شهید آوینی
هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
99772
نام: عاشق شهدا
شهر: شهدا
تاریخ: 12/12/2012 4:48:00 PM
کاربر مهمان
  بنام رب المهدی (عج)
عرض سلام و عرض ادب خدمت تمامی دوستان
وصیتی زیبا از انیشتین
روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه‌ای که از چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است، قرار می‌گیرد و آدم‌هایی که سخت مشغول زنده‌ها و مرده‌ها هستند از کنارم می‌گذرند.
آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است.
در چنین روزی، تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه، زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید. بگذارید آن را بستر زندگی بنامم. بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند.
چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب، چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است.
قلبم را به کسی هدیه بدهید که از قلب جز خاطره‌ی دردهایی پیاپی و آزار دهنده چیزی به یاد ندارد.
خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده‌اند و کمکش کنید تا زنده بماند تا نوه‌هایش را ببیند.
کلیه‌هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه می‌کند.
استخوان‌هایم، عضلاتم، تک‌تک سلول‌هایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آن‌ها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید.
هر گوشه از مغز مرا بکاوید، سلول‌هایم را اگر لازم شد، بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به کمک آن‌ها پسرک لالی بتواند با صدای دو رگه فریاد بزند و دخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی شیشه اتاقش بشنود.
آنچه را که از من باقی می‌ماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید، تا گل‌ها بشکفند.
اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم، ضعفهایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند.
گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید و اگر گاهی دوست داشتید یادم کنید.
عمل خیری انجام دهید، یا به کسی که نیازمند شماست، کلام محبت آمیزی بگویید.
اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید، همیشه زنده خواهم ماند…
99771
نام: مسافر
شهر: مانده تا برسد به شهر اسلام
تاریخ: 12/12/2012 4:46:23 PM
کاربر مهمان
  بسم الله
سلام مریم خانم از .
دوست عزیز قبل از اینکه همه چیز رو تموم شده بودنید پیش یه مشاور برید..
نمی دونم رفتید یا نه..
ببینید زندگی یعنی همین الآن,یعنی شما و نفس کشیدن ها ..
مطمئنم همسر شما هم دوست دارن؛زندگی بهتری داشته باشن..اولا سعی کنید کمکشون کنید،با عاطفه و مهر همسری..!
نمی دونم چقدر حقیقت مسئلهرو می دونم؛اما می دونم هم انسان در ذات خوبی رو دوست داره!
---
جناب آقای علی از گرگان؛سلام..
می دونم زندگی به شما فشار آورده,اما میشه زندگی رو دو جور دید که من با امید و شادی در کنار خانوادم و با استفاده از قدرت محبت درونم که از خدا می گشیرمش,زندگی رو زیباتر سپری کنم یا اینکه با تلخی اون رو سخت تر کنم..دست خود آدمه!
کسی هم حق نداره دیگری رو متهم به بیماری بکنه!
..
روح شما در دست خود شماست که مانند جسم نیاز به رشد و کمال داره و گرنه مانند آب راکد افساد به درونش راه پیدا می کنه!
..
یا حق!
99770
نام:
شهر:
تاریخ: 12/12/2012 4:41:54 PM
کاربر مهمان
  سلام شهاب گرامی؛
من هم مثل شما به اینجور پیامک ها نه اعتقادی دارم،نه تا حالا امتحانشون کردم.درباره ی اون بحثی که چند هفته ی پیش و در اوایل ورود من به حرف دل بین من و شما و آقا سامان اتفاق افتاد،برام خیلی جالب بود و حرف های شما و آقا سامان هم برای من خیلی تأثیر گذار...من خیلی از حرفهای شما رو هم از ته قلب قبول داشتم و یه سری چیزا برام روشن شد.ولی درباره این پیامک باید بگم که:شاید من اگه جای شما بودم از خود اون فرد می پرسیدم که آیا واقعا به یه همچین چیزی اعتقاد داره که با یک پیامک،خدا آرزو هامونو قبول می کنه؟یا فقط صرف این که یه پیامکه فرستاده؟یعنی ما وقتی بچه بودیم و از خدا یه چیزی می خواستیم و سریع هم مستجاب می شد،به 9 نفر پیامک می زدیم تا خدا صدامونو بشنوه و آرزوهامونو قبول کنه؟واقعا که خیلی خنده داره که یه فرد به همچین چیزایی اعتقاد داشته باشه...
99769
نام: منتظر مهدی
شهر: بقیع
تاریخ: 12/12/2012 4:34:06 PM
کاربر مهمان
  salam beh hameh doost daran shahid aviny byayn hamehbaham dast beh dast ham bedim doay faraj agha ra bekhanim shaiad az yekimoon pazi rofteh shod
99768
نام: نرگس
شهر: قزوین
تاریخ: 12/12/2012 4:10:31 PM
کاربر مهمان
  سلام************

انسان را باید به انسانیت شناخت وچهره ی او را به نور

خدایا روا مدار که به خاطر تو محبوب گردم و تواز من بیزار باشی

ممنون از حرفای قشنگتون امیدوارم همه عاقبت به خیر بشن آمین
99767
نام: نسرین
شهر: تنهایی
تاریخ: 12/12/2012 4:01:18 PM
کاربر مهمان
  سلام آقا شهاب ممنون بابت جز قرآنی که برام ثبت کردین.اجرتون با امام حسین.دعاگویتان هستم
99766
نام: نرگس
شهر: کرج
تاریخ: 12/12/2012 3:14:09 PM
کاربر مهمان
  هوالرئوف***
سلام و عرض ادب خدمت تمامی دوستای خوب حرف دلی و آرزومند داشتن دلی سرشار از نور ایمان به خدای واحد.التماس دعا
****داستان دو برادر****

سال هاي سال بود كه دو برادر در مزرعه اي که از پدرشان به ارث رسيده بود با هم زندگي مي کردند. يک روز به خاطر يک سو تفاهم کوچک، با هم جر و بحث کردند و پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زياد شد ...

كار به جايي رسيد كه از هم جدا شدند. از دست بر قضا يک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتي در را باز کرد، مرد نجـاري را ديد .

نجـار گفت: من چند روزي است که دنبال کار مي گردم، فکرکردم شايد شما کمي خرده کاري در خانه و مزرعه داشته باشيد، آيا امکان دارد که کمکتان کنم؟

برادر بزرگ تر جواب داد : بله، اتفاقاً من يک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسايه در حقيقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و اين نهر آب بين مزرعه ما افتاد. او حتماً اين کار را بخاطر کينه اي که از من به دل دارد، انجام داده است .

سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداري الوار دارم، از تو مي خواهم تا بين مزرعه من و برادرم حصار بکشي تا ديگر او را نبينم.نجار پذيرفت و شروع کرد به اندازه گيري و اره کردن الوار.

برادر بزرگ تر به نجار گفت: من براي خريد به شهر مي روم، آيا وسيله اي نياز داري تا برايت بخرم؟ نجار در حالي که به شدت مشغول کار بود، جواب داد: نه، چيزي لازم ندارم !

هنگام غروب وقتي کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاري در کارنبود. نجار به جاي حصار يک پل روي نهر ساخته بود !!!
کشاورز با عصبانيت رو به نجار کرد و گفت: مگر من به تو نگفته بودم برايم حصار بسازي؟

در همين لحظه برادر کوچک تر از راه رسيد و با ديدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روي پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او براي کندن نهر معذرت خواست. وقتي برادر بزرگ تر برگشت، نجار را ديد که جعبه ابزارش را روي دوشش گذاشته و در حال رفتن است...

کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزي مهمان او و برادرش باشد.

نجار گفت: دوست دارم بمانم ولي پل هاي زيادي هست که بايد آنها را بسازم....
(دوستای خوب و باصفای حرف دلی چند تا از این پل ها ساختید؟)
99765
نام: -
شهر: -
تاریخ: 12/12/2012 3:02:37 PM
کاربر مهمان
  به نام او
سلام اوینی جان امیدوارم بدون من بهتون خوش بگذره یادمه پارسال همین موقع اومدم ازتون یه چیز خواستم خواستم بیام شلمچه الانم اومدم ازتون یه چیز بخوام نگونه عاشقم کن .....خودت بهتر میدونی یعنی چه
99764
نام: جا مانده از را خدا
شهر: تهران
تاریخ: 12/12/2012 2:46:34 PM
کاربر مهمان
  راز موفقیت در زندگی
به نام خداوند یکتا

سلام به تمامی دوستان خوبم


کودکی ده ساله كه دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود .

برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد
.
پدر كودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد .

استاد پذیرفت و به پدر كودک قول داد كه یک سال بعد می‌تواند فرزندش را در مقام قهرمانی كل باشگاه‌ها ببیند !!!!
در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی كودک كار كرد .

و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد ! !

بعد از شش ماه خبررسید كه یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می‌شود .

استاد به كودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد .

و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن كار كرد .

سر انجام مسابقات انجام شد و كودک توانست در میان اعجاب همگان با آن تک فن همه حریفان خود را شكست دهد !!

سه ماه بعد كودک توانست در مسابقات بین باشگاه‌ها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود .

و سال بعد نیز در مسابقات كشوری ، آن كودک یک دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری كشور انتخاب گردد .

وقتی مسابقات به پایان رسید ، در راه بازگشت به منزل ، كودک از استاد راز پیروزی‌اش را پرسید .

استاد گفت :
دلیل پیروزی تو این بود كه اولاً به همان یک فن به خوبی مسلط بودی .
ثانیاً تنها امیدت همان یک فن بود .
و سوم این كه راه شناخته شده مقابله با این فن ، گرفتن دست چپ حریف بود كه تو چنین دستی نداشتی!!!!


یاد بگیر كه در زندگی ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده كنی .


راز موفقیت در زندگی ، داشتن امكانات نیست ، بلكه استفاده از " بی امكانی " به عنوان نقطه قوت است .


در پناه خدا باشید .

یا حق
99763
نام: حسینی فرد
شهر: تهران
تاریخ: 12/12/2012 2:25:15 PM
کاربر مهمان
  خدایا توی این دنیای شلوغ ازت حضور قلب میخوام موقع
نماز و دعا می خوام وقتی به درگاهت رو می یارم منو
با همه گناهانم نادیده نگیری و احساسی که گامهای شیطانو حس میکنم چه جوری سد راهم میشه و حضور فرشتگانتو موقعی که دنیا برام تیره و تار میشه خدایا
فکر امدن نزد تو با کوله بار گناهان منو به مرز جنون
میکشه اینکه ایا به درگاهت روسفیدم یا نه در وقت
مردن حضرت زهرا دستمو میگیره یا نه فقط بگم کمکم
کن خدا
<<ابتدا <قبلی 9983 9982 9981 9980 9979 9978 9977 9976 9975 9974 9973 بعدی> انتها>>



Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved