بخش شهید آوینی حرف دل موبایل شعر و سبک اوقات شرعی کتابخانه گالری عکس  صوتی فیلم و کلیپ لینکستان استخاره دانلود نرم افزار بازی آنلاین
خرابی لینک Instagram

 
 

 

معناى اينكه مكر ظالمان نزد خدا است هرچند مكرشان از جا كننده كوهها باشد

و مقصود از اينكه فرمود:(و نزد خداست مكر ايشان ) اين است كه خداى تعالى به علم و قدرت بر مكر ايشان احاطه دارد.و معلوم است كه مكر وقتى مكر است كه از اطلاع طرف پنهان باشد و از آن خبر نداشته باشد، و اما اگر زير نظر او انجام بگيرد و او هم بتواند در يك چشم بهم زدن نقشه وى را به راحتى خنثى نمايد ديگر مكر عليه او نيست، بلكه مكر عليه خود مكر كننده است، (زيرا تنها كارى كه كرده مقدار دشمنى خود را به او فهمانده است ) همچنانكه در قرآن كريم فرموده:(و ما يمكرون الا بانفسهم و ما يشعرون).

حرف (ان) در جمله (و ان كان مكرهم...) بطورى كه گفته اند وصليه و به معناى (هر چند) است.و لام در (لتزول) متعلق مقدرى از قبيل (يقتضى ) و يا (يوجب ) و امثال آن مى باشد كه كلمه مكر بر آن دلالت مى كند پس تقد ير آيه چنين است:(خداوند به مكر ايشان محيط است، هم از آن خبر دارد و هم قادر به دفع آنست، چه مكر آنان اندك باشد و چه به اين حد از قدرت برسد كه باعث از ميان رفتن كوهها شود).

و با در نظر گرفتن آيه قبلى معنا چنين مى شود:برايتان معلوم شد كه ما چه معامله اى با آنها كرديم و حال آنكه آنان آنچه در طاقتشان بود در نقشه چينى و مكر بكار بردند، غافل از اينكه خدا به مكرشان احاطه دارد، هر چند هم كه مكرشان عظيم تر از آنچه كردند مى بود و كوهها را از ميان مى برد.

و چه بسا كه گفته اند:كلمه (ان ) در جمله مورد بحث وصليه نيست، بلكه نافيه است و لام در (لتزول ) لامى است كه بر سر منفى در مى آيد.و (جبال ) كنايه از آيات و معجزات است. و معناى جمله اين است كه:(مكر ايشان هرگز نخواهد توانست آيات و معجزات خدايى را كه مانند كوههاى پا بر جا و غير قابل زوالند از بين ببرد و باطل سازد) آنگاه اين

تفسير خود را به قرائت ابن مسعود كه آيه را به صورت (و ما كان مكرهم...) خوانده است تاييد نموده اند.و ليكن معنايى است بعيد.

البته كلمه (لتزول ) به فتح اول و ضمه آخر هم قرائت شده، و بنابر اين قرائت كلمه (ان ) مخففه و معنا چنين خواهد بود:(و به تحقيق كه مكر ايشان از عظمت به حدى بود كه كوهها را از جاى مى كند).

فلا تحسبن الله مخلف وعده رسله ان الله عزيز ذو انتقام

اين جمله تفريع بر مطالب قبل است كه مى فرمود:عذاب نكردن ستمكاران به خاطر تاخير تا قيامت است، و وقتى چنين است ديگر خيال نكن كه خدا از وعده اى كه بر نصرت فرستادگان خود داده خلف مى كند، اگر وعده نصرت داده وفا مى كند و اگر وعده عذاب به متخلفين داده نيز وفا مى كند.و چطور ممكن است وفا نكند و حال آنكه او عزيز و داراى انتقام شديد است. و لازمه عزت مطلقه او نيز همين است كه خلف وعده نكند، چون خلف وعده يا بدين جهت است كه نمى توانند وعده خود را وفا كند و يا بدين سبب است كه رايش برگشته و وضعى برايش پيش آمده كه او را مجبور كرده بر خلاف حال قبليش رفتار كند.

و خداوند، عزيز على الاطلاق است و عجز و ناتوانى در او تصور ندارد، و هيچ حالتى او را مقهور و مجبور به عمل بر خلاف حالت قبلى نمى كند چون واحد و قهار است.

و كلمه (ذو انتقام ) يكى از اسماى حسناى خداى تعالى است و در چند جاى قرآن خود را به آن اسم ناميده است، و در همه جا آن را در كنار اسم عزيز آورده، از آن جمله فرموده:(و الله عزيز ذو انتقام ). و نيز فرموده:(اليس الله بعزيز ذى انتقام ) و نيز در آيه مورد بحث فرموده:(ان الله عزيز ذو انتقام ).و از اينجا فهميده مى شود كه اسم (ذو انتقام ) از فروعات اسم (عزيز) است.

گفتارى در معناى انتقام خدا و انگيزه و غايت آن (ان الله عزيز ذو انتقام)

(انتقام ) به معناى عقوبت است، ليكن نه هر عقوبت بلكه عقوبت مخصوصى.

و آن اين است كه دشمن را به همان مقدار كه تو را آزار رسانده و يا بيش از آن آزار برسانى، كه شرع اسلام بيش از آن را ممنوع نموده و فرموده:(فمن اعتدى عليكم فاعتدوا عليه بمثل ما اعتدى عليكم و اتقوا الله ).

مساله انتقام يك اصل حياتى است كه همواره در ميان انسانها معمول بوده، و حتى از پاره اى حيوانات نيز حركاتى ديده شده كه بى شباهت به انتقام نيست.و به هر حال غرضى كه آدمى را وادار به انتقام مى كند هميشه يك چيز نيست، بلكه در انتقامهاى فردى غالبا رضايت خاطر و دق دل گرفتن است.وقتى كسى چيزى را از انسان سلب مى كند و يا شرى به او مى رساند در دل، آزارى احساس ‍ مى كند كه جز با تلافى خاموش نمى شود.پس در انتقامهاى فردى انگيزه آدمى احساس رنج باطنى است، نه عقل.چون بسيارى از انتقام هاى فردى هست كه عقل آن را تجويز مى كند و بسيارى هست كه آن را تجويز نمى كند.بخلاف انتقام اجتماعى كه همان قصاص و انواع مواخذه ها است.چون تا آنجايى كه ما از سنن اجتماعى و قوانين موجود در ميان اجتماعات بشرى - چه اجتماعات پيشرفته و چه عقب افتاده - بدست آورده ايم، غالبا انگيزه انتقام، غايت فكرى و عقلائى است، و منظور از آن حفظ نظام اجتماعى از خطر اختلال و جلوگيرى از هرج و مرج است، چون اگر اصل انتقام يك اصل قانونى و مشروع نبود

و اجتماعات بشرى آن را به موقع اجرا در نمى آوردند، و مجرم و جانى را در برابر جرم و جنايتش مواخذه نمى كردند، امنيت عمومى در خطر مى افتاد و آرامش و سلامتى از ميان اجتماع رخت بر مى بست.

بنابراين مى توان اين قسم انتقام را يك حقى از حقوق اجتماع بشمار آورد، گو اينكه در پاره اى از موارد اين قسم انتقام با قسم اول جمع شده، مجرم حقى را از فرد تضييع نموده و به طرف ظلمى كرده كه مواخذه قانونى هم دارد، كه چه بسا در بسيارى از اين موارد حق اجتماع را استيفاء مى كنند، ولو اينكه حق فرد به دست صاحبش پايمال شود، يعنى خود مظلوم از حق خودش صرفنظر كند و ظالم را عفو نمايد.آرى، در اين گونه موارد اجتماع از حق خود صرفنظر نمى كند.

انتقام فردى و انتقام اجتماعى

پس از آنچه گذشت، اين معنا روشن گرديد كه يك قسم انتقام آن انتقامى است كه بر اساس احساس درونى صورت مى گيرد و آن انتقام فردى است كه غرض از آن تنها رضايت خاطر است.و قسم ديگر انتقام، انتقامى است كه بر اساس عقل انجام مى پذيرد، و آن انتقام اجتماعى است كه غرض از آن، حفظ نظام و احقاق حق مجتمع است.

و اگر خواستى اين طور تعبير كن كه:يك قسم انتقام، حق فرد فرد اجتماع است، و قسم ديگر حق قانون و سنت است، زيرا قانون كه مسوول تعديل زندگى مردم است خود مانند يك فرد، سلامتى و مرض دارد و سلامتى و استقامتش اقتضاء مى كند كه مجرم متخلف را كيفر كند، و همانطور كه او سلامتى و آرامش و استقامت قانون را سلب نموده، به همان مقدار قانون نيز تلافى نموده، از او سلب آسايش مى كند.

حال كه اين معنا روشن شد به آسانى مى توان فهميد كه هر جا در قرآن كريم و سنت، انتقام به خدا نسبت داده شده منظور از آن، انتقامى است كه حقى از حقوق دين الهى و شريعت آسمانى (ضايع شده ) باشد و به عبارت ديگر:انتقامهايى به خدا نسبت داده شده كه حقى از حقوق مجتمع اسلامى (ضايع شده ) باشد، هر چند كه در پاره اى موارد حق فرد را هم تامين كند، مانند مواردى كه شريعت و قانون دين، داد مظلوم را از ظالم مى ستاند كه در اين موارد، انتقام هم حق فرد است و هم حق اجتماع.

پس كاملا روشن گرديد كه در اين گونه موارد نبايد توهم كرد كه مقصود خدا از انتقام، رضايت خاطر است، چون ساحت او مقدس و مقامش عزيزتر از اين است كه از ناحيه جرم مجرمين و معصيت گنهكاران متضرر شود و از اطاعت مطيعين منتفع گردد.

بيان بطلان يك اشكال در ارتباط با انتقام گرفتن خداوند

پس با توضيح فوق، سقوط و ابطال اين اشكال ظاهر مى شود كه:(انتقام همواره به منظور رضايت خاطر و دق دل گرفتن است )؟ چون وقتى مى دانيم كه خداوند از هيچ عملى از اعمال خوب و بد بندگانش منتفع و متضرر نمى شود، ديگر نمى توانيم نسبت انتقام به او بدهيم، همچنانكه نمى توانيم عذاب خالد و ابدى را با حفظ اعتقاد به غير متناهى بودن رحمتش توجيه كنيم.و چطور توجيه كنيم با اينكه انسان هاى رحمدل را مى بينيم كه به مجرم خود كه از روى نادانى او را مخالفت نموده است، رحم نموده، از عذابش صرفنظر مى كنند، با اينكه رحمت انسان هاى رحمدل متناهى است و اين خود خداى تعالى است كه در مقام توصيف انسان كه يكى از مخلوقات اوست و به وضع او كمال آگاهى را دارد مى فرمايد:(انه كان ظلوما جهولا).

و وجه سقوطش اين است كه اين اشكال در حقيقت خلط ميان انتقام فردى و اجتماعى است، و انتقامى كه براى خدا اثبات مى كنيم انتقام اجتماعى است، نه فردى، تا مستلزم تشفى قلب باشد، همچنانكه اشكالش در باره رحمت خدا خلط ميان رحمت قلبى و نفسانى است، با رحمت عقلى كه عبارتست از تتميم ناقص و تكميل كمبود افرادى كه استعداد آن را دارند.

و لذا مى بينيم عذاب خلق، همواره در باره جرمهايى است كه استعداد رحمت و امكان افاضه را از بين مى برد، همچنانكه فرموده است:(بلى من كسب سيئه و احاطت به خطيئته فاولئك اصحاب النار هم فيها خالدون ). در اين جا نكته اى است كه تذكرش لازم است، و آن اينست:معنايى كه ما براى انتقام منسوب به خداى تعالى كرديم معنايى است كه بر مسلك مجازات و ثواب و عقاب تمام مى شود و اما اگر زندگى آخرت را نتيجه اعمال دنيا بدانيم، برگشت معناى انتقام الهى به تجسم صورتهاى زشت و ناراحت كننده از ملكات زشتى است كه در دنيا در اثر تكرار گناهان در آدمى پديد آمده است.ساده تر اينكه عقاب و همچنين ثوابهاى آخرت بنا بر نظريه دوم عبارت مى شود از همان ملكات فاضله و يا ملكات زشتى كه در اثر تكرار نيكى ها و بدى ها در نفس آدمى صورت مى بندد.همين صورتها در آخرت شكل عذاب و ثواب به خود مى گيرد، (و همين معنا عبارت مى شود از انتقام الهى ) و ما در جلد اول اين كتاب در ذيل آيه (ان الله لا يستحيى ان يضرب مثلا ما...) پيرامون (جزاى اعمال ) راجع به اين مطلب بحث كرديم.

يوم تبدل الارض غير الارض و السموات و برزوا لله الواحد القهار

ظرف (يوم ) متعلق است به كلمه (ذو انتقام ) يعنى در آن روز داراى انتقام است.و اگر انتقام خداى تعالى را به روز قيامت اختصاص داده با اينكه خداى تعالى هميشه داراى انتقام است، بدين جهت است كه انتقام آن روز خدا عالى ترين جلوه هاى انتقام را دارد، همچنان كه اگر در جمله (برزوا لله الواحد القهار) و در آيه (و الامر يومئذ لله و آيه ما لكم من الله من عاصم ) ظهور براى خدا، و مالكيت خدا، و نداشتن پناهى جز خدا، و چيزهاى ديگرى را در آيات ديگر به روز قيامت اختصاص داده به همين مناسبت بوده است و مكرر و در موارد مختلفى اين معنا را خاطرنشان ساخته ايم.

و ظاهرا الف و لام در كلمه (الارض ) در هر دو جا و در كلمه (السموات ) الف و لام عهد است و (سماوات ) عطف بر (ارض ) اولى است.و با در نظر گرفتن الف و لام عهد و واو عاطفه تقدير آيه چنين مى شود:(يوم تبدل هذه الارض غير هذه الارض و تبدل هذه السموات غير هذه السموات: روزى كه اين زمين بغير اين زمين مبدل شود و اين آسمانها به آسمانهايى غير اين مبدل مى گردد).

اقوال گوناگون مفسرين در معناى مبدل شدن زمين و آسمانها

مفسرين در معناى مبدل شدن زمين و آسمانها اقوال مختلفى دارند:

بعضى گفته اند:آن روز زمين نقره و آسمان طلا مى شود.

چه بسا تعبير كرده اند كه زمين مانند نقره پاك و آسمان مانند طلا درخشان مى شود.

بعضى ديگر گفته اند:زمين جهنم و آسمان بهشت مى شود.

يكى ديگر گفته:زمين يكپارچه نان خوش طعمى مى شود كه مردم در طول روز قيامت از آن مى خورند.

ديگرى گفته:زمين براى هر كسى به مقتضاى حال او مبدل مى شود.براى مومنين به صورت نانى در مى آيد كه در طول روز عرصات از آن مى خورند و براى بعضى ديگر نقره، و براى كفار آتش مى شود.

عده اى گفته اند:مقصود از تبديل زمين كم و زياد شدن آن است.به اين معنا كه كوهها و تپه ها و گوديها و درختان همه از بين رفته، زمين مانند سفره، گسترده تخت مى شود، و دگرگونى آسمانها به اين است كه آفتاب و ماه و ستارگان از بين مى روند، و خلاصه آنچه در زمين و آسمانست وضعش عوض مى شود.

و منشا اين اختلاف در تفسير تبديل، اختلاف رواياتى است كه در تفسير اين آيه آمده است.و اختلاف روايات در صورتى كه معتبر باشند، خود بهترين شاهد است بر اينكه ظاهر آيه شريفه مقصود نيست، و اين روايات به عنوان مثل آمده است.

دقت كافى در آياتى كه پيرامون تبديل آسمانها و زمين بحث مى كند اين معنا را مى رساند كه اين مساله در عظمت به مثابه اى نيست كه در تصور بگنجد، و هر چه در آن باره فكر كنيم - مثلا تصور كنيم زمين نقره و آسمان طلاشود و يا بلنديها و پستى هاى زمين يكسان گردد و يا كره زمين يك پارچه نان پخته گردد باز آنچه را كه هست تصور نكرده ايم.

و اين گونه تعبيرها تنها در روايات نيست، بلكه در آيات كريمه قرآن نيز آمده است، مانند آيه (و اشرقت الارض بنور ربها) و آيه (و سيرت الجبال فكانت سرابا) و آيه (و ترى الجبال تحسبها جامده و هى تمر مرالسحاب ) - البته در صورتى كه مربوط به قيامت باشد - و همچنين آياتى ديگر، كه مانند روايات از نظامى خبر مى دهد كه ربط و شباهتى به نظام معهود دنيوى ندارد، چون پر واضح است كه روشن شدن زمين به نور پروردگارش غير از روشن شدن به نور آفتاب و ستارگان است.و همچنين سير و به راه افتادن كوهها در آن روز غير از سير در اين نشاه است، زيرا سير كوه در اين نشاه نتيجه اش متلاشى شدن و از بين رفتن آنست، نه سراب شدن آن، همچنين بقيه آيات وارده در باب قيامت.و ما اميدواريم خداى سبحان توفيقمان دهد كه در اين معانى بحث مفصلى ايراد كنيم - ان شاء الله تعالى.

معناى بروز و ظهور خلق براى خداوند در روز قيامت (و برزو الله الواحد القهار)

و معناى بروزشان براى واحد قهار با اينكه تمامى موجودات هميشه براى خداى تعالى ظاهر و غير مخفى است، اين است كه آن روز تمامى علل و اسبابى كه آنها را از خدايشان محجوب مى كرد از كار افتاده، ديگر آن روز، با ديد دنيائيشان هيچ يك از آن اسباب را كه در دنيا اختيار و سرپرستى آنان را در دست داشت نمى بينند، تنها و تنها سبب مستقلى كه موثر در ايشان باشد خداى را خواهند يافت، همچنان كه آيات بسيارى بر اين معنا دلالت دارد و مى رساند كه در قيامت مردم به هيچ جا ملتفت نشده و به هيچ جهتى روى نمى آورند، نه با بدنهايشان و نه با دلهايشان، و نيز به احوال آن روزشان و به احوال و اعمال گذشته شان توجه نمى كنند، الا اينكه خداى سبحان را حاضر و شاهد و مهيمن و محيط بر آن مى يابند.

دليل بر اين معانى كه گفتيم توصيف خداى سبحان است در آيه مورد بحث به (واحد قهار) كه اين توصيف به نوعى غلبه و تسلط اشعار دارد، پس بروز مردم براى خدا در آن روز ناشى از اين است كه خدا يكتاست، و تنها اوست كه وجود هر چيز قائم به او است، و تنها اوست كه هر موثرى غير خودش را خرد مى كند، پس چيزى ميان خدا و ايشان حائل نيست، و چون حائل نيست پس ايشان براى خدا بارزند، آنهم بارز مطلق.

و ترى المجرمين يومئذ مقرنين فى الاصفاد سرابيلهم من قطران و تغشى وجوههم النار

كلمه (مقرنين ) از ماده (تقرين ) است كه به معناى جمع نمودن چيزى است با فرد دوم همان چيز (و خلاصه قرين كردن ميان دو چيز است ).و كلمه (اصفاد) جمع (صفد) است كه به معناى غل و زنجير مى باشد كه با آن دستها را به گردن مى بندند.ممكن هم هست به معناى مطلق زنجير باشد كه دو نفر اسير را با هم جمع مى كند و قرين مى سازد.و كلمه (سرابيل ) جمع (سربال ) است كه به معناى پيراهن مى باشد.و كلمه قطران چيزى سياه رنگ و بدبو است كه به شتران مى مالند، و در قيامت آن قدر بر بدن مجرمين مى مالند كه مانند پيراهن بدنشان را بپوشاند.و كلمه (تغشى ) از (غشاوه ) - به فتح غين - به معناى پوشيدن مى باشد.وقتى گفته مى شود:(غشى، يغشى، غشاوه ) يعنى آن را پوشانيد و در لفافه پيچيد، و معناى اين دو آيه روشن است.

پاداش و كيفر هر نفسى همان كرده هاى نيك و بد خود او است

ليجزى الله كل نفس ما كسبت ان الله سريع الحساب

معناى آيه روشن است.و ظاهر اين آيه دلالت مى كند بر اينكه پاداش و كيفر هر نفسى همان كرده هاى نيك و بد خود اوست، چيزى كه هست صورتش فرق كند.بنا بر اين، آيه مورد بحث جزو آياتى است كه اوضاع و احوال قيامت را نتيجه اعمال دنيا مى داند.

آيه شريفه نخست جزاى اعمال را در روز جزاء بيان نموده و سپس انتقام اخروى خدا را معنا مى كند و مى فهماند كه انتقام او از قبيل شكنجه دادن مجرم بخاطر رضايت خاطر نيست، بلكه از باب به ثمر رساندن كشته اعمال است.و به عبارت ديگر از باب رساندن هر كسى به عمل خويش است.

و اگر اين معنا را با جمله (ان الله سريع الحساب ) تعليل نموده، براى اشاره به اين نكته است كه پاداش مذكور بدون فاصله و مهلت انجام مى شود، چيزى كه هست ظرف ظهور و تحققش آن روز است.و يا خواسته است بفهماند كه حكم جزاء و نوشتن آن سريع و دوش به دوش عمل است الا آنكه ظهور و تحقق جزاء در قيامت واقع مى شود.و برگشت هر دو احتمال در حقيقت به يك معنا است.

هذا بلاغ للناس و لينذروا به و ليعلموا انما هو اله واحد و ليذكر اولوا الالباب

كلمه (بلاغ) - بطورى كه راغب گفته - به معناى تبليغ و يا به قول بعضى ديگر به معناى كفايت است.

و اين آيه خاتمه سوره ابراهيم (عليه السلام) است، و مناسب تر آنست كه كلمه (هذا) را اشاره به مطالب سوره بگيريم نه به مجموع قرآن - چنانكه بعضى پنداشته اند - و نه به آيه (و لا تحسبن الله غافلا عما يعمل الظالمون ) و آيات بعد از آن تا آخر سوره - چنانكه بعضى ديگر پنداشته اند.

حرف لام در جمله (لينذروا به...) لام غايت و عطف است بر لام ديگرى كه در تقدير است و به خاطر فخامت و عظمت امر حذف شده، چون آن قدر عظيم الشان است كه فهم مردم به آن احاطه نمى يابد و آن قدر مشتمل بر اسرار الهى است كه مردم طاقت درك آن را ندارند، و عقول بشر تنها مى تواند نتائج آن اسرار را درك كند، و آن همين انذارى است كه گوشزدشان مى شود.و خلاصه كلام اينكه:عظمت آن اسرار به حدى است كه ممكن نيست آن را در قالب الفاظ كه تنها راه تفهيم حقايق است گنجانيد.آنچه ممكن است اين است كه بشر را از آنها ترسانيده، به وحدانيت خدا آگاه ساخت و مومنين را متذكر نمود و همين هم بس است، زيرا منظور اتمام حجت به وسيله آيات توحيد است.آن كه به خدا ايمان ندارد با شنيدن آن آيات حجت برايش تمام مى شود و آن كه ايمان دارد از همين آيات توحيد به معارف الهى آشنا مى شود و نيز مومنين متذكر مى شوند.

و با در نظر گرفتن اين بيان، آيات آخر سوره با آيات اول آن مرتبط و متطابق مى شوند.در اول سوره فرمود:(كتاب انزلناه اليك لتخرج النا س من الظلمات الى النور باذن ربهم الى صراط العزيز الحميد) - كتابى است كه بر تو نازل كرديم تا مردم را به اذن پروردگارشان از ظلمتها به سوى نور، به سوى راه خداى عزيز و حميد بيرون آرى) و ما در ذيل آن گفتيم كه مدلول آن مامور شدن رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) به دعوت و تبليغ به سوى راه خداست بعنوان اينكه خدا پروردگار عزيز و حميد ايشان است، و بدين وسيله مردم را از ظلمتها به سوى نور بيرون مى آورد.حال اگر پذيرفتند و ايمان آوردند، از ظلمتهاى كفر به سوى ايمان بيرون شده اند، و اگر نپذيرفتند انذارشان كند، و بر توحيد حق تعالى واقفشان سازد و جهلشان را مبدل به علم نمايد كه اين خود نيز نوعى بيرون كردن از ظلمت به نور است، و لو اينكه به ضرر آنها تمام مى شود (چون انكار دعوت يك پيغمبر از روى جهل با انكار از روى علم و عمد يكسان نيست ) ولى در هر دو حال دعوت پيغمبر انذار مردم است.چيزى كه هست نسبت به عموم انذار و اعلام وحدانيت خداست، و بس، ولى نسبت به خصوص مومنين تذكر هم هست.

بحث روايتى

(روايتى درباره تبديل زمين در قيامت در ذيل آيه: (يوم تبدل الارض غير الارض...)

در معانى الاخبار به سند خود از ثوبان نقل كرده كه مردى يهودى خدمت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) آمد و عرض ‍ كرد:اى محمد!.ثوبان ناراحت شد و او را با پايش بلند كرد و گفت بگو:يا رسول الله.يهودى در جوابش گفت:من او را جز به اسمى كه خانواده اش برايش گذاشته اند صدا نمى زنم.آنگاه گفت:به من خبر بده از اين كلام خدا كه گفته است:(يوم تبدل الارض غير الارض و السموات )، در آن روز مردم كجا هستند؟ رسول خدا فرمود:در ظلمت پايين تر از محشر.پرسيد:اولين چيزى كه اهل بهشت در هنگام ورودشان مى خورند چيست ؟ فرمود:جگر ماهى.پرسيد:بعد از آن اولين شربتى كه مى آشامند چيست ؟ فرمود:سلسبيل.گفت:درست گفتى اى محمد.

مؤلف: اين روايت را الدر المنثور از مسلم و ابن جرير و حاكم و بيهقى - در كتاب الدلائل - از ثوبان نقل كرده است، اما تا كلمه (در ظلمت )، البته از عده اى از عايشه روايت شده كه خود او از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) اين سوال را كرد، و حضرت در جوابش فرمود:آن روز مردم در صراطند.

و در تفسير عياشى از ثوير بن ابى فاخته از حسين بن على (عليهمالسلام) روايت آورده كه در معناى (تبدل الارض غير الارض ) فرموده است:به زمينى عوض مى شود كه روى آن گناهى نشده است، و زمينى است بارز، يعنى كوه و نبات ندارد، مانند روز نخستى كه خدا آن را گسترده كرده بود.

مؤلف:اين روايت را قمى در تفسير خود آورده.و از آن بر مى آيد كه در روز پيدايش زمين، كوه و پستى و بلندى و همچنين روييدنى در زمين نبوده است، و پس از اتمام خلقت آن، اين چيرها در زمين پيدا شده است.

و در الدر المنثور است كه بزار، ابن منذر، طبرانى، ابن مردويه و بيهقى در كتاب (البعث ) از ابن مسعود روايت كرده اند كه گفت:رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) در تفسير آيه (تبدل الارض غير الارض ) فرمود:زمينى سفيد رنگ مانند نقره كه در آن هيچ خونى به حرام ريخته نشده و هيچ گناهى در آن نشده باشد.

مؤلف:الدر المنثور اين روايت را از ابن مردويه از على (عليه السلام) از آن جناب نيز نقل كرده است.

باز در همان كتابست كه ابن ابى الدنيا در كتاب (صفه الجنه ) و ابن جرير، ابن منذر و ابن ابى حاتم از على بن ابى طالب نقل كرده اند كه در ذيل آيه تبدل الارض غير الارض فرموده است:زمينى از نقره و آسمانى از طلا.

مؤلف:بعضى از مفسرين، كلام على (عليه السلام) را حمل بر تشبيه كرده اند، همچنان كه در حديث ابن مسعود هم ديديد كه داشت:زمينى چون نقره.

رواياتى كه مى گويد زمين در قيامت مبدل به نان مى شود

و در كافى به سند خود از زراره از امام باقر (عليه السلام) روايت كرده كه گفت:ابرش كلبى از آن حضرت از آيه (يوم تبدل الارض ‍ غير الارض ) سوال كرد، امام فرمود:زمين مبدل به نانى پاكيزه مى شود كه مردم از آن مى خورند تا رسيدگى به حسابها تمام شود.ابرش مى گويد:پرسيدم آخر آن روز مردم در گرفتارى محشرند، كجا حال و حوصله نان خوردن دارند؟ فرمود:چطور آنهايى كه در آتشند عذاب آتش از خوردن ضريع و آشاميدن حميم بازشان نمى دارد، آنوقت محشر، محشريان را از خوردن باز مى دارد؟.

مؤلف:اينكه فرمود:زمين مبدل به نانى پاكيزه مى شود احتمال دارد از باب تشبيه باشد همچنان كه از خبرى كه اينك مى خوانيد همين معنا بر مى آيد.

در ارشاد مفيد و احتجاج طبرسى از عبد الرحمان بن عبد الله زهرى، روايت آمده كه:زمانى هشام بن عبد الملك به زيارت خانه خدا آمده بود، وقتى وارد مسجد الحرام شد تكيه بر دست پسر سالم، غلام خود كرده بود، و اتفاقا امام باقر (عليه السلام) هم در مسجد نشسته بود.سالم غلام هشام به او گفت:يا امير المومنين !اين محمد بن على است كه اينجا نشسته.گفت:اين همانست كه مردم عراق مفتون و شيفته اويند؟ گفت آرى.گفت:نزد او برو و بگو امير المومنين مى گويد مردم در قيامت تا تمام شدن حساب چه مى خورند و چه مى آشامند؟ امام باقر (عليه السلام) فرمود:مردم در سرزمينى محشور مى شوند كه مانند قرص نانى پاكيزه است و در آن نهرها جارى است، هم مى خورند و هم مى آشامند تا حسابها پايان پذيرد.

راوى مى گويد:هشام از شنيدن اين پاسخ خوشحال شد و پنداشت كه مى تواند با يك اشكال ديگر بر آن جناب غلبه كند.گفت الله اكبر!برو بگو آن روز موقف محشر كجا مى گذارد كسى به فكر خوردن و آشاميدن بيفتد؟ امام باقر در پاسخ واسطه فرمود:آتش سخت تر است يا موقف حساب ؟ اهل آتش غذا مى چشند و آشاميدنى مى آشامند، و عذاب آتش از اين كار بازشان نمى دارد، به اهل بهشت خطاب مى كنند كه براى ما آب و يا از آن نعمت ها كه خدا روزيتان كرده بياوريد.هشام بعد از شنيدن اين جواب ساكت شد و ديگر نتوانست چيزى بگويد.

و در الدر المنثور استكه:ابن مردويه از افلح غلام ابى ايوب، روايت كرده كه گفت:مردى از يهود نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) آمد و از معناى آيه (يوم تبدل الارض غير الارض ) پرسش كرد و گفت:آنچيزى كه زمين به آن عوض مى شود چيست ؟ فرمود قرص نانى است.يهودى گفت:پدرم فدايت باد!در مكه است ؟ رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) خنديد آنگاه فرمود:خدا يهود را بكشد!هيچ ميدانيد معناى (در مكه ) چيست ؟ در مكه به معناى نان خالص و يا مغز نان است.

و در همان كتاب است كه:احمد، ابن جرير، ابن ابى حاتم و ابو نعيم - در كتاب الدلائل - از ابى ايوب انصارى روايت كرده اند كه گفت: يكى از علماى يهود نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) آمد و عرض كرد:به من خبر ده از معناى كلام خدا كه مى فرمايد:(يوم تبدل الارض غير الارض ) آن روز خلايق كجا هستند؟ فرمود مهمانان خدايند و هيچ چيز خدا را عاجز نمى كند.

مؤلف: اختلاف روايات در تفسير (تبديل زمين ) خالى از اين دلالت نيست كه مقصود از همه آنها مثال است كه به منظور تقريب ذهن زده شده، و گر نه آنچه مسلم از معناى تبديل است اين است كه آن روز هم، حقيقت زمين و آسمان تفاوتى پيدا نمى كنند، چيزى كه هست نظام آخرتى آنها با نظام دنيائيشان فرق مى كند.

روايتى از امام باقر (ع) در ترتيت خلقت آسمانها و زمين

و در معانى الاخبار به سند خود از محمد بن مسلم روايت كرده كه گفت:از امام باقر (عليه السلام) شنيدم كه فرمود: خداوند عز و جل از روزى كه زمين را خلق كرده تاكنون هفت عالم آفريده كه هيچ يك از آنها از نوع بنى آدم نبودند، همه آنها را از خود زمين خلق كرد و در زمين منزل داد و هر يك را بعد از انقراض عالم قبليش خلق كرد.

و بعد از آن هفت عالم، خلقت اين عالم ( عالم بشريت ) را شروع كرد، و اولين فرد بشر يعنى آدم را آفريد و ذريه او را از او خلق فرمود. نه، به خدا سوگند از آن روز كه خداوند بهشت را خلق كرده از ارواح مؤمنين خالى نبوده، و از آن روز كه آتش دوزخ را آفريده از ارواح كفار و گنهكاران خالى نبوده است. آرى، شماها شايد خيال كنيد كه وقتى قيامت شد و بدنهاى اهل بهشت با ارواحشان به بهشت رفتند و بدنهاى اهل جهنم با ارواحشان در آتش داخل شدند ديگر بساط خلقت برچيده شده، كسى در روى زمين او را بندگى نمى كند، و او خلقى را براى بندگى و توحيدش نمى آفريند؟ نه چنين نيست، بلكه به خداوند قسم كه او خلقى را بدون نر و ماده اى قبلى مى آفريند تا او را به يكتايى بپرستند و تعظيم كنند. و براى ايشان زمينى خلق مى كند تا بر پشت خود حملشان كند. و آسمانى خلق مى كند تا بر آنان سايه بيفكند، آيا مگر جز اين است كه خداى تعالى فرموده: (يوم تبدل الارض غير الارض و السموات ) و نيز فرموده: (افعيينا بالخلق الاول بل هم فى لبس من خلق جديد).

مؤلف: نظير اين روايت را عياشى در تفسير خود از محمد بن مسلم از آن جناب نقل كرده و اين روايت مطلبى را ميگويد كه در هيچ يك از روايات قبلى نبود.

و در تفسير قمى در ذيل (يوم تبدل الارض غير الارض ) نقل كرده كه معصوم فرمود: زمين به صورت نانى سفيد در مى آيد كه مؤمنين در موقف قيامت از آن ميخورند. و در ذيل جمله (و ترى المجرمين يومئذ مقرنين فى الاصفاد) فرمود: بعضى با بعضى ديگر نزديك مى شوند. (سرابيلهم من قطران ) مقصود از (سرابيل ) پيراهن است.

قمى گفته است: در روايت ابى الجارود از امام باقر (عليه السلام) آمده كه: در ذيل جمله (سرابيلهم من قطران ) فرموده: قطران مس ‍ داغ شده است كه از شدت حرارت آب شده باشد، همچنان كه خداى عز و جل فرموده: و (تغشى وجوههم النار) يعنى آن مس ‍ گداخته جامه آنها مى شود و آتش دلهايشان را مى پوشاند.

مؤلف: يعنى مقصود از مجموع دو جمله (سرابيلهم من قطران ) و جمله (تغشى وجوههم النار) بيان اين معناست كه بدنهاى اهل جهنم با مس گداخته و صورتهايشان با آتش پوشيده شده است.

سوره حجر، آيات 1 تا 9

سوره حجر مكى است و 99 آيه دارد.

 بسم الله الرحمن الرحيم

 الر تلك ءايت الكتب و قرءان مبين (1)

 ربما يودالذين كفروا لو كانوا مسلمين (2)

 ذرهم ياَكلوا و يتمتعوا و يلههم الاَمل فسوف يعلمون (3)

 و ما اَهلكنا من قرية اِلا و لها كتاب معلوم (4)

 ما تسبق من اَمة اَجلها و ما يستخرون (5)

 و قالوا ياَيها الذى نزل عليه الذكر اِنك لمجنون (6)

 لو ما تاَتينا بالملئكة اِن كنت من الصدقين (7)

 ما ننزل الملئكة اِلا بالحق و ما كانوا اِذا منظرين (8)

 اِنا نحن نزلنا الذكر و اِنا له لحفظون (9)

 ترجمه آيات

به نام خداوند بخشنده مهربان. الر، اين است آيات كتاب و قرآن مبين (1). چه بسا كه كافران دوست ميدارند كه كاش مسلمان بودند (2)

رهايشان كن بخورند و سرگرم بهره گيرى از لذتها باشند و آرزوها به خود مشغولشان كند كه بزودى خواهند فهميد (3)

ما هيچ آبادى را هلاك نكرديم مگر آنكه اجلى معين داشت (4)

هيچ جمعيتى از اجل خود جلو نميزند و از آن عقب نخواهد افتاد (5)

و گفتند اى كسى كه بر تو ذكر نازل شده بى شك تو ديوانهاى (6)

اگر از راستگويانى چرا ملائكه را برايمان نمى آورى (7)

ما جز به حق ملائكه را نازل نمى كنيم و ايشان هم در اين هنگام (وقتى نخواهند داشت (8)

اين ماييم كه اين ذكر ( قرآن ) را نازل كردهايم و ما آن را بطور قطع حفظ خواهيم كرد (9)

بيان آيات

مفاد كلى سوره مباركه حجر

اين سوره پيرامون استهزاء كفار به رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم) سخن ميگويد كه نسبت جنون به آنجناب داده و قرآن كريم را هذيان ديوانگان خوانده بودند. پس در حقيقت در اين سوره رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) را تسلاى خاطر داده، و وى را به صبر و ثبات و گذشت از آنان سفارش مى كند و نفس شريفش را خوشحال و مردم را بشارت و انذار ميدهد.

و اين سوره به طورى كه از آياتش بر مى آيد در مكه نازل شده است. ولى صاحب مجمع البيان از حسن نقل كرده كه آيه و (لقد آتيناك سبعا من المثانى ) را استثناء نموده و گفته كه اين آيه در مدينه نازل شده است. همچنين آيه (كما انزلنا على المقتسمين الذين جعلوا القرآن عضين ). ولى اشكال اين قول به زودى ذكر خواهد شد.

در اين سوره آيه (فاصدع بما توءمَر و اعرض عن المشركين...) قرار دارد كه با يك مساله تاريخى در باره شروع دعوت اسلامى قابل انطباق است، و آن مساله اين است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم) در اول بعثت، دعوت خود را علنى نكرد و تا مدت سه و يا چهار و يا پنج سال پنهانى دعوت مينمود، زيرا اوضاع آن قدر نامساعد بود كه اجازه چنين اقدامى نميداد، لذا در اين مدت آحادى از مردم را كه احتمال ميداد دعوتش را قبول كنند ملاقات ميكرد، و دعوت خود را پنهانى با آنان در ميان ميگذاشت تا آنكه خداى تعالى با آيه مذكور اجازه اش داد تا دعوتش را علنى كند.

و اين مطلب تاريخى را روايات وارده از طريق شيعه و سنى نيز تاييد مى كند كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) در اول بعثت تا چند سال دعوت خود را براى عموم مردم علنى نكرد تا آنكه خداى تعالى آيه (فاصدع بما تؤ مر و اعرض عن المشركين انا كفيناك المستهزئين ) را فرستاد. آن جناب به ميان مردم آمد و دعوت خود را عمومى و علنى كرد. بنا بر اين ميتوان گفت كه سوره مورد بحث مكى است و در ابتداى علنى شدن دعوت نازل شده است.

و از جمله آيات برجستهاى كه در اين سوره واقع شده و حقايق بسيار مهمى از معارف الهى را در بر دارد آيه (و ان من شى ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم ) و آيه (انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون ) است.

الر تلك آيات الكتاب و قرآن مبين

اشاره (تلك ) به آيات كريمه، و مقصود از (كتاب ) قرآن است. و اگر قرآن را نكره و بدون الف و لام آورده براى اشاره به عظمت كتاب الهى است، همچنان كه كلمه (تلك ) كه براى اشاره به دور به كار مى رود بر همين مطلب دلالت مى كند. و معناى آيه اين است كه: بر خلاف آنچه كفار پنداشته و تو را ديوانه خوانده و كلام خداى را استهزاء كرده اند، اين آيات بلند مرتبه و رفيع الدرجه اى كه ما به تو نازل كرديم آيات كتاب الهى است، آيات قرآن عظيم الشان است كه جدا كننده حق از باطل است.

ممكن هم هست منظور از كتاب، لوح محفوظ باشد، چون از برخى از آيات قرآن بر مى آيد كه قرآن در لوح محفوظ است و از همان لوح محفوظ نازل گشته، مانند آيه (انه لقرآن كريم فى كتاب مكنون ) و آيه (بل هو قرآن مجيد فى لوح محفوظ) بنا بر اين احتمال، جمله (تلك آيات الكتاب و قرآن مبين ) به منزله خلاصه اى از آيه (و الكتاب المبين انا جعلناه قرآنا عربيا لعلكم تعقلون و انه فى ام الكتاب لدينا لعلى حكيم ) خواهد بود.

پشيمانى كافران: اى كاش مسلمان شده بوديم!

ربما يود الذين كفروا لو كانوا مسلمين

اين جمله مقدمه است براى نقل تهمتهايى كه به پيغمبر زده و گفتند:(يا ايها الذى نزل عليه الذكر انك لمجنون ). در حقيقت جمله مورد بحث هشدار ميدهد كه كفار با وجود كفرى كه دارند به زودى پشيمان شده آرزو مى كنند كه اى كاش تسليم خدا شده بوديم و به او و به كتابش ايمان آورده بوديم اما وقتى اين آرزو را مى كنند كه ديگر كار از كار گذشته است و ديگر راهى به اسلام و ايمان ندارند.

پس مراد از جمله (ربما يود) ودادت و اظهار علاقه از روى آرزو است نه مطلق ودادت و محبت به دليل جمله (لو كانوا مسلمين ) كه در مقام بيان آن مودت است، چون كلمه (لو) و همچنين كلمه (كانوا) دلالت دارند بر اينكه ودادت ايشان ودادت آرزو است، و اينكه آرزو مى كنند اى كاش در گذشته - كه از دست داده اند و ديگر باز نميگردد - اسلام مى داشتند. نه اينكه اى كاش امروز داراى اسلام و ايمان باشند. پس مقصود آرزوى اسلام در زندگى دنيا است.

و بنا بر اين، آيه شريفه دلالت مى كند بر اينكه كسانى كه در دنيا كفر ورزيدند به زودى - يعنى وقتى كه بساط زندگى دنيا برچيده شود - از كفر خود پشيمان شده آرزو مى كنند اى كاش در دنيا اسلام آورده بوديم.

 

ذرهم ياكلوا و يتمتعوا و يلههم الامل فسوف يعلمون

كلمه (يلههم ) از (الهاء) به معناى صرفنظر كردن از كارى و اشتغال به كارى ديگر است. وقتى گفته مى شود (الهاه كذا من كذا) معنايش اين است كه فلان كار از فلان كار بازش داشته و آن را از يادش ببرد.

و اينكه فرمود: رهايشان كن ! بخورند و كيف كنند، و آرزو بازشان بدارد دستورى است به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) به اينكه دست از ايشان بر دارد و رهايشان كند تا در باطل خود سرگرم باشند. و اين تعبير كنايه از اين است كه سر بسرشان نگذار، و براى اثبات حقانيت دعوتت و اثبات اينكه بزودى آرزو مى كنند كه اى كاش آن را پذيرفته بودند، با ايشان محاجه مكن، بزودى آن روز را خواهند ديد و آرزوى اسلام خواهند كرد، اما وقتى كه ديگر راهى بدان نداشته باشند و ديگر نتوانند مافات را تدارك كنند.

جمله (فسوف يعلمون ) به منزله تعليل دستوريست كه داده است، و معنايش اين است كه از اين جهت احتياجى به استدلال و احتجاج نيست كه خودشان به زودى مى فهمند چون حق و حقيقت بالاَخره يك روزى ظاهر خواهد گرديد.

در اين آيه شريفه علاوه بر مطلب فوق اين كنايه هم هست كه اين بيچارگان از زندگيشان جز خوردن و سرگرمى به لذات مادى و دلخوش داشتن به صرف آرزوها و خيالات واهى بهره ديگرى ندارند، يعنى در حقيقت مقام خود را تا افق حيوانات و چهارپايان پايين آورده اند، و چون چنين است سزاوار است آنها را به حال خود واگذار كنى و داخل انسان حسابشان نكنى، و احتجاج به حجتهاى صحيح خود را كه همه بر اساس عقل سليم و منطق انسانى است بى مقدار نسازى.

و ما اهلكنا من قرية الا و لها كتاب معلوم... و ما يستاخرون

به طورى كه از سياق بر مى آيد اين دو آيه جمله قبلى را كه فرمود: (فسوف يعلمون ) تثبيت و تاكيد مى كند و معنايش اين است كه: رهايشان كن كه ايشان در اين زندگى دنيا اسلام آور نيستند، تنها وقتى خواهان آن مى شوند كه اجلشان رسيده باشد، و آن هم به اختيار كسى نيست بلكه براى هر امتى كتاب معلومى نزد خداست كه در آن اجلهايشان نوشته شده، و نمى توانند آنرا - حتى يك ساعت - جلو و يا عقب بيندازند.

اين دو آيه دلالت دارند بر اينكه همانطور كه فرد فرد بشر داراى كتاب و اجل و سرنوشتى هستند، امتهاى مختلف بشرى نيز داراى كتاب هستند. اين دو آيه كتاب امتها را خاطر نشان مى سازد، و در آيه ( و كل انسان الزمناه طائره فى عنقه و نخرج له يوم القيمة كتابا يلقاه منشورا) كتاب افراد را متذكر است.

و قالوا يا ايها الذى نزل عليه الذكر انك لمجنون

اين جمله سخنى است كه كفار از در تمسخر و استهزاء به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و كتاب نازل بر او گفته اند و به همين جهت اسم آن جناب را نياوردند، بلكه به عنوان كسى كه كتاب و ذكر بر او نازل شده خطابش كردند، و نيز اسم خداى نازل كننده را نبردند تا اين معنا را برسانند كه ما نمى دانيم خدا كجا است و از كجا اين كتاب را براى تو فرستاده و وثوق و اعتمادى به گفته تو كه ادعا ميكنى خدا اين كتاب را نازل كرده نداريم، و لذا به صيغه مجهول تعبير كرده و گفتند:(اى كسى كه ذكر بر او نازل شده ). علاوه بر اين، از قرآن كريم هم به ذكر تعبير كردند كه همه اينها از باب استهزاء و از همه بدتر جمله (انك لمجنون ) است كه تهمت و تكذيب صريح است.

درخواست مشركان از پيامبر (ص) كه بر ايشان ملائكه بياورد!

لو ما تاتينا بالملائكة ان كنت من الصادقين

كلمه (لوما) مانند كلمه (هلا) در مورد ترغيب و تحريص به كار مى رود و معنايش اين است كه: چرا ملائكه را براى ما نمى آورى ؟ اگر راست مى گويى و اگر پيغمبرى، ملائكه را بياور تا بر صدق دعوتت شهادت دهند و تو را در انذارت كمك كنند. و بنا بر اين، آيه مورد بحث قريب المعنى با آيه (لو لا انزل اليه ملك فيكون معه نذيرا) خواهد بود.

و وجه اينكه هميشه مشركين از انبياى خود مى خواستند كه ملائكه را بر ايشان بياورند و نشانشان دهند، اين اعتقاد خرافى بود كه بشر، موجودى است مادى و فرو رفته در آلودگيهاى شهوت و غضب و او با اين تيرگيش نمى توانند با عالم بالا كه نور محض و طهارت خالص است تماس داشته باشد، و ميان اين و آن هيچ مناسبتى نيست. پس كسى كه ادعاى نوعى اتصال و ارتباط با آن را مى كند بايد بعضى از سكنه و اهل آن عالم را با خود بياورد تا او وى را در دعوتش تصديق و يارى كند.

آرى، بت پرستان علاوه بر اين پندار غلط، ملائكه را آلهه مى دانستند و چون خداى سبحان را قابل پرستش نمى دانستند و معناى دعوت انبياء در چنين جوى اين مى شد كه اين آلهه خيالى شايسته عبادت و اختياردار شفاعت نيستند، و از نظر آنان اين دعوى محتاج به دليل بود، لذا مى گفتند خود ملائكه را بياوريد تا بگويند و اعتراف كنند كه ما معبود نيستيم و انبياء در دعوت خود راست مى گويند.

جواب خداوند در مقابل اين درخواست باطل

ما ننزل الملائكة الا بالحق و ما كانوا اذا منظرين

اين آيه جواب از اقتراح و درخواست ايشان است كه از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) خواسته بودند ملائكه را بياورد تا به حقانيت او شهادت دهند. و حاصل جواب اين است كه سنت الهى بر اين جريان يافته كه ملائكه را از چشم بشر بپوشاند و در پشت پرده غيب نهان دارد، و با چنين سنتى اگر بخاطر پيشنهاد و اقتراح ايشان آنان را نازل كند، قهرا آيت و معجزهاى آسمانى خواهد بود. و از آثار و خواص معجزه اين است كه اگر بخاطر پيشنهاد مردمى صورت گرفته باشد و آن مردم پس از ديدن معجزه پيشنهادى خود، باز ايمان نياوردند دچار هلاكت و انقراض شوند، و چون اين كفار كفرشان از روى عناد است قهرا ايمان نخواهند آورد و در نتيجه هلاك خواهند شد.

و كوتاه، سخن اگر خداوند ملائكه را در چنين زمينهاى كه خود آنان معجزهاى مى خواهند كه حق را روشن و باطل را محو سازد، نازل فرمايد، نازل مى كند. اما كارى كه ملائكه به منظور احقاق حق و ابطال باطل در چنين حال انجام دهند همين است كه ايشان را هلاك كنند و نسلشان را براندازند. اين خلاصه معنايى است كه بعضى براى آيه كرده اند.

بعضى ديگر گفته اند: مقصود از حق در اين آيه مرگ است، و معناى آيه چنين است كه: ملائكه را نازل نمى كنيم مگر به همراهى حق يعنى مرگ. وقتى نازل مى كنيم كه مدت عمر ايشان سر آمده باشد و در آن موقع ديگر مهلتشان نمى دهيم. و بنا بر اين معنا، كانه آيه شريفه مى خواهد مطلبى را بيان كند كه آيه (يوم يرون الملائكة لا بشرى يومئذ للمجرمين ) افاده كند. بعضى ديگر گفته اند: منظور از (حق ) رسالت است، يعنى ما ملائكه را نازل نمى كنيم مگر براى وحى و رسالت، و كانه آيه شريفه مطلبى را افاده مى كند كه آيه (قد جاءكم الرسول بالحق ) و همچنين آيه (فقد كذبوا بالحق لما جاءهم ) افاده مى نمايد.

اين بود وجوهى كه در تفسير آيه شريفه ذكر كرده اند، البته وجوه ديگرى نيز در تفاسير مختلف گفته اند، و ليكن هيچيك از آنها و نيز هيچيك از اين سه وجه خالى از اشكال نيست. و آن اشكال اينست كه با حصر موجود در جمله (ما ننزل الملائكة الا بالحق ) سازگارى ندارد، زيرا در اين جمله نزول ملائكه را منحصر به حق كرده، نه فقط منحصر به عذاب استيصال و نه فقط به مرگ، و نه فقط به وحى و رسالت، و اگر بخواهيم آيه را طورى توجيه كنيم كه كلمه حق با يكى از اين سه معانى مذكور سازگارى داشته باشد آيه، احتياج به قيدهاى زيادى پيدا مى كند در صورتى كه اطلاق آن همه آن قيدها را دفع مى كند.

حق مطلب در معناى: (ما ننزل الملائكة الا بالحق...)

البته ممكن است معناى آيه را با كمك تدبير در آيات ديگر طورى ديگر تقرير كنيم، و آن اينكه ظرف زندگى دنياى مادى، ظرفى است كه حق و باطل در آن مختلط و در هم آميخته است، نه جداى از هم كه حق محض با همه آثار و خواصش جداى از باطل ظهور نموده و جلوه كند، همچنانكه آيه (كذلك يضرب الله الحق و الباطل ) به اين حقيقت اشاره مى كند و اين معنا در مباحث گذشته بطور مفصل گذشت.

پس هر مقدار از حق در اين عالم ظهور كند، مقدارى از باطل و شك و شبهه هم همراه دارد، همچنانكه استقراء و از نظر گذراندن مواردى كه در طول زندگيمان به چشم خود ديده ايم نيز اين معنا را تاييد مى كند. آيه شريفه (و لو جعلناه ملكا لجعلناه رجلا و للبسنا عليهم ما يلبسون ) نيز شاهد بر آنست.

جهتش هم اين است كه ظرف دنيا ظرف امتحان است، و امتحان از كسى مى كنند كه اختيار داشته باشد، نه اينكه مانند ساير موجودات طبيعى، آثار و حركاتش جبرى و طبيعى باشدو اختيار هم وقتى تصور دارد كه خلط ميان حق و باطل و خير و شر ممكن باشد و به نحوى كه انسانها خود را در سر دو راهيها ببينند، و از آثار خير و شر پى به خود آنها ببرند، آنگاه هر يك از دو راه سعادت و شقاوت را كه مى خواهند اختيار كنند. و اما عالم ملائكه و ظرف وجود ايشان، عالم حق محض است كه هيچ چيزش با هيچ باطلى آميخته نيست، همچنانكه قرآن كريم فرموده:( لا يعصون الله ما امرهم و يفعلون ما يؤمرون ) و نيز فرموده: (بل عباد مكرمون لا يسبقونه بالقول و هم بامره يعملون ).

پس مقتضاى اين آيات و آيات ديگرى كه در اين معنا هست اين است كه ملائكه به خوديخود مخلوقات شريف و موجودات طاهر و نورانى و منزهى هستند كه هيچ نقصى در آنان وجود نداشته و دچار شر و شقاوتى نمى شوند. پس در ظرف وجود آنان امكان فساد و معصيت و تقصير نيست، و خلاصه اين نظامى كه در عالم مادى ما هست در عالم آنان نيست - و ان شاء الله به زودى در موارد مناسبى بحث مفصل اين مساله خواهد آمد.

اين معنا نيز خواهد آمد كه آدمى مادام كه در عالم ماده است و در ورطه هاى شهوات و هواها چون اهل كفر و فسوق غوطه ميخورد هيچ راهى به اين ظرف و اين عالم ندارد تنها وقتى مى تواند بدان راه يابد كه عالم ماديش تباه گردد و به عالم حق قدم نهد - و خلاصه پرده ماديتشان كنار رود - آن وقت است كه عالم ملائكه را مى بينند، همچنانكه قرآن كريم فرموده است:(لقد كنت فى غفلة من هذا فكشفنا عنك غطائك فبصرك اليوم حديد) و اين عالم همان عالمى است كه نسبت به اين عالم بشرى آخرت ناميده مى شود.

پس از آنچه گذشت روشن گرديد كه ظهور عالم ملائكه براى مردمى كه در بند ماده هستند موقوف بر اين است كه ظرف وجودشان مبدل گردد، يعنى با مردن از دنيا به آخرت منتقل شوند. چيزيكه در اين جا مى خواهيم خاطر نشان سازيم اين است كه در همين دنيا هم قبل از اين انتقال ممكن است ظهور چنين عالمى براى كسى صورت بندد و ملائكه نيز براى او ظاهر شوند، همچنان كه بندگان برگزيده خدا و اولياى او كه از پليدى گناهان پاك و همواره ملازم ساحت قرب خدايند در همين دنيا عالم غيب را مى بينند، با اينكه خود در عالم شهادتند - مانند انبياء (عليهمالسلام).

و شايد همين معنايى كه گفتيم مراد آيه (ما ننزل الملائكة الا بالحق و ما كانوا اذا منظرين ) باشد، چون اگر مشركين پيشنهاد نازل شدن ملائكه را دادند، براى اين بوده كه آنان را در صورت اصليشان ببينند تا پس از ديدن، دعوت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را تصديق كنند و اين پيشنهاد جز با مردنشان عملى نمى شود.

همچنانكه قرآن كريم فرموده:( و قال الذين لا يرجون لقائنا لو لا انزل علينا الملائكة... يوم يرون الملائكة لا بشرى يومئذ للمجرمين و يقولون حجرا محجورا و قدمنا الى ما عملوا من عمل فجعلناه هباء منثورا).

و هر دوى اين معانى در (آيه و قالوا لولا انزل عليه ملك و لو انزلنا ملكا لقضى الاَمر ثم لا ينظرون و لو جعلناه ملكا لجعلناه رجلا و للبسنا عليهم ما يلبسون ) جمع شده، خداى تعالى مى فرمايد اگر ما فرشتگانى به عنوان معجزه و براى تصديق نبوت او نازل كنيم لازمه اش اين است كه كار ايشان را يكسره سازيم و هلاكشان كنيم و حتى اگر يكى از فرشتگان را پيامبر مردم كنيم باز ناگزيريم او را به صورت يك فرد بشر ممثل و مجسم كنيم، و او را در مواقف اشتباه و خطا قرار دهيم، چون منظور از رسالت اين است كه يكى از وسائل امتحان باشد كه هم وسيله نجات و هم وسيله هلاك بوده باشد و از رسالتى كه عقول مردم را مضطر و مجبور به ايمان و قبول دعوت الهى نمايد غرضى كه گفتيم حاصل نمى شود.

قرآن از هر گونه تحريف و تصرفى مصون است

انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون

سياق صدر اين آيه سياق حصر است و ظاهر سياق مذكور اين است كه حصر در آن ناظر به گفتار مشركين است كه قرآن را هذيان ديوانگى و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را ديوانه ناميده بودند. و همچنين ناظر به اقتراح و پيشنهادى است كه كرده، نزول ملائكه را خواسته بودند تا او را تصديق نموده قرآن را به عنوان كتابى آسمانى و حق بپذيرند.

و بنا بر اين، معناى آيه - و خدا داناتر است - اين مى شود كه: اين ذكر را تو از ناحيه خودت نياورده اى تا مردم عليه تو قيام نموده و بخواهند آن را به زور خود باطل ساخته و تو در نگهداريش به زحمت بيفتى و سرانجام هم نتوانى، و همچنين از ناحيه ملائكه نازل نشده تا در نگهداريش محتاج آنان باشى تا بيايند و آن را تصديق كنند، بلكه ما آن را به صورت تدريجى نازل كردهايم و خود نگهدار آن هستيم و به عنايت كامل خود آن را با صفت ذكريتش حفظ مى كنيم.

پس قرآن كريم ذكرى است زنده و جاودانى و محفوظ از زوال و فراموشى و مصون از زيادتى كه ذكر بودنش باطل شود و از نقصى كه باز اين اثرش را از دست دهد و مصون است از جابجا شدن آياتش، بطورى كه ديگر ذكر و مبين حقايق معارفش نباشد.

پس آيه شريفه، دلالت بر مصونيت قرآن از تحريف نيز مى كند، چه تحريف به معناى دستبرد در آن به زياد كردن و چه به كم كردن و چه به جابجا نمودن، چون ذكر خداست و همانطور كه خود خداى تعالى الى الاَبد هست ذكرش نيز هست.

و نظير آيه مورد بحث در دلالت بر اينكه كتاب عزيز قرآن همواره به حفظ خدايى محفوظ از هر نوع تحريف و تصرف ميباشد و اين مصونيت به جهت اين است كه ذكر خداست، آيه (ان الذين كفروا بالذكر لما جاءهم و انه لكتاب عزيز لا ياتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه تنزيل من حكيم حميد) مى باشد.

پس از آنچه گذشت اين معنا روشن گرديد كه الف و لام (الذكر) الف و لام عهد ذكرى است ( يعنى همان ذكرى كه قبلا اسمش ‍ برده شد) و مراد از وصف (الحافظون ) حفظ در آينده است، چون اسم فاعل ظهور در آينده دارد. و اين را بدين جهت تذكر داديم تا كسى ايراد نكند - همچنانكه چه بسا ايراد كرده باشند - كه اگر آيه شريفه دلالت كند بر مصونيت قرآن از تحريف بخاطر اينكه ذكر است، بايد دلالت كند بر مصونيت تورات و انجيل، زيرا آنها نيز ذكر خدايند، و حال آنكه كلام خداى تعالى صريح است در اينكه تورات و انجيل محفوظ نمانده اند، بلكه تحريف شده اند. جوابش همان است كه گفتيم الف و لام در (الذكر) الف و لام عهد است، و ذكريت ذكر، علت حفظ خدايى نيست تا هر چه ذكر باشد خداوند حفظش كرده باشد بلكه تنها وعده حفظ اين ذكر را كه قرآن است ميدهد. و به زودى در يك بحث جداگانه اين معنا را مورد بحث مفصل قرار ميدهيم - ان شاء الله تعالى.

بحث روايتى

(روايتى در مورد خروج موحدان عاصى از جهنم و بقاء كافران در آن درذيل آيه: (ربما يود...)

قمى در تفسيرش به سند خود از پدرش از ابن ابى عمير از عمر بن اذينه از رفاعه از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده كه فرمود: چون روز قيامت مى شود منادى از ناحيه خداى تعالى ندا مى كند كه هيچ كس جز مسلمان به بهشت نخواهد رفت، آن روز است كه كفار آرزو مى كنند اى كاش در دنيا مسلمان بودند. آنگاه اين آيه را تلاوت فرمودند:( ذرهم ياكلوا و يتمتعوا و يلههم الامل ) يعنى رهايشان كن تا مشغول عمل خود شوند، (فسوف يعلمون ).

مؤ لف عياشى از عبد الله بن عطاء مكى از امام باقر و امام صادق (عليه السلام) نظير اين روايت را آورده است.

و در الدر المنثور است كه طبرانى - در كتاب الاَوسط - و ابن مردويه به سند صحيح از جابر بن عبد الله انصارى روايت كرده اند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: مردمى از امت من به جرم گناهانشان عذاب مى شوند و هر قدر كه خدا بخواهد در آتش خواهند بود، آنگاه مشركين در آنجا ايشان را سرزنش مى كنند و مى گويند چرا ايمان و تصديق شما سودى برايتان نداشت در نتيجه هيچ موحدى نمى ماند مگر آنكه خداوند از آتش بيرونش مى آورد. آنگاه اين آيه را تلاوت فرمودند: ( ربما يود الذين كفروا لو كانوا مسلمين ).

مؤلف: اين معنى به طريق ديگرى از ابو موسى اشعرى و ابو سعيد خدرى و انس بن مالك نيز از آن جناب روايت شده است.

و در همان كتاب است كه ابن ابى حاتم و ابن شاهين - در كتاب السنة - از على بن ابى طالب (عليه السلام) روايت كرده اند كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: موحدين هر امتى كه مرتكب گناهان كبيره شده باشند در صورتى كه توبه نكرده و از آن پشيمان نباشند داخل جهنم مى شوند و در آنجا نه چشمهايشان كبود مى شود، و نه بدنشان سياه مى گردد، و نه همنشين شيطان مى شوند و نه دچار غل و زنجير مى گردند، نه حميم مى آشامند و نه قطران مى پوشند، و خداوند خلود در جهنم را بر جسدهايشان حرام مى كند، براى همين كه موحدند، و صورتهايشان را بر آتش حرام مى كند، بخاطر اينكه سجده كرده اند.

و از همين ها افرادى هستند كه آتش تا روى پايشان را و افرادى تا پشت پاهايشان را مى گيرد، و افرادى تا رانشان و افرادى تا كمرشان و عده اى تا گردنشان فرا مى گيرد. و اين به خاطر تفاوت گناهانى است كه مرتكب شده اند. از نظر مدت هم بعضى يك ماه در آتش ‍ هستند و بعضى يك سال، ولى سرانجام بيرون مى آيند و طولانى ترين توقف ايشان به قدر عمر دنياست از روزى كه خلق شده تا روزى كه فانى مى گردد.

سبب بيرون شدنشان از جهنم اين است كه يهود و نصارى و هر كه در آتش هست از اهل هر دين و هم چنين اهل شرك به اهل توحيد مى گويند: شما به خدا و كتب و رسل او ايمان آورديد و در عين حال با ما در جهنميد، پس ايمان شما بيهوده بود. آن وقت است كه خدا به ايشان غضبى مى كند كه براى هيچ امرى آنطور غضب نكرده باشد. آنگاه موءمنين را از جهنم بيرون آورده بر سر چشمهاى كه ميان بهشت و صراط قرار دارد مى برد، پس در آنجا مى رويند مانند طرثوث كه در خاشاك و كف سيل مى رويد، آنگاه داخل بهشت مى شوند در حالى كه به پيشانيهايشان نوشته است (اينها جهنمى هايى هستند كه از آتش دوزخ آزاد شده اند و تا خدا بخواهد در بهشت خواهند بود).

و چون اين نوشته داغ ننگى بر پيشانيهاى ايشان است از خدا درخواست مى كنند كه آن را محو كند. خدا هم ملكى مى فرستد آن را محو مى كند، سپس ملائكه اى را كه با خود ميخ هاى آتشين دارند دستور مى دهد تا در جهنم را به روى باقيماندگان ببندند و با آن ميخها ميخكوبشان كنند اينجاست كه خداى تعالى كه در عرش قرار گرفته فراموششان مى كند و اهل بهشت هم در سرگرميشان به نعيم و لذت بهشتى از آنان غافل مى گردند و خداى تعالى در اين خصوص فرموده: (ربما يود الذين كفروا لو كانوا مسلمين ).

مؤلف: كلمه (طرثوث ) اسم گياهى است و كلمه (حميل السيل ) - كه در روايت است - به معناى خاشاك و كف سيل است. و از طرق شيعه نيز قريب به اين مضمون روايت شده است.

و نيز در آن كتاب است كه احمد و ابن مردويه از ابى سعيد روايت كرده اند كه گفت: رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) چوبى در زمين فرو برد و چوب ديگرى پهلوى آن و چوبى ديگر بعد از آن در زمين نشانيد و فرمود هيچ مى دانيد كه اين چيست ؟

اصحاب گفتند: خدا و رسول داناتر است. فرمود: اين انسان است و اين اجل او و اين آرزوى اوست و او همواره در پى رسيدن به آرزوهاست و غافل از اينكه اجل قبل از آرزوهايش قرار دارد.

مؤلف: قريب به اين معنا به چند طريق نيز از انس از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) روايت شده است.

و در مجمع البيان از امير المؤمنين (عليه السلام) روايت كرده كه فرمود: ترسناكترين چيزى كه بر شما مى ترسم پيروى هواى نفس، و درازى آرزو است، چون پيروى هوى و هوس شما را از حق جلوگيرى مى كند و درازى آرزو آخرت را از يادتان مى برد.

و در تفسير قمى در ذيل آيه (ما ننزل الملائكة الا بالحق و ما كانوا اذا منظرين ) از معصوم نقل كرده كه فرمود: يعنى اگر ملائكه را نازل كنيم ديگر مهلتشان نداده هلاكشان مى كنيم.

گفتارى در چند فصل در مصونيت قرآن از تحريف

فصل اول: در بيان اينكه قرآن عصر حاضر همان قرآن نازل بر پيامبر اسلام (ص) است

يكى از ضروريات تاريخ اين معنا است كه تقريبا در 14 قرن قبل پيغمبرى از نژاد عرب به نام محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) مبعوث به نبوت شد و دعوى نبوت كرده است و امتى از عرب و غير عرب به وى ايمان آوردند و نيز كتابى آورده كه آن را به نام (قرآن ) ناميده و به خداى سبحان نسبتش داده است و اين قرآن متضمن معارف و كلياتى از شريعت است كه در طول حياتش ‍ مردم را به آن شريعت دعوت مى كرده است.

و نيز از مسلمات تاريخ است كه آن جناب با همين قرآن تحدى كرده و آن را معجزه نبوت خود خوانده، و نيز هيچ حرفى نيست در اينكه قرآن موجود در اين عصر همان قرآنى است كه او آورده و براى بيشتر مردم معاصر خودش قرائت كرده است. و مقصود ما از اينكه گفتيم اين همان است تكرار ادعا نيست بلكه منظور اين است كه بطور مسلم اين چنين نيست كه آن كتاب به كلى از ميان رفته باشد و كتاب ديگرى نظير آن و يا غير آن به دست اشخاص ديگرى تنظيم و به آنجناب نسبت داده شده و در ميان مردم معروف شده باشد كه اين، آن قرآنى است كه به محمد نازل شده است.

همه اينها كه گفتيم امورى است كه احدى در آن ترديد ندارد، مگر كسى كه فهمش آسيب ديده باشد حتى موافق و مخالف در مساله تحريف و عدم آن نيز در هيچ يك آنها احتمال خلاف نداده است.

تنها چيزى كه بعضى از مخالفين و موافقين احتمال داده اند اين است كه جملات مختصرى و يا آيه اى در آن زياد و يا از آن كم شده و يا جا به جا و يا تغييرى در كلمات و يا اعراب آن رخ داده باشد و اما اصل كتاب الهى، به همان وضع و اسلوبى كه در زمان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) بوده باقى مانده است، و به كلى از بين نرفته است.

از سوى ديگر مى بينيم كه قرآن كريم با اوصاف و خواصى كه نوع آياتش واجد آنهاست تحدى كرده يعنى بشر را از آوردن كتابى مشتمل بر آن اوصاف عاجز دانسته است و ما تمامى آيات آن را مى بينيم كه آن اوصاف را دارد بدون اينكه آيه اى از آن، آن اوصاف را از دست داده باشد.

مثلا اگر به فصاحت و بلاغت تحدى نموده مى بينيم كه تمامى آيات همين قرآنى كه در دست ماست آن نظم بديع و عجيب را دارد و گفتار هيچ يك از فصحاء و بلغاى عرب مانند آن نيست، و هيچ شعر و نثرى كه تاريخ از اساتيد ادبيات عرب ضبط نموده و هيچ خطبه و يا رساله و يا محاوره اى از آنان چنان نظم و اسلوبى را ندارد و اين نظم و اسلوب و اين امتيازات در تمامى آيات قرآنى مشهود است و همه رامى بينيم كه در تكان دادن جسم و جان آدمى مثل همند.

و نيز مى بينيم كه در آيه (افلا يتدبرون القرآن و لو كان من عند غير الله لوجدوا فيه اختلافا كثيرا) به اختلاف نداشتن قرآن تحدى نموده و اين خصوصيت در قرآن عصر ما نيز هست، هيچ ابهام و يا خللى در آيه اى ديده نمى شود مگر آنكه آيه اى ديگر آن را بر طرف مى سازد، و هيچ تناقض و اختلافى كه در بدو نظر تناقض و اختلاف باشد، پيش نمى آيد، مگر آنكه آياتى آن را دفع مى سازد.

باز مى بينيم كه با معارف حقيقى و كليات شرايع فطرى و جزئيات فضائل عقلى كه مبتكر آن است تحدى نموده، و عموم دانشمندان عالم را نه تنها اهل لغت و ادبيات را به آوردن مانند آن دعوت كرده و از آن جمله فرموده است: (قل لئن اجتمعت الانس و الجن على ان ياتوا بمثل هذا القرآن لا ياتون بمثله و لو كان بعضهم لبعض ظهيرا) و نيز فرموده: (انه لقول فصل و ما هو بالهزل ).

اين تحدى قرآن است و مامى بينيم كه همين قرآن عصر ما بيان حق صريحى را كه جاى هيچ ترديد نباشد و دادن نظريهاى را كه آخرين نظريه باشد كه عقل بشر بدان دست يابد، چه در اصول معارف حقيقى و چه در كليات شرايع فطرى و چه در جزئيات فضائل اخلاقى استيفاء مى كند، بدون اينكه در هيچ يك از اين ابواب نقيصه و يا خللى و يا تناقض و لغزشى داشته باشد بلكه تمامى معارف آن را با همه وسعتى كه دارد مى بينيم كانه به يك حيات زنده اند و يك روح در كالبد همه آنها جريان دارد و آن روح واحد مبدأ تمامى معارف قرآنى است و اصلى است كه همه بدان منتهى مى گردند و به آن بازگشت مى كنند، و آن اصل توحيد است كه اگر يك يك معارف آن را تحليل كنيم سر از آن اصل در مى آوريم و اگر آن اصل را تركيب نماييم به يك يك آن معارف بر مى خوريم.

و نيز اگر برايمان ثابت شده كه قرآن نازل شده بر پيامبر خاتم (صلوات الله عليه ) متعرض داستان امتهاى گذشته بوده، قرآن عصر خود رامى بينيم كه در اين باره بياناتى دارد كه لايقترين بيان و مناسب ترين كلام است كه شايسته طهارت دين و نزاهت ساحت انبياء (عليهمالسلام) مى باشد، بطورى كه انبياء را افرادى خالص در بندگى و اطاعت خدا معرفى مى كند و اين معنا وقتى براى ما محسوس ‍ مى شود كه داستان قرآنى هر يك از انبياء را با داستان همان پيغمبر كه در تورات و انجيل آمده مقايسه نماييم آن وقت به بهترين وجهى دستگيرمان مى شود كه قرآن ما چقدر با كتب عهدين تفاوت دارد. و نيز اگر ميدانيم كه در قرآن كريم اخبار غيبى بسيارى بوده، در قرآن عصر خود نيز مى بينيم كه بسيارى از آيات آن بطور صريح و يا تلويح از حوادث آينده جهان خبر مى دهد.

و نيز مى بينيم كه خود را به اوصاف پاك و زيبا از قبيل نور، و هادى به سوى صراط مستقيم، و به سوى ملتى اقوم - يعنى تواناترين قانون و آيين در اداره امور جهان - ستوده. و قرآن عصر خود را نيز مى يابيم كه فاقد هيچ يك از اين اوصاف نيست، و در امر هدايت و دلالت از هيچ دقتى فروگذار نكرده است.

و از جامعترين اوصافى كه براى خود قائل شده صفت يادآورى خداست و اينكه در راهنمايى به سوى خدا هميشه زنده است، و همه جا از اسماى حسنى و صفات علياى خدا اسم مى برد، و سنت او را در صنع و ايجاد وصف مى كند، و اوصاف ملائكه و كتب و رسل خدا را ذكر مى نمايد، شرايع و احكام خدا را وصف مى كند، منتهى اليه و سرانجام امر خلقت يعنى معاد و برگشت به سوى خدا و جزئيات سعادت و شقاوت و آتش و بهشت را بيان مى كند.

و همه اينها ذكر و ياد خداست، و همانست كه قرآن كريم به قول مطلق، خود را بدان ناميده است.

چون از اسامى قرآن هيچ اسمى در دلالت بر آثار و شؤ ون قرآن به مثل اسم (ذكر) نيست، به همين جهت در آياتى كه راجع به حفظ قرآن از زوال و تحريف صحبت مى كند آن را به نام ذكر ياد نموده، و از آن جمله مى فرمايد: (ان الذين يلحدون فى آياتنا لا يخفون علينا افمن يلقى فى النار خير ام من ياتى آمنا يوم القيمة اعملوا ما شئتم انه بما تعلمون بصير ان الذين كفروا بالذكر لما جاءهم و انه لكتاب عزيز لا ياتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه تنزيل من حكيم حميد) كه مى فرمايد: قرآن كريم از اين جهت كه ذكر است باطل بر آن غلبه نمى كند، نه روز نزولش و نه در زمان آينده، نه باطل در آن رخنه مى كند و نه نسخ و تغيير و تحريفى كه خاصيت ذكريتش را از بين ببرد.

و نيز در آيات مورد بحث ذكر را به طور مطلق بر قرآن كريم اطلاق نموده و نيز به طور مطلق آن را محفوظ به حفظ خداى تعالى دانسته و فرموده: (انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون ) كه از آن دو اطلاق اين معنا استفاده مى شود كه گفتيم قرآن كريم از هر زياده و نقصان و تغيير لفظى و يا ترتيبى كه ذكر بودن آن را از بين ببرد محفوظ خواهد بود.

يكى از حرفهاى بى پايه اى كه در تفسير آيه مورد بحث زده اند اين است كه ضمير (له ) را به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) برگردانده و گفته اند: منظور از اينكه (ما او را حفظ مى كنيم آن جناب است ). ولى اين معنا با سياق آيه سازش ندارد، زيرا مشركين كه آن جناب را استهزاءكردند بخاطر قرآن بود كه به ادعاى آن جناب بر او نازل شده، همچنانكه قبلا هم به اين نكته اشاره كرده و فرموده بود: (و قالوا يا ايها الذى نزل عليه الذكر انك لمجنون ).

پس از آنچه گذشت اين معنا به دست آمد كه: قرآنى كه خداى تعالى بر پيغمبر گراميش (صلى الله عليه و آله و سلم) نازل كرده و آن را به وصف ذكر توصيف نموده به همان نحو كه نازل شده، محفوظ به حفظ الهى خواهد بود و خدا نخواهد گذاشت كه دستخوش زياده و نقص و تغيير شود.

و خلاصه دليل ما هم اين شد كه قرآنى كه خداى تعالى بر پيغمبرش نازل كرده و در آيات زيادى آن را به اوصاف مخصوصى توصيف نموده، اگر بخواهد محفوظ نباشد و در يكى از آن اوصاف دچار دگرگونى و زياده و نقصان گردد آن وصف ديگر باقى نخواهد ماند و حال آنكه مامى بينيم قرآن موجود در عصر ما تمامى آن اوصاف را به كاملترين و بهترين طرز ممكن داراست. از همينجا مى فهميم كه دستخوش تحريفى كه يكى از آن اوصاف را از بين برد نگشته است، و قرآنى كه اكنون دست ما است همان است كه به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نازل شده است.

پس اگر فرض شود كه چيزى از آن ساقط شده و يا از نظر اعراب و زير و زبر كلمات و يا ترتيب آيات دچار دگرگونى شده باشد، بايد قبول كرد كه دگرگونياش به نحوى است كه كمترين اثرى در اوصاف آن از قبيل اعجاز، رفع اختلاف، هدايت، نوريت، ذكريت، هيمنه و قهاريت بر ساير كتب آسمانى و... ندارد.

پس اگر تغييرى در قرآن كريم پيدا شده باشد از قبيل سقوط يك آيه مكرر و يا اختلاف در يك نقطه و يا يك اعراب و زير و زبر و امثال آن است.

 
 

 
 Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved