مؤلف: اما اينكه آيات را تأويل كرده و حصر را
در آنها اضافه گرفته مرتكب تقييدى شده كه هيچ دليلى بر اين تقييد دلالت نمى كند
و اما اينكه در رد استدلال بر وجود فسيل حيوانات در بالاى قله كوهها گفته : اين
معنا دليل نمى شود بر اينكه طوفان نوح جهانى بوده، زيرا طوفان براى چند صباحى
قلل جبال را فرا گرفته و اين مدت كوتاه كافى نيست در اينكه حيواناتى در آن
بلنديها بميرند و فسيل شوند، در پاسخش مى گوييم كه ممكن است امواج طوفان اين
فسيل ها را كه قبلا در دريا مرده و به صورت فسيل شده بودند به بالاى كوهها
آورده باشد و اين احتمال درباره طوفانى آن چنان عظيم كه همه كره زمين و قلل
جبال را فرا گرفته باشد احتمال بعيدى نيست.
و بعد از همه اين حرفها، صاحب المنار به اين معنا توجه نكرده كه آيات داستان
نوح (عليه السلام) صراحت دارد بر اينكه آن جناب مامور شده بود تا از تمامى
حيوانات موجود در زمين يك جفت نر و ماده داخل كشتى كند و اين خود صريح و يا مثل
صريح است بر اينكه طوفان تمامى سطح كره زمين را كه به صورت خشك و مسكونى بوده و
يا قسمت معظم آن را كه به منزله همه آن بوده فرا گرفته است.
پس مطلب اين است كه از ظاهر قرآن كريم - آن هم ظهورى كه قابل انكار نيست - بر
مى آيد كه طوفان نوح تمامى كره زمين را فرا گرفته و آنچه از جنس بشر بر روى
زمين بوده همه غرق شده اند مگر آن عده اى كه در كشتى بوده و نجات يافتند، و هيچ
دليل قطعى كه اين ظهور را از آيات بگيرد وجود ندارد.
اجمالى از برخى مباحث زمين شناسى در چند فصل
و در سابق از دوست فاضلم آقاى دكتر سحابى كه در فن ژئولوژى، استاد
دانشگاه تهرانند در خواست كرده بودم مرا از نتيجه بحثهاى ژئولوژى كه پيرامون
اين طوفان جهانى شده آگاه سازد تا اگر نظريه ما را و آنچه كه ما از ظاهر قرآن
كريم استفاده كرده ايم را به وجه كلى تاءييد مى كند در اين جا نقل كنيم ايشان
نيز جوابى برايم فرستادند كه ما آن را در طى چند فصل بطور مفصل ايراد مى كنيم :
1- زمين هاى رسوبى
1 - سرزمينهاى رسوبى : در علم ژئولوژى اصطلاح
(اراضى رسوبى
) به طبقاتى از زمين اطلاق مى شود
كه رسوبات آبهاى جارى بر روى زمين آنها را پديد آورده مانند دره ها و مسيل ها -
سيل راهها - كه پوشيده از شن و ماسه مى باشند.
علامت رسوبى بودن زمين انباشته شدن سنگ و ريگهاى مدور و كروى شكل بر روى هم است
كه اين سنگها در آغاز قطعاتى دندانه دار و از هر طرف داراى لبه هاى تيز بوده كه
در اثر حركت در بستر رودخانه ها و اصطكاك با سنگهاى اطراف، لبه هاى تيزش
سائيده شده و گرد و مدور شده اند و آب همه آنها را به نقطه اى دور يا نزديك حمل
كرده كه فشارش در آن نقطه كاهش يافته و اين سنگها و ريگها در آنجا روى هم
انباشته شده اند.
و اين اراضى رسوبى مختص به درهها نيست بلكه غالب سرزمينهاى خاكى نيز از اين راه
تكون يافته اند يعنى از تهنشين شدن سيل هاى گل آلود پديد آمده اند، در حقيقت
اينها ريگ هاى بسيار ريزى است كه از سائيده شدن سنگها با آب سيل مخلوط شده و
چون سبك وزن بوده با آب راه افتاده و در نقطه اى روى هم انباشته شده است.
دليل اين معنا هم اين است كه مى بينيم اراضى رسوبى از طبقات مختلفى از ريگ و
خاك پوشيده شده در حالى كه ترتيب و نظمى در اين طبقات به چشم نمى خورد و علت
اين بى نظمى اين است كه اولا اين طبقات در يك زمان درست نشده و ثانيا مسير
سيلها و آبها هميشه در يك نقطه نبوده و شدت جريان نيز هميشه به يك اندازه نبوده
در زمانهاى مختلف نيز، هم مسير تغيير مى كرده و هم شدت جريان بوده است.
با اين بيان روشن مى شود كه اراضى رسوبى در زمانهاى قديم مجراى سيل هاى مهيب
بوده هر چند كه امروز در نقطه بلندى واقع شده باشد و نهر و رودخانه اى از آن
عبور نكند. و اين اراضى كه از جريان آبهاى بسيار زياد و برخاستن سيل هاى مهيب
در آنها حكايت مى كند در اغلب نقاط زمين و از آن جمله اغلب نقاط ايران از قبيل
تهران و قزوين و سمنان و سبزوار و يزد و تبريز و كرمان و شيراز و غير اينها
يافت مى شود و بعضى از آنها در مركز بين النهرين و جنوب آن و در ماوراء النهر و
صحراى شام و در هند و جنوب فرانسه و ناحيه شرقى چين و اكثر نقاط آمريكا يافت
شده، و ضخامت اين طبقه رسوبى در بعضى از نقاط به صدها متر مى رسد همچنانكه در
زمين تهران متجاوز از چهارصد متر است.
و اين بيان دو نتيجه را دست مى دهد يكى اينكه سطح زمين در عهدى نه چندان دور
(كه توضيحش خواهد آمد) مجراى سيل هاى مهيب و عظيمى بوده كه چه بسا معظم نقاط
روى زمين را پوشانده است.
نتيجه دوم اينكه طغيان و طوفان آب - از نظر ضخامت قشر رسوبى در بعضى از اماكن -
نه در يك نوبت بوده و نه در يك سال و چند سال، بلكه اين حوادث بطور دائم و
مكرر در طول صدها سال بوده در هر نوبتى كه طوفانى رخ مى داده يا سيلى برمى
خاسته يك طبقه رسوبى در محل پديد مى آمده و چون حادثه تمام و فروكش مى شده طبقه
اى از خاك روى آن طبقه رسوبى را مى پوشانده باز اگر سيل و طوفانى برخاسته روى
آن طبقه خاكى طبقه اى رسوبى به جاى نهاده، و همينطور. و نيز اين نتيجه به دست
آمد كه اختلاف طبقات رسوبى در خردى و درشتى ريگ هايش به ما مى فهماند كه سيل ها
و طوفان ها از نظر شدت و ضعف مختلف بوده اند.
2- عامل پيدايش قشرها و طبقات زمين، همان طبقات رسوبى
بوده اند
2 - عامل پيدايش قشرها و طبقات ژئولوژى، همان طبقات رسوبى بوده اند:
طبقات رسوبى عادتا بايد به شكل افقى پديد آيند چون (وقتى سيلى برخاست در نقطه
اى كه از حركت باز مى ماند مواد غير آبى خود را در آنجا تهنشين كرده و طبقه اى
افقى از رسوب پديد مى آورد) ليكن گاهى مى شود كه اجزاى متراكم رسوبى در تحت
فشارهاى بسيار شديد، فشارى كه يا از سمت بالا بر او وارد مى آورد (مانند
آبشارهاى بزرگ ) و يا در اثر عوامل درونى زمين از پايين بر آن وارد مى شود به
تدريج از شكل افقى درآمده و دائره شكل مى شود البته چنين چيزى در زمان هاى
كوتاه رخ نمى دهد بلكه وقتى ممكن است رخ دهد كه ميليونها سال ادامه يابد. و
پيدايش كوهها و سلسله جبال به هم پيوستهاى كه مى بينيم بعضى بر بالاى بعضى ديگر
قرار گرفته اند و قله بعضى از آن سلسله سر از زير آب درياها در آورده، و
كوهستانها را تشكيل داده اند در اثر گذشت سالهايى بس طولانى بوده است.
و ما از اين مطلب نتيجه مى گيريم كه آنچه طبقات رسوبى افقى شكل در روى زمين هست
تازه ترين پديده هاى كره زمين است و دلائل فنى موجود نيز دلالت مى كند بر اينكه
عمر اين طبقات از ده الى پانزده هزار سال قبل از عصر حاضر تجاوز نميكند.
3- توسعه و گسترش درياها به علت سرازير شدن سيلابها
به طرف آنها
3 - توسعه و گسترش درياها به علت سرازير شدن سيلابها به طرف آنها:
پيدايش قشرهاى رسوبى جديد باعث شد كه بيشتر درياها توسعه يافته و زمينهاى اطراف
خود را فرا بگيرد، و آب درياها بالا آمده بيشتر سواحل خود را بپوشاند و نقاط
بلندى كه در سواحل بوده را از همه اطراف و يا بيشتر اطرافش محاصره نموده آن
نقطه مرتفع را به صورت (جزيره و يا
شبه جزيره ) در آورد.
يكى از نمونه هاى اين جريان سرزمين بريتانيا است كه قبلا به قاره اروپا متصل
بوده و بعدها در اثر اين جريان از آن قاره جدا شده و بين آن و فرانسه را آب
فراگرفته است، و نمونه ديگرش دو قاره اروپا و آفريقا است كه به وسيله صحرائى
به يكديگر متصل بودند، صحرا و سرزمينى كه اروپا را از ناحيه جنوبش و آفريقا را
از ناحيه شمالش به يكديگر متصل مى كرده ولى بعدها در اثر همين جريان يعنى بالا
آمدن آب مديترانه، آن سرزمين خشك زير آب رفته و دو قاره اروپا و آفريقا از
يكديگر جدا شدند، و نيز در طرف شمال شرقى مديترانه و يا جنوب شرقى اروپا، شبه
جزيره ايتاليا و جزيره (صقليه
) و
(سردينيا) و در سمت
جنوب مديترانه شبه جزيره تونس و جزايرى (كوچك و بزرگ ) پديد آمد. و نمونه ديگرش
جزائر اندونزى است كه از ناحيه (جاوه
) و
(سوماترا) به جزائر
جنوبى ژاپن متصل است و نيز قاره آسيا كه از ناحيه جنوب به آن سرزمين متصل بوده
و در اثر بالا آمدن اقيانوس هند همه اين سرزمين زير آب رفته و نقاط بلندترش به
صورت جزائرى خشك مانده، همه اين تحولات در دورانى واقع شده كه گفتيم آب درياها
بالا آمده كه آن دوران همان دوران وقوع طوفان است. و نمونه چهارمش آمريكاى
شمالى است كه قبلا به شمال اروپا اتصال داشته اما بعد از حادثه طوفان و بالا
آمدن آب درياها از اروپا جدا شده است.
حركات و تحولات داخلى زمين نيز آثار بسزائى در به راه افتادن آبها و مستقر شدن
آن در نقاط گودتر زمين داشته و لذا مى بينيم بعضى از نقاط زمين كه در دوران
(استيلاى طوفان بر زمين
)، دورانى كه بيشتر نقاط زمين به
صورت درياچه و دريا درآمد، در زير آب قرار داشته كه رفته رفته آب آن به جاهاى
ديگر منتقل شده و آن نقطه خشك شده است، يكى از نمونه هاى اين جريان همان جنوب
سرزمين خوزستان است كه در سابق در زير آب قرار داشته و درياى خليج فارس از آنها
به وجود آمده.
4- در عهد طوفان چه عواملى باعث زياد شدن آبها و
شدت عمل آنها شدند؟
شواهدى كه در فن ژئولوژى آمده و ما در سابق به بعضى از آنها اشاره نموديم مؤ يد
اين احتمالند كه ريزش باران در اوائل دوره حاضر از ادوار حيات بشر كه همان دوره
وقوع طوفان باشد ريزشى غير عادى بوده (زيرا ريزش باران بطور عادى، طوفانى پديد
نمى آورد كه همه كره زمين را غرق كند) و قطعا ريزش باران در آن دوره ناشى از
تغيرات جوى مهمى بوده كه آن تغيرات نيز بطور قطع، خارق العاده بوده است، يعنى
هوا در اين دوره بعد از سرمائى شديد نسبتا گرم شده و چون بيشتر نيمكره شمالى
پوشيده از برف و يخ بوده احتمال قوى مى رود كه همان يخهاى دوره سابق بر اين
دوره هنوز باقى بوده و در اكثر نقاط منطقه معتدل شمالى در مرتفعات باقى بوده
اند و حرارت در سطح زمين در دوره متوالى باعث شده باشد كه تحول شديدى در جوّ، و
انقلاب عظيمى در بالا رفتن بخار آب به جوّ به وجود بيايد و ابرهائى بسيار
متراكم و غير عادى و هولناك آورده باشد كه اين ابرها بارانهائى شديد و هولناك و
بى سابقه ريخته باشند.
و معلوم است كه نزول بارانهاى سيل آسا و ادامه داشتن اين بارش بر ارتفاعات
پوشيده از برف و يخ و مخصوصا بر سلسله جبال جديد الاحداث كه در جنوب و مغرب
آسيا و جنوب اروپا و شمال آفريقا يعنى سلسله جبال
(البرز) و
(هيماليا)
و (آلپ
) و در مغرب آمريكا چه سيلهاى عظيم و ويرانگرى پديد مى آورد،
سيلهائى كه سنگهاى بزرگ را از جاى مى كند و زمينهاى هموار را مى شويد و گود مى
كند و گوديهاى زمين را از سنگ و خاك پر مى كند و بالا مى آورد و مسيل هاى جديدى
پديد مى آورد و مسيل هاى قبلى را گودتر و وسيع تر مى سازد، و آنچه از سنگ و شن
و ريگ كه با خود حمل كرده به صورت پوسته و قشر رسوبى جديدى پديد مى آورد.
عامل ديگرى كه باعث شدت اين طوفان و سيل شده و حجم آن را بيشتر كرده اين است كه
همه مى دانيم كه در زير زمين منابعى از آب وجود دارد كه پوسته اى رسوبى روى آن
را پوشانده و نمى گذارد آن آبها براه بيفتند و معلوم است كه وقتى سيلى عظيم آن
پوسته را بشويد آبهاى زير زمينى نيز بيرون آمده و دست به دست سيل ها مى دهند و
نيروى شكننده آن سيل ها را در تخريب و غرق كردن هر چه بر سر راه دارند زيادتر
مى كنند.
چيزى كه هست اين است كه چون آبهاى زيرزمينى محدود است قهرا با براه افتادنش
تمام مى شود و وقتى آسمان از باريدن باز بايستد و طوفان تمام شود، آبها به طرف
گوديها يعنى درياها و زمينهاى گود و منابع خالى شده زير زمين ميروند و منابع
خالى شده زير زمين به مقدار ظرفيت خود آن آبها را مى مكند.
5 - نتيجه بحث و انطباق مباحث گذشته از زمين شناسى با
وقوع طوفان نوح
5 - نتيجه بحث : بنابر آنچه در بحث كلى ما گذشت ما مى توانيم داستانى را
كه قرآن كريم از خصوصيات طوفان واقع شده در زمان نوح آورده با نتائجى كه از اين
بحث گرفته مى شود تطبيق دهيم نظير آيه شريفه (ففتحنا
ابواب السماء بماء منهمر و فجرنا الارض عيونا فالتقى الماء على امر قد قدر)
و آيه : (حتى اذا جاء امرنا و فار
التنور) و آيه
(و قيل يا ارض ابلعى ماءك و يا سماء
اقلعى و غيض الماء و قضى الامر).
از جمله مطالبى كه مناسب با اين مقام است خبرى است كه بعضى از جرايد تهران نقل
كرده و خلاصه اش اين است كه : عده اى از دانشمندان آمريكائى به راهنمايى يك نفر
ارتشى تركيه، در بعضى از قلل جبال آرارات واقع در مشرق تركيه در ارتفاع 1400
پائى كوه به چند قطعه چوب برخورده اند كه به نظر مى رسد قطعاتى از يك كشتى
بسيار قديمى بوده و متلاشى شده و حدس زده اند كه عمر بعضى از آن قطعات دو هزار
و پانصد سال قبل از ميلاد باشد.
و موازين باستانشناسى دلالت مى كرده بر اينكه قطعات مذكور قسمتى از يك كشتى اى
بوده كه حجم آن بالغ بر دو ثلث حجم كشتى (كوئين
مارى ) انگليسى بوده و كشتى كوئين
مارى هزار و نوزده پا طول و صد و هجده پا عرض داشته، چوبهاى مزبور را از تركيه
به سانفرانسيسكو بردند تا در پيرامون آن تحقيق به عمل آوردند و ببينند آيا با
اعتقادى كه صاحبان اديان درباره كشتى نوح (عليه السلام) دارند تطبيق ميكند يا
خير.
8 - عمر طولانى نوح (ع)
قرآن كريم دلالت دارد بر اينكه نوح (عليه السلام) عمرى بس دراز داشته و
(تنها قبل از حادثه طوفان و بعد از بعثتش ) نهصد و پنجاه سال قوم خود را به سوى
خداى سبحان دعوت مى كرده ولى بعضى از دانشمندان اين معنا را بعيد دانسته و گفته
اند كه : عمر انسانها اغلب از صد سال، و حد اكثر از صد و بيست سال تجاوز
نميكند حتى بعضى از آنان گفته اند كه : در قديم هر يك ماه را يك سال مى ناميدند
و در نتيجه هزار سال منهاى پنجاه سال قرآن بر اين حساب معادل هشتاد سال منهاى
ده ماه مى شود ليكن توجيه اين آقايان بسيار بعيد است (زيرا سابقه ندارد كه
مردمى و قومى يك ماه را يك سال بنامند).
بعضى ديگر گفته اند: طول عمر نوح (عليه السلام) روى جريان عادى و طبيعى نبوده
بلكه (مانند ساير معجزات ) جنبه خارق عادت داشته، ثعلبى در قصص الانبياء در
خصائص نوح گفته : وى از همه انبياء بيشتر عمر كرده و به همين جهت او را اكبر
الانبياء و شيخ المرسلين مى گفته اند و خداى تعالى معجزه او را همين طول عمر او
قرار داده بود، چون آن جناب هزار سال عمر كرده بود در حالى كه نه يك دندان از
دست داده بود و نه هيچ يك از قواى بدنى خود را.
ليكن حق مطلب اين است كه تا به امروز هيچ دليلى اقامه نشده بر اينكه ممكن نيست
انسان با عمر اين چنين طولانى زندگى كند، بلكه آنچه به اعتبار عقلى نزديكتر است
اين است كه انسانهاى اولى عمرى بسيار زيادتر از عمر طبيعى انسانهاى امروز داشته
اند براى اينكه زندگى آنان زندگانى ساده، و غم و اندوهشان بسيار كم و قهرا
بيماريهايشان نيز محدود بوده، و اين همه انواع بيمارى كه امروز گريبانگير بشر
شده نداشتند و همچنين ساير عواملى كه ويرانگر زندگى آدمى است در آنها وجود
نداشته دليل بر اين هم كه بساطت و سادگى زندگى و نداشتن
اندوه فراوان عمر را طولانى مى كند اين است كه در همين زمان نيز هر كسى را كه
مى بينيم صد سال يا صد و بيست سال و يا صد و شصت سال عمر كرده وقتى زندگيش را
بررسى مى كنيم مى بينيم زندگى ساده، و هم و غم اندك و ناچيزى داشته و اصولا
فهمى ساده ولى فارغ داشته يعنى بسيارى از صحنه ها كه ديگران را پريشان مى كند
او را پريشان نمى كرده با اين حساب چه بعدى دارد كه عمر بعضى از افراد بسيار
قديمى به صدها سال بالغ شده باشد.
علاوه بر اين، اعتراض كردن به كتاب خدا در خصوص عمر نوح با اينكه اين كتاب
مقدس معجزات و خارق العادات بسيارى براى انبياء ذكر مى كند اعتراضى است عجيب و
ما بحثى پيرامون معجزات در جلد اول اين كتاب گذرانديم.
9- كوه جودى كجا است؟
بعضى ها گفته اند: اين كوه در ديار (بكر)
كه سرزمينى است در موصل و متصل است به كوههاى (ارمينيه
) كه تورات آن كوهها را جبال آرارات
ناميده واقع شده است. صاحب قاموس گفته : جودى كوهى است در جزيرهاى كه كشتى نوح
بر روى آن قرار گرفت و اين كوه در تورات، كوه آرارات ناميده شده. و صاحب كتاب
(مراصد الاطلاع
) گفته كلمه
(جودى
) - با تشديد يا - نام كوهى است مشرف بر جزيره ابن عمر، و اين
جزيره در شرق دجله از سرزمينهاى موصل واقع شده و جودى همان كوهى است كه كشتى
نوح بعد از فروكش شدن آب بر آن كوه قرار گرفت.
و چرا حيوانات هم دچار طوفان شده اند؟
10 - بعضى گفته اند: گيريم كه قوم نوح به خاطر گناهانى كه مرتكب شدند
غرق گشتند در اين ميان گناه حيوانات روى زمين چه بوده است كه همه گرفتار طغيان
آب شدند؟.
اين از بى پايه ترين اعتراضها است، چون هر هلاكتى هر چند عمومى باشد عقوبت و
انتقام نيست،
زيرا بسيار است حوادث عمومى كه در يك لحظه و يا زمانى كوتاه هزاران هزار انسان
و حيوان را در كام مرگ مى برد و اين حوادث كه يا زلزله است و يا طوفان و يا وبا
و يا طاعون، حوادثى نادر نيست بلكه بسيار اتفاق افتاده و مى افتد و اين خداى
سبحان است كه در مخلوقات خود هر حكمى بخواهد مى راند.
گفتارى در چند فصل، پيرامون پرستش بت ها
1 - گرايش و اطمينان انسان به حس و تمايل او به تشبيه و تمثيل غير محسوس به
محسوس
1 - گرايش و اطمينان انسان به حس : انسان در زندگى اجتماعيش بر اساس
اعتبار قانون عليت و معلوليت كلى و اعتبار ساير قوانين كلى زندگى مى كند،
قوانينى كه خود او آنها را از اين نظام كلى و محسوس جهان گرفته است، انسان بر
خلاف آنچه كه ما آن را در عملكرد ساير حيوانات مشاهده مى كنيم در تفكر و
استدلال و يا در قياس چيدن و نتيجه گرفتن از قياس در چهار ديوارى آنچه حس
كرده نمى گنجد بلكه پا را از آن فراتر نهاده و به گرفتن نتايجى بسيار دور مى
پردازد.
انسان در عين حال در فحص و بحث و كنجكاويش آرام نمى گيرد تا در نهايت درباره
علت پيدايش اين عالم محسوس كه خود او جزئى از آن عالم است حكمى يا به اثبات و
يا به نفى نموده (تا خود را آسوده سازد) چون مى بيند سعادت زندگى او كه در نظر
او هيچ چيزى محبوبتر از آن نيست بر دو تقدير اثبات و نفى فرق مى كند يعنى مى
بيند اگر معتقد شود به اينكه براى اين عالم علت فاعلهاى به نام خداى عزوجل هست
، سعادت زندگيش جوهر و واقعيتى خواهد داشت كه در صورت نداشتن چنين اعتقادى
جوهره و واقعيت زندگيش با فرض اول مختلف مى شود.
آرى اين معنا بسيار روشن است كه هيچ شباهتى بين زندگى يك انسان خداپرست كه
معتقد است به اينكه براى اين عالم صانع و صاحب و معبودى است يكتا و زنده و عليم
و قدير، خدايى كه هيچ چاره اى جز خضوع در برابر عظمت و كبريايى او و عمل بر طبق
آنچه او را خشنود بسازد نيست، با زندگى انسانى ديگر كه مى پندارد اين عالم بى
صاحب و بى صانع و افسار گسيخته است به چشم نمى خورد. آرى چنين كسى كه براى عالم
، مبداء و منتهايى قائل نيست براى انسان زندگى اى غير از اين زندگى محدود كه با
مرگ خاتمه مى يابد و با فوت باطل مى شود قائل نيست و انسان هيچ موقف و واقعيتى
غير از آنچه حيوانهاى زبان بسته دارند ندارد بلكه واقعيت زندگى او نيز در چند
كلمه شهوت و غضب و شكم و عورت خلاصه مى شود.
پس اين اختلاف جوهره حيات و جوهره سعادت زندگى بشر، انگيزه اى درونى بود تا بشر
را به اين فكر بيندازد كه آيا براى هستى معبودى هست يا نه ؟ و به دنبال اين
انگيزه، انگيزه اى ديگر پيدا شده به اينكه در مساءله قبلى حكم كند به اينكه
آرى عالم را صانعى هست، و آن فطرت خود بشر بود كه حكم مى كرد به اينكه عالم
الهى دارد كه تمامى عالم را به قدرت خود خلق كرده و به ربوبيت خود نظامى عمومى
در آن جارى ساخته، و به مشيت خود هر موجودى را به سوى غايت و كمالش هدايت
نموده و به زودى هر موجودى به سوى پروردگارش كه از ناحيه او نشاءت گرفته بود بر
مى گردد، - توجه بفرمائيد -
و آنگاه كه انسان از آنجا كه همه روزه بلكه همه ساعته سر و كارش با حس و
محسوسات است و در طول زندگيش فرو رفته در ماده و ماديات است اين انس به ماديات
براى او عادتى شده و باعث گشته كه معقولات و ذهنيات خود را نيز قالبى حسى بدهد
هر چند كه آن معقولات، امورى باشد كه حس و خيال هيچ راهى به درك آن نداشته
باشد، مانند كليات و حقايقى كه منزه از ماده است، علاوه بر سر و كار داشتن همه
روزه با ماديات، علت ديگر اين خطاء اين است كه اصولا انسان از طريق حس و احساس
و تخيل، به معقولات منتقل مى شود، پس آدمى انيس حس، و ماءلوف با خيال است.
و اين عادت هميشگى و غير منفك از انسان، او را وادار كرد به اينكه براى
پروردگارش نيز يك صورتى خيالى تصور كند حال آن صورت چه باشد بستگى دارد به
اينكه از امور مادى با چه چيز بيشتر الفت داشته باشد حتى مى بينيم بيشتر موحدين
، كه ساحت رب العالمين را منزه از جسميت و عوارض جسميت مى دانند در عين حال
هرگاه مى خواهند به او توجه كنند و يا از ناحيه او چيزى بگويند در ذهن خود براى
او صورت خيالى مبهمى تصور مى كنند، صورتى كه جداى از عالم است، چيزى كه هست
اين است كه تعليم دينى اين خطا را با جمع بين نفى و اثبات و مقارنه بين تشبيه و
تنزيه اصلاح نموده و به موحدين آموخته است كه بگويند خداى تعالى چيز هست و ليكن
هيچ چيز مثل او نيست، خداى تعالى قدرت دارد ولى نه چون قدرتى كه خلق او دارد
(قدرت در خلق به معناى داشتن سلسله اعصاب است، اما در خداوند قدرت بدون سلسله
اعصاب مى باشد). خداى تعالى علم دارد اما نه چون علمى كه خلق او دارد (خلق اگر
علم دارد به خاطر اين است كه داراى بافته هاى مغزى است، اما خداى تعالى علم
دارد بدون آنكه داراى بافته هاى مغزى باشد) و بر همين قياس هر كمالى را براى
خدا اثبات مى كند ولى نواقص امكانى و مادى را از او نفى مى نمايد.
و بسيار كم اتفاق مى افتد كه آدمى متوجه ساحت عزت و كبريايى بشود و دلش خالى از
اين مقايسه باشد اينجا است كه مى فهميم خداى هستى به كسى كه دل خود را براى خدا
خالص كرده و به غير او به هيچ چيز ديگر دل نبسته و خود را از تسويلات و اغوائات
شيطانى دور داشته چه نعمت بزرگى ارزانى داشته است، خود خداى سبحان در ستايش
اينگونه افراد فرموده : (سبحان
اللّه عما يصفون الا عباد اللّه المخلصين )،
و در حكايت كلام ابليس فرموده : (فبعزتك
لاغوينهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين).
و كوتاه سخن اينكه انسان بسيار حريص است در اينكه امور غير محسوس را در صورت
امور محسوس تخيل كند مثلا وقتى مى شنود كه در ماوراء طبيعت جسمى و محسوس،
نيرويى هست قويتر و تواناتر و عظيم تر و بالاتر از طبيعت، و آن نيرو است كه در
طبيعت كار مى كند و محيط به آن است، نيرويى است قديمتر از طبيعت و مدبر طبيعت
و حاكم در آن، نيرويى كه هيچ موجود جز به امر او موجود نمى شود و جز به امر او
و به مشيّت و اراده او از حالى به حال ديگر متحول نميگردد، وقتى همه اينها را
مى شنود بدون درنگ آن نيرو و اوصافش را به اوصاف نيروى جسمانى و آنچه از مقايسه
جسمانيات با يكديگر مى فهمد تشبيه و قياس مى كند.
و بسيار مى شود كه آن نيرو را به صورت انسانى تصور مى كند كه در بالاى آسمانها
بر يك صندلى كه همان تخت حكمرانى است نشسته و امور عالم را از راه تفكر تدبير
نموده و سپس تدبير خود را با اراده و مشيت و امر و نهى خود تكميل مى كند و تحقق
مى بخشد، همچنانكه مى بينيم تورات موجود، آن نيرو، يعنى خداى تعالى را چنين
موجودى معرفى كرده و نيز گفته كه خداى تعالى انسان را به شكل خود آفريده، كه
ظاهر انجيلهاى موجود مسيحيان نيز همين است.
پس روشن شد كه نزديكتر به طبع بشر و مخصوصا انسانهاى ساده اولى اين بوده كه
براى پروردگار منزه از شبه و نظير خود صورتى تصور كند كه شبيه به موجودات مادى
و جسمانى باشد، البته صورتى كه با اوصاف و خصوصياتى كه براى خدا قائل است تناسب
داشته باشد، همچنانكه مسيحيان، (ثالوث
) (يعنى سه خدا بودن خدا در عين يكى
بودن ) را به انسانى تشبيه مى كنند كه داراى سه صورت است، كه گويى هر يك از
صفات عمومى، وجه و صورتى است براى رب كه با آن سه صورت، با خلق خود مواجه مى
شود.
2 - توجه به خدا از راه عبادت، بر مبناى اصل كلى و
فطرى خضوع ضعيف در برابر قوى
2 - توجه به خدا از راه عبادت : وقتى انسان حكم كند به اينكه براى عالم
خالق و خدايى است كه عالم را به علم و قدرت خود آفريده ديگر چاره اى جز اين
ندارد كه در برابر او خاضع گردد، خضوعى عبادتى، تا ناموس عام عالمى را كه همان
خضوع ضعيف در برابر قوى، و خاضع شدن عاجز و ناتوان در مقابل قادر و توانا، و
تسليم شدن صغير حقير در مقابل عظيم كبير است پيروى كرده باشد، آرى اين ناموس
عام در همه عالم جارى است و در همه اجزاى هستى حاكم است و با اين ناموس كلى است
كه اسباب در مسببات اثر نموده و مسببات از اسباب متاءثر مى شوند.
البته اين ناموس در همه عالم، مظاهرى يكسان ندارد بلكه وقتى در موجودات جاندار
صاحب شعور و اراده ظهور مى كند مظاهرش عبارت است از خضوع و انقياد ضعيف در
برابر قوى همانطور كه از حال حيوانات بى زبان مشاهده مى كنيم كه وقتى خود را در
برابر حيوانى نيرومندتر از خود مى بينند دچار حالت ياس مى شوند به اين معنا كه
از مقاومت در برابر او و از غلبه يافتن بر او نوميد گشته تسليم و منقاد او مى
شوند.
و وقتى در انسانها ظهور مى كند مظاهرش وسيعتر و روشنتر از مظاهر آن در حيوانات
است براى اينكه انسان داراى دركى عميقتر و خصيصه فكر مى باشد و در اجراى آن
ناموس در غالب مقاصد و اعمالش به يك جور اجراء نمى كند، او در هر كارى جلب نفع
و يا دفع ضرر را در نظر دارد هر جا كه اين منظورش با خضوع تاءمين شود، خضوعى
متناسب آن از خود نشان مى دهد كه اين خضوعها نيز يك جور نيست مانند خضوع رعيت
در برابر سلطان، و خضوع فقير در برابر غنى، و خضوع مرئوس در برابر رئيس، و
ماءمور در برابر آمر، و خادم در برابر مخدوم، و متعلم در برابر معلم، و عاشق
در برابر محبوب، و محتاج در برابر مستغنى، و عبد در برابر مولا، و مربوب در
برابر رب، كه هر يك به نحو و شكلى على حده است.
ولى همه اين خضوعها با همه اشكالى كه دارد يك حقيقت است و آن عبارت است از
احساس ذلت و خوارى در نفس در مقابل عزت و قهر طرف مقابل، و آن شكل و قيافه اى
كه حاكى از احساس درونى ذلت است عبارت است از همان عبادت، حال هر طور كه مى
خواهد باشد و از هر كس كه مى خواهد باشد و در برابر هر كس كه مى خواهد باشد، و
خلاصه مى خواهيم بگوييم همه انحاء خضوعها چه خضوع در برابر خداى تعالى و چه
خضوع برده در برابر مولايش و چه خضوع رعيت نسبت به سلطانش و چه خضوع محتاج در
برابر مستغنى و چه غير اينها، همه و همه عبادت است.
و به هر حال انسان هيچ راهى به انكار اين حقيقت ندارد
و نمى تواند هيچگونه خضوعى در برابر هيچ كس و هيچ چيز نداشته باشد براى اينكه
اين خضوع ريشه در فطرت آدمى دارد و فطريات چيزى نيست كه بتوان شانه از زير آن
خالى كرد مگر آنكه كشف خلافى رخ دهد يعنى كسى كه مدتها در برابر فلان شخص
خضوع داشت او را قوى و خود را ضعيف مى پنداشت به دست آورد كه اشتباه كرده، نه
آن شخص قوى بوده و نه خود در برابر او ضعيف است، بلكه هر دو، سر و ته يك
كرباسند.
در قرآن كريم، نهى از پرستش اصنام و آلهه، مترتب بر
اثبات ضعف و ناتوانى آنها است
و به همين جهت است كه مى بينيم قرآن كريم و دين مبين اسلام از گرفتن
خدايان دروغينى غير از خدا و خضوع در برابر آنها نهى نكرده مگر بعد از آنكه
براى مردم روشن ساخته كه اينها خدايان دروغين هستند و همه آنها مانند خود مردم
مخلوق و مربوبند و عزت و قوت هر چه هست براى خداى تعالى است همچنانكه خداى
تعالى درباره مخلوق بودن هر چيزى كه غير خدا است فرموده :
(ان الذين تدعون من دون اللّه عباد
امثالكم ) و نيز فرموده :
(و الذين تدعون من دونه لا يستطيعون
نصركم و لا انفسهم ينصرون و ان تدعوهم الى الهدى لا يسمعوا و تريهم ينظرون اليك
و هم لا يبصرون ) و درباره اينكه
خضوع در برابر خداى تعالى فطرى هر انسانى است فرموده :
(قل يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة
سواء بيننا و بينكم ان لا نعبد الا اللّه و لا نشرك به شيئا ولا يتخذ بعضنا
بعضا اربابا من دون اللّه فان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون
) در اين آيه، گفتار به مساءله
تسليم شدن در برابر خداى تعالى ختم شده، بعد از آنكه اهل كتاب را دعوت كرد به
اينكه عبادت غير خدا را ترك كنند و دست از خدايان دروغين برداشته و از خضوع در
برابر مخلوقين مثل خود اجتناب كنند. فرمود پس شاهدشان بگير كه شما مسلمانان،
تسليم در برابر خداييد. و درباره اينكه همه قوتها و نيروها تنها از آن خدا است
فرمود: (ان القوة لله جميعا)
و درباره اينكه همه عزت از آن خدا است
فرمود: (فان العزة لله جميعا)
و درباره اينكه به جز خداى تعالى هيچ دوست و صاحب اختيار و شفيعى نيست فرموده :
(ما لكم من دونه من ولى و لا شفيع
) و آيات ديگرى در اين معانى است.
بنابراين، نزد غير خداى تعالى چيزى كه ما را وادار به خضوع كند وجود ندارد، پس
هيچ مجوزى نيست كه خضوع ما را در برابر كسى غير خدا جايز كند مگر آنكه خضوع در
برابر غير خدا برگشتش به خضوع در برابر خداى تعالى باشد و دستور به احترام غير
خدا و تعظيمش از ناحيه خود خداى تعالى صادر شده باشد مانند دستور به احترام
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) و پيروى بدون چون و چراى آن جناب، كه
آيه شريفه زير درباره آن فرموده : (الذين
يتبعون الرسول النبى الامى... فالذين امنوا به و عزروه و نصروه و اتبعوا النور
الذى انزل معه اولئك هم المفلحون )
و نيز مانند دستور به اطاعت اولياء اللّه كه آيه زير درباره آن فرموده :
(انما وليكم اللّه و رسوله و الذين
امنوا... و هم راكعون ) و نيز
فرموده : (و المومنون و المومنات
بعضهم اولياء بعض يامرون بالمعروف و ينهون عن المنكر)
و نيز مانند دستور به احترام شعائر خدا كه آيه زير بيانگر آن است :
(و من يعظم شعائر اللّه فانها من
تقوى القلوب ) پس در اسلام هيچ
خضوعى براى احدى غير خداى تعالى وجود ندارد مگر آن خضوعى كه برگشتش به اطاعت
دستور الهى و خضوع در برابر او باشد.
3 - وثنيت از كجا سرچشمه گرفته و به چه صورت آغاز شد؟
3 - وثنيّت از كجا سرچشمه گرفت و به چه صورت آغاز شد؟: در فصل گذشته
روشن شد كه انسان در تجسم دادن به امور معنوى و تصور و قالب گيرى آنها به تمثيل
در قالب محسوس،
در پرتگاهى دشوار قرار دارد و در عين حال، اين درك فطرى را نيز دارد كه در
برابر هر نيرويى كه مافوق نيروى او و قاهر و غالب بر او باشد ناگزير از خضوع و
اعتنا به شاءن آن نيرو است.
و چون انسان، چنين وضعى دارد كه سرايت روحى شرك و وثنيّت در مجتمع او آن چنان
است كه گويى اصلا قابل اجتناب نيست حتى در مجتمعات متمدن و پيش رفته امروزى و
حتى در مجتمعاتى كه اساسش بى دينى است مى بينيم كه براى مردان سياسى و يا نظامى
خود مجسمه ساخته و آن را تعظيم و احترام مى كنند و در خاضع شدن در برابر آن
مجسمه ها، حركاتى از خود نشان مى دهند كه مراسم وثنيّت عهد قديم و انسانهاى
اولى را به ياد ما مى آورد علاوه بر اين در همين عصر حاضر در روى زمين آنقدر بت
پرست هست كه شايد آمارشان به صدها ميليون نفر برسد و اين جمعيت انبوه، هم در
شرق زمين هستند و هم در غرب آن.
از اينجا اين احتمال به حسب اعتبار عقلى تاءييد مى شود كه اساس و ريشه وثنيت
همان مجسمه سازى باشد، و به عبارت ديگر قبل از پيدا شدن وثنيت، نخست اين رسم
در بشر معمول شد كه براى بزرگان خود و مخصوصا بزرگانى كه از آنان از دنيا مى
رفته مجسمه اى مى ساختند تا به اصطلاح ياد او را زنده نگهدارند، سپس اين رسم
پيدا شد كه براى (رب النوعهايى
) كه به حسب اعتقادشان رب ناحيه اى
از نواحى عالم هستند نيز بايد مجسمه اى بسازند تا نشان دهنده صفاتى باشد كه
براى آن رب النوع و يا به عبارت ديگر براى آن خدا معتقدند.
اتفاقا در روايات وارده از طرق ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) نيز مضامينى ديده
مى شود كه اين احتمال را تاءييد مى كند، از آن جمله در تفسير قمى روايتى مضمر
(يعنى بدون ذكر نام امام آورده ) و در كتاب علل الشرايع همان روايت با ذكر سند
از امام صادق (عليه السلام) آمده كه در ذيل آيه شريفه :
(و قالوا لا تذرن الهتكم...)
فرموده : اينها مردمى بودند كه خودشان خدا پرست بودند و وقتى از دنيا رفتند
خويشان و علاقمندانشان از مرگ آنان سخت ناراحت شدند، ابليس - كه خدا لعنتش كند
- نزد آنان آمد و گفت : من (براى تسلاى دل شما) اصنام و مجسمه هايى به شكل و
قيافه آن عزيزان شما مى سازم تا با نظر كردن به آن مجسمه ها دلتان آرام گرفته
با آنها مانوس شويد و از عبادت خدا باز نمانيد، پس براى آنها اصنامى به شكل
عزيزان آنان درست كرد كه در كنار آن مجسمه ها به عبادت خداى عزوجل مى پرداختند،
در ضمن در حال عبادت، به آن مجسمه ها نظر مى كردند و چون فصل زمستان و بارندگى
مى شد براى اينكه از عبادت باز نمانند مجسمه ها را داخل خانه هاى خود مى بردند.
اين مراسم يعنى عبادت خدا در برابر مجسمه يادبود عزيزان همچنان ادامه يافت تا
آنكه يك نسل از بين رفت و اولاد آنان روى كار آمدند در حالى كه از منطق پدران
خود در مراسم مذكور اطلاعى نداشتند و خيال مى كردند كه پدرانشان همين مجسمه ها
را مى پرستيدند، لذا آنها به جاى پرستش خداى عزوجل شروع كردند به پرستش اصنام،
اين است معناى اينكه خداى تعالى ميفرمايد: (و
لا تذرن ودا و لا سواعا...).
از سوى ديگر تاريخ مى گويد در روم و يونان قديم رسم بر اين بود كه هر خانوادهاى
، بزرگ خود را مى پرستيدند و وقتى بزرگشان از دنيا مى رفت صنم و مجسمه اى از آن
بزرگ برايشان درست مى شد تا اهل خانه آن را بپرستند، و نيز بيشتر پادشاهان و
بزرگان روم در ميان مردم خود معبود و مورد پرستش بودند كه قرآن كريم هم (اين
نكته تاريخى را تاءييد نموده ) و از آنها نمرود پادشاه معاصر ابراهيم (عليه
السلام) را كه آن جناب با وى در خصوص پروردگارش محاجه و جدال و احتجاج كرد و
نيز فرعون معاصر موسى (عليه السلام) را ذكر كرده است.
همين امروز در بت خانه هاى موجود و در آثار باستانى كه تاكنون بر جاى مانده
مجسمه و صنم بسيارى از رجال بزرگ دين، مانند مجسمه
(بودا)
و صنمهاى بسيارى از (براهمه
) و ديگران موجود است.
و اينكه براى مردگان خود صنم مى ساخته و آن را مى پرستيدند خود يكى از شواهدى
است بر اينكه اين اقوام، مرگ را انتهاى زندگى و يا به تعبير ديگر بطلان و
نابودى نمى دانسته اند بلكه معتقد بوده اند به اينكه ارواح مردگان، بعد از مرگ
نيز باقى هستند و همان عنايت و آثارى كه در زندگى خود داشتند در بعد از مرگ نيز
دارند بلكه آثار وجوديشان بعد از مردن قويتر و اراده شان نافذتر و تاثير آن
شديدتر مى شود، براى اينكه بعد از مردن، ديگر پاى بند چار چوب محدود ماديات
نبوده و از تاءثرات جسمانى و انفعالهاى جرمانى (اثر پذيرى مادى ) نجات يافته
اند و لذا فرعون، هم عصر موسى (عليه السلام) با اينكه خودش اله مردم بود مع
ذلك براى خود اصنامى داشت و قرآن كريم در اين باره مى فرمايد:
(و قال الملا من قوم فرعون ا تذر
موسى و قومه ليفسدوا فى الارض و نذرك و آلهتك ).
4- چرا براى ارباب انواع و خدايان ديگر مجسمه ساختند
ولى براى خداى تعالى مجسمه نساختند؟
4 - چرا براى ارباب انواع و خدايانى ديگر مجسمه ساختند ولى براى خداى
تعالى مجسمه نساختند؟ گويا - همانطور كه قبلا گفتيم - مجسمه سازى براى رجال
بزرگ، بشر را منتقل كرد به اينكه براى معبودهاى خيالى خود نيز مجسمه بسازند
ولى سابقه ندارد كه براى خداى سبحان مجسمه ساخته باشند، خدايى كه متعال و
بلندتر از آن است كه دست اوهام بشر به ساحتش احاطه يابد و گويا همين متعالى
بودن خداى تعالى مشركين را از مجسمه سازى براى او منصرف كرده و به ساختن مجسمه
براى غير او واداشته است، پس هر فرد و قومى به آنچه كه از جهات تدبير محسوس در
عالم اهميت مى داده براى خداى آن ناحيه مجسمه مى ساخته و با عبادت آن خدا كه به
نظر او اللّه تعالى تدبير آن ناحيه را به او واگذار نموده است خدا را عبادت مى
كرده.
آنهايى كه در سواحل درياها و اقيانوسها زندگى مى كرده اند از آنجا كه به عوايد
و فوايد دريا چشم دوخته و از خطر طغيان دريا بيمناك بودند خداى درياها را مى
پرستيدند تا آنان را از عوايد درياها برخوردار نموده و از طوفان و طغيان آنها
حفظ كند. و آنها كه در بيابانها زندگى مى كرده اند خداى بيابانها را مى
پرستيدند تا آنان را از فوايد بيابانها برخوردار، و از ضرر و زيان آنها حفظ كند
و نيز كسانى كه اهل جنگ بودند رب جنگ را مى پرستيدند و همچنين هر چيز ديگرى كه
براى آنان اهميت داشته خداى آن را مى پرستيدند.
چيزى نگذشت كه سليقه ها نيز در كار مجسمه سازى به كار افتاد و هر كس هر الهى را
كه دوست مى داشت و طبق شكل و قيافه اى كه در ذهن خود براى آن اله تصور مى كرد
مجسمه اى مى ساخت اگر دلش مى خواست آن را از فلز بسازد از فلز مى ساخت و اگر
دوست مى داشت از چوب يا سنگ يا غير اينها مى ساخت، حتى روايت شده كه
(بنى حنفيه
) كه قبيله اى از يمامه بودند، بتى
از كشك درست كردند و اتفاقا وقتى دچار قحطى شدند و گرسنگى بر آنان فشار آورد از
ناچارى حمله كرده و بت خود را خوردند.
و بعضى از آنان اگر به درخت و يا سنگى زيبا بر مى خوردند و از آن خوششان مى آمد
همان را خداى خود گرفته و مى پرستيدند، گوسفند و يا شترى را سر مى بريدند و خون
آن را به آن مجسمه مى ماليدند تا آن بت گوسفندان و شتران ايشان را از درد و بلا
حفظ كند، و وقتى حيواناتشان مريض مى شدند آنها را يكى يكى آورده و به بت مى
ماليدند تا شفا پيدا كنند و بسيار مى شد كه درختان را ارباب و خداى خود اتخاذ
مى كردند و به آن درختان به اصطلاح دخيل مى شدند و از آن تبرك مى جستند و هرگز
به آنها آسيب نمى رساندند، نه قطعش مى كردند و نه شاخهاش را مى شكستند و با
آوردن قربانيها و نذورات و هدايا به آن درختها تقرب مى جستند.
اين سنت، كار عقايد مردم را به هرج و مرج كشانيد و عقايد درباره بت و بتپرستى
آنقدر شاخه شاخه شد كه با هيچ ضابطه اى نمى توان آن را آمارگيرى نمود، چيزى كه
هست در بيشتر معتقدات بت پرستان اين يك عقيده وجود دارد كه بت را شفيع خود به
درگاه خدا مى گيرند تا آن بت، خيرات را به سوى آنان جلب و شرور را از آنان دفع
كند، البته بسيارى از عوام مشركين هستند كه بت را مستقل در الوهيت مى دانند نه
شفيع در درگاه معبود و حتى آن را مقدم بر خداى تعالى و برتر از او مى دانند
دليل اين معنا هم آيه زير است كه عقايد آنان را حكايت كرده و مى فرمايد:
(فما كان لشركائهم فلا يصل الى
اللّه و ما كان لله فهو يصل الى شركائهم ).
و بعضى از مشركين ملائكه و بعضى ديگر جن را عبادت مى كنند، و بعضى ستارگان ثابت
مانند ستاره شعرى را مى پرستند، و طايفه اى بعضى از ستارگان سيار را معبود خود
مى گيرند - كه در كتاب الهى به همه اين عقايد اشاره شده است - انگيزه آنان در
همه اينها طمع در خير معبودها و يا ترس از شر آنها است.
و كم هستند مشركينى كه غير خدا را معبود گرفته باشند و براى آن معبود بتى درست
نكرده باشند تا عبادات خود را روبروى آن صنم انجام دهند بلكه هر چيزى را كه
معبود خود مى گيرند بتى نيز از چوب يا سنگ و يا فلز براى آن درست مى كنند و از
صفات و مزاياى حيات، هر مزيتى را كه براى معبود خود قائل باشند آن صفت و مزيت
را در آن بت مجسم مى سازند در نتيجه بتى را به صورت انسان مى تراشند و بتى ديگر
را به صورت حيوان، هر چند كه معبودشان شكل و قيافه آن بت را نداشته باشد مانند
كواكب ثابت يا سيار و مانند (اله
علم ) و
(اله حب
) و
(اله رزق ) و
(اله جنگ
) واله هايى ديگر نظير اينها.
و منطق مشركين در ساختن صنم براى معبودهاى خود اين است كه مى گويند خدا، متعال
و منزه از داشتن صورتى محسوس است و مانند ارباب انواع و ساير اله هاى مادى نيست
تا به شكل و قيافه اى در آيد و يا اينكه هميشه در حالت ظهور نيستند مثلا فلان
ستاره كه معبود ما است هميشه پيدا نيست تا عبادات خود را روبروى آن انجام دهيم
بلكه همواره در حال طلوع و غروب است و دست يابى و توجه به آن مشكل است،
پس لازم است صنمى درست شود كه اولا حاكى از صفات و خصوصيات آن اله باشد و ثانيا
هميشه در دسترس باشد تا هر وقت انسان بخواهد عبادتى كند رو به سوى آن كند.
5 - وثنيت صائبه
5 - وثنيّت صابئه : وثنيّت - بت پرستى - هر چند اقسام گوناگون آن به يك
اصل بر ميگردد و آن عبارت است از شفيع گرفتن به درگاه خدا و پرستش بت و مجسمه
آن شفيع و شايد اين مسلك چند بار سراسر عالم بشرى را گرفته باشد همچنانكه قرآن
كريم از امت هاى مختلفى آن را حكايت مى كند، از امت نوح و ابراهيم و موسى (عليه
السلام) الا اينكه اختلاف مذاهب و گروندگان به اين مسلك آنقدر سليقه ها و هوا
و هوس ها و خرافات را در آن راه داده اند كه امروز براى يك متتبع، محال و يا
نزديك به محال است كه آمار آن مذاهب را به دست بياورد و بيشتر آن مذاهب مبنى بر
اساس استوار و ثابت، و قواعدى نظم يافته و با هم سازگار نيستند.
تنها مذهبى كه از مذاهب بت پرستى مى توان گفت تا اندازهاى انتظام يافته و اصول
و فروعش با هم سازگار است مذهب (صابئه
) و وثنيّت
(برهمى ها)
و (بودائيها)
است.
اما وثنيّت (صابئه
) بر اين اساس مبتنى شده كه مى
گويند بين كون و فساد، و حوادثى كه در زمين رخ مى دهد با عالم بالا مثلا با
حركت اجرام فلكى چون خورشيد و ماه و عطارد و زهره و مريخ و مشترى و زحل رابطه
اى وجود دارد، و به عبارت ديگر اجرام فلكى و روحانياتى كه متعلق به آنها است
اين نظام محسوس و مشهود عالم اراضى را تدبير مى كنند، و هر يك از آنها با يكى
از حوادث زمين ارتباط دارد كه عالم نجوم بيانگر ارتباط هر حادثه اى با جرمى از
اجرام سماوى است و اين حوادث، هر زمان كه دور فلك تجديد شود از نو شروع مى
شود، حوادث دور گذشته را كه در هر قطعه از زمين داشت دوباره بروز مى دهد و اين
جريان همواره تجديد مى شود بدون اينكه به جائى و زمانى منتهى و متوقف گردد.
پس در حقيقت اجرام فلكى و روحانيات آنها واسطه هايى هستند بين خداى سبحان و بين
اين عالم مشهود، و ما اگر آنها را عبادت كنيم آنها ما را به خداى تعالى نزديك
مى كنند به همين جهت ما ناگزيريم از اينكه براى آن روحانيات مجسمه و بتى بسازيم
و آنها را عبادت كنيم تا خدا را عبادت كرده باشيم چون، نه خدا ديدنى است و نه
آن روحانيات.
مورخين خاطرنشان كرده اند كه اولين كسى كه اساس بت پرستى صابئه را بنيان نهاد و
اصول و فروع آن را تهذيب كرد (يوزاسف
) منجم بود كه در سرزمين هند در
زمان سلطنت طهمورث پادشاه ايران ظهور كرد و مردم را به سوى مذهب صابئه دعوت
نمود و خلقى انبوه به او گرويدند و مذهبش در اقطار زمين يعنى در روم و يونان و
بابل و ديگر سرزمين ها شيوع پيدا كرد،
و براى مراسم عبادت معبدها و هيكل هايى ساخته شد كه در آنها بت هايى نصب شد كه
هر بتى مربوط به ستارهاى بود، و احكام و شرايع تشريع شد و ذبيحه ها و قربانى
هايى رسم شد، كه متصدى اين هيكل ها همان كاهنان معروف بودند و چه بسا به اين
مذهب نسبت داده باشند كه گاهى انسانها را نيز قربانى مى كردند.
اين طايفه، خداى تعالى را تنها در الوهيت، واحد و يگانه مى دانند نه در عبادت
، و او را منزه از هر نقص و قبيحى مى دانند و وقتى او را توصيف مى كنند در همه
اوصاف به نفى توصيف مى كنند نه به اثبات، مثلا نمى گويند خدا عالم و قادر وحى
است بلكه مى گويند خدا جاهل و عاجز نيست و نمى ميرد و ظلم و جور نمى كند و اين
صفات سلبى را بطور مجاز، (اسماء
حسنى ) مى نامند و آن صفات را اسم
حقيقى نمى دانند، و ما در سابق آنجا كه آيه شريفه :
(ان الذين امنوا و الذين هادوا و
النصارى و الصابئين ) را تفسير مى
كرديم - يعنى در جلد اول اين كتاب - مقدارى از تاريخ وثنيّت صابئه را نقل كرديم
.
6 - وثنيت برهميه
6 - وثنيّت برهميه : (برهميه
) (همانطور كه در سابق گفتيم ) يكى
از مذاهب اصلى و ريشهدار وثنيّت است و شايد بتوان گفت كه قديمترين مذهب وثنيّت
در بين مردم است براى اينكه تمدن هندى از قديمترين تمدن بشرى است، آنقدر قديمى
است كه آغاز آن بطور تحقيق معلوم نشده و آغاز تاريخ وثنيّت هندى نيز معلوم
نگشته، چيزى كه هست اين است كه بعضى از مورخين مانند مسعودى و غير او گفته اند
كه كلمه (برهمن
) نام اولين پادشاه هند است كه بلاد
هند را آباد كرد و قوانينى مدنى در آنجا تاسيس نمود و عدل و داد را در بين اهل
هند بگسترانيد.
و شايد مذهب برهميه بعد از آن پادشاه به نام او ناميده شد چون بسيارى از امم
گذشته، ملوك و بزرگان قوم خود را مى پرستيدند چون معتقد بودند كه از ناحيه غيب
داراى سلطنت و سطوت شده اند و لاهوت در آنها به نوعى ظهور كرده، مويد اين مطلب
هم اين است كه از ظاهر كتاب (ويدا)
كه كتاب مقدس آنان است بر مى آيد كه اين كتاب مجموع چند رساله و چند مقاله
مختلفى است كه هر قسمت از آن را يكى از رجال دينى بسيار قديم ايشان نوشته و
بعدها به اين مردم به ارث رسيده و همه آنها را جمع كرده و به نام كتاب
(ويدا)
گرد آورده اند،
كتابى كه اشاره مى كند به دينى كه براى خود نظامى دارد، علماى سانسكريت نيز به
اين معنا تصريح كرده اند و لازمه اين حرف اين است كه برهميه نيز مانند ساير
مذاهب وثنيّت از مشتى افكار عاميانه و بى ارزش آغاز شده باشد و آنگاه در طول
زمان تحولات و تطوراتى در مراحل تكامل به خود گرفته و در آخر بهره اى از كمال
را دارا شده باشد.
بستانى در كتاب دائرة المعارف در اين باره بيانى دارد كه خلاصه آن از نظر
خواننده مى گذرد:
كلمه (برهم
) (- به فتحه باء و راء، و سكون هاء
و ميم، و يا به فتحه باء، و سكون راء و فتحه ها و سكون راء و ميم -) در نزد
هنديها نام اولين و بزرگترين معبود است و اين معبود نزد هندى ها اصل و منشاء
تمامى موجودات است، و خود موجودى است واحد و تغيير ناپذير و غير قابل درك،
موجودى است ازلى و مطلق، كه سابق بر تمامى مخلوقات عالم است و همه مخلوقات
عالم را يكجا به مجرد اراده اش و به فرمان اوم (يعنى : كن - باش ) آفريده.
و
حكايت برهم از همه جهات شبيه است به حكايت
قرنها بدين منوال گذشت كه ناگهان صدائى به دو گوشش خورد و صداى نامبرده، او را
كه در حال چرت زدن و انديشيدن بود به خود آورد و به او گفت كه : هوش و گوشت با
(باغادان
) باشد - باغادان لقب برهم است -
ناگهان باغادان را ديد كه به شكل يك مرد داراى هزار سر در آمد، برهما در برابر
او به سجده افتاد و او را تسبيح گفت، كه در اثر تسبيح برهما، دل باغادان باز
شد و نور را از هيچ و پوچ بيافريد و ظلمت را از بين ببرد و حالت هست شدن خود و
يا هست شدن او و ساير كائنات را براى بنده اش برهما به شكل جرثومه هايى داراى
پوشش اظهار كرد و به او نيرويى بخشيد كه بتواند با آن نيرو و جرثومه ها را از
آن پوشش خارج سازد.
برهما صد سال الهى كه هر سالش سى و شش هزار سال شمسى است به دقت و مطالعه
پرداخت كه چگونه كار را شروع و از كجا آغاز كند، بعد از گذشت اين مدت، كار خود
را آغاز كرد و ابتدا هفت آسمان را خلق كرد كه به زبان برهمائيان
(سورغة
) ناميده مى شود، و آن هفت آسمان را با اجرامى نورانى كه اين قوم
به آنها (ديقانه
) مى گويند روشن ساخت، آنگاه
(مريثلوكا)
يعنى مقر مرگ و سپس زمين، و ماه آن را بيافريد، آنگاه مساكن هفتگانه زمين را
كه به زبان سنسكريت (تبالة
) ناميده مى شود را خلق كرد، و آن
مساكن را به وسيله هشت گوهر كه هر يك بر روى سر مارى جاى داده شده روشن ساخت.
آنگاه به آفرينش جفت هاى هفتگانه پرداخت تا او را در كارهايش يارى دهند كه ده
فرد از آنها يكى به نام (مونى
) و نه تاى ديگر آنها به نام
(ناريدا اونوردام
) از مساعدت وى امتناع ورزيده و بر
تاملات دنيوى اكتفا كردند، برهما چون چنين ديد با خواهرش
(ساراسواتى
) ازدواج كرد، و از او صد فرزند
گرفت، و نام بكر، (دكشا)
بود كه صاحب پنجاه دختر گرديد و سيزده نفر از آنان با
(كاسيابا)
كه احيانا او را برهمان اول نيز مى نامند ازدواج كردند، و اين كاسيابا همان است
كه براى برهما فرزندى درست كرد به نام (مارتشى
).
و اما كره زمين تا اين زمان خالى از سكنه بود، بعضى از برهمائيان مى گويند
برهما (مانوسويامبوقا)
را از درون نفس خود خارج كرد، ولى بعضى ديگر مى گويند
(مانوسويامبوقا)
قبل از برهما بوده
و او همان خود برهم، معبود واحد است، كه برهما را با
(ساتاروبا)
ازدواج داد، و به آن دو گفت : زاد و ولد را زياد كنيد، و نسل خود را رشد دهيد.
و سه تن اخير ايشان نيز با سه زن از زنان خارج شده از او ازدواج كردند كه اولى
از بازوى راست او، و دومى از ران چپ او، و سومى از پاى چپ او خارج شده بودند، و
به نام شوهرانشان ناميده شدند، به اضافه علامت تانيث، كه در ادبيت برهمائيان
كلمه (نى
) مى باشد، (اين وضع سه تن از
زاييده برهما بود اما زاييده اول او يعنى ) برهمان او نيز با همسرى از همسران
پدرش ازدواج كرد، اما همسر نامبرده از نسل (اسوره
شريره ) بود، اين ترتيبى بود كه در
كتاب فيداس براى كيفيت خلقت عالم ذكر كرده.
و اما برهما بعد از آنكه اله خالق قدير شد از رتبه وشنو، اقنوم دوم و رتبه
سيوا، اقنوم سوم سقوط كرد، جريان سقوطش چنين بود كه دچار كبر و عجب شد، و
پنداشت كه او نظير و هم پايه على است و در نتيجه در
(نارك
) - يعنى دوزخ - بيفتاد، و عفو و مغفرت شامل حالش نشد مگر به يك
شرط، و آن اين بود كه در چهار قرن به شكل جسدى مادى در بيايد، برهما دربار اول
به صورت كلاغى با شعور كه نامش (كاكابوسندا)
بود درآمد، در نوبت دوم به شكل (بار
باقلميكى ) در آمد كه اول دزد بود و
سپس مردى عبوس و رزين و نادم شد، و پس از آن مترجم معروفى براى فيداس و مؤ لفى
براى كتاب (راميانا)
شد و در نوبت سوم به صورت (قياس
) در آمد كه شاعر و مؤ لف كتاب
(مهابارانا)
و بغاقة و بورانها بود، و در نوبت چهارم كه همين قرن فعلى يعنى عصر
(كالى يوغ
)است به صورت
(كاليداسا)
در آمد كه شاعر تشخيصى عظيم و مؤ لف كتاب (ساكنتالا)
و تنقيح كننده مؤ لفات (قلميكى
) است در آمد.
سپس برهما در سه حال ظهور كرد، در حال اول واحد صمد، و كل اعظم على بود، و در
حال دوم همان حالت اول را به مرحله عمل درآورد، و شروع به عمل كرد، و در حالت
سوم به شكل انسانى حكيم متجسد و ظاهر شد.
و برهما در هند عبادتى عمومى ندارد، و چنان نيست كه عموم مردم او را عبادت
كنند، بلكه در هند فقط يك هيكل (معبد) دارد، چيزى كه هست هنديها او را موضوع
عبادت خود قرار مى دهند، و صبح و شام در دعاهاى خود او را مى خوانند، به اين
طريق كه سه نوبت با كف دست خود، آب گرفته و روبروى آفتاب آن آب را به زمين پرت
مى كنند
و در هنگام ظهر عبادت خود را تجديد مى كنند، به اين طريق كه گلى تقديم آن هيكل
مى كنند، و در تقديس آتش، به جاى گل، روغن مصفى تقديمش مى كنند همانطور كه
براى اله آتش تقديم مى كنند، و اين تقديس از همه تقديس هاى ديگرشان مهمتر و
مقدستر است، و نام آن، (هوم
) و يا
(هوما) و
(رغيب
) است.
برهما به شكل مرد داراى ريشى بلند در مى آيد كه به يك دست، سلسله كائنات را
دارد، و به دست ديگر، آن ظرفى كه آب حيات آسمانى در آن است در حالى كه بر مركب
هما سوار است، - هما عبارت است از مرغى الهى كه به كركس و عقاب شبيه است-.
و اما برهمان پسر برهماى بكر است و برهما او را از دهان خود بيرون آورد، كه
شرحش گذشت، و نصيبش را چهار كتاب مقدس به نام
(فيداس ) قرار داد، و
چهار كتاب مقدس كنايه است از چهار كلمه اى كه او هر يك را با يك دهان از چهار
دهانش تكلم كرده.
و چون برهمان خواست تا با مثل خواهرانش ازدواج كند برهما به او گفت : تو براى
درس و نماز متولد شده اى، بايد كه از علاقه هاى جسمانى دورى كنى، ولى برهمان
به قول پدرش قانع نشد، در نتيجه برهما بر او غصب كرد و او را با يكى از زنان
جنى شرير كه آنها را اسوره مى گويند ازدواج داد و نتيجه اين ازدواج ولادت
براهمه شد، و براهمه عبارتند از كاهنان مقدس كه تفسير كتاب فيداس مخصوص ايشان
است، و نيز گرفتن نذوراتى كه هندى ها دارند به عهده ايشان است.
غير بستانى گفته اند كه : كيش برهميه به چهار طبقه تقسيم شده است طبقه اول
براهمه كه عبارتند از علماى مذهب، طبقه دوم ارتشيها، طبقه سوم كشاورزان، و
طبقه چهارم تجار، و بقيه طبقات اجتماع يعنى زنان و بردگان در آن كيش مورد
اعتناء واقع نشده اند، و ما در تفسير آيه شريفه
(يا ايها الذين آمنوا عليكم انفسكم...)
در جلد ششم در ذيل يك بحثى علمى از كتاب (ما
للهند من مقولة ) تاليف ابو ريحان
بيرونى پاره اى از وظايف براهمه و عبادات آنان را در اين تفسير نقل كرديم، و
همچنين پاره اى از مطالب از كتاب (ملل
و نحل )، تاليف شهرستانى را درباره
شرايع صابئين بازگو نموديم.
و مذاهب وثنيّت هندى كه گويا صابئين نيز مثل ايشانند همه در يك عقيده اتفاق
دارند، و آن اعتقاد به تناسخ است و حاصل آن اين است كه عوالم هستى هم از طرف
گذشته و ازل، و هم ناحيه آينده و ابد نامتناهيند و هر عالمى براى خود بهره اى
از بقاء موقت دارد، وقتى اجل آن عالم منقضى شد صورتى كه دارد از دست مى دهد و
باطل مى شود، و از آن عالم، عالمى ديگر متولد مى شود كه آن نيز مدتى زندگى مى
كند و مى ميرد، و از آن عالم نيز عالم سومى پديد مى آيد، و همچنين از ازل چنين
بوده و تا ابد نيز چنين خواهد بود.
اين وضع كه در سراسر جهان و در همه عوالم جريان دارد در تك تك نفوس انسانها نيز
جارى است و نفوس انسانيت كه متعلق مى شود به بدنها هرگز نمى ميرد، هر چند كه
بدنها مى ميرند، اما نفسى كه متعلق بوده به اين بدنى كه در حال مرگ است، مبداء
حيات مى شود براى بدنى ديگر كه در حال پيدايش است، مدتى هم با اين بدن زندگى
مى كند تا مرگ آن بدن برسد، باز متعلق مى شود به بدن سوم و كيفيت زندگيش در هر
بدن بستگى دارد به كارهايى كه در بدن قبلى انجام داده، اگر نيكوكار بوده و با
اعمال نيك فضايل نفسانى كسب كرده، زندگى خوشى خواهد داشت، و اگر با اعمال زشت
رذائلى كسب كرده، زندگى نكبت بارى خواهد داشت، البته اين جريان مخصوص نفوس
ناقصه است، اما نفوسى كه در معرفت (برهم
) (خداى سبحان ) به درجه كمال رسيده
اند آنها به حيات ابدى زنده و از تولد بار دوم ايمن، و از نظام قهرى تناسخ
خارج مى باشند.