شهید آوینی
هرچه می خواهد دل تنگت بگو
نام:
ایمیل:  اختیاری
شهر:  
درج مطلب
کد امنیتی:
CAPTCHA code image
Change the code
   

کاربر گرامی! مطالب شما پس از تایید مدیر حرف دل در این صفحه نمایش داده می شود.

اهــــــل دل ای نازنین هــایم ســـلام
ســایه تان اینجا همیـشه مســــــتدام
بـا شـما قلـــــبم منـــــوّر می شـــود
حــال من یك حـــال دیــگر می شـــــود
حـــــرف دل ، اینـجا پناهم داده است
دلـــــــبری قــــــولِ نگـــــاهم داده است
بزمتان ، جــــــانِ مــــــــرا بـر بـاد كـرد
حــــــرف دل ، مـــــا را چنین معـتاد كـرد
حـرف دل، پُر گشته از یــــاران عشق
گـــونه هـا تـَــــر گشته از باران عشـــق
عــاشــقان مبهوت خالش می شوند
مست و شـیدای "وصالش" می شـوند
 هرچه می خواهد دل تنگت بگو
96152
نام: جا مانده از را خدا
شهر: تهران
تاریخ: 10/8/2012 2:38:40 PM
کاربر مهمان
  به نام خداوند یکتا
سلام
به تمامی دوستان خوبم


روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان ، به چشمه آب زلالی رسید .
آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد . مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش ، آب را به پیرمرد تقدیم کرد .
پیرمرد ، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدر دانی کرد .
مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت .
اندکی بعد ، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد .
شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت : آب بسیار بد مزه است !!
ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی ، طعم بد چرم گرفته بود .
شاگرد با اعتراض از استاد پرسید :
آب گندیده بود . چطور وانمود کردید که گوارا است ؟؟
استاد در جواب گفت :
تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم .
این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد .




دوست خوبم کربلا از مهم نیست ، خوشحال شدم دوباره شما را در جمع دوستان خوب حرف دل دیدم .
انشاالله که هر گرفتار و مشکلی که دارید . به طور کل از بین بره .
برای شما دوست گرامی آرزوی سلامتی و پیروزی در همه ی مراحل زندگی ، را دارم .


در پناه خدا باشید .
یا حق
96151
نام: نرگس
شهر: کرج
تاریخ: 10/8/2012 1:43:51 PM
کاربر مهمان
  جناب کربلا از شهر مهم نیست...
بنده نیز خوشحالم دوباره به سایت آرامش اومدید،از دیدن نام کاربریتون خوشحال شدم و امیدوارم مشکلی که فرمودید به دستان توانمند الهی حل بشه و همیشه امیدوار به رحمت الهی باشید.
التماس دعا همه زمانها...
96150
نام: جان و جوانیم فدای رهبرم
شهر: شهر خدا
تاریخ: 10/8/2012 1:28:00 PM
کاربر مهمان
  فکر کنم هیچ جایی به آرومی مزار شهدا نیست. امروز می خوام برم اونجا و شهدا رو واسطه قرار بدم. دعا کنید برام . ازتون خواهش می کنم.
96149
نام: عاشق شهدا
شهر: شلمچه
تاریخ: 10/8/2012 1:21:32 PM
کاربر مهمان
  فاطمه،سلام بهتره بزاري هرچه صلاح خودشه انجام بده.
اون ازچيزايي خبرداره كه ماخبرنداريم
ياعلي
96148
نام: بی نام
شهر: غربت
تاریخ: 10/8/2012 1:05:37 PM
کاربر مهمان
  حرف دلی که هرچی رو دلشون بخواد تایید کنند بدرد چی میخوره و جای تاسفه ... دو سه روز نیست اومدم مهمان شما شدم اینگونه مهمان نوازی کردید ممنون هستم و متشکر

خواهش میکنم تقاضا دارم فقط توجیح نکنید کارتون رو چرا که من غیر شعر از ارباب بی کفن و اقام قمر بنی هاشم چیزه دیگر قرار نمیدادم که انهم بعضی رو تایید میکردید و واقعااااااا جای تعجب داشت برام و درضمن الان دیگه اسمم بی نام شد و شهرم غربت گفتم بگم نگید به این اسمو نام کسی چیزی نداده

مهم نیست خدا بزرگه

یا علی

--------------------------------------------
مدیریت حرف دل:
امکان ندارد کسی در مدح ارباب بی کفن شعری بنویسد و بر روی حرف دل قرار نگیرد.
حرف دل شما به درستی ثبت نگردیده است.
بیش از 10 صفحه از حرف دل بازبینی شد و چنین مطلب تایید نشده ای یافت نشد.
96147
نام: جان و جوانیم فدای رهبرم
شهر: شهر خدا
تاریخ: 10/8/2012 12:51:17 PM
کاربر مهمان
  سلام دوستای خوب حرف دلی . من امروز اصلا حالم خوب نیست .آخه از دیروز تا حالا یه فکری مثله خوره افتاده به جونم.امونمو بریده. دارم دیوونه می شم. خدایا خودت از دلم خبر داری. خودت کمکم کن. به حق آبروی خانم فاطمه زهرا(س) خودت آبرومو بخر و مثله همیشه دستمو بگیر. خودم نمی تونم قدمی بردارم. خدایا فقط از خودت بر میاد این کار.همین و بس.

دوستای گلم التماستون می کنم که دعام کنید.از خدا بخواید یه گشایش و فرجی برام بشه. بخدا دارم دیوونه می شم.


دوست دارم برم یه جایی و تا می تونم داد بزنم و خدا رو صدا کنم.آخه خدا جونم چرا پس جواب صدامو نمیدی. خداااااااااااا به دادم برس. خدای من به دادم برس. به خداوندی خودت قسم خستم. خسته خسته خسته. از همه چی. مخصوصاً از خودم. خدایا کمکم کن. من دستامو به سمتت دراز کردم.دست رد به سینم نزن و خودت دستامو بگیر.
96146
نام: معصومه بیات
شهر: همدان
تاریخ: 10/8/2012 12:45:30 PM
کاربر مهمان
  سلام دوست عزیز گمنام لطفا اسم منوهم درلیست زیارت عاشوراثبت کن
96145
نام: کربلا
شهر: مهم نیست
تاریخ: 10/8/2012 12:06:27 PM
کاربر مهمان
  یا الله
سلام خدمت اهالی محترم حرف دل سلام خدمت اقا شهاب خدمت جا مانده از راه خدای گرامی خدمت نرگس گرامی از کرج و خدمت همه اهالی محترم حرف دل که بنده حقیرو فراموش نکردن و الان دارن حرف دل منو میخونم فکر کنم حدود سه هفته بود که نتونسته بودم بیام حرف دل خیلی مشتاق بودم که دوباره بیام که خدارو شکر امروز قسمت شد بیام باور کنین این دوری خیلی برام سخت بود این روزا خیلی گرفتارم از لحاظ دغدغه ذهنی هم خیلی درگیرم امروز با اومدن به حرف دل خیلی خالی شدم باز از همه عزیزان حرف دل میخوام تو حرفای عاشقانتون با خدای مهربون از بنده حقیر هم یادی بکنین خیلی به دعای شما عزیزان احتیاج دارم.
اللهم عجل الولیک الفرج.
التماس دعا.
ایا علی
96144
نام: نرگس
شهر: کرج
تاریخ: 10/8/2012 11:51:43 AM
کاربر مهمان
  چندین سال پیش بود . ما در یک خانواده خیلی فقیر در یک ده دور افتاده به نام "روکی" ، توی یک کلبه کوچك زندگی می کردیم . روزها در مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی خوابمان می برد.
کلبه ما نه اتاقی داشت، نه اسباب و اثاثیه ای، نه نور کافی . از برداشت محصول آنقدر گیرمان می آمد که شکم پدر و مادر و سه تا بچه سیر بشود . یادم می آید یک سال كه نمی دانم به چه علتی محصولمان بی دلیل بیشتر از سالهای پیش شده بود، بیشتر از همیشه پول گرفتیم. یك شب مامان ذوق زده یك مجله خاک خورده و کهنه را از توی صندوق کشید بیرون و از توش یه عکس خیلی خوشگل از یك آینه نشانمان داد . همه با چشمهای هیجان زده عکس را نگاه می کردیم . مامان گفت بیایید این آینه را بخریم، حالا که کمی پول داریم، این هم خیلی خوشگل است. ما پیش از این هیچوقت آینه نداشتیم، این هیجان انگیزترین اتفاقی بود که می توانست برایمان بیفتد . پول کافی هم برای خریدش داشتیم . پول را دادیم به همسایه تا وقتی به شهر می رود آن آینه را برایمان بخرد . آفتاب نزده باید حرکت می کرد، از ده ما تا شهر حداقل پنج فرسخ راه بود، یعنی یک روز پیاده روی، تازه اگر تند راه می رفت.
سه روز بعد وقتی همه داشتیم در مزرعه کار می کردیم، صدای همسایمان را شنیدیم که یك بسته را از دور به ما نشان می داد . چند دقیقه بعد همه در کلبه دور مامان جمع شدیم . وقتی بسته را باز کرد مامان اولین کسی بود که جیغ زد : "وای ی ی ی ... حسین آقا، تو همیشه می گفتی من خوشگلم، واقعا" من خوشگلم!
بابا آینه را گرفت دستش و نگاهی در آن کرد . همینطوری که سیبیلهایش را می مالید و لبخند ریزی میزد با آن صدای کلفتش گفت: آره منم خشنم، اما جذابم، نه ؟ نفر بعدی آبجی کوچیکه بود: مامان، واقعا چشمهام به تو رفته ها!
آبجی بزرگه نفر بعدی بود که با هیجان و چشمهای ورقلمبیده به آینه نگاه می کرد: می دونستم موهام رو اینطوری می بندم خیلی بهم میاد!

با عجله آینه را از دستش قاپیدم و در آن نگاه کردم. می دانید در چهار سالگی یك قاطر به صورتم لگد زده بود و به قول معروف صورتم از ریخت افتاده بود. وقتی تصویرم را دیدم، یكهو داد زدم: من زشتم ! من زشتم! بدنم می لرزید، دلم می خواست آینه را بشکنم، همینطور که دانه های اشک از چشمانم سرازیر بود به بابا گفتم :
یعنی من همیشه همین ریختی بودم ؟
- آره عزیزم، همیشه همین ریختی بودی.
- اونوقت تو همیشه من رو دوست داشتی ؟
- آره پسرم، همیشه دوستت داشتم.
- چرا ؟ آخه چرا دوستم داری ؟
- چون تو مال من هستی!
سالها از آن قضیه گذشته، حالا من هر صبح صادقانه به خودم نگاه می کنم و می بینم ظاهرم زشت است. آن وقت از خدا می پرسم : یعنی واقعاً دوستم داری ؟
و او در جوابم می گوید: بله.
و وقتی به او می گویم چرا دوستم داری ؟
به من لبخند می زند و می گوید: چون تو مال من هستی
دوستای خوبم وقتی ما مال خداییم به نظرتون ناراحتی و غصه خوردن بی معنی نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
96143
نام: سوگند
شهر: امان از جدایی
تاریخ: 10/8/2012 11:45:13 AM
کاربر مهمان
  سلام دوستان
دیشب همسرم تو وسایلش دنبال چیزی میگشت منم داشتم کمکش میکردم که دفتر خاطراتشو دیدم با اجازه خودش شروع کردم به خوندن.خاطراتش و یه جورایی بهتر بگم دلتنگیاش مربوط به حدود ۱۲ سال پیش میشد اونجایی که دلتنگ میشد و هیچ کس نبود باهاش درد دل کنه واسه خدای خودش مینوشت و سبک میشد. یه مطلبی نوشته بود که انشالا هیچ وقت کسی این نوشته رو نخونه اما من خوندمش تو سن حدود ۲۱ سالگی عاشق شده بود و نوشته بودکه با دیدنش کلی دلش به تاپ تاپ میفته ولی بخاطر وضعیت نامناسب مالی نمیتونه که حرف دلشو بگه............. .منم فقط میخندیدم دفترشو بهش دادم و گفتم فلان صفحه رو بخون اما خودش میگفت که خدا شاهده یادم نمیاد که کی بود منم ادامه ندادم فقط میخندیدم.اما تو دلم خدا رو شکر کردم که اون موقع شرایط ازدواجش فراهم نشده و الان در کنار قندعسلم پسر گلم زندگی خوبی داریم واون قسمت من شد.
در پناه حق
<<ابتدا <قبلی 9621 9620 9619 9618 9617 9616 9615 9614 9613 9612 9611 بعدی> انتها>>



Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved