مسلم بن عقيل، برادر زاده
اميرالمؤمنين و پسر عموى حسين بن على (ع) بود. دودمانى كه مسلم در
آن رشد يافت، دودمان علم و فضيلت و شرف بود.مسلم به افتخار دامادى
امیرالمومنین علی علیه السلام نايل شد و با يكى از دختران امام به
نام "رقيه" ازدواج كرد. اين وصلت بر ميزان فضيلت هایش افزود و او
را بيشتر در محور «حق» و در خدمت نظام الهى آن حضرت در دوران
خلافتش قرار داد.
درجنگ صفين، وقتى كه اميرالمؤمنين(ع) لشگر خود را صفآرايى مى كرد،
امام حسن و امام حسين(ع) و عبدالله بن جعفر و مسلم بن عقيل را بر
جناح راست سپاه، مامور كرد.
مسلم، در دوران خلافت حضرت على(ع) در خدمت آن حضرت، مدافع حق بود و
پس از شهادت آن امام، هرگز از حق كه در خاندان او و امامت دو
فرزندش، حسنين -عليهما السلام تجسم پيدا كرده بود جدا نشد و عاقبت
هم، جان پاكش را بر اين آستان فدا كرد.
در دوران امامت ده ساله امام حسن مجتبى(ع) كه از سخت ترين دوره
هاى تاريخ اسلام نسبت به پيروان اهل بيت و طرفداران حق بود،مسلم
با خلوص هر چه تمام در مسير حق بود و از باوفاترين ياران و از خواص
اصحاب امام حسن علیه السلام محسوب مى شد. پس از شهادت امام
مجتبى(ع) كه امامت به حسين بن على(ع) رسيد تا مرگ معاويه كه يك
دوره ده ساله بود;باز مسلم را در كنار امام حسين(ع) مى بينيم.
مسلم بن عقيل دست از محبت و ولايت و
حمايت امام زمان خويش -حسين بن على(ع)- بر نداشت تا اين كه به
عنوان پيشاهنگ نهضت كربلا در كوفه به شهادت رسيد و افتخار اولين
شهيد كاروان عاشورا را به خود اختصاص داد و اولين شهيد از اصحاب
امام حسين بود.
در ماجراى كربلا دو تن از فرزندان مسلمبن عقيل به شهادت رسيدند و
دو فرزند ديگر در كربلا به اسارت نيروهاى دشمن درآمدند كه آنها را
به كوفه برده و تحويل «ابنزياد» دادند. نزديك به يك سال در زندان
بودند كه پس از فرار به شهادت رسيدند.
مسلم در کوفه
مردم كوفه، خاطره حكومت چهارساله علوى را به ياد داشتند و در اين
شهر، شخصيت هاى برجسته و چهره هاى درخشانى از مسلمانان متعهد و
ياران اهلبيت بودند. از اين رو نامه ها و طومارهاى مفصلى با
امضاى چهره هاى معروف شيعه در كوفه و بصره به امام حسين(ع)
نوشتند، كه تعداد اين نامه ها به هزاران مى رسيد. كوفيان،گروهى
را هم به نمايندگى از طرف خود به سركردگى «ابوعبدالله جدلى» به
نزد آن حضرت فرستادند و نامه هايى همراه آنان ارسال كردند.
حضرت حسينبن على(ع) مناسب ترين فرد براى اين ماموريت محرمانه را
«مسلمبن عقيل» ديد، كه هم آگاهى سياسى و درايت كافى داشت و هم
تقوا و ديانت و هم خويشاوند نزديك امام بود. به نمايندگانى كه از
كوفه آمده بودند، فرمود:من، برادر و پسر عمويم (مسلم) را با شما به
كوفه مى فرستم، اگر مردم با او بيعت كردند;من نيز خواهم آمد.
مسلم به همراه نامه امام به کوفه آمده بود.در گوشهاى كوفيان پيچيد
كه مسلم، افسر جانباز و پيشاهنگ اين نهضت پيام انقلاب عدل را با
خويش آورده است. و مشتاقان،بسان موج خشم آلود اما طالب و مشتاق به
سوى خانه مسلم، روان گشتند
با وجود اين همه بيعتگران جان بر كف و انقلابي هاى آماده براى
هرگونه فداكارى در راه حمايت حسين(ع) و بر انداختن حكومت يزيد،
مسلم بن عقيل، طى نام هاى اوضاع را به امام گزارش داد و با بيان
شرايط و زمينه مساعد براى نهضت از امام خواست كه به سوى كوفه
بشتابد.
والى كوفه «نعمان بن بشير» بود كه از جانب معاويه و پس از او از
سوى يزيد به اين سمت،گماشته شده بود. وقتى از تجمع مردم كوفه،
پيرامون مسلم و بيعت با او آگاه شد، در يك سخنرانى مردم را تهديد
كرد و آنها را از رفت وآمد پيش مسلم بن عقيل و شنيدن حرف هايش
نهى كرد; اما انقلابيون كوفه كه دل به مهر حسين(ع) سپرده و دست
بيعت با نمايندهاش مسلم داده بودند براى سخنان تهديدآميز او
ارزشى قائل نشدند
عبدالله حضرمى ،طى نامهاى به یزید گفت اگر به كوفه نياز دارى، مرد
نيرومندى براى سركوبى شورشيان و اجراى فرمانت بفرست، چرا كه
نعمان بن بشير، مردى ناتوان است يا خود را ضعيف مى نماياند.
يزيد هم براى حفظ سلطه و حاكميت بر كوفه عنصر ناپاك و سفاك و خشنى
همچون «عبيدالله بن زياد» را كه حاكم بصره بود، انتخاب كرد. ابن
زياد،با اجازه و اختيارهاى نامحدودى براى قلع وقمع و كشتار و
فرونشاندن آتش مبارزات، مخفيانه و با قيافهاى مبدل و نقابدار به
هنگام شب وارد كوفه شد و مراكز قدرت را، با عملياتى شبيه كودتا به
دست گرفت.
مسلم بن عقيل، در خانه «مختار» بود كه صحنه حوادث به صورتى كه ياد
شد، پيش آمد. از آن جا كه ابن زياد، براى سركوبى انقلابي ها به
دنبال رهبر اين نهضت; يعنى مسلم مى گشت، مسلم مى بايست جاى امن
تر و مطمئن ترى انتخاب كند. اين بود كه مقر و مخفيگاه خود را تغيير
داد و به خانه «هانى» رفت.
يكى از وقايع مربوط به دوران مخفى بودن مسلم در خانه هانى نقشه
ترور «ابن زياد» است كه انجام نشد.معقل كه از سرسپردگان حكومت
بود، با دريافت سه هزار درهم، ماموريت يافت كه به عنوان يك
هوادار مسلم و طرفدار نهضت با طرفداران مسلم تماس بگيرد و به
عنوان يك انقلابى،كه مى خواهد اين پول ها را براى صرف در راه
انقلاب و تهيه سلاح و امكانات مبارزه به مسلم تحويل دهد، كمكم به
پيش مسلم راه يافته و از خانه او و تشكيلات و افراد مؤثر، گزارش
تهيه كرده و به ابن زياد خبر دهد. به تدریج و با سیاست خاصی با
مسلم دیدار کرد و گزارشات آن را به ابن زیاد می رساند.
مداحی های تصویری حضرت مسلم سلام الله علیه
مداحی های صوتی حضرت مسلم سلام الله علیه
والى كوفه به فكر دستگيرى هانى افتاد تا از اين طريق به مسلم هم
دسترسى پيدا كند، زيرا مى دانست تا وقتى كه هانى، در محل خود
مستقر باشد، بازداشت مسلم بن عقيل عملى نيست و نيروهاى زيادى كه
در اختيار و در فرمان هانى هستند،مقاومت و دفاع خواهند كرد. پس
بايد با نقشهاى پاى هانى را به «دارالاماره» بكشد و او را در
همان جا زندانى كند تا بين او و مسلم جدايى بيفتد. وقتی هانی با
معقل در دربار ابن زیاد روبرو شد و فهمید که وی جاسوس عبید الله
بوده است. عبید الله هانی را به زندان انداخت.
مسلم، در اين اوضاع وخيم همراه نيروهاى تحت فرمان خود با قلبى
سرشار از ايمان به خدا و حقانيت راه و جهاد خويش دلاورانه مى
جنگيد. مسلم،آن روز، كربلايى در درون كوفه به وجود آورد! تعدادى از
يارانش به شهادت رسيدند و خود نيز پس از آن همه درگيرى و جنگ،مجروح
شده بود. 31 آن روز به پايان رسيد. سختى مبارزه، عده اى را به
خانه هاى خود كشاند. تهديدهاى حكومت، عده اى ديگر را از ميدان
جهاد و تعهدات «بيعت» به خانه و زندگى آسوده كشاند. تبليغات
گسترده هم در روحيه عده اى ديگر تزلزل و ضعف پديد آورد.
در نتيجه، شب هنگام، مسلم بن عقيل در مسجد، نماز مغرب را فقط با
حضور سى نفر اقامه كرد. پس از نماز،آن عده كمتر شده بودند (ده
نفر) از مسجد كه بيرون آمد،حتى يك نفر هم همراهش نبود كه او را به
جايى راهنمايى كند.
برای دریافت تصویر با کیفیت کلیک نمایید
مسلم براى يافتن خانه اى كه شب را به روز آورد و در پناه آن، مصون
بماند، در كوچه ها غريبانه مى گشت و نمى دانست به كجا مى رود.
زنى به نام «طوعه»، جلوى خانه اش ايستاده، نگران و منتظر پسرش
بود. طوعه شيعه و هوادار مسلم بود، اما اين غريب را نمى شناخت.
مسلم، جلو رفت و سلام داد و آب خواست....
زن آب آورد. مسلم نوشيد. تنها مرد کوفه این پیرزن بود که مسلم را
امان داد. آن شب مسلم به عبادت و تهجد می پرداخت و فقط لحظاتی از
شب را چشم بر هم بست. فرزند طوعه وقتی سحرگاه مسلم را درخانه یافت
نیروهای حکومتی را به طمع دریافت جایزه به منزلش آورد و مسلم پس از
نبردی دلاولانه و شجاعانه با ضمانت امان نامه از دشمن صلح کرد و به
نبرد ادامه نداد. اما امان نامه ای در کار نبود. مسلم دستگیر شد و
به کاخ عبید الله آمد. عبید الله گفت تو کشته می شوی. مسلم از
حاضران، عمر سعد را براى وصيت انتخاب كرد. سه موضوع را در وصيت هاى
خود،مطرح كرد: «قرض هايم را در كوفه با فروختن زره و شمشيرم
بپرداز! جسد مرا از ابن زياد تحويل بگير و به خاك بسپار! كسى را
پيش حسينبن على(ع) بفرست تا به كوفه نيايد».
ولى عمر سعد كه خبث و خيانت با وجودش آميخته بود، در همان مجلس،
خيانت كرد و وصيت هاى سه گانه مسلم را، براى ابن زياد،فاش ساخت و
در واقع، ماهيت پليد خود را آشكار نمود.
مسلم را به بالای دار الاماره بردند و بدنش را از بالای دارالاماره
به پایین انداختند.
حوادث پس از شهادت مسلم
قاتل مسلم پس از آن جنايت، پايين آمد و پيش ابن زياد رفت. ابن
زياد پرسيد: وقتى كه مسلم را از پله هاى قصر، به بالا مى برديد
چه عكس العملى داشت و چه مىگفت؟
گفت: خدا را مرتب، تسبيح مى گفت و از او مغفرت و بخشش مى
طلبيد....
وقتى پيكر مطهر آن شهيد را از فراز دارالاماره به پايين و به ميان
مردم انداختند، دستور داده شد تا بر آن بدن، طناب بسته و سرطناب را
بكشند. و.... چنان كردند، تا آن كه بدن بى سر را برده و به دار
كشيدند.
پس از شهادت مسلم، به سراغ «هانى»
رفتند.
هانى در زندان بود. دست هايش را از پشت بسته بودند كه براى كشتن
آوردند. هانى هنگام آمدن، هواداران خود از قبيله مذحج را به يارى
مى طلبيد، ولى كسى او را يارى نكرد. با قدرت،دست خود را كشيد و
از بند،بيرون آورد و در پى سلاح و ابزارى مى گشت كه به دست گرفته
و بر آنان حمله كند،كه ماموران دوباره گرفتند و دستانش را محكم از
عقب بستند و با دو ضربت، سر اين انسان والا و حامى بزرگ مسلم را از
بدن،جدا كردند.
هانى، در زير ضربات جلاد مىگفت: «بازگشت به سوى خداست. خدايا مرا
به سوى رحمت و رضوان خويش ببر!»
آن فرومايگان،بدن هانى را هم به طنابى بستند و در كوچه ها و گذرها
بر خاك كشيدند. خبر اين بى حرمتى به مذحجيان رسيد. اسب سوارانشان
حمله كردند و پس از درگيرى با نيروهاى ابن زياد بدن هانى و مسلم
را گرفتند و غسل دادند و بر آنها نماز خواندند و دفن كردند، در
حالى كه جسد مسلم، بى سر بود. آن روز، تنى چند از سرداران اسلام
هم دستگير شده و به شهادت رسيدند و اجساد مطهرشان در كنار آن دو
قهرمان رشيد به خاك سپرده شد و در روز نهم ذيحجه،كربلاى كوچكى در
كوفه بر پا شد و يادشان به جاودانگى پيوست.
سخنان امام حسين(ع) پس از شهادت آن بزرگان،نشانه موقعيت والا و
وظيفه شناسى و عمل به تعهد و رسالت از سوى مسلم بود. درباره
مسلم،فرمود:
خدا مسلم را رحمت كند كه او به رحمت و رضوان خدا شتافت و تكليفش را
ادا نمود و آنچه كه به دوش ماست مانده است.
امام، آن گاه خبر شهادت مسلم را به زنان كاروان خويش هم داد و دختر
كوچك مسلم بن عقيل را طلبيد و دست محبت بر سرش كشيد. دختر متوجه
شهادت پدر شد. امام فرمود:
من به جاى پدرت... دختر گريست، زنان گريستند. امام هم اشك در
چشمانش حلقه زد. پس از شهادت اينان وقتى بعضى از رهگذران كه از
اوضاع كوفه به امام گزارش مى دادند و از آن حضرت مى خواستند كه
برگردد و به كوفه نرود، امام جواب مىداد: «بعد از آنان در زندگى
خيرى نيست.» و به همه مى فهماند كه تصميم به رفتن دارد.
کاش می شد بنویسم که گرفتار شدم
مثل خورشید گرفتار شب تار شدم
گرد این شهرم و بر پیر زنی مدیونم
این هم از غربت من بود که ناچار شدم
من نمی خواستم علّت دلواپسی
معجر زینب کبری شوم انگار شدم
من بدهکاری خود را به همه پس دادم
به تو اندازه یک شهر بدهکار شدم
من در این خانه تو در خانه خولی ، تازه
با تو همسایه دیوار به دیوار شدم
کاش می شد بنویسم کفنی برداری
کفنی نیست اگر ، پیرهنی برداری
برای دریافت تصویر کامل و با کیفیت کلیک
نمایید
منابع:
1-ابن شهر آشوب،مناقب آلابى طالب، چهار جلد، انتشارات علامه،
تهران.
2-ابن اثير، الكامل، انتشارات دار صادر، بيروت 1396ق.
3-ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيين، ترجمه رسولى محلاتى،
انتشارات صدوق، قمر 1390
4-خوارزمى، مقتل الحسين(ع)، مكتبة المفيد، قم 1383.
5-السماوى، محمد، ابصار العين فى انصار الحسين، مكتبة بصيرتى، قم.
6-قمى، شيخ عباس، منتهى الامال، انتشارات جاويدان، تهران.
7-قمى، شيخ عباس، نفس المهموم، ترجمه شعرانى، انتشارات اسلاميه،
تهران 1374.
8- مفيد، ابوعبدالله، محمدبن محمدبن نعمان، ارشاد، دو جلد، كنگره
شيخ مفيد، قم 1413 ق.
9-طبرى، محمدبن جرير ، تاريخ طبرى، شش جلد، انتشارات ليدن.
10-المقرم، عبدالرزاق، الشهيد مسلم بن عقيل، بىتا، بىنا.
11-المقرم، مقتل الحسين(ع)، مكتبة بصيرتى، قم 1367.
12-مجلسى، محمد باقر،بحارالانوار، مؤسسة الوفاء، بيروت1403.
|