مثنوي در مدح فاطمه زهرا
محمد بن حسام الدين خوسفى
چنين گفت آدم عليه السلام
كه شد باغ رضوان مقيمش مقامكه با روى صافى و با راى صاف
زهر جانبى مىنمودم طوافيكى خانه در چشمم آمد ز دور
برونش منور ز خوبى و نورزتابش گرفته رخ مه نقاب
ز نورش منور رخ آفتابكسى خواستم تا بپرسم بسى
بسى بنگريدم نديدم كسىسوى آسمان كردم آنگه نگاه
كه اى آفريننده مهر و ماهضمير صفى از تو دارد صفا
صفا بخشم از صفوت مصطفى!دلم صافى از صفوت ماه كن
ز اسرار اين خانه آگاه كنز بالا صدائى رسيدم بگوش
كه يا اى صفى آنچه بتوان بگوش!دعايى ز دانش بياموزمت
چراغى ز صفوت برافروزمتبگو اى صفى با صفاى تمام
بحق محمد عليه السلامبحق على صاحب ذوالفقار
سپهدار دين شاه دلدل سواربحق حسين و بحق حسن
كه هستند شايسته ذوالمننبخاتون صحراى روز قيام
سلام عليهم عليهم سلامكز اسرار اين نكته دلگشاى
صفى را ز صفوت صفايى نماىصفى چون بكرد اين دعا از صفا
درودى فرستاد بر مصطفىدر خانه هم در زمان باز شد
صفى از صفايش سر انداز شديكى تخت در چشمش آمد ز دور
سرا پاى آن تخت روشن ز نورنشسته بر آن تخت مر دخترى
چو خورشيد تابان بلند اخترىيكى تاج بر سر منور ز نور
ز انوار او حوريان را سروريكى طوق ديگر بگردن درش
بخوبى چنان چون بود در خورش
دو گوهر بگوش اندر آويخته
ز هر گوهرى نورى انگيخته
صفى گفتيا رب نمىدانمش
عنايتبخطى كه بر خوانمش
خطاب آمد او را كه از وى سؤال
بكن تا بدانى تو بر حسب و حال
بدو گفت من دخت پيغمبرم
باين فر فرخندگى در خورم
همان تاج بر فرق من باب من
دو دانه جواهر حسين و حسن
همان طوق در گردن من على است
ولى خدا و خدايش ولى است
چنين گفت آدم كه اى كردگار
درين بار گه بنده راهستبار
مرا هيچ از اينها نصيبى دهند
ازين خستگيها طبيبى دهند
خطابى بگوش آمدش كاى صفى
دلت در وفاهاى عالم وفىكه اينها به پاكى چو ظاهر شوند
بعالم به پشت تو ظاهر شوندصفى گفتبا حرمت اين احترام
مرا تا قيام قيامت تمام