شهید آوینی
هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
9972
نام: بنده خدا
شهر: .
تاریخ: 7/23/2005 4:56:19 AM
کاربر مهمان
  بسم الله الرحمن الرحیم....

سلام ، گمنامی که از شهر غربت هستی.

نمیدونم ولی حتما جنس مخالفه دیگه نه؟
نمیدونم چرا رفته ولی شاید تو هم مثل من ندونی چرا رفته ولی اون که میدونه ازش بپرس اگر هم جوابتو نمیده شاید کلی برا خودش دلیل داره . شاید اصلا به خاطر تو سکوت کرده . ولی تو به خاطر خودت که انقدر خود خواهی حاضری اون زجر بکشه پس لیاقت تو بیشتر از این نیست و شاید او حق داشته که تو رو ترک کنه و خوب کرده ......

و

معلومه تو اونو به خاطر خودت میخواهی نه خودش چون در غیر این صورت حتی حاضر نمیشی یه مو از سرش کم بشه چه برسه به اینکه نفرینش هم میکنی ... متاسفم برات ...
اول خودتو پیدا کن بعد عاشق شو ...


9971
نام: نازنین
شهر: اصفهان
تاریخ: 7/23/2005 3:56:20 AM
کاربر مهمان
  دلم گرفته از این دوره وزمونه که حتی یک دقیقه اش هم بر وفق مرادم نیست به هرکی هم که می یای درد دل کنی میگه صبر کن آخه مگه یه آدم چقدر صبر داره دیگه حتی از خدا هم ناامید شدم می دونم که بدترین گناهه ولی چکار کنم دست خودم نیست احساس می کنم خدا دوستم نداره اصلاً بهم توجه نمی کنه و هیچ کدوم ازدعاهام را نمی شنوه .
9970
نام: هادی
شهر: تهران
تاریخ: 7/23/2005 3:40:02 AM
کاربر مهمان
  دوست دارم آقا جان یا اباصالح
9969
نام: غلامرضا
شهر: خوی
تاریخ: 7/23/2005 3:40:01 AM
کاربر مهمان
  بنام پاکت :گرم، یاد اوری یا نه من از یادت نمکاهم
9968
نام: علی
شهر: تهران
تاریخ: 7/23/2005 2:41:44 AM
کاربر مهمان
  جناب سرهنگ
اسمش یوسف بود. اما بخاطر انضباط و لفظ قلم حرف زدنش ما بهش می گفتیم جناب سرهنگ. دو سالی می شد که اسیر شده بود و با ما تو یک اردوگاه بود. بنده ی خدا چند بار افتاده بود به التماس که جان مادرتان این قدر به من نگویید جناب سرهنگ. کار دستم می دهید ها. اما تا می آمدیم تمرین کنیم که دیگر به او جناب سرهنگ نگوییم، باز از دهان یکی در می رفت و او دوباره می شد جناب سرهنگ.

تا اینکه یک روز در آسایشگاه باز شد و یک گله عراقی مسلح ریختند تو آسایشگاه و فرماندشان نعره زد: « سرهنگ یوسف، بیا بیرون!» یوسف انگار برق سه فاز ازش پریده باشد، پا شد و جلو رفت. فرمانده که درجه اش سرگرد بود گفت: «چشمم روشن. تو سرهنگ بودی و ما نمی دانستیم.» یوسف با خنده ای که نوعی گریه بود گفت: «اشتباه شده. من...»

ـــ حرف زیادی نباشه! ببرید این قشمار(مسخره) را!

تا آمدیم به خود بجنبیم یوسف را کت بسته بردند و دست ما بجایی نرسید. چند مدتی گذشت و ما از یوسف خبری نداشتیم و دل نگران او بودیم و به خودمان بد می گفتیم که شوخی شوخی کار دست آن بنده خدا دادیم.

چند ماه بعد یکی از بچه ها که به سختی بیمار شده بود و پس از هزار التماس و زاری کردن به عراقیها به بیمارستان برده بودند، پس از بهبودی برگشت اردوگاه. تا دیدیمش و خواستیم حالش را بپرسیم زد زیر خنده. چهار شاخ ماندیم که خدایا مریض رفت و دیوانه برگشت! که خنده خنده گفت: «بچه ها یوسف را دیدم!» همه از جا پریدیم:یوسف!

ــ دست و پایش را شکسته بودند؟
ــ فکش را هم پایین آورده بودند؟
_ جای سالم در بدنش بود؟
ــ اصلاً زنده بود؟!

خندید و گفت: «صبر کنید. به همه سلام رساند و گفت که از همه تشکر کنم.» فکر کنم چشمان همه اندازه ی یک نعلبکی گرد شد!

ـــ آره. چون نانش تو روغنه. بردنش اردوگاه افسران ارشد. جاش خوب و راحته.

می خوره و می خوابه و زبان انگلیسی و آلمانی و فرانسه کار می کنه. می گفت بالاخره به ضرب و کتک عراقیها قبول کرده که سرهنگ است. و بعد از آن، کلی تحویلش گرفته اند و بهش می رسند.

یکی از بچه ها گفت: «بچه ها راستش من تیمسارم!»

9967
نام: خسروي
شهر: اراك
تاریخ: 7/23/2005 1:42:32 AM
کاربر مهمان
  خدايا تورا به حرمت خون هر شهيد راه قران و به حرمت راه تمامي انسانهاي پاك از صدر آدم تا ابد مسئولين و مردم اين آب و خاك را در مسير راه قرآن قرار بده انشائ الته ۱/۵/۸۴
9966
نام: سراب
شهر: تهران
تاریخ: 7/23/2005 1:14:46 AM
کاربر مهمان
  محمدجان من هنوز منتظرت هستم
9965
نام: گمنام
شهر: غربت
تاریخ: 7/23/2005 1:02:50 AM
کاربر مهمان
  برو ديگه دوستت ندارم اسمتو نميخوام بيارم
ديگه برام بسه هر چي تحقير شدم هر چي به پاي تو سوختم چه روزهايي كه من با گريه شب كردم چه شبهايي كه بي خوابي كشيدم تو لياقت نداشتي تو بايد تا هميشه تنها بموني خدايا كاري بكن حسرت روزاي رفته تا ابد تو دلش بمونه
9964
نام: يه دختر عاشق
شهر: همه جاي ايران سراي من است
تاریخ: 7/23/2005 12:30:18 AM
کاربر مهمان
  خدايا ميدوني چقدر دوستت دارم خدا جونم تو الان داري منو ميبيني و ميدوني تو دلم دارم ميگم خدايا به خاطر همه نعمتهايي كه بهم دادي به خاطر همه لطف و محبتي كه در حق من داري ازت ممنونم خدا جونم يه خواهش ديگه دارم همه مريضارو شفا بده خدايا نذار تو دلي غم بمونه خدا جونم تنهام نذار من بدون كمك تو ميميرم ميدونم غرق گناهم اما اميدم به لطف و بخشش تو هست يا ارحم الراحمين
9963
نام: موسوی-----
شهر: اهواز
تاریخ: 7/23/2005 12:14:42 AM
کاربر مهمان
  باید از گناهان خود ترسید نه گناهان دیگران وظیفه شرعی فقط تذکرونصیحت منطقی. حساب با کرام الکاتبین است
<<ابتدا <قبلی 1003 1002 1001 1000 999 998 997 996 995 994 993 بعدی> انتها>>



Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved