بيشك
، تركيب قرار داد از اينجهت كه مشتمل بر موضوعات پر اهميتى از جنبه هاى دينى و
سياسى ميباشد ، گواه تازه ای است بر وسعت نظر تنظيم كننده ى آن در هر دو جنبه .
حق آنست كه با مشاهده ى تدابير و فرمانهاى امام حسن در دورانى كه همينگونه چيزها
بهترين شاخص قدرت ديپلماسى بوده ، به شايستگى سياسى فراوان آنحضرت اعتراف كرده و
معتقد شويم كه اگر وى در شرائطى غير آن شرائط و در ميان مردمى و محيطى داراى زمينه
ای مساعدتر ، مى زيست در شمار كار آزموده ترين سياستمداران و بزرگترين فرمانروايان
اسلام محسوب مى گشت .
تا هنگاميكه شواهد بر دور انديشى و قوت تدبير و بلند رای كسى چندان فراوانست كه
جای براى مناقشه و ترديد باقى نمى گذارد ، محروميت ها و شكست هاى موسمى كه معلول
طبيعت زمان و شرائط و اوضاع جارى است نمى تواند نشانه ى ضعف وى يا بهانه ى انتقاد و
ايراد كسان قرار گيرد.
استعدادهاى شخصى هر چند بر اثر محروميت ها و شكست ها امكان بروز و تجلى كامل نيابند
، ليكن يكباره نيز ميدان عمل را از دست نمى دهند به ميدان عمل مبتكرانه ای كه اين
بزرگمرد پديد آورد بنگريد و فكر نو او را كه بر اساس حفظ جان تمامى يك ملت در حال و
آينده اش استوار بود ، ملاحظه كنيد و آنگاه ببينيد كه چگونه اين فكر در فقرات قرار
داد وى گنجانيده شده و بصورت شرائطى در قبال دشمن در آمده است .
رسای و زباندار بودن مواد پنجگانه ى قرار داد بخوبى نشان مى دهد كه تنظيم كننده ى
آن ، به تصادف يا بطور پراكنده و جدا ، موضوعات را كنار هم نچيده ، بلكه با تنظيم و
انتخاب اين مواد بهم پيوسته ، هدف و منظور خاصى را تعقيب مى كرده و بعلاوه كوشيده
است كه با در نظر گرفتن نزديكترين و عملى ترين راهها ، هدف خود را تأمين كند يعنى
حق شرعى خود را تثبيت و مقام خود و برادرش را حفظ نمايد ، امور خاندان پيغمبر را
تسهيل كرده و جان آنان را محفوظ دارد ، امنيت شيعيان خود و پدرش را تضمين كرده و
يتيمان و بازماندگان آنها را سامان بخشد و بدينوسيله ثبات و وفاى آنان را پاداشى
داده و بعلاوه ، ايمان و يارى و اخلاص آنان را براى روزى كه به وجود ياورانى
نياز هست بيمه نمايد .
در اين قرار داد ، حكومت را بدينشرط به معاويه واگذار كرد كه وى به سنت پيغمبر و به
روش خلفاى شايسته عمل كند و با اين شرط ، معاويه را - كه وى بيش از هر كسى با روحيه
ى او و هم با عكس العملش در برابر اين شرط آشنا بود - در تنگناى مخالفت ها و ضديت
ها و دشمنى هاى بيشمار قرار داد و در نتيجه ، پايه ى حكومت او را متزلزل ساخت .
اساسا قرار داد يعنى سندى كه دو طرف آن را امضاء كرده اند تا التزام خود را به آنچه
به طرف مقابل داده يا از او ستانده اند ، تثبيت نمايند و در اينمورد موضوع قرار داد
- حداكثر - عبارت است از : مادياتى محدود كه مورد حرص و علاقه ى شديد يكى از طرفين
است در برابر معنوياتى نا محدود كه وجهه ى همت طرف ديگر مى باشد .
معاويه از صلح ، هدفى جز اين نداشت كه بر حكومت استيلا يابد و حسن بدين امر راضى
نشد مگر بدينجهت كه مكتب خود و اصول فكرى خود را از انقراض ، مصون بدارد و شيعيان
خود را از نابودى برهاند و راه باز گرداندن حق غصب شده ى خود را پس از مرگ معاويه
هموار سازد .
لازمه ى درست انديشى آنست كه از قرار داد صلح چنين مفهومى استفاده كنيم .
براى اينكه صحت تفسير ما در مورد هدفها و مقاصدى كه هر يك از دو طرف در لحظه ى وقوع
صلح داشتند ، كاملا آشكار شود ناگزيريم زنجير تقليد كوركورانه از مورخان گذشته را
پاره كرده و براى كشف اين حقيقت مهم تاريخى يكسره بسراغ اظهارات طرفين درباره ى
مواد قرار داد يا بطور كلى گفته های كه نقاط مبهم قرار داد را روشن مى سازد ،
برويم ، شايد از اين راه به حل اسرار فراوانى كه حتى بر دوستان نيز پوشيده مانده
است ، راه يابيم .
دوستش مغيره بن شعبه بر او وارد شد و چون از نزد او خارج مى گشت ، به پسرش گفت : (
از نزد پليدترين مردم مىآيم) ! ( 12 ) .
سمره كارگزار او در بصره روزى كه از شغل خود معزول شد بر او لعنت فرستاد و گفت : (
خدا لعنت كند معاويه را ، بخدا اگر اطاعتى كه از او كردم از خدا مى كردم هرگز مرا
عذاب نمى نمود) ( 13 ) حسن بصرى گفت : چهار خصلت در معاويه بود كه هر يك از
آنها بتنهای براى هلاكت و بدبختى او بس بود ، يكى اينكه سفيهان را بر دوش امت سوار
كرد تا آنجا كه امر خلافت را بى مشورت امت بدست گرفت با آنكه هنوز بقاياى
صحابه و صاحبان فضيلت در ميان ايشان بودند ، ديگر آنكه پسر مست شرابخواره ى خود را
كه حرير مى پوشيد و طنبور مى زد ، جانشين خود ساخت ، سوم آنكه زياد را برادر خود و
پسر ابوسفيان خواند با اينكه رسولخدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم فرموده است : (
فرزند از بستر است و نصيب زناكار سنگ است) ، چهارم آنكه حجر را كشت ، واى بر او از
حجر و اصحاب حجر ، واى بر او از حجر و اصحاب حجر) ( 14 ) .
معتزله پس از صلح ، از بيعت با معاويه امتناع كردند و از حسن و معاويه هر دو كناره
گرفتند و به همين جهت خود را ( معتزله) ( كناره گيران ) نام نهادند ( 15 ) .
و پس از آنكه كاروان زمان ، شرح حال معاويه را به نسلهاى بعدى رسانيد ، فقهاء مذاهب
اربعه در بحث هاى فقهى از معاويه بعنوان مثالى براى ( پادشاه ستمگر ) استفاده مى
كردند ! ( 16 ) و ابوحنيفه نعمان بن ثابت او را ( ستمگرى كه مبارزهبا او واجب
بوده است) ميدانست ( 17 ) بنابرين ، كو آن خلافتى كه براى معاويه فرض و
پنداشته شده است ؟
بعدها معتضد عباسى آمد و از نو ، كارهاى معاويه و جنايت هاى بزرگ او و سخنانى را كه
درباره ى او گفته مى شد و رواياتى را كه درباره ى او نقل مى شد ، منتشر ساخت و در
فرمانى ، لعن بر او را به همه ى مسلمانان توصيه كرد و اين در سال 284 هجرى بود ( 18
) .
غزالى پس از ذكر خلافت حسن بن على عليه السلام در كتاب خود چنين نوشت : ( و خلافت
به مردمى رسيد كه بى استحقاق آن را تصاحب كردند) ( 19 ) .
شيواترين سخنى كه در قرن ششم درباره ى معاويه ادا شده ، سخن نقيب بن بصره است كه
گفت : ( معاويه به سكه ى قلب ، همانند است) ( 20 ).
ابن كثير باستناد حديث نبوى ، صريحا خلافت را از معاويه نفى مى كند مى گويد
:( بيشتر گفتيم كه خلافت پس از رسولخدا صلى الله عليه و آله سى سال است و از آن پس
سلطنتى گزنده فرا مى رسد اين سى سال با خلافت حسن بن على پايان يافت پس دوران
معاويه آغاز همان سلطنت است) ( 21 ) .
دميرى ( متوفى بسال 808 ه ) پس از ذكر مدت خلافت حسن عليه السلام ، مى نويسد : ( و
اين تتمه ى دورانى بود كه رسولخدا صلى الله عليه ( وآله ) و سلم براى خلافت پيش
بينى كرده بود و اينكه پس از آن ، سلطنت است و بدنبال آن سلطه ى كبر آميز و فساد
انگيز در زمين و همانگونه شد كه رسولخدا فرموده بود) ( 22 )
و بالاخره محمد بن عقيل آمد و كتاب پر ارج خود ( النصائح الكافيه لمن يتولى معاويه)
را فراهم آورد كه حقا قضاوت آخرين است درباره ى معاويه و تاكنون دوبار بچاپ رسيده
است .
در موضوع ( معاويه و خلافت) آنچه تاكنون گفته شد ، يعنى :
اولا ، ناسازگارى اينچنين خلافتى با مقررات اسلام
ثانيا ، مخالفت هاى آشكار معاويه با رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم
و ثالثا ، تقبيح و استنكار صاحبنظران مسلمان در همه ى دوره هاى تاريخ اسلام ، ادعاى
خلافت را از معاويه
ما را از ادامه ى بحث در اينباره بى نياز مى سازد .
خود امام حسن عليه السلام نيز پس از اينكه حكومت را به معاويه واگذار كرد ، صريحا -
همچون بقيه ى بزرگان اسلام - خلافت را از معاويه نفى كرد و در خطابه ای كه در روز
گرد آمدن دو گروه در كوفه ايراد كرد ، فرمود : ( معاويه چنين پنداشته كه من او را
براى خلافت شايسته ديده ام و خود را نه ، او دروغ مى گويد ، ما در كتاب خداى عزوجل
و بقضاوت رسولخدا ، از همه ى مردم به حكومت اوليتريم ) در يكى از فصول آينده متن
اين خطابه خواهد آمد .
در خطابه ى ديگرى كه پس از صلح با حضور معاويه ايراد كرد ، چنين گفت : ( خليفه
آنكسى نيست كه دست ستم بگشايد و سنت ها را تعطيل كند و دنيا را پدر و مادر خود داند
، اينچنين كسى پادشاهى است كه بر حكومتى دست يافته و به بهره ای رسيده است ، اين
حكومت از او بازستانده مى شود و آن لذت بزودى ميگذرد و بارگناه بر دوشت او مى ماند
و آنچنان مى شود كه خداى عزوجل فرمود : ( چه ميدانم ، شايد اين آزمايشى است و بهره
ای تا ديگر زمانى) ( 23 ) .
منظور ما در اين بحث فقط آن است كه ثابت كنيم : اگر باعتقاد ما در واقعه ى صلح -
صلحى كه مورد امضاء و قبول طرفين واقع شد - خبرى از اين بيعت پندارى وجود نداشته ،
در اين گفتار جز بر درك صحيحى كه هر مسلمان بايد از مفهوم بيعت و امامت داشته باشد
متكى نيستيم علاوه بر اينكه روايات مربوط به اين بحث و هم اظهاراتى كه از اشخاص
مؤثر اين واقعه نقل شده ، ميتوانند دلائل ديگرى بر آن مدعا باشند .
هيچ حقيقتى را در عالم نمى توان نشان داد كه براى اثبات آن اينچنين دلائل متقنى ،
وجود داشته باشد و در عين حال مورد ترديد و ابهام قرار گيرد .
عادت بر اين جارى است كه براى شناخت و فهم هر واقعه
ای به گفته هاى مورخان قديم كه
معاصر آن واقعه بوده و يا با آن ، فاصله ای كوتاه يا دراز داشته اند رجوع شود جمود
بر اين روش در نسلها و دوره هاى بعد ، موجب پديد آمدن آراء و عقايد و دسته بنديهاى
گوناگون در ميان يك مجتمع و در يك افق و ميان پيروان يك آئين شده است و اين فقط
بدين علت است كه مراجع تاريخ ، خود تحت تأثير آراء و عقايد و دسته بنديها و
تمايلاتى خاص مى زيسته اند كه اجتناب از آنها در آنچنان شرائطى امكان پذير نبوده
است و براستى در آن شرائط دشوار بوده است كه نويسنده ای بتواند از تأثيرات عاطفى كه
هم در وضع اخلاقى و هم در فعاليت هاى اجتماعى او مؤثر بوده ، خود را بر كنار بدارد
.
اضطراب و آشفتگى تأسف آور بسيارى از موضوعات تاريخ اسلام از همين نقطه سرچشمه
ميگيرد .
بحق بايد معتقد شد كه افسانه ى بيعت - كه طعن و ايراد كسان را نسبت به موضوع صلح بر
انگيخته - آفريده ى همين عواملى است كه مورخان كتابهاى خود را تحت تأثير آن فراهم
آورده اند تبليغات مغرضانه ای كه براى واقعى جلوه دادن اين افسانه انجام مى شده ،
ايشان را تحت تأثير حسابگريهاى مادى يا بى اطلاعى از واقعيت ، بر آن ميداشته كه از
آن تبليغات پيروى كنند كلمه ى ( تسليم امر) كه در متن قرار داد آمده نيز براى آنان
مجوزى محسوب مى شده كه ادعا كنند امام حسن خلافت معاويه را بر سميت شناخت و سپس
مدعى شوند كه بيعت با او را نيز پذيرفت ! ديگر توجه نداشته اند كه خلافت بدين
اعتبار كه منصبى الهى و آسمانى است هرگز نميتواند مورد معامله يا بخشش و تسليم
نمودن بديگرى قرار گيرد و پديده هاى اتفاقى از قبيل ( صلح) يا ( قبول حكميت) ممكن
نيست در ماهيت واقعى آن اثر بگذارد .
اكنون براى اينكه معناى كلمه ى ( تسليم امر) كه در ماده ى اول صلحنامه ذكر شده ،
كاملا آشكار گردد ، بايد بروش خود ، مطالب جدى و واقعى را از لابلاى گفته هاى ضعيف
مورخان بدست آورده و تفسير اين كلمه ى مجمل را در گفته های كه از خود طرفين قرار
داد نقل شده ، جستجو كنيم .
بر اين اساس ، مطلب ديگرى بر دانسته هاى ما افزوده مى گردد و آن اينكه : معاويه
همينكه به سلطنت راضى شد خلافت را از خود نفى كرد و همينكه گفت : ( بخاطر نماز و
زكوه با شما نجنگيدم اثبات كرد كه او يك خليفه ى دينى نيست بلكه پادشاهى است از سر
ديگر پادشاهان كه به نماز و زكوه مردم كارى ندارند و همتشان همه مصروف حكمرانى بر
مردم است و باز همينكه به حسن ميگويد : ( بى اطلاع تو كارى تمام نشود) و به پسرش مى
گويد : ( حق از آن ايشان است) به مقام رفيع و برتر امام حسن اعتراف كرده و سلطه ى
او را كه ميبايد از آن سرپيچى نشود پذيرفته است و آن چيزى جز مقام و سلطه ى خلافت
نيست و با چنين وضعى بسيار طبيعى است كه وقتى امام حسن در پيش روى خود او خلافت وى
را انكار كرده و ادعاى پوچ و بيجاى او را تكذيب مى كند ، وى سكوت ورزد و پاسخ ندهد
.
اين حقايق كجا و تسليم خلافت كه اين حضرات كلمه ى ( تسليم امر) را بدان معنا گرفته
اند كجا ؟ !
موضوع ديگرى كه شايد در نظر تحليلى ، دلالتش بر اعتراف معاويه به عدم استحقاق خلافت
، بيشتر باشد خنده شكست آميز او در برابر ( سعد بن ابى وقاص) است كه بر او وارد شده
و گفت : ( سلام بر تو اى پادشاه) ! و نگفت اى اميرالمؤمنين اين خنده آشكارا از
اعتراف او به خطاى خود - در اينكه ميخواسته لقب خلافت را همچون غنيمت جنگى بداند نه
وساطتى ميان پيغمبر و امتش - خبر ميدهد و به همين دليل مستوجب آن مى شود كه سعد بن
ابى وقاص كه مردى با شخصيت است و مغلوب چرب زبانى معاويه نمى شود در پاسخ او
بگويد : ( بخدا دوست ندارم كه اين مقام را از راهى كه تو بدست آورده ای ، بدست
آورم) يعنى وى از لقبى كه بروى خونهاى بنا حق ريخته و فتنه هاى سياه و پيمانهاى
دروغ روئيده است خود را برتر ميشمارد.
بنابراين مى بينيد كه ( سعد) نيز از ( تسليم امر) مفهومى جز تسليم سلطنت و حكومت
استنباط نكرده و اين همان چيزى است كه هر آشنا به نظريه ى قرآن در مورد ( خلافت) و
به زبان طرفين قرار داد در صلحنامه ، بايد استنباط نمايد .
كاوشگر بزرگ اسلامى سيد امير على هندى رحمه الله چون به موضوع اين صلح رسيده ، از
آن با تعبير ( كناره گيرى از حكومت) ياد كرده است ( 24 ).
در گفتگوای كه خود آنحضرت با يكى از اصحابش در مقام تفسير صلح داشته ، چنين ميگويد
: ( من مؤمنان را خوار نكردم بلكه خوش نداشتم كه آنان را بخاطر سلطنت بكشتن دهم) (
25 ) .
بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه اين جنگ از نظر هر دو طرف - هم حسن و هم معاويه - جنگ
بخاطر قدرت و حكومت بوده است ، پس مصالحه ى آندو نيز كه شرائط آن بر طبق قرار داد
مزبور مورد اتفاق طرفين قرار گرفته ميبايد مصالحه بر همين موضوع باشد چه آنان امروز
بر همان موضوعى قرار داد صلح مى بستند كه ديروز بر سر آن به نبرد بر خاسته بودند و
در نقطه ى مورد نظر آنان چه در خلال اظهاراتشان و چه در هنگام صلح ، خبرى از داد و
ستد خلافت نيست .
آنگاه در همين اظهارات به موضوع ديگرى برخورد مى كنيم و آن اينكه : طرفين هر دو بر
اين مطلب اتفاق دارند كه مقام برتر و بالاتر از زمامدارى - يعنى مقامى كه در هيچ
كار بايد از رأى دارنده ى آن مقام تخطى نشود و بى خبر او كارى انجام نگيرد - متعلق
به حسن بن على است و دارا بودن همين مقام است كه به حسن اجازه مى دهد كه در پيش روى
معاويه همچون كسى كه ديگرى را مأمور انجام كارى كرده است ، بگويد : ( او به وضع خود
آشناتر و بر كارى كه بدو واگذار كرده ايم شكرگزار است) ( 26 ) يعنى كار
زمامدارى .
و چه تفاوت بسيارى است ميان اين مقام و آنچه ياوه سرايان گمان برده و در كتابها
نوشته اند يعنى بيعت امام حسن با معاويه يا تسليم خلافت به وى .
بنظر مى رسد كه اين ياوه ها نخستين بار بوسيله ى نويسنده ى مغرض و بد انديشى ،
ساخته و پرداخته شده و سپس نويسندگان ديگر بى آنكه نظر خاصى داشته باشند مطلب او را
در كتابهاى خود بازگو كرده اند و در تاريخ از اينگونه اشتباهات فراوان ميتوان يافت
و همينهاست كه سيماى حقايق را دگرگون ساخته و زيبائيهاى آنرا پوشيده داشته و زحمت
محققان را دو چندان كرده است و هر آنگاه كه كاوشگرى به دريافت صحيح موضوعى همت
گمارد و ماخذ را مورد بررسى دقيق قرار دهد خواهد ديد كه اين تحريف ها و ياوه ها
همگى به يك مأخذ و يك اصل باز ميگردد و هر گاه به تحقيق خود ادامه داده و همان مأخذ
را نيز بيشتر بشكافد ، خواهد ديد كه مطلب بطور كلى بى اصل و اساس است ! .
البته در اينكه خلافت اسمى و نام خليفه در تصرف معاويه - و پس از او در اختيار
قلدران ديگرى كه آن را بخود بسته يا بزور شمشير و يا از راه ارث بدست آوردند - بوده
هيچ ترديد و اختلافى نيست .
اگر در قاموس مجتمعى كه با معاويه يا يكى ديگر از اين متصرفان و قلدران بيعت كرده ،
صحيح است كه نام خلافت بر حكومتى كه از راه زور و قلدرى و ادعاى پوچ بدست آمده ،
اطلاق شود ، با آنان بحث لفظى نخواهيم داشت ، بگذار در اينصورت معاويه ، خليفه ى
قلدرى و زور باشد و حسن بن على خليفه ى پيغمبر و شريك قرآن و چنين فرض كن كه آنچه
در برخى از روايات وارد شده - بنابر اينكه سندش صحيح و متنش بر كنار از تحريف باشد
- از قبيل بكار بردن كلمه ى خليفه در اين اصطلاح جديد مى باشد !
در هيچيك از نامه های كه معاويه براى زمينه سازى صلح ، به امام حسن نوشته بياد
نداريم كه موضوع ( سرنوشت خلافت پس از در گذشت معاويه) فراموش شده و از آن سخنى
نرفته باشد در همه ى اين نامه ها تقاضاى او از حسن اين است كه حكومت را تا هنگاميكه
او زنده است بدو تسليم كند در بعضى از اين نامه ها مى نويسد : ( پس از من حكومت از
آن توست) ( 27 ) و در برخى ديگر مى نويسد : (تو از همه كس بدان اوليترى) ( 28 )
.
در متن قرار داد صلح نيز مطلب به همين صورت ذكر شده است مردم نيز از صلح جز اين
چيزى استنباط نكردند كه قدرت تا زمانى كه معاويه زنده است در اختيار او خواهد بود و
پس از مرگ او - كه باعتبار سى سال تفاوت سنين عمر وى با امام حسن ، قاعدتا جلوتر از
در گذشت امام حسن است - زمامدارى به صاحب اصلى آن باز ميگردد و امام حسن در آن
هنگام تازه در اوائل كهولت يا در اواخر جوانى خواهد بود البته دسيسه هاى دوزخى و
نقشه هاى شيطانى را با حسابهاى معمولى نمى توان پيش بينى كرد ! .
ماده ای كه صريحا امام حسن را زمامدار بعد از معاويه معرفى مى كند ، تا ده سال تمام
، همواره برجسته ترين و معروفترين مواد قرار داد در ميان اجتماعات اسلامى و زبانزد
خاص و عام بود ولى بعدها تبليغات مغرضانه اين ماده را دگرگون ساخت و راويان اخبار
در كارگاههاى خود آن را دستخوش تغيير و تبديل كردند برخى از آنان عبارت آن را
بدينصورت تغيير دادند : ( معاويه حق ندارد زمامدارى را پس از خود بكس ديگرى واگذار
كند) و برخى ديگر اين جمله را نيز مزورانه بدان افزوده اند : ( و پس از وى حكومت
منوط به شوراى مسلمانان است) فقط راويان راستگو آن را به همان صورت اصلى روايت
كردند .
مورخان حرفه ای اين نكته را از نظر دور داشتند كه تحريف اين حقيقت و دگرگون ساختن
متن قرار داد نمى تواند واقعيت را در هنگام پياده كردن اين ماده ، بسود آنان تغيير
دهد زيرا عادتا محال بود كه مسلمانان در صورت زنده ماندن امام حسن تا پس از مرگ
معاويه و آزاد بودند مردم در انتخاب خليفه ، كسى را بر فرزند پيغمبر مقدم داشته و
شخص ديگرى را بوسيله ى شورا يا غير شورا بخلافت برگزينند بنابرين ، همه ى
روايات - چه روايتهاى صحيح و چه روايتهاى ساختگى - و همه ى صورت هاى سه گانه ای كه
براى يك روايت احتمال داده شده ، در صورت زنده ماندن امام حسن عليه السلام از لحاظ
عملى داراى يك نتيجه ميبوده اند .
بنابرين ، چه موجبى ميتوان براى گريز از امانت تاريخى ، جز اين تصور كرد كه اين
راويان دروغ پرداز ، ميخواسته اند با همدستى دنائت آميز خود با قدرت حاكم ، زمينه ى
بيعت يزيد را فراهم آورند ؟ !
مورخ زبردستى كه تعيين صريح امام حسن را از اين ماده حذف كرده و بجاى آن موضوع شورى را گذارده ، با خود مى پنداشته كه بهترين روش را در جعل و تحريف انتخاب كرده است ! ولى نفهميده كه عمل وى با عمل همكار ديگرش كه از شورا نيز نامى نبرده يكسان است چه ، شورا در اسلام مربوط به انتخاب و برگزيدن خليفه نيست بلكه مربوط به كارهای است كه اداره ى آن با خليفه يا رئيس مسلمانان مى باشد در روز نخستين هم كه حكم شورا با آيه ى ( و شاور هم فى الامر ) تشريع شد و خداوند مسلمانان را بخاطر مشورتى كه در كارها مى كردند با آيه ى ( ( و امر هم شورى بينهم ) ستود ، منظور از آن بجز مشورت در تصميم ها و كارهای كه بدست رئيس مسلمانان است ، نبود .
آيه ای كه دستور مشورت مى دهد ، در نفى رياستهاى ساخته و پرداخته ى مردم صريحتر است تا اثبات چنين رياستهای .
گمان اين مورخ و ديگرانى چون او كه مسئله ى انتخاب خليفه را به كتاب خدا استناد
داده اند ، خطای بيش نيست لذا عايشه در آن هنگام كه مردم را به شورا دعوت مى كرد ،
آن را به خداوند منتسب نساخت بلكه براى آن از عمل عمر بن خطاب دليل آورد و اگر
امكان استناد آن به كتاب خدا وجود ميداشت هرگز از اين دليل كه قاطع تر و قانع
كننده تر بود دست نكشيده به عمل عمر استناد نمى جست وى در آنروزيكه به بصره وارد شد
گفت : ( صواب آنست كه كشندگان عثمان دستگير و همه بقصاص خون او بقتل رسند و آنگاه
به همانصورت كه عمر بن خطاب قرار داده ، كار تعيين زمامدار به شورى محول گردد ) (
29 ) .
و بالاخره ، بموجب قرائن قطعى فراوان ، متن عبارت مورد بحث جز به همان منوال كه ما
در ماده ى دوم قرار داد ذكر كرديم ، به هيچ صورت ديگرى نمى تواند باشد .
اولا ، بدليل نامه هاى معاويه به امام حسن عليه السلام - كه قبلا بدانها اشاره شد .
ثانيا ، بدليل آنكه اين صورت با توجه به اينكه پيشنهاد كننده ى مواد ، امام حسن
است از هر صورت ديگرى مناسبتر و به واقع نزديكتر است همچنانكه در ذيل روايت ( ورقه
ى سفيد) قبلا گفتيم .
ثالثا ، بدليل آنكه اين روايت ، مشهورتر و راويانش بيشترند .
و رابعا بدليل آنكه ماده ى دوم به همين صورت تا زمانيكه امام حسن در قيد حيات بود
كاملا مشهور و زبانزد بوده بطوريكه در بسيارى از خطب و احاديث بدان استشهاد مى شده
است مثلا سليمان بن صرد در پيشنهادات خود به امام حسن پس از واقعه ى صلح ، بدان
اشاره مى كند و جارية بن قدامه در حضور معاويه از حق حكومت امام حسن پس از او همچون
موضوعى مسلم و معروف ياد مى كند و احنف بن قيس در خطابه ای كه براى رد بيعت
يزيد در محفلى عظيم در حضور معاويه ايراد كرده از آن همچون موضوعى مسلم ياد نموده
است وى در اين خطابه مى گويد : ( يقينا ميدانى كه عراق را با شمشير فتح نكرده ای و
بازور بر آن مسلط نگشته ای ! بلكه چندان كه خود ميدانى با حسن عهد كردى و ميثاق
خدای بستى كه حكومت پس از تو از او باشد حال اگر وفا كنى شايسته ى اينكارى و اگر
بخواهى عذر و حيله در پيش گيرى ستم كرده ای بخدا سوگند كه در پشت سر حسن اسبهاى
نيكو و ساعدهاى محكم و شمشيرهاى برنده آماده است ، اگر يك وجب به غدر و مكر پيش آيى
بازوى نيرومندى را دريارى او پيش روى خود خواهى ديد ، تو نيكو ميدانى كه مردم عراق
از روزى كه بغض تو را به دل گرفتند ، يك لحظه به تو محبت نورزيده اند) ( 30 ) .
شواهد ديگرى نيز بر اين موضوع هست كه ياد كردن همه ى آنها با اختصار مورد نظر ما
سازگار نيست
چنانكه مى بينيد بررسى ما در پيرامون فرازهاى برجسته ى قرار داد ،
تاكنون از دو ماده ى : اول و دوم فراتر نرفته است .
و اما ماده ى سوم در موضوع اين ماده در فصل 14 مطالبى به تفصيل گذشت در فصل 16
بمناسبت بحث از روايت ( ورقه ى سفيد) بدينموضوع اشاره كرديم كه اين روايت قرينه ى
مهمى است بر اينكه در ميان روايات مربوط به قرار داد صلح ، آن روايتى قابل
قبول و داراى ترجيح است كه مضمون آن با مصلحت امام حسن بيشتر منطبق باشد تا مصلحت
دشمنانش بنابرين در مورد ماده ى سوم قرار داد بايد معتقد شويم كه مفاد اين ماده
عبارت است از ممنوعيت مطلق ناسزا به اميرالمؤمنين على عليه السلام ، چه در حضور
امام حسن و چه در غياب وى و اينكه برخى از مورخان گفته اند كه فقط در حضور امام حسن
اين ممنوعيت وجود داشته ( 31 ) صحيح نيست زيرا علاوه بر آنچه هم اكنون گفتيم ،
اساسا ( ممنوعيت مشروط) با روح صلح و اينكه طرفين در مقام صفا و تفاهم باشند ،
سازگار نمى باشد .
و اما ماده ى چهارم اين ماده همين اندازه اموال خاصى را از مجموعه ى چيزهای كه
بايد بموجب قرار داد به معاويه واگذار شود ، استثناء مى كند و مفاد آن ، جز اين چيز
ديگرى نيست معناى اين استثناء آنست كه قرار داد صلح ، ملك و حكومت و اموال مورد نظر
معاويه را بدو واگذار مى كند باستثناى مبالغى كه در اين ماده بدانها اشاره شده و
امام حسن آنها را براى خود و برادر و شيعيانش در نظر گرفته بوده است خراج دارابجرد
را هم بدين مناسبت انتخاب كرد كه آن را از نقطه نظر شرعى بى اشكالتر و رواتر
ميدانست ( 32 ) .
اكنون ملاحظه كنيد ميان اين تفسير با طعن و افتراى ناعادلانه ى بعضى از نويسندگان
نسبت به مقام امام حسن عليه السلام چه اندازه تفاوت و اختلافات موجود است نويسندگان
مزبور بر اثر عدم درك صحيح اين ماده ، اموال نامبرده را بهاى خلافت پنداشته ، امام
حسن را فروشنده و معاويه را خريدار دانسته اند ! چقدر بهتر بود اگر اينچنين كودنهاى
نادانى كه هم جنس مورد معامله و هم بهاى آن را از مال فروشنده فرض مى كنند و در عين
حال نام آن را خريد و فروش مى گذارند ، قلم بدست نگرفته و در موضوعاتى كه دخالت در
آنها گزارشگر نادانى و كودنى آنان خواهد بود چيزى ننويسند و پيش از آنكه به موضوع
مورد بحث بد كرده باشند به خود بد نكنند .
در صفحات پيشين ، آنجا كه از معناى خلافت و از ميزان شايستگى معاويه براى اين مسند
سخن گفتيم ، درباره ى محال بودن اين ياوه نيز مطلبى آورده ايم و تكرار نمى كنيم .
و اما ماده ى پنجم در فصلهاى آينده مطالبى در پيرامون آن خواهيد خواند .