و الارض
بالحق و يوم يقول له كن فيكون قوله الحق )
كه از آن بدست مى آيد قول او حق است يعنى ثابت به حقيقت معناى ثبوت است، يعنى
عين خارجيت است كه همان فعل او است،
پس ديگر فرض تخلف و عروض كذب يا بطلان ندارد، زيرا از بديهيات است كه هر واقع و
ثابتى، آنطور كه واقع شده تغير نمى پذيرد، پس خدا در فعلش كه همان واقع است
خطاء و غلط مرتكب نمى شود و امرش رد و قولش دروغ و وعده اش خلف نمى گردد.
از اين آيه و از آيه (و قال الذين
اشركوا لو شاء الله ما عبدنا من دونه من شى ء...)
اين نكته هم روشن مى شود كه براى خدا دو اراده است: اراده تكوينى كه غير قابل
تخلف است و اراده تشريعى كه ممكن است هم عصيان شود و هم اطاعت و ما بزودى ان
شاء الله اين بحث را تا حدى استيفاء مى كنيم.
بحث روايتى (رواياتى در ذيل:
(الذين اتوا العلم
)، (...
قالوا خيرا)،
(قالوا اساطير الاولين) و...)
در تفسير قمى به سند خود از امام ابى جعفر (عليه السلام) روايت كرده كه
در ذيل جمله (قد مكر الذين من قبلكم
فاتى الله بنيانهم من القواعد...)
فرموده: منظور خانه مكر ايشان است، يعنى مردند، و خدا در آتش نگهشان داشت، و
اين مثل است براى دشمنان آل محمد.
مؤلف: ظاهر اين روايت اين است كه جمله (فاتى
الله بنيانهم...) كنايه از بطلان
مكر ايشان است نه خانه ظاهريشان.
و در تفسير عياشى از محمد بن مسلم از امام ابى جعفر (عليه السلام) روايت كرده
كه فرمود:منظور از (فاتى الله
بنيانهم من القواعد) آن خانه اى
بوده كه براى مشورت در آزار و اذيت انبياء در آنجا جمع مى شدند.
و در تفسير قمى در ذيل جمله (قال
الذين اوتوا العلم...) از امام
(عليه السلام) نقل كرده كه فرمود: منظور از (الذين
اوتوا العلم ) ائمه اند كه به
دشمنان مى گويند: كجايند شركاى شما و آنهائى كه در دنيا اطاعتشان مى كرديد؟
آنگاه مى گويد: امام فرمود: آنهايى هم كه ملائكه جانشان را مى گيرند در حالى كه
به خود ستم كردند همين طائفه اند كه: (فالقوا
السلم) در برابر بلاهايى كه بر سرشان مى آيد تسليم گشته مى گويند: (ما
كنا نعمل من سوء: ما هيچ بدى نكرديم )
خدا هم سخنشان را رد نموده مى فرمايد: (بلى....).
و شيخ در امالى به سند خود از ابى اسحاق همدانى از امير المؤمنين (عليه السلام)
روايت كرده كه در ضمن نامه اى كه به اهل مصر نوشتند فرمودند:
(يا عباد الله ان اقرب ما يكون
العبد من المغفرة و الرحمة حين يعمل بطاعته و ينصح فى توبته عليكم بتقوى الله
فانها يجمع الخير و لا خير غيرها و يدرك بها من خير الدنيا و خير الاخرة، قال
الله عز و جل: و قيل للذين اتقوا ما ذا انزل ربكم قالوا خيرا للذين احسنوا فى
هذه الدنيا حسنة و لدار الا خرة خير و لنعم دار المتقين: يعنى: اى بندگان خدا
نزديك ترين حالى كه انسان به آمرزش خدا و رحمت او دارد آن موقعى است كه به طاعت
خدا عمل كند و بطور جدى توبه نمايد، بر شما باد تقوا، كه تمامى خيرات را براى
شما جمع مى كند، و اصولا غير از تقوا چيز ديگرى نيست به وسيله تقوى است كه آدمى
به سهمى از خير دنيا و آخرت مى رسد، همچنان كه خداى تعالى فرمود: و به كسانى كه
پرهيز كردند گفته مى شود پروردگارتان چه چيز نازل كرده بود؟ مى گويند خير را
آرى براى كسانى كه خوبى كنند در اين دنيا حسنه اى است و البته آخرت براى متقين
بهترين سر منزل است.
و در تفسير عياشى از ابن مسكان از ابى جعفر (عليه السلام) در ذيل جمله
(و لنعم دار المتقين
) روايت كرده كه فرمود: يعنى دنيا.
و در تفسير قمى در ذيل جمله (الذين
تتوفيهم الملائكة طيبين ) از امام
نقل كرده كه فرمود: منظور مؤمنينند كه ميلادشان در دنيا ميلادى طيب است.
مؤلف: با در نظر گرفتن اينكه جمله (الذين
تتوفيهم الملائكة ظالمى انفسهم...)
در مقابل آن قرار دارد معناى روشنى از روايت مذكور به دست نمى دهد ولى چون
روايت ضعيف است امر سهل است.
نقشه قريش در برابر جذابيت دعوت پيامبر اكرم (ص)
درذيل آيه (و اذا قيل لهم ماذا...)
و در الدر المنثور است كه ابن ابى حاتم از
(سدى ) نقل كرده كه
گفت قريش جمع شدند و با هم گفتند محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) مردى شيرين
زبان است وقتى شخصى با او هم صحبت شود آنچنان در وى اثر مى گذارد كه گويى عقلش
را مى برد و لذا بايد بگرديد و از اشراف خود عده معدودى انتخاب كنيد كه
انسابشان معروف باشد، و غريبه ها همه آنان را بشناسند، و آنگاه هر يك را هر شب
و يا يك شب در ميان به سر راهى از راههاى مكه بفرستيد تا غريبه هايى كه به سر
وقت وى مى آيند آنان را از آمدن منصرف سازند،
همين كار را هم كردند و هر يك بر سر راهى رفته هر كس را مى ديدند كه از خارج به
مكه مى آيد تا هم از بستگان خود در مكه خبر گرفته و هم شخصا محمد (صلى الله
عليه و آله و سلم) را ديدار كنند نزديك شده خود را معرفى مى كرد، و شخص وارد
او را مى شناخت، و سپس مى گفت من تو را از وضع محمد آگهى مى دهم، او مردى
دروغگو است كه جز مردم سفيه و بى شعور و مشتى برده و يا كسانى كه خير در آنها
نيست پيرويش نكردند شيوخ و شخصيتهاى قومش همه از او كناره گيرى نمودند. از
اينگونه دروغها بهم مى بافتند تا طرف را از همان وسط راه برگردانند، و آيه
شريفه (و اذا قيل لهم ما ذا انزل
ربكم قالوا اساطير الاولين ) در اين
باره نازل شد. و ليكن اگر آن شخص وارد شونده از كسانى بود كه خدا مى خواست
ارشادش كند در جواب كارشكنان مى گفت: ما از طرف مردم خود بعنوان سفير آمده ايم،
و چه بد سفيرى خواهيم بود اگر بعد از آمدن اين همه راه كه بيش از مسير يك روز
از راه نمانده بدون اينكه اين مرد را ديدار نموده و ببينيم چه مى گويد، تا خبرش
را براى قوممان ببريم به ديار خود برگرديم، نه چنين چيزى ممكن نيست بايد اين
مرد را ديد و با او گفتگو نموده خبرش را براى مردم خود ببريم، و همين كار را هم
مى كردند، داخل شهر مكه شده گروندگان به آن جناب را ديدار نموده از ايشان مى
پرسيدند: محمد چه مى گويد؟ آنها مى گفتند: خير مى گويد و نويد مى دهد كه براى
هر كسى كه احسان كند در دنيا مال و رفاه زندگى است و البته خانه آخرت كه بهشت
است بهتر است.
مؤلف: اعتبار عقلى، مساعد با اين روايت است و ليكن قسمت آخرش كه خير را به
معناى مال تفسير كرده قابل قبول نيست.
و در كافى به سند خود از صفوان بن يحيى روايت كرده كه گفت: به ابى الحسن (عليه
السلام) عرض كردم فرق ميان اراده خدا و اراده خلق چيست ؟ فرمود: اراده خلق
عبارت است از نيت ضمير و عملى كه بعد از آن انجام مى دهد و اما اراده خداى
تعالى عبارت است از احداث و ايجاد، نه غير آن، زيرا خدا فكر نمى كند و تصميم
نمى گيرد، و اينگونه صفات از ساحت مقدس او دور است، آرى اين صفات، صفات مخلوقات
او است، پس اراده خدا همان فعل او است و لا غير، هر چه را اراده كند مى گويد
(موجود) باش پس (موجود) مى شود، تازه همين گفتنش هم به زبان و لفظ و حتى به
همت و تفكر نيست، و حتى نمى توان گفت چگونه است، چون براى خدا چگونگى نيست.
روايتى درباره سلطنت و قدرت نامحدود خدا
و در الدر المنثور است كه احمد و ترمذى (وى سند را حسن دانسته ) و ابن
ابى حاتم و ابن مردويه و بيهقى در كتاب (شعب
الايمان ) و همگى عبارت شعب الايمان
را نقل كرده اند كه وى از ابوذر از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نقل
كرده كه فرمود: خداى تعالى به آدميان فرمايد: اى بنى آدم ! همه شما گناهكاريد
مگر آن كسى كه من عافيتش داده باشم، پس، از من طلب آمرزش كنيد شما را ببخشم، و
همه شما فقيريد مگر كسى كه من او را غنى كرده باشم پس، از من بخواهيد تا به شما
بدهم و همه شما گمراهيد مگر كسى كه من هدايتش كرده باشم، پس، از من هدايت
بخواهيد تا هدايتتان كنم، و كسى كه از من طلب مغفرت كند با علم به اينكه من
قادر بر آمرزش وى هستم مى آمرزم و هيچ باكى ندارم.
و اگر اول و آخر و زنده و مرده و تر و خشك شما، همگى جمع شوند تا دل شقى ترين
خود را به حال شقاوت نگه دارند هرگز از سلطان و قدرت من به قدر بال مگسى نمى
كاهند و باز اگر بخواهم بسوى خير تمايلش مى دهم، و اگر اول و آخر و مرده و
زنده و تر و خشك شما، همگى بر قلب باتقويترين شما جمع شوند تا كمكش كنند باز بر
سلطان و قدرت من به قدر بال مگسى نمى افزايند. پس كمك شما تاثيرى در قدرت خدا
ندارد. و اگر اولين و آخرين و مرده و زنده و تر و خشك شما همگى از من مسئلت
نمايند آنقدر كه ديگر سؤ الى نماند و درخواست هاى همه شما را بدهم از درياى كرم
من
حتى به قدر سر سوزنى كه با آب دريا تر كنيد كم نمى شود، و اين بدان جهت است كه
من جواد و ماجد و يكتايم، عطاى من كلام و عذابم كلام است امر من به چيزى كه
اراده اش كنم همين است كه بگويم (موجود) باش او بى درنگ موجود مى شود.
سوره نحل، آيات 41 تا 64
و الذين هاجروا فى الله من بعد ما ظلموا لنبوئنهم فى الدنيا حسنة و
لاَجر الاخرة اَكبر لو كانوا يعلمون (41)
الذين صبروا و على ربهم يتوكلون (42)
و ما اَرسلنا من قبلك اِلا رجالا نوحى اِليهم فسلوا اَهل الذكر اِن
كنتم لا تعلمون (43)
بالبينت و الزبر و اَنزلنا اِليك الذكر لتبين للناس ما نزل اِليهم و
لعلهم يتفكرون (44)
اَفاَمن الذين مكروا السيات اَن يخسف الله بهم الا رض اَو يأ تيهم
العذاب من حيث لا يشعرون (45)
اَو ياَخذهم فى تقلبهم فما هم بمعجزين (46)
اَو ياَخذهم على تخوف فاِن ربكم لرؤ ف رحيم (47)
اَو لم يروا اِلى ما خلق الله من شى ء يتفيوا ظلله عن اليمين و الشمائل
سجدا لله وهم داخرون (48)
و لله يسجد مافى السموت وما فى الارض من دابة و الملئكة و هم لا
يستكبرون (49)
يخافون ربهم من فوقهم و يفعلون ما يومرون (50)
و قال الله لا تتخذوا اِلهين اثنين اِنما هو اِله واحد فاِيى فارهبون
(51)
و له ما فى السموت و الاَرض وله الدين واصبا اَفغير الله تتقون (52)
و مابكم من نعمة فمن الله ثم اِذا مسكم الضر فاِليه تجرون (53)
ثم اِذا كشف الضر عنكم اِذافريق منكم بربهم يشركون (54)
ليكفروا بما اتيناهم فتمتعوا فسوف تعلمون (55)
و يجعلون لما لا يعلمون نصيبا مما رزقناهم تالله لتسلن عما كنتم تفترون
(56)
و يجعلون لله البنات سبحانه ولهم مايشتهون (57)
و اِذا بشر اَحدهم بالا نثى ظل وجهه مسودا و هو كظيم (58)
يتورى من القوم من سوء مابشر به اَيمسكه على هون اَم يدسه فى التراب
اَلا ساء ما يحكمون (59)
للذين لا يومنون بالاخرة مثل السوء و لله المثل الا على و هو العزيز
الحكيم (60)
و لو يؤاخذ الله الناس بظلمهم ما ترك عليها من دابة و لكن يوخرهم اِلى
اَجل مسمى فاِذا جاء اَجلهم لا يستخرون ساعة و لا يستقدمون (61)
و يجعلون لله ما يكرهون و تصف اَلسنتهم الكذب اَن لهم الحسنى لا جرم
اَن لهم النار و اَنهم مفرطون (62)
تالله لقد اَرسلنا اِلى اَمم من قبلك فزين لهم الشيطان اَعمالهم فهو
وليهم اليوم ولهم عذاب اَليم (63)
و ما اَنزلنا عليك الكتاب اِلا لتبين لهم الدى اختلفوا فيه و هدى ورحمة
يؤمنون (64) |
ترجمه آيات
و كسانى كه از پس آنكه ستم ديدند در راه خدا مهاجرت كردند در دنيا مكان
نيكويشان دهيم، و پاداش دنياى ديگر بهتر است اگر بدانند (41).
همان كسانى كه صبورى پيشه كردند و به پروردگارشان توكل مى كنند (42). پيش از تو
نفرستاديم مگر مردانى كه حجتها و زبورها به ايشان وحى كرديم، اگر خودتان نمى
دانيد از اهل كتاب بپرسيد (43).
و اين قرآن را بتو نازل كرديم تا براى مردم آنچه را به ايشان نازل شده بيان كنى
شايد انديشه كنند (44).
كسانى كه نيرنگهاى بد كرده اند مگر ايمن شده اند از اينكه خدا آنها را به زمين
فرو برد يا عذاب از آنجايى كه احساس نمى كنند به ايشان رسد (45). يا در حال آمد
و رفتشان گريبانشان را بگيرد كه فرار كردن نتوانند (46).
يا دچار كمبودشان كند، كه پروردگارتان مهربان و رحيم است (47).
مگر آن چيزها را كه خدا خلق كرده نمى بينيد كه سايه هاى آن از راست و چپها مى
آيد و با تذلل سجده كنان خدايند (48).
هر چه در آسمان و زمين از فرشتگان و جنبندگان است خدا را سجده مى كنند و تكبر
نمى ورزند (49).
از پروردگارشان (كه از) فوق ايشان است مى ترسند و آنچه را دستور دارند انجام مى
دهند (50).
خدا گفته است دو خدا مگيريد كه خدا فقط خداى يگانه است و از من بترسيد (51).
هر چه در آسمان و زمين است از اوست و اطاعت خاص اوست چرا از غير خدا مى ترسيد
(52).
هر نعمتى داريد از خداست و باز وقتى محنتى رسدتان در پيشگاه او زارى مى كنيد
(53).
و چون آن محنت را از شما بردارد آن وقت گروهى از شما به پروردگارشان شرك آورند
(54).
تا عطيه اى را كه به ايشان دادهايم كفران كنند، خوشى كنيد، بزودى خواهيد دانست
(55).
براى بتانى كه چيزى ندانند از آنچه روزيشان داده ايم نصيبى نهند، به خدا قسم از
آن دروغها كه مى ساخته ايد بازخواست مى شويد (56).
براى خدا دختران انگارند و او منزه است و براى خودشان هر چه هوس دارند (57).
و چون يكيشان را بشارت دختر دهند چهرهاش تيره گردد و غمزده شود (58).
از قباحت چيزى كه بدان بشارتش داده اند از قوم نهان شود و نداند آن را به ذلت
نگهدارد يا در خاكش نهان كند؟ چه بد است قضاوتى كه مى كنند (59).
كسانى كه به دنياى ديگر ايمان ندارند صفت قبيح دارند و صفت اعلى خاص خداست و او
نيرومند و فرزانه است (60).
اگر خدا اين مردم را به ستمشان مؤ اخذه مى كرد روى زمين جنبنده اى نمى گذاشت
ولى تا مدتى معين مهلتشان دهد و چون مدتشان سر آيد نه ساعتى ديرتر روند و نه
جلوتر (61).
چيزى را كه از آن كراهت دارند خاص خدا كنند، زبانهايشان به دروغ نقل كند كه
نيكى خاص ايشان است. حق اين است كه جهنم از آنهاست و خودشان به سوى آن روانند
(62).
قسم بخدا بتحقيق ما پيغمبران را بسوى جمعى كه پيش از تو بودند فرستاديم پس
شيطان اعمالشان را در نظرشان بيار است و او امروز ولى و مصاحب آنها است و عذابى
الم انگيز دارند (63).
ما اين كتاب را به تو نازل كرديم مگر براى آنكه مطالبى را كه در باره آن اختلاف
كرده اند براى ايشان بيان كنى، و هدايت و رحمتى براى گروه مؤمنان است (64).
بيان آيات
دو آيه اول اين آيات داستان هجرت را يادآورى نموده و به مهاجرين در راه خدا
وعده نيكويى در دنيا و آخرت مى دهد، و مابقى آيات، داستان شرك مشركين و تشريع
احكام بدون اذن خدا را كه كار مشركين بود تعقيب و بر حسب معنا جواب مفصلى است
به گفتار مشركين كه دعوت نبوى به ترك عبادت آلهه و ترك تشريع احكام را امرى
محال مى دانستند و مى گفتند: (لو
شاء الله ما عبدنا....).
و الذين هاجروا فى الله من بعد ما ظلموا لنبوئنهم فى الدنيا حسنة و
لاجر الاخرة خير لو كانوا يعلمون |
وعده جميلى است كه به مهاجرين ميدهد، و مؤمنين دو هجرت داشتند يكى هجرت از مكه
به حبشه كه عده اى از گروندگان به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و به
اذن خدا و رسولش انجام دادند و مدتى در آنجا ايمن از شر مشركين و عذاب و فتنه
ايشان بسر بردند.
دوم هجرت از مكه به مدينه كه مؤمنين بعد از مهاجرت رسول خدا (صلى الله عليه و
آله و سلم) يكى پس از ديگرى بدان شهر مهاجرت نمودند و ظاهرا مراد از هجرت در
آيه مورد بحث هجرت دومى است، سياق دو آيه نيز با هجرت دومى بيشتر مى سازد تا
اولى.
و جمله (فى الله
) متعلق است به
(هاجروا)
و مراد از مهاجرت در خدا اين است كه مهاجرت براى كسب رضاى خدا باشد و اين هدف
محيط به ايشان باشد و جز آن هدف ديگرى نداشته باشند همچنانكه وقتى گفته مى شود:
(سافر فى طلب العلم
) و يا
(خرج فى طلب المعيشة )
معنايش اين است كه مسافرت كرد به غرض كسب علم و بيرون شد براى بدست آوردن
معيشت، و غرض ديگرى نداشت.
و از سياق بر مى آيد كه جمله (من
بعد ما ظلموا) نيز از نظر معنا مقيد
به همان جمله (فى الله
) است و تقديرش اين است كه
(و الذين هاجروا فى الله من بعد ما
ظلموا فيه: و كسانى كه در راه خدا مهاجرت كردند بعد از آنكه در راه خدا ستم
ديدند) و اگر كلمه
(فيه
) حذف شد به منظور اختصار بود، و اگر در تقييد مهاجرت به همين
جمله (فى الله
) اكتفاء كرد براى اينكه همين جمله
محل ابتلاء بود پس ايستادن براى توضيح خصوص اين جمله از ساير فقرات آيه مهم تر
است.
مقصود از حسنه در دنيا كه خداوند به مهاجرين وعده
داده مجتمع صالح اسلامى است
بعضى در تفسير كلمه (حسنة
) كه در جمله
(لنبوئنهم فى الدنيا حسنة
) قرار دارد گفته اند: يعنى شهر
خوبى بجاى آن شهرى كه ترك گفتند، و آن مكه و حوالى آن بود كه وطن ايشان بود،
آنگاه استدلال كرده اند به اينكه كلمه (لنبوئنهم
) از باب
(بواَت له مكانا)
است يعنى مكانى را جهت جاى دادن كسى صاف كردم.
بعضى ديگر گفته اند: يعنى حالت خوبى، كه منظور از آن فتح و پيروزى و نجات از
ذلت و زير دستى كفار است، و بنا بر اين تفسير جمله
(لنبوئنهم...)،
استعاره به كنايه است.
اين دو تفسير مالا يكى است براى اينكه مهاجرين در راه خدا براى دين مهاجرت
كردند كه مجتمعى اسلامى و پاك تشكيل دهند كه در آن مجتمع جز خدا كسى پرستش
نشود، و جز عدل و احسان چيزى حكومت نكند، و يا براى اين بود كه به مجتمعى وارد
شوند و در آن منزل كنند كه وضعش چنين باشد، پس اگر از مهاجرتشان اميد حسنه اى
داشتند، و يا وعده حسنه اى داده شدند آن حسنه همين مجتمع صالح بود و نيز اگر آن
شهر را كه بدان مهاجرت كردند، ستودند براى اين بود كه جاى تشكيل چنين مجتمعى
بوده نه براى اينكه آب و هوايش خوب بوده، پس هدف و غرض از حسنه اى كه وعده
داده شدند كه در دنيا به آن برسند همين مجتمع صالح بوده چه اينكه مقصود از حسنه
شهر باشد و يا حالت حسنه اى كه در آن شهر به خود مى گيرند.
(و لاجر الاخرة خير لو كانوا يعلمون
) اين، تتميم وعده قبلى و اشاره به
اين نكته است كه اجر اخروى از اجر دنيوى كه گفته شد بهتر است اگر مردم بدانند
كه خدا در آخرت چه نعمتهايى برايشان آماده كرده، زيرا در آخرت سعادت آميخته با
بدبختى نيست، بلكه خلودى است كه فنا در آن راه ندارد و كام و لذتش با ناكامى
توأ م نيست، جوار رحمت رب العالمين است.
الذين صبروا و على ربهم يتوكلون |
بعيد نيست كه از سياق دو آيه مورد بحث، استفاده شود كه بيشترين عنايتى كه در آن
دو است نسبت به وعده اى است كه خدا به مهاجرين داده بدون اينكه نظرى داشته باشد
كه خبر دهد قبل از اين هجرت اتفاق افتاده يا نه.
و خلاصه از سياق استفاده مى شود كه وضع اين دو آيه وضع جمله شرطيه است، و گويا
مى خواهد بفهماند هر كس كه در راه خدا
مهاجرت كند اجرى چنين و چنان مى برد، نه اينكه بخواهد از وقوع هجرت خبر داده و
به مهاجرينش وعده نيكو دهد.
آن وقت در جمله (الذين صبروا)
مهاجرين در راه خدا را توصيف به صبر و توكل مى كند بدون اينكه بخواهد نسبت به
عكس العمل مهاجرين در برابر آزار و اذيت مشركين در ايام توقفشان در ميان آنان، اظهار نظرى كرده باشد.
علت توصيف مهاجرين به دو صفت صبر و توكل
و اگر به اين دو صفت توصيف فرموده به اين عنايت است كه اين دو صفت در
رسيدن به آن غايت حسن كه خدا وعده داده كمال دخالت را دارد، زيرا اگر بر تلخى
جهاد، صبر نمى كردند و در هنگام هجوم بلاها توكلى به خدا نمى داشتند و همه
اعتمادشان به خودشان بود با آن ضعفى كه از هر جهت داشتند جا خالى مى كردند، و
نمى توانستند ايستادگى كنند،
آنهم با آن دشمنانى كه اصرار و پافشارى در دشمنى خود داشتند، و وقتى به دست
دشمن متلاشى مى شدند آن اجتماع صالح كه خدا وعده داده بود، درست نمى شد و از آن
بهره برده نمى شد، و قهرا امر آخرتشان هم تباه مى گرديد.
و اگر مراد از اين دو آيه وعده به خصوص مهاجرين صدر اسلام كه قبل از نزول آيه،
هجرت كرده بودند، بوده باشد كه آيه خواسته باشد بعد از عمل دلخوششان نموده و در
ازاى اينكه از وطن و مال و زندگى دست كشيده و فتنه ها و محنت ها ديده بودند
تسليت داده باشد در اين صورت جمله (الذين
صبروا و على ربهم يتوكلون ) مدح
ايشان خواهد بود، مدح در مقابل عكس العملهايى كه در ايام اقامت در مكه و در راه
و در مدينه از خود نشان دادند و صبرى كه در برابر آزار مشركين كردند و توكلى كه
بر خداى تعالى نموده و تسليمى كه در برابر دستور خدا از خود نشان دادند.
و ما ارسلنا من قبلك الا رجالا نوحى اليهم فسئلوا اهل الذكر ان كنتم لا
تعلمون |
در اينجا به بيان كيفيت ارسال رسل و انزال كتب كه قبلا اشاره داشت بازگشت نموده
است تا براى مشركين روشن سازد كه دعوت دينى، دعوتى عادى و معمولى است با اين
تفاوت كه خداوند به صاحبان اين دعوت وحى مى فرستد، و به وسيله وحى، آنچه كه
صلاح دنيا و آخرت مردم است به ايشان مى رساند.
مفاد آيه: (و ما
ارسلنا من قبلك الا رجالا ...) حصر رسالت در
بشر عادى است
و هيچ يك از فرستادگان خدا ادعا نكرده و در هيچ يك از كتابهاى فرستاده
شده از ناحيه خدا ادعا نشده كه دعوت دينى ظهور قدرت غيبيه اى است كه هر چيزى را
مقهور مى سازد و اراده تكوينيه اى است كه مى تواند نظام عالم را بر هم زند و
سنت اختيار را باطل كند و مردم را مجبور به قبول نمايد تا در پاسخش بگويند:
(لو شاء الله ما عبدنا من دونه من
شى ء....).
و بنا بر اين، جمله (و ما ارسلنا
من قبلك الا رجالا نوحى اليهم )
سياقش حصر رسالت است بر بشر عادى و معمولى منتهى بشرى كه به او وحى شود، و اين
حصر، در قبال ادعاى مشركين است كه مى پنداشتند اگر خداوند بشرى را فرستاده خود
كند نظام طبيعت را نقض كرده اختيار و استطاعت را از بين برده است.
با اين بيان روشن مى گردد سخنى كه بيشتر مفسرين در تفسير آيه گفته اند صحيح
نيست و آن اين است كه گفته اند: آيه شريفه سياقش رد مشركين از قريش است كه مى
پنداشتند بشر صلاحيت رسالت را ندارد، و اگر رسالتى باشد بايد ملائكه حامل آن
شود، پس آيه در مقام رد اين پندار است، و مى فرمايد كه سنت الهى بر طبق حكمت
جريان يافته و حكمت اقتضاء مى كند كه فرستاده بر بشر از جنس خود بشر باشد،
منتهى تنها فرقى كه لازم است ميان او و مردم باشد اين است كه معارف و اوامر و
نواهى به وى وحى شود. وجه اينكه گفتيم اين سخن صحيح نيست اين است كه اين حرف با
سياق آيه انطباق ندارد، و قبلا هم از خصوص مشركين قريش چنين پندارى نقل نشده
بود، و حتى بصورت پيشنهاد و اقتراح فرستادن ملائكه هم نيامده بود تا بگوييم آيه
ناظر به آن است.
تنها سخنى كه قبلا از مشركين نقل شده بود آنهم از مطلق مشركين نه مشركين قريش
همان جمله (لو شاء الله ما عبدنا من
دونه من شى ء...) بود كه گفتيم
سياقش اثبات استحاله نبوت است و در آن صحبتى از رسالت ملائكه نشده بود.
بعضى ديگر از مفسرين به اين آيه استدلال كرده اند بر اينكه: خداى سبحان بچه و
زن را رسول قرار نداده، آن وقت به نبوت عيسى (عليه السلام) در گهواره بخود
اشكال كرده، و پاسخ داده به اينكه: نبوت اعم از رسالت است و آنچه عيسى بن
مريم (عليهمالسلام) داشت به شهادت قرآن كريم نبوت بود نه رسالت، زيرا قرآن از
قول خود عيسى حكايت مى كند كه گفت: (انى
عبد الله آتانى الكتاب و جعلنى نبيا).
ليكن در اين سخن اشكال است، زيرا استدلال مذكور به آيه شريفه وقتى تمام است كه
جمله (و ما ارسلنا)
مخصوص رسولان باشد و حال آنكه عين اين عبارت در باره انبيايى هم كه رسول نبوده
اند آمده و مثلا فرموده اند: (و ما
ارسلنا من قبلك من رسول و لا نبى...: ما قبل از تو هيچ رسول و نبيى ارسال
نكرديم مگر آنكه...) و اگر استدلال
بالا صحيح باشد بايد هيچ طفل و زنى نبى هم نباشد، و حال آنكه به اقرار خود شما
عيسى بنا به حكايت قرآن گفت: (من
بنده خدايم كه مرا كتاب داده و نبيم كرده است )
و در باره حضرت يحيى فرموده: (و
آتيناه الحكم صبيا) پس حق مطلب
همانست كه گفتيم آيه شريفه (و ما
ارسلنا من قبلك الا رجالا) در مقام
بيان اين معنا است كه رسولان خدا مردانى از جنس بشر عادى بودند و هيچ عنايتى به
اين جهت ندارد كه در اول بعثت به حد بلوغ رسيده باشند يا نه، تنها غرض افاده
اين است كه نوح و ابراهيم و موسى و عيسى و يحيى - كه همه رسولان خدا بودند -
رجالى از جنس بشر بودند كه به ايشان وحى مى شد، نه اينكه اشخاصى بوده باشند
مجهز به قدرت قاهره غيبى و اراده الهى تكوينى.
قريب به معناى آيه مورد بحث آيه (ما
ارسلنا من قبلك الا رجالا نوحى اليهم فاسئلوا اهل الذكر ان كنتم لا تعلمون و ما
جعلناهم جسدا لا ياكلون الطعام و ما كانوا خالدين
) است.
و ظاهر جمله (فاسئلوا اهل الذكر ان
كنتم لا تعلمون ) اين است كه خطاب
به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و قومش باشد هر چند كه خطاب در
جملات قبل تنها به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) بود، و ليكن در آنها
نيز معنى متوجه همه بود، پس در اين جمله خطاب را هم عمومى گرفت تا هر كس راه
خود را شناخته و پيروى كند، و آنانكه از حقيقت دعوت نبوى خبر ندارند مانند
مشركين، به اهل علم مراجعه نموده از ايشان بپرسند، و اما آن كس كه اين معنا را
مى داند مانند خود رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و گروندگان به وى كه
ديگر غنى و بى نياز از سؤ ال هستند.
بعضى گفته اند: خطاب در آيه فقط متوجه به مشركين است، زيرا آنان بودند كه منكر
دعوت نبوى بودند، و همانها بايد به اهل علم مراجعه نموده بپرسند، و ليكن لازمه
اين حرف اين است كه بدون هيچ نكته اى در آيه التفات از فرد به جمع بكار رفته
باشد، (و خدا داناتر است).
معنا و موارد استعمال كلمه:
(ذكر)
كلمه (ذكر)
به معناى حفظ معناى چيزى و يا استحضار آن است و به هر چيزى كه آدمى بوسيله آن
حفظ شود و يا مستحضر گردد ذكر گفته مى شود. راغب در مفردات گفته است: ذكر، يك
مرتبه گفته مى شود و از آن، آن هيئت و وضع درونى اراده مى شود كه براى انسان
ممكن مى شود بوسيله آن، مطالب و آموخته هايش را حفظ كند، و ذكر به اين معنى
مرادف با كلمه (حفظ)
است با اين تفاوت كه حفظ را به اعتبار نگهدارى آن محفوظ بكار مى برند، و ذكر را
به اعتبار اينكه محفوظ و مستحضر است،
يك مرتبه هم ذكر گفته مى شود و از آن حضور مطلب در قلب و يا در زبان اراده مى
شود، و بهمين جهت است كه بعضى گفته اند: ذكر دو جور است، ذكر به قلب و ذكر به
زبان، و هر يك از اين دو جور خود دو نوعند، يكى بعد از فراموشى كه در فارسى به
آن به ياد آوردن مى گويند، و يكى هم بدون سابقه فراموشى كه در حقيقت ادامه حفظ
است. و ظاهرا اصل در اين كلمه، ذكر قلبى است، و اگر لفظ را هم ذكر گفته اند به
اعتبار اين است كه لفظ معنا را بر دل القاء مى كند و به همين اعتبار در قرآن
كريم هم استعمال شده، چيزى كه هست در عرف قرآن اگر اين كلمه مقيد به قيدى نشد
معنايش ياد خداست.
و بهمين عنايت است كه قرآن كريم، وحى نبوت و كتابهاى فرستاده شده بر انبياء را
ذكر خوانده است و آياتى كه شاهد بر اين معنا است بسيار است و حاجتى به ايراد
آنها در اينجا نيست، البته در آيه بعدى مورد بحث، قرآن كريم را هم ذكر خوانده
است.
مراد از اهل ذكر در
(فاسئلوا اهل الذكر)
و اينكه مخاطبين اين خطاب كيانند
پس قرآن كريم ذكر است، همچنانكه كتاب نوح و
(صحف
) ابراهيم و (تورات
) موسى و
(زبور)
داوود و (انجيل
) عيسى (عليه السلام) كه همه
كتابهاى آسمانيند نيز ذكرند، و بعضى از اهل اين كتابها آنها كه اين كتابها براى
ايشان نازل شده و گروندگان به اين كتابها اهل ذكرند. و چون اهل و متخصص هر چيزى
نسبت به آن چيز عارفتر و بيناتر و به اخبار آن داناترند پس كسانى كه مى خواهند
نسبت به آن چيز اطلاع بدست آورند لازم است به اهل آن مراجعه كنند، و اهل
كتابهاى آسمانى همان دانشمندانى هستند كه تخصصشان در علم آن كتاب و عمل به
شرايع آن است آنها اهل خبره و عاملين به آن علمند، اخبار انبياء را مى دانند،
پس ديگران بايد به آنان مراجعه نمايند.
ليكن مشركين كه در آيه شريفه (فاسئلوا
اهل الذكر) مورد خطاب هستند از
آنجائيكه نمى خواستند تسليم گفته هاى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و
نبوت او شده تصديقش كنند، و قرآن را مسخره مى كردند، همچنانكه خود قرآن حكايت
مى كند كه (قالوا يا ايها الذى نزل
عليه الذكر انك لمجنون ) لذا نمى
توانند مورد خطاب در جمله (فاسئلوا
اهل الذكر) بوده باشند، و اين جمله
جز با يهوديان اهل تورات قابل انطباق نيست، مخصوصا با در نظر داشتن اينكه
يهوديان دشمن رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) بودند و نبوتش را رد مى
كردند، و دلهاى مشركين با دشمنى آنان گرم بود، چون يهوديان از مشركين طرفدارى
مى كردند، و گفتند:
(هؤ لاء اهدى من الذين آمنوا سبيلا).
بعضى از مفسرين گفته اند: مراد از (اهل
ذكر) اهل علم به تاريخ گذشتگان است،
چه اينكه خود اهل ايمان باشند يا كافر، و اگر علم را ذكر ناميده براى اين بوده
كه غالبا علم از تذكر و يادآورى دليل به دست مى آيد، و در حقيقت علم را ذكر
ناميدن، از باب نامگذارى مسبب به اسم سبب است.
ولى اين حرف صحيح نيست زيرا علم را ذكر ناميدن مجاز است كه اگر قرينه اى در
كلام باشد به حكم اجبار بر آن حمل مى شود و در آيه قرينه اى بر اين معناى مجازى
نيست، علاوه بر اين در ساير مواردى كه در قرآن كلمه ذكر آمده معهود غير اين
معنا است.
بعضى ديگر گفته اند: مراد از اهل ذكر، اهل قرآن است، براى اينكه خداوند قرآن
را ذكر ناميده، و اهل قرآن هم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و اصحاب
و خواص مؤمنين اند. اين تفسير هم صحيح نيست، زيرا درست است كه قرآن، ذكر
بوده و اهل قرآن هم اهل ذكرند، و ليكن اراده اين معنى از آيه با اتمام حجت نمى
سازد، و معنى ندارد به كسانى كه نبوت خاتم النبيين (صلى الله عليه و آله و سلم) را قبول ندارند گفته شود اگر نمى دانيد برويد از پيروان او بپرسيد.
و بهر حال آيه شريفه ارشاد به يكى از اصول عقلايى و احكام عام عقلى است، و آن
عبارت است از وجوب رجوع جاهل در هر فنى به عالم در آن فن، و بهمين جهت معلوم
است كه اين دستور دستور تعبدى نبوده و امرش هم امر مولوى نيست كه بخواهد بدون
ملاك عقلى به جاهل دستور دهد كه به خصوص عالم مراجعه كن نه به غير او.
اين جمله متعلق به مقدرى است كه مضمون آيه قبلى كه مى فرمود
(و ما ارسلنا)
به آن دلالت مى كند، و تقدير كلام چنين است: (ارسلناهم
بالبينات و الزبر) يعنى انبياء را
با بينات و زبر فرستاديم كه آنها عبارتند از ادله روشن و دلالت كننده بر حقانيت
رسالت و كتابهاى نازله برايشان.
بيان مطلب اين است كه عنايت در آيه قبلى به اين بود كه بفهماند رسولان، تنها و
تنها بشر عاديند، پس، از بيان اين حقيقت گويا در ذهن شنونده اين شبهه خلجان مى
كند كه اگر بشر عادى هستند پس به چه چيز فرستاده شده اند؟ از اين سؤ ال جواب
داده شد، و بعضى از مفسرين گفته اند: بر بينات و زبر، بينات براى اثبات
رسالتشان، و زبر براى حفظ تعليماتشان. بعضى ديگر از مفسرين نيز گفته اند:
جمله مزبور متعلق است به جمله (و ما
ارسلنا يعنى ما ارسلنا بالبينات و الزبر الا رجالا نوحى اليهم
). اشكال اين وجه اين است كه هر چند
در جاى خود حرف صحيحى است و ليكن آن نكته اى را كه گفتيم افاده نمى كند.
معنا و مفاد آيه: (و
انزل اليك الذكر لتبين للناس مانزل اليهم...)
و انزلنا اليك الذكر لتبين للناس ما انزل اليهم و لعلهم يتفكرون |
شكى نيست در اينكه تنزيل كتاب بر مردم و انزال ذكر بر رسول خدا (صلى الله عليه
و آله و سلم) به يك معنا است و آن عبارت است از فرو فرستادن آن بر مردم، براى
اينكه مردم از آن اخذ نموده و عمل كنند همچنانكه فرموده
(يا ايها الناس قد جاءكم برهان من
ربكم و انزلنا اليكم نورا مبينا) و
نيز فرموده: (لقد انزلنا اليكم
كتابا فيه ذكركم افلا تعقلون ).
بنابراين، خلاصه معنا اين مى شود كه مقصود از فرو فرستادن كتاب، براى همه بشر
بود و در اين كار تو و همه افراد بشر يكسان هستيد و اگر شخص تو را مورد خطاب
قرار داديم براى اين نبود كه قدرت غيبى و اراده تكوينى الهى را بر تو تحميل
نموده و تو را بر آنان و بر هر چيز مسلط كنيم بلكه براى دو چيز بود:
يكى اينكه: آنچه كه تدريجا براى مردم نازل مى شود براى ايشان بيان كن، چون
معارف الهى بدون واسطه به مردم نميرسد و ناگزير بايد كسى از ميان ايشان به اين
منظور منصوب گردد و اين همان غرض از رسالت است كه عبارت است از تحمل وحى و سپس
ماموريت بر ابلاغ و تعليم و بيان آن.
دوم اينكه: مردم در باره تو تفكر نموده بينا شوند و بفهمند آنچه را كه آورده اى
حق بوده و از ناحيه خداى تعالى است، زيرا اوضاع محيط و حوادث و احوالى كه از
اول زندگيت بر تو احاطه نموده، از دوران يتيمى و دوران سكوت و خمودى و حرمان از
تعليمات و كتابت و دوران نداشتن مربى صالح و فقر و گير كردن در ميان قومى جاهل
و پست، و تهى دست از مزاياى تمدن و فضائل انسانيت، همه اينها اسبابى بودند كه
بطور قاطع نمى گذاشتند تو از چشمه زلال كمال قطره اى بنوشى و از رشته سعادت سر
نخى به دست بياورى، ليكن خداى سبحان بسويت ذكرى فرستاد تا با آن بر جن و انس
تحدى كنى، كتابى فرستاد كه بهترين و مافوق تمامى كتب آسمانى و بيان هر چيز و
هدايت و رحمت و برهان و نور مبين است.
بنا بر اين، قدرى فكر كردن در باره زندگى تو براى مردم بهترين راهنماى ايشان
است به اينكه خود تو در آنچه كه آورده اى هيچ كاره اى، و
اين خدا است كه به علم خود تو را عالم و به قدرت خود تو را تاييد كرد بدون
اينكه هيچ يك از اسباب عادى چنين سرنوشتى را برايت ايجاب كرده باشد. اين آن
نكته اى است كه آيه كريمه با در نظر گرفتن سياقش و سياق ما قبلش افاده مى كند،
و محصل آن اين است كه جمله (لتبين...) غايت است براى انزال، اما نه
فى نفسه، بلكه از حيث اينكه متعلق به شخص رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) است، و متعلق (يتفكرون
) حذف شده، و تقدير آن اين است كه: (در زندگى تو تفكر كند)
نه در (ذكر).
وجوهى كه مفسرين در تفسير آيه گفته اند
و ليكن مفسرين گفته اند كه جمله (لتبين
) غايت است براى انزال، و مراد از
(تفكر)
تفكر در ذكر است، تا به اين وسيله بفهمند كه ذكر حق است، و بنا بر اين تقدير
معناى آيه چنين مى شود: ما بسويت ذكر، يعنى قرآن را فرستاديم تا براى همه مردم
آنچه را كه در اين ذكر برايشان نازل شده و آنچه اين ذكر از اصول معارف و احكام
و شرايع و تاريخ احوال امتهاى گذشته و آنچه از سنت خدا بر آنان جريان يافته را
در بردارد بيان كنى، و ديگر براى اين اميد بود كه در ذكر، تفكر كنند تا باشد،
كه به حقانيت و از طرف خدا بودن آن واقف گردند، و يا براى اينكه در آنچه
برايشان بيان ميكنى تفكر كنند.
اولا - اين است كه آيه شريفه چيزى شبيه تحصيل حاصل مرتكب شده باشد، چون تفكر در
ذكر بعد از بيان آن بوسيله رسول شبيه تحصيل حاصل است، و هيچ چاره اى هم ندارد
مگر اينكه نظم كلام را به ترتيب زير عوض كرده باشد:
(و انزلنا اليك الذكر لتبين لهم:
كتاب را بر تو نازل كرديم تا براى ايشان بيان كنى
).
ثانيا - در اين صورت كلمه اليك مستدرك و زيادى خواهد بود، مخصوصا با در نظر
گرفتن جمله (و لعلهم يتفكرون
) ديگر حاجتى به ذكر آن نبود، براى
اينكه نتيجه و غايت انزال را چه به او نازل شده باشد و چه به غير او بيان كرده
است و خلاصه نازل شدن به او در اين غرض دخالتى ندارد، و همچنين نتيجه اى كه از
علم، اميد مى رود اين است كه در (ذكر)
تفكر كنند و بفهمند كه ذكر حق و نازل از ناحيه خداست، حال به هر كس كه مى
خواهد نازل شده باشد و نيز لازمه اين حرف اين است كه كلمه
(اليك
) هم كه در آخرين آيه مورد بحث آمده زيادى بوده باشد.
ثالثا - اين توجيه، آيه را از سياق آيه قبلى قطع مى كند، و حال آنكه آيه مورد
بحث با آيه قبلش: (و ما ارسلنا من
قبلك الا رجالا نوحى اليهم ) و آيات
قبل از آن در يك سياق است.
در اينجا وجه ديگرى هم هست كه ممكن است بوسيله آن بعضى از اشكالات سه گانه دفع
شود، و آن اين است كه بگوييم مراد از ذكر نازل شده لفظ قرآن كريم، و مراد از
(ما نزل اليهم
) معناى آن يعنى: احكام و شرايع و
ساير مطالب آن باشد، و آن وقت جمله لتبين غايت باشد براى انزال، و جمله
(لعلهم يتفكرون
) عطف باشد بر مقدر، و غايت باشد
براى تبيين نه براى انزال، و ليكن اين وجه خلاف ظاهر آيه است، (دقت بيشترى
بفرمائيد).
و يكى از لطائف قرآن تعبيرى است كه در آيه (و
انزلنا اليك ) و در
(ما نزل اليهم
) به كار رفته و فعل
(نزل
) را تكرار كرده، ولى يكى را از باب افعال آورده، كه دلالت بر
نزول يكجا و يك مرتبه مى كند و ديگرى را از باب تفعيل كه تدريج را مى رساند، و
شايد وجه اينكه اينطور آورده اين باشد كه در جمله
(و انزلنا اليك )
عنايت به نازل كردن قرآن به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) است و بس و
هيچ عنايتى به خصوصيات مربوط به انزال (از حيث دفعى و تدريجى ) ندارد، و بهمين
جهت (قرآن ) ذكر را يكپارچه تصور نموده و از نزول آن از ناحيه خدا به كلمه
(انزال
) تعبير فرموده است.
و اما ربطى كه مردم با قرآن دارند، عبارت است از: اخذ و تعلم و عمل به آن، و
اين مساله بخاطر اينكه تدريجى است لذا نازل شدن قرآن براى مردم را به كلمه
تنزيل تعبير كرده است.
حجت بودن بيانات رسول الله و عترت او (ائمه) عليهم
الصلاة و السلام
اين آيه دلالت دارد بر حجيت قول رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)
در بيان آيات قرآن و تفسير آن، چه آن آياتى كه نسبت به مدلول خود صراحت دارند
و چه آنهايى كه ظهور دارند، و چه آنهايى كه متشابهند، و چه آنهايى كه مربوط به
اسرار الهى هستند، بيان و تفسير رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) در همه
آنها حجت است، و اينكه بعضى گفته اند: كلام رسول خدا (صلى الله عليه و آله و
سلم) تنها در تفسير متشابهات و آن آياتى كه مربوط به اسرار الهى اند حجيت
دارد، و اما آن آياتى كه در مدلول خود صريح و يا ظاهرند، و احتياج به تفسير
ندارند، كلام رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) در آن موارد حجت نيست حرف
صحيحى نيست، و نبايد به آن اعتناء نمود.
اين در خود بيان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) است و در ملحقات بيان آن
جناب كه همان بيانات ائمه هدى (عليهم السلام) است نيز مطلب از اين قرار است،
زيرا به حكم حديث ثقلين بيان ايشان هم بيان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و
سلم) و ملحق به آن است، به خلاف ساير افراد، هر چند صحابه و يا تابعين و يا
علماى امت باشند كلامشان حجت نيست، براى اينكه آيه شريفه شامل آنان نمى شود،
نصى هم كه بتوان به آن اعتماد نمود و دلالت بر حجيت على الاطلاق كلام ايشان
كند، در كار نيست.
و اما اينكه فرموده: (فاسئلوا اهل
الذكر ان كنتم لا تعلمون ) در سابق
گذشت كه ارشاد به حكم عقل است كه عقل، عقلا را ملزم مى كند به اينكه اگر در
فنى جاهل بودند به عالم آن فن رجوع كنند، بدون اينكه حكم خود را به طائفه معين
اختصاص داده باشد.
البته اين درباره بياناتى است كه بطور مشافهه و رو در رو از رسول خدا (صلى الله
عليه و آله و سلم) و امامان (عليهم السلام) گرفته شده باشد، و اما اگر خود ما
از آن حضرات چيزى نشنيده ايم ولى ديگران آن را نقل مى كنند در صورتى كه آن نقل
به حد تواتر رسيده باشد و يا قرينه اى قطع آور يا نزديك به آن همراهش باشد آن
نقل هم حجت است، چون آن هم بيان ائمه (عليهم السلام) است و اما چيزى كه حاكى
آن بيان است اگر به حد تواتر نرسيده باشد و آنچنان قرينه اى هم همراه نداشته
باشد چنين چيزى حجت نيست، چه مخالف كتاب باشد و چه موافق آن، چون در اولى
بيان نيست، و در دومى بيان بودنش احراز نشده و تفصيل اين مساله در جاى ديگر
بايد بيايد.
انذار و تهديد مشركين كه از در مكه به خدا و
پيامبرانش گناه مى كردند (مكروا السيئات)
افامن الذين مكروا السيئات ان يخسف الله بهم الارض او ياتيهم العذاب من
حيث لا يشعرون |
اين آيه و دو آيه بعد از آن انذار و تهديد مشركين است كه غير خدا را عبادت
نموده و احكام و شرايعى براى خود تشريع ميكردند و در زندگى، سنتهايى را براى
خود به وجود مى آوردند و از شرايع خدا كه از راه نبوت رسيده بود اعراض مى
جستند، و بر اين عمل به حجتهاى پوچ و بى اعتبارى استدلال مى كردند كه خود براى
خويش تراشيده بودند، و همه حركت و سكون و اخذ ورد و فعل و تركشان گناه بود، و
سربار همه اينها آن استكبار و غرورى بود كه در دماغ داشتند، همه اينها گناهانى
بود كه از در مكر به خدا و به فرستادگان او كه بدين خدا و به لزوم سبيل او دعوت
مى كردند مى ورزيدند.
پس كلمه (السيئات
) در آيه شريفه مفعول كلمه
(مكروا)
است، كه معناى (عملوا)
را متضمن است و (مكروا السيئات
) يعنى
(عملوا السيئات مكرا: از در مكر مرتكب سيئات شدند)،
و اينكه بعضى احتمال داده اند كه سيئات وصفى باشد كه در جاى مفعول مطلق قرار
گرفته و تقدير كلام، (يمكرون
المكرات السيئات: مكر مى كردند مكرهاى بدى )
صحيح نيست، زيرا از سياق آيه به دور است.
و كوتاه سخن اينكه: كلام، در تهديد مشركين و انذار ايشان است به عذاب الهى كه
مشركين مكه هم داخل ايشانند، و اين كلام از فروعات مطالب گذشته است، و بهمين
جهت (فاء)
تفريع بر سر جمله آورده، فرموده (افامن
).
و معناى آيه (و خدا داناتر است ) اين است كه وقتى آيات بينات دلالت كرد بر
اينكه الله تعالى رب ايشان است، و در ربوبيت او شريكى نيست، و ثابت شد كه
رسالت امرى محال نيست، بلكه دعوتى است بسوى آنچه اصلاح معاش و معاد مردم و خير
دنيا و آخرتشان در آن است، و بوسيله مردانى انجام مى شود كه خدايشان برگزيده و
برايشان وحى مى فرستد، بنا بر اين دسته اى كه از اين دعوت اعراض مى كنند، و با
خدا و رسولش مكر ورزيده و به حجتهاى واهى، راه ترك دين و تشريع احكام دلبخواهى
و عمل به گناهان را هموار مى سازند، آيا ايمنند از اينكه خدا در زمينشان فرو
برد و يا عذابى ناگهانى بر سرشان بفرستد، بدون اينكه قبلا احتمالش را بدهند؟
او ياخذهم فى تقلبهم فما هم بمعجزين |
فاعل (ياخذهم
) خداى سبحان است و در قرآن كريم،
بسيار نسبت اخذ به خدا داده شده. بعضى گفته اند: فاعل آن عذاب است، يعنى عذاب
آنان را بگيرد،
مراد از (اخذ در
تقلب) و (اخذ
بر تخوف) كه مشركين بدان تهديد شده اند
و كلمه تقلب به معناى حالى بحالى شدن است، و مراد، تحول مشركين در
مقاصد و اعمال زشتشان و انتقال از نعمتى به نعمت ديگر از نعمتهاى مادى است،
چنانچه در جاى ديگر فرموده: (لا
يغرنك تقلب الذين كفروا فى البلاد متاع قليل ثم ماويهم جهنم و بئس المهاد).
پس، مراد از اخذ ايشان در تقلبشان اين شد كه خدا (و يا عذاب ) ايشان را در عين
سرگرمى و تقلب در گناهان و مكر با خدا و رسول بگيرد، و ممكن هم هست كه معنا اين
باشد كه خدا ايشان را با خود همان نعمتهايى كه در آن غوطه مى خورند عذابشان
كند، يعنى نعمت آنان را بر ايشان نقمت سازد، و اين نسبت به جمله
(فما هم بمعجزين
) سازگارتر و مناسبتر است.
و اينكه فرمود: (فما هم بمعجزين
) در مقام تعليل اخذ در تقلب و در
مكر است، يعنى ايشان خدا را در آنچه مى خواهد عاجز نخواهند كرد بواسطه غلبه بر
خدا و يا بواسطه فرار از حكم او. و معنا واضح است.
او ياخذهم على تخوف فان ربكم لرؤوف رحيم |
كلمه (تخوف
) به معناى تمكن و جاى گيرى ترس در
دل است، پس (اخذ بر تخوف
)، به معناى عذابى است كه با سابقه
ترس فرا رسد، و خلاصه قبلا نشانه هايش برسد تا هر كه مى خواهد بوسيله توبه و
ندامت و امثال آن از فرا رسيدن آن جلوگيرى كند و بنا بر اين، اخذ بر تخوف در
مقابل آمدن (عذاب من حيث لا يشعرون
) است، اولى عذاب با مقدمه و نشانه
هاى قبلى و دومى عذاب بى خبر و ناگهانى است.
و چه بسا بعضى گفته اند كه: اخذ بر تخوف، به معناى عذاب به هر چيزى است كه
ترسناك باشد ولى هلاكت نياورد، مانند زلزله و طوفان و غير آن دو.
و باز چه بسا بعضى گفته اند كه معناى تخوف، تنقص است، يعنى اينكه خداوند
ايشان را به نقص ميوه ها و ساير نعمتها مبتلا نمايد، و به تدريج يكى پس از
ديگرى نعمتهاى خوبى را از ايشان سلب كند، مثلا امنيت و سپس باران و آنگاه
ارزانى و فراوانى و در آخر سلامت بدنى را از ايشان بگيرد، و همينطور.
و اينكه فرموده: (ان ربكم لرؤ ف رحيم
) در مقابل تعليل، و بيان اخذ بر
تخوف است، و معنايش اين است كه اگر خداى تعالى از ميان همه عذابها، عذاب اخذ
بر تخوف را كه نسبت به عذابهاى شمرده شده عذاب آسانترى است انتخاب فرمود از اين
جهت بود كه او رؤ ف و مهربان است و در تعبير (ربكم
) نيز اشاره اى به اين علت هست، و
اين تعليل نسبت به دو وجه اول از وجوه تفسير روشن است، اما نسبت به وجه سوم كه
بعضى گفتند مراد از تخوف ناقص كردن نعمتها است علت بودنش از اين باب است كه كم
كردن نعمتها خود مهلت و فرصتى است كه بدكاران در آن مهلت توانند توبه نموده
مافات را به نحوى جبران نمايند.
البته اين را هم بايد دانست كه شمردن عذاب در آيه مورد بحث چنانچه بعضى گفته
اند دليل بر اين نيست كه عذاب خدا منحصر در همانها است، بلكه انواعى از آن را
مى شمارد.
گردش سايه اشياء نشانه خضوع و سجود موجودات در برابر
خداست
اولم يروا الى ما خلق الله من شى ء يتفيؤ ا ظلاله عن اليمين و الشمائل
سجدا لله و هم داخرون |
مراد از (رؤ يت
) در اين آيه رؤ يت بصرى و نظرى حسى
و ديدن موجودات جسمانى است، چون عنايت به اين است كه نظرها را متوجه اجسام سايه
دار كند نه خود سايه.
و (تفيؤ
) از
(فى ء) به معناى سايه
در هنگام برگشت است، و لذا گويند كلمه (ظل
) به معناى سايه اول روز، و كلمه
(فى ء)
به معناى سايه بعد از ظهر تا آخر روز است، و ظاهرا همانطور كه گذشت ظل اعم از
فى ء است، و آيه هم آن را تاييد مى كند، پس تفيؤ به معناى بازگشت سايه است در
بعد از ظهر.
و كلمه (شمائل
) جمع
(شمال ) (چپ ) و
مقابل يمين (راست ) است، و جمع آوردن آن با اينكه طرف چپ يكى است به اعتبار
اين بوده كه تمامى سمتهاى مفروض كه پشت سر و طرف چپ قرار بگيرند همه را چپ حساب
كرده، و در مقابل همه آنها را، راست قرار داده چنانكه اگر شى ء واحد را صاحب
سايه هاى چند دانسته به همين اعتبار است كه سايه هاى طرف راست و چپ را سايه اى
جداگانه اعتبار كرده و به اين اعتبار كه يك چيز را چند چيز حساب كرده كه داراى
چند طرف چپ باشند،
نه اينكه لفظ (شى ء)
را مفرد آورده و معنا را جمع اعتبار كرده باشد؛ و كلمه
(دخور)
به معناى خضوع و ذلت است.
و اينكه مراد از رؤ يت، رؤ يت بصرى حسى است خود قرينه است بر اينكه مراد از
(ما خلق الله من شى ء)
با در نظر گرفتن اينكه كلمه (من شى
ء) بيان ما
(خلق الله
) است همان موجودات ديدنى و محسوس
است. چيزى كه هست اين است كه بسيارى از آنها كه ديدنى هستند سايه ندارند، ولى
جمله (يتفيؤ ا ظلاله
) مطلب را منحصر در سايه دارها كرده، مانند: كوهها و درختان و ساختمانها و اجسام بر آمده از زمين پس كسى اشكال
نكند كه ما خلق الله مخصوصا بعد از بيان آن با
(شى ء) ديگر ملازم با
سايه نيست مانند: ستارگان نورانى، اجسام شفاف مثل شيشه، و نيز اعراض اجسام، مثل
رنگ و غير آن.
بعضى اين اشكال را پذيرفته و در دفع آن، جمله
(يتفيوا ظلاله...) را
وصف كلمه (شى ء)
قرار داده اند، تا در نتيجه خصوص سايه دارها مورد سخن باشد، و اين توجيه خالى
از وجه نيست.
آيه شريفه مى خواهد مشركين را كه منكر توحيد و نبوتند راهنمايى كند به اينكه در
حال اجسام سايه دار كه سايه از چپ و راستش دور مى زند نظر كنند، چون اين حال
سجود و خضوع در برابر عظمت و كبرياى خدا را مجسم مى كند، و همچنين سجود تمامى
موجودات زمينى و آسمانى از جنبندگان و ملائكه.
پس همه اينها در برابر خدا خاضع و ذاتا در برابر امر او منقاد و فرمان بردارند
و خضوع و ذلت خود را به اين نحو از عبادات تكوينى اظهار مى دارند.
و اين روشن ترين ادله است بر اينكه در عالم، اله و معبودى يكتاست، و او خداى
سبحان است، و يكى از حقوق وى بر خلائق اين است كه بر او سجده كنند، و در برابر
امر او خاضع باشند، و همين سجده و خضوع عبارت از توحيد و نبوتى است كه مشركين
آن را انكار مى كردند، آرى مگر توحيد غير از اذعان به اينكه خداى سبحان الهى
است كه واجب است در برابرش خاضع شد و با ذلت متوجهش گشت چيز ديگرى است ؟ و مگر
دين كه دعوت انبياء متضمن آن است غير از خضوع و انقياد در برابر امر او معناى
ديگرى دارد؟ پس چرا مشركين آن را انكار مى كنند با اينكه مى بينند و مى دانند
كه آنچه در روى زمين در اجسام سايه دار هست همه در برابر او سجده مى كنند، و
آنچه در آسمانها و زمين از ملائكه و موجودات هست همه ساجد و منقاد امر اويند،
حتى رب النوع هاى خود آنان كه ايشان آنها را الهه خود فرض كرده اند - و آن آلهه
يا از ملائكه، يا از جن و يا از كملين بشر هستند - و همه در برابر او خاضعند.
پس معناى آيه (و خدا داناتر است ) اين است كه آيا اين مشركين كه منكر توحيد
ربوبيت و منكر دعوت انبياء هستند به مخلوقات خدا و اين اجسام كه از زمين سر بر
آورده اند از قبيل كوهها و ساختمانها و درختان و يا هر جسمى كه بر زمين نصب شده
كه سايه اش در پيرامونش آمد و شد مى كند نظر نمى كنند كه با گرداندن سايه ها از
چپ و راست در برابر خدا سجده مى كنند، و از در تذلل و اظهار خضوع و تعبد سايه
خود را به زمين مى اندازند.
ما سابقا در ذيل آيه شريفه (و
ظلالهم بالغدو و الا صال ) در جلد
يازدهم اين كتاب در پيرامون معناى سجده سايه بحث نموديم.
و لله يسجد ما فى السموات و ما فى الارض من دابة و الملائكة... و
يفعلون ما يؤمرون |
سجده جنبندگان آسمانها و زمين براى خدا به معناى خضوع
و تذلل آنان در برابر خدا است
آيه سابق، سجده سايه ها را كه بطور محسوس سجده براى خدا را مجسم مى
ساخت ذكر كرد، ولى اين آيه سجده جنبندگان را ذكر مى كند، زيرا كلمه
(دابه
) به معناى هر چيزى است كه از جايى به جايى تحرك و انتقال داشته
باشد، و اين حقيقت سجده است، كه خود نهايت درجه تذلل و تواضع در برابر عظمت و
كبرياى خداست، براى اينكه سجده عبارت است از به رو افتادن آدمى بر خاك، كه
البته در صورتى عبادت است كه منظور، مجسم ساختن ذلت درونى باشد، پس حقيقت سجده
همان تذلل درونى است.
و عموميت كلمه (دابه
)، هم انسان را شامل مى شود و هم جن
را چون خدا در كلام خود براى جن نيز (دبيب
) (جنبش ) را كه براى ساير جنبندگان
از انسان و حيوان هست اثبات مى كند، و از اينكه ملائكه را جداگانه اسم برد
كاملا مى توان فهميد كه هر چند ملائكه نيز آمد و شد و حركت و انتقال از بالا به
پائين و به عكس دارند، ليكن حركت آنان از نوع حركت جنبندگان و انتقال مكانى
آنان نيست.
پس اينكه فرمود: (و لله يسجد ما فى
السموات و ما فى الارض من دابة )
معنايش اين است كه آنچه جنبنده در زمين و آسمان هست در برابر خدا خضوع نموده و
انقياد ذاتى را كه همان حقيقت سجده است دارند، پس حق خداى تعالى است كه پرستش و
سجده شود.
اين آيه دلالت دارد بر اينكه در غير كره زمين از كرات آسمان نيز جنبندگانى
هستند كه در آنجا مسكن داشته و زندگى مى كنند.
توضيحى درباره استكبار در مقابل مخلوق و در مقابل خالق
(و الملائكة و هم لا
يستكبرون ) -
(استكبار)
و (تكبر)
از انسان به اين است كه خود را بزرگ شمرده و در موضعى قرار دهد كه لايق آن نيست. و از همين جهت جزء رذائل اخلاقى شمرده شده، ليكن همين كلمه گاهى بر بزرگى
خداى سبحان اطلاق مى شود با اينكه كبرياى او به حق است، و او هم كبير و متعال
است و هم متكبر، ولى مستكبر بر او اطلاق نمى شود، و شايد از نظر لفظ اطلاقش
صحيح نباشد، زيرا استكبار به معناى طلب بزرگى است، و لازمه طلب كردن نداشتن
است، و خلاصه كسى
استكبار مى كند كه بخواهد به صرف ادعا خود را از ديگرى بزرگتر بداند، و اين
مذموم است، و اما تكبر به معناى ظهور با كبرياء است، چه اينكه متكبر، فى
نفسه داراى آن باشد، مانند خداى سبحان كه در اينصورت تكبرش تكبر حق است، و چه
نداشته باشد و صرفا از راه غرور مدعى آن شود كه تكبرش تكبر باطل و مذموم است،
مانند تكبر غير خدا.
پس، از اينجا معلوم شد كه استكبار هميشه مذموم است، - ولى تكبر در هر جا كه
اطلاق شود مذموم نيست، بلكه در غير خدا مذموم است -.
توضيحى درباره در مقابل مخلوق و در مقابل خالق
و اين استكبار، يا استكبار شخص نسبت به مخلوق است و يا استكبار نسبت به
خالق.
اما استكبار به مخلوق از اين حيث مذموم است كه او و آن كس كه وى بر او استكبار
مى كند هر دو در فقر و احتياج مساويند، و هيچ يك از آن دو مالك نفع و ضرر خويش
نيستند، پس استكبار يكى بر ديگرى بيرون شدن از حد خويش و تجاوز از زى خويشتن
است، و اين خود ظلم و طغيان است.
و اما استكبار مخلوق به خالق از اين جهت مذموم است كه جز با فرض استقلال و غناى
ذاتى تحقق نمى پذيرد، و چنين فرضى همانا غفلت ورزيدن از مقام پروردگار است،
زيرا نسبت ميان عبد و پروردگارش نسبت ذلت و عزت، و فقر و غنا است، و مادامى
كه آدمى غافل از اين نسبت نباشد و از مشاهده مقام پروردگارش غفلت نورزد هرگز
استكبار بر خداى خود را تعقل هم نمى كند تا چه رسد به اينكه آن را باور نمايد
زيرا كوچك و افتاده در برابر بزرگ و متعالى همواره خود را ذليل و او را كبير مى
بيند، و ديگر ممكن نيست براى نفس خود كبريائى و عزتى احساس كند مگر اينكه دچار
غفلت و بى خودى شود.
و وقتى كبرياء و علو مخصوص خداى تعالى شد ادعاى آن براى خود نوعى ياغيگرى در
برابر پروردگار و غصب مقام او و استكبار بر او است، و اين همان استكبار بحسب
ذات است و دنبال آن استكبار بحسب عمل است به اينكه امر او را اطاعت نكند و از
نهى او منهى نشود، چنين كسى مادامى كه براى خود در قبال اراده الهى اراده اى
مستقل و مغاير اراده خدا قائل نباشد هرگز به خود اجازه مخالفت امر و نهى او را
نمى دهد.
بنابراين، اينكه در تعريف ملائكه فرمود: (و
هم لا يستكبرون ) با در نظر داشتن
اينكه زمينه و سياق در عبوديت است، خود دليل بر اين است كه ملائكه هرگز به
پروردگار خود استكبار ننموده و از او غافل نمى شوند و ياد او و مقام او را
فراموش نمى كنند.
وجه عدم استكبار عملى ملائكه در برابر خداى سبحان
در آيه مورد بحث استكبار را بطور مطلق از ملائكه نفى نموده بدون اينكه
مقيد كند كه بحسب ذات و يا بحسب فعل بر خدا استكبار نمى كنند پس افاده مى كند
كه ايشان بر خدا استكبار نمى كنند نه در ذات و نه در فعل اما بحسب ذات (استكبار
نمى كنند چون ) هرگز از ياد او غافل نمى مانند، و اما بحسب فعل، (چون ) هرگز از
عبادت او سرپيچى نمى كنند، و امر او را مخالفت نمى نمايند، آنگاه براى بيان اين
اطلاق و شمول توضيحى داده و دنبالش فرمود:
(يخافون ربهم من فوقهم و يفعلون ما يؤمرون
) و با جمله اول، استكبار بحسب ذات
را از ملائكه نفى نموده، و با جمله دوم استكبار بحسب عمل را.
توضيح اينكه (يخافون ربهم من فوقهم
) ترس از خداى را براى ملائكه اثبات
مى كند، و با در نظر داشتن اينكه نزد خدا شر و سبب شرى وجود ندارد كه كسى از
شرش بترسد و نزد او جز خير چيزى نيست، و نيز با در نظر گرفتن اين نكته كه
فرمود: (از پروردگار خود)
مى ترسند و نفرمود: (از عذاب
پروردگار خود) همچنانكه در جاى ديگر
فرموده: (و يرجون رحمته و يخافون
عذابه ).
اين ترس، همان ترس از خود خداست، هر چند كه نزد خدا جز خير چيزى نباشد، و اگر
بگويى وقتى نزد خدا شرى سراغ ندارند پس چرا از او ترسند؟ در پاسخ مى گوييم:
حقيقت ترس عبارت است از: تاثر و انكسار و كوچك شدن، و خلاصه پريدن رنگ روى
ضعيف در مقابل قوياى كه با قوتش ظهور يافته و شناخته شده، و تپش قلب زير دست
در قبال بالا دست كبير متعال كه با كبريائيش بر همه چيز قاهر شده، پس ترس
ملائكه همين تاثر ذاتى ايشان است از آنچه از مقام پروردگار خود مى بينند و هرگز
از ياد او غافل نمى شوند.
مؤ يد گفتار ما هم قيد (من فوقهم
) است كه جمله
(يخافون ربهم
) با آن مقيد شده، زيرا قيد مذكور
اشاره به اين است كه ما فوق بودن خداى تعالى و قاهر بودنش نسبت به ايشان سبب
مخافت و ترس ايشان است، پس ترس علت ديگرى جز مقام خداى عز و جل ندارد مساله
عذاب مطرح نيست، پس خوف، خوف ذاتى است كه به تعبير ديگر نداشتن استكبار ذاتى
است.
و اما جمله (و يفعلون ما يؤمرون
) اشاره است به نداشتن استكبار عملى، و قبلا گفتيم كه وقتى بنده استكبار ذاتى نسبت به خداى تعالى نداشته باشد قهرا
استكبار عملى هم نخواهد داشت، از همين جهت است كه در آيه مورد بحث در باره
ملائكه پس از نفى استكبار ذاتى، استكبار عملى را هم نفى نموده مى فرمايد:
(خداى سبحان را عصيان نمى كنند،
بلكه هر چه دستور دهد انجام مى دهند)،
و اگر فرمود: (ما يؤمرون: آنچه
امر مى شوند) و نفرمود:
(ما يامرهم الله: آنچه خدا به
ايشان امر مى كند) براى تعظيم مقام
خداى سبحان بود.
پس روشن گرديد كه ملائكه نوعى از مخلوقات خدا هستند كه هرگز دچار غفلت از مقام
پروردگار خود نمى شوند و غفلت و فراموشى و سهو و نسيان بر آنان عارض نمى گردد،
و هيچ شاغلى ايشان را به خود مشغول نمى كند و جز آنچه خدا اراده مى كند اراده
نمى كنند. و اگر در آيه شريفه از ميان ساجدين، ملائكه را اختصاص به ذكر داد، و
فقط سجده آنان را مورد تعريف و توصيف قرار داد از اين جهت بود كه بيشتر خدايان
مشركين از همين نوع بودند، مانند اله آسمان، اله زمين، اله رزق، اله جمال و
غير آنها جهت ديگر اين اختصاص اين بود كه دلالت كند بر اينكه ملائكه على رغم
پندار بت پرستان از همه انواع بندگان، فرو رفته تر در عبوديت خداى تعالى
هستند.
رد استدلال برخى به آيه:
(يخافون ربهم...)
براى قول به اينكه ملائكه مكلف بوده خوف و رجا دارند وافضل از بشر هستند
و از استدلالهاى عجيب، استدلالى است كه بعضى از مفسرين به اين آيه كرده
بر اينكه: ملائكه نيز مانند ما آدميان مكلف به تكاليف بوده و در ميان دو قطب
خوف و رجاء قرار دارند، اما دلالت آيه بر اينكه مكلفند از اين رو است كه آيه در
مكان امر است يعنى نسبت ماموريت به ايشان داد، و اما خوف و رجاء داشتن آنان از
اين رو است كه آيه شريفه نسبت خوف را به ايشان داده و خوف هم مستلزم رجاء است.
ولى فساد اين استدلال روشن است، براى اينكه بكار رفتن صيغه امر در جايى كه
تكليف در بين نيست در قرآن كريم بسيار است، مانند آنجا كه در باره آسمان و
زمين و ديگر موجودات به كار رفته، مثل آيه (فقال
لها و للارض ائتيا طوعا او كرها قالتا اتينا طائعين
) و آيه و
(يوم يقول كن فيكون
).
و اما اينكه گفت: داشتن خوف، مستلزم داشتن رجاء است، آن خوفى است كه از نزول
عذاب و رسيدن مكروه باشد، و ما در سابق گفتيم كه: خوف در آيه خوف ذاتى و از
مهابت در برابر جلال و كبرياى خداست و تاثر ضعيف از قوى و انكسار صغير و حقير
در قبال عظيم و كبيرى است كه به عظمت و كبرياى خود جلوه نموده است، و چنين خوفى
با رجاء مقابله ندارد. استدلال ديگرى كه به اين آيه شده استدلال بر افضليت
ملائكه از بشر است، و ليكن استدلال صحيحى نيست، و آيه بيش از اين ظهور ندارد كه
ملائكه از افراد گناهكار و كافر بشر افضلند، چون آيه، در مقام مدح است و افراد
نامبرده آن صفات پسنديده ملائكه را ندارند، و اما در مورد غير كفار و گنهكاران
از بشر، آيه شريفه متعرض اثبات و نفى افضليت ملائكه از ايشان نيست، و بزودى بحث
مفصلى در باره ملائكه در جاى مناسبش خواهد آمد ان شاء الله.
و قال الله لا تتخذوا الهين اثنين انما هو الله واحد فاياى فارهبون |
كلمه (رهبه
) به معناى ترس در مقابل رغبت است،
كه به معناى نزديكى از روى انس است، به خلاف خوف كه به معناى ترس در مقابل
اميد است. سخن در اين آيه عطف به جمله (و
لله يسجد) است، بعضى گفته اند عطف
است به جمله (و انزلنا اليك الذكر)،
بعضى هم گفته اند: عطف است به جمله (ما
خلق الله ) و نظير جمله معروف
(علفتها تبنا و ماء باردا: آن شتر
را با كاه و آب خنك علوفه دادم )
است، كه تقديرش (و سقيتها ماء
باردا: و آشاماندم آن را آب خنك )
مى باشد، و اين آيه در تقدير، (او
لم يروا الى ما خلق الله من شى ء) و
(اولم يسمعوا الى ما قال الله لا
تتخذوا...) مى باشد و ليكن وجه اول
صحيح است.