اثبات سلطنت و ولايت براى ابليس، با سلطنت مطلقه خدا
منافات ندارد
بعضى ديگر از مفسرين استثناء را از اين جهت منقطع گرفته اند كه براى
ابليس سلطنتى حتى بر غاوين لازم نيايد چون چنين پنداشته اند كه اثبات سلطنت
براى ابليس با سلطنت مطلقه خدا و يا با عدالت او منافات دارد، و معناى آيه
بطورى كه اين دو محذور لازم نيايد اين است كه (تو
بر بندگان من سلطنت ندارى ليكن هر كه از غاوين، كه تو را پيروى كند او خودش
زمام امور خود را بدست تو داده، و براى تو سلطنت عليه خود قرار داده است. نه
اينكه اين سلطنت از خود تو باشد، و تو بتوانى خدا را در امور خلقش عاجز كنى،
از خدا هم نيست، تا با عدالت او منافات داشته باشد).
ولى غفلت كرده اند از اينكه اثبات سلطنت براى ابليس در صورتى كه آن سلطنت از
ناحيه خداى تعالى باشد، اشكالى وارد نمى آيد و با سلطنت مطلقه الهى منافات
ندارد و همچنين منافى با عدالت خدائى نيست، زيرا مكرر گفتيم كه اين تسليط،
تسليط به عنوان مجازات است، نه ابتدايى. و اينهم كه گفت: سلطنت ابليس را
گمراهان به او داده اند باز با تسليط خدايى منافات ندارد و همه اينها در سابق
گذشت لذا تكرار نمى كنيم.
آنچه در اينجا در اشكال بر توجيه بالا اضافه مى كنيم اين است كه قرآن كريم در
آيه (كتب عليه انه من تولاه فانه
يضله و آيه انا جعلنا الشياطين اولياء للذين لا يؤمنون
) بطور صريح به هر دو ناحيه گفتار
ما دلالت دارند، اولى سلطنت را براى شيطان اثبات مى كند و دومى آن سلطنت را به
قضاى خدا و جعل او مى داند.
ظاهرا كلمه (موعد)
در اينجا اسم مكان و به معناى محل وعده باشد و مراد از اينكه جهنم موعد آنها
است اين است كه جهنم آن محلى است كه وعده خدا به ايشان عملى مى شود و در آنجا
عذابشان مى كند.
و اين كلام خدا تاكيد ثبوت قدرت او و بازگشت همه امور به او است. كانه مى
فرمايد: (آنچه در باره سلطنت تو بر
گمراهان گفتم سلطنتى از ناحيه خود تو نيست، و چنان نيست كه تو ما را عاجز كنى، بلكه ما تو را بر آنان سلطنت داديم و به خاطر پيرويشان از تو، ايشان را به
اغواى تو مجازات نموده، و به زودى در آخرت هم به عذاب جهنم كيفرشان مى كنيم.
در اين جمله كه مخصوص بيان حال پيروان ابليس است، تنها كيفر ايشان را ذكر كرد
و ديگر اسمى از ابليس و كيفر او نبرد، به خلاف آيه
( لاملان جهنم منك و ممن تبعك منهم اجمعين
) و آيه
(فان جهنم جزاؤ كم جزاء موفورا)،
چون مقام در اين دو آيه غير مقام آيه مورد بحث است.
لها سبعة ابواب لكل باب منهم جزء مقسوم |
معناى اينكه جهنم هفت در دارد:
(لها سبعة ابواب...)
خداى سبحان نه در اين آيه و نه در هيچ جاى كلام خود، بيان ننموده كه
مراد از اين (ابواب: درها)
چيست. آيا مانند درهاى خانه و چهار ديوارى است كه در آنجا داخل مى شوند و همه
واردين را در يك عرصه جمع مى كند؟ و يا طبقات و دركات مختلفى است كه از نظر نوع
عذاب، و شدت آن با هم تفاوت دارند. استعمال كلمه
(باب ) در هر دو معنا
متداول است و چه بسا امورى را كه در نوع مختلفند، هر نوعش را يك باب مى گويند،
مثلا گفته مى شود: (ابواب خير)،
(ابواب شر)
و (ابواب رحمة
) و قرآن فرموده:
(فتحنا عليهم ابواب كل شى ء)
و چه بسا كه اسباب رسيدن به چيزى و راههاى رسيدن به آن را نيز ابواب مى گويند،
مانند (ابواب رزق
) كه مقصود از آن انواع معاملات
است.
و بعيد نيست از آيات متفرقه در قرآن كه در باره آتش دوزخ آمده معناى دومى
استفاده شود، مانند آيه (و سيق
الذين كفروا الى جهنم زمرا حتى اذا جاؤ ها فتحت ابوابها - تا آنجا كه مى فرمايد
- قيل ادخلوا ابواب جهنم خالدين فيها - و آيه (ان
المنافقين فى الدرك الاسفل من النار)
و همچنين آياتى ديگر.
مؤ يد اين احتمال فقره دوم آيه مورد بحث است كه مى فرمايد:
(لكل باب منهم جزء مقسوم: از ايشان
براى هر درى قسمتى است تقسيم شده )
چون ظاهر آن اين است كه خود جزء تقسيم شده بر درها است، و اين وقتى معناى صحيح
مى دهد كه (باب
) به معناى طبقه باشد نه در ورودى.
و اما اينكه بعضى كلمه (جزء مقسوم
) را به معناى
(طائفه معين و مفروز)
گرفته اند تفسير موهونى است كه وهنش بر همه روشن است.
و بنا بر اين، معناى (هفت در داشتن
جهنم ) اين مى شود كه هفت نوع عذاب
دارد، و هر نوع آن به مقتضاى واردين براى خود چند قسم دارد. و اين مطلب خالى از
دلالت بر اين معنا نيست كه گناهانى كه مستوجب آتش است هفت قسم، و طرقى كه آدمى
را به هر يك از آن گناهان مى كشاند نيز چند قسم است، و در صورتى كه آيه شريفه
چنين دلالتى داشته باشد مؤ يد رواياتى خواهد بود كه در باره طبقه بندى عذابهاى
دوزخ آمده، و به زودى از نظر خوانندگان گرامى مى گذرد - ان شاء الله تعالى.
ان المتقين فى جنات و عيون ادخلوها بسلام آمنين |
يعنى ايشان مستقر در بهشتها و چشمه سارهايند. (به ايشان گفته مى شود) بدانجا
درآييد با سلامى وصف ناپذير، سلامى كه نمى توان كنه وصفش را بيان نمود، درآييد
در حالى كه از هر شر و ضررى ايمن هستيد.
(متقين)
در آيه: (ان
متقين فى جنات...) اعم از
(مخلصين )
در آيه: (الا عبادك منهم المخلصين) است
خداى سبحان بعد از آنكه قضاى رانده شده خود را در باره ابليس و گمراهان
پيرو او بيان نمود، اينك در اين آيه قضاى رانده شده اش را در باره متقين بيان
مى فرمايد، و از آنجا كه در كلام رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) تقوى
به ورع و پرهيز از محرمات خدا تفسير شده و در كلام خداى تعالى هم، متقين را
مكرر به بهشت بشارت داده، نتيجه مى گيريم كه متقين اعم از مخلصين اند.
و اينكه بعضى گفته اند كه (هيچ شبه
اى نيست در اينكه سياق دلالت دارد بر اينكه متقين در اين آيه همان مخلصين آيه
قبل هستند، و اين حمل مطلق بر فرد كامل آن مى شود)
صحيح نيست، زيرا وقتى صحيح است كه مقصود از (عباد)
در جمله (ان عبادى ليس لك عليهم
سلطان ) مخلصين باشند،
تا به ضميمه وحدت سياق بگوييم مقصود از متقين هم همان مخلصين اند، و ليكن همين
حرف، اول كلام است و ما در سابق اثبات كرديم كه مراد از عباد عموم افراد انسان
است و تنها غاويان ( گمراهان ) استثناء شده، و بقيه در تحت عموم هستند. خداى
تعالى وضع غاويان را روشن نمود، و فرمود كه قضاى او آتش را بر ايشان حتمى
نموده، اينك در اين آيه وضع ساير افراد عام را كه اعم از مخلصين اند، بيان مى
فرمايد. باقى مى ماند وضع افراد مستضعف كه منوط به خواست خداست و گناهكاران و
اهل كبائرى كه بدون توبه مى ميرند كه ايشان هم محتاج شفاعتند، در نتيجه از
افراد عموم مذكور باقى نمى ماند مگر آنانكه بهشت برايشان حتمى است اعم از
مخلصين و غير ايشان كه آيه مورد بحث متعرض وضع ايشان است.
و اما مساله حمل مطلق بر فرد اكمل آن، خطا و اشتباه است بلكه همواره مطلق را
بايد حمل بر افراد متعارف آن نمود كه تفصيل اين بحث به عهده كتب اصول است
بدانجا مراجعه شود.
نقد و ابطال سخن (فخر
رازى) كه گفته است مراد از
(متقين)
كسانى است كه ازشرك بپرهيزند
امام رازى در تفسير جمله مورد بحث گفته: منظور از متقين در آيه شريفه
كسانياند كه از شرك بپرهيزند، و اين معنا را از معظم صحابه و تابعين نقل كرده و
گفته كه در اين معنا رواياتى آمده است.
آنگاه اضافه كرده است كه: حق صحيح هم همين است، به دليل
اينكه متقى كسى است كه يك بار از خود تقوى نشان دهد همچنانكه كسى را كه يك نوبت
زده باشد مى گويند ضارب، چون شرط صادق بودن وصف اين نيست كه همه انواع تقوى را
انجام داده باشد، بلكه همين كه ماهيت تقوى را انجام داده باشد، وصف متقى بر او
صادق خواهد بود، و لذا گفته اند لفظ امر دلالت بر وجوب بيش از يك بار مامور به
ندارد. بنا بر اين ظاهر آيه اقتضاء دارد كه جنات عيون نصيب هر كسى كه حتى از يك
گناه پرهيز كرده باشد بشود، چيزى كه هست امت اسلام همه متفقند بر اينكه در خصوص
گناه كفر استمرار وصف، شرط بهشتى بودن است.
و نيز از آنجايى كه اين آيه دنبال كلام ابليس:
(الا عبادك منهم المخلصين )
و دنبال: (ان عبادى ليس لك عليهم
سلطان ) واقع شده، لذا در بهره
مندى از جنات عيون ايمان معتبر است، پس قيد ايمان بخاطر اين دو دليل است. و از
آن گذشته دليلى بر قيد ديگر نداريم، و عام را به عموميتش باقى مى گذاريم، چون
تخصيص عام خلاف ظاهر است و هر چه كمتر باشد به مقتضاى اصل و ظاهر موافق تر است.
پس با اين بيان ثابت مى شود كه حكم جنات عيون براى تمامى گويندگان
(لا اله الا الله محمد رسول الله
) ثابت است، هر چند كه اهل معصيت
باشند، و اين خود بيانى روشن است.
و مقتضاى كلامش اين است كه آيه شريفه شامل مرتكبين تمامى كبائر موبقه كه كتاب
عزيز ( قرآن ) تصريح به استحقاق آتش بر مرتكب آن دارد بشود بشرطى كه از شرك
پرهيز كند. و همچنين شامل كسانى كه غير از دو شهادت مذكور تمامى واجبات الهى را
كه تاركش را وعده آتش داده ترك كرده اند بگردد. و حال آنكه هر كس كه با كلام
خداى تعالى انسى داشته و در آن تدبر نمايد شك نمى كند در اينكه قرآن كريم چنين
كسانى را متقى نمى داند، و جزء متقيان نمى شمارد، مخصوصا عنوان متقين از
عناوينى است كه در قرآن كريم زياد به چشم مى خورد كه آنان را صريحا به بهشت
بشارت مى دهد و شايد قريب بيست جا آنان را به اجتناب از محرمات وصف كند، و در
احاديث هم متقين به چنين كسانى تفسير شده است. علاوه بر اينكه صرف صحت اطلاق
وصف ربطى به تسميه به آن وصف ندارد ( و مجرد اينكه كلمه متقى به شخصى كه يك بار
از محرمات اجتناب كرده اطلاق شود غير اين است كه اسم چنين شخصى را متقى بگذاريم
). كسى به وصف مؤمن، محسن، قانت، مخلص و صابر و مخصوصا اوصافى كه در آن
بقاء و استمرار خوابيده ناميده نمى شود، مگر آنكه وصف مذكور در او استقرار و
دوام داشته باشد. و اگر سخن فخر رازى در متقين درست باشد بايد در طاغين و
فاسقين و مفسدين و مجرمين و غاوين و ضالين كه در قرآن كريم وعده آتش به آنان
داده شده صادق باشد و حال آنكه صادق بودنش تناقض عجيبى است كه به كلى نظام كلام
الهى را مختل مى سازد.
و اگر بگويى در اوصافى كه شمردى قرينه و شاهدى هست كه آن اوصاف را به مرتكب در
يك بار و دو بار صادق نمى داند، از قبيل آيات شفاعت و توبه و امثال آن، در جواب
مى گوييم در وصف متقين هم قرينه داريم كه مراد از آن، كسانى هستند كه هميشه
تقوى داشته باشند نه آنانى كه هم گناهان را مرتكب شده، هم واجبات را ترك مى
كنند و در همه عمر از يك گناه پرهيز مى نمايند، و آن قرينه عبارتست از آياتى كه
وعده آتش به مرتكب گناهان مى دهد، مانند آيات زنا و قتل نفس بدون حق، و ربا و
خوردن مال يتيم و نظائر آن.
علاوه، شواهدى كه وى به عنوان تقريب دليل خود آورده، و از آن جمله گفته كه
(واقع شدن آيه دنبال كلام ابليس...)
وجوه و شواهد واهيى است كه هيچ دلالت و شهادتى بر مدعاى او ندارد. و همچنين
اينكه گفته (پس قيد ايمان به خاطر
اين دو دليل است، و از آن گذشته دليلى بر قيد ديگر نداريم و تخصيص عام خلاف
ظاهر و خلاف اصل است...)نيز صحيح
نيست، زيرا خلاف اصل در جايى گفتگويش بميان مى آيد كه دليل لفظى در كار نباشد
و خواننده عزيز به ادله لفظى كه همه آنها صالح براى تقييد آيه اند واقف گرديد.
و همچنين خلاف ظاهر، چون ظهور مطلق در اطلاق - كه گويا مقصود وى از ظهور همان
است - وقتى حجت است كه دليل مقيدى، اطلاق را تقييد نكند و گر نه بايد از ظهور
اطلاق دست برداشته آن را حمل بر مقيد نمود.
پس حق مطلب آنست كه گفتيم آيه شريفه شامل كسانى است كه ملكه تقوى و ورع و پرهيز
از محرمات الهى در دلهايشان جايگزين شده باشد. تنها چنين كسانياند كه سعادت و
بهشت بر ايشان حتمى است.
بله اين معنا نيز هست كه از كتاب خدا و سنت استفاده مى شود كه اهل توحيد يعنى
آنها كه در موقف قيامت با شهادت (لا
اله الا الله ) محشور مى شوند مخلد
در آتش نيستند، و بالا خره به بهشت وارد مى شوند، ولى اين غير از دلالت لفظ
متقين است.
بيان حال متقين در ورودشان به بهشت
و نزعنا ما فى صدورهم من غل اخوانا على سرر متقابلين... بمخرجين |
كلمه (غل
) به معناى كينه است و بعضى گفته
اند به معناى كينه و حسد است كه آدمى را وادار مى كند به ديگران آزار برساند. و
كلمه (سرر)
جمع (سرير)
است كه به معناى تخت (مبل ) است. و كلمه (نصب
) به معناى تعب و خستگى است كه از
خارج به آدمى روى دهد.
خداى تعالى در اين دو آيه حال متقين را در وارد شدنشان به بهشت بيان مى فرمايد.
و اگر از ميان نعمتهاى بهشت با آن همه زيادى تنها اين چند چيز را شمرد بخاطر
عنايتى بود كه به اقتضاى مقام داشت، چون مقام، مقام بيان اين جهت است كه اهل
بهشت به گرفتارى و بدبختى گمراهان مبتلا نيستند، چون آنان سعادت و سيادتشان و
كرامت و حرمتشان را از دست نداده اند، و چون زمينه كلام اين بود، مناسب بود
امنيت اهل بهشت را نام ببرد، لذا فرمود: اهل بهشت از ناحيه نفسشان و درونشان در
امنيت اند،
چون خداوند كينه و حسد را از دلهايشان كنده، ديگر احدى از آنان قصد سويى نسبت
به ديگرى ندارد، بلكه همه برادرانى هستند در برابر هم كه بر تختها تكيه زده
اند، و به زودى در بحث روايتى معنايى براى روبروى هم بودنشان خواهد آمد - ان
شاء الله تعالى. و همچنين از ناحيه اسباب و عوامل بيرونى نيز در امنيت اند،
ديگر دچار نصب ( خستگى ) نمى گردند. و نيز از ناحيه پروردگارشان هم ايمن هستند،
و از بهشت هرگز اخراج نمى شوند، پس اهل بهشت از هر جهت در سعادت و كرامتند، و
از هيچ جهتى دچار شقاوت و خوارى نمى شوند، نه از ناحيه درونشان و نه از
بيرونشان و نه از خدايشان.
قضاهاى رانده شده اى كه در قرآن حكايت شده است
قضاهائى كه از مصدر جلال رب العزه در بدو خلقت انسان رانده شده، و قرآن
كريم آنها را حكايت نموده، دو سنخ است: يكى اصلى و يكى فرعى، و اصلى آنها ده تا
است:
اول اينكه به ابليس فرمود: (فاخرج
منها فانك رجيم )
دوم اينكه به او فرمود: (و ان عليك
اللعنة الى يوم الدين ).
كه البته ممكن است اين دو را به يك قضا برگردانيد.
سوم اينكه به او فرمود: (فانك من
المنظرين الى يوم الوقت المعلوم ).
چهارم اينكه باز به او فرمود: (ان
عبادى ليس لك عليهم سلطان )
پنجم اينكه دنبال آن فرمود: (الا من
اتبعك من الغاوين ).
ششم اينكه فرمود: (و ان جهنم
لموعدهم اجمعين ).
هفتم اينكه به آدم فرمود: (اهبطوا
بعضكم لبعض عدو).
هشتم اينكه به او فرمود: (و لكم فى
الارض مستقر و متاع الى حين ).
نهم اينكه به او و خلق خود فرمود: (اهبطوا
منها جميعا فاما ياتينكم منى هدى فمن تبع هداى فلا خوف عليهم و لا هم يحزنون
).
دهم اينكه به انسان فرمود: (و الذين
كفروا و كذبوا باياتنا اولئك اصحاب النار هم فيها خالدون
).
و اما قضاهاى فرعى كه مترتب بر اين اصليها است قضاهايى است كه متدبر دانشمند به
آنها بر مى خورند.
رواياتى درباره نفخ روح در كالبد آدم عليه السلام
در تفسير عياشى از محمد بن مسلم از ابى جعفر (عليه السلام) روايت كرده
كه گفت: من از آن حضرت از آيه (و
نفخت فيه من روحى...) پرسش نمودم
فرمود: خداوند روحى خلق فرمود و از آن در آدم دميد.
در همان كتاب از ابى بصير از ابى عبد الله (عليه السلام) روايت كرده كه در ذيل
آيه (فاذا سويته و نفخت فيه من روحى
فقعوا له ساجدين...) فرموده: خداوند
خلقى را خلق كرد، و روحى را هم آفريد، آن گاه به فرشتهاى دستور داد آن روح را
در آن كالبد بدمد، نه اينكه بعد از نفخ چيزى از خداى تعالى كم شده باشد، و اين
از قدرت خداست.
و در همان كتاب در روايت سماعه از آن جناب آمده كه فرمود: خداوند آدم را خلق
كرد و در آن دميد. من از آن جناب پرسيدم روح چيست ؟ فرمود: قدرت خداى تعالى از
ملكوت است.
مؤلف: يعنى قدرت فعليه خداست كه از قدرت ذاتيش منبعث مى شود، همچنانكه روايت
قبلى هم بر آن دلالت دارد.
و در كتاب معانى الاخبار به سند خود از محمد بن مسلم روايت كرده كه گفت: من از
حضرت باقر (عليه السلام) پرسيدم معناى اين كلام خداى عز و جل كه مى فرمايد:
(و نفخت فيه من روحى
) چيست ؟ فرمود: روحى است كه خدا آن
را اختيار نمود و خلقش كرد، و به خود نسبتش داد، و بر تمامى ارواح برتريش
بخشيد و به همين جهت دستور داد تا آن را بر آدم بدمند.
و در كافى به سند خود از محمد بن مسلم روايت كرده كه گفت: از امام باقر پرسيدم
اينكه روايت مى كنند كه خداى تعالى آدم را به صورت خود خلق كرده درست است ؟
فرمود: صورت آدم صورت مخلوقى است حادث كه خداى تعالى آن را بر ساير صورتها
انتخاب نمود، و چون از ساير صورتها بهتر بود به خود نسبتش داد، همچنانكه كعبه
را به خود نسبت داده و فرموده: (بيتى: خانه من )،
روح را به خود نسبت داد و فرمود: (و نفخت فيه من روحى
).
مؤلف: اين روايات از روايات برجسته اى است كه در ضمن معناى روح، معارف بسيارى
را بيان مى كند، و ما به زودى در آنجا كه پيرامون حقيقت روح بحث مى كنيم - ان
شاء الله - توضيحى در معنايش ميدهيم.
چند روايت درباره وقت يوم معلوم در آيه
(فانك من المنظرين الى يوم الوقت المعلوم)
و در تفسير برهان از ابن بابويه به سند خود از امام صادق (عليه السلام)
روايت كرده كه در تفسير آيه (انك من
المنظرين الى يوم الوقت المعلوم )
فرمودند: (يوم وقت معلوم
) روزيست كه نفخ صور مى شود و ابليس
ميان نفخه اول و دوم مى ميرد.
و در تفسير عياشى از وهب بن جميع و در تفسير برهان از شرف الدين نجفى با حذف
سند از وهب نقل كرده كه گفت از امام صادق (عليه السلام) از ابليس پرسش نمودم،
و اينكه منظور از (يوم وقت معلوم
) در آيه
(رب فانظرنى الى يوم يبعثون قال
فانك من المنظرين الى يوم الوقت المعلوم )
چيست ؟ فرمود اى وهب آيا گمان كرده اى همان روز بعث است كه مردم در آن زنده مى
شوند؟ نه، بلكه خداى عز و جل او را مهلت داد تا روزى كه قائم ما ظهور كند كه در
آن روز موى ناصيه ابليس را گرفته گردنش را مى زند، روز وقت معلوم آن روز است.
الفاظ حديث فوق از تفسير برهان نقل گرديده است.
و در تفسير قمى به سند خود از محمد بن يونس از مردى از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده كه در تفسير آيه (فانظرنى
- تا جمله - الى يوم الوقت المعلوم )
فرمود: در روز وقت معلوم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) او را بر روى
سنگ بيت المقدس ذبح مى كند.
مؤلف: اين روايت از روايات رجعت است كه بر طبق آن و نيز بر طبق مضمون روايت
قبليش از طرف امامان اهل بيت روايات ديگرى نيز هست. ممكن هم هست روايت اولى از
اين سه روايت آخر را حمل بر تقيه كنيم، و
نيز ممكن است هر سه را به بيانى كه در رجعت در جلد اول اين كتاب و در جلدهاى
ديگر گذشت طورى معنا كنيم كه منافاتى ميان آنها نباشد، و آن اين است كه بگوييم
در روايات وارده از طرق امامان اهل بيت (عليهمالسلام) غالب آيات مربوط به
قيامت گاهى به روز ظهور مهدى (عليه السلام) و گاهى به روز رجعت و گاهى به روز
قيامت تفسير شده و اين بدان جهت است كه هر سه روز در اينكه روز بروز حقايقند،
مشتركند، هر چند كه بروز حقايق در آنها مختلف و داراى شدت و ضعف است. بنا بر
اين، حكم قيامت بر آن دو روز ديگر هم جارى است - دقت فرماييد.
روايتى در بيان مراد از درهاى جهنم در ذيل جمله:
(لها سبعة ابواب...)
و در تفسير عياشى از جابر از ابى جعفر (عليه السلام) روايت كرده كه گفت: خدمت آن جناب بودم، عرض كردم: ممكن است بفرماييد تفسير آيه
(ان عبادى ليس لك عليهم سلطان
) چيست ؟ فرمود: خداى تعالى در اين
جمله مى فرمايد: تو نمى توانى بندگان مرا به بهشت و يا دوزخ وارد كنى.
و در تفسير قمى در ذيل جمله (لها
سبعة ابواب...) از معصوم نقل كرده
كه فرمود: خداى تعالى در اين جمله مى فرمايد اهل هر مذهبى از درى وارد مى شوند،
و براى بهشت هشت در است.
و در الدر المنثور است كه احمد - در كتاب الزهد - از خطاب بن عبد الله روايت
كرده كه گفت: على (عليه السلام) فرمود: هيچ مى دانيد درهاى جهنم چگونه است ؟
ما گفتيم لابد مثل همين، درهاى دنيا است، فرمودند: نه و ليكن اينطور است.
آنگاه دست خود روى دست گذاشت ( كه اشاره به طبقات آن است ).
و در همان كتاب است كه ابن مبارك، هناد، ابن ابى شيبه، عبد بن حميد و احمد -
در كتاب الزهد - و ابن ابى الدنيا - در كتاب صفة النار - و ابن جرير، ابن ابى
حاتم و بيهقى - در كتاب البعث - از چند طريق از على (عليه السلام) روايت كرده
كه گفت: جهنم هفت در دارد، بعضى فوق بعضى ديگر قرار دارد وقتى اولى پر شد دومى
را پر مى كنند، آنگاه سومى را تا همه اش پر شود.
باز در همان كتاب آمده كه ابن مردويه و خطيب در تاريخش از انس روايت كرده اند
كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) در معناى آيه
(لكل باب منهم جزء مقسوم
) فرمود: جزئى از مردم كه به خدا
شرك ورزيدند، و جزئى ديگر كه در او شك كردند، و جزئى كه از او غفلت نمودند.
مؤ لف اين روايت اجزاى درهاى جهنم را مى شمارد، نه خود درها را. و از ظاهر سياق
بر مى آيد كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نمى خواهد اجزاء را منحصر
در آن سه جزء كند.
و در همان كتاب است كه ابن مردويه از ابوذر روايت كرده كه گفت: رسول خدا (صلى
الله عليه و آله و سلم) فرمود براى جهنم درى است كه از آن داخل نمى شود مگر كسى
كه عهد مرا در باره اهل بيتم بشكند و خيانت نمايد، و بعد از من خون آنان را
بريزد. باز در همان كتاب است كه احمد و ابن حبان و طبرى و ابن مردويه و بيهقى -
در كتاب البعث - از عتبة بن عبد الله از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)
روايت آورده اند كه فرمود: براى بهشت هشت در و براى جهنم هفت در است، كه بعضى
افضل از بعض ديگر است.
مؤلف اين روايات به طورى كه ملاحظه مى فرماييد بيان گذشته ما را تاييد مى
كنند.
و در تفسير قمى در ذيل آيه (و نزعنا
ما فى صدورهم من غل ) از معصوم نقل
كرده كه فرمود: (غل)
به معناى عداوت است.
چند روايت در تفسير و بيان مراد جمله:
(اخوانا على سرر متقابلين)
و در تفسير برهان از حافظ، ابو نعيم از رجال سندش از ابى هريره روايت
كرده كه گفت: على بن ابى طالب (عليه السلام) از رسول خدا (صلى الله عليه و
آله و سلم) پرسيد يا رسول الله كداميك از ما در دل تو محبوبتريم ؟ من يا فاطمه
؟ فرمود: فاطمه محبوب تر است نزد من از تو، ولى تو گرانقدرترى از او، و گويا تو
را و او را مى بينم كه كنار حوضم مردم را از آن دور ميكنى، و كنار آن حوض به
عدد ستارگان آفتابه هائى هست، و تو و حسن و حسين و حمزه و جعفر در بهشتيد و چون
برادرانى مقابل هم بر تختها قرار داريد، و تو و شيعيانت با من هستيد، آنگاه
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) اين آيه را قرائت كردند:
(اخوانا على سرر متقابلين
) و فرمودند: آنچنان در برابر هم
هستيد كه به پشت سر يكديگر نمى نگريد.
و نيز در همان كتاب است كه ابن مغازلى - در كتاب المناقب خود بدون سند از زيد
بن ارقم روايت كرده كه گفت: بر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) وارد
شدم، فرمود: من مى خواهم ميان شما امت عقد اخوت برقرار كنم، همانطور كه ميان
ملائكه برادرى برقرار است آنگاه به على فرمود: تو برادر من هستى، و سپس تلاوت
فرمودند: (اخوانا على سرر متقابلين
) و فرمودند: دوستانى كه دوستيشان
براى خداست بعضى به بعضى ديگر نظر مى كنند.
مؤلف: صاحب البرهان اين روايت را از احمد در كتاب مسندش بدون سند از زيد بن
ارقم از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نيز نقل كرده، و روايت مفصل است.
در اين دو روايت كه در تفسير (على
سرر متقابلين ) فرموده
(احدى پشت سر ديگرى را نمى نگرد)
و يا (دوستان خدايى بعضى به بعضى
نظر مى كنند) اشاره فرموده اند به
اينكه تقابل در آيه، كنايه از اين است كه در آنجا ديگر مانند دنيا در پى عيب
جويى يكديگر نيستند، چون غل و كينه ها از دلهايشان بيرون رفته است، و عيب جويى
بخاطر كينه درونى است، و اين خود يك معناى لطيفى است.
و استشهاد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) به آيه از باب تطبيق كلى بر
مصداق است، نه اينكه آيه فقط در باره اهل بيت (عليهمالسلام) نازل شده باشد،
زيرا سياق آيه با اين اختصاص نمى سازد.
نظير اين روايت روايتى است كه از على (عليه السلام) در تفسير آيه نقل شده كه
فرموده اند: در باره ما اهل بدر نازل شده و در روايت ديگرى آمده است كه: در
باره ابو بكر و عمر نازل شده. و در روايت ديگرى كه از على بن الحسين
(عليهمالسلام) نقل شده فرموده اند: در باره ابو بكر و عمر و على نازل شده.
باز در روايت ديگرى آمده كه در حق على و زبير و طلحه نازل شده. و نيز در روايت
ديگرى آمده كه در باره على و عثمان و طلحه و زبير نازل شده. و در روايت ديگرى
است كه ابن عباس گفت: در باره ده نفر نازل شده: ابو بكر، عمر، عثمان، على،
طلحه، زبير، سعد، سعيد، عبد الرحمان بن عوف و عبد الله بن مسعود.
و اين روايات به شهادت اختلافى كه در آنها است همه تطبيقاتى است كه راويان
حديث، آيه را با عده اى تطبيق نموده اند، و گر نه خود آيه شريفه و سياق آن با
اين معنا كه در باره عده مخصوص نازل شده باشد نمى سازد. و چگونه مى سازد و حال
آنكه در مقام بيان قضايى است كه خداى تعالى در بنى نوع بشر از اول خلقت تا به
امروز اجراء نموده، مى باشد و در سياق آن داستان دستور يافتن ملائكه به سجده بر
آدم و امتناع ابليس از آن، و رانده شدنش، و نقل قضاهاى رانده شده بعد از آن
قرار گرفته، و اين مسائل مربوط به خصوص اشخاص نامبرده نيست.
سوره حجر، آيات 49 تا 84
نبئ عبادى اَنى اَنا الغفور الرحيم (49)
و اَن عذابى هو العذاب الاَليم
(50)
و نبئهم عن ضيف اِبرهيم (51)
اِذ دخلوا عليه فقالوا سلما قال اِنا
منكم وجلون (52)
قالوا لا توجل اِنا نبشرك بغلم عليم (53)
قال اَ
بشرتمونى على اَن مسنى الكبر فبم تبشرون (54)
قالوا بشرنك بالحق فلا
تكن من القنطين (55)
قال و من يقنط من رحمة ربه اِلا الضالون (56)
قال
فما خطبكم اَيها المرسلون (57)
قالوا اِنا اَرسلنا اِلى قوم مجرمين
(58)
اِلا ءال لوط اِنا لمنجوهم اَجمعين (59)
اِلا امراَته قدرنا اِنها
لمن الغبرين (60)
فلما جاء ءال لوط المرسلون (61)
قال اِنكم قوم منكرون
(62)
قالوا بل جئنك بما كانوا فيه يمترون (63)
و اَتينك بالحق و اِنا
لصدقون (64)
فاَسر باَهلك بقطع من اليل و اتبع اَدبرهم و لا يلتفت منكم
اَحد و امضوا حيث تؤ مرون (65)
و قضينا اِليه ذلك الاَمر اَن دابر هؤ
لاء مقطوع مصبحين (66)
و جاء اَهل المدينة يستبشرون (67)
قال اِن هؤلاء ضيفى فلا تفضحون (68)
و اتقوا الله و لا تخزون (69)
قالوا اَو لم
ننهك عن العلمين (70)
قال هؤ لاء بناتى اِن كنتم فعلين (71)
لعمرك
اِنهم لفى سكرتهم يعمهون (72)
فاَخذتهم الصيحة مشرقين (73)
فجعلنا
عليها سافلها و اَمطرنا عليهم حجارة من سجيل (74)
اِن فى ذلك لايت
للمتوسمين (75)
و اِنها لبسبيل مقيم (76)
اِن فى ذلك لاية للمؤمنين
(77)
و اِن كان اَصحب الا يكة لظلمين (78)
فانتقمنا منهم و اِنهما
لباِمام مبين (79)
و لقد كذب اَصحب الحجر المرسلين (80)
و آتيناهم
آيتنا فكانوا عنها معرضين (81)
و كانوا ينحتون من الجبال بيوتا آمنين
(82)
فاَخذتهم الصيحه مصحبين (83)
فمى اغنى عنهم ما كانوا يكسبون (84) |
ترجمه آيات
بندگان مرا خبر ده كه بدرستى من از آمرزگار مهربانم (49).
و (نيز خبر ده ) كه عذاب من همانا عذابى دردناكست (50).
و با خبرشان ساز از داستان ميهمانان ابراهيم (51).
آن روزى كه بر او در آمدند، و سلام گفتند: او گفت: ما از شما بيمناكيم (52).
گفتند نترس كه ما ( آمده ايم تا) تو را به فرزندى دانا بشارت دهيم (53).
گفت آيا بشارتم مى دهيد ( به فرزنددار شدن ) با اين پيرى و ضعف كه مراست، ديگر
چه بشارتى بمن مى دهيد؟ (54).
گفتند به حق بشارتت مى دهيم، از نوميدان مباش (55).
گفت جز گمراهان چه كسى از رحمت پروردگارش مايوس مى شود (56). پرسيد: اى
فرستادگان (خدا) براى چه مهمى آمده ايد (57).
گفتند: مامور عذاب قومى مجرميم (58).
مگر خاندان لوط كه همگيشان را از عذاب نجات مى دهيم (59).
مگر همسرش را، كه چنين تقدير كرده ايم كه او از باقى ماندگان در محل عذاب باشد
(60).
پس وقتى فرستادگان به خاندان لوط وارد شدند (61).
گفت شما مردمى ناشناسيد (62).
گفتند، نه، بلكه براى همان امرى كه قومت در آن شك داشتند (و باور نمى كردند)
آمده ايم (63).
و ما به حق نزد تو آمده ايم، و ما راست گويانيم (64).
پس خاندانت را شبانه بيرون ببر، و خودت دنبالشان براه بيفت، و مواظب باش احدى
از شما به پشت سر خود ننگرد، و راهى كه مامور شده ايد بگيريد و برويد (65).
و به او رسانديم كه اين امر قضائى است رانده شده كه صبحگاهان، نسل اين مردم بر
افتادنى است (66).
از آن سو مردم شهر در حالى كه به يكديگر مژده مى دادند به طرف خانه لوط هجوم
آوردند، (67).
لوط گفت اينان ميهمانان منند، مرا رسوا مكنيد (68).
و از خدا بترسيد، و مرا خوار مسازيد (69).
گفتند مگر به تو نگفتيم كسى را به خانه ات راه مده (70).
لوط (از ناچارى دختران خود را عرضه كرد تا شايد از تجاوز ميهمانانش صرفنظر كنند
و) گفت اگر هم مى خواهيد كارى بكنيد اين دختران من حاضرند (71).
به جان تو اى محمد كه قوم نامبرده در مستى خود آنچنان بودند كه نمى فهميدند چه
مى كنند (72).
پس ناگهان در هنگام طلوع آفتاب صيحه اى كارشان بساخت (73).
و ما شهرشان را زيرو رو كرديم و سنگى از سجيل بر آنان بباريديم (74).
در اين داستان آياتى است براى مردم متفرس و چيز فهم (75).
و هم در راهى است استوار (76).
آرى در اين داستان آيتى است براى مؤمنين (77).
و به درستى كه اصحاب ايكه ستمكاران بودند (78).
ما از ايشان انتقام گرفتيم، و بدرستيكه اين دو قوم بر سر شاهراهى قرار دارند
(79).
اصحاب حجر هم فرستادگان خدا را تكذيب كردند (80).
و هر چه ما معجزه برايشان فرستاديم از آن اعراض نمودند (81).
از كوهها خانه ها مى كندند در حالى كه خاطر جمع و در امن بودند (82). ولى صيحه
ايشان را در صبحگاهى بگرفت (83).
و آنچه زحمت كشيده بودند بدردشان نخورد (84).
بيان آيات
بشارت و انذار در يك داستان و ارتباط آن با
داستانهاى قبل
بعد از آنكه خداى تعالى پيرامون استهزائى كه مشركين به رسول خدا (صلى
الله عليه و آله و سلم) و كتاب نازل بر او، و همچنين پيرامون اقتراح آنان كه
بايد ملائكه را بياورد و اينكه اگر ملائكه را هم بياورد ايمان نخواهند آورد، با
روشن ترين بيان بحث فرمود، اينك در اين آيات شروع به نصيحت آنان نموده، در دو
آيه اول بشارت و انذار مى دهد، و آنگاه با ذكر داستانى كه جامع هر دو جهت است -
يعنى داستان ميهمانان ابراهيم (عليه السلام) كه براى او بشارت آورده بودند، آن
هم بشارتى كه هيچ انتظارش را نداشت، و براى قوم لوط (عليه السلام) عذاب آورده
بودند، آن هم عذابى كه از شديدترين عذابها بود - مطلب را تاييد فرمود.
و سپس با اشاره اى اجمالى به داستان (اصحاب
ايكه ) كه قوم شعيب (عليه السلام)
بودند و اصحاب حجر كه مردم و قوم صالح (عليه السلام) بودند تاييد ديگرى كرد.
از مغفرت خدا مأيوس و از رحمت او نااميد نباشيد
نبىء عبادى انى انا الغفور الرحيم و ان عذابى هو العذاب الاليم |
مقصود از كلمه (عبادى
) بطورى كه از سياق آيات استفاده مى
شود مطلق بندگان است، و سخن آن كس كه گفته (مراد
از آن همان متقين و يا مخلصين است كه قبلا گفتگويش بود)
سخنى است غير قابل اعتناء.
و اگر هر دو جمله را اسميه آورد و بر سرشان (ان
) در آورد - كه دلالت بر تاكيد دارد
- و نيز ضمير فصل آورد، يعنى در اول فرمود: (انا
الغفور...) و در دومى فرمود:
(هو العذاب
)، و اگر بر سر خبر
(الغفور)
و (العذاب
) الف و لام آورد، همه براى اين است
كه صفات مذكور در آيه را تاكيد كند و بفهماند مغفرت و رحمت، و اليم بودن عذاب، به آخرين درجه و نهايت حد خود رسيده اند، بطورى كه ديگر نمى توان با هيچ
مقياسى آنها را اندازه گيرى نمود، و چيزى را با آنها قياس كرد.
آرى، هيچ مغفرت و رحمتى نيست مگر اينكه ممكن است فرض شود كه مانعى نگذارد آن
مغفرت و رحمت به ما برسد، و يا اندازه گيرى بتواند آن را اندازه بگيرد، و يا
حدى برايش معين نمايد. ولى خداى تعالى چنين نيست كه كسى بتواند جلو مغفرت او را
بگيرد (لا معقب لحكمه ) و يا بدون مشيت او، امرى آن را تحديد نمايد.
پس با اينحال ديگر جائز نيست كسى از مغفرت او مايوس و از روح و رحمتش نااميد
گردد، زيرا نمى توان اين ياس و نوميدى را به مانعى كه جلو مغفرت خدا را بگيرد
توجيه نمود، تنها چيزى كه مايه وحشت ست و بايد هم باشد ترس از خود خداى تعالى
است. همچنانكه بعد از آيه مربوط به مغفرت و رحمت كه دارد:
(لا تقنطوا من رحمة الله ان الله
و نيز كسى نيست كه عذاب او را سبك شمرده، يا احتمال دهد كه روزى خداى تعالى
نتواند عذاب كند و يا از مكر او ايمن شود، چون خدا غالب بر امر خويش است
(و الله غالب على امره
) و كسى نمى توانند از مكر او ايمن
شود مگر مردم زيانكار: (و لا يامن
مكر الله الا القوم الخاسرون ).
بيان آيات مربوط به ورود مهمانان ابراهيم (ع)
(ضيف
) به معناى ميهمان است كه هم بر يك نفر اطلاق مى شود و هم بر جمع، و چه بسا كه جمع آن (اضياف
) و
(ضيوف ) و(ضيفان
) بيايد و ليكن به طورى كه گفته شد
فصيح تر همان است كه در تثنيه و جمع هم به شكل مفرد آورده شود، براى اينكه اين
كلمه در اصل مصدر بوده، و مصدر بطور كلى در تثنيه و جمع، مفرد مى آيد.
و مراد از (ضيف ابراهيم
) ملائكه مكرمى است كه براى بشارت
به او و اينكه به زودى صاحب فرزند مى شود، و براى هلاكت قوم لوط، فرستاده شدند.
و اگر آنان را ضيف (ميهمان ) ناميده، براى اين بوده كه بصورت ميهمان بر او
وارد شدند. (اذ دخلوا عليه فقالوا
سلاما قال انا منكم وجلون قالوا لا توجل انا نبشرك بغلام عليم
).
ضمير جمع در (دخلوا)
و همچنين در (قالوا)
به ملائكه بر مى گردد پس ملائكه سلام كردند. كلمه
(سلاما) نوعى تحيت
است كه تقدير (نسلم عليك سلاما)
است، يعنى بر تو سلام مى كنيم سلامى مخصوص. و معناى كلام ابراهيم كه گفت:
(انا منكم وجلون
) اين است كه ما از شما مى ترسيم،
چون كلمه (وجل
) به معناى ترس است.
و اين سخن ابراهيم بعد از آن بود كه ملائكه نشسته، و ابراهيم براى آنان گوساله
اى بريان حاضر كرد، و ميهمانان از خوردنش امتناع كردند، كه در سوره هود دارد:
(وقتى ديد دستشان به غذا نمى رسد
ناشناس و دشمنشان پنداشت، و از آنان احساس ترس نمود).
پس در آيات مورد بحث بنابر خلاصه گويى بوده، و اين خصوصيات را نقل نكرده.
ملائكه در پاسخ وى براى تسكين ترس او و تامين خاطرش گفتند: ما فرستادگان
پروردگار تو هستيم و نزد تو آمده ايم تا به فرزندى دانا بشارتت دهيم. و شايد
مقصود از (عليم
) داناى معمولى نباشد،
بلكه داناى به تعليم الهى و به وحى آسمانى باشد كه در اين صورت آيه شريفه نظير
آيه ديگرى مى شود كه در باره اسحاق فرموده (فبشرناه
باسحق نبيا).
قال ابشرتمونى على ان مسنى الكبر فبم تبشرون |
تعجب ابراهيم از بشارت داده شدن به فرزند، بر اساس
استبعاد عادى بوده است
ابراهيم وقتى اين بشارت را ميشنيد كه پيرى سالخورده بود آن هم پيرمردى
كه در دوران جوانيش از همسرش فرزنددار نشده بود. و معلوم است كه عادتا در چنين
حالى از فرزنددار شدن مايوس بود. لذا اينكه مانند ابراهيم پيامبرى بزرگوار،
بزرگتر از آنست كه از رحمت خدا و نفوذ قدرت او مايوس باشد و بهمين جهت دنباله
كلام ملائكه پرسش كرد كه آيا در چنين جاى و روزى مرا به فرزنددار شدن بشارت
ميدهيد؟ آن هم از همسر سالخورده عقيمى كه در جاى ديگر قرآن از قول خود او نقل
شده كه به پيرى خود اعتراف كرده است. كلمه (كبر)
در جمله (ابشرتمونى على ان مسنى
الكبر) كنايه از پيرى و سالخوردگى
است، كلمه (مس
) به معناى رسيدن آن است و معلوم
است كه رسيدن پيرى عبارت است از پديدار گشتن آثار آن از قبيل رفتن نيروى جوانى
و جايگزين شدن ضعف قوا. و معناى اين جمله اين است كه: من از بشارت شما تعجب مى
كنم كه در اين حال و اين وضع كه پيرى خميده شده و جوانى را پشت سر نهاده ام و
نيروى بدنيم به آخر رسيده با اين حال صاحب فرزند شوم، زيرا عادتا چنين چيزى
براى چنين كسى محال است.
جمله (فبم تبشرون
) تفريع بر جمله
(مسنى الكبر)
است و استفهام از بشارتى است كه دادند. كانه شك كرده در اينكه آيا بشارتشان
راستى همان بشارت به فرزند بود يا به چيز ديگر، و لذا دوباره پرسيد به چه چيز
بشارتم مى دهيد؟ نه اينكه خواسته باشد استبعاد كند. و اين گونه سؤ الات در
كلمات مردم شايع است كه وقتى چيزى مى شنوند كه به نظرشان عجيب مى رسد مى پرسند
(چه مى گويى
)؟
(مقصودت چيست )؟
(چكار دارى مى كنى
)؟
قالوا ابشرناك بالحق... الا الضالون |
حرف باء در كلمه (بالحق
) باء مصاحبت است كه آيه را چنين
معنا ميدهد، بشارت ملازم با حق و غير منفك از آن است پس تو به صرف، اينكه بعيد
به نظرت ميرسد آن را انكار مكن تا در زمره نوميدان از رحمت خدا نباشى، اين
جمله پاسخ ملائكه است به ابراهيم. ابراهيم (عليه السلام) هم در قبال گفته
آنان بطور كنايه سخنشان را تاييد و اعتراف نموده، به عنوان استفهام انكارى گفت: (كيست كه از رحمت پروردگار خود
نوميد شود جز گمراهان ).
و چنين فهمانيد كه نوميدى از رحمت پروردگار از خصائص گمراهان است و من از
گمراهان نيستم پس پرسشم پرسش يك نفر نوميد كه به خاطر نوميدى، فرزنددار شدن در
اين سنين را بعيد بشمارد نيست.
قال فما خطبكم ايها المرسلون |
كلمه (خطب
) به معناى كارى بس بزرگ و خطرناك
است. و اگر ملائكه را به عنوان مرسلين خطاب كرد بخاطر اين بود كه خود آنان خود
را به عنوان فرستادگان خدا معرفى كرده بودند. و معنى آيه روشن است.
قالوا انا ارسلنا الى قوم مجرمين... لمن الغابرين |
معناى (غابر)
و مراد از اينكه همسر لوط از (غابرين) بوده است
در مفردات مى گويد كلمه (غابر)
به معناى ماندن كسى بعد از رفتن مصاحب اوست. در قرآن كريم فرموده:
(الا عجوزا فى الغابرين
) يعنى آن كسى كه عمرش طولانى شده
باشد. بعضى هم گفته اند: مقصود از آن، كسى است كه باقى مانده و با لوط بيرون
نشده است. بعضى ديگر گفته اند: مقصود از آن، كسى است كه باقى مانده و با لوط
بيرون نشده است. بعضى ديگر گفته اند آنهايى كه بعد از عذاب باقى ماندند و در
آيه اى ديگر آمده: (الا امراتك
كانت من الغابرين ) و در آيه ديگر
آمده: (قدرنا انها لمن الغابرين
). تا آنجا كه مى گويد:
(غبار)
به معناى مابقى خاكى است كه در فضا پخش شده اين كلمه بر وزن
(دخان
) و (عثار)
و امثال آن دو مى باشد كه دلالت بر بقاياى چيزى مى كنند. و شايد از همين جهت
است كه هم گذشته و هم آينده را زمان غابر گويند. اما گذشته را زمان غابر گويند
به عنايت اينكه آثارى از گذشته باقى مانده و تا زمان حاضر پيش نيامده و اما
آينده را زمان غابر مى گويند آن هم به اين عنايت است كه هنوز مانند گذشته فانى
و نابود نشده بلكه وجود دارد و باقى است.
آيات مورد بحث پاسخ ملائكه به سؤ ال ابراهيم است كه گفتند ما از ناحيه خداى
سبحان فرستاده شده ايم به سوى قومى مجرم و گناهكار. و اگر اسم آن قوم را
نياوردند از اين باب بود كه نخواستند زبان خود را به اسم پليد آنان آلوده كنند.
آنگاه از آن قوم عده اى را استثناء فرموده: (الا
آل لوط: مگر آل لوط را) كه عبارتند
از لوط و بستگان نزديكش، همين جمله بود كه معلوم كرد مقصود از آن قوم كدام قوم
است آنان را، همه شان را از عذاب نجات خواهيم داد. از ظاهر سياق بر مى آيد كه
استثناء منقطع باشد (چون لوط و اهل او مجرم نبودند تا استثناء آنان متصل باشد).
آنگاه از اين مستثنى يعنى لوط و بستگانش زنش را استثناء كردند تا بفهمانند نجات
شامل حال او نمى شود و بزودى عذاب خدا او را هم خواهد گرفت و هلاكش خواهد ساخت،
لذا گفتند: (الا امراته قدرنا
انها لمن الغابرين ) مگر همسرش كه
او از باقى ماندگان است يعنى بعد از بيرون شدن لوط و نجات يافتن، او با قوم
باقى مى ماند و دستخوش هلاك مى گردد. ما تفصيل داستان ميهمانان ابراهيم را در
سوره هود در جلد دهم اين كتاب در تحت يك عنوان مستقل آورده ايم.
وارد شدن ملائكه بر (لوط)
عليه السلام و گفتگوى بين ايشان و آن حضرت
فلما جاء آل لوط المرسلون قال انكم قوم منكرون |
لوط به فرشتگان گفت: شما قومى ناشناسيد براى اينكه ملائكه بصورت جوانانى
زيبا روى و بى موى در برابر او مجسم شده بودند و او از ديدن ايشان با سابقه اى
كه از قوم خود داشت كه كارشان فحشاء است دچار وحشت گرديد، كه ما اين برخورد را
هم در سوره هود شرح داديم.
قضاى الهى به قطع انسان و انقراض قوم لوط
قالوا بل جئناك بما كانوا فيه يمترون و اتيناك بالحق و انا لصادقون |
كلمه (يمترون
) از
(امتراء) و امتراء از
(مريه
) است كه به معناى شك است. و منظور اين است كه ما آن خبرى را
آورديم كه اين مردم در آن شك مى كردند و هر چه تو انذارشان مى دادى باور نمى
نمودند. و مراد از اينكه فرمود (اتيناك
بالحق: حق را آورده ايم ) قضاء حقى
است كه خدا در باره قوم لوط رانده بود و ديگر مفرى از آن باقى نبود همچنانكه در
جاى ديگر فرموده: (و انهم آتيهم
عذاب غير مردود).
بعضى از مفسرين گفته اند مراد از جمله مذكور آوردن عذابى است كه شكى در آن نيست
و ليكن معنايى كه ما گفتيم، بهتر است.
در آيات اين داستان تقديم و تاخير است، البته تقديم و تاخير كه مى گوييم
منظورمان اين نيست كه اختلالى در ترتيب نزولى آن در هنگام تاليفش به وجود آمده
باشد، بدين معنى كه آيهاى كه در هنگام نزول مؤ خر بوده، مقدم و بالعكس شده
باشد بلكه منظورمان اينست كه خداى تعالى گوشه هايى از داستان لوط را در غير آن
محلى كه ترتيب طبيعى اقتضاء مى نمايد و داستانسرائى ايجاب مى كند، ذكر فرموده.
و اين بخاطر نكته اى است كه فهماندن آن ايجاب مى كند. ترتيب داستان آنطور كه در
سوره هود آمده و اعتبار هم مساعد آنست ايجاب مى كرد، كه در اين سوره جمله
(فلما جاء آل لوط
) تا آخر دو آيه - جلوتر از ساير
آيات و دنبال آن دو آيه (و جاء اهل
المدينة ) - تا آخر شش آيه - و سپس
جمله (قالوا بل جئناك
) - تا آخر چهار آيه - و آنگاه آيه
(فاخذتهم الصيحة مشرقين
) - تا آخر آيات - قرار گرفته باشد.
و حقيقت اين تقديم و تاخير اين است كه داستان لوط مشتمل بر چهار فصل است، كه
در اين سوره فصل سوم بين فصل اول و دوم قرار گرفته، يعنى آيه
(و جاء اهل المدينة
) مؤ خر شده تا آخر آن، يعنى جمله
(لعمرك انهم لفى سكرتهم يعمهون
) متصل به اول فصل دوم كه فرموده:
(فاخذتهم الصيحة مشرقين
) بشود، تا در نتيجه غرضى كه در
استشهاد به داستان در ميان بوده مجسم گشته، به بهترين وجه روشن شود. و آن غرض
عبارت بود از اينكه بفهماند عذاب الهى كه به اين قوم نازل شد بدون سابقه بود،
وقتى فرا رسيد كه محكومين به آن عذاب سرگرم و سرمست زندگى و ايمن از خطر بودند،
بطورى كه بخاطر احدى خطور نمى كرد كه چنين عذابى در پيش است، و اين براى آنست
كه وحشت آورتر و حسرت آميزتر و دردناك تر باشد.
نظير اشاره به اين نكته در آخر داستان اصحاب حجر - كه بعدا مى آيد - بكار رفته
كه آيه (و كانوا ينحتون من الجبال
بيوتا آمنين ) متصل به آيه
(فاخذتهم الصيحة مصبحين
) شده تا اين نكته را افاده نمايد.
و اشاره به اين نكته در آيات مورد بحث براى روشن شدن آيه
(و ان عذابى هو العذاب الاليم
) است كه در اول آيات مذكور قرار
دارد - دقت فرماييد.
فاسر باهلك بقطع من الليل.... |
كلمه (اسراء)
به معناى سير در شب است، و بنا بر اين جمله (در
پاره اى از شب ) تاكيد اسراء خواهد
بود. و خود جمله (بقطع من الليل
) به معناى قسمتى است كه از شب
بريده شده باشد. و مراد از اينكه فرمود: (و
اتبع ادبارهم ) اين است دنبال اهل
خود راه بيفتد و نگذارد كسى جا بماند، و وادارشان كند كه به سرعت پيش بروند، و
همانطور كه فرمود: (و لا يلتفت منكم
احد) به پشت سر خود نگاه نكنند (و
نايستند ببينند چه مى شود).
و معناى آيه اين است: حال كه ما با عذابى غير مردود آمده ايم بر تو واجب است
شبانه اهل و عيالت را برداشته حركت كنى، آنان را جلو انداخته خودت دنبال سرشان
بروى، تا كسى از آنان جا نماند و در حركت سهل انگارى نكنند، و مواظب باش كسى
دنبال سر خود نگاه نكند، و مستقيم به آن سو كه مامور مى شويد برويد، از اين
جمله آخرى چنين بدست مى آيد كه يك راهنماى خدايى ايشان را هدايت مى كرد و قائدى
آنان را به پيش راند.
و قضينا اليه ذلك الامر ان دابر هؤ لاء مقطوع مصبحين |
كلمه (قضاء)
در اين آيه - آن طور كه گفته اند - معناى وحى را متضمن است
و به همين جهت با لفظ (الى
) متعدى شده، و منظور از
(امر)
امر عذاب است، چون جمله (ان دابر
هؤ لاء مقطوع مصبحين ) آن را تفسير
كرده و كلمه (ذلك
) كه براى اشاره به دور است عظمت
خطر و وحشتناكى عذاب را مى رساند، و معناى آيه اين است كه: ما امر عظيم خود را
نسبت به عذاب ايشان حتمى نموديم در حالى كه آن را از راه وحى به لوط اعلام
نموديم و گفتيم كه نسل اين قوم صبح همين امشب قطع شدنى و آثارشان از نسل و بنا
و عمل و هر اثر ديگرى كه دارند محو شدنى است.
ممكن هم هست چنين معنا كرد كه ما وحى كرديم. به لوط در حالى كه عذاب قوم را
حتمى كرده بوديم.
و جاء اهل المدينة يستبشرون... ان كنتم فاعلين |
از اينكه نسبت آمدن را به اهل شهر داده معلوم مى شود جمعيت زيادى بوده اند، به
طورى كه مى شده گفته شود اهل شهر آمدند.
بنا بر اين معناى آيه اين مى شود: جمعيت انبوهى از اهل شهر به سر وقت لوط
آمدند، در حالى كه از شدت حرصى كه به عمل فحشاء و مخصوصا با غريبه هاى تازه
وارد داشتند، به يكديگر مژده مى دادند.
لوط براى دفاع از ميهمانان به استقبال جمعيت شتافت، تا از نزديك شدنشان جلوگيرى
كند وقتى در برابر آنان قرار گرفت فرمود: اينان ميهمانان من هستند مرا نزد
ميهمانانم رسوا مكنيد، و با آنان عمل زشت انجام ندهيد، از خدا بترسيد و مرا
خوار نسازيد، مهاجمين اهل شهر گفتند: مگر ما قبلا به تو اعلام نكرده بوديم كه
غريبه ها را در منزلت راه مده و اگر احدى از اهل عالم را راه دادى ديگر در باره
آنها شفاعت مكن و به دفاع از آنان برمخيز. لوط وقتى از انصراف آنها مايوس شد
ناگزير دختران خود را به آنان عرضه كرد تا با آنها ازدواج كنند و از ميهمانانش
دست بردارند و گفت: اگرخواهيد كارى كنيد اينها دختران من هستند. بيان اينكه
چطور حاضر شد دختران خود را عرضه بدارد، در تفسير سوره هود گذشت.
لعمرك انهم لفى سكرتهم يعمهون... من سجيل |
معناى آيه (لعمرك
انهم لفى سكرتهم يعمهون...)
راغب در مفردات ميگويد: كلمه (عمارت
) ضد خرابى است، و
(عمر)
اسم مدت عمارت و آبادى بدن است، يعنى مدت زندگى. و چون معناى عمر، عمارت بدن به
وسيله روح است، قهرا معنايش غير از معناى بقاء است، چون بقاء ضد فناء است و قيد
روح در آن نيست و بخاطر همين كه قيد روح در معناى بقاء نيست مى بينيم كه خداى
تعالى را همواره به وصف بقاء توصيف مى كنند و مى گويند بقاى خدا، و نمى گويند
عمر خدا، و اگر هم به كلمه عمر خدا تعبير مى كنند بسيار كم است.
آنگاه مى گويد: (عمر)
- به ضم عين - و نيز (عمر)
به فتح عين - به يك معنى است، با اين تفاوت كه در موقع سوگند دومى را بكار مى
برند و مى گويند (لعمرك
)، مانند
(لعمرك انهم لفى سكرتهم
).
خطاب در (لعمرك
) خطاب به رسول (صلى الله عليه و
آله و سلم) اسلام است يعنى به بقاى تو سوگند. و اينكه بعضى گفته اند خطاب
مذكور خطاب ملائكه به لوط است و ملائكه به عمر لوط سوگند خورده اند اشتباه است، و از سياق آيه دليلى بر گفته خود ندارند.
كلمه (يعمهون
) از ماده
(عمه
) و به معناى تردد و سرگردانى است، و كلمه
(سجيل
) به معناى سنگ عذاب است، كه معناى مفصل آن در تفسير سوره هود
گذشت.
معناى آيه اين است كه: اى محمد! به زندگى و بقاى تو سوگند كه قوم نامبرده در
مستى خود - كه همان غفلت از خدا و فرورفتگى در شهوات و فحشاء و منكر است -
متردد بودند لا جرم صداى مهيب ايشان را گرفت در حالى كه داشتند وارد بر اشراق،
و دميدن صبح مى شدند، كه ناگاه بالاى شهرشان را پايين، و پايين را بالا كرديم،
و شهر را يكباره زير و رو نموديم، و علاوه بر آن سنگى از سجيل بر آنان
بارانديم.
ان فى ذلك لايات للمتوسمين... للمؤمنين |
كلمه (آيه
) به معناى علامت و نشانه است، و
منظور از (آيات
) كه در اول آيه است نشانه هايى است
كه بر وقوع حادثه اى دلالت كند، مانند بقايا و آثار آن حادثه. و مراد از كلمه
(آيه
) كه در دو آيه بعد آمده، علامتى است براى مؤمنين كه بر حقانيت
دعوت الهى و انذار آن دلالت كند. و كلمه (توسم
) به معناى تفرس و منتقل شدن از
ظاهر چيزى به حقيقت و باطن آنست.
و معناى آيه اين است: در جريان اين عذابى كه بر قوم لوط آمد، و بلاد آنها را
نابود كرد، علامتها و بقاياى آثارى است كه هر متفرس و زيركى از ديدن آن به
حقيقت جريان منتقل مى شود، چون اين علامات سر راه هر عابرى است و هنوز بطور كلى
نابود نشده است، و اين خود براى مؤمنين نشانه ايست كه بر حقيقت انذار و دعوت
دلالت مى كند، و معلوم مى سازد كه آنچه پيغمبران از آن انذار مى كردند حقيقت
دارد و شوخى نيست.
با اين بيان روشن مى گردد كه چرا يكجا جمع آورد و فرمود آيات و جاى ديگر مفرد
آورد و فرمود (آية).
توضيحى در مورد (اصحاب
ايكه) و (اصحاب
حجر)
و ان كان اصحاب الا يكة لظالمين... فانتقمنا منهم و انهما لبامام مبين
|
كلمه (ايكه
) به معناى درخت به هم پيچيده است،
و جمع آن (ايك
) است، و به طورى كه گفته شده
(قوم ايكه
) در سرزمينى پر درخت چون جنگل
زندگى مى كرده اند كه درختهايش سر به هم داده بود.
و نيز بطورى كه گفته شده اين مردم، معاصر با شعيب (عليه السلام) و قوم او
بودند، و يا يك طائفه از قوم او بوده اند. مؤ يد اينكه طائفه اى از قوم او بوده
اند اين است كه در ذيل آيه مى فرمايد: (و
انهما لبامام مبين )، يعنى منزلگاه
قوم لوط و قوم ايكه، هر دو بر سر بزرگ راهى قرار داشت. و اين را مى دانيم كه
مقصود از اين راه، آن راهى است كه مدينه را به شام وصل كند. بلادى كه در اين
مسير قرار داشته اند منزلگاه قوم لوط و قوم شعيب بوده اند، و چون مى دانيم كه
همه اين مسافت جنگلى بوده است، نتيجه گيريم كه قوم ايكه يك طائفه از قوم شعيب و
سرزمين ايشان يك ناحيه از حوزه دعوت شعيب بوده كه خداوند بخاطر كفرشان هلاكشان
نموده است، و در سوره هود داستانشان گذشت.
در جمله (فانتقمنا منهم
) ضمير جمع به اصحاب ايكه بر مى
گردد. بعضى گفته اند هم به ايشان و هم به قوم لوط بر مى گردد. و معناى آيه روشن
است.
و لقد كذب اصحاب الحجر المرسلين... ما كانوا يكسبون |
(اصحاب حجر)
عبارتند از قوم ثمود، يعنى قوم صالح پيغمبر. و حجر اسم شهرى بوده كه در آن
زندگى مى كرده اند، و قرآن ايشان را جزو جمعيت هايى شمرده كه همه پيغمبران را
تكذيب مى كرده اند، با اينكه خود معاصر صالح بوده اند جهتش هم اين است كه دعوت
همه انبياء به يك چيز بوده، پس اگر كسى يكى از ايشان را تكذيب كند گويا همه را
تكذيب كرده است. (و آتيناهم آياتنا
فكانوا عنها معرضين ) - اگر مراد از
(آيات
) آنطور كه از ظاهر بر مى آيد، معجزات و خوارق عادت باشد، قهرا
مقصود از آن داستان ناقه و آب خوردنش، و آن حوادثى خواهد بود كه قوم صالح از
آن مشاهده كردند، كه يكى هم عذاب بعد از پى كردن آن بود، و داستانش در سوره
هود گذشت. و اگر مقصود از آن معارف الهيه اى باشد كه صالح (عليه السلام) آن را
بر ايشان ابلاغ نموده، و يا هم آن و هم اين باشد كه مساله روشن است.
( و كانوا ينحتون من الجبال بيوتا
آمنين ) - يعنى ايشان در كوهها و
غارهايى كه در كوه كنده شده بود سكونت نموده به خيال خود ايمن از حوادث زمينى و
آسمانى زندگى مى كردند.
(فاخذتهم الصيحة مصبحين
) - يعنى صيحه عذاب كه هلاكشان در
آن اتفاق افتاد ايشان را بگرفت. در سابق اشاره كرديم كه آمدن عذاب در عين خاطر
جمعى و ايمنى ناگوارتر است، و اگر در اينجا اينطور بيان كرده به مناسبت آيه
ايست كه در صدر آيات فرمود: (عذاب
من عذابى دردناك است ).
( فما اغنى عنهم ما كانوا يكسبون
) - يعنى آن اعمالى كه براى ايمنى
خود و تامين سعادت زندگى خود انجام داده بودند نتوانست جلو عذاب را بگيرد.