داستان پسر غرق شده نوح : نوح (عليه السلام)
هنگامى كه سوار كشتى مى شد ديد كه يكى از پسرانش سوار نشده
و علتش اين بوده كه به وعده پدرش مبنى بر اينكه هر كس از سوار شدن تخلف كند غرق
خواهد شد ايمان نداشته، وقتى چشم نوح به او افتاد كه در كنارى ايستاده، صدا
زد كه اى پسرم بيا با ما سوار شو و با كافران مباش. پسر دعوت پدر را اينطور رد
كرد كه من به زودى به يكى از كوهها پناه مى برم تا مرا از خطر آب حفظ كند. نوح
(عليه السلام) گفت : امروز هيچ چيزى نمى تواند احدى را از عذاب الهى حفظ كند
مگر كسى را كه خدا به او رحم كرده باشد، كه منظورش همان كسانى است كه سوار كشتى
بودند - پسر نوح به اين پاسخ پدر توجهى نكرد، و چيزى نگذشت كه موج، بين پدر و
پسر حائل شده و پسر جزء غرق شدگان گرديد.
نوح (عليه السلام) هيچ احتمال نمى داد كه پسر در باطن دلش كفر پنهان كرده باشد
و تاكنون اگر اظهار اسلام مى كرده از باب نفاق بوده باشد، بر خلاف همسرش كه نوح
از كفر او خبر داشته، و بطور قطع اگر پسرش را نيز مانند همسرش كافر مى دانسته
هرگز تقاضاى نجات او را نمى كرده، براى اينكه اين خود نوح (عليه السلام) بود
كه از خداى عزوجل درخواست كرد تا ديارى از كفار را زنده نگذارد، و بنا بر حكايت
قرآن كريم گفته بود: (رب لا تذر على
الارض من الكافرين ديارا انك ان تذرهم يضلوا عبادك و لا يلدوا الا فاجرا كفارا)
و نيز خود او بوده كه به حكايت قرآن در دعايش گفته بود:
(فافتح بينى و بينهم و نجنى و من
معى من المؤمنين) و چگونه ممكن
است خود او با آگاهى از كفر باطنى پسرش مع ذلك نجات او را از خدا بخواهد؟ با
اينكه قبلا فرمان خداى تعالى را شنيده بود كه فرمود:
(و لا تخاطبنى فى الذين ظلموا انهم
مغرقون ).
نوح (عليه السلام) با حائل شدن موج بين او و فرزندش و در حالى كه بى خبر از
كفر باطنى پسرش بود دچار اندوهى شديد شد، و پروردگار خود را چنين نداء كرد كه :
(رب ان ابنى من اهلى و ان وعدك الحق
) پروردگارا اين پسر من از اهل من
است و وعده تو، به اينكه اهل مرا نجات دهى حق است و تو احكم الحاكمينى يعنى
حكمت از حكم هر حاكم ديگرى متقنتر است،
و تو در قضايى كه ميرانى جور و ستم نمى كنى و حكمت ناشى از جهل به مصالح واقعى
نيست، بنابراين لطف كن و به من خبر ده كه واقعيت فرزند من چيست و با اينكه او
اهل من است چرا مستوجب عقاب شده است ؟ در اينجا عنايت الهى شامل حال نوح شد، و
نگذاشت بطور صريح درخواست نجات فرزند خود را كند، - و يا به عبارت ديگر
درخواستى كند كه به واقعيت آن علمى ندارد - خداى تعالى در پاسخش به وى وحى
فرستاد كه اى نوح پسر تو اهل تو نيست، او عمل غير صالحى است، پس زنهار كه
مبادا با من درباره نجات او روبرو شوى و درخواست نجات او را بكنى، كه اگر چنين
درخواستى كنى درخواستى كرده اى كه به واقعيت آن آگاهى ندارى و من تو را پند مى
دهم كه مبادا از جاهلان باشى.
بعد از اين وحى، نوح (عليه السلام) از واقع امر آگاه شد و به پروردگارش ملتجى
گشت كه : پروردگارا من پناه مى برم به تو از اينكه از تو چيزى بخواهم كه علمى
به واقعيت آن ندارم، و از تو درخواست مى كنم كه عنايت شامل حالم بشود و با
مغفرتت مرا بپوشانى، و با رحمتت بر من عطوفت كنى، كه اگر غير اين كنى از
زيانكاران خواهم شد.
3- خصايص نوح (ع): اولين پيامبر اولوالعزم، پدر
دوم نسل حاضر بشر و...
حضرت نوح (عليه السلام) اولين پيغمبر اولوا العزم و از بزرگان انبياء
(عليهم السلام ) است، كه خداى عزوجل او و ساير انبياء اولوا العزم را بر تمامى
بشر مبعوث كرده و با كتاب و شريعت فرستاده است، بنابراين، كتاب او اولين كتاب
آسمانى است كه مشتمل بر شرايع الهى است، و شريعت او نيز اولين شريعت خدايى مى
باشد.
و آن جناب پدر دوم نسل حاضر بشر است، چون تمامى افراد بشر امروز از طرف پدر و
مادر به آن جناب منتهى مى شوند و همه ذريه آن حضرتند، كه قرآن كريم درباره اش
فرمود: (و جعلنا ذريته هم الباقين
) و آن جناب پدر بزرگ همه انبياء
است، غير آدم و ادريس (عليهم االسلام )، و خداى تعالى در اين باب فرموده :
(و تركنا عليه فى الاخرين
).
و آن جناب اولين پيغمبرى بوده كه باب تشريع احكام و كتاب و شريعت را گشوده و
فتح نمود، و علاوه بر طريق وحى، با منطق عقل و طريق احتجاج با مردم صحبت كرد،
بنابراين آن جناب ريشه و منشاء دين توحيد در عالم است، و بر تمامى افراد موحد
عالم كه تاكنون آمده و تا قيامت خواهند آمد منت داشته و همه مرهون اويند، و به
همين جهت است كه خداى عزوجل او را به سلامى عام اختصاص داده و هيچ كس ديگر را
در آن سلام شريك وى نساخت و فرمود: (سلام
على نوح فى العالمين ).
و باز به همين جهت است كه خداى عزوجل او را از همه عالميان برگزيد و از
نيكوكارانش شمرد، و او را عبدى شكور خواند، و او را از بندگان مؤمن خود دانست
، و او را عبدى صالح خواند.
و آخرين دعايى كه خداى تعالى از آن جناب نقل فرموده اين است كه به درگاه
پروردگارش عرضه داشت : (رب اغفر لى
و لوالدى و لمن دخل بيتى مؤمنا و للمؤمنين و المؤمنات و لا تزد الظالمين الا
تبارا).
4- داستان آن حضرت در تورات فعلى
در تورات در (اصحاح ششم از
سفر تكوين ) درباره آن جناب چنين
آمده كه وقتى مردم در روى زمين زاد و ولد را شروع كردند و دخترانى برايشان پيدا
شد، پسران خدا - كه منظور پيغمبران هستند - ديدند دختران مردم زيبايند لا جرم
از آن دختران هر چه را اختيار مى كردند همسر خود مى ساختند. رب - يعنى خداى
تعالى - گفت روح من در انسان دائما داورى نخواهد كرد زيرا كه او نيز بشر است -
آزاد است و اراده دارد - و روزگار او به صد و بيست سال رسيده بود، و در زمين
طاغوتها در آن ايام بودند - همچنانكه بعد از آن نيز بوده اند - چون فرزندان خدا
(انبياء) داخل بر دختران مردم شدند و دختران براى آنان اولاد آوردند، و جبارانى
پديد آمد كه از همان روزگاران نخستين اسم داشتند.
و چون رب ديد شر انسان در زمين زياد شد و تمامى خاطرات فكرى قلب بشر همه روزه
شر شد،
رب غصه دار شد كه ديد عمل انسان در زمين اينطور شده، و در قلب خود تاسف خورد،
به ناچار فرمان داد كه جنس اين بشر را كه من آفريده ام از روى زمين محو كنيد،
هم انسان را و هم همه چهارپايان و جنبندگان و مرغان هوا را، براى اينكه من از
اعمالى كه آنها كردند محزون شدم، و اما نوح، نعمت را در چشم رب بديد.
اينها همه فرزندان نوحند، و نوح مردى نيكوكار و در ميان اقران و نزديكان خود
مردى كامل بود و با خدا سير مى كرد، و براى او سه فرزند متولد شد به نامهاى
(سام
)، (حام
)،
(ويافث )، و زمين در پيش
روى خدا فاسد شده و پر از ظلم گرديد، و خدا زمين را ديد كه فاسد شده، زيرا هر
فردى از افراد بشر طريقه اش در زمين فاسد شد.
آنگاه خدا به نوح فرمود كه عمر كل بشريت بسر آمده و دارم مى بينم كه به زودى
نابود مى شوند، براى اينكه زمين از رفتار آنان پر از ظلم شده، و من نابود
كننده آنان و نابود كننده زمينم، تو براى خودت از چوب
(جفر)
سفينه اى بساز و در آن كشتى خانه هايى جدا جدا بساز، و از داخل و خارج، آن را
قيرمالى كن، و آن را بدين منوال مى سازى كه طولش سيصد ذراع، عرضش پنجاه ذراع
و بلنديش سى ذراع باشد، و براى آن پنجره اى به بلندى يك ذراع قرار ميدهى، و
درب ورودى آن را كه مى سازى در دو سمت آن مسكن هايى روى هم، يعنى به صورت سه
طبقه بالا و پايين و متوسط درست مى كنى، كه اينك من دارم طوفان آب بر روى زمين
را مى آورم، تا تمامى اهل زمين و هر جسد داراى روح و حيات را كه در زير آسمان
است هلاك كنم، همه جانداران روى زمين مى ميرند، ولى من عهدم را با تو استوار
مى دارم، تو و فرزندان و همسرت و همسر فرزندانت داخل كشتى مى شويد، و از هر
جاندار صاحب جسد يك جفت داخل كشتى مى كنى تا نسل آنها از بين نرود، و بايد اين
يك جفت نر و ماده باشند، از مرغان ماده اش از جنس نرش باشد، از چهارپايان نيز
همجنس باشد، از تمامى جنبندگان زمين همه همجنس باشند، خود اين جنبندگان نزد تو
مى آيند تا نسلشان باقى بماند، و تو نيز براى خودت از هر طعام خوردنى فراهم
بياور و در كشتى نزد خود جمع كن تا هم طعام تو باشد و هم طعام آن جانداران،
نوح بر حسب دستورى كه خداى تعالى داده بود عمل كرد.
و در اصحاح هفتم از سفر تكوين مى گويد، رب به نوح گفت : تو و همه فرزندانت داخل
كشتى شويد، زيرا من تو را از ميان نسل موجود بشر مردى نيكوكار ديدم، و از همه
چهارپايانى كه پاك هستند را هفت تا هفت تا به صورت نر و ماده نزد خود نگه دار،
و از آنهايى كه ناپاكند تنها دو به دو نگه دار، كه آنها نيز بايد نر و ماده
باشند، از مرغان نيز هفت تا هفت تا به صورت نر و ماده پيش خود ببر تا نسل آنها
در روى زمين باقى بماند زيرا كه من نيز بعد از هفت روز ديگر،
چهل روز و چهل شب بر زمين مى بارانم، و در روى زمين هر موجود استوارى كه ساخته
ام را محو مى كنم، نوح بر حسب آنچه خدا امر كرده بود عمل كرد.
بعد از آنكه نوح به سن ششصد سالگى رسيد طوفان زمين را فرا گرفت و نوه و فرزندان
و همسر خودش و همسران پسرانش از روى آب طوفان داخل كشتى شدند، هر جنبنده اى هم
كه در زمين بود - چه پاكش و چه ناپاكش - همانطور كه خدا به نوح فرمان داده بود
به صورت نر و ماده و دوتا دوتا داخل كشتى شدند.
و بعد از هفت روز چنين شد كه آبهاى طوفان، زمين را فرا گرفت، و اين حادثه در
ششصدمين سال عمر نوح و در روز هفدهم ماه دوم بود و در آن روز همه چشمه هاى وسيع
و بزرگ جوشيدن گرفت و طاقهاى آسمان باز شد، و چهل روز و چهل شب باران بباريد، و
در همان روز، نوح و همسرش و فرزندانش (سام
) و
(حام ) و
(يافث
) با همسرانشان داخل در كشتى شدند، و تمامى مرغان با ماده هاى
همجنس خود، و همه پرندگان كوچك داراى بال داخل بر نوح در درون كشتى شدند، و از
هر جاندار داراى جسد جفت جفت به درون كشتى در آمدند، و از هر جنبنده داراى جسد
كه وارد مى شدند نر و ماده وارد مى شدند، همانطور كه خدا دستور داده بود، آنگاه
خدا درب كشتى را بر نوح بست.
و طوفان چهل روز در زمين ادامه داشت، آب بى اندازه زياد شد، كشتى آنقدر بالا
رفت كه بر بالاى همه زمين قرار گرفت و روى آبها حركت مى كرد، آب جدا زياد و
عظيم بود حتى تمامى كوه هاى بلندى كه در زير آسمان بود پانزده ذراع زير آب فرو
رفتند، باز آب رو به فزونى داشت، بطورى كه ديگر اثرى از كوهها باقى نماند، در
نتيجه تمامى جانداران صاحب جسد از مرغان و چهار پايان و وحشيها و تمامى
خزندگانى كه روى زمين مى خزيدند و تمامى مردم و تمامى موجوداتى كه بوئى از روح
حيات را در دماغ داشتند همه مردند، البته آنهايى كه در خشكى زندگى مى كردند، و
خدا تمامى موجوداتى كه بر روى زمين استوار بود از بين برد، چه انسانها و چه
چهار پايان و چه حشرات و چه مرغان، همگى از روى زمين محو شدند تنها نوح و
همراهانش در كشتى باقى ماندند، و باز آب همچنان تا مدت صد و پنجاه روز رو به
فزونى داشت.
تورات، سپس در (اصحاح هشتم از سفر
تكوين ) مى گويد: خدا به ياد نوح و
همه وحوش و چهار پايانى كه در كشتى با او بودند افتاد، و بادى را بر زمين عبور
داد كه در نتيجه آبها آرام گرفتند و جلو چشمه هاى زمين و درهاى آسمان گرفته شد،
آسمان ديگر نباريد و آبهايى كه از زمين جوشيده بود به تدريج به زمين برگشت، و
بعد از صد و پنجاه روز آب كاهش يافت و كشتى در روز هفدهم در ماه هفتم بر بالاى
جبال آرارات مستقر گرديد
و آب تا ماه دهم، همه روزه فرو مى نشست تا اينكه در دهه اول آن ماه قلههاى
كوهها سر از آب در آورد.
و بعد از چهل روز چنين شد كه نوح پنجره اى را كه براى كشتى درست كرده بود باز
كرد، و كلاغ را از درون كشتى رها ساخت، كلاغ همه جا سرگردان بال ميزد و به نزد
نوح برنگشت تا آنكه زمين به كلى خشك شد و آب در آن فرو رفت بعد از كلاغ كبوتر
را رها ساخت تا ببيند آيا آب در روى زمين كم شده يا نه، و چون كبوتر جاى خشكى
نيافت تا منزل كند به ناچار به نزد نوح و به كشتى برگشت چون آب هنوز همه روى
زمين را پوشانده بود، نوح دست خود را دراز كرد و كبوتر را گرفته به نزد خود در
داخل كشتى برد. و باز هفت روز ديگر در كشتى درنگ كرده مجددا كبوتر را از داخل
كشتى رها ساخت، كبوتر هنگام عصر نزد نوح برگشت، در حالى كه يك برگ سبز زيتون
به منقار داشت، نوح فهميد كه آب از روى زمين فروكش كرده و كم شده است هفت روز
ديگر مكث كرد، باز كبوتر را رها ساخت اين دفعه ديگر به نزد نوح برنگشت.
و در اول ماه ششصد و يكمين سال از عمر نوح بود كه آب به كلى فرو رفته و نوح
پرده كشتى را برداشت و چشمش به زمين افتاد و ديد كه آب به كلى فرو رفته، و در
روز بيست و هفتم ماه دوم بود كه زمين خشك شد.
آنگاه خداى تعالى با نوح چنين گفتگو كرد كه اى نوح ! تو و همسر و فرزندانت و
همسران ايشان از كشتى خارج شويد و همه حيواناتى كه صاحب جسد هستند و در كشتى با
تو بودند و همه جنبندگانى كه در زمين حركت مى كنند را از كشتى خارج كن، و در
زمين توالد و تناسل را براه بينداز، و عده انسانها را زياد كن، نوح و فرزندانش
و همسر خود و همسر فرزندانش و همه حيوانات و جنبندگان و همه مرغان با همجنس و
همنوع خود از كشتى خارج شدند.
و نوح قربانگاهى براى رب بنا كرد، و از هر چهار پا و پرنده پاك يكى بگرفت،
آنگاه سوختنى ها، يعنى هيزمها را به بالاى قربانگاه برد، رب چون اين را ديد
نسيم رضايت را وزانيد در قلب خودش با خود گفت ديگر هرگز زمين را به خاطر انسان
لعنت نمى كنم و به صرف تصور اينكه قلب انسان از روزى كه پديد آمده شرير بوده
تمامى جانداران زمين را مانند اين دفعه هلاك نمى كنم و مقرر مى دارم مادامى كه
زمين برجا است در زمين زراعت باشد و در آن سرما و گرما، تابستان و زمستان، و
روز و شب باشد و هرگز اين نظام را بر هم نمى زنم.
و در اصحاح نهم از سفر تكوين آمده كه خدا نوح و فرزندانش را مبارك كرد، و به
نسل آنان بركت داد، و به آنان فرمود: توالد كنيد وعده نفرات بشر را زياد كنيد و
زمين را از انسانها پر سازيد
و بايد كه ترس و وحشت شما - تنها بر جان خودتان نباشد بلكه - حيوانات زمين و كل
مرغان آسمان با كل جنبندگان بر روى زمين و كل ماهيان دريا باشد چون من كل
جنبندگان زنده را به دست شما سپرده ام تا براى شما طعامى باشد، همچنانكه همه
گياهان سبز را به شما سپرده ام تنها از هر حيوانى خون آن و جنابتش را نخوريد، و
من، تنها براى شما خونخواهى مى كنم - نه براى ساير جانداران - خون شما را طلب
مى كنم، چه از حيوانى كه خونتان را ريخته باشند و چه از انسانى كه چنين كرده
باشد، خون انسان را از كسى كه خون برادرش را ريخته طلب مى كنم، آرى ريزنده خون
انسان خونش ريخته مى شود، چون خدا انسان را به شكل خود درست كرده، به همين جهت
بايد كه از راه توالد و تناسل عدد انسانها را در زمين بسيار كنيد.
خدا با نوح و فرزندانش سخن گفت، و در سخنش چنين فرمود: اينك من ميثاق خود را
با شما مى بندم، هم با شما و هم با نسل شما كه بعد از شما مى آيد، و هم با هر
نفس زندهاى كه با شما - در كشتى - بودند چه مرغان و چه چهار پايان، و همچنين
كل وحوش زمين كه با شما بودند و با شما از كشتى خارج شدند حتى همه جنبندگان
زمين، ميثاق خود را با شما محكم كردم كه هيچ يك از شما جانداران داراى جسد،
نسلش به وسيله طوفان منقرض نشود، و اينكه از اين به بعد ديگر طوفانى كه زمين را
ويران سازد پيش نياورم، و اما علامت اين ميثاق كه من بين خود و شما بسته و
استوار كرده ام - كه كل صاحبان نفس زنده كه با شما هستند تا قرنهاى آينده از
طوفان ويرانگر ايمن باشند - اين است كه من قوس خودم را در ابرها نهادم، تا
علامت ميثاقى باشد كه بين من و بين زمين بسته شد، و در نتيجه از اين پس هرگاه
ابرى را بر زمين بگسترانم قوس خود را در ابر مى بينم و به ياد ميثاقى كه بين
خود و شما و هر صاحب نفس زنده و داراى جسد بسته ام مى افتم، و همين باعث مى
شود كه طوفان ويرانگر بپا نكنم و هر حيوان صاحب جسد را هلاك نسازم.
پس هر زمان كه قوس در ابر باشد من آن را مى بينم تا به ياد ميثاقى بيفتم كه تا
ابد بين خدا و بين هر صاحب نفس زنده در كل جسدهاى ساكن در زمين بسته شده و خدا
به نوح گفت اين است آن علامتى كه مرا به ياد ميثاقى مى اندازد كه من بين خود و
بين هر صاحب جسدى بر روى زمين بسته ام. آن پسران نوح كه با نوح از كشتى خارج
شدند عبارت بودند از سام و حام و يافث، و حام پدر كنعان است، و اين سه نفر،
پسران نوح بودند كه تمامى انسانهاى روى زمين از اين سه تن شعبه شعبه شدند.
و نوح در ابتداء، كشاورز بود و درخت انگور مى كاشت، وقتى شراب خورد و مست شد و
در حال مستى لخت و عريان داخل خيمه اش شد، حام كه پدر كنعان باشد عورت پدرش را
ديد و به دو برادرش كه در خارج خيمه بودند خبر داد، پس سام و يافث ردائى (پوششى
) را به دوش خود گرفته از پشت سر به روى پدر انداختند، و عورت پدر خود را
پوشاندند، در حالى كه صورت خود را به طرف پشت برگردانده بودند كه عورت پدر را
نبينند.
همينكه پدر از مستى به هوش آمد و ملتفت شد كه پسر كوچكش چه كرده، گفت : كنعان
ملعون باد، بنده بندگان برادران خود باشد و گفت : مبارك باد
(يهوه
) خداى سام، و كنعان بنده او باشد، تا خدا
(يافث
) را وسعت دهد و در خيمه هاى سام، مسكن گزيند و كنعان عبد او
باشد.
نوح بعد از ماجراى طوفان، سيصد و پنجاه سال زندگى كرد و مجموعا عمر نوح نهصد و
پنجاه سال بود، و بعد از آن از دنيا رفت. اين بود آنچه كه از تورات مورد حاجت
ما بود.
موارد مخالفت و تفاوت داستان نوح (ع) در تورات با
آنچه در قرآن آمده است
و اين بيان - بطورى كه ملاحظه مى كنيد - از چند جهت مخالف با بيان قرآن
است :
1 - در تورات هيچ نامى از غرق شدن همسر نوح نيامده بلكه تصريح كرده به اينكه او
با شوهرش داخل كشتى شد، و بعضى اينطور توجيه كرده اند كه شايد نوح دو همسر
داشته، يكى غرق شده و ديگرى نجات يافته.
2 - در تورات نامى از پسر نوح كه غرق شد نيامده در حالى كه قرآن كريم سرگذشت او
را آورده است.
3 - در تورات سخنى از مؤمنين به نوح در ميان نيامده و تنها نام نوح و خانواده
اش، و فرزندان و همسر فرزندانش آمده است.
4 - در تورات، مجموعا عمر نوح را نهصد و پنجاه سال ذكر كرده، در حالى كه از
ظاهر قرآن عزيز بر مى آيد كه نهصد و پنجاه سال آن مدتى است كه نوح قبل از حادثه
طوفان در بين مردمش به كار دعوت پرداخته، و در اين زمينه فرموده :
(و لقد ارسلنا نوحا الى قومه فلبث
فيهم الف سنة الا خمسين عاما فاخذهم الطوفان و هم ظالمون
).
5 - مساءله قوس قزحى كه تورات آن را وسيله ياد آورى خدا ذكر كرده، و مساءله
فرستادن كلاغ و كبوتر كه به عنوان خبرگيرى از فروكش شدن آب آورده، و نيز
خصوصياتى كه براى كشتى ذكر كرده،
از عرض و طول و ارتفاع و سه طبقه بودن آن، و مدت طوفان و بلندى آب طوفان و
غيره، قرآن كريم از ذكر آنها ساكت است، و بعضى از آنها مطالبى است كه بعيد به
نظر مى رسد، نظير مساءله قوس قزح، كه خداى تعالى با آن ميثاق ببندد، و امثال
اين معانى در قصه سرائيهاى صحابه و تابعين در داستان نوح (عليه السلام) زياد
است كه بيشتر آن سخنان به جعليات اسرائيلى شبيه تر است.
5 - داستان طوفان نوح (ع) در تواريخ و اسطوره هاى
ساير ملل
صاحب المنار در تفسير خود مى گويد در تواريخ امتهاى قديم نيز جسته و
گريخته ذكرى از مساءله طوفان آمده، بعضى از آن سخنان با مختصر اختلافى مطابق
با خبرى است كه در سفر تكوين تورات آمده و بعضى ديگر با مختصر توافقى مخالف آن
است.
و از همه اخبار نزديك تر به خبر سفر تكوين، اخبار كلدانيان است، و اينان همان
قومى هستند كه حادثه نوح در سرزمينشان رخ داد (برهوشع
) و
(يوسيفوس ) از اين
قوم نقل كرده اند كه زمانيكه (زيزستروس
) بعد از اينكه پدرش
(اوتيرت
) از دنيا رفت، در عالم رويا ديد
كه - به او گفتند - به زودى آبها طغيان مى كند، و تمام افراد بشر غرق مى شوند،
و به او دستور دادند كه سفينه اى بسازد تا به وسيله آن خودش و اهل بيت و خواص و
دوستانش را از غرق شدن حفظ كند، او نيز چنين كرد، و اين روايت بدين جهت كه
طوفان را مخصوص دوران جبارانى دانسته كه فساد را در زمين گسترش دادند و خدا
آنان را با عذاب طوفان عقاب كرد، مطابق روايت سفر تكوين است.
بعضى از انگليسى ها به الواحى از آجر دست يافتند كه در آن اين روايت با حروف
ميخى نوشته شده و متعلق به دوره (آشوربانيپال
) بود، يعنى حدود ششصد و شصت سال
قبل از ميلاد مسيح بوده و خود آن از نوشتهاى متعلق به قرن هفتم قبل از ميلاد
نقل شده بود، در نتيجه نمى تواند از سفر تكوين تورات گرفته شده باشد چون قديمى
تر از آن بوده است.
يونانيها نيز خبرى از طوفان، روايت كرده اند و اين خبر را افلاطون در كتابش به
اين مضمون آورده كه : كاهنان مصرى به (سولون
) - حكيم يونانى - گفتند: آسمان،
طوفانى در زمين بپا كرد كه وضع زمين را به كلى تغيير داد و چند نوبت و به طرق
مختلف بشر روى زمين هلاك گرديد، و اين امر باعث شد كه انسانهاى عصر جديد هيچ
اثر و معارفى از آثار انسانهاى قبل از خود را در دست نداشته باشند
(مانيتون
) داستان طوفان را آورده و تاريخ آن
را بعد از (هرمس اول
) كه بعد از
(ميناس اول
) بوده ذكر كرده است، و به حسب اين
نقل نيز، تاريخ طوفان قديمتر از تاريخى است كه تورات براى آنان ذكر كرده. و از
قدماى يونان روايت شده كه در قديم طوفانى عالمگير حادث شد و همه روى زمين را
فرا گرفت، تنها (دوكاليون
) و همسرش
(بيرا)
از آن نجات يافتند.
و از قدماى فرس - ايرانيان - نيز روايت شده كه گفته اند خدا طوفانى بپا كرد و
زمين را كه به دست اهريمن - خداى شرور - مالامال از فساد و شر شده بود غرق كرد،
و گفته اند كه اين طوفان نخست از داخل تنورى آغاز گرديد، تنورى كه در خانه
عجوزه (زول كوفه ) واقع بود و اين عجوزه هميشه نان خود را در اين تنور مى پخت،
و ليكن مجوسيان منكر طوفانى عالمگير بوده و گفته اند كه طوفان مورد بحث تنها در
سرزمين عراق بوده و دامنهاش تا به حدود كردستان نيز كشيده شده بود.
قدماى هند نيز وقوع طوفان را ثبت كرده و آن را به شكلى خرافى روايت كرده و هفت
بار دانسته اند، و درباره آخرين طوفان گفته اند: پادشاه هنديان و همسرش در يك
كشتى عظيم كه آن را به امر اللّه خود (فشنو)
ساخته و با ميخ و ليف خرما محكم كرده بود نشستند و از غرق نجات يافتند، و اين
كشتى بعد از طوفان و فروكش شدن آب بر كوه جيمافات - هيماليا - به زمين نشست.
ولى (برهمى ها)
مانند مجوسيان منكر طوفانى عمومى هستند كه همه سرزمين هند را گرفته باشد، و
مساءله تعدد وقوع طوفان از ژاپنى ها و چينى ها و برزيلى ها و مكزيكى ها، و
اقوامى ديگر نيز روايت شده، و همه اين روايات متفقند در اينكه سبب پيدايش اين
طوفان ظلم و شرور انسانها بوده، كه خداى تعالى آنان را به اين وسيله عقاب كرده
است.
در كتاب (اوستا)
كه كتاب مقدس مجوسيان است در نسخهاى كه به زبان فرانسه ترجمه و در پاريس چاپ
شده آمده است كه (اهورامزدا)
به (ايما)
(كه به اعتقاد مجوسيان همان جمشيد پادشاه است ) وحى كرد كه به زودى طوفانى واقع
خواهد شد و همه زمين غرق خواهد گشت، و به او دستور داد تا چهارديوارى بسيار
بلندى بسازد بطورى كه هر كس داخل آن قرار بگيرد از غرق شدن محفوظ بماند. و نيز
به او دستور داد تا از زنان و مردانى كه صالح براى نسل باشند جماعتى را برگزيده
و در آن چهار ديوارى جاى دهد، و همچنين از هر جنسى اجناس
مختلف حيوانات يك نر و ماده داخل چهار ديوارى كند، و در داخل چهار ديوارى
اطاقها و سالن هايى در چند طبقه بسازد تا انسان هايى كه در آنجا جمع مى شوند در
آن اطاقها منزل كنند، و همچنين حيوانات و جانوران و مرغان نيز در آن جاى داشته
باشند، و نيز به وى دستور داد تا در داخل آن چهار ديوارى، درختان ميوه اى كه
مورد حاجت مردم باشد بكارد و حبوباتى كه مايه ارتزاق جانداران است كشت و زرع
كند تا در نتيجه زندگى به كلى از روى زمين قطع نشود و كسانى باشند كه در آينده
زمين را آباد كنند.
و در تاريخ ادب هند بطورى كه (عبدالوهاب
نجار) در قصص الانبياى خود آورده،
درباره داستان نوح آمده : در هنگامى كه (مانو)
(پسر اله به اعتقاد وثنى مسلك ها) داشت دست خود را مى شست، ناگهان يك ماهى به
دستش آمد كه مايه دهشت وى شد، چون ماهى سخن مى گفت و از او مى خواست كه وى را
از هلاكت نجات دهد و به او وعده مى داد كه اگر چنين كند او نيز
(مانو)
را در آينده از خطرى عظيم نجات مى دهد، و آن خطر عظيم و عالمگير كه ماهى از آن
خبر ميداد عبارت بود از طوفانى كه به زودى همه مخلوقات را هلاك مى كند، و
بنابراين شرط، مانو آن ماهى را در مرتبان حفظ كرد.
وقتى ماهى بزرگ شد به (مانو)
از سالى خبر داد كه در آن سال طوفان واقع مى شود، و سپس راه نجات را نيز به او
آموخت و آن اين بود كه كشتى بزرگى درست كند و هنگام بپا شدن طوفان داخل آن كشتى
گردد، و مى گفت من تو را از طوفان نجات مى دهم، در نتيجه مانو دست به كار
ساختن كشتى شد، و ماهى آنقدر بزرگ شد كه ديگر در مرتبان جاى نگرفت و به ناچار
مانو آن را به دريا افكند.
چيزى نگذشت كه طوفان همانطور كه ماهى گفته بود آمد و وقتى مانو داخل كشتى مى شد
دوباره ماهى نزد او آمد و كشتى مانو را به شاخى كه بر سر خود داشت بست و آن را
به طرف كوههاى شمالى كشيد و در آنجا مانو كشتى را به درختى بست و چون آب فروكش
نمود و زمين خشك شد مانو تنها ماند.
6- آيا نبوت نوح (ع) جهانى و براى همه بشر بوده است؟
در اين مساءله آراء و نظريه علماء با هم اختلاف دارد، آنچه در نزد شيعه
معروف است اين است كه رسالت آن جناب عموميت داشته و آن جناب بر كل بشر مبعوث
بوده، و از طرق اهل بيت (عليهم السلام ) نيز رواياتى دال بر اين نظريه وارد
شده، رواياتى كه آن جناب را از انبياء اولوا العزم شمرده،
و اولوا العزم در نظر شيعه عبارتند از: (نوح)،
(ابراهيم)، (موسى)،
(عيسى)، و
(محمد)
(صلى اللّه عليه و آله و سلم) كه بر عموم بشر مبعوث بودند.
و اما بعضى از اهل سنت معتقدند به عموميت رسالت آن جناب و اعتقاد خود را مستند
كرده اند به ظاهر آياتى همانند (رب
لا تذر على الارض من الكافرين ديارا)
و: (لا عاصم اليوم من امر اللّه الا
من رحم ) و:
(و جعلنا ذريته هم الباقين
) كه دلالت دارند بر اينكه طوفان
تمامى روى زمين را فرا گرفت. و نيز به روايات صحيحى در مساءله شفاعت استناد
كرده اند كه مى گويد: نوح اولين رسولى است كه خداى تعالى به سوى اهل زمين گسيل
داشته است، و لازمه اين حديث آن است كه آن جناب بر همه اهل زمين مبعوث شده
باشد.
بعضى ديگر از اهل سنت منكر اين معنا شده و به روايت صحيحى از رسول خدا (صلى
اللّه عليه و آله و سلم ) استدلال كرده اند كه فرموده است هر پيغمبرى تنها بر
قوم خود مبعوث شده ولى من بر همه بشر مبعوث شده ام، و از آياتى كه دسته اول به
آنها استدلال كرده اند پاسخ داده اند به اينكه آن آيات قابل توجيه و تأويل است
، مثلا ممكن است كه منظور از كلمه (ارض
- زمين ) همان سرزمينى باشد كه قوم
نوح در آن سكونت داشته و وطن آنان بوده است همچنانكه فرعون در خطابش به موسى و
هارون گفت : (و تكون لكما الكبرياء
فى الارض).
پس معناى آيه اول اين مى شود كه : پروردگارا! ديارى از كافران قوم مرا در اين
سرزمين زنده نگذار. و همچنين مراد از آيه دوم اين مى شود كه : امروز براى قوم
من هيچ حافظى از عذاب خدا نيست. و مراد از آيه سوم اين مى شود كه : ما تنها
ذريه نوح را باقيمانده از قوم او قرار داديم.
شرحى در مورد نبوت و بعثت انبياء و جواب به بعض اهل
سنت كه منكر عموميت رسالت نوح (ع) هستند
و ليكن حق مطلب اين است كه در كلام اهل سنت آنطور كه بايد حق بحث ادا
نشده و آنچه سزاوار است گفته شود اين است كه : پديده نبوت اگر در مجتمع بشرى
ظهور پيدا كرده است به خاطر نيازى واقعى بوده كه بشر به آن داشته و به خاطر
رابطهاى حقيقى بوده كه بين مردم و پروردگارشان برقرار بوده است و اساس و منشا
اين رابطه يك حقيقت تكوينى بوده نه يك اعتبار خرافى،
براى اينكه يكى از قوانينى كه در نظام عالم هستى حكم فرما است قانون و ناموس
تكميل انواع است، ناموسى كه هر نوع از موجودات را به سوى غايت و هدف هستيش
هدايت مى كند همچنانكه قرآن كريم هم فرمود: (الذى
خلق فسوى و الذى قدر فهدى ) و نيز
فرمود: (الذى اعطى كل شى ء خلقه ثم
هدى ).
پس هر نوع از انواع موجودات عالم از آغاز تكون و وجودش به سوى كمالش حركت مى
كند و رو به سوى آن هدفى دارد كه منظور از خلقتش آن هدف بوده، هدفى كه خير و
سعاد آن موجود در آن است، نوع انسانى نيز يكى از اين انواع است و از اين ناموس
كلى مستثناء نيست، او نيز كمال و سعادتى دارد كه به سوى رسيدن به آن در حركت
است و افرادش به صورت انفرادى و اجتماعى متوجه آن هدفند.
انسان در مسير كمالى خود (به طبع ثانوى) ناچار از
حيات اجتماعى و تعاونى است
و به نظر ما اين معنا ضرورى و بديهى است كه اين كمال براى انسان به
تنهايى دست نمى دهد براى اينكه حوائج زندگى انسان يكى دوتا نيست و قهرا اعمالى
هم كه بايد براى رفع آن حوائج انجام دهد از حد شمار بيرون است در نتيجه عقل
عملى كه او را وادار مى سازد تا از هر چيزى كه امكان دارد مورد استفاده اش قرار
گيرد استفاده نموده و جماد و نبات و حيوان را استخدام كند، همين عقل عملى او را
ناگزير مى كند به اينكه از اعمال غير خودش يعنى از اعمال همه همنوعان خود
استفاده كند.
چيزى كه هست افراد نوع بشر همه مثل همند و عقل عملى و شعور خاصى كه در اين فرد
بشر هست در همه افراد نيز هست همانطور كه اين عقل و شعور، اين فرد را وادار مى
كند به اينكه از همه چيز بهره كشى كند همه افراد ديگر را نيز وادار مى كند، و
همين عقل عملى، افراد را ناچار ساخته به اينكه اجتماعى تعاونى تشكيل دهند يعنى
همه براى همه كار كنند و همه از كاركرد هم بهره مند شوند، اين فرد از اعمال
سايرين همان مقدار بهره مند شود كه سايرين از اعمال وى بهره مند مى شوند و اين
به همان مقدار مسخر ديگران شود كه ديگران مسخر وى مى شوند، همچنانكه قرآن كريم
به اين حقيقت اشاره نموده مى فرمايد: (نحن
قسمنا بينهم معيشتهم فى الحيوة الدنيا و رفعنا بعضهم فوق بعض درجات ليتخذ بعضهم
بعضا سخريا).
و اينكه گفتيم بناى زندگى بشر بر اساس اجتماع تعاونى است، وضعى است اضطرارى و
اجتناب ناپذير، يعنى وضعى است كه حاجت زندگى از يك سو و نيرومندى رقيبان از سوى
ديگر براى انسان پديد آورده. پس اگر انسان مدنى و تعاونى است در حقيقت به طبع
ثانوى چنين است نه به طبع اولى زيرا طبع اولى انسان اين است كه از هر چيزى كه
مى تواند انتفاع ببرد استفاده كند حتى دسترنج همنوع خود را به زور از دست او
بربايد و شاهد اينكه طبع اولى انسان چنين طبعى است كه در هر زمان فردى از اين
نوع قوى شد و از ديگران بى نياز گرديد و ديگران در برابر او ضعيف شدند به حقوق
آنان تجاوز مى كند و حتى ديگران را برده خود ساخته و استثمارشان مى كند يعنى از
خدمات آنها استفاده مى كند بدون اينكه عوض آن را به ايشان بپردازد، قرآن كريم
نيز به اين حقيقت اشاره نموده و فرموده است : (ان
الانسان لظلوم كفار) و نيز فرموده :
(ان الانسان ليطغى ان راه استغنى ان
الى ربك الرجعى ).
ضرورت وجود قانون در حيات اجتماعى بشر
اين نيز بديهى و مسلم است كه اجتماع تعاونى در بين افراد وقتى حاصل شده
و بطور كامل تحقق مى يابد كه قوانينى در بين افراد بشر حكومت كند و وقتى چنين
قوانينى در بشر زنده و نافذ مى ماند كه افرادى آن قوانين را حفظ كنند، و اين
حقيقتى است كه سيره مستمره نوع بشر شاهد صدق و درستى آن است و هيچ مجتمعى از
مجتمعات بشرى چه كامل و چه ناقص، چه متمدن و چه منحط نبوده و نيست مگر آنكه
رسوم و سنت هايى در آن حاكم و جارى است حال يا به جريانى كلى و يا به جريانى
اكثرى، يعنى يا كل افراد مجتمع به آن سنتها عمل مى كنند و يا اكثر افراد آن،
كه بهترين شاهد درستى اين ادعا تاريخ گذشته بشر و مشاهده و تجربه است.
و اين رسوم و سنتها، كه توى خواننده مى توانى نام آنها را قوانين بگذارى مواد و
قضايائى فكرى هستند كه از فكر بشر سرچشمه گرفته اند و افراد متفكر، اعمال مردم
مجتمع را با آن قوانين تطبيق كرده اند حال يا تطبيقى كلى و يا اكثرى، كه اگر
اعمال مطابق اين قوانين جريان يابد سعادت مجتمع يا بطور حقيقى و قطعى و يا بطور
ظنى و خيالى تامين مى شود، پس به هر حال، قوانين عبارتند از: امورى كه بين
مرحله كمال بشر و مرحله نقص او فاصله شده اند، بين انسان اولى كه تازه در روى
زمين قدم نهاده، و انسانى كه وارد زندگى شده و در صراط استكمال قرار گرفته و
اين قوانين او را به سوى هدف نهايى وجودش راهنمايى مى كند
(دقت بفرماييد) حال كه معناى قانون معلوم شد، اين معنا نيز در جاى خود مسلم شده كه خداى تعالى
بر حسب عنايتش، بر خود واجب كرده كه بشر را به سوى سعادت حيات و كمال وجودش
هدايت كند همانطور كه هر موجود از انواع موجودات ديگر را هدايت كرده و همانطور
كه بشر را به عنايتش از طريق خلقت - يعنى جهازاتى كه بشر را به آن مجهز نموده -
و فطرت به سوى خير و سعادتش هدايت نموده و در نتيجه بشر از اين دو طريق نفع و
خير خود را از زيان و شر و سعادتش را از شقاوت تشخيص مى دهد و قرآن كريم در اين
باره فرموده : (و نفس و ما سويها
فالهمها فجورها و تقويها قد افلح من زكيها و قد خاب من دسيها).
همچنين واجب است او را به عنايت خود به سوى اصول و قوانينى اعتقادى و عملى
هدايت كند تا به وسيله تطبيق دادن شؤ ون زندگيش بر آن اصول به سعادت و كمال خود
برسد زيرا عنايت الهى ايجاب مى كند هر موجودى را از طريقى كه مناسب با وجود او
باشد هدايت كند. مثلا نوع وجودى زنبور عسل، نوعى است كه تنها از راه هدايت
تكوينى به كمال لايق خود مى رسد ولى نوع بشر نوع وجودى است كه تنها با هدايت
تكوينى به كمال و سعادتش دست نمى يابد و بايد كه از راه هدايت تشريع و به وسيله
قانون نيز هدايت شود.
علاوه بر بهره مندى او از عقل و تفكر، هدايت تشريعى
انسان از راه وحى و نبوت، براى رسيدن به كمال و سعادت ضرورى و لازم است
آرى براى هدايت بشر اين كافى نيست كه تنها او را مجهز به عقل كند، -
البته منظور از عقل در اينجا عقل عملى است، كه تشخيص دهنده كارهاى نيك از بد
است - چون همانطور كه قبلا گفتيم همين عقل است كه بشر را وادار مى سازد به
استخدام و بهره كشى از ديگران، و همين عقل است كه اختلاف را در بشر پديد مى
آورد، و از محالات است كه قواى فعال انسان دوتا فعل متقابل را كه دو اثر متناقض
دارند انجام دهند، علاوه بر اين، متخلفين از سنن اجتماعى هر جامعه، و
قانونشكنان هر مجتمع، همه از عقلاء و مجهز به جهاز عقل هستند، و به انگيزه
بهره مندى از سرمايه عقل است كه مى خواهند ديگران را بدوشند.
پس روشن شد كه در خصوص بشر بايد طريق ديگرى غير از طريق تفكر و تعقل براى تعليم
راه حق و طريق كمال و سعادت بوده باشد و آن طريق وحى است كه خود نوعى تكليم
الهى است، و خداى تعالى با بشر - البته به وسيله فردى كه در حقيقت نماينده بشر
است - سخن مى گويد، و دستوراتى عملى و اعتقادى به او مى آموزد كه به كار بستن
آن دستورات وى را در زندگى دنيوى و اخرويش رستگار كند.
و اگر اشكال كنى كه چه فرقى بين بود و نبود وحى و دستورات الهى هست با اينكه مى
بينيم دستورات الهى فايده اى بيش از آنچه عقل حكم كرده و اثر بخشيده نداشته است
و عالم انسانى تسليم شرايع انبياء نگشته همانطور كه تسليم حكم عقل نگرديده است
و خلاصه بشريت نه در برابر احكام عقل خاضع و تسليم شد و نه در برابر احكام شرع
، نه به نداى عقل گوش داد و نه به نداى شرع، پس وحى آسمانى با اينكه نتوانست
مجتمع بشرى را اداره نموده او را به صراط حق بيندازد چه احتياجى به وجود آن هست
؟
عمل نكردن بشر به تعاليم وحى، نمى توانددليل بر لغو
بودن ارسال رسل و انزال كتب باشد
در پاسخ مى گوييم : اين بحث دو جهت دارد، يكى اينكه خداى تعالى چه بايد
بكند؟ و ديگرى اينكه بشر چه كرده است ؟ از جهت اول گفتيم بر عنايت الهى واجب
است كه مجتمع بشرى را به سوى تعاليمى كه مايه سعادت او است و او را به كمال
لايقش مى رساند هدايت كند، و اين همان هدايت به طريق وحى است كه در اين مرحله
عقل به تنهايى كافى نيست، و خداى تعالى نمى بايد تنها به دادن عقل به بشر
اكتفاء كند. و جهت دوم بحث اين است كه بشر در مقابل اين دو نعمت بزرگ يعنى نعمت
عقل كه پيامبر باطن است و نعمت شرع كه عقل خارج است چه عكس العملى از خود نشان
داده، و ما در اين جهت بحثى نداريم، بحث ما تنها در جهت اول است، و وقتى
معلوم شد كه بر عنايت الهى لازم است كه انبيائى بفرستد و از طريق وحى بشر را
هدايت كند، جارى نشدن تعاليم انسان ساز انبياء در بين مردم، مگر در بين افراد
محدود ضررى به بحث ما نمى زند و وجهه بحث و نتيجه آن را تغيير نمى دهد، (پس
همانطور كه به خاطر عمل نكردن بشر به دستورات عقلى نمى شود گفت چرا خدا به بشر
عقل داده، عمل نكردن او به دستورات شرع نيز كار خداى تعالى را در فرستادن
انبياء لغو نمى كند) همچنانكه نرسيدن بسيارى از افراد حيوانات و گياهان به آن
غايت و كمالى كه نوع آنها براى رسيدن به آن خلق شده اند باعث نمى شود كه بگوييم
: چرا خدا اين حيوان را كه قبل از رسيدنش به كمال قرار بود بمى رد و فاسد شود
خلق كرد، با اينكه او مى دانست كه اين فرد، به حد بلوغ نمى رسد و عمر طبيعى خود
را نمى كند؟
و كوتاه سخن اينكه طريق نبوت چيزى است كه در تربيت نوع بشر نظر به عنايت الهى
چاره اى از آن نيست (بلكه اين عقل خود ما است كه حكم مى كند به اينكه بايد خداى
تعالى بشر را از طريق وحى تربيت كند و گرنه العياذ به اللّه خدايى بيهوده كار
خواهد بود، هر چند همين عقل ما در مرحله عمل به اين حكم خود يعنى به دستورات
وحى عمل نكند، و حتى به ساير احكامى كه خود در آن مستقل است عمل ننمايد). آرى
عقل حكم مى كند به اينكه اگر خداى تعالى بشر را از راه وحى هدايت و تربيت نكند
حجتش بر بشر تمام نمى شود
و نمى تواند در قيامت اعتراض كند كه مگر من به تو عقل نداده بودم، زيرا وظيفه
و كار عقل كار ديگرى است، عقل كارش اين است كه بشر را دعوت كند به سوى هر چيزى
كه خير و صلاحش در آن است، حتى اگر گاهى او را دعوت مى كند به چيزى كه صلاح
نوع او در آن است، نه صلاح شخص او، در حقيقت باز او را به صلاح شخصش دعوت كرده
، چون صلاح نوع نيز صلاح شخص است، در اين بحث دقت بيشترى به كار ببريد و به
خوبى در مضمون آيه زير تدبير بفرماييد: (انا
اوحينا اليك كما اوحينا الى نوح و النبيين من بعده و اوحينا الى ابراهيم و
اسمعيل و اسحق و يعقوب و الاسباط و عيسى و ايوب و يونس و هرون و سليمان و آتينا
داود زبورا و رسلا قد قصصناهم عليك من قبل و رسلا لم نقصصهم عليك و كلم اللّه
موسى تكليما رسلا مبشرين و منذرين لئلا يكون للناس على اللّه حجة بعد الرسل و
كان اللّه عزيزا حكيما).
شريعت نوح (ع) كه نخستين شريعت الهى بوده، لزوما
جهانى و همگانى بوده است
پس در عنايت خداى تعالى واجب است كه بر مجتمع بشرى، دينى نازل كند كه
به آن بگروند و شريعت و طريقه اى بفرستد كه آن را راه زندگى اجتماعى خود قرار
دهند، دينى كه اختصاص به يك قوم نداشته باشد، و ديگران آن را متروك نگذارند،
بلكه جهانى و همگانى باشد لازمه اين بيان اين است كه اولين دينى كه بر بشر نازل
كرده چنين دينى باشد يعنى شريعتى عمومى و فراگير باشد.
و اتفاقا اينطور هم بوده، چون خداى عزوجل فرموده :
(كان الناس امة واحدة فبعث اللّه
النبيين مبشرين و منذرين و انزل معهم الكتاب بالحق ليحكم بين الناس فيما
اختلفوا فيه )، كه اين آيه شريفه
بيان مى كند: مردم در آغاز پيدايش خود در همان اولين روزى كه خلق شدند و شروع
به افزودن تعداد و نفرات خود كردند بر طبق فطرت ساده خود زندگى مى كردند، و هيچ
اختلافى در بينشان نبود،بعدها به تدريج اختلافات و منازعات بر سر امتيازات زندگى در بينشان پيدا شد، و
خداى تعالى براى رفع آن اختلافات انبياء را مبعوث كرد، و شريعت و كتابى به آنان
داد تا بين آنان در هر اختلافى كه دارند حكم كنند و ماده خصومت و نزاع را ريشه
كن نمايند.
آنگاه در ضمن منت هايى كه بر محمد خاتم النبيين (صلى اللّه عليه و آله و سلم )
نهاده مى فرمايد: (شرع لكم من الدين
ما وصى به نوحا و الذى اوحينا اليك و ما وصينا به ابراهيم و موسى و عيسى
) و مقام منت گزارى اقتضا دارد كه
شرايع الهى نازل شده بر كل بشر، همين شرايع باشد كه فرمود: به تو وحى كرديم نه
چيز ديگر، و اولين شريعتى كه نام برده شريعت نوح بوده و اگر شريعت نوح براى
عموم بشر نمى بود بلكه مختص به مردم زمان آن حضرت بود يكى از اين دو محذور پيش
مى آمد: يا اينكه پيغمبر ديگرى داراى شريعت براى غير قوم نوح وجود داشته، كه
بايد در آيه شريفه آن را ذكر مى كرد كه نكرده، نه در اين آيه و نه در هيچ جاى
ديگر قرآن، و يا اينكه خداى سبحان غير قوم نوح، اقوامى كه در زمان آن جناب
بودند و بعد از آن جناب تا مدتها مى آمده و مى رفته اند مهمل گذاشته و آنان را
هدايت ننموده است، و هيچ يك از اين دو محذور را نمى توان ملتزم شد.
پس معلوم شد كه نبوت نوح (عليه السلام) عمومى بوده و آن جناب كتابى داشته كه
مشتمل بر شريعتى رافع اختلاف بوده، و نيز معلوم شد كه كتاب او اولين كتاب
آسمانى و مشتمل بر شريعت بوده و همچنين معلوم شد مراد از اينكه در آيه سابق
فرمود: (و با آنان كتاب را به حق
نازل كرد تا در بين مردم در آنچه اختلاف مى كنند حكم نمايند)
همين كتاب نوح (عليه السلام) و يا كتاب غير او از ساير انبياء اولواالعزم يعنى
ابراهيم و موسى و عيسى و محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) است.
و نيز روشن گرديد كه آنچه از روايات دلالت دارد بر اينكه نبوت آن جناب عمومى
نبوده از آنجا كه رواياتى است مخالف با قرآن كريم مردود است، در حالى كه
رواياتى ديگر صريح در عموميت نبوت آن جناب است، در حديث حضرت رضا (عليه السلام) آمده كه اولواالعزم از انبياء پنج نفر بودند كه هر يك شريعتى جداگانه و كتابى
على حده داشتند، و نبوتشان عمومى و فراگير بوده، حتى انبياء غير خود آن حضرات
نيز مامور به عمل به شريعت آنان بودند، تا چه رسد به غير انبياء، و اين حديث در
تفسير آيه شريفه كان الناس امة واحدة در جلد دوم اين كتاب گذشت.
آيا طوفان نوح همه كره زمين را دربرگرفت؟ سخن صاحب
المنار در اين باره
جواب از اين سوال در فصل سابق داده شد، براى اينكه وقتى ثابت شد كه دعوت
آن جناب عمومى بوده، قهرا بايد عذاب نازل شده نيز عموم بشر را فرا گرفته باشد
و اين خود قرينه خوبى است بر اينكه مراد از ساير آياتى كه به ظاهرش دلالت بر
عموم دارد همين معنا است، مانند آيه اى كه دعاى نوح (عليه السلام) را حكايت
نموده و مى فرمايد: (رب لا تذر على
الارض من الكافرين ديارا)، و آيه اى
كه باز گفتار آن جناب را حكايت نموده مى فرمايد:
(لا عاصم اليوم من امر اللّه الا من رحم
)، و آيه شريفه
(و جعلنا ذريته هم الباقين
).
و از شواهدى كه در كلام خداى تعالى بر عموميت طوفان شهادت مى دهد اين است كه در
دو جا از كلام مجيدش فرموده كه : به نوح دستور داديم تا از هر نوع حيوان نر و
ماده اى يك جفت داخل كشتى كند، چون واضح است كه اگر طوفان اختصاص به يك ناحيه
از زمين داشت مثلا مختص به سرزمين عراق بود - كه بعضى گفته اند - احتياج نبود
كه از تمامى حيوانات يك جفت سوار كشتى كند، زيرا فرضا اگر حيوانات عراق منقرض
مى شدند در نواحى ديگر زمين وجود داشتند.
بعضى اين احتمال را اختيار كرده اند كه طوفان مخصوص سرزمين قوم نوح بوده. صاحب
تفسير المنار در تفسير خود گفته : اما اينكه خداى تعالى بعد از ذكر نجات نوح
(عليه السلام) و اهلش فرموده : (و
جعلنا ذريته هم الباقين ) و
باقيماندگان بعد از طوفان را منحصر در ذريه آن جناب نموده ممكن است منظور از آن
، انحصارى اضافى و نسبى باشد، و معنايش اين باشد كه از قوم آن جناب تنها ذريه
اش را باقى گذاشتيم نه از كل ساكنان زمين.
و اما اينكه آن جناب از خداى تعالى خواست كه ديارى از كافران را بر روى زمين
باقى نگذارد عبارتى كه از آن جناب حكايت شده صريح در اين معنا نيست كه منظورش
از كلمه (ارض
) همه كره زمين است، چون معروف از
كلام انبياء و اقوام و همچنين از اخبارى كه تاريخ از آنان حكايت مى كند اين است
كه منظورشان از كلمه (ارض
) - هر جا كه ذكر شده باشد - سرزمين
خود آنان يعنى خصوص وطن آنان است، مثل آيه زير كه در حكايت خطاب فرعون به موسى
مى فرمايد: (و تكون لكما الكبرياء
فى الارض ) كه منظورش از زمين، كره
زمين نيست بلكه سرزمين مصر است، و آيه شريفه (و
ان كادوا ليستفزونك من الارض ليخرجوك منها)،
كه در اينجا نيز منظور از كلمه (ارض
) خصوص وطن رسول خدا (صلى اللّه
عليه و آله و سلم ) يعنى شهر مكه است، و آيه شريفه
(و قضينا الى بنى اسرائيل فى الكتاب
لتفسدن فى الارض مرتين ) كه منظور
از كلمه (ارض
) سرزمينى است كه در آنجا موطن
كردند و شواهد بر اين گفتار بسيار است.
و ليكن ظواهر آيات با كمك قرائن و تقليدهايى كه از يهود و نصاراى قديم به ارث
مانده دلالت دارد بر اينكه در دوران نوح روى كره زمين غير از نقطه اى كه قوم
نوح بودند، هيچ نقطه ديگرى مسكونى نبوده و جمعيت بشر منحصر بودند در همان قوم
نوح كه آنها هم در حادثه طوفان هلاك شدند و بعد از آن حادثه به جز ذريه آن جناب
كسى نماند و اين احتمال اقتضاء دارد كه طوفان تنها در قطعه زمينى واقع شده باشد
كه نوح و قومش - و يا به عبارت ديگر كل بشر - در آن قطعه زندگى مى كرده اند و
طوفان همه آن بقعه را از كوهستان و دشتش فرا گرفته باشد نه همه كره زمين را،
مگر آنكه احتمال ديگرى دهيم و بگوييم اصلا در آن روز كه قريب العهد به آغاز
پيدايش زمين و بشر بوده از كره زمين تنها همان سرزمين نوح و قومش خشك و مسكونى
بوده و ما بقى هنوز از زير آب بيرون نيامده بوده، و علماى زمين شناس و
ژئولوژيست ها نيز مى گويند: زمين در روزگارى كه از كره خورشيد جدا شد كره اى
آتشين و ملتهب بود و به تدريج سرد شده و به صورت كره اى آبى در آمد، كره اى كه
همه اطرافش را آب فرا گرفته بود و سپس به تدريج نقاط خشكى از زير آب بيرون آمد.
صاحب المنار سپس اضافه مى كند به استدلالى كه بعضى از اهل نظر بر عموميت طوفان
كرده و گفته اند: دليل بر اين معنا اين است كه ما فسيل و اسكلت هاى سنگ شده
ماهيانى را در بالاى كوهها يافته ايم و معلوم است كه ماهى بالاى كوه زندگى مى
كرده پس حتما در روزگارى زندگى مى كرده كه بالاى كوهها نيز زير آب قرار داشته و
اين كافى است به اينكه يك بار كوهها در زير آب قرار گرفته باشند.
آنگاه
سخن اين اهل نظر را رد نموده و گفته است پيدا شدن صدفها و حيوانات دريايى در
بالاى قله كوهها دليل بر اين نمى شود كه از آثار باقيمانده از طوفان نوح است
بلكه آنچه به ذهن نزديكتر است اين است كه گفتيم قلل جبال و همچنين ساير نقاط
كره زمين در زير آب درست شده و تكون يافته است زيرا بالا رفتن آب براى چند روز
از كوهها كافى نيست در اينكه حيوانات زنده اى در بالاى قلل جبال بميرند و فسيل
شوند.
آنگاه در آخر گفتارش كلامى دارد كه خلاصه اش اين است كه اين مسائل تاريخى و
باستانى از اهداف و مقاصد قرآن نيست و به همين جهت قرآن كريم آن را بطور صريح و
قاطع بيان نكرده ما هم كه در اين باره اظهار نظرى كرديم تنها گفتيم از ظاهر
نصوص چنين بر مى آيد نه اينكه خواسته باشيم اعتقاد دينى خود را اظهار نماييم و
يا نتيجه بحث را به عنوان يك عقيده قطعى دينى بپذيريم، بنابراين اگر در فن
ژئولوژى خلاف اين نتيجه ثابت شده باشد ضررى به حال ما ندارد براى اينكه هيچ نص
قطعى، بحث ما را نقض نمى كند.