(پيرامون قدرت انبياء و
اولياء به اذن خدا، و عدم استقلال ممكنات از واجب الوجود، نه در ذات و نه در
آثار)
مردم نوعا نسبت به مقام پروردگار خود جاهل بوده و از اينكه خداى تعالى
بر آنان احاطه و تسلط دارد در غفلتند، و به همين جهت با اينكه فطرت انسانيت،
آنان را به وجود خداى تعالى و يگانگى او هدايت مى كند در عين حال ابتلايشان به
عالم ماده و طبيعت، و نيز انس و فرو رفتگيشان در احكام و قوانين طبيعت از يك
سو، و نيز انسشان به نواميس و سنتهاى اجتماعى از سوى ديگر، و انسشان به كثرت،
و بينونت و جدايى - كه لازمه عالم طبيعت است - از سوى ديگر وادارشان كرده به
اينكه عالم ربوبى را با عالم مانوس ماده قياس كرده و چنين بپندارند كه وضع خداى
سبحان با خلقش عينا همان وضعى است كه يك پادشاه جبار بشرى با بردگان و رعاياى
خود دارد.
آرى ما انسانها در عالم بشريت خود، يك فرد جبار و گردن كلفت را نام پادشاه بر
سرش ميگذاريم، و اين فرد اطرافيانى به نام وزراء و لشگريان و جلادان براى خود
درست مى كند كه امر و نهى هاى او را اجراء كنند، و عطايا و بخششهايى دارد كه به
هر كس بخواهد مى دهد، و اراده و كراهت و بگير و ببندى دارد، هر جا كه خواست مى
گيرد و هر جا كه نخواست رد مى كند، هر كه را خواست دستگير و هر كه را خواست
آزاد مى كند، به هر كس خواست ترحم نموده و به هر كس كه خواست خشم مى گيرد، هر
جا كه خواست حكم مى كند و هر جا كه خواست حكم خود را نسخ مى كند، و همچنين از
اينگونه رفتارهاى بدون ملاك دارد.
اين پادشاه و خدمتگزاران و ايادى و رعايايش و آنچه نعمت و متاع زندگى در دست
آنها مى گردد امرى است موجود و محدود، موجوداتى هستند مستقل و جداى از يكديگر،
كه به وسيله احكام و قوانين و سنتهايى اصطلاحى به يكديگر مربوط مى شوند،
سنتهايى كه جز در عالم ذهن صاحبان ذهن، و اعتقاد معتقدين موطنى ديگر ندارند.
انسانهاى معمولى، عالم ربوبى يعنى آن عالمى كه انبياء از آن خبر مى دهند را با
علم خودشان مقايسه مى كنند، مقام پروردگار را با مقام يك پادشاه و صفات و افعال
خداى تعالى را با صفات و افعال او و كتابها و رسولان الهى را با نامه ها و
مامورين او تطبيق مى كنند، (مثلا) اگر از انبياء ميشنوند كه خداى تعالى اراده و
كراهت و عطاء و منع دارد و نظام خلقت را تدبير ميكند، فورا به ذهنشان مى رسد كه
حق تعالى نيز مانند يك انسانى است كه ما او را پادشاه مى ناميم، يعنى العياذ
باللّه او نيز موجودى است محدود، و وجودش در گوشه و كنارى در عالم است، و هر
يك از ملائكه و ساير مخلوقاتش نيز وجودهايى مستقل دارند و هر يك مالك وجود خود
و نعمتهاى موهوبه خود هستند كه خداى سبحان مالكيتى نسبت به آنها ندارد.
و همانا خداى تعالى در ازل، تنها بوده و هيچ موجود ديگرى از مخلوقاتش با او
نبود، و او بود كه در جانب ابد خلائقى را ابداع كرد، يعنى بدون مصالح ساختمانى
و يا به تعبير ديگر از هيچ بيافريد، از آن به بعد موجوداتى ديگر با او شدند.
پس بطورى كه ملاحظه مى كنيد انسانهاى معمولى در ذهن خود موجودى را اثبات كردند
كه از نظر زمان محدود به حدود زمان است نه اينكه وجود زمانى او دائمى باشد فقط
چيزى كه هست اين است كه قدرتش مانند ما محدود نيست، بلكه بر هر چيزى قادر است
، به هر چيزى عالم است، اراده اى دارد كه به هيچ وجه شكسته نمى شود، قضا و
حكمش رد نمى گردد، موجودى است كه در آنچه از صفات و اعمال كه دارد مستقل است،
همانطور كه فرد فرد ما مستقل هستيم، - البته به نظر عوام - و مالك همه
دارائيهاى خويش يعنى حيات و علم و قدرت و ساير صفات خويش هستيم، پس حيات
انسان حيات خودش است نه حيات خدا، و نيز علم و قدرتش علم و قدرت خود او است
نه علم و قدرت خدا، و همچنين ساير آنچه كه دارد، و اگر در عين حال گفته مى شود
كه وجود و حيات ما، و يا علم و قدرت ما از آن خدا است - به نظر عوام - مثل اين
است كه مى گويند: آنچه در دست رعيت است ملك پادشاه است كه معنايش اين است كه
آنچه رعيت دارد قبلا نزد پادشاه بود، و آنگاه پادشاه آن را در اختيار رعيت قرار
داده تا در آن تصرف كنند.
پس همه اين احكامى كه انسانهاى معمولى درباره خدا و خلق دارند زيربنايش محدوديت
خداى تعالى و جدائيش از خلق است، و ليكن برهانهاى عقلى به فساد همه آنها حكم
مى كند.
آرى برهان حكم مى كند به سريان فقر و وابستگى و حاجت در تمامى موجودات عالم،
به خاطر اينكه همه در ذات و آثار ذاتشان ممكن الوجودند، و چون حاجت همه آنها به
خداى تعالى در مقام ذات آنها است، ديگر محال على الاطلاق است كه در چيزى از
خداى تعالى مستقل باشند،
زيرا اگر براى چيزى از وجود و يا آثار وجودش استقلال فرض شود، و به هر نحوى كه
فرض شود، چه در حدوث و چه در بقايش - قهرا در آن جهت از خداى تعالى - خالق خود
- بى نياز خواهد بود، و محال است كه ممكن الوجود از خالقش بى نياز باشد.
پس هر موجودى كه ممكن الوجود فرض بشود، نه در ذاتش استقلال دارد و نه در آثار
ذاتش، بلكه تنها خداى سبحان است كه در ذاتش مستقل است، و او غنيى است كه به
هيچ چيز نيازمند نيست، چون فاقد هيچ چيز نيست، نه فاقد وجودى از وجودات است و
نه فاقد كمالى از كمالات وجود از قبيل حيات و علم و قدرت، پس قهرا هيچ حدى
نيست كه او را محدود كند، و ما در تفسير سوره مائده آيه
(لقد كفر الذين قالوا ان اللّه ثالث
ثلاثة ) تا حدودى اين مساءله را
روشن كرديم.
و بنابر مطالبى كه گذشت آنچه در ممكن الوجود هست يعنى اصل وجود و حيات و قدرت و
علمش همه وابسته به خداى تعالى و غير مستقل از او است، و در هيچ وجهى از وجوهش
مستقل از او نيست و مادامى كه خصيصه عدم استقلال در ممكن الوجود محفوظ است هيچ
فرقى بين اندك و بسيار آن نيست.
بنابراين با حفظ عدم استقلال از خداى سبحان و عدم جدائى از او هيچ مانعى نيست
از اينكه ما موجودى ممكن الوجود و وابسته به خداى تعالى فرض كنيم كه به هر چيزى
دانا و بر هر چيزى توانا، و داراى حياتى دائمى باشد، همچنانكه هيچ مانعى نيست
از اينكه ممكن الوجودى با وجودى موقت و داراى زمان و علم و قدرتى محدود تحقق
يابد، موجودى كه به بعضى از چيزها دانا و بر بعضى امور توانا باشد.
بله آنچه محال است اين است كه ممكن الوجود، مستقل از خداى تعالى باشد، چون فرض
استقلال، حاجت امكانى را باطل مى سازد، - باز بدون فرق بين اندك و بسيارش -
اين بود بحث ما از نظر فلسفه و به راهنمائى عقل.
و اما از جهت نقل، كتاب الهى در عين اينكه تصريح دارد به اختصاص بعضى از صفات
و افعال از قبيل علم به غيب، زنده كردن، ميراندن و آفريدن به خداى تعالى كه
درباره علم غيب مى فرمايد: (و عنده
مفاتح الغيب لا يعلمها الا هو) و
درباره زنده كردن و ميراندن
ميفرمايد: (و انه هو امات و احيا)
و نيز مى فرمايد: (اللّه يتوفى
الانفس حين موتها)، و درباره آفرينش
مى فرمايد: (اللّه خالق كل شى ء)
و نيز آيات ديگرى از اين قبيل در كتاب مجيدش هست، و ليكن در عين حال همه اين
آيات به وسيله آياتى ديگر تفسير شده، نظير آيه زير كه درباره علم به غيب مى
فرمايد: (عالم الغيب فلا يظهر على
غيبه احدا الا من ارتضى من رسول )،
و درباره ميراندن غير خودش مى فرمايد: (قل
يتوفاكم ملك الموت )، و درباره زنده
كردن غير خودش از عيسى (عليه السلام) حكايت كرده كه گفت :
(و احى الموتى باذن اللّه
)، و در آفريدن غير خودش ميفرمايد:
(و اذ تخلق من الطين كهيئة الطير
باذنى فتنفخ فيها فتكون طيرا باذنى ).
و نيز آيات ديگرى از اين قبيل كه اگر ما اين دسته آيات را ضميمه آن دسته ديگر
كنيم شكى باقى نمى ماند در اينكه مراد از آيات دسته اول كه علم به غيب و خلق و
غيره را از غير خدا نفى مى كرد، اين است كه اين امور به نحو استقلال و اصالت،
مختص به خداى تعالى است، و مراد از آياتى كه آن امور را براى غير خداى تعالى
اثبات مى كرد، اين است كه غير خداى تعالى نيز ممكن است به نحو تبعيت و عدم
استقلال داراى آن امور شود.
پس كسى كه چيزى از علم غيب و قدرت غيبى را از غير طريق فكر و قدرت بشرى، و
خارج از مجراى عادى و طبيعى براى غير خداى تعالى يعنى انبياء و اولياى او اثبات
مى كند، - همچنانكه در روايات و تواريخ بسيارى اثبات شده و در عين حال اصالت و
استقلال را از آن حضرات در اينگونه امور نفى كرده و ميگويد: اين حضرات بطور
استقلال علم غيب و قدرت غيبى ندارند، و هر چه از آنان به ظهور رسيده به اذن خدا
و به افاضه وجود او بوده - تناقضى نگفته، بلكه سخنى منطقى گفته است.
و بر عكس كسى كه براى آن حضرات معتقد به اصالت و استقلال در داشتن اينگونه امور
باشد - آنطور كه در سابق گفتيم - با فهم عوام الناس قضاوت كرده و چنين كسى خالى
از غلو نيست، هر چند كه بگويد اين اصالت و استقلال را خداى تعالى به انبياء و
اولياء داده - همانطور كه ميگفت رعيت هر چه دارد در عين اينكه در داشتن آن
مستقل است ولى شاه به او داده - و چنين كسى مشمول آيه شريفه زير است كه مى
فرمايد: (لا تغلوا فى دينكم و لا
تقولوا على اللّه الا الحق ).
ديدگاه اشراف قوم نوح (ع) درباره تقيسيم جامعه به دو
طبقه بالا و پايين و مبارزه نوح (ع) با اين اعتقاد باطل
و لا اقول للذين تزدرى اعينكم لن يوتيهم اللّه خيرا اللّه اعلم بما فى
انفسهم انى اذا لمن الظالمين |
راغب در مفردات ميگويد: وقتى گفته مى شود (زريت
عليه ) معنايش اين است كه من فلانى
را به خاطر فلان عملى كه كرد تنقيص و توبيخ و تحقير كردم، و وقتى گفته مى
شود: (ازريت به - و يا - ازدريت به
) معنايش اين است كه تصميم گرفتم او
را تحقير كنم، و اصل كلمه (ازريت
) (ازتريت
) از باب افتعال بوده، در قرآن
كريم هم كه آمده : (تزدرى اعينكم
) يعنى چشمان شما ايشان را حقير و
اندك مى بيند، و تقدير جمله مذكور (تزدريهم
اعينكم ) است، يعنى چشمان شما
حقيرشان مى بيند و خوارشان مى شمارد.
و اين قسمت از پاسخ نوح (عليه السلام) اشاره است به خطائى كه سران كفار از
قومش مرتكب شدند، و بر اساس سنت اشرافيت و طريقه آقا نوكرى، به اعتقادى باطل
معتقد شدند، و آن اين بود كه افراد بشر دو قسمند: يكى اقويا و ديگرى ضعفاء،
اقويا به خاطر داشتن مال و نفرات مردمى نيرومند و مقتدرند، و اما ضعفاء، ساير
طبقات مختلف مردمند، اقويا در مجتمع بشرى آبرومند بوده و داراى سيادت و سرورى
هستند، نعمت و احترام دارند، و اصلا انعقاد مجتمع به خاطر آنها است، و غير
آنان از ازل به خاطر آنان خلق شده اند و مقصود از خلقت ضعفاء اين بوده كه اقويا
آسايش داشته و كارشان لنگ نماند، و جان كلام اينكه ضعفاء قربانيان منافع
اقويايند نظير رعايا نسبت به تخت سلطنت (البته در سلطنت استبدادى، كه رعايا
نيز قربانيان منافع صاحب تختند) و باز نظير بردگان نسبت به مواليشان، و خدام و
كارگران نسبت به كارفرمايانشان، و زنان نسبت به مردان كه همه آن طبقات ضعيف،
قربانيان منافع اين طبقات زورمند جامعه هستند.
و كوتاه سخن اينكه سران كفار قوم نوح معتقد بودند به اينكه طبقه ضعيف در مجتمع
انسانى، به عنوان انسانى منحط و يا حيوانى به صورت انسان است، و اگر به درون
مجتمع انسانها داخل شده و در زندگى شريك آنها مى شود براى اين است كه انسانهاى
واقعى يعنى طبقه اشراف از نيروى كارى او بهرهمند شده و كارهاى دشوارى را كه در
زندگى دارند به دوش او بگذارند، و معلوم است كه عكس اين قضيه هرگز رخ نميدهد،
يعنى طبقه اشراف هيچگاه خدمتى به طبقه ضعيف نمى كنند، بلكه اين طبقه از هر
كرامت و احترامى محروم، و از حظيره شرافت مطرود، و از رحمت و عنايت مايوس
هستند.
اين است آن ديدگاهى كه سران قوم كافر داشته و آن را زيربنا و تكيه گاه همه
مسائل مجتمع خود قرار داده بودند، و نوح (عليه السلام) به مبارزه با اين طرز
فكر برخاسته و خطاب به ايشان گفت : (و
لا اقول للذين تزدرى اعينكم لن يؤ تيهم اللّه خيرا - من به طبقه ضعيف كه به من
ايمان آورده و در نظر شما خوار و حقير مى آيند هرگز نمى گويم كه خدا هيچ خيرى
به آنان نخواهد داد).
ملاك فضيلت، پاكى نفس و صفاى باطن است نه امتيازات و
برتريهاى مادى و ظاهرى
آنگاه به منظور اينكه سران كافر را به اشتباهشان و به بطلان اعتقادشان
متذكر كند، فرمود: (اللّه اعلم بما
فى نفوسهم - خدا بهتر ميداند كه در دلهاى آنان چه ارزشها و يا ضد ارزشهائى وجود
دارد). يعنى از ديدگاه شما، طبقه
مومن به علت ضعفى كه در ظاهر حال آنان مشاهده مى شود طبقهاى خوار و بى مقدار مى
آيند، و براى آنان هيچ ارزش و احترامى قائل نيستيد، در حالى كه ملاك در احراز
خير واقعى و داشتن كرامت و حرمت، ظاهر حال افراد نيست، بلكه ملاك در اين باب
و مخصوصا در داشتن خيرات و كرامات الهى نفوس بشر است كه اگر به زيور فضائل
درونى و مناقب معنوى آراسته باشد داراى كرامت هست، و گرنه، نه، و در تشخيص
اين كه اين مؤمنين چگونه باطنى دارند، و خفاياى دلهايشان چيست، نه من راهى
دارم و نه شما، تنها كسى كه از باطن دلها آگاه است خداى تعالى است، پس من و
شما حق نداريم به محروميت آنان از خير و سعادت حكم كنيم.
نوح (عليه السلام) بعد از بيان آن حقيقت با جمله
(انى اذا لمن الظالمين - در اين صورت - كه اگر آنها را از خود
برانم - از ستمكاران خواهم بود).
سبب دورى گزيدن و اجتنابش از داورى درباره طبقه مومن و ضعيف را بيان نمود، و
معناى اين قسمت از كلام آن جناب اين است كه داورى درباره باطن دل مردم، بى
مدرك حرف زدن است، و من نمى توانم به گزاف و بدون دليل خير را بر كسانى كه
ممكن است مستحق آن باشند تحريم كنم، زيرا اين عمل ظلم است، و بر هيچ انسانى
نمى سزد كه حتى قصد ظلم كرده و خود را در زمره ستمكاران قرار دهد.
و اين معنا همان معنائى است كه خداى تعالى در كلامى كه از اهل اعراف در روز
قيامت حكايت كرده كه به اقوياى قوم خود خطاب مى كنند، اشاره نموده، مى فرمايد:
(و نادى اصحاب الاعراف رجالا
يعرفونهم بسيماهم : قالوا ما اغنى عنكم جمعكم و ما كنتم تستكبرون، ا هولاء
الذين اقسمتم لا ينالهم اللّه برحمة ).
و در اين كلام يعنى گفتار نوح (عليه السلام) كه گفت :
(و لا اقول للذين تزدرى اعينكم...)
تعريضى است بر كفار كه آنها همانگونه كه ضعفاء را جزء مجتمع خود ندانسته و آنان
را از مزاياى زندگى محروم كرده اند، از كرامت دينى نيز محروم دانسته و مى
گويند: ضعفاء حتى به وسيله گرايش و ايمان دينى نيز روى سعادت را نمى بينند، و
تنها طبقه اشراف واقوياى آنان هستند كه ميتوانند از كرامت و شرافت دينى
برخوردار شوند. در گفتار نوح (عليه السلام) علاوه بر آن تعريض، اين تعريض نيز
هست كه كفار را ستمكار خوانده.
نوح (عليه السلام) بعد از آنكه توهم هاى كفار در مورد خود را انكار و نفى كرده
و فرمود: (من به شما نمى گويم كه
خزائن خداى تعالى نزد من است، و علم غيب هم ندارم و نمى گويم كه من فرشته ام
)، دنبالش فرمود:
(و درباره كسانى كه در چشم شما خوار
و بى مقدار آمده اند - يعنى مؤمنين - نميگويم كه هرگز خدا خيرى به آنان
نميدهد...) با اينكه اين جمله مربوط
به مؤمنين بود كه ضعفاى اجتماع بودند، و اين به خاطر آن بود كه كفار در كلام
خود مؤمنين به نوح را با خود نوح مورد خطاب قرار داده و گفته بودند:
(و لا نرى لكم علينا من فضل
).
و توضيح كلام كفار و پاسخ نوح (عليه السلام) اين است كه معناى پيروى كردن ما
از تو و از اين اراذل كه به تو ايمان آورده اند وقتى صحيح است كه شما فضيلتى بر
ما داشته باشيد، و داشتن آن فضيلت، مسلم و مورد اتفاق باشد، و حال آنكه شما
چنين فضيلتى نداريد.
اما تو اى نوح ! فضيلتى بر ما ندارى، براى اينكه چيزى از مختصات يك رسول با تو
نيست، نه قدرتى ملكوتى دارى و نه علمى به غيب و نه فرشتهاى هستى كه از
پليديهاى ماده و طبيعت منزه باشى، و اما مؤمنين به تو فضيلتى بر ما ندارند
براى اينكه آنان مشتى سر و پا برهنه و اراذل و مايوس از كرامت انسانيت و محروم
از رحمت و عنايت جامعه اند.
و نوح پاسخى داد كه معنايش اين است كه : اما خود من كه ادعاى هيچ فضيلتى از آن
فضائل كه شما توقعش را از رسالت من داريد نكرده ام،
چون نه من و نه هيچ رسولى ديگر جز رسالت چيزى ندارد، و اما اين مؤمنين و ضعفا
كه به خاطر نداشتن زر و زور در نظر شما خوارند ممكن است خداى تعالى كه از سويدا
و باطن دل آنان با خبر است خيرى در دل آنان سراغ داشته باشد، و به پاداش آن
خير، خير و فضلى به آنان كرامت بفرمايد، پس خداى سبحان داناتر به دلهاى ايشان
است، و ملاك كرامت دينى و رحمت الهى هم همان فضائل نفسانى يعنى پاك بودن دل و
سلامت قلب است، نه ظاهرى كه چشم شما آن را حقير و بى مقدار مى بيند، و به همين
جهت است كه من نمى گويم خداى تعالى هرگز خيرى به آنان نمى دهد چون گفتن اين حرف
ظلم است و مرا در زمره ظالمان قرار مى دهد.
سخن آخر قوم نوح (ع) به آن جناب :
(اگر از راستگويان هستى، عذابى را كه
وعده مى دهى بياور!)
قالوا يا نوح قد جادلتنا فاكثرت جدالنا فاتنا بما تعدنا ان كنت من
الصادقين |
اين آيه شريفه حكايت گفتارى است از سران كفر پيشه قوم نوح كه بعد از ناتوانيشان
از پاسخ منطقى و ابطال حجت نوح و ابطال مسلكى كه ايشان را به سوى آن مى خواند،
به زبان آوردند، كه در واقع خواسته اند از باب به اصطلاح تعجيز بگويند: تو هيچ
كارى نمى توانى بكنى، و آن عذابى كه ما را به آن تهديد مى كردى نمى توانى
بياورى، و منظورشان از جمله (تعدنا)
همان عذاب اليمى است كه نوح (عليه السلام) در آغاز دعوتش كفار را از آن انذار
كرد. در اينجا نكته اى است كه بايد تذكر داده شود، و آن اين است كه خداى تعالى
گفتار قوم نوح را كه فعلا مورد بحث است بطور فصل نقل كرد و آن را بر بگومگوهاى
قبلى تفريع نكرد، و نفرمود: (فقالوا
يا نوح قد جادلتنا...) بلكه فرمود:
(قالوا)
و اين بدان جهت بود كه هر چند سراينده داستان خداى سبحان است كه محيط به سراپاى
دهر و به همه حوادث واقع در كل جهان است و به همين جهت همه بگومگوهاى نوح (عليه
السلام) با قومش را به صورت داستانى آورده كه گوئى در يك روز واقع شده، و
ليكن واقع امر اين است كه نوح (عليه السلام) ساليان دراز در بين قوم خود دعوت
مى كرده، و اين بگومگوها مربوط به آن ساليان دراز است كه آن جناب قوم خود را
به توحيد مى خوانده، و به فنون مختلف مناظره و احتجاج تمسك مى جسته است بطورى
كه تمامى بهانه ها و عذرهاى آنان را قطع نموده و حق را براى آنان چون روز
آفتابى روشن كرده است، و آيه شريفه زير از طول زمان دعوت آن جناب خبر داده مى
فرمايد: (فلبث فيهم الف سنة الا
خمسين عاما).
و آيه زير از اختلاف انحاء مناظره آن جناب خبر داده مى فرمايد:
(قال رب انى دعوت قومى ليلا و
نهارا... ثم انى دعوتهم جهارا ثم انى اعلنت لهم و اسررت لهم اسرارا.)
پس احتجاجهائى كه در آيات مورد بحث از نوح (عليه السلام) حكايت شده در طول
صدها سال واقع شده و بدين جهت بود كه خداى تعالى گفتار كفار را متفرع بر سخنان
قبل نكرد. آرى آيات مورد بحث كلام و سرائيده خدائى است كه محيط به كل حوادث دهر
است و شنونده اين آيات نيز رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) است كه از
ناحيه خداى تعالى داراى وسعت نظرى شده كه حوادث امتهاى مختلف و زمانهاى متفاوت
نزد آن جناب جمع و مانند حوادث يك روز يك جمعيت است.
و معناى كلام كفار - و خدا داناتر است - اين است كه : اى نوح تو با ما جدال
كردى، و زياد سر به سر ما گذاشتى، بطورى كه حوصله ما را سر بردى، و ما را
خسته كردى، و ما اينك سخن آخر خود را به تو مى گوييم و آن اين است كه به تو
ايمان نخواهيم آورد، پس كار را يكسره كن و آن عذابى كه ما را به آن تهديد
ميكنى بياور.
خواننده عزيز توجه دارد كه كفار در اين سخن خود اعتراف نكردند به اينكه ما در
برابر دعوت تو حرف حسابى و منطق صحيحى نداريم، و از پاسخ درست به تو عاجزيم،
بلكه تنها آن جناب را از خود مايوس كرده و از او همان چيزى را خواستند كه هر
صاحب دعوتى بعد از نوميد شدن از تاءثير دعوتش - يعنى از ايمان آوردن و تسليم
شدن مردمش - دست به آن كار ميزند، و آن آوردن عذابى است كه هر صاحب دعوتى در
خلال دعوت و ضمن خيرخواهيهايش مردم را از آن عذاب تحذير مى كند.
جواب نوح (ع): من اختيار ندارم، آوردن عذاب به دست
خدا است و بسته به مشيت او مى باشد
قال انما ياتيكم به اللّه ان شاء و ما انتم بمعجزين |
از آنجا كه از جمله (فاتنا بما
تعدنا) بر مى آيد كه كفار آوردن
عذاب را از خود نوح (عليه السلام) خواسته بودند و (لذا لازم بود قبل از هر
سخنى اين خطا اعلام شود زيرا) آوردن عذاب به اختيار نوح (عليه السلام) نبود، و
آن جناب تنها يك رسول بود، لذا در پاسخ آنان در سياق معروف به قصر قلب فرمود:
آوردن عذاب كار من (و كار هيچ پيغمبرى ديگر) نيست،
بلكه تنها و تنها كار خداى تعالى است، او است كه مالك امر شما است، و عذابى
را كه من به دستور او وعدهاش را به شما دادهام مى آورد، پس پروردگار شما او است
، و مرجع همه امور شما به سوى او است، و از امر تدبير هيچ چيزى در دست من نيست
، حتى تهديدى هم كه من نسبت به شما كرده و گفتم كه اگر ايمان نياوريد به عذابى
اليم گرفتار مى شويد، و پيشنهادى كه شما به من مى كنيد كه آن عذاب را بياورم
هيچ تاءثيرى در ساحت كبريائى خداى تعالى ندارد، پس اگر بخواهد آن عذاب را مى
آورد، و اگر نخواست نمى آورد.
از اينجا روشن مى شود كه جمله (ان
شاء) از لطيفترين قيود در اين مقام
است كه حق تنزيه ساحت مقدس ربوبى را ادا كرده و فهمانده است كه خداى سبحان
محكوم به حكم هيچ كس و مقهور به قهر هيچ چيز نمى شود، او هر چه را بخواهد مى
كند، و هيچ كس ديگرى غير او نيست كه هر چه بخواهد بكند، و اين قيد نظير
استثنائى است كه در اواخر همين سوره آمده آنجا كه خداى تعالى فرموده :
(خالدين فيها ما دامت السموات و
الارض الا ما شاء ربك عطاء غير مجذوذ)
و جمله (و ما انتم بمعجزين
) هم تنزيه ديگرى است براى خداى
سبحان، و با اين حال جوابى نيز هست از تعجيزى كه كفار نسبت به نوح (عليه
السلام) كردند، چون ظاهر بى اعتنائى كفار به انذار آن جناب از عذاب اليم اين
است كه گوئى خواسته اند بگويند تو هيچ كارى به ما نمى توانى بكنى.
و لا ينفعكم نصحى ان اءردت اءن انصح لكم ان كان اللّه يريد ان يغويكم
... |
راغب در مفردات گفته : كلمه (نصح
) به معناى به كار بردن نهايت درجه
قدرت خود در عمل و يا سخنى است كه در آن عمل و يا سخن مصلحتى براى صاحبش باشد،
- ميگويد - اين كلمه از جمله (نصحت
له الود) گرفته شده، و ناصح عسل به
معناى عسل خالص است، ممكن هم هست از جمله (نصحت
الجلد) گرفته شده باشد، (چون ناصح
نيز مانند ناصح پوست همه سعيش در اين است كه دريدگى و نقصى را كه در كار دوستش
پيدا شده رفو و اصلاح كند) چون ناصح به معناى خياط و نصاح به معناى نخ خياطى
است.
معناى (غى) و فرق بين اغوا و اضلال و معناى اراده و
اشاره به تفاوت بين اراده ما و اراده خدا
و نيز ميگويد كلمه (غى
) به معناى جهلى است كه از اعتقادى
باطل ناشى شده باشد، چون انسانهاى جاهل دو قسمند، يكى آن جاهلى كه جهلش ناشى از
اعتقاد نباشد، يعنى انسانى غير معتقد باشد، نه اعتقاد درستى داشته باشد و نه
اعتقاد نادرستى، و ديگرى آن جاهلى است كه جهلش از اعتقادى فاسد منشا گرفته است
كه جهل چنين انسانى را (غى
) مينامند و مى گويند:
(فلان له غى - فلانى داراى غى است
)، در قرآن كريم هم آمده آنجا كه
درباره رسول خدا به مشركين فرموده : (ما
ضل صاحبكم و ما غوى ) و نيز فرموده
: (و اخوانهم يمدونهم فى الغى
).
و بنابه گفته وى فرق بين (اغواء)
و (اضلال
) اين مى شود كه
(اضلال
) عبارت از اين است كه كسى را از راه به دركنى، در حالى كه آن
كس هدفش را گم نكرده بلكه همچنان در ياد هدف و در پى رسيدن به آن است، ولى تو
راهى پيش پايش مى گذارى كه او را به هدفش نمى رساند، ولى
(اغواء)
عبارت است از اينكه او را بطورى از راه به در ببرى كه در اثر جهل، به چيز
ديگرى مشغول شود، و هدف اصلى را فراموش كند.
و جمله (اردت
) از مصدر
(اراده
) است، و اراده و مشيت، تقريبا دو كلمه مترادفند، و اراده و
مشيت از خداى تعالى به معناى اراده اى كه ما داريم نيست، در ما اراده حالتى
نفسانى است كه در اثر به كار افتادن حواس باطنى پديد مى آيد، ولى در خداى تعالى
به معناى اين است كه براى پديد آوردن چيزى اسبابى را فراهم بياورد كه به دنبال
آن اسباب، آن چيز پديد مى آيد و ممكن نيست كه نيايد، پس مراد بودن چيزى براى
خداى تعالى به معناى اين است كه او همه اسباب وجود آن را فراهم و كامل كرده
باشد كه در اين صورت آن چيز بطور حتم تحقق خواهد يافت، و اما اصل سببيت جارى،
خودش مستقيما مراد خداى تعالى است، و به همين جهت است كه گفته شده :
(خلق اللّه الاشياء بالمشية و
المشية بنفسها).
و كوتاه سخن اينكه جمله (و لا
ينفعكم نصحى...) به منزله يكى از
دو شق ترديد است، كه بيانگر شق ديگرش جمله (و
ما انتم بمعجزين ) است، گويا
فرموده : امر شما محول به خداى تعالى است، اگر خواست عذابتان كند آن عذاب را
مى آورد، و عذاب او را هيچ چيزى دفع نمى كند و بر مشيت او هيچ كس و هيچ چيز
غالب نمى شود، پس شما نه مى توانيد او را عاجز كنيد و نه نصح و خير خواهى من
سودى به حالتان خواهد داشت.
آرى اگر خداى تعالى خواسته باشد شما را اغواء كند تا به او كفر بورزيد، بر فرض
هم كه من بخواهم نصيحتتان كنم نصيحتم سودى به حالتان نخواهد داشت، پس در چنان
فرضى كلمه عذاب بر شما حتمى است.
و اگر نوح (عليه السلام) نصيحت كردن خود را مشروط به اراده خود كرده و فرمود:
(ان اردت ان انصح لكم
) براى اين بود كه كفار، نزد نوح
(عليه السلام) اقرار نمى كردند به اينكه او خيرخواهشان است، - هر چند كه
واقعا مى دانستند خيرخواه آنان است، - و به همين جهت نوح (عليه السلام) نيز
بطور صريح نفرمود من براى شما خيرخواهى مى كنم، بلكه فرمود: اگر خواستم
خيرخواهى بكنم خيرخواهى ام سودى به حالتان ندارد.
بيان جواز انتساب اغواى مجازاتى به خداى تعالى و
اشاره به اينكه عذاب استيصال قوم نوح (ع) مسبوق به اغواى خداوند بوده است
در اين آيه شريفه نسبت اغواء را به خداى تعالى داده، و اين سوال پيش مى
آيد كه : مگر خداى تعالى كسى را اغواء مى كند؟ جوابش اين است كه هر چند اغواء
را نيز مانند اضلال نمى توان به خداى تعالى نسبت داد، و ليكن بايد دانست اين
اغواء و اضلال ابتدائى است كه جايز نيست به خداى تعالى نسبت داده شود، اما
اغواء و اضلال به عنوان مجازات، جايز است، مثل اينكه كسى آنقدر گناه كند كه
مستوجب اغواء و اضلال گردد، و خداى تعالى اسباب توفيق را از او منع كرده و او
را به حال خودش واگذار نمايد، و در نتيجه دچار اغواء گشته، از راه خدا گمراه
شود، همچنانكه خودش فرمود: (يضل به
كثيرا و يهدى به كثيرا، و ما يضل به الا الفاسقين
).
نكتهاى كه از اين آيه شريفه به دست مى آيد اشاره است به اينكه نازل شدن عذاب
استيصال و ريشه كن كننده بر قوم كفار، مسبوق به اغواء بوده، يعنى قبل از آنكه
عذاب غرق شدن بر آنان نازل شود، اول خداى تعالى اغوايشان كرد، و اين مطلب كه در
آيه مورد بحث بطور اشاره آمده در آيه زير بدان تصريح شده و فرموده :
(و اذا اردنا ان نهلك قرية امرنا
مترفيها ففسقوا فيها فحق عليها القول فدمرناها تدميرا)
و نيز فرموده : (و قضينا لهم قرناء
فزينوا لهم ما بين ايديهم و ما خلفهم و حق عليهم القول
).
(هو ربكم و اليه ترجعون
) - اين جمله تعليل مى كند جمله
(و لا ينفعكم نصحى
) را، كه معناى مجموع دو جمله چنين
مى شود: خيرخواهى من فايدهاى به حال شما ندارد، براى اينكه او رب شماست و امر
تدبير شما به دست او است، و شما به سوى او باز مى گرديد ممكن هم هست تعليل
باشد براى هر دو آيه يعنى از جمله (انما
ياتيكم به اللّه ان شاء... يريد اءن يغويكم )
كه بنابر اين معناى حاصل از دو آيه چنين مى شود: زمام تدبير امور بندگان به دست
رب آنان است كه رب همه عالميان است، ربى كه همه امور به او راجع است، و رب
شما همان اللّه تعالى است، اگر او بخواهد آن عذاب را بر سرتان بياورد مى آورد
و شما را منقرض مى كند، و اگر او بخواهد شما را اغواء كند و سپس عذاب نمايد در
خيرخواهى من هيچ سودى براى شما نيست.
وجوه ديگرى كه در معناى جمله :
(ان كان اللّه يريدان يغويكم) گفته شده است
اين بود نظريه ما در معناى جمله (ان
كان اللّه يريد ان يغويكم )، ولى
مفسرين در تفسير آن مرتكب تاويل هائى شده اند كه از آن جمله گفته اند: معنايش
اين است كه خداى تعالى شما را در برابر كفرتان عقاب مى كند، و در اينجا عقاب را
(اغواء)
خوانده، همچنانكه در سوره مريم عذاب را (غى
) خوانده و فرموده :
(فسوف يلقون غيا).
و از آن تاويل ها يكى ديگر اين است كه مراد: (ان
كان اللّه يريد عقوبة اغوائكم الخلق و اضلالكم اياهم
) است، يعنى اگر خدا بخواهد شما را
در برابر اينكه خلق را اغواء كرده و از راه منحرف نموديد عقاب كند، و در توجيه
اين تأويل خود گفته اند: در عرب رسم است كه نام معاقب عليه و گناه را بر سر
عقوبت مى گذارند، و از همين باب است كه در قرآن كريم فرموده :
(اللّه يستهزء بهم
)، كه معنايش
(اللّه يعاقبهم على استهزائهم - خدا
در برابر استهزايشان آنها را عقاب مى كند)
است.
و نيز از همين باب است آيه شريفه (و
مكروا و مكر اللّه ) كه تقدير و يا
معنايش (و مكروا و عذبهم اللّه على
مكرهم ) است، يعنى آنان نيرنگ
كردند، و خداى تعالى در برابر نيرنگشان عذابشان كرد. و از اين باب آياتى ديگر
نيز هست.
يكى ديگر اينكه گفته اند (اغواء)
در اينجا به معناى (اهلاك : هلاك
كردن ) است، و معناى آيه اين است
كه اگر خدا بخواهد شما را هلاك كند خير خواهى من سودى به حالتان نخواهد داشت،
پس اين تعبير از قبيل تعبير (غوى
الفصيل ) است، كه وقتى گوساله و يا
بچه شتر در اثر زياده روى در شير خوردن هلاك شود مى گويند:
(غوى الفصيل
).
وجه ديگرى كه ذكر كرده اند اين است كه قوم نوح معتقد بودند به اينكه خدا بندگان
خود را اضلال مى كند، پس كفرى كه آنان دارند به اراده خداى تعالى است، و اگر
خدا نمى خواست مى توانست كفرشان را مبدل به ايمان كند. و به همين منظور بوده كه
نوح (عليه السلام) به عنوان تعجب و به منظور انكار عقيده آنان فرمود:
(اگر آنطور كه شما معتقد هستيد خدا
شما را به كفر واداشته پس ديگر خيرخواهى من سودى به حالتان نخواهد داشت
).
ليكن خواننده عزيز اگر در آنچه ما گفتيم دقت كند مى فهمد كه كلام در آيه شريفه
، كلامى روشن است و هيچ احتياجى به اين تاويلها ندارد.
ام يقولون افتريه قل ان افتريته فعلى اجرامى و انا برىء مما تجرمون |
كلمه (جرم
) بطورى كه راغب در مفرداتش گفته در
اصل به معناى چيدن ميوه از درخت است، و باب افعال آن يعنى
(اءجرم
) به معناى صاحب جرم شدن است، ولى به عنوان استعاره در هر كار
ناپسند استعمال شده، پس كلمه (جرم
) - به ضمه و فتحه جيم - به معناى
اكتساب مكروه است، و اكتساب مكروه به معناى معصيت است.
مشابهت و همانندى احتجاجات نوح (ع ) با قوم خود، با
احتجاجات پيغمبر گرامى اسلام (ص) با مشركين زمان خود
اين آيه شريفه موقعيت اعتراض را دارد، يعنى در عين اينكه سرگذشت قوم نوح
است مى خواهد به رفتار مشركين مكه نيز گوشه و كنايه بزند، چون دعوت نوح و
احتجاج هايى كه عليه وثنيّت قومش داشته،احتجاج هايى كه خداى تعالى در اين سوره
از آن جناب حكايت كرده بسيار شبيه است به دعوت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله
و سلم ) و احتجاج هايى كه آن جناب عليه وثنيّت قوم خود داشته است.
و اگر بخواهى اين مطلب را باور كنى به سوره انعام - كه در حقيقت سوره احتجاج
است - مراجعه كن، و سخنى را كه خداى تعالى در اين سوره از نوح (عليه السلام)
حكايت كرده با سخنى كه در آن سوره به رسول خدا دستور گفتنش را داده مقابله كن،
تا صدق گفتار ما برايت روشن گردد، اينك آن آيات :
(قل لا اقول لكم عندى خزائن اللّه، و لا اعلم الغيب و لا اقول
لكم انى ملك ان اتبع الا ما يوحى الى قل هل يستوى الاعمى و البصير افلا تتفكرون
)،
(و لا تطرد الذين يدعون ربهم
بالغداة و العشى يريدون وجهه ما عليك من حسابهم من شى ء، و ما من حسابك عليهم
من شى ء، فتطردهم فتكون من الظالمين، قل انى نهيت ان اعبد الذين تدعون من دون
اللّه قل لا اتبع اهواكم قد ضللت اذا و ما انا من المهتدين).
و تو خواننده عزيز اگر بخواهى بيش از اين باور كنى، ساير حجتهايى را كه در
سوره هاى نوح و اعراف از آن جناب حكايت شده با حجتهايى كه در سوره انعام و در
همين سوره براى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) ذكر شده تطبيق كنى آن
وقت صدق ادعاى ما را به عيان مى بينى.
و به خاطر همين مشابهت، مناسب بود داستان تهمت هايى را كه به رسول خدا (صلى
اللّه عليه و آله و سلم ) زده و گفتند: او به خدا افتراء بسته است، عطف به
داستان نوح كند، چون رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) جز همان انذارى كه
نوح داشت نمى كرد، و جز به همان حجت هايى كه نوح داشت احتجاج نمى نمود.
آرى ذكر سرگذشت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) بعد از سرگذشت نوح
(عليه السلام) در مثل همانند فرستاده پادشاهى مى ماند كه رعاياى متمرد شاه را
به خاطر سرپيچيشان از اطاعت او انذار و نصيحت كرده و حجت را بر آنان تمام
نمايد، و آن مردم به وى تهمت و افتراء زده و بگويند اين مرد از طرف پادشاه
نيامده، و به همين جهت نه اطاعتى در كار هست و نه وظيفه اى.
آن مرد مجددا به سراغ مردم بيايد و سرگذشت ناصحى ديگر را كه قبل از وى نزد
مردمى ديگر رفته بود براى آنان تعريف كند كه آن ناصح نزد آن مردم رفت و همين
حرفهاى مرا زد و آن مردم به راه نيامده در نتيجه هلاك شدند
و اين شخص در حالى كه حجتها و مواعظ خود را ذكر مى كند، ترس و تاسف وادارش كند
به اينكه به ياد افتراى قبلى آنان بيفتد، و از شدت تاسف بگويد: شما به من تهمت
دروغ و افتراء مى زنيد، با اينكه من جز آنچه آن رسول به آن قوم مى گفت به شما
نمى گويم و جز آن كلمات حكمت و موعظتى كه او داشت ندارم، ناچار اگر من به او
افتراء مى بندم گناهش به گردن خودم است و شما به خاطر اين، سخن مرا قبول نمى
كنيد كه من با اعمال شما مخالفم.
خداى تعالى نظير اين گفتگو را براى بار دوم در آخر همين سوره، بعد از ايراد
چند داستان از چند رسول تكرار نموده و مى فرمايد:
(و كلا نقص عليك من انباء الرسل ما نثبت به فوادك... و قل للذين
لا يومنون اعملوا على مكانتكم انا عاملون و انتظروا انا منتظرون
) بعضى از مفسرين گفته اند: آيه
مورد بحث تتمه داستان نوح (عليه السلام) است و خطاب در آن نيز متوجه به همان
جناب است و معنايش اين است كه گويا قوم نوح مى گويند نوح اين دعوت را به دروغ
به خدا منسوب مى كند، تو اى نوح به ايشان بگو اگر من اين دعوت را به خدا افتراء
مى بندم جرمش به گردن خودم است و من از جرمى كه شما مى كنيد بيزارم.
و بنا به گفته اين مفسر، كلام مشتمل بر نوعى التفات است، التفاتى از غيبت به
خطاب، و ليكن نظريه اين مفسر از سياق آيه بى نهايت دور است.
(و اءنا برى ء مما تجرمون
) - در اين جمله جرم مستمر را براى
كفار اثبات كرده و آن را از مسلميات شمرده، همچنانكه در جمله
(فعلى اجرامى
) اثبات جرم شده، اما جرم فرضى،
توضيح اينكه حجتهايى كه نوح براى قوم خود بيان كرد، از آن جهت كه رسول خدا (صلى
اللّه عليه و آله و سلم ) و يا كتاب نازل، بر او، آنها را حكايت مى كنند دو
احتمال دارد، يكى اينكه دروغ و افتراء باشند، يعنى نوح (عليه السلام) به چنان
حجت هايى احتجاج نكرده باشد، احتمال ديگر اينكه راست باشند و نوح (عليه السلام) به راستى اين احتجاجات را با قوم خود كرده باشد، ولى همين احتجاج ها از اين
جهت كه حجت هايى عقلى و قاطع هستند ديگر دو احتمال ندارد، چون ممكن نيست دروغ
باشند، پس اگر با تعبير (تجرمون
) براى كفار جرم مستمر و قطعى اثبات
كرده براى اين است كه كفار به هر حال مجرم بودند،
يا به خاطر اينكه حجتهاى الهى حكايت شده در كتاب خداى تعالى را انكار كردند و
يا به خاطر اينكه حجتهايى عقلى و قطعى كه آنان را به سوى ايمان و عمل صالح
هدايت مى كرد منكر شده و ترك گفتند. پس به هر حال و بطور قطع مجرمند، چون از
مقتضاى اين حجتها خارج شدند، به خلاف رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم )
كه در يك تقدير مجرم است، و آن فرض و تقدير اين است كه مفترى باشد يعنى حجت
هايى را از پيش خود به نوح نسبت داده باشد كه نوح به چنان حجت هايى احتجاج
نكرده باشد، و حال آنكه آن حضرت مفترى نيست، زيرا آنچه در قرآن كريم در اين
باره نقل كرده از پيش خود نبوده، بلكه خداى تعالى آن را حكايت كرده است.
بحث روايتى
(دو روايت در ذيل آيه : (لا ينفعكم نصحى
...) و (ام
يقولون افتريه...))
در تفسير عياشى از ابن ابى نصر بزنطى از امام ابى الحسن رضا (عليه
السلام) روايت كرده كه فرمود: خداى تعالى از نوح حكايت كرده كه گفت :
(لا ينفعكم نصحى ان اردت ان انصح
لكم، ان كان اللّه يريد ان يغويكم )
آنگاه فرمود: امر هدايت به دست خداى تعالى است، او است كه هدايت مى كند و
گمراه مى نمايد.
مولف : بيان اين حديث در سابق گذشت.
و در تفسير برهان در ذيل آيه شريفه (ام
يقولون افتريه...) از كتاب نهج
البيان شيبانى از مقاتل روايت كرده كه گفت : كفار مكه گفته بودند: محمد قرآن را
افتراء بسته است. آنگاه صاحب برهان اضافه كرده است كه نظير اين سخن را از امام
ابى جعفر و امام صادق (عليه السلام) نيز روايت شده است.
آيات 36 تا 49 سوره هود
و اوحى الى نوح انه لن يومن من قومك الا من قد امن فلا تبتئس بما كانوا
يفعلون (36)
و اصنع الفلك باعيننا و وحينا و لا تخاطبنى فى الذين ظلموا
انهم مغرقون (37)
و يصنع الفلك و كلما مر عليه ملا من قومه سخروا منه
قال ان تسخروا منا فانا نسخر منكم كما تسخرون (38)
فسوف تعلمون من
ياتيه عذاب يخزيه و يحل عليه عذاب مقيم (39)
حتى اذا جاء امرنا و فار
التنور قلنا احمل فيها من كل زوجين اثنين و اهلك الا من سبق عليه القول
و من امن و ما امن معه الا قليل (40)
و قال اركبوا فيها بسم اللّه
مجرئها و مرسئها ان ربى لغفور رحيم (41)
و هى تجرى بهم فى موج كالجبال
و نادى نوح ابنه و كان فى معزل يبنى اركب معنا و لا تكن مع الكافرين
(42)
قال ساوى الى جبل يعصمنى من الماء قال لا عاصم اليوم من امر اللّه
الا من رحم و حال بينهما الموج فكان من المغرقين (43)
و قيل يا ارض
ابلعى ماك و يسماء اقلعى و غيض الماء و قضى الامر و استوت على الجودى و
قيل بعدا للقوم الظالمين (44)
و نادى نوح ربه فقال رب ان ابنى من اهلى
و ان وعدك الحق و انت احكم الحكمين (45)
قال ينوح انه ليس من اهلك انه
عمل غير صلح فلا تسلن ما ليس لك به علم انى اعظك ان تكون من الجهلين
(46)
قال رب انى اعوذ بك ان اسلك ما ليس لى به علم و الا تغفر لى و
ترحمنى اكن من الخسرين (47)
قيل ينوح اهبط بسلم منا و بركت عليك و على
امم ممن معك و امم سنمتعهم ثم يمسهم منا عذاب اليم (48)
تلك من انباء الغيب نوحيها اليك ما كنت تعلمها انت و لا قومك من
قبل هذا فاصبران العاقبة للمتقين (49) |
ترجمه آيات
و به نوح وحى شد كه مطمئن باش از قوم تو جز آنهايى كه قبلا ايمان آورده
بودند هرگز ايمان نخواهند آورد، ديگر از اين پس درباره آنچه مى كنند ناراحت
نباش (36).
و زير نظر ما آن كشتى كذائى را بساز، و از اين پس ديگر در مورد كسانى كه ستم
كردند سخنى از وساطت مگو كه آنان غرق شدنى هستند (37).
نوح به ساختن كشتى پرداخت، هر وقت دستهاى از مردمش از كنار او مى گذشتند مسخره
اش مى كردند، نوح مى گفت : امروز شما ما را مسخره مى كنيد و به زودى ما نيز شما
را همينطور مسخره مى كنيم (38).
و به زودى خواهيد دانست كسى كه عذاب بر سرش آيد او را در دنيا خوار مى سازد، و
از پس دنيا عذابى هميشگى و ثابت بر او نازل مى شود (39).
جريان بدين منوال مى گذشت - تا آنكه فرمان ما صادر شد و تنور جوشيدن گرفت، -
چون اولين نقطهاى كه آغاز به فوران آب كرد تنور معينى بود كه آب از آن فوران
كرد، در آن هنگام به نوح - گفتيم : تو اى نوح از هر نر و مادهاى يك جفت سوار
كشتى كن، خانواده ات را نيز به جز آن كسى كه حكم هلاكتش از ناحيه ما داده شده
، و همچنين افرادى كه ايمان آورده اند - گو اينكه - جز اندكى از قومش ايمان
نياورده بودند (40).
نوح گفت : به نام خدا سوار كشتى شويد كه رفتن و ايستادنش به نام او است، چون
پروردگار من آمرزنده و مهربان است (41).
كشتى، سرنشينان را در ميان امواجى چون كوه ميبرد - كه ناگهان چشم نوح به
فرزندش افتاد كه از پدرش و مؤمنين كناره گيرى كرده بود، و در نقطه اى دور از
ايشان ايستاده بود - فرياد زد، هان اى فرزند بيا با ما سوار شو، و با كافران
مباش (42). گفت : من به زودى خود را به پناه كوهى ميكشم كه مرا از خطر آب حفظ
كند - نوح - گفت : امروز هيچ پناهى از عذاب خدا نيست، مگر براى كسى كه خدا به
او رحم كند - چيزى نگذشت كه - موج بين او و فرزندش حائل شد، و در نتيجه پسر نوح
نيز از زمره غرق شدگان قرار گرفت (43).
فرمان الهى رسيد كه اى زمين آبت را - كه بيرون داده اى - فرو ببر، و اى آسمان -
تو نيز از باريدن - باز ايست، آب فرو رفت، و فرمان الهى به كرسى نشست و كشتى
بر سر كوه جودى بر خشكى قرار گرفت - و در مورد زندگى آخرتى كفار - فرمانى ديگر
رسيد كه مردم ستمكار از رحمت من دور باشند (44).
نوح - در آن لحظهاى كه موج بين او و پسرش حائل شد - پروردگارش را ندا كرده با
استغاثه گفت : اى پروردگار من پسرم از خاندان من است، و به درستى كه وعده تو
حق است و تو احكم الحاكمينى، و حكمت متقنترين حكم است (45).
خطاب رسيد اى نوح ! او از خاندان تو نيست چون كه او عمل ناصالحى است، لذا از
من چيزى كه اجازه خواستنش را ندارى مخواه، من زنهارت مى دهم از اينكه از
جاهلان شوى (46).
نوح عرضه داشت پروردگارا! من به تو پناه مى برم از اينكه درخواستى كنم كه نسبت
به صلاح و فساد آن علمى نداشته باشم، و تو اگر مرا نيامرزى و رحمم نكنى از
زيانكاران خواهم بود (47).
گفته شد اى نوح ! با سلامت و بركت از ناحيه ما بر تو و بر تمام امتهايى كه با
تواند فرود آى، و امتهايى نيز هستند كه به زودى خواهند آمد و ما در آغاز، آنان
را بهره مندشان مى كنيم و در آخر عذابى دردناك از ناحيه ما آنان را فرا خواهد
گرفت (48).
اينها همه خبرهايى غيبى است كه ما آن را به تو وحى مى كنيم، به شهادت اينكه در
سابق از آنها خبرى نداشتى نه تو و نه قومت، پس صبر پيشه گير كه عاقبت از آن
مردم با تقوا است (49).
بيان آيات
اين آيات تتمه داستان نوح (عليه السلام) است، و مشتمل بر چند فصل است
، مثلا فصلى در اينكه آن جناب به قوم خود خبر داد كه عذاب بر آنان نازل مى شود،
و فصلى ديگر در اينكه خداى سبحان به وى دستور داد كشتى درست كند، و فصلى ديگر
در اينكه عذاب كه عبارت بود از طوفان، چگونه نازل شد، و فصلى در داستان غرق
شدن پسرش، و فصلى در قصه نجات يافتن خود و همراهانش، ليكن در عين اينكه مشتمل
بر چند فصل است همه فصولش به وجهى به يك فصل برگشت مى كند و آن عبارت است از
فصل قضا و حكمى كه خداى سبحان بين آن جناب و قوم كافرش كرد.
قطع اميد از ايمان آوردن قوم نوح (ع)
و اوحى الى نوح انه لن يومن من قومك الا من قد امن فلا تبتئس بما كانوا
يفعلون |
كلمه (ابتئاس
) مصدر باب افتعال از ماده
(بوس
) است، و (بوس
) به معناى اندوهى توام با ذلت و
خضوع است.
اين قسمت از وحيى كه آيه از آن خبر مى دهد، كه خداى تعالى به وى فرمود:
(لن يومن من قومك الا من قد امن
)، در واقع مى خواهد نوح (عليه
السلام) را از ايمان آوردن كفار قومش مايوس و نوميد كند و بفرمايد از اين به
بعد ديگر منتظر ايمان آوردن كسى مباش، و به همين جهت از اين فرموده خود نتيجه
گيرى كرد كه (فلا تبتئس بما كانوا
يفعلون ) پس ديگر به خاطر كردار
آنان اندوه مخور زيرا يك نفر دعوت كننده كه مردم را به چيزى دعوت مى كند،
وقتى از مخالفت و تمرد مدعوين غمناك مى شود كه اميدى به ايمان آوردن و استجابت
دعوتش از ناحيه آنان داشته باشد، و اما اگر بطور كلى از اجابت آنان مايوس شود،
ديگر اهميتى به آنان و به كارشان نداده و در دعوت آنان، خود را به تعب نمى
اندازد، و اصرار نمى كند كه به وى رو آورند، و بر فرض هم كه بعد از آن نوميدى
باز هم دعوتشان كند، حتما غرض ديگرى چون اتمام حجت و اظهار معذرت دارد.
و بنابراين در اينكه فرمود: (فلا
تبتئس بما كانوا يفعلون ) تسليتى
است كه خداى تعالى به نوح (عليه السلام) داده و آن جناب را دلخوش فرموده، چون
در اين كلام اشارهاى هست به اينكه لحظه قضاء و حكم جدايى بين آن جناب و قومش
فرا رسيده، اين اشاره را كرد تا قلب شريف آن جناب را از تاثر و اندوهى كه از
ديدن اعمال كفار و رفتارشان با وى و با مؤمنين و از يادآورى خاطرههاى چندين
ساله از آزار و اذيت كفار آكنده گشته سبك بار كند.
آرى نوح (عليه السلام) نزديك به هزار سال در ميان قوم كافر خود زندگى كرد و
آزار و اذيت ديد.
از كلام بعضى از مفسرين چنين برمى آيد كه از جمله
(لن يومن من قومك الا من قد امن
) استفاده كرده و خواسته است بفرمايد آنهايى كه كفر ورزيدهاند از
اين لحظه تا ابد ديگر ايمان نخواهند آورد همچنانكه آنها كه ايمان آورده اند بر
ايمان خود استوار و دائم خواهند بود.
ليكن نظر وى صحيح نيست زيرا در اين كلام همه عنايت در اين است كه بيان كند كفار
از اين به بعد ديگر ايمان نخواهند آورد، و اما ايمان مؤمنين مورد عنايت نيست
مگر صرف تحقق آن. و اما دوام و ثبات آن مورد بحث نيست، و استثناى
(الا من قد امن
) نيز هيچ دلالتى بر بيش از اصل
تحقق ندارد، و از ثبات و دوام آن ساكت است.
از آيه مورد بحث استفاده مى شود كه اولا كفار در هر جا و هر زمان كه اميد ايمان
آوردن در آنها باشد معذب نمى شوند، و بلا بر آنان نازل نمى شود، وقتى عذاب نازل
مى شود كه كفر در دلهاشان ملكه شده و پليدى شرك با خونشان عجين شده باشد، بطورى
كه ديگر هيچ اميدى به ايمان آوردنشان نباشد در اين هنگام است كه كلمه عذاب بر
آنان محقق مى گردد.
و ثانيا نفرينى كه خداى تعالى در سوره نوح، از نوح (عليه السلام) حكايت كرده
كه گفت : (رب لا تذر على الارض من
الكافرين ديارا انك ان تذرهم يضلوا عبادك و لا يلدوا الا فاجرا كفارا)،
در زمانى واقع شده كه هنوز فرمان ساختن كشتى از ناحيه خداى تعالى صادر نشده
بود، و نيز بعد از خبر ياس آورى واقع شده كه خداى تعالى به او داده و فرمود:
(و از اين به بعد ديگر منتظر ايمان
آوردن كفار مباش.)
پس آيات سوره نوح نفرينى را حكايت مى كند كه بعد از تحقق مضمون آيه مورد بحث و
قبل از تحقق مضمون آيه (و اصنع
الفلك... انهم مغرقون ) واقع شده
است.