شب نهم: حضرت ابوالفضل العباس(ع)
مکاشفهء عطش و جانبازی
در همهمهء غیرت و درد، مگر می شود کار دیگری هم، کرد؟! دلشوره درد، خواب را پس می زند و غیرتِ عشق، آب را.
همه چیز، از آب، از نگاهِ مردانهء ملکوتی عبّاس، موج بر می داردو دست های تشنه خاک، به تماشای چشمان ماه نبی هاشم، بلند می شود.
آبروی آب، از اوست:
هر آب، که در مشکِ او نیست،
آب نیست، آبرویی است فروهِشته!
ذهن علیل ابلیس، آدم را ـتنها ـ خاک می بیند.
مکاشفهء عطش و جانبازی، در باور آب و آتش نمی گنجد.
امّا ابوالفضل، کار خود را می کند؛ ماندن، کار او نیست.
دست از "آب" می شوید و از "جان" خویش نیز!...
اگر شهادت نبود، ابوالقاسم حسینجانی
نام تو تشنه می کند
عباس! نام تو تشنه می کند.
نام تو گويی مشکلی می شود بر دوش خسته ی من که کو به کو بچرخم پی آب...
اما
من تشنه کجا و توی نور کجا؟!
که من دريغ آب از لبهای خودم نمی توانم.
عباس!
مرحمتی کن و چشمه ای بجوشان از اين سينه خشک
سيده زهرا برقعی
لبان تشنه
يااباالفضل که نامت تداعي کننده بخشش است و ايثار و جان بخشيدن به لبان تشنه بسيار،شکسته ايم در انتظار آفتابي که فقط عطش نبارد و همه طلوع باشد. نشسته ايم با لبهاي زخم بسته و زبان به کام کشيده و جرعه جرعه يادت را مي نوشيم و چشم مي دوزيم به جاده زمان،دست سايبان چشم و دل تپنده از اميد.
مي بينمت که مي آيي،نشسته اي بر اسبي ابلق،با دستاري سبز بر سر و در دست مشکي پرآب.
مي آيي تا آب بقا بخشي،تو که خورشيد لقا هستي و ما که خسته ايم،تب زده ايم.ما که بر پاي خواستن ها و نتوانستن ها شکسته ايم،چندان منتظر مي مانيم که اگر قابل باشيم دست تو عطشمان را فرو نشاند تا مگر که پلک هامان باز شود و ترک لبهامان هموار.
تا مگر به زمزمه يادت سبز شويم و به زنده ماندنمان اميدوار. مهربان برادر، ما آب مي خواهيم نه سراب و امروز در خانه تو بار ديگر يادمان مي آيد که چشمه خورشيد مي زايد و اين خورشيد با مهر بر ما مي تابد و ما قد مي کشيم و بر اين روئيدن بهار مي بارد و اين گونه است که تا بر آسمان ولايت،ستارگان سبز مي تابند و پيوسته کسي هست که برادر را تنها نگذارد.
دست هاي تشنه عبّاس
قمر بني هاشم به رود فُرات كه مي زد، آب در پوست خود نمي گنجيد!
در خيال خود گمان مي برد كه از دست هاي تشنه عبّاس، لبريز خواهد شد.
امّا، وقتي كه آب را، تشنه، رها ساخت؛ در همهء پيچ و تابِ خيالِ فُرات، تنها يك سؤال بود كه موج مي زد:
"آخر، چرا؟!"اگر شهادت نبود، ابوالقاسم حسینجانی
راز رشيد ......
به گونه ي ماه
نامت زبانزد آسمانها بود
و پيمان برادريت
با جبل نور
چون آيه هاي جهاد
محكم***
تو آن راز رشيدی
كه روزي فرات
بر لبت آورد
و ساعتي بعد
در باران متواتر پولاد
بريده بريده
افشا شدي
و باد
تو را با مشام خيمه گاه
در ميان نهاد
و انتظار در بُهت كودكانه ي حرم
طولاني شد
تو آن راز رشيدي
كه روزي فرات
بر لبت آورد
و در كنار درك تو
كوه از كمر شكستسيد حسن حسيني، گنجشک و جبرییل
طرح
از خيمه گاه زخمي آب
دود حريق العطش تا عرش مي رفت
_ امداد را _ پيچيده در شولاي طوفان
مردي
به نام آبي دريا
به شط زد ....
***
دستي نهاني
لوحي مخطط را برآورد
نامي تناور را به رنگ سرخ
خط زد...
آن گاه در عرش
آيينه ي چشم ملايك موج برداشتسيد حسن حسيني، گنجشک و جبرییل
مشک
ای شب، ای شاهدِ غم، روشني ِ يار چه شد؟
مـاهـــتابِ ســـحرآســاي ِ شـب ِ تــار چــه شد؟
ای نسیــــمِ ســحری آب اجابت نرسيد
ساقي ِ تشنه لب ِ قافله سالار چه شد؟
يـوسف گـمشدهء فتحِ فُراتم چه شده ست
بوی پيراهن ِ آن عشق ِ سبکبار چــه شـــد؟
نازم آن يـار کـــه از آب حـذر کـــرده و گـفت:
پس عطشناکي ِ گلهای عطشبار چه شد؟
هفت اقليم عطش بر لب ات آوار شده ست
انعکاسِ غم و پــژواکِ تـــو اينبار، چه شـــد؟
ياس ها در تبِ ديــدارِ تو پرپر زده اند
بوی باران زدهء ابر ِ سبکبار چه شد؟
ارغــوانــی شــــدنِ روز و شب ام را بـــنگــر
تا بدانی که دلم بی تو در اين کار چه شد؟
لشکرِ تيرهء شب از همه سو آمده است
آن جوانــمردِ بخون خفتهء پيکار چه شد؟
کس بـه پــابـــوسِ غــريــبانـهء آن دل نــرسيد
خون و خاکسترت ای عشق گرانبار چه شد؟
آن طنينی که پُر از صوتِ صنوبر شده است
ديــدی آخــر بــه لب ِ لالهء خـونبار چـه شد؟
ای فدايِ تــو دلِ تـا بــه اَبـــد مـــنتظرم
قامت ِ سرو و سپيدار ِ علمدار چه شد؟محمدعلی قاسمی
ماه و خورشيد
دو چشمت شرمگين شد ماه و خورشيد حضوري آتشين شد ماه و خورشيد
حسين آمد به بالين برادر به يكديگر قرين شد ماه و خورشيد
سيد حسن محمودي ثابت (سهيل )
صادق رحمانى
كاش مىگشتم فداى دست تو
تا نمىديدم عزاى دست تو
خيمههاى ظهر عاشورا هنوز
تكيه دارد بر عصاى دست تو
از درختسبز باغ مصطفى
تا فتاده شاخههاى دست تو
اشك مىريزد ز چشم اهل دل
در عزاى غمفزاى دست تو
يك چمن گلهاى سرخ نينوا
سبز مىگردد به پاى دست تو
درشگفتم از تو اى دستخدا
چيست آيا خونبهاى دست تو؟فرهنگ عاشورا صفحه 174
سيدرضا بهشتى
بر توسن موج خشم،آوا زده بود
مانند على بر صف هيجا زده بود
آبى مگر آورد حرم را ز فرات
سقاى حسين،دل به دريا زده بود
سقاى كربلا و علمدار شاه دين
فرزند شير حق و هژبر كنامها
با كام تشنه آب ننوشيدى از فرات
ياد لب حسين و دگر تشنه كامها
افسوس شد اميد تو از آب،نا اميد
با اينكه شد ز جانب تو اهتمامها
دستت جدا شد از تن و دستخدا شدى
حق در عوض سپرد به دستت زمامهافرهنگ عاشورا صفحه 227
تا قيامت هم عرشيان گويند به قيام تو مرحبا عباس
در روز محشر حضرت يزدان بانگ رو بر دارد
السلام عليك عشق من عباس(ع)
كيستم من كه از تو دم بزنم
ميشناسد تو را ذات حق عباس(ع)
بوسه باران يدالله شده آن بازوي تو
هم پسر خواندگي از حضرت زهرا(ع) داري
كمترين مزد وفاداريت اين است كه دوست
كه تو هم پاي حسين(ع) نقش به دلها داري
در ازل بسته قراري خون من با خون عباسپر گشودم از دو عالم كفتر بام ابوالفضلم
وعده ای داده ای و راهی دریا شده ای
خوش به حال لب اصغر كه تو سقا شدهاى
آب از هيبت عباسى تو مىلرزد
بى عصا آمدهاى حضرت موسى شدهاى
بى سجود آمدهاى يا كه عمودت زدهاند
يا خجالت زدهاى وه كه چه زيبا شدهاىيا اخا گفتى و ناگه كمرم درد گرفت
كمر خم شده را غرق تماشا شدهاىمنم و داغ تو و اين كمر بشكسته
توئى و ضربهاى و فرق ز هم وا شدهاىسعى بسيار مكن تا كه ز جا برخيزى
كمى هم فكر خودت باش ببين تا شدهاىماندهام با تن پاشيدهات آخر چه كنم؟
اى علمدار حرم مثل معما شدهاىمادرت آمده يا مادر من آمده است
با چنين حال به پاى چه كسى پا شدهاىتو و آن قد رشيدى كه پر از طوبى بود
در شگفتم كه در اين قبر چرا جا شدهاى
تا که پرسیدم ز منطق عشق چیست؟ در جوابم اینچنین گفت و گریست
لیلی و مجنون فقط افسانه است عشق بازی کار عباس علیست.
دامن علقمه و باغ گل یاس یکیست قمر هاشمیان در همه ناس یکییست
سیر کردم عدد ابجد و دیدم به حساب نام زیبای اباصالح و عباس یکیست.
هزار بار گر افتد به خاک پای تو دستم
هنوز از تو و از هدیه کمم خجل استمچنان به عشق تو گشتم اسیر، یوسف زهرا
که مشتبه شده بر خلق من حسین پرستمبه ساقی و می و جام و بهشت و حور چه حاجت
که من ز صبح ولادت به یاد چشم تو مستمببخش گر که برادر زدم صدات برادر
تو نجل فاطمه من تا ابد غلام تو هستمبه شوق آن که بریزم به پات نقد جوانی
ز کودکی دل خود را به تار زلف تو بستمدو دست گشت جدا از تن و جدا نشد از تو
سرم شکست ولی عهد خویش را نشکستمتمام عمر جز این دم که نیست تاب قیامم
تو تا اجازه ندادی به محضرت ننشستمبه پای عشق تو یک لحظه از دو دست گذشتم
علی به یاد همین لحظه بوسه داد به دستمدر آب رفتن و عطشان ز بحر آب گذشتن
به عهدنامه چنین ثبت بود روز الستمگرفته ام لحظه به لحظه دست تو میثم
اگر تو رشته گسستی من از کرم نگسستمشاعر:حاج غلامرضا سازگار (میثم)
فرات مهربانی
به طاق آسمان امشب گل اختر نمی تابد
بنات النعش اكبر بر سر اصغر نمی تابد
به شام كربلا افتاده در دریای شب ماهی
كه هرگز آفتابی اینچنین دیگر نمی تابد
به دنبال كدامین پیكر صد پاره می گردد
كه از گودال خون خورشید بی سر درنمی تابد
به پهنای فلك بعد از تو ای ماه بنی هاشم
چراغ مهر دیگر تا قیامت برنمی تابد
فرات مهربانی تشنه ی لب های عطشانت
تو آن دریای ایثاری كه در باور نمی تابد
كنار شط خون دستی و مشكی پاره می گوید
كه عباس دلاور از برادر سر نمی تابد
ز خاك تیره هفتاد و دو كوكب آسمانی شد
كه بر بام جهان نوری از این برتر نمی تابدزنده یاد نصرالله مردانی
قربانگاه تو
راه من ، از کثرت دشمن ، زهر سو بسته بود
داغها پی در پی و غم ها به هم پیوسته بودبس که از میدان ، درون خیمه ، آوردم شهید
بود سرتاپای من خونین و زینب خسته بودهر شهیدی ، شاهکاری داشت در اینجا ، ولی
کارهایت ای برادر جان همه برجسته بودتا به سوی خیمه برگردی مگر با مشگ آب
جام در دستش رقیه ، منتظر بنشسته بودمن تک و تنها ، گشودم راه قربانگاه تو
گرچه دشمن ، هر زمان ، در هر طرف ، یک دسته بودبر زمین افتاده دیدم پیکرت را غرق خون
مشگ خالی و دو دست و پرچمی بشکسته بودپشت من ، از داغ جانسوزت ، برادر جان شکست
چون که رکن نهضتم ، بر همتت وابسته بودهر چه کوشیدم ، که در بر گیرمت ، ممکن نشد
بس که دشمن ، جمله اعضایت ، زهم بگسسته بودخواستم ، آن گه ببندم چشمهایت را اخا
لیک پیش از من عدو با تیر چشمت بسته بودناله عباس را تا دشمن او نشنود
گریه اش ، در وقت جان دادن حسان آهسته بود
نام شاعر:حبیب چایچیانپرچمدار عشق
ای كه پرچمدار عشـــقی، قامت رعنـــات كو
ای كه موسای زمانی، آن یـــد بیـــــضات كو
ای كه اندر دشت خونین قاف قــهری قهرمان
در سیاهیهای دوران، تیغ بی پــــــروات كو
ای كه عالم بر سر سودای عشقت گیج بود
بار دیگر تا ببینم آن سر و ســــــــــــودات كو
ای وجود تشنهات دریای گوهـــــرزای عشق
آن وجود تشنه و آن جود چون دریــــــات كـو
ای كه سقای تمام تشنه كامـــــــــانی بگو
مشك پاره پاره ی سوراخ سر تا پـــات كـو
عاقبت ای آرزوی تشنه كامان حسیـــــن
آن رخ و آن قد سرو سر به پا معنــــات كـوراضیه جمالی تنگستانی
ناله های ام البنین (ع)
شد مدتی ، کز تو خبر ندارم
جز فکر تو ، فکری به سر ندارمفخر تو بس ، که خادم حسینی
من هم جزین ، فخر دگر ندارمبنشسته ام در راه انتظارت
یک دم نظر زین راه بر ندارمعباس من ، عباس من ، کجائی ؟
صبر و توان ، زین بیشتر ندارممن ره نشین وادی بقیعم
آن طایرم ، که بال و پر ندارمجز خواب تو ، خواب دگر نبینم
جز یاد تو ، شب تا سحر ندارمچشمم ز بس که بر تو زار بگریست
دیگر به دیده اشک تر ندارمای عمر من ، برگ و برم تو بودی
من ، آن شجر ، که برگ و بر ندارمدیگر امید بازگشتنت را
ای جان مادر ، زین سفر ندارمفرق تو و عمود آهنینی ؟
من باور این قول و خبر ندارمبا من مگوئید این خبر ، خدا را
در زندگی جز او ثمر ندارممردم مرا ام البنین مخوانید
حالا که من دیگر پسر ندارم ...
نام شاعر:حبیب چایچیانشرمسار
من قدرتی دیگر به تن ندارم
دستی دگر چون در بدن ندارمدشمن چو بسته راه من ز هر سو
به خیمه راه آمدن ندارمافتاده ام تنها به چنگ دشمن
و آن بازوی لشگر شکن ندارمزین حال من ، عدو گرفته نیرو
چون قدرتی دیگر به تن ندارمشد پاره مشگ و آب ها فرو ریخت
به خیمه ، روی آمدن ندارمشرمنده ام اخا ، چو پیشم آیی
من قدرت بر پا شدن ندارمزینب مگر چشم مرا ببندد
در کربلا ، مادر که من ندارمپوشیده ام لباس فخر و عزت
چه غم اگر که من کفن ندارمبه مادرم ام البنین بگوئید :
دیگر غمی ازین محن ندارمجز وصف حال عاشقان حسانا
در مطلبی میل سخن ندارم
شاعر:حبیب چایچیان