بخش شهید آوینی حرف دل موبایل شعر و سبک اوقات شرعی کتابخانه گالری عکس  صوتی فیلم و کلیپ لینکستان استخاره دانلود نرم افزار بازی آنلاین
خرابی لینک Instagram

 
 

 

معناى اينكه در قيامت شيطان به اتباع خود مى گويد: (خدا به شما وعده حق داد و من به شما وعده دادم ولى وفا نكردم)

گوينده اين جمله:(ان الله وعدكم وعد الحق ) همان ابليس است و مقصودش از اين حرف اين است كه، ملامت گناهكاران و مشركين را از خود دور سازد، پس اين كه گفت:(ان الله وعدكم وعد الحق و وعدتكم فاخلفتكم )، معنايش اين است كه:خداوند به شما وعده اى داد كه اينك وقوع آن و مشاهده حساب و جنت و نار در امروز، آن وعده را محقق ساخت، و من هم به شما وعده اى دادم ولى به آن وفا نكردم، چون خلاف آنچه را كه وعده داده بودم محقق شد.اين آن معنايى است كه مفسرين براى آيه كرده اند.

بنابراين، مقصود از وعده اى كه داده شد همه است كه، اثباتا و نفيا مربوط به معاد باشد، يعنى خداوند آنها را اثبات، و ابليس آنها را نفى مى كرده، و اخلاف وعده هم به معناى روشن شدن دروغ بودن آن است كه در حقيقت ملزوم را گفته و لازمه آن را اراده كرده است.

ممكن هم است - و بلكه وجه صحيح همين است كه - بگوييم وعده اى كه داده شد منحصر در پاداش اخروى نيست، بلكه شامل وعده دنيوى هم شود و تمام افراد مومن و مشرك را در بر مى گيرد، چون زندگى دنيا و آخرت متطابق هم مى باشند و در حقيقت زندگى دنيا الگوى زندگى آخرت است، و خداى تعالى اهل ايمان را به زندگى پاكيره و با سعادت وعده داده و اهل شرك را كه از ياد او اعراض مى كنند، به زندگى تنگ و توام با اندوه و عذاب درونى در دنيا وعده داده، و آنگاه هر دو گروه را به يك زندگى ديگرى كه در آن حساب و كتاب و بهشت و جهنم است وعده داده است، اين وعده اى است كه خداى تعالى به بشر داده است.

از آن سو ابليس هم اولياى خود را به خواسته هاى دلپذير و آرزوهاى دور و دراز، وعده داده، مرگ را از يادشان برده، و از ياد بعث و حساب منصرفشان كرده است و از سوى ديگر، ايشان را از فقر و ذلت و ملامت مردم ترسانده، و كليد تمامى اين دامها غافل نمودن مردم از مقام پروردگار و جلوه دادن زندگى حاضرشان است، بطورى كه چنين مى پندارند كه، اسباب ظاهرى همه مستقل در تاثير، و خالق آثار خود هستند، و نيز مى پندارند كه خودشان هم، در استعمال اسباب بر طبق دلخواه خود مستقلند، وقتى اولياى خود را دچار چنين انحرافى نمود آن وقت به آسانى ايشان را مغرور مى سازد، تا به خود اعتماد كنند، به خدا، و همه اسباب دنيوى را در راه شهوات و آرزوهاى خود بكار بندند.

كوتاه سخن اين كه خداوند، در آنچه مربوط به زندگى دنيا و آخرت است، به مومنين وعده هايى داده، كه به آنها وفا كرده، و ابليس هم ايشان را دعوت نمود از راه اغفال و جلوه دادن امورى در برابر اوهام و آرزوهاى بشر كه يا سرانجام بر خلاف واقع در مى آيد و آدمى خودش مى فهمد كه فريب بوده، و يا اگر به آن رسيده، آن را بر خلاف آنچه كه مى پنداشت مى يابد، و ناگزير رهايش نموده، باز دنبال چيزى كه آن را موافق خواسته اش بيابد، مى رود، اين وضع مربوط به دنياى آنها است، و اما در آخرت كه گفتيم همه شوون آن را از يادشان مى برد.

بيان اينكه شيطان بر مردم سلطه اى ندارد و فقط دعوت به گناه مى كند

(و ما كان لى عليكم من سلطان الا ان دعوتكم فاستجبتم لى ) -(سلطان ) به طورى كه راغب گفته:(به معناى تمكن از قهر است) و اگر دليل و حجت را هم سلطان گفته اند، از اين جهت است كه دليل قدرت و تمكن دارد كه با نتيجه هاى خود بر عقول قهر و غلبه كند و عقل ها را تسليم خود نمايد، البته بسيار مى شود كه وقتى كلمه سلطان را مى گويند مقصودشان شخصى است كه داراى سلطنت است، مانند ملك (پادشاه ) و غير او).

و ظاهرا مراد از سلطان، اعم از سلطه صورى و معنوى است، و معناى آيه اين است كه ابليس گفت:من در دنيا بر شما تسلط نداشتم نه بر ظاهر شما و بدنهايتان كه شما را مجبور به معصيت خدا كنم و پس از سلب اختيار از شما خواست خودم را بر شما تحميل كنم و نه بر عقل ها و انديشه هاى شما، تا به وسيله اقامه دليل، شرك را بر عقول شما تحميل كرده باشم، و عقول شما ناگزير از قبول آن شده در نتيجه، نفوستان هم ناگزير از اطاعت من شده باشند.

و نيز ظاهرا استثناى (الا ان دعوتكم ) استثناى منقطع است و معناى آيه اين است كه من چنين سلطنتى نداشتم، ليكن اين را قبول دارم كه شما را به شرك و گناه دعوت كردم، و شما هم بدون هيچ سلطنتى از ناحيه من، دعوتم را پذيرفتيد.

البته هر چند كه دعوت مردم به وسيله شيطان به سوى شرك و معصيت به اذن خدا است، ليكن صرف دعوت است، و تسلط نيست، يعنى خداوند شيطان را بر ما مسلط نكرده چون دعوت كردن به كارى حقيقتش تسلط دعوت كننده بر كارى كه ديگرى را به آن دعوت كرده نمى باشد اگر چه شخص دعوت كننده يك نوع تسلطى بر اصل دعوت پيدا كند.

يكى از دلايل اين حرف آيه شريفه اى است كه داستان اذن دادن خدا به شيطان را حكايت مى كند، و آن اين است كه مى فرمايد:(و استفزز من استطعت منهم بصوتك...وعدهم و ما يعدهم الشيطان الا غرورا ان عبادى ليس لك عليهم سلطان و كفى بربك وكيلا).

كه صريحا مى فرمايد:تو اى ابليس !سلطنتى بر بندگان من ندارى.

رد كلام فخر رازى در خصوص استثناء در آيه شريفه

و از همين جا روشن مى گردد كه چگونه دليل فخر رازى بر اينكه استثناء در آيه مورد بحث استثناى متصل است دليل باطلى است، براى اينكه او در تفسيرش چنين دليل آورده كه قدرت بر اينكه ايشان را وادار به كارى بكند يكبار به قهر صاحب قدرت است، و يك بار به اين است كه داعى را در دلش قوى تر كند، مثلا در دل او ايجاد وسوسه نموده، او را تحريك و تشويق نمايد و اين خود يك نوع تسلط است، پس گويا شيطان در قيامت مى گويد:تسلطى كه من بر شما داشتم، تسلط به چوب و چماق و تازيانه نبوده بلكه تسلط از راه وسوسه بود بنا بر اين ديگر استثناء در آيه، منقطع نبوده، بلكه استثناى متصل است.

و وجه باطل بودن اين دليل اين است كه گفتيم كه:صرف دعوت، سلطنت و تمكن از قهر و غلبه نيست، و كسى در اين شكى ندارد، به همين جهت مى گوييم نبايد آن را يك نوع تسلط شمرد، و وقتى از مصاديق تسلط نشد، قهرا استثناء منقطع مى شود.

بله اين معنا هست كه گاهى در اثر دعوت، ميل و شوقى در نفس انسان نسبت به عملى كه به آن دعوت شده پيدا مى شود، و در نتيجه در پذيرفتن دعوت، رام تر مى گردد، و دعوت كننده به همين وسيله بر نفس دعوت شونده مسلط مى گردد ليكن اين در حقيقت تسلط دعوت كننده بر نفس مدعو نبوده بلكه تسليط خود مدعو است، و به عبارت ديگر اين شخص مدعو است كه با زود باورى خود، دعوت كننده را بر نفس خود تسلط داده و دل خود را ملك او كرده، تا به هر طرف كه مى خواهد بگرداند، نه اينكه دعوت كننده از ناحيه خود، تسلطى بر نفس مدعو داشته باشد، و لذا ابليس هم، تسلط از ناحيه خود را نفى نموده و مى گويد:من از ناحيه نفس خودم تسلطى بر نفس شما نداشتم.نه اينكه شما دلهايتان را در اختيار من قرار نداديد، به شهادت اينكه دنبالش مى گويد:(فلا تلومونى و لوموا انفسكم ) پس باز هم استثناء منقطع شد زيرا مستثنى از جنس مستثنى منه نيست.

و اين همان نحو تسلطى است كه خداى سبحان در آيه (انما سلطانه على الذين يتولونه و الذين هم به مشركون ) و همچنين در آيه (ان عبادى ليس لك عليهم سلطان الا من اتبعك من الغاوين ) اثبات مى كند، و اين آيات همانطور كه ملاحظه مى فرماييد، ظهور در اين دارد كه سلطنت ابليس بر مردم فرع پيروى خود مردم، و شرك ورزيدن ايشان است، نه به عكس، يعنى اينگونه نيست كه پيروى مردم از شيطان و شرك ورزيدنشان، اثر سلطنت شيطان باشد.

و چون شيطان، به هيچ وجه سلطنتى بر مردم ندارد، دنبال نفى آن، با بكار بردن فاء تفريع اين نتيجه را مى گيرد كه:(فلا تلومونى و لوموا انفسكم ) يعنى وقتى كه من به هيچ وجهى از وجوه - همچنانكه از نكره آمدن سلطان در سياق نفى، و نيز از تاكيد كردن مطلب با كلمه (من ) در جمله (و ما كان لى عليكم من سلطان ) بر مى آيد - سلطنتى بر شما ندارم، پس هيچيك از ملامتهايى كه به خاطر شرك ورزيدنتان متوجه شما مى شود به من نمى چسبد، زيرا اختيارتان به دست خودتان بود.

بيزارى جستن شيطان و هر متبوع ديگرى از پيروان خود، در روز قيامت

(ما انا بمصرخكم و ما انتم بمصرخى ) - يعنى امروز من فريادرس شما نيستم، و شما هم فريادرس من نيستيد، من نمى توانم شما را نجات دهم شما هم نمى توانيد مرا نجات دهيد، نه من شفيع شما هستم و نه شما شفيع من هستيد.

(انى كفرت بما اشركتمون من قبل ) - يعنى من از اينكه شما در دنيا مرا شريك خداوند گرفتيد بيزارى مى جويم.و مراد از(شريك گرفتن ) شريك در پرستش نبوده بلكه مراد شرك در اطاعت است، همچنانكه از خطابى كه خداى تعالى به اهل محشر كرده و فرموده (الم اعهد اليكم يا بنى آدم ان لا تعبدوا الشيطان انه لكم عدومبين ) نيز استفاده مى شود.

و اين بيزارى جستن شيطان از شرك ورزيدن پيروان خود، مخصوص به شيطان نيست، بلكه خداى تعالى آن را از هر متبوع باطلى نسبت به تابع خود حكايت نموده كه در روز قيامت اظهار مى دارند كه شرك ورزيدن شما جز يك وهم سرابى بيش نبوده و ما در اين بين تقصيرى نداريم، از آن جمله فرموده:(و يوم القيمه يكفرون بشرككم ).

و نيز فرموده:(و قال الذين اتبعوا لو ان لنا كره فنتبرء منهم كما تبروا منا).

و نيز فرموده:(قال الذين حق عليهم القول ربنا هولاء الذين اغوينا اغويناهم كما غوينا تبرانا اليك ما كانوا ايانا يعبدون و قيل ادعوا شركاءكم فدعوهم فلم يستجيبوا لهم ).

(ان الظالمين لهم عذاب اليم ) - به طورى كه از ظاهر كلام بر مى آيد، اين جمله تتمه كلام ابليس است كه عذاب اليم را براى آنان مسجل مى كند و مى گويد چون شما از ستمگران بوديد و ستم شما جز از ناحيه خودتان نبود لذا عذاب دردناك حق شما است.

باز از ظاهر كلام بر مى آيد كه جمله (ما انابمصرخكم و ما انتم بمصرخى ) كنايه از اين است كه ميان من و تابعينم رابطه اى نبوده است، چنانكه خداوند اين مطلب را در چند جاى ديگر اشاره مى كند، از آن جمله مثلا مى فرمايد:(لقد تقطع بينكم و ضل عنكم ما كنتم تزعمون )، و نيز مى فرمايد:(فزيلنا بينهم و قال شركاوهم ما كنتم ايانا تعبدون ).

آرى اگر جمله مذكور را كنايه نگيريم، جمله دومى آن زيادى خواهد بود، چون در موقف قيامت ميان شيطان و مريدانش اين بحث نيست كه شيطان گله كند كه چرا مرا نجات نمى دهيد، و پيروانش هم چنين توهمى كه بتوانند او را نجات دهند ندارند، شيطان هم اينچنين توهم و توقعى ندارد، مقام هم چنين مقامى نيست كه چنين توهمى در بين بيايد، پس همانطور كه گفتيم، دو جمله مزبور كنايه است از اينكه ميان من و شما رابطه اى نيست، نه پندار دنيائيتان كه من متبوع شما بودم امروز به درد شما مى خورد، و نه اينكه شما تابع من بوديد به درد من مى خورد، من از شرك شما بيزارم، يعنى من شريك خداى تعالى نيستم، و اگر از شما بيزارى مى جويم براى اين است كه شما ستمكار بوديد، و به خود ستم كرديد، و ستمكاران امروز در عذاب دردناك هستند، و ديگر مجوزى براى حمايت از آنان، و نزديكى به آنان نيست.

در اين سياق به طورى كه ملاحظه مى كنيد شاهد بر اين است كه تابعين شيطان در آن روز، وى را به باد ملامت مى گيرند، كه تو اين مصيبت ها را بر سر ما آوردى، حال بيا با ما شركت كن، او هم در پاسخ مى گويد ميان من و شما رابطه اى نيست، و ملامت شما، همه به خودتان بر مى گردد، و من نمى توانم با شما تماس بگيرم و نزديك شما شوم، زيرا من از عذاب دردناكى كه براى ستمكاران آماده شده است مى ترسم، و شما هم از آنان هستيد، بنا بر اين آيه مورد بحث، معانى نزديك به معناى آيه (كمثل الشيطان اذ قال للانسان اكفر فلما كفر قال انى برى ء منك انى اخاف الله رب العالمين ) خواهد داشت.

و شايد از همين جهت بوده كه بعضى گفته اند:مراد از جمله (انى كفرت...) كفر شيطان در دنيا است، و كلمه (من قبل ) هم متعلق به جمله (كفرت ) به تنهايى و يا به آن و به جمله (اشركتمون ) به روش تنازع است، و معنا اين است كه:من قبل از اين (در دنيا) هم به شرك شما كه قبلا (در دنيا) مى ورزيديد، كافر بودم، و معناى تنازع اين است كه كلمه (من قبل ) با اينكه يكى است، اما در دو جا بكار برود.

انسان مختار است و خود مسؤول نيك و بد اعمال خويش است

حال كه بحث پيرامون آيه تمام شد، اينك مى گوييم:منظور عمده از اين آيه، فهماندن اين حقيقت است كه انسان خودش مسوول كارهاى خويش است (و نبايد اين كاسه را سر ديگرى بشكند) چون هيچ كس بر او مسلط نبوده است، پس هر وقت خواست كسى را ملامت كند، خودش را ملامت كند، و اما مساله تابع بودن او و متبوع بودن شيطان امر موهومى بيش نيست و حقيقتى ندارد، و بزودى در قيامت، آنجا كه شيطان از انسان بيزارى مى جويد و ملامتش را به خود او بر مى گرداند، اين حقيقت روشن مى شود، همانطورى كه آيه قبلى هم اين معنا را نسبت به ضعفاء و مستكبرين بيان مى كرد، آنجا هم مى فرمود كه رابطه ميان اين دو طبقه موهوم بود نه حقيقى، و رابطه موهومى با موهوم ديگر هم در روز قيامت كه روز انكشاف حقايق است، به هيچ دردى نمى خورد.

مفسرين در تفسير فقرات آيه شريفه، اقوال مختلفى دارند كه از ايراد آنها خوددارى شد، كسى كه بخواهد از آنها مطلع شود بايد به تفاسير بزرگتر مراجعه نمايد.

و در آيه اى كه گذشت، دلالت روشنى بر اين معنا بود كه انسان به تمام معنا بر اعمال خود مسلط است، و پاداش و كيفر عمل به خود او مرتبط و از غير او مسلوب است و مدح بر عمل و سرزنش از آن به خودش بر مى گردد و اما اينكه آيا او خود در داشتن اين تسلط، مستقل است يا نه ؟ آيه شريفه بر آن دلالت ندارد، و ما در جلد اول اين كتاب در ذيل آيه (و ما يضل به الا الفاسقين ).در اين باره بحث كرده ايم.

و ادخل الذين آمنوا و عملوا الصالحات جنات

اين آيه آن مقصدى را كه سعادتمندان از مومنين بدانجا منتهى مى شوند را بيان مى كند، و جمله (تحيتهم فيها سلم) اين معنا را مى رساند كه حال سعادتمندان در آن عالم، و وضع برخوردشان با يكديگر، درست عكس آنهايى است كه در آيات گذشته مورد سخن بودند و با يكديگر، بگو مگو داشتند.و هر كدام از ديگرى بيزارى مى جستند، اما اينها با يكديگر تحيت و سلام رد و بدل مى كنند.

الم تر كيف ضرب الله مثلا كلمه طيبه كشجره طيبه اصلها ثابت و فرعها فى السماء توتى اكلها كل حين باذن ربها

وجوهى كه در مورد تركيب و معناى آيه: (الم تر كيف ضرب الله مثلا كلمة طيبة...) گفته شده است

بعضى از علما گفته اند كه:(لفظ (كلمه ) بدل اشتمال است از لفظ (مثلا) و لفظ (كشجره ) صفت بعد از صفت است براى (كلمه ) و يا خبر است براى مبتداى محذوف و تقدير آن (هى كشجره) مى باشد.

بعضى هم گفته اند:(كلمه ) مفعول اول (ضرب ) است كه بعد از مفعول دومش ذكر شده، و لفظ(مثلا) مفعول دوم است كه جلوتر از مفعول اول آمده است تا از اشكال فاصله شدن ميان (كلمه ) و صفتش كه همان (كشجره ) باشد جلوگيرى شود.و تقدير آن چنين است:(ضرب الله كلمه طيبه...: مثلا - چه كلمه نيكويى را خداوند مثل زده است مانند درخت نيكويى....).

و بعضى ديگر گفته اند:لفظ(ضرب ) يك مفعول گرفته و آن (مثلا) است و (كلمه ) هم اگر منصوب است مفعول است براى فعل ديگرى كه در تقدير است، حال يا آن فعل، (جعل ) است و يا (اتخذ) و تقدير چنين است:(ضرب الله مثلا جعل كلمه طيبه كشجره طيبه ).

و خيال مى كنم اين وجه - البته با توجيهى كه خواهيم گفت - از همه وجوه بهتر باشد و آن توجيه اين است كه (كلمه طيبه ) (بطور بيان جمله اى به جمله ديگر) عطف بيان است براى (ضرب الله ) مثلا كه در اين صورت حتما بايد لفظ(جعل ) و يا (اتخذ) را در تقدير بگيريم، زيرا مدلول آيه اين مى شود كه خدا كلمه (نيك ) را به درخت (نيك ) مثل زده و تشبيه كرده است و اين همان معناى (اتخذ كلمه طيبه كشجره...) است.

و اين كه فرمود:(اصلها ثابت ) معنايش اين است كه:ريشه اش در زمين جاى گرفته و با عروق خود در زمين پنجه زده است و اينكه فرمود:(و فرعها فى السماء) معنايش اين است كه شاخه هايى كه متفرع بر اين ريشه هستند، از قسمت بالا از آن جدا شده اند، و (آسمان ) در لغت عرب، به معناى هر بلندى و سايه بان است و جمله (توتى اكلها كل حين باذن ربها) يعنى همواره و در هر زمان به اذن خدا ميوه اش را مى چينى، و نهايت درجه بركت يك درخت اين است كه در تمام دوران سال و تا ابد، در هر لحظه ميوه بدهد.

موارد اختلاف مفسرين در بيان معنى و مفاد مفردات آيه فوق الذكر

مفسرين در اين آيه شريفه از چند جهت اختلاف كرده اند:

اول اينكه:مقصود از كلمه (طيبه ) چيست ؟ يكى گفته:شهادت به وحدانيت خدا است.يكى گفته:ايمان است.يكى گفته:قرآن است، يكى ديگر گفته:تسبيح و تنزيه است.يكى گفته:مطلق ثناى بر خداست.يكى گفته:

هر سخن خيرى است.بعضى گفته اند:همه طاعتها است.يكى هم گفته: مومن است.

دوم اينكه:مقصود از(شجره طيبه ) چيست ؟ يكى گفته، درخت خرما است، كه اين قول بيشتر مفسرين است، ليكن ديگرى گفته:درخت جوز هندى است.يكى گفته:هر درختى است كه ميوه پاكيزه دهد، از قبيل انجير و انگور و انار، و بعضى گفته اند:درختى است كه داراى اوصافى باشد كه خداى تعالى بيان كرده، هر چند آلان موجود نباشد.

سوم اينكه:مقصود از كلمه حين چيست ؟ يكى گفته:دو ماه است، ديگرى گفته:شش ماه است.يكى گفته:يكسال است.آن ديگرى گفته:يك صبح و شام است.يكى هم گفته:اصلا تمامى اوقات است.

و اما اگر بخواهيم به اين حرفها سرگرم بشويم از مباحث مهمى كه بايد پيرامون معارف كتاب خداوند بكنيم باز مى مانيم و نيز از وقوف بر مقاصد و اغراض آيات كريمه قرآن باز مى مانيم، لذا به اين حرفها نمى پردازيم.

بيان مراد از (كلمه طيبه) اى كه به شجره طيبه تشبيه شده است

آنچه كه از دقت در آيات به دست مى آيد اين است كه:مراد از (كلمه طيبه ) كه به (درخت طيب ) تشبيه شده و صفاتى چنين و چنان دارد، عبارت است از عقايد حقى كه ريشه اش در اعماق قلب و در نهاد بشر جاى دارد زيرا خداى تعالى در خلال همين آيات، به عنوان نتيجه گيرى از مثلها مى فرمايد:(يثبت الله الذين آمنوا بالقول الثابت فى الحيوه الدنيا و فى الاخره....).

و مقصود از (قول ثابت ) هم، بيان كلمه است، البته نه هر كلمه اى كه لفظ باشد، بلكه كلمه از اين جهت كه بر اساس اعتقاد و عزم راسخ استوار بوده و صاحبش پاى آن مى ايستد، و عملا از آن منحرف نمى گردد.

و خداى تعالى نزديك به اين معنا را در آيه ديگرى، در چند جاى از كلامش خاطر نشان ساخته است.از جمله فرموده (ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا فلا خوف عليهم و لا هم يحزنون ) و فرموده:(ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل عليهم الملائكه ان لا تخافوا و لا تحزنوا) و نيز فرموده:(اليه يصعدكم الكلم الطيب و العمل الصالح يرفعه ).

و اين قول كه در دو آيه اول بود، و كلمه طيب كه در آيه سوم قرار دارد، چيزى است كه خداى تعالى ثبات قدم اهل آن را در دنيا و آخرت مترتب بر آن قول دانسته، و اثر آن مى شمرد همچنان كه مقابل آن، چيزى است كه گمراهى ظالمان و يا شرك مشركين اثر آن چيز است، و به اين بيان روشن مى گردد كه، مراد از آن قول همانا كلمه توحيد، و شهادت از روى حقيقت به يكتايى معبود است.

پس قول به وحدانيت خدا، و استقامت بر آن، قول حقى است كه داراى اصلى ثابت است، و به همين جهت از هر تغير و زوال و بطلانى محفوظ مى ماند، و آن اصل، خداى، عز اسمه و يا زمينه حقايق است، و آن اصل داراى شاخه هايى است كه بدون هيچ مانع و عايقى از آن ريشه جوانه مى زند، و آن شاخه ها عبارت است از معارف حق فرعى و اخلاق پسنديده و اعمال صالح، كه، مومن، حيات طيبه خود را بوسيله آنها تامين نموده و عالم بشريت و انسانيت، بوسيله آنها رونق و عمارت واقعى خود را مى يابد، همين معارف و اخلاق و اعمال هستند كه با سير نظام وجود كه منتهى به ظهور انسان (البته انسان مفطور بر اعتقاد حق و عمل صالح ) مى گردد سازگارى و موافقت دارند و هر چه كه غير اين معارف باشد از مبدا عالم، جوانه نزده و با حيات طيبه انسانى و سير نظام وجود سازگار نيست.

مومنهاى كاملى كه گفتند:(ربنا الله ) و پاى آنهم ايستاده، و مصداق مثل مذكور در آيه شدند، همانها هستند كه هميشه مردم از خيرات وجوديشان بهره مندند و از بركاتشان استفاده مى كنند.

و همچنين هر كلمه حق و هر عمل صالحى، مثلش اين مثل است، (اصلى ثابت و فروعى پر رشد و نما، و ثمراتى طيب و مفيد و نافع دارد).

و مثل در آيه شريفه شامل همه آنها مى شود، و شايد نكره (يعنى بدون الف و لام ) آمدن (كلمه طيبه ) براى اين بوده كه عموميت را برساند، چيزى كه هست، مقصود از آن در آيه شريفه بطورى كه از سياق استفاده مى شود عموم نبوده، بلكه همان اصل توحيد است كه سائر عقايد حق بر اساس آن و روى آن تنه بنا مى شوند، و فضايل اخلاقى هم، از آن جوانه ها منشعب شوند و همچنين اعمال صالح به صورت ميوه از آنها سر مى زند.

سپس خداى سبحان، آيه شريفه را با جمله (و يضرب الله الامثال للناس لعلهم يتذكرون ) ختم فرمود، تا اهل تذكر، متذكر اين معنا بشوند كه:براى رسيدن و يا بيشتر رسيدن به سعادت هيچ راهى جز كلمه توحيد و استقامت بر آن نيست.

و مثل كلمه خبيثه كشجره خبيثه اجتثت من فوق الارض ما لها من قرار

(اجتثاث ) به معناى از بيخ بركندن است، وقتى مى گوييم (جثثته ) معنايش اين است كه آن را از بيخ بر كندم، و كلمه (جث ) - به ضم جيم - به معناى بلندى هاى زمين مانند تل است، جثه هر چيز، جسد آن است كه خود يكى از برآمدگيهاى زمين است.

مقصود از كلمه خبيثه كه به شجره خبيثه تشبيح شده شرك به خدا است

و كلمه خبيثه در مقابل كلمه طيبه است.و به همين جهت، همان اختلافاتى كه در كلمه طيبه نقل شد، در كلمه خبيثه نيز وجود دارد، و همچنين در شجره خبيثه اختلاف نموده اند بعضى گفته اند:مقصود، (حنظله ) (هندوانه ابو جهل ) است، و بعضى گفته اند:(كشوث ) (سريش ) است كه گياهى بدون ريشه است و به درخت و بوته هاى خار و يا گندم و ساير زراعت ها مى پيچد و از ساقه آنها مواد مورد احتياج خود را جذب كند.بعضى ديگر گفته اند:مقصود از آن سير است.يكى ديگر گفته:بوته خار است، و يكى ديگر گفته خزه آب است آن ديگرى گفته:مقصود از آن قارچ است.و بالاخره يكى گفته:هر درخت و بوته اى است كه ميوه پاكيزه اى نداشته باشد.

ولى از اختلافى كه در آيه قبلى گذشت، وضع اين اختلافات هم روشن شده و خواننده محترم اين را نيز متوجه شد، كه تدبر در معناى كلمه طيبه و مثالى كه قرآن كريم براى آن آورد چه معنائى را مى رساند، و لذا به آسانى مى تواند، معناى كلمه خبيثه و مثال آن را مو به مو پيدا كند، و بفهمد كه مقصود از كلمه خبيثه شرك به خدا است كه به درخت خبيثى تشبيه شده، كه از جاى كنده شده باشد، و در نتيجه اصل ثابت و قرار و آرام و خلاصه جاى معينى نداشته.و چون خبيث است، جز شر و ضرر اثر ديگرى ببار نياورد.

آغاز و ادامه هدايت مؤمنين از ناحيه خداوند است (يثبت الله الذين آمنوا بالقول الثابت)

يثبت الله الذين آمنوا بالقول الثابت

ظاهرا كلمه (بالقول ) متعلق به (يثبت ) است، نه به جمله (آمنوا) و باى آن، باى آلت، و يا سببيت است، نه باى تعدى، و جمله (فى الحيوه الدنيا و فى الاخره ) نيز متعلق به (يثبت ) است نه به (الثابت).

در نتيجه، معناى آيه به اين برگشت مى كند كه:كسانى كه ايمان آورده اند، اگر بر ايمان خود ثابت بمانند و استقامت به خرج دهند، خداوند هم ايشان را در دنيا و آخرت بر همان ايمانشان ثابت قدم مى كند و اگر مشيت خداى تعالى نباشد، ثبات خودشان سودى نخواهد داشت، و از فوايد آن بهره نمى برند، آرى همه امور به خداى سبحان بازگشت مى كند، پس جمله (يثبت الله الذين آمنوا بالقول الثابت ) در مقام هدايت همان نكته اى را مى رساند كه آيه فلما زاغوا ازاغ الله قلوبهم ) در طرف ضلالت، آن را افاده مى كند.

فرقى كه ميان اين دو مقام يعنى باب هدايت و ضلالت است، اين است كه، هدايت ابتدا و آغازش از ناحيه خدا است، كه نتيجه اش ‍ هدايت شدن است ولى ضلالت ابتدايش از خود بنده است، و خداوند به خاطر سوء اختيار بنده او را با ضلالت بيشترى كيفر داده و بر ضلالتش مى افزايد همچنان كه فرمود:(و ما يضل به الا الفاسقين ) و بسيارى آيات از قرآن اين معنا را خاطر نشان مى سازد كه هدايت تنها از خداى سبحان است، و غير او كسى در آن دخالت ندارد.

توضيح اين كه، خداى سبحان، بشر را بر فطرت توحيد آفريده است فطرتى سالم، كه مساله معرفت ربوبيت و خوبى تقوا و بدى كارهاى زشت را در آن به امانت گذارده و معناى اين كه گفتيم:هدايت ابتدايش از خدا است، همين است، آنگاه اين فطرت را بوسيله دعوت هاى دينى، كه داعيان آن انبياء و رسل هستند تاييد فرموده است.

پس اگر انسانها بر اساس همين فطرت سالم زندگى نموده، در نتيجه مشتاق معرفت، پروردگار خود و عمل صالح گشته، از فجور و عمل زشت نفرت بورزند، خداوند هدايتشان كرده و به آن معرفتى كه مى خواستند، خواهند رسيد.البته اين نكته فراموش نشود كه، وقتى عمل كردن بر طبق فطرت سالم را اهتداء مى ناميم كه خود فطرت سالم را هدايت بدانيم.

اما اگر انسان از راه فطرت منحرف گشته، و با انتخاب بد خود، و به خاطر نشناختن مقام پروردگار و دلدادگى به زندگى خاكى، و پيروى هواى نفسش، از حق متنفر گرديد، خودش، خود را گمراه كرده است، و تا اينجا گمراهيش مربوط به خداى تعالى نيست، ضلالتى است كه منشاش گمراه كردن خدا نمى باشد - چون لطف و رحمت پروردگار، مانع از اين است كه، كسى را ابتداء گمراه كند.و ليكن در صورتى كه بنده با آگاهى و توجه بر انحراف خود پافشارى كند، خداى تعالى به عنوان مجازات، رحمت خود را از او قطع، و توفيق را از او سلب نموده، ضلالتش را حتمى مى كند، پس اضلال و گمراه كردن خدا مربوط به كسانى مى باشد، كه خود آنها راه انحراف را با توجه و آگاهى پيش بگيرند.آرى او خود شروع به مخالفت و انحراف نمود، خداوند هم به عنوان مجازات (كفر نعمت ) منحرف ترش كرد.

از اين گفتار علت اختلاف در دو آيه (فلما زاغوا ازاغ الله قلوبهم ) و آيه (يثبت الله الذين آمنوا بالقول الثابت ) معلوم مى شود كه چرا در اولى، انحراف و لغزش را از ناحيه خود منحرفين فرض نموده.سپس ازاغه را به خدا نسبت مى دهد.و در دومى نخست ايمانى كه خود مستلزم هدايت خدايى است، (منحرف كردن ) فرض نمود.و سپس قول ثابت را كه عبارت است از ثبات و استقامت به حسن اختيار آنان اضافه مى كند.آنگاه تثبيت را به عنوان پاداش ثبات اختيارى آنان، كه فعل آنها است ذكر مى فرمايد.و خلاصه كلام اين كه:در باب هدايت، نقطه شروع را به خود بندگان نسبت نداده بلكه ثبات بر هدايت فطرى را به ايشان نسبت مى دهد و سپس تثبيت خود را به عنوان پاداش ذكر مى كند و نويد مى دهد كه چنين افرادى را خداوند در خطرهاى زندگى دنيا و آخرت از لغزش و انحراف حفظفرمايد.پس نتيجه اين شد كه هدايت اولى و فطرى بشر، مربوط به خود او نبوده، بلكه هدايت اول و دومش همه از خدا است، و تنها آنچه از ناحيه او و به اختيار او است، ثبات بر هدايت اولى است.به خلاف ضلالت، كه نخست، از ناحيه خودش شروع مى شود (دقت فرمائيد).

به هر حال تثبيت مذكور در آيه، با در نظر گرفتن مثالى كه برايش آورده، به منزله محكم كردن درخت طيب است، به طورى، كه ريشه اش در زمين جاى گيرتر شود.

و وقتى ريشه درخت ثابت شد، نمو مى كند.و رگهاى مويى و بزرگتر خود را در اطراف دوانيده، در نتيجه ميوه خود را همه وقت مى دهد.و اين كه گوييم همه وقت كه معناى (كل حين ) در آيه است، عبارتى است كه با عمر دنيا و آخرت درست منطبق مى شود.زيرا عمر دنيا و آخرت كه مى گوئيم، تمامى زمانها و دقائق را شامل مى شود.و عبارت (كل حين ) هم همين طور است و اين معنائى است كه از آيه شريفه، بدست مى آيد.

چند معناى ديگر كه براى آيه: (يثبت الله الذين آمنوا...) ذكر كرده اند

البته معانى ديگرى هم براى آيه ذكر كرده اند.مثلا از آن جمله، بعضى گفته اند:معنايش اين است كه خداوند، كسانى را كه ايمان آورده اند، تثبيت نموده در كرامت و ثواب خود قرار مى دهد، و اين پاداش را به خاطر قول ثابتى كه در ايشان ديد، به ايشان مى دهد، و مقصود از قول ثابت هم ايمان است، كه با دليل ها و برهانها اثبات مى شود پس مراد از تثبيت ايشان، نزديك كردن آنان به خود، و در بهشت منزل دادن است.و ليكن اين حرف از اين جهت باطل است كه موجب تقييد بدون دليل است.

بعضى ديگر گفته اند:معناى آن اين است كه خداوند ايشان را در زمين تثبيت كند، يعنى با يارى خود، ايشان را در زمين تمكين داده و فتح و غلبه بر دشمن را نصيبشان مى گرداند.و در آخرت هم، در بهشت جاى مى دهد.ولى اين معنا از سياق آيه دور است.

(و يضل الله الظالمين ) - ظاهرا در مقابل هم قرار دادن ظالمين، در اينجا و مومنين، در آيه (الذين آمنوا) كه در جمله سابق بود، اين است كه مراد از ظالمين، اهل كفر هستند، كه به خدا و آيات او ايمان نياورده اند.علاوه بر اين خود قرآن كريم، در بعضى موارد، بطور مطلق، ظالمين را به معنائى نزديك به كفر معنا كرده و فرموده است:(ان لعنه الله على الظالمين الذين يصدون عن سبيل الله و يبغونها عوجا و هم بالاخره كافرون ).

اين جمله، به منزله نتيجه اى است كه از مثال دوم يعنى جمله (و مثل كلمه خبيثه كشجره خبيثه اجتثت من فوق الارض مالها من قرار) استخراج مى شود و معنايش اين است كه، خداى تعالى اهل كفر را، با محروميت از صراط هدايت، گمراه نموده، و ديگر به سوى زندگى سعادتمندانه دنيائى، و نعمتهاى باقى و خوشنودى خدا در آخرت راهنمائى نمى كند، بطورى كه اگر پرده از روى دلهايشان بردارى، جز شك و ترديد و كورى و اضطراب و تاسف و حسرت و اندوه و حيرت، در آن نمى يابى.

(و يفعل الله ما يشاء) - يعنى خداوند تثبيت آنها و اضلال اينها را، به مقتضاى خواستش انجام مى دهد.و مشيت او مزاحم و مانع و دافعى ندارد.و چيزى ميان مشيت و فعل او حايل نمى شود.

از همين جا معلوم مى شود كه، مساله اضلال اينها و تثبيت آنها مربوط به مشيت او است و ناگزير، بايد جز و قضاياى حتمى، يكى شقاوت كافر و ديگرى سعادت مومن را شمرد و روايتى هم اين معنا را تاييد مى كند.

اگر در جمله (و يضل الله ) و جمله (و يفعل الله ) لفظ (الله ) به جاى ضمير آمده، به آن جهت است كه بطورى كه گفته اند:عظمت و هيبت مقام او را برساند.

الم تر الى الذين بدلوا نعمه الله كفرا و احلوا قومهم دار البوار

در مجمع البيان گفته است:كلمه (احلال ) به معناى نهادن چيزى در محلى است، البته اگر از قبيل اجسام است معنايش مجاور قرار دادن آن جسم يا چيز ديگر و اگر از اعراض است، معنايش داخل كردن آن عرض در چيز ديگر مى شود و كلمه (بوار) به معناى هلاكت است.وقتى گويند:(بار الشى ء) يعنى هلاك شد آن چيز و (يبور) يعنى هلاك مى شود.و (قوم بور) به معناى (قومى هلاك شده ) است.

راغب در باره (بوار) گفته به معناى كسادى مفرط است، و چون كسادى مفرط سرانجام به فساد منتهى مى شود تا آنجا كه گفته شده (كسد حتى فسد: كساد شد تا آنجا كه فاسد شد) از اين نظر، هلاكت را هم (بوار خوانده ) و گفته اند:فلان چيز (بار، يبور، بورا) يعنى هلاك شد، خداى سبحان هم فرموده: (تجاره لن تبور).

حكايت حال سردمداران و بزرگان ضلالت و ظلم كه كفران نعمت كرده مردم خود را هلاكت كشاندند

آيه شريفه، وضع پيشوايان كفر و روساى ضلالت كه ظلم نموده و كفران نعمت كردند را بيان مى كند كه چگونه نعمتها از هر طرف احاطه شان كرده، و ايشان به جاى شكر نعمت خدا و ايمان به پروردگار، كفران نعمت نمودند، با اينكه قبلا تذكر داده بود، كه چگونه خداى تعالى آسمان و زمين را خلق كرده، و هيچ احتياجى به آنها نداشت، و فقط منظور و غرضش انعام بود.و نيز فرموده بود كه كلمه حق، كه انبياء مردم را به آن و به آثار نيكو و ثابت آن مى خوانند، نعمتى ديگر است.

اين آيه شريفه مطلق است، و هيچ دليلى نيست كه آن را به كفار مكه و يا كفار قريش اختصاص دهد، گر چه خطاب در آن، مربوط به رسول خدا است، و در ذيلش دارد:(بگو از كفر خود بهره مند شويد كه بازگشت شما به سوى آتش است )، و به نظر مى رسد كه پس مراد از كفار هم، كفار معاصر آن حضرت است، ليكن اين چيرها باعث نمى شوند كه، آيه را، اختصاص به آنان دهيم، زيرا مضمون آن مطلق است، و شامل همه طاغوت ها و اعمال ايشان مى شود، چه طاغوتهاى اين امت، و چه طاغوتهاى امتهاى گذشته.

پس آيه (الم تر الى الذين بدلوا نعمه الله كفرا) وضع طاغوتها، يعنى پيشوايان ضلالت امتهاى گذشته و امت اسلام را بيان مى كند. به دليل اينكه مى فرمايد:(و احلوا قومهم دار البوار: سرانجام كار، قوم خود را به هلاكت كشانيدند) كه به خوبى اشعار دارد كه اينها افرادى متنفذ بودند، كه از آنها شنوايى داشتند.

و مقصود از اينكه مى فرمايد (نعمت خدا را مبدل به كفر كردند) اين است كه شكر نعمت خدا را مبدل به كفران نمودند.پس در حقيقت كلمه شكر حذف شده، و تقدير آيه چنين بوده:(بدلوا شكر نعمه الله كفرا).

ممكن است بگوئيم:مراد، تبديل خود نعمت به كفر است، البته در اين صورت بايد يك نوع مجاز مرتكب بشويم، و در قرآن نظير اين تعبير را داريم، آنجا كه مى فرمايد:(و تجعلون رزقكم انكم تكذبون ).

و لازمه به هلاكت كشاندن قوم، اين است كه خود را هم به هلاكت كشانده باشند، چون پيشواى ضلالت بودند.و پيشواى ضلالت معلوم است كه هم خود و هم ديگران را به گمراهى مى كشاند، و ديگران او را در ضلالتى كه دارد پيروى مى كنند.و نظير اين تعبير در آيه (يقدم قومه يوم القيامه فاوردهم النار) در باره فرعون است.

بنا بر اين، معناى آيه اين مى شود:آيا به پيشوايان و روساى ضلالت، چه در امتهاى گذشته و چه در امت خودت نمى نگرى كه چگونه شكر نعمت خدا را مبدل به كفران كرده، و مردمى هم پيرويشان نمودند.و در نتيجه هم خود و هم مردم خود را به هلاكت و شقاوت و آتش كشاندند؟.

جهنم يصلونها و بئس القرار

اين جمله (دار البوار) را معنا مى كند.بعضى احتمال داده اند كلمه (جهنم ) به عامل اشتغال منصوب شده باشد يعنى تقدير كلام اين بوده:(يصلون جهنم يصلونها)، و جمله مزبور بيان دار البوار نبوده، بلكه جمله اى مستانفه باشد.ليكن احتمال ايشان صحيح نيست، چون دليلى ندارد زيرا منصوب بودن كلمه مرجوح است.و مستانفه بودن جمله هم، هيچ نكته اضافى را نمى رساند.

و از همين جا فساد گفتار بعضى ديگر، روشن مى شود كه گفته اند:آيات مورد بحث، در مدينه نازل شده و مقصود از كفار، بزرگان مكه و صناديد قريش است، كه لشكرى فراهم ساخته و در بدر با رسول خدا (صلى الله و عليه و آله و سلم) جنگيدند و كشته شدند و مردم را هم به كشتن دادند.

و فسادش از اين جهت است كه گفتيم آيه شريفه مطلق است و هيچ دليلى بر تخصيص آن به كشته شدگان در بدر نيست.بلكه آيه شريفه شامل تمامى پيشوايان ضلالت، كه قوم خود را به گمراهى و دار البوار كشانده و مى كشانند مى شود.

و مراد از حلول دادن در دار البوار، جاى دادن آنان در آتش شقاوت و بدبختى است نه كشته شدن در دنيا و حتى آيه، آنهايى را هم كه هنوز كشته نشده اند.و نمرده اند و به آتش دوزخ نرفته اند، شامل مى شود.

علاوه بر اين ظاهر آيه بعدى هم كه مى فرمايد:و جعلوا لله اندادا ليضلوا عن سبيله قل تمتعوا فان مصيركم الى النار) كه ظاهر آن اين است كه، ضمير جمع در آن (واو در فعلهاى جعلوا و ليضلوا) به كفار نامبرده در اين آيه بر مى گردد.و معلوم است كه وقتى ضمير به افراد مذكور در آيه قبل، برگشت خطاب (قل تمتعوا) به باقيماندگان از كفار است، كه در روز فتح مكه زنده بودند.و تهديد قطعى ايشان به شقاوت و بدبختى مسلم بدون استثناء مى باشد.

و جعلوا لله اندادا ليضلوا عن سبيله قل تمتعوا فان مصيركم الى النار

كلمه (انداد) جمع (ند) و به معناى مثل است.و مقصود از آن، معبودهايى است كه كفار از ميان ملائكه و جن و انس به جاى خدا براى خود، اتخاذ كردند.

انگيزه اصلى مشركين در شرك ورزيدن به عمد و اختيار

و اگر مشركين با اعتراف به اينكه آفريدگار همه جهان و جهانيان و حتى بتها و ارباب ايشان خدا است با اين وصف بت را مانند خداوند قرار دادند، از اين جهت بوده است كه ايشان بتهاى خود را الهه خود مى خواندند، به اين معنا كه پاره اى از تدابير عالم را به آنها نسبت داده، آنگاه بخاطر طمع به خيرات و ترس از شرشان آنها را پرستش مى نمودند(آرى اشتباه وانحرافشان از هدايت فطرى همينجا بود) با اينكه فطرت خود آنان، حكم مى كرد كه خلق عالم و امر آن، همه به دست خداست.علاوه بر حكم فطرت، خداوند اين فطرت را به وسيله انبياء و تذكرات ايشان تاييد و فطرتها را بيدار كرده بود، و انبياء (صلوات الله عليهم ) براى بيدار كردن فطرت، ادله و حجت هاى قاطع آورده بودند.

پس مشركين هم، با داشتن بصيرت در امر توحيد و بدون هيچ غفلت و اشتباهى از روى عمد و اختيار چنين انحرافى را مرتكب شده بودند.آرى، عمدا اشتباه كردند تا از اين راه مردمى را به بندگى و بردگى خود وادار نموده، و ايشان را از راه حق و فطرت منحرف كنند تا اموالشان را بربايند.به همين جهت در اين آيه، علت بت پرستى آنان را اينگونه تعليل مى كند كه مى خواستند مردم را از راه خدا منحرف كنند.آنگاه دنبال اين تعليل رسول خود را دستور مى دهد كه به ايشان هشدار دهد راهى كه مى روند به آتش دوزخ منتهى مى شود، و جز آن بازگشت ديگرى ندارند: (بگو از كار خود بهره بگيريد كه بازگشت شما به سوى آتش است ).

البته طبع كلام و لحن آن اقتضاء داشت بفرمايد:(براى خدا امثال بگيريد و مردم را از راه خدا منحرف بكنيد كه بازگشتتان به سوى جهنم است ).ولى اينطور نفرموده بلكه فرمود:(براى خدا امثال گفتند و مردم را از راه خدا منحرف نمودند.به ايشان بگو از كار خود بهره بگيريد كه بازگشتتان به سوى خدا است ) تا در ضمن سخن به غرض فاسد ايشان كه همان بهره هاى مادى است و آن را پنهان مى كردند تصريح كرده باشد و در نتيجه بهتر رسوا شده باشند.

قل لعبادى الذين آمنوا يقيموا الصلوه و ينفقوا مما رزقناهم سرا و علانيه من قبل ان ياتى يوم لا بيع فيه و لا خلال

بعد از آنكه آنها را به وسيله رسول گراميش و بخاطر گمراه كردن مردم از راه خدا تهديد به عذاب قيامت كرد، اينك به وسيله همان پيامبر بندگان خود را كه ايمان آورده اند دستور مى دهد كه او را رها نكنند و تا روز قيامت - كه در آن روز ديگر مجالى براى جبران سعادتهاى فوت شده نيست، و ديگر با هيچ وسيله اى از وسايل موجود در دنيا كه يا معاوضه، و دادن چيزى و گرفتن چيزى است، و يا دوستى و محبت است، نمى توان كه از دست رفته جبران كرد - فرا نرسيده، راه خدا و ريسمان محكم او را از دست ندهند، چون روز قيامت فقط و فقط روز حساب و جزا است و شان آن روز تنها همين است و شان ديگرى در آن نيست.

از اينجا روشن مى شود كه جمله (يقيموا الصلوه و ينفقوا) بيان از راه خدا است و در معرفى راه خدا، تنها به اين دو اكتفاكرد، چون ساير وظائف و دستورات شرعى كه هر يك به تناسب خود، شانى از شوون حيات دنيوى را اصلاح مى كند - عده اى از قبيل نماز ميان بنده و پروردگار او را، و عده اى نظير انفاق، ميان بنده با بندگان ديگر را اصلاح مى نمايد - همه از آن دو ركن، منشعب مى شوند.

و دو جمله (يقيموا) و (ينفقوا) از اين نظر مجزوم (بدون نون ) آمده اند كه در جواب امر و مقول قول حذف شده قرار گرفته اند و تقدير كلام چنين است:(قل اقيموا الصلوه و انفقوا...، يقيموا الصلوه و ينفقوا....).

انفاقى كه در آيه شريفه آمده انفاق معينى نيست، بلكه مطلق انفاق در راه خداست، چون سوره مورد بحث مكى است و در مكه هنوز آيه اى در باره زكات معين اسلامى نازل نشده بود.و مقصود از انفاق سرى و علنى اين است كه انفاق بر مقتضاى ادب دينى انجام گيرد، آنجا كه ادب، اقتضاى پنهان بودن را دارد، پنهانى انفاق كنند و هر جا كه ادب، علنى آن را مى پسندد، علنى بدهند، به هر حال، مطلوب از انفاق اين است كه هر گوشه و شانى از شوون اجتماع كه در شرف فساد و تباهى است اصلاح شود، و بر جامعه مسلمين خللى وارد نيايد.

وجه جمع بين دو آيه اى كه يكى وجود دوستى در قيامت اثبات و ديگرى نفى مى كند

و اگر در اين آيه مى فرمايد كه در روز قيامت دوستى و خلت نيست، منافات با آيه (الاخلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقين ) كه براى آن روز دوستى را اثبات مى كند ندارد، زيرا نسبت ميان اين دو آيه به اصطلاح منطقى ها نسبت عموم و خصوص مطلق است، و حاصل مقصود از آن دو اين مى شود كه:خلت و دوستى كه جهت تقوى و رنگ آن را نداشته باشد در قيامت منتفى است، و اما خلت و دوستى كه رنگ تقوى داشته باشد، يعنى بخاطر خدا بوده باشد، البته در قيامت ثابت و نافع است.پس انكار دوستى بطور مطلق، و سپس اثبات بعضى از اقسام آن در اين آيه، نظير انكار شفاعت بطور مطلق در آيه ()و لا خله و لا شفاعه ) و سپس اثبات بعضى از اقسام آن كه شفاعت به اذن خدا باشد در آيه (الا من شهد بالحق و هم يعلمون ) مى باشد.

و اينكه بعضى در اصلاح و رفع تنافى ميان اين دو آيه گفته اند:(مراد از خلت در آيه اى كه آن را انكار مى كند دوستى هاى معمولى دنيوى است، كه بوسيله آن از دست رفته ها را جبران مى كنند، بخلاف دوستى در آيه ديگر كه آن را اثبات مى كند و بعضى ديگر كه گفته اند:مراد از دوستى در آيه اى كه انكارش مى كند، دوستى طبيعى و ناشى از فعل و انفعالات نفس است بخلاف آن دوستى ديگر، كه دوستى خدايى است در حقيقت برگشتش به همان حرفى است كه ما گفتيم.

استدلال بر اختصاص ربوبيت براى خدا به اختصاص تدبير عام موجودات به او

الله الذى خلق السموات و الارض....

بعد از آنكه داستان شريك قرار دادن براى خدا را از ناحيه مشركين و اضلال و تهديد ايشان به آتش دوزخ را تمام نمود اينك در اين آيه و دو آيه بعد، استدلال بر اختصاص ربوبيت براى خداى تعالى را ايراد مى فرمايد، و آن را از راه اختصاص تدبير عام موجودات، از قبيل نظام خلقت و فرستادن آب از آسمان و بيرون كردن رزق از زمين و تسخير درياها (كشتى ها) و نهرها و آفتاب و ماه، و شب و روز، به نتيجه مى رساند، و سپس در آخر اين سه آيه، به اين معنا اشاره مى كند كه اين نعمتها و ميليونها نعمت ديگرى كه از حد شمارش بيرون است همه از ناحيه خداى تعالى به انسانها داده شده.و همانطور كه گفتيم بيانات اين سوره همه در روشنايى دو اسم از اسامى خداى تعالى، يعنى اسم (عزيز) و (حميد) جريان مى يابد.

پس اينكه فرمود:(الله الذى خلق السموات و الارض ) در معناى اين است كه:بگوييم:خداى تعالى، تنها و يگانه رب عالم است نه اينهايى كه شما براى او شريك قرار داده ايد.

در جمله (انزل من السماء ماء فاخرج به ) مقصود از (سماء) جهت بالا است، يعنى مقصود از اين كلمه، همان معناى لغوى آن است، و مقصود از آب نازل، باران است كه از جهت بالا فرو مى ريزد، پس آب در كره زمين كه مايه زندگى جنبدگان و نباتات زمين است، همه از باران است.

و سخر لكم الفلك لتجرى فى البحر بامره و سخر لكم الانهار

معناى (سخر لكم الفلك) و (سخر لكم الانهار)

تسخير كشتيها براى مردم به معناى آن است كه آن را وسيله نفع بردن مردم در مقاصدشان قرار دهد، به اين صورت خود آنان و بارهايشان را از جايى بجاى ديگر حمل كند بدون اينكه متوقف شوند، و يا در آب فرو روند.

و اما اينكه بعضى گفته اند (تسخير كشتيها براى بشر به معناى قدرت دادن بشر بر ساختن و به كار بستن كشتى است، و منظور اين است كه خداوند بشر را به چنين طريقه اى آشنا نمود) معنايى بعيد است، چون ظاهر از تسخير چيزى براى ايشان، اين است كه خداوند در آن چيز تصرفى بكند، و آن را موافق با مقاصد و منافع بشر قرار دهد، نه اينكه در خود انسان تصرف كند، و دل و فهم او را ملهم به ساختن آن چيز بنمايد.

طبع كلام اقتضاء دارد كه بفرمايد:(و سخر لكم البحر لتجرى فيه الفلك بامره و سخر لكم الانهار: دريا را براى شما مسخر نمود). تا كشتى ها در آن آمد و شد كنند، و رودخانه ها را براى شما مسخر نمود.ولى اينطور نفرمود، بلكه به عكس فرمود (كشتى ها را براى شما مسخر كرد تا به امر خدا در دريا آمد و شد كنند) چون در ميان نعمت هاى دريائى، كشتى چشم گيرترين آنها است، نه اينكه منحصر به آن باشد و شايد همين جهت باعث شده كه مطلب را به عكس بفرمايد، چون مقام گفتار، مقام شمردن نعمتها است، و نعمت كشتى چشم گيرتر است، هر چند كه نعمت دريا بزرگتر است.

و اگر جريان كشتى در دريا را به امر خدا نسبت داده با اينكه ظاهرا علتهاى طبيعى، از قبيل باد و بخار و ساير عوامل طبيعى آن را به جريان در مى آورند به اين منظور بوده كه بفهماند خداى تعالى يگانه سببى است كه هر سبب ديگرى به او منتهى مى گردد.

و مقصود از (انهار) در جمله (سخر لكم الانهار) آبهاى جارى است كه در مكانهاى مختلف زمين جريان دارد.و تسخير (انهار) به اين است كه آنها را رام بشر كند، تا بشر براى آشاميدن و شستشو و بر طرف كردن كثافات و امثال آن، از آن بهره مند شود.

و همچنين حيوان و نبات هم كه باز مسخر آدمند، بوسيله آن براى بشر باقى بمانند.

و سخر لكم الشمس و القمر دائبين و سخر لكم الليل و النهار

راغب مى گويد:كلمه (داب ) به معناى ادامه سير است، وقتى گفته مى شود()فلان داب فى السير دابا) معنايش اين است كه فلانى همچنان راه را ادامه داد، در قرآن كريم هم در آيه (و سخر الشمس و القمر دائبين ) به همين معنا آمده و نيز داب به معناى عادت هميشگى و مستمر است بطورى كه دائما بر يك حال بماند، در قرآن آنجا كه فرموده:(كداب آل فرعون ) به اين معنا است.يعنى مانند عادت فرعون كه سالها بر آن جريان داشت و معناى آيه روشن است.

و اتيكم من كل ما سالتموه و ان تعدوا نعمه الله لا تحصوها ان الانسان لظلوم كفار

معناى سؤال و توضيح مراد از جمله: اتيكم من كل ما سالتموه: خداوند از تمام آنچه از او خواستيد به شما داد

(سوال ) به معناى طلب است، و طلب هر چند عالم است ولى طلبى كه در كلمه سوال اراده شده است طلب كسى است كه با شعور باشد و آدمى وقتى متنبه و متوجه سوال مى شود كه حاجت، او را ناگزير سازد، لاجرم از خدا مى خواهد تا حوائجش را بر آورد.

وسيله معمولى سوال، همين سوال زبانى و لفظى است، البته به وسيله اشاره و يا نامه هم صورت مى گيرد كه در اين فرض هم سوال حقيقى است، نه مجازى.

و چون بر آورنده حاجت هر محتاجى خداى سبحان است و هيچ موجودى در ذات و وجود و بقائش قائم به خود نيست و هر چه دارد از جود و كرم او دارد حال چه به اين معنا اقرار داشته باشد يا نداشته باشد.و خداى تعالى به آنها و به حاجات ظاهرى و باطنيشان از خود آنان داناتر است.جز خدا هر كسى گداى در خانه او است، سائلى است كه حوائج خود را درخواست مى كند، حال چه خداوند تمام آنچه را كه مى خواهد بدهد و يا ندهد و بعضى را دريغ دارد.

اين حق سوال و حقيقت آن است كه مختص به ذات بارى تعالى است و از غير او چنين سوالى تصور و تحقق ندارد.نوع ديگر سوال زبانى است - همانطور كه گذشت - كه گاهى به آن وسيله از خداى سبحان سوال مى شود، و گاهى از غير خداى سبحان.بنابر اين، خداى سبحان يگانه مسوولى است كه، تمامى موجودات، هم به حقيقت معناى سوال از او چيزى مى خواهند و هم بعضى از مردم - يعنى مردم با ايمان - به سوال زبانى از او در خواست مى كنند.

اين نسبت به سوال، و اما نسبت به پاسخ خدا و اعطاى او كه به طور مطلق و بدون هيچ قيد و استثنائى آورده و او را معطى على الاطلاق معرفى نموده كه خود مى تواند دليل بر اين باشد كه هيچ سوالى نيست مگر آنكه خداوند در آنجا عطائى دارد، و همين قرينه است بر اينكه در جمله (و اتيكم من كل ما سالتموه ) خطاب به نوع است، همچنان كه جمله ذيل آيه كه مى فرمايد:(ان الانسان لظلوم كفار) مؤ يد همين مطلب است.

در نتيجه معناى آيه اينگونه مى شود كه:هيچ انسانى در رابطه با انسانيتش به هيچ نعمتى محتاج نمى شود مگر آنكه خداوند آن را بر آورده مى كند حال يا همه آن را، و يا بعضى از آن را.و خلاصه براى نوع انسان هيچ حاجتى زمين نمى ماند هر چند كه ممكن است افرادى از انسان محتاج بوده و حتى سوال هم كرده باشند ليكن حاجتشان بر آورده نباشد.

اين معنى را جمله (اجيب دعوه الداع اذا دعان ) تاييد مى كند.و ما در تفسير آن گفتيم كه خداى تعالى دعاى دعا كننده خود را رد نمى كند مگر آنكه در حقيقت دعاء نباشد، و يا اگر دعاء هست، دعاى از خدا نباشد، و يا تنها از خدا نباشد، و چه بسيار مى شود كه آدمى زبانش با دلش يكسان نبوده و يا دعايش بيهوده گويى است، ولى نوع انسان دچار هذيان و بيهوده سرايى نمى شود، و هيچگاه مرتكب نفاق و دوروئى نمى گردد، و جز خداى سبحان رب و پروردگار ديگرى نمى شناسد.در نتيجه هر وقت به حاجتى برخورد، از او به معناى حقيقى كلمه درخواست و سوال مى كند، و از خود او هم سوال مى كند نه از غير او.و لذا مى بينيم تمامى حوائجش بر آورده است، و همه سوالاتش داده شده و تمامى دعاهايش مستجاب است.

از آنچه گذشت روشن گرديد كه كلمه (من ) در جمله (من كل ما سالتموه ) ابتدائيه است و معنايش اين است كه آنچه كه خداى تعالى مى دهد از است كه سوال مى كنند، حال چه همه آنها باشد، و چه بعضى از آنها.

و اگر كلمه (من ) تبعيضى مى بود چنين معنا مى داد كه:خداى تعالى در هر سوالى، بعضى از آن را مى دهد.و حال آنكه مى بينيم واقع بر خلاف آن است، و خداوند در پاره اى موارد بعضى از خواسته ها را مى دهد و در مواردى همه آنرا عطا مى كند.همچنان كه اگر مى فرمود:(و اتيكم كل ما سالتموه: و همه آنچه از او بخواهيد مى دهد) نيز بر خلاف واقع بود.

و همچنين اگر مى فرمود:(و اتيكم مما سالتموه ) باز صحيح نبود، چون معنايش اين مى شود كه خداوند بعضى از خواسته ها را استجابت مى كند و بعضى را استجابت نمى كند و به كلى رد مى نمايد.علت اينكه اين معنا صحيح نيست اين است كه آيه شريفه در مقام امتنان است و اين معنا با امتنان تناسب ندارد.

كوتاه سخن، معناى آيه چنين است.(خداى تعالى به نوع انسان آنچه كه خواسته است مرحمت فرموده، و هيچ حاجتى نمانده مگر آنكه بر آورده، و بر مى آورد، حال يا همه آنها و يا از هر يك مقدارى را كه حكمت بالغه اش اقتضاء داشته باشد).

و گفته شده كه تقدير كلام اين است:(و اتيكم من كل ما سالتموه و ما لم تسئلوه: شما را عطا كرده همه آن چيرهائى را كه درخواست نموده ايد و آنها را كه در خواست نكرده ايد) ليكن اين معنا مبنى بر اين است كه مراد از (سوال ) سوال زبانى باشد، و ما قبلا گفتيم كه مطلب خلاف آن است زيرا سياق آيه با سوال زبانى سازگارى ندارد.

توضيحى درباره اينكه نعمت هاى الهى قابل شمارش نيست (و ان تعدوا نعمة الله لاتحصوها)

(و ان تعدوا نعمه الله لا تحصوها) - راغب مى گويد كلمه (احصاء) به معناى تحصيل با عدد و بدست آوردن با شماره است و در اصل از (حصا:ريگ ) گرفته شده، چون عرب جاهليت، هر چيزى را مى خواست بشمارد بوسيله ريگ مى شمرد، همچنانكه ما با سرانگشت خود مى شماريم.

در اين جمله به اين معنا اشاره شده كه نعمتهاى خدا از محدوده عدد و شماره بيرون است و در نتيجه انسان نمى توانند نعمتهايى را كه خداى تعالى به او ارزانى داشته بشمارد.

چگونه مى توان نعمتهاى خدا را شمرد و حال آنكه عالم وجود با تمامى اجزاء و اوصاف و احوالش كه همه به هم مرتبط و پيوسته اند و هر يك در ديگرى اثر دارد و وجود يكى متوقف بر وجود ديگرى است، نعمتهاى خدا هستند، و اين معنا قابل احصاء نيست.

و شايد همين معنا باعث شده كه نعمت را به لفظ مفرد بياورد و بفرمايد:(نعمه الله ) چون هر چه در عالم وجود دارد نعمت او است، و در چنين موردى براى نشان دادن زيادى نعمت احتياجى به جمع نيست چون هر چه با او برخورد مى كنيم نعمت او است، البته مراد از (نعمه ) جنس آن است كه در نتيجه از نظر معنا با جمع فرقى نمى كند.

(ان الانسان لظلوم كفار كفار) - به فتح كاف به معناى كثير الكفران است يعنى كسى كه بسيار كفران مى ورزد بخود ستم مى كند و شكر نعمت هاى خدا را بجا نمى آورد و همچنان كفران مى كند تا آنكه كفران، كار او را به هلاكت و خسران منتهى مى سازد، و ممكن است معنايش اين باشد كه به نعمت هاى خدا زياد ظلم مى كند، يعنى شكرش را بجا نياورده كفران كند.

اين جمله با اينكه استينافى و مستقل است، مطالب قبلى را هم تاكيد مى كند، زيرا كسى كه در گفتار ما پيرامون نعمتهاى خدا و چگونگى دادن آنها به انسان تامل كند قطعا خواهد فهميد كه انسان، بخاطر غفلتش از اين همه نعمت ظلم به خودش نموده و نعمتهاى خدا را كفران مى نمايد.

بحث روايتى

روايتى درباره مراد از كلمه طيبه و كلمه خبيثه در آيه (مثل كلمة طيبة كشجرة طيبة...)

در الدر المنثور است كه ترمذى، نسائى بزار، ابو يعلى، ابن جرير، ابن ابى حاتم، ابن حيان، و حاكم - وى حديث را صحيح دانسته - و ابن مردويه از انس روايت كرده اند كه گفت:ظرفى خرما براى رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم) آوردند، فرمود:(مثل كلمه طيبه كشجره طيبه ) تا رسيدند به جمله (توتى اكلها كل حين باذن ربها) آنگاه فرمود:منظور از شجره طيبه، درخت خرما است، و سپس آيه بعد را تلاوت كردند:(و مثل كلمه خبيثه كشجره خبيثه ) تا رسيدند به (ما لها من قرار) و فرمودند مقصود از آن بوته حنظله است.

مؤلف:اين معنا كه مقصود از درخت طيب خرما است در روايات ديگرى نيز از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نقل شده، ولى بيش از اين دلالت ندارد كه درخت خرما يكى از انواع شجره طيبه است، ذيل اين روايت كه شجره خبيثه را عبارت از حنظله دانسته، با روايتى كه هم اكنون نقل مى كنيم منافات دارد.

و در همان كتاب است كه ابن مردويه از ابى هريره نقل كرده كه گفت:عده اى از اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نشسته بودند، آيه شريفه (اجتثت من فوق الارض ما لها من قرار) را به ميان آورده، به آن جناب عرض كردند:به نظر ما(شجره خبيثه ) همان (كماه ) (قارچ ) مى باشد، حضرت فرمود:كماه كه از(من ) (نعمت آسمانى ) است و آبش براى چشم شفاء است.و همچنين (عجوه ) از بهشت و مايه شفاء از سموم است.

مؤلف:مانند اين سخن در حنظله هم مى آيد، زيرا آن نيز خواص طبى بسيارى دارد.و در همان كتاب است كه بيهقى در كتاب (سنن ) خود از على (عليه السلام) روايت كرده كه فرمود:كلمه (حين ) به معناى شش ماه است.

مؤلف:اين روايت نيز مانند روايات قبلى مورد اشكال است.

و در كافى به سند خود از عمرو بن حريث نقل مى كند كه گفت:از امام صادق (عليه السلام) در باره آيه شريفه (كشجره طيبه اصلها ثابت و فرعها فى السماء) سوال كردم، فرمودند:رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) اصل آن، و امير المومنين (عليه السلام) فرع آن، و امامان از ذريه او، شاخه هاى آن، و علم امامان ميوه آن، و شيعيان ايشان برگهاى آن است، سپس فرمود:آيا در اين زيادى هست (كه ديگران هم از آن سهمى ببرند) مى گويد گفتم:نه به خدا قسم.فرمود:قسم به خدا هر مومنى كه متولدشود، برگى به اين درخت افزوده مى گردد، و هر مومنى كه بميرد يك برگ از آن مى افتد.

مؤلف:اين روايت مبتنى بر اين است كه مراد از كلمه طيبه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) باشد، و حال آنكه كلمه، در كلام خداى سبحان، بر انسان اطلاق شده، مانند (آيه بكلمه منه است مه المسيح عيسى بن مريم) از اين هم كه بگذريم، روايت از نمونه هاى تطبيقى كلى بر مصداق است، يعنى خاندان نبوت و پيروانشان، يكى از مصاديق شجره طيبه هستند، دليلش هم، اختلاف روايات در اين تطبيق است در بعضى ها دارد كه، اصل رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)، و فرع على (عليه السلام)، و شاخه ها امامان (عليهم السلام) و ميوه علم ايشان، و برگ شيعيانند، مانند همين روايتى كه نقل كرديم، و در بعضى دارد:درخت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و فرع آن على (عليه السلام)، و شاخه اش فاطمه (عليها السلام)، و ثمره اش اولاد فاطمه، و برگ آن شيعيانند، مانند روايتى كه صدوق آن را از جابر از امام باقر (عليه السلام) نقل كرده است.و در بعضى ديگر دارد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و ائمه (عليهم السلام) اصل درخت، و ولايت براى هر كه داخل آن شود فرع آن ميباشد، مانند روايتى كه كافى به سند خود از محمد حلبى از امام صادق (عليه السلام) نقل كرده است.

و در مجمع البيان است كه، ابى الجارود از امام باقر (عليه السلام) نقل كرده كه فرمود:اين، يعنى جمله (كشجره خبيثه...) مثل بنى اميه است.و در تفسير عياشى از عبد الرحمان بن سالم اشل، ازپدرش، از امام صادق (عليه السلام) نقل كرده كه معناى ( ضرب الله مثلا كلمه طيبه كشجره طيبه ) و آيه بعدش را از آن حضرت پرسيد، در جواب فرمود:اين مثلى است كه خداوند براى اهل بيت پيغمبرش زده، و آن ديگرى مثلى است كه براى دشمنان ايشان زده است، كه مى فرمايد:( و مثل كلمه خبيثه كشجره خبيثه اجتثت من فوق الارض مالها من قرار).

نقل ورد سخن (آلوسى) كه در روايتى بنابر آن مراد از شجره خبيثه بنى اميه اند مناقشه كرده

مؤلف:آلوسى در تفسير خود روح المعانى مطلبى گفته كه عين عبارتش چندين است:اماميه كه تو خود حال ايشان را مى دانى از ابى جعفر (رضى الله عنه ) تفسير اين آيه را چنين روايت كرده اند:كه منظور از شجره خبيثه بنى اميه، و مراد از شجره طيبه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)، و على (كرم الله وجهه ) و فاطمه (رضى الله عنها)، و آنچه از وى متولد شده ميباشد، و در بعضى روايات اهل سنت تفسير شجره خبيثه به بنى اميه انكار شده است، از آن جمله:ابن مردويه از عدى بن حاتم نقل كرده كه گفت:رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود:(خداى تعالى مردم را زيرو رو كرده، و عرب را از همه بهتر ديد، و عرب را زيرو رو كرده، قريش از همه بهتر بوده و قريش بهترين فاميل عرب بودند، و شجره مباركه اى كه خدا در باره شان فرموده:(مثل كلمه طيبه كشجره طيبه ) هم ايشان هستند، زيرا بنى اميه نيز از قريش ‍ بودند.

اين سخن خيلى عجيب است، براى اينكه اگر يك امت و يا فاميلى مبارك باشند معنايش اين نيست كه همه آنها و همه دودمان هايى كه از آنها منشعب مى شوند مبارك باشند، پس روايت آلوسى به فرضى كه صحيح باشد، بيش از اين دلالت ندارد كه قريش شجره مباركه است، و اما اينكه آيا همه شاخه هاى منشعب از آن، و حتى بنى عبد الدار، و همه افراد ايشان، كه ابى جهل يكى و ابى لهب يكى ديگر از ايشان است، مبارك باشند از كجا روشن مى شود؟ پس اين چه ملازمه است كه آلوسى ميان شجره طيبه بودن قريش و طيب بودن همه فروع آن حتى فاسدهايشان ادعا نموده است وانگهى همين ابن مردويه از عايشه روايت كرده كه او به مروان بن حكم گفت:من از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) شنيدم، كه به پدرت و جدت مى فرمود:شما شجره ملعونه در قرآن هستيد.

تفسير نويسانى از قبيل طبرى و ديگران، از سهل بن ساعد، و عبد الله بن عمر و يعلى بن مره و حسين بن على، و سعيد بن مسيب، نقل كرده اند:كه منظور از آيه (و ما جعلنا الرويا التى اريناك الا فتنه للناس و الشجره الملعونه فى القرآن ) بنى اميه هستند.

و عين عبارت سعد اين است كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) در خواب ديد، كه بنى فلان، مانند ميمونها بر منبرش جست و خيز مى كنند، بسيار ناراحت شد، و ديگر كسى او را خندان نديد تا از دار دنيا رحلت نمود، و بعد از اين خواب بود كه آيه مزبور نازل شد.

و بزودى اين روايت را از عمر و از على (عليه السلام) در تفسير آيه ()الذين بدلوا نعمت الله كفرا) كه گفته است، منظور از آن، فاجرترين دودمان قريش يعنى دودمان بنى مغيره و بنى اميه است، نقل خواهيم نمود.

 
 

 
 Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved