شهید آوینی
هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
99562
نام: منتظر
شهر: تبریز
تاریخ: 12/9/2012 2:50:02 PM
کاربر مهمان
  اللهم عجل لولیک الفرج
99561
نام: دلشکسته
شهر: غریب
تاریخ: 12/9/2012 2:41:27 PM
کاربر مهمان
  مثل مداد باش !
________________________________________
پسرک از پدر بزرگش پرسید :
- پدر بزرگ درباره چه می نویسی ؟

پدربزرگ پاسخ داد :
درباره تو پسرم ، اما مهمتر از آنچه می نویسم ، مدادی است که با آن می نویسم . می خواهم وقتی بزرگ شدی ، تو هم مثل این مداد بشوی !

پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید :
- اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام !

پدر بزرگ گفت : بستگی داره چطور به آن نگاه کنی ، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری ، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی :

صفت اول : می توانی کارهای بزرگ کنی ، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند . اسم این دست خداست ، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد .

صفت دوم : باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود ( و اثری که از خود به جا می گذارد ظریف تر و باریک تر ) پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی ، چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .

صفت سوم : مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه ، از پاک کن استفاده کنیم . بدان که تصحیح یک کار خطا ، کار بدی نیست ، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری ، مهم است .

صفت چهارم : چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است . پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است .

و سر انجام پنجمین صفت مداد : همیشه اثری از خود به جا می گذارد . پس بدان هر کار در زندگی ات می کنی ، ردی از تو به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کار می کنی ، هشیار باشی و بدانی چه می کنی .
99560
نام: نرگس
شهر: کرج
تاریخ: 12/9/2012 2:37:27 PM
کاربر مهمان
  هفت نصیحت مولانا
1- گشاده دست باش،جاری باش، كمك كن (مثل رود)
2- همیشه مهربان باش (مثل خورشید)
3- اگر كسی اشتباه كرد آن را بپوشان (مثل شب)
4- اگر عصبانی شدی خاموش باش (مثل مرگ)
5- پاك باش و كبر نداشته باش (مثل خاك) 6
- در خطا عفو داشته باش (مثل دریا)
7- اگر می خواهی دیگران خوب باشند خودت خوب باش (مثل آینه ،مثل حرف دلیها) .
***پروانه
رنگ بالهايش را به ياد نمي آورد

پرنده
آوازش را به ياد نمي آورد

دعا كنيد دعای فراوان که
سطر هاي عاشقانه
از يادمان نرود...
و دعا کنید سرورمان مولای خوبیها امام زمانمان ،قدم مبارک به کویر تاریک دلها گذاشته و آن را همچون خورشید تابان نورانی نموده و به کمال برساندمان.آمین یارب العالمین.
***و این من (نرگس) با تمام ناتوانی خود تقاضامند است لحظه جوشیدن چشمه زمزمتان مرا یاد کنید که سراسر نیازمند رحمت الهی بوده و امیدوار به شکوفا شدن غنچه های زیبای معرفت در سراسر وجود و نهایتا کمال الله است.
99559
نام: نرگس
شهر: کرج
تاریخ: 12/9/2012 2:19:49 PM
کاربر مهمان
  هوالحی***
***حکایت بهلول و اندرزی حکیمانه
آورده‌اند كه شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او....
شیخ احوال بهلول را پرسید.
گفتند او مردی دیوانه است.
گفت او را طلب كنید كه مرا با او كار است. پس تفحص كردند و او را در صحرایی یافتند.
شیخ پیش او رفت و سلام كرد.
بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه كسی هستی؟ عرض كرد منم شیخ جنید بغدادی.
فرمود تویی شیخ بغداد كه مردم را ارشاد می‌كنی؟ عرض كرد آری..
بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟
عرض كرد اول «بسم‌الله»می‌گویم و از پیش خود می‌خورم و لقمه كوچك برمی‌دارم، به طرف راست دهان می‌گذارم و آهسته می‌جوم و به دیگران نظر نمی‌كنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی‌شوم و هر لقمه كه می‌خورم «بسم‌الله» می‌گویم و در اول و آخر دست می‌شویم..
بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو می‌خواهی كه مرشد خلق باشی در صورتی كه هنوز طعام خوردن خود را نمی‌دانی و به راه خود رفت.
مریدان شیخ را گفتند:یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید.
بهلول پرسید چه كسی هستی؟
جواب داد شیخ بغدادی كه طعام خوردن خود را نمی‌داند.
بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را می‌دانی؟
عرض كرد آری...
سخن به قدر می‌گویم و بی‌حساب نمی‌گویم و به قدر فهم مستمعان می‌گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می‌كنم و چندان سخن نمی‌گویم كه مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می‌كنم.پس هر چه تعلق به آداب كلام داشت بیان كرد.
بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمی‌دانی..
پس برخاست و برفت.مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او كار است، شما نمی‌دانید.
باز به دنبال او رفت تا به او رسید.
بهلول گفت از من چه می‌خواهی؟ تو كه آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی‌دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می‌دانی؟
عرض كرد آری... چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه‌ خواب می‌شوم، پس آنچه آداب خوابیدن كه از حضرت رسول(علیه‌السلام) رسیده بود بیان كرد.
بهلول گفت فهمیدم كه آداب خوابیدن را هم نمی‌دانی.
خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمی‌دانم، تو قربه‌الی‌الله مرا بیاموز.
بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.
بدانكه اینها كه تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است كه لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریكی دل شود.

جنید گفت: جزاك الله خیراً! و
ادامه داد:
در سخن گفتن باید دل پاك باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود.. هر عبارت كه بگویی آن وبال تو باشد. پس سكوت و خاموشی بهتر و نیكوتر باشد.
و در خواب كردن این‌ها كه گفتی همه فرع است؛ اصل این است كه در وقت خوابیدن در دل تو بغض و كینه و حسد بشری نباشد.
(امیدوارم و صد البته که مطمئنم از اهالی با صفای اهل دل هیچ کس در سکوت و خاموشی نباشد...)
99558
نام: یه بنده خدا
شهر:
تاریخ: 12/9/2012 1:46:26 PM
کاربر مهمان
  خدایا کمکم کن توی دوراهی بدی قرار گرفتم نمیدونم چیکار کنم خیلی هم استخاره گرفتم و لی نمیدونم بازم چیکار کنم. کمکم کن خداجون اعصلبم خورد شده. واقعا توبد دوراهی هستم. خداجون میدونم که همه ی بنده هاتو دوست داری پس کمکم کن.
99557
نام: سفیر
شهر: پشت دریاها
تاریخ: 12/9/2012 1:45:00 PM
کاربر مهمان
  خطبه ۱ نهج البلاغه قسمت ۶
«براى آدم سجده کنید!پس آنها همه سجده کردند،مگر ابلیس!»(بقره-34.)
و همدستانش که کبر و نخوت آنان را فرا گرفت،و شقاوت و بدبختى بر آنان غلبه‏نمود،به آفرینش خود از آتش افتخار نمودند،و به خلقت آدم از گل و خاک توهین کردند،پس خداوند براى اینکه آزمایشش کامل شود،و وعده‏اى که به وى داده منجز گردد،به او مهلت‏عطا کرد و فرمود:«تا روز معلوم مهلت داده شدى‏»(حجر-38 .

آدم در بهشت:
سپس خداوند آدم را در خانه‏اى سکنى بخشید که زندگیش را در آن‏گوارا و پر برکت قرار داد،جایگاه او را امن و امان کرد،و او را از ابلیس و عداوت وى‏بر حذر داشت،اما دشمن بالاخره او را فریب داد به خاطر اینکه بر او حسادت مى‏ورزید و ازاینکه او در سراى پایدار،و همنشین نیکان است ناراحت‏بود،آدم یقین خود را به شک و وسوسه‏او فروخت،و تصمیم راسخ را با گفته سست او مبادله کرد،و به خاطر همین موضوع،شادى خودرا مبدل به ترس و وحشت‏ساخت،و فریب برایش پشیمانى به بار آورد.پس از آن خداونددامنه توبه را برایش گسترد،کلمات رحمتش را به او القاء نمود،بازگشت‏به بهشت را به وى وعده‏داد،و او را به سراى آزمایش و جایگاه توالد و تناسل فرو فرستاد.
99556
نام: فاطمه
شهر: تهران
تاریخ: 12/9/2012 1:41:28 PM
کاربر مهمان
  آقا شهاب خیلی ممنون از سایتتون خیلی خوب بود منظورم سایت قرآنیه ...
99555
نام: رجاء محسنی
شهر: آبادان
تاریخ: 12/9/2012 1:39:10 PM
کاربر مهمان
  در و دیوار شهر خوب می دانند، همه اعتبار ما شهیدانند.
99554
نام: الهام
شهر: یزد
تاریخ: 12/9/2012 1:31:23 PM
کاربر مهمان
  حالمان بد نیست غم کم می خوریم /کم که نه! هر روز کم کم میخوریم
آب می خواهم،‌سرابم می دهند /عشق می ورزم عذابم می دهند
خود نمی دانم کجا رفتم به خواب /از چه بیدارم نکردی آفتاب؟
خنجری بر قلب بیمارم زدند/ بی گناه بودم و دارم زدند
دشنه ای نامرد بر پشتم نشست / از غم نامردمی پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد / یک شبه بیداد آمد،‌داد شد
عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام /تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام
عشق اگر اینست مرتد می شوم / خوب اگر اینست من بد می شوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است /کافرم دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سردرگم شدم / عاقبت آلوده مردم شدم
بعد از این با بی کسی خومی کنم / هرچه در دل داشتم رو می کنم
نیستم از مردم خنجر بدست / بت پرستم بت پرستم بت پرست
بت پرستم،‌ بت پرستی کار ماست/ چشم مستی تحفه ی بازار ماست
درد می بارد چو لب تر می کنم / طالعم شوم است باور می کنم
من که با دریا تلاطم کرده ام/ راه دریا را چرا گم کرده ام؟
قفل غم بر درب سلولم مزن! / من خودم خوش باورم گولم مزن!
من نمی گویم که با من یار باش/ من نمی گویم مرا غم خوار باش
من نمی گویم؛ دگر گفتن بس است /گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین ! شاد باش/ دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
آه ! در شهر شما یاری نبود/ قصه هایم را خریداری نبود!!!
وای! رسم شهرتان بیداد بود/ شهرتان از خون ما آباد بود
از درو دیوارتان خون می چکد/ خون من، فرهاد،‌ مجنون می چکد
خسته ام از قصه های شومتان / خسته از همدردی مسمومتان
اینهمه خنجر، دل کس خون نشد/ این همه لیلی،‌کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریادتان / بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام / بویی از فرهاد دارد تیشه ام
عشق از من دورو پایم لنگ بود / قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گرنرفتم هر دو پایم خسته بود / تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! / فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه!
هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه! / هیچ کس اندوه ما را دید؟ نه!
هیچ کس اشکی برای ما نریخت / هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روزی هست حالم دیدنیست / حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم /گاه بر حافظ تفأل می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت / یک غزل آمد که حالم را گرفت:
« ما زیاران چشم یاری داشتیم / خود غلط بود آنچه می پنداشتیم»
خدایا: خدای خوب آرزوها!روزهایی را پشت سر گذاشتم که پشتم خم شد در پناه تو بود که نشکستم که دوام آوردم خدایا نمی دانم گناهم چه بود که تاوانش اینگونه سنگین بود خدایا قامتم زیر بار این مصیبت خم شد و هنوز راست نگشته است نگاهی به من بیانداز بگذار یکبار دیگر زیبایی های زندگی را ببینم خسته ام خدای من از تنهایی از بی کسی! خدایا اجازه بده با تمام وجود احساست کنم نه آنکه فقط در گرفتاری ها به سویت روی آورم. بار الها ! در سخت ترین روزها کنارم بودی روزهایی که حتی فکر خودکشی فکر به او پیوستن ه سراغم می آمد تو دستم را گرفتی و شاید اگر دستم را نمی گرفتی از بندی سقوط می کردم خدایا دیشب به خوابم آمد بعد مدتها دوباره بودنش را درکنارم حس کردم با قدم زدم و چه حس خوبی بود دلم براش بی نهایت تنگ شده تو چه کنم؟کجای کارم اشتباه بود که چنین شد؟ کجا ؟ باز هم اجازه بده که به خوبم بیاید خدای من!
99553
نام: احمد سمیر
شهر: کابل
تاریخ: 12/9/2012 1:28:28 PM
کاربر مهمان
  هر طرف مابرای طلب گاری می رویم آنها جواب نخیر میدهد من 25 سال عمر دارم مرد هستم و من خیال می کنم جادو شده باشم
<<ابتدا <قبلی 9962 9961 9960 9959 9958 9957 9956 9955 9954 9953 9952 بعدی> انتها>>



Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved