چمران به روایت
همسر
فصل آشنایی
پدرم بین آ فریقا و چین تجارت می كر د و من فقط
خرج می كردم ، هر طوری كه می خواستم. پاریس و لندن
را خوب می شناختم ، چون همه لباسهایم را از آن جا
می خرید.
در طی دیداری كه به اصرار امام موسی صدر
برگزار شد، ایشان به من گفت : " ما مؤسّسه ای
داریم برای نگهداری بچّه های یتیم. فكر می كنم كار
در آنجا با روحیة شما سازگار باشد. من می خواهم
شما بیایی آنجا با چمران آشنا شوی " وتا قول رفتن
به مؤسّسه را از من نگرفت ، نگذاشت برگردم.
یكشب در تنهایی همانطور كه داشتم می نوشتم چشمم
به یك نقّاشی كه در تقویمی چاپ شده بود افتاد. یكی
از نقّاشی ها زمینه ای كاملا سیاه داشت و وسط این
سیاهی شمع كوچكی می سوخت كه نورش در مقابل این
ظلمت خیلی كوچك بود. زیر نقّاشی به عربی شاعرانه
ای نوشته شده بود:
" من ممكن است نتوا نم این تاریكی را از بین
ببرم ولی با همین روشنایی كوچك فرق ظلمت و نور وحق
وباطل را نشان میدهم وكسی كه دنبال نور است این
نور هر چقدر كوچك باشد در قلب او بزرگ خواهد بود.
"
آن شب تحت تاثیر این شعر ونقّاشی خیلی گریه
كردم.
هنوز پس از گذشت این مدّت نمی توانم نهایت حیرتم
را در اوّلین برخورد با شاعر آن شعر و نقّاش آن
تصویر درك كنم.او كسی نبود جز " مصطفی چمران ".
باردوم كه دیدمش برای كار در مؤسّسه آمادگی
كامل داشتم.
من با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بودم.حجاب درستی
نداشتم و ...
یادم هست در یكی از سفرهایی كه به روستاها می
رفتیم ، مصطفی در داخل ماشین هدیه ای به من داد
اوّلین هدیه اش به من بود و هنوز ازدواج نكرده
بودیم، خیلی خوشحال شدم و همانجا باز كردم دیدم
روسری است. یك روسری قرمز با گلهای درشت. من جا
خوردم امّا او لبخند زد و به شیرینی گفت: " بچه ها
دوست دارند شما را با روسری ببینند ".
من می دانستم بقیة افراد به مصطفی حمله می
كنند كه شما چرا خانمی را كه حجاب ندارد می آوری
مؤسّسه ، ولی مصطفی خیلی سعی می كرد ـ خودم متوجّه
می شدم ـ مرا به بچه ها نزدیك كند. نگفت این حجابش
درست نیست، مثل ما نیست ، فامیل و اقوام آنچنانی
دارد، اینها روی من تاثیر گذاشت. او مرا مثل یك
بچهء كوچك قدم به قدم جلو برد، به اسلام آورد.
مسافر بهشت
هر چند تا روزی كه مصطفی شهید شد، تا شبی كه از
من خواست به شهادتش راضی باشم نمی خواستم شهید
بشود ... مصطفی گفت: من فردا شهید می شوم. خیال
كردم شوخی می كند. گفتم: مگر شهادت دست شماست؟
گفت: نه، من از خدا خواستم و می دانم خدا به خواست
من جواب می دهد. ولی من می خواهم شما رضایت بدهید.
اگر رضایت ندهید من شهید نمی شوم. خیلی این حرف
برایم تعجب بود. گفتم: مصطفی من رضایت نمی دهم و
این دست شما نیست. خب هروقت خداوند اراده اش تعلق
بگیرد من راضیم به رضای خدا و منتظر این روزم ولی
چرا فردا ؟ و او اصرار می كرد من فردا از اینجا می
روم، می خواهم با رضایت كامل تو باشد. و آخر
رضایتم گرفت
من خودم نمی دانستم چرا راضی شدم. نامه أی داد
كه وصیتش بود و گفت: تا فردا باز نكنید. بعد دو
سفارش به من كرد. گفت: اول اینكه ایران بمانید.
گفتم: ایران بمانم چكار ؟ اینجا كسی را ندارم.
مصطفی گفت: نه! تعرب بعد از هجرت نمی شود. ما
اینجا دولت اسلامی داریم و شما تابعیت ایران
دارید. نمی توانید برگردید به كشوری كه كه حكومتش
اسلامی نیست حتی اگر آن كشور خودتان باشد. گفتم:
پس این همه ایرانی ها كه در خارج هستند چكار می
كنند؟ گفت: آنها اشتباه می كنند. شما نباید به آن
آداب و رسوم برگردید ... هیچ وقت! دوم هم این بود
كه بعد از او ازدواج كنم. گفتم: نه مصطفی. زن های
حضرت رسول (ص) بعد از ایشان ... كه خودش تند دستش
را گذاشت روی دهنم. گفت: این را نگویید! این بدعت
است. من رسول نیستم. گفتم: می دانم. می خواهم
بگویم مثل رسول كسی نبود و من هم دیگر مثل شما
پیدا نمی كنم.
شب آخر با مصطفی واقعاً عجیب بود. نمی دانم آن
شب چی شد! صبح وقتی مصطفی می خواست برود من مثل
همیشه لباس و اسلحه اش را آماده كردم و آب سرد
دادم دستش برای توی راه. مصطفی اینها را گرفت و به
من گفت: تو خیلی دختر خوبی هستی! بعد یك دفعه یك
عده آمدند توی اتاق و من مجبور شدم بروم طبقه
بالا. صبح زود بود و هوا هنوز روشن نشده بود. كلید
برق را كه زدم چراغ اتاق روشن و یك دفعه خاموش شد،
انگار سوخت. من فكر كردم یعنی امروز دیگر مصطفی
شهید می شود ، این شمع دیگر روشن نمی شود، نور نمی
دهد. تازه داشتم متوجه می شدم چرا اینقدر اصرار
داشت و تأكید می كرد كه امروز ظهر شهید می شود.
مصطفی هرگز شوخی نمی كرد. یقین پیدا كردم كه مصطفی
اگر امروز برود دیگر بر نمی گردد. دویدم و كلت
كوچكم را برداشتم، آمدم پایین. نیتم این بود
مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود.
مصطفی در اتاق نبود. آمدم دم ستاد و همان موقع
مصطفی سوار ماشین شد. من هرچه فریاد می كردم كه می
خواهم بروم دنبال مصطفی نمی گذاشتند. فكر می كردند
دیوانه شده ام، كلت دستم بود! بهر حال مصطفی رفته
بود ...
« من از این دنیای دون میگریزم، از
اختلافات، از تظاهرات، از خودنماییها، غرورها،
خودخواهیها، سفسطهها، مغلطهها، دروغها و
تهمتها، خسته شدهام.احساس میكنم كه این جهان
جای من نیست. آنچه دیگران را خوشحال میكند، مرا
سودی نمیرساند. »