يتيمه الدهر ج 3 ص 169 تا 267
فهرست ابن النديم ص 194
انساب سمعانى
معالم العلماء
محاسن اصفهانى نگارش ما فروخى اصفهانى
نزهه الالباءدر طبقات ادبا
كامل ابن اثير ج 9 ص 37
معجم الادباء ج 6 ص 168-317
منتظم ابن جوزى ج 7 ص 179
تجارب السلف ابن سنجر ص 243
اريخ ابن خلكان ج 1 ص 78
مرآه الجنان يافعى ج 2 ص 441
تاريخ ابن كثير ج 11 ص 314
شرح درايه الحديث تاليف شهيد
نهايه الارب ج 3 ص108
شذرات الذهب ج 3 ص 113
معاهد التنصيص ج 2 ص 162
بغيه الوعاه سيوطى ص 196
مجالس المومنين قاضى ص 324
بحارالانوار ج 10 ص 264-266
الدرجات الرفيعه سيد عليخان مدنى
امل الامل حر عاملى
لسان الميزان ج 1 ص 413
تكمله امل الامل نگارش كاظمى
منتهى المقال ابوعلى ص 56
روضات الجنات
تنقيح المقال مامقانى ج 1 ص 135
اعيان الشيعه ج 12 در 240 صفحه
سفينه البحار محدث قمى ج 2 ص 13
الكنى و الالقاب ج 2 ص 365 تا 371
الطليعه درشعرا شيعه ج 1
ياقوت حموى در " معجم البلدان " ج 6 ص 8 گفته: من
اخبار زندگى صاحب را به نحو كامل وحد استقصا، ضمن شرح حال مردويه آورده
ام.
ابو حيان توحيدى، درگذشته سال 380رساله اى دارد به
نام " مثالب الوزيرين " كه در نكوهش و عيبجوئى از صاحب ابن عباد و ابو
الفضل بن العميدنگاشته و در " الامتاع و الموانسه " ج 1 ص 53 تا 67
منتشر گشته است، ابوحيان در اين رساله: هر گونه افتخار و فضيلتى را از
اين دو وزير بى نظير نفى كرده و تا توانسته بر آنان تاخت و تاز نموده،
سخنى باطل و شهادتى مردود آورده و به ناسزا و ناروا دشنام گفته. با
نفاق مورخين و نويسندگان نه راه انصاف پوئيده است و نه كارى ستوده به
فرجام آورده، البته براى اين حرمت شكنى او علل و انگيزه هائى بوده كه
در اعيان الشيعه و غير آن از فرهنگ رجال مشروحا ذكر شده است.
ابو الحسن على بن احمد جرجانى، معروف به " جوهرى "
است، چنانكه در اشعار خود ياد كرده.
وزنه اى در فضل و ادب، استوانه اى در لغت عرب.
ماهرى قافيه پرداز و نقادى سخن ساز بود. دست پرورد وزير، صاحب ابن عباد
و از نديمان مخصوص و در سلك شاعران دربار او بشمار است.
در ابتداى جوانى و آغاز زندگى به شعر و شاعرى
پرداخت و در خطه سخن تا آنجا به كمال رسيد كه با عبارتى آسان و سبكى
روان، مضامين نغز و سروده هاى پر مغز مى ساخت و در ميدان ادب يكه سوارى
بود كه هر گونه توسن سركش را مهار مى كرد، چنانكه گفته اند: جذع يبن
على المذاكى القرح.
" صاحب " از قدرت ادبى او در شگفت بود و از اشعار
نيكوى او چنان به وجد مى آمد كه از سيماى نكويش و تناسبى كه ميان صورت
و سيرت او از حيث طراوت و ظرافت مشهود بود، زبان همه را به تحسين مى
گشود.
از اين رو صاحب ابن عباد، او را مخصوص به خود ساخت،
و براى رسالت بين خود وكارگزاران و اميران برگزيد. موقعى كه او را به
صوبى گسيل مى داشت، در رساله خود، چنان او را مى ستود كه چشمها مفتون
جمال دلارايش و دلها شيفته كمال والايش بود. از جمله در نامه اى كه به
ابو العباس ضبى "يكى از شعرا غدير" نوشته و به اصفهان گسيل داشته،
بالاترين ثنا را در مدح جوهرى بكار بسته و بدين وسيله ابو العباس را به
اكرام و بزرگداشت و جلب رضايت او وا داشته.
اين نامه در " يتيمه " ج 4 ص 26 ياد شده و ما در
اينجا چكيده آنرا مى آوريم:
" اگر سرور من گويد: صاحب اين همه شان و جاه و اين
رفعت پايگاه كيست؟ گويم: همان كه فضل و دانشش ترجمانى عادل است و طبع
سرشارش زيب محافل. آنكه همشهريانش مايه افتخار و سرآمد آن ديار شمارند
تا آنجا كه نه در جرجانش- به گذشته هاى دور و نزديك - و نه در طبرستان
جوارش، از قديم و جديد مثل و مانند نشناسند. آنكه شهر سخن را فرمانروا
گشته، نظم و قافيه را چون اسيران به فتراك بسته آنهم در ابتداى جوانى و
شور زندگانى پيش از آنكه آموزگارش درس ادب آموزد و رخش سخن در ميدان
فضل و هنر تازد.
او ابو الحسن جوهرى است كه خدايش مويددارد و همگان
دانند كه انتسابش به اين دربار، قديم است و اختصاصش بدين درگاه، عظيم و
با اين همه بايد گفت: شنيدن كى بود مانند ديدن.
همانا كه در ميدان فضيلت گوى سبقت ربوده و بر پيش
گامان آزموده برتر و فزون آمده. ندانمش از چه آغاز كنم؟ از پاس ادبش در
خدمت يا معرفتش به حق دوستى و حدود معاشرت؟ يا درخشيدن چشم گيرش
درحضور، كه سراپا گوش باشد جز در وقت ضرور و از جاى نجنبند، مگر به
دستور.
با ظرافت و بذله گوئى، بزم خلوت را رونق فزايد، و
با شيرين زبانى غم از دل ببرد و دشمنى بزدايد.
اگر به فارسى سخن ساز كند چه نثر باشد چه نظم، از
طبع سرشارش چون دريا خروش خيزد و موج از پس موج گهر ريزد، چه پارسى
زبانان ديارش جز اندكى چون برق رخشنده به آسمان تازند، اگر به پارسى
سخن آغازند، و زبان در كام كشند، اگر به لغت عرب پردازند، تا آنجا كه
پيشتاز سخندانشان و تا جدار هنرمندشان، هنگامى كه در ميدان عربيت تكاور
دواند، كندى گيرد، گويا نداند " عدنان " كه بوده و " قحطان "كيست؟.
و از مزاياى اين برادرمان، يا فضل و هنرش آنكه،
دبيرى باشد كه با منطق خود فصاحت آموزد و نگارنده اى كه در فن انشا
نكته ها پردازد. روزگاريش به ناصر الدوله ابو الحسن محمدبن ابراهيم
گسيل داشتم، در خويشتن دارى و امانت نگهدارى با دست و زبان توفيقى عظيم
يافت و شيه اى ملكوتى و منشى پسنديده در معاشرت به كار بست كه مرا هم
در گمان نمى گنجيد، تا آنجا كه از خدمت ناصر الدوله مرخص آمد، بى آنكه
نقد و ايرادى در ميان آيد. با آنكه نكته سنجى و نقادى او نسبت به
سفيران و كاتبان فراوان بود.
از اين رو، سرور من او را چنان گرامى دارد كه منش
دارم چه خورد و خواب و نشست و برخاست او، يا كنار من است و يا در
نزديكترين غرفه ها به من، و نفرمايد كه: شاعرى، براى عرض ادب و دريافت
صله شعرى سروده، يا مهمانى به طمع نوال دستبوس آمده، بل چنان پندارد كه
سالها و ماهها سبكبال به خدمت كمر بسته تا كودكى را به جوانى پيوسته.
چنين بزرگى تا آن هنگام نيازمند معرف و شفيع است كه
متاع ادب نگسترده و زيور آزادگى حمايل نبسته وگرنه خود شفيع دگران و
معرف اين و آن خواهد بود، آنجاست كه سرور من خدا راسپاس گويد بر اين
يكه تاز نام آور كه چه سرعت و مهارتى دارد و چه سپر بلائى.
او فراوان به مناظر زيباى جرجان و مرغزارها و
جنگلها و بوستانهاى آن بنازد و بايد كه سرورمان چشم و دل او را از
گلگشت اصفهان و نسيم عبير آميزش پر سازد كه ديگر فخر و ناز نفروشد و
هواى وطن از سر بگذارد. ثعالبى هم از هر گونه ثنا و ستايش جوهرى دريغ
نكرده است، گويد: در سال 377 كه با منصب سفارت، خدمت امير ابى الحسن
رسيد، با او دمساز شدم " و در مجلدات " يتيمه الدهر " پاره اى از اشعار
بلندش را زينت كتاب ساخته است. و نيز صاحب " رياض العلماء " شرح حال
شاعر را ترجمان گشته و دانش و فضلش را همراه شعر گهربارش ستوده است. از
اشعارى كه در ماتم سيد شهدا سبط پيامبر "ص" سروده اين است:
- من شيداى كوفه ام. آنهم چه شيدائى؟ پيش از آنكه
سرشت رخسارم سيلاب كشد، خون از جگرم روان است.
- تربتى كه چون نسيمش وزان گردد، عطر جان فزايش از
سر حد خراسان بگذرد.
- شهيدى كه در كربلا با لب تشنه جان داد و از رحمت
خدا سيراب بود.
- آنجا كه گورى چند و مزارى كوچك به چشم مى خورد،
ولى به آن عظمت و آبرو كه گورستان بقيع را سيراب سازد و خود از عبير
خلد و رضوان الهى آكنده است.
هذا قسيم
رسول الله من ادم |
قدا معا مثل
ما قد الشراكان |
- آن يك با رسول خدا از يك پوست بر آمده چونان دو
ميوه ازيك شاخ.
و ذاك سبطا
رسول الله جدهما |
وجد الهدى و
هما فى الوجه عينان |
- و اين دو سبط رسول اند كه جدشان چهره هدايت بود و
اين دو، نور چشمش.
- وه چه شرمسارى از روى پدرشان كه به روز رستاخيز،
غرق خونشان بيند.
- گويد: اى امتى كه به ضلالت و گمراهى اندر شديد و
با كوردلى، كفر از ايمان باز نشناختيد.
- چه جنايتى مرتكب شده بودم؟ جز اين بود كه بهترين
دستاويز هدايت را كه قرآن و فرقان است، به شما هديه كردم؟
- آيا از آتش سوزان، كه بر لب پرتگاه آن بوديد، شما
را نجات نبخشيدم.
- و دلهاى شما را كه پر از كينه و دشمنيهاى ديرينه
بود، بهم مهربان نساختم؟
- و كتاب خدا را در ميانتان به ميراث ننهادم و آيات
تابناكش را فراهم نياوردم كه در ميان جمع تلاوت شود؟
- آياپناه دردمندانتان نبودم و آب گواراى تشنه
كامان؟
- پسرم را بالب تشنه بلادفاع كشتيد، با اين همه بر
لب آب كوثر چشم اميد به من داريد؟
- مادرتان بعزا نشيند، دختران زهراى بتول را اسير
كرديد با آنكه پاره تنم بودند.
- عهد و پيمان پدرشان على را درهم شكستيد، با اين
پيمان شكنى رشته مرا قطع كرديد.
- بار خدايا، تو خود انتقام مرا بازستان كه خاندان
گراميم را به روز سياه نشانده، مى خواستند بنياد مرا بر باد دهند.
- موقعى كه زهرا به محاكمه برخيزد و داور ميان
ستمكشان و ستمگران خدا باشد، چه پاسخى توانيد داد؟
- اى " اهل كسا " درود و رحمت خدا بر شما نازل
بادتا روزگار باقى است.
- شما ستارگان نسل آدم و حوائيد، تا خورشيد تابناك
مى درخشد و دو اختر " سماك " نور مى پاشد.
- پيوسته دل در آرزوى شما مى طپد و روزگارم به اين
عشق و شيفتگى فرمان مى دهد و منع مى كند.
- اينك با سر آمدم: مركب توحيد را زين بستم و از
عدل الهى توشه ساخته از تقوا و پرهيزگارى مدد جستم.
- اينها همه حقائق است كه در پرده الفاظ نهفته شده
و چون بدرخشد، با لمعانش چشم كوردلان را شفا بخشد.
- اينها زيور آل طه است و زيب خاندانش، و همين هاست
كه براى فرزندان ابوسفيان و مروان، پستى و ننگ به بار آورد.
- آرى اين همه جواهر بود كه " جوهرى " به پاس محبت،
از سرزمين جرجان به ارمغان آورد.
جوهرى، قصيده ديگرى در رثا و ماتم حسين شهيد دارد
كه خوارزمى در " مقتل " خود، و ابن شهر آشوب در " مناقب " خود و علامه
مجلسى در جلد دهم بحار آورد، ملاحظه بفرمائيد
يا اهل عاشور
يا لهفى على الدين |
خذوا حدادكم
يا آل ياسين |
- اى ماتم زدگان عاشورا اين آه و ناله اى كه سر
كرده ام، در ماتم دين است. اى " آل ياسين " جامه ماتم ببر كنيد. - در
اين روز، گريبان دين چاك شد، چون دختران احمد را بسان كفار روم و چين
به اسيرى بردند.
- امروز، نوحه سراى اين خاندان بر فراز تپه هاى
كربلا، باصداى بلند مى گفت: كى است كه از پدر كشته بى نوا تفقد كند؟
- امروز جگر مصطفى به خون نشست، خونى كه اينك بر
سينه حوريان چون مشك دلاويز است.
- امروز ستاره افتخار " مضر " از پا درافتاده خوار
و ذليل گشت.
- امروز مشعل فروزان الهى خاموش شد، و كشتى تقوى به
گل نشست.
- امروز رشته هدايت از هم گسيخت، و گرد خوارى بر
سيماى اسلام پاشيد.
- امروز بارگاه قدس الهى فرو ريخت و عرصه آن پامال
ستوران گشت.
- امروز فرزندان ابوسفيان آرزوى خود رادريافتند، از
آتشى كه در " بدر " و "صفين " افروختند.
-امروز سبط مصطفى راخون دل در گلو گرفت و از پاى در
آمد.
- آب را به رويش بستند و به آتش درونش دامن زدند،
نگون باد پرچم اين خسارت زدگان.
- با زور و ستم زمام قدرت را به چنگ گرفتند، كاش از
شربت آبى دريغ نمى كردند.