صورت محمد جوگندمی «دلاور مرد جنگهای نامنظم» ورم کرده و
سیاه است
محمد جو گندمی، جانباز شیمیایی و اعصاب و روان، که
روزگاری با گامهای استوار در هنگامه آتش و خون ، مقابل
آنانکه چشم طمع به آب و خاک و ناموس این مملکت داشتند سینه
سپرکرده بود ، اینک در اوج غربت ، کنج اتاق افتاده است و
توان حرکت ندارد .صورتش ورم کرده و سیاه شده است.
«فولادی» همسر محمد جوگندمی جانباز شیمیایی و اعصاب و
روان پیرامون سوابق جانبازی و وضعیت کنونی وی گفت :همسر من
؛ محمد جوگندمی عضو گروه چریکی پارتیزانی شهید چمران بود و
از همان آغاز جنگ در جبههها حضور داشت. بعد از آن در
عملیاتهایی مثل فتح خرمشهر، فاو و شلمچه شرکت داشت.
از همان ابتدای جنگ مجروحیتش آغاز میشود که از ناحیه
مچ دست توسط نارنجک مجروح میشود. بعد به واسطه حضورش در
مراحل مختلف جنگ تمام بدنش، سروصورتش، کمر و پاها و
دستهایش پر از ترکش است؛ حتی خودم شاهد بودم که بعضی
وقتها ترکشها را با دست ازتنش در میآورد و به من نشان
میداد. الآن هم یک ترکش توی دستش است که دکترها میگویند
اگر برداشته شود رگ عصب دستش قطع میشود.
همسرم در منطقه عملیاتی فاو شیمیایی شد و ظاهراً در
شلمچه بود که به واسطه موج انفجار، مبتلا به عارضه اعصاب و
روان گردید؛ البته بیماری روانیاش طی سالهای اخیر و
سختیها و مشکلاتی که با آن درگیر بودهایم بیشتر شده است.
الآن هم طبق نظر کمیسیون پزشکی 30 درصد جانبازی دارد که 10
درصد آن مربوط اعصاب و روان است.
محمد از همان ابتدای جنگ وارد صحنه شد و همانطور که
گفتم در گروه شهید چمران، عضو نیروهای چریکی ـ پارتیزانی
بود. بعد با عضویت بسیجی در مناطق عملیاتی حضور داشت و بعد
وارد سپاه شد. الآن حدود 10 سال است که از سپاه باز
نشستهاش کردهاند؛ یعنی باز خرید شده است . همان ایام هم
شوهرم 15 درصد جانبازیاش ثابت شده بود که به همین دلیل
میخواستند به او زمین بدهند، اما خبری نشد. شوهرم توی
سپاه در بخش تأسیسات دارای مسؤولیت بود.2 سال مانده بود
بازنشسته شود که در سال 1375 از سپاه بازخریدش کردند. چون
شوهرم به دلیل مشکل بیماریاش که ما آن زمان نمی فهمیدیم و
درد او را نمیدانستیم زیاد غیبت میکرد و کمتر سر کارش
حضور مییافت.
وضعیت شوهرم را نمیفهمیدم. از سال 1380 فهمیدم چه خبر
است. از آن سال بود که درد یک مجروح شیمیایی و یک جانباز
اعصاب و روان با بدنی پر از ترکش را فهمیدم. الان 2ـ3 سال
است که بنیاد رفتهایم و تقاضای حقوق برای او کردهایم.
گفتهاند چرا تا به حال نیامدید که گفتیم تا الآن احتیاج
نداشتیم، اما حالا وضعیت فرق میکند.
شما نگاه کنید و ببینید! همسرم با این وضعیت بیماریاش
افتاده است گوشه خانه، کاری ندارد و از نظر مخارج زندگی در
وضع بسیار بدی هستیم.4 تا بچه هم داریم که پسر بزرگم 18
سال و دخترم 14 سال دارد. دو پسر 16 ساله و 7 ساله هم
داریم. هیچ امکانات رفاهی و زندگی نداریم. خانه نداریم.
زمینی را بنیاد به ما داده است که امکان ساخت آن را
نداریم. هر روز هم داریم به بنیاد میرویم که متأسفانه در
برخی موارد، با بیمهری و بی محلی مسؤولان بنیاد جانبازان
مواجه میشویم. از آینده بسیار بیمناکم. میترسم؛ یعنی
آینده تضمین شدهای برای خودم و همسر وفرزندانم نمیبینم.
همسرم تا به حال 8 نوبت در بیمارستان صدر تهران و 1 نوبت
در بیمارستان روزبه بستری شده است. هر ماه هم به دکتر
مراجعه میکنیم و دکتر کیهانی او را ویزیت میکند. موقعی
هم که از تهران نوبت میگیریم، توسط بنیاد جانبازان او را
به بیمارستان تهران میبریم. 2ـ3 بار تا به حال کمیسیون
پزشکی شده است و الآن 30 درصد برایش جانبازی زدهاند.
میگویند به همسران جانبازان حق پرستاری میدهند وضعیت
زندگی ما را ببینید. این خانه ماست. این 2 اتاق کوچک من که
باید 6 نفر، آن هم با 3 جوان در آن زندگی کنیم. شوهرم
اختیار ادرارش را ندارد. باید همیشه عوضش کنم. رختخوابش
الآن بیرون زیر برف افتاده است. فرش نجس را هم انداختهایم
توی حیاط که از بس شسته شد، پار شده است. آیا این حق من
است که با این همه درد و رنج زندگی کنم؟ همسرم جانباز 30
درصدی است و 10 درصد جانبازی اعصاب و روان دارد. میگویند
باید درصد اعصابش 20 درصد برسد تا به من حق پرستاری و
امکانات بدهند! باور کنید خودم روانی شدهام. من و
بچههایم عصبی شده ایم. باور کنید میخواستم خودم و بچه
هایم را بکشم تا از این وضعیت نجات پیدا کنیم. این چه
قانونی است؟ باید درد خود را دیگر به چهکسی بگوییم؟ چرا
گوش شنوایی درد ما را نمیشنود؟ چرا مسؤولی ما را
نمیبیند؟
جانبازها هیچ فرقی با هم ندارند جانباز، جانباز است.
جانباز 5 درصد یا 50 و 70 درصد فرقی با هم ندارند. آنها به
خاطر خدا و به خاطر دفاع از دین و ناموس این مملکت به جنگ
رفتند و به خاطر وضعیتی که در جنگ بود غالباً همه آنها و
همه رزمندهها از بیماری روحی و روانی رنج میبرند؛ یکی
کمتر و یکی بیشتر. ارتشی، سپاهی، بسیجی و سرباز فرقی با هم
ندارند. آن رزمندهای که جانش را کف دست گرفت و وارد
مقابله با توپ و خمپاره و شیمیایی شده فرقی با رزمنده دیگر
ندارد.
مجروح شدن همسرم با شهادت محمد رضا گائینی (پسر همسایه ما
) در یک زمان بود؛ به گونهای که میگفتند شهید گائینی
زنده میماند و شوهر من شهید میشود. وضع شوهرم وخیم بود.
به همین دلیل برای اینکه مطمئن بودند شوهرم شهید می شود،
برای زنده نگه داشتن شهید گائینی تلاش کردند. تا مدتی فکر
میکردند شوهر من شهید شده است که ناگهان یک پرستار
میبیند پلاستیک روی دهانش بخار دارد. از آن لحظه به بعد
امکانات پزشکی میآورند و شوهرم را نجات میدهند؛ اما شهید
گائینی به شهادت میرسد.تصور کنید یک جانباز کنارش
خمپارهای منفجر شده و بدنش پر از ترکش است. بعد از مدتی
معلوم میشود بیماری اعصاب دارد.الآن که پیگیری میکنیم،
میگویند باید صورت سانحه بیاورید.من الآن موج آن خمپاره
منفجر شده را از کجا بیاورم؟ روزی که آن رزمنده مجروح
میشد و بعضیها اصلاً اعلام مجروحیت نکردند و فکرش را
نمیکردند که روزی به این چیزها احتیاج پیدا کنند، حالا از
کجا مدرکش را بیاورند؟ این چیز مسلمی است که رزمندهای که
با انفجار خمپاره در کنارش مجروح میشود ، موج هم میگیرد.
حالا من که همسر این جانبازم، صورت این سانحه را از کجا
بیاورم؟
ما هم روانی شدیم. بچههایم پرخاشگر شدهاند نا گفته
نماند که همسران جانبازان، الآن مبتلا به عارضه عصبی و
روانی هستند. متأسفانه اینها نادیده گرفته شدهاند. همه
جانبازها و همه خانوادههای جانبازان در یک سطح هستند و
هیچ حس حسادتی بین آنها نیست، همه ما خانواده جانبازیم،
همه ما بچه داریم و همه به خاطر رضای خدا حاضر به ازدواج
با یک جانباز شدیم ؛ اما چه به سر ما آوردند و چه محیطی
را برای ما درست کردند که الآن خانواده جانبازان با مشکلات
زیادی روبهرو هستند! درآمد نداریم. بچههایم امکانات
ندارند. حتی نمیتوانند درس بخوانند. همسرم توان کار کردن
ندارد. هیچ کس هم جوابگوی ما نیست. من و
بچههایم بیماری اعصاب گرفتهایم. بچههایم پرخاشگر
شدهاند. دخترم را 3 ، 4 روز در هفته خانه مادرم میفرستم
تا این وضعیت او را اذیت نکند. چون دختر است و زود رنجور و
پژمرده میشود.مشکلات خودم را با رییس بنیاد جانبازان
مطرح کردم، اما توجهی نشد. هر وقت میخواهیم به رییس جدید
بنیاد مراجعه کنیم، نامهای به آقای… معاونت امور
شهرستانها مینویسد تا او به مشکل ما رسیدگی میکند. آن
آقا هم صریحاً جانباز را رد میکند و به خواسته ما ترتیب
اثر نمیدهد. به عنوان مثال امروز بنیاد جانبازان قول
دادهاند بیایند خانه ما و شاهد وضعیت ما باشند و فکری به
حال همسرم بکنند؛ اما الآن ساعت نه ونیم شب است واثری از
آنها نیست! هنوز منتظریم، اما خبری از آنها نشده است.
اگر شوهرم جانباز نبود، الآن صاحب زندگی خوبی بودیم
زمانی که شوهرم رفت جنگ، اگر آن موقع درس میخواند و به
کارش میرسید، الآن صاحب زندگی و کار مناسبی بود. اما آنها
به خاطر اسلام و مردم رفتند جنگیدند و از جان و همه چیز
خود گذشتند و در مقابل دشمن ایستادند. اما حالا چه؟ این
وضع زندگی ماست. پسرم باید برود کار کند تا بتواند درس
بخواند. چون خرج مدرسه و خانه زیاد است. هر چند توی این
خانه و این وضعی که همیشه با داد و بیداد و سرو صدا همراه
است، درس خواندن معنایی ندارد.
دیشب حال شوهرم خیلی بد شد. تشنج داشت. لرز داشت. زنگ
زدم اورژانس 115. وقتی آنها آمدند به ما گفتند چرا به
بنیاد جانبازان زنگ نزدید؟ آنهاگفتند ما 10 نیروی متخصص و
آمبولانس تحت اختیار بنیاد گذاشتهایم و جانبازان ، آنها
باید شبانه روز در اختیار شما باشند. امروز صبح برای
اورژانس سه بار زنگ زدم به بنیاد جانبازان. حال شوهرم خیلی
بد شده بود. بالاخره
توانستم با دکتر… صحبت کنم که گفت تخت خالی نداریم و بعد
گفت در اسرع وقت میآیند و به قول خودش خدمت میرسند. بعد
شماره تلفن و آدرس را از من گرفت که امروز بیایند، اما تا
الآن که ساعت نزدیک 10 شب است ، هنوز پیدای شان نشده است.
گفتیم آمبولانس بفرستید، گفتند تاکسی تلفنی بگیرید. حال
شوهرم خیلی بد شد. ادرارش را بی اختیار میریزد. تشنج و
لرز دارد. زنگ زدیم بنیاد جانبازان تا ببرندش بیمارستان.
آقای دکتر.... از بهداشت و درمان بنیاد جانبازان گفت: شما
یک تاکسی تلفنی بگیرید، ما پولش را حساب میکنیم. گفتم:
حال شوهرم اینقدر خراب است که میترسیم بلندش کنیم. اما
خبری از آنها نشد. الآن هم شوهرم افتاده است گوشه اتاق و
حال حرکت ندارد.
دیشب که حال شوهرم دوباره خراب شد ، به نظرم تشنج
داشت ، هزیان میگفت. چون ناگهان فریاد زد: بخوابید روی
زمین. سنگر بگیرید. دارد خمپاره میآید. به بچهها فحش
میداد و با تلفن بر سر پسر بزرگم کوبید.
انگار درد را نمیفهمد . دیروز
خوابیده بود کنار بخاری . آنقدر درد داشت که وقتی بدنش
چسبید به بخاری و سوخت، چیزی نفهمید. وقتی هم که برای
دستشویی بردیمش حیاط، سرش گیج رفت و به نرده ها خورد و
الآن کمرش سوخته و زخمی شده است.
وقتی درد عصبی سراغش میآید، حالش خیلی بد میشود. داد
میزند. شیشه ها را میشکند. در کمد را شکسته است. بچهها
را میزند. گاهی مواقع هم دندانهایش را با میخکش یا پیچ
گوشتی و یا انبر دست میکشد. الآن 3 ـ 4 دانه بیشتر دندان
ندارد. همه را خودش کشیده است.
نحوه برخورد با ما اصلاً خوب نیست ، با ما درست برخورد
نمیکنند. مخصوصاً وقتی درباره مسائل درمانی به بنیاد یا
بیمارستان میرویم با ما برخورد خوبی ندارند. همیشه باید
التماس کنیم. تحقیر و سبک می شویم و ما را با نگاههای
عجیبی میبینند. نمیدانم چه فکری درباره ما میکنند.
آخرین باری که شوهرم را بستری کردیم، آنقدر التماس کردم
تا حاضر شدند او را بپذیرند.آخرین باری که او را بستری
کردیم، توی بیمارستان صدر تهران بود. فکر میکنم برج 9
امسال بود. چند روز بعد از اینکه به قم برگشتیم، همسرم
زنگ زد و گفت که بیایید و مرا از اینجا ببرید. چون پایم
را شکستند. بعد خود بیمارستان زنگ زدند که باید او را به
قم برگردانیم. چون آنجا بیمارستان اعصاب و روان است.
گفتند وقتی پای شوهرتان خوب شد، دوباره او را به بیمارستان
بیاورید؛ اما شوهرم وقتی حالش خراب میشود، کنترل دست خودش
نیست. به همین دلیل گچ پایش را با تیغ کند و الآن پای
شکسته اش بدون گچ است.
حکایت ناراحتی جانباز محمد جوگندمی آنقدر دردناک و
عجیب بود که خواستم عین حادثه را از زبان خودش بشنوم. او
گوشه اتاق، کنج دیوار خوابیده است. میکروفون را به صورتش
نزدیک میکنم. بریده بریده و خشک جواب میدهد و میگوید:
توی بیمارستان صدر بودم. آنجا یک اتاق دارند و هر جانبازی
که زیاد سر و صدا میکند او را به آن اتاق میبرند تا آرام
شود. من هم توی آن بیمارستان کنترل خودم را از دست داده
بودم. درد داشتم. کنترل حرکات و کارهایمان دست خودمان
نیست. مرا به آن اتاق بردند و دست و پایم را به تخت بستند
.
منبع : گروه دفاع مقدس خبرگزاری
مهر